رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

"به نام خدا"

نام رمان: رز وحشی‌

نویسنده: فاطمه صداقت زاده 

ژانر : عاشقانه خونآشامی، درام فانتزی

 

 

خلاصه: پنهان از دید انسان‌ها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خون‌آشام قرن‌هاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنت‌های خونین حکمرانی می‌کنند. سنت و اصالت حرف اول را می‌زند و تنها کسی لیاقت رهبری را دارد که خون ومپایر بزرگ در رگ‌هایش جریان داشته باشد.

در میان این دنیای استوار بر رسومات کهن، شاهزاده مارکوس، وارث تاج و تخت ومپایر بزرگ و حافظ اجماع قبایل خوناشام‌ در آستانه ازدواجی سیاسی برای اثبات پایبندی خود به رسومات و تحکیم قدرت است؛ اما زندگی او با ملاقات تصادفی رُزا، دختری از جنس آدمیان دچار تحول و دگرگونی می‌شود. حال او با سرنوشت‌ساز ترین لحظات زندگی خود رو به روست. تابو شکنی توسط کسی چون او می‌تواند دریایی از خون را به راه بیاندازد.

ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت اول

 

در دل جنگل سیاه نفرین شده، در کاخ سنگی باستانی، پشت پرده‌های سرخ ضخیم در اتاقش نشسته بود و کتاب زندگی‌نامه‌ی فرمانروایان بزرگ قبایل خون‌آشام‌ها را مطالعه می‌کرد. از نوجوانی این برنامه‌ی هر روزه‌اش بود.

ناگهان درب اتاق با شدت باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. خفاش سیاه کوچکی در آغوشش پرت شد، از روی لباسش سر خورد و پایین افتاد.

توماس، پیشکار وفادارش به شمایل خوناشامی خود بازگشت و نفس نفس زنان گفت:

- عالیجناب، پیداش کردن عالیجناب!

مارکوس کتابش را بست و گفت:

- چی رو پیدا کردن؟

توماس با حالی پریشون به چشم‌های سرخش زل زد و گفت:

- یاقوت گمشده رو عالیجناب، یاقوت رو پیدا کردن!

به گوش‌هایش اطمینان نداشت. یاقوت سرخ؟ تکه‌ی گمشده‌ی تاجش؟

کتاب را روی میز انداخت و بی‌درنگ به سمت تالار تشریفات حرکت کرد. توماس هم شنل به دست به دنبالش می‌دوید.

قبل از آن که پرده‌های ایوان تالار را کنار بزند توماس شنل را بر سرش انداخت و به گوشه‌ای دور از پنجره پناه برد. از ایوان این تالار تمام قلمروی تحت امرش را می‌توانست دید. جلوی دروازه قیامت بود.

بوی آن آدمیزاد را از آنجا احساس می‌کرد. به خفاش تبدیل شده و به آن سمت پرواز کرد. گونتر، فرمانده‌ی شجاع و دوست دیرینه‌اش سوار بر اسب جلوی کاروان حرکت می‌کرد. پشت سرش یک قفس چوبی بزرگ را دو اسب می‌کشیدند.

سربازهای گونتر با نیزه و شمشیر دورش را گرفته بودند.

ویرایش شده توسط shirin_s

پارت دوم

**** 

خورشید مثل هر روز می‌تابید. روز شروع شده بود، پرنده‌ها آواز می‌خواندند، بوی خوش نان تازه از نانوایی می‌آمد. کودکان به سوی مدرسه روان می‌شدند.

همه چیز مثل همیشه بود اما...

امروز کسی پرده‌های پنجره‌ی اتاقک زیرشیروانی آن کلبه‌ی چوبی سفید را کنار نزده بود. امروز کسی که پرندخ‌های ساکن درخت کنار پنجره سلام نکرده بود. تخت نامرتب بود، گلدان گل‌های بهاری‌اش تشنه بودند.

صندلی میز مطالعه‌اش روی زمین افتاده بود، دوات و قلمش زیر پا افتاده، قلمش شکسته بود و پارکت‌ سبز اتاقش جوهری شده بود.

پسرک روزنامه فروش دوچرخه‌اش را به درخت تکیه می‌دهد، روزنامه‌ای از سبدش برمی‌دارد و مثل هر روز درب سبز کلبه را می‌کوبد؛ اما امروز کسی نیست تا از او استقبال کند!

ضربه دیگری به درب کلبه می‌زند، درب خانه‌اش باز می‌شود اما جوابی از کسی نمی‌گیرد.

درب را کمی هُل می‌دهد و سرکی در خانه می‌کشد:

- خانم رُزا، صبح بخیر!

خانه تاریک بود، تاریک و سوت و کور؛ خبری از بوی نان تازه و میز صبحانه نبود.

به خودش اجازه داد تا وارد حریم سبز و بهاری‌اش شود. 

پایین پله‌ها ایستاد، هرچه گردن کشید از آنجا چیزی عایدش نشد. 

- خانم رزا؟ شما اونجایید؟

احساس می‌کرد نیرویی او را به بالا می‌کشد، مثل همان نیرویی که هر روز او را از دوچرخه پایین می‌کشد و به سمت درب این خانه روانه می‌کند. 

بالای پله‌ها ماجرای دیگری بود. صندلی بر زمین افتاده بود، پنجره‌ها باز مانده بود، همه چیز نامرتب بود.

ویرایش شده توسط shirin_s

پارت سوم

 

احساس می‌کرد در میانه‌ی اتاق، زیر نور خورشیدی که از پنجره می‌تابید، شیء مرموزی برق می‌زند.

آهسته به آن سو قدم برداشت. در راه با صدای برخورد به جسم کوچکی به زیر پایش نگاه کرد، دوات بر زمین افتاده بود و پایش را روی جوهر سیاه ریخته بر زمین گذاشته بود!

نگاهی به کفش قهوه‌ای رنگش که حالا نیمی از آن سیاه شده بود کرد، شاید اگر زمان دیگری بود برای کفش جدیدش غصه می‌خورد اما آن نور چشمم را می‌زد. 

کنارش که زانو زد تازه توانست آن را واضح ببیند، سنگ سرخ عجیبی بود! از سرخی به سیاهی می‌زد، نمادی رویش حک شده بود. سنگ را که برداشت احساس کرد وجودش یخ زد، گویی تکه‌ای یخ را در دست گرفته باشد!

به یاقوت می‌ماند اما رنگ عجیب و آن طرح رویش رازآلودش می‌کرد. سنگ را جلوی صورتش گرفت، چشم ریز کرد بهتر ببیند.

طرحی شبیه به پرنده داشت، جغد یا عقاب، یا شاید هم خفاش بود!

درونش نور داشت، نور سرخ روشن، نوری که انگار می‌تپید!

احساس کرد صدای عجیبی می‌شنود، صدایی شبیه به جیغ!

گویی سنگ جیغ می‌کشید! یا نه، شاید هم کسی در دل سنگ جیغ می‌کشید...

ویرایش شده توسط shirin_s

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...