رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: سایه‌های نیمه‌جان

نویسنده: عسل | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا

ژانر: 

فانتزی، عاشقانه، ماورایی، معمایی

خلاصه رمان: در شهری که هیچ‌کس باور ندارد مرز میان زندگی و مرگ شکسته باشد، دختری ناخواسته وارد جهانی می‌شود که با چشمان دیگران نادیدنی است. جهانی پر از سایه‌هایی که نه زنده‌اند و نه مرده؛ نیمه‌جان‌هایی که در سکوت قدم برمی‌دارند و در تاریکی به تماشا می‌ایستند.

او تنها کسی‌ست که می‌تواند این ارواح سرگردان را ببیند… و همین نگاه، سرنوشتش را به رازی گره می‌زند که نه در زندگی یافت می‌شود و نه در مرگ.

در دل این سایه‌ها، او با کسی روبه‌رو می‌شود که تمام قواعد را می‌شکند؛ کسی که نه باید باشد و نه می‌تواند نباشد

مقدمه:

باران، چون پرده‌ای شیشه‌ای، خیابان خاموش را در هاله‌ای مه‌آلود فرو برده بود. چراغ‌های زرد پشتِ مه می‌لرزیدند و صدای قطره‌ها روی آسفالت مثل ضربان قلبی خسته تکرار می‌شد.

هیچ‌کس نبود. هیچ صدایی جز باران نبود.

اما او خوب می‌دانست تنها نیست.

سایه‌هایی بی‌چهره، در امتداد کوچه کشیده می‌شدند، آرام و خاموش، گویی از دل باران بیرون آمده باشند.

او پلک زد. برای لحظه‌ای خیال کرد که هذیان است. اما وقتی یکی از آن سایه‌ها سرش را برگرداند و نگاه سرد و بی‌رنگش مستقیم در چشمان او نشست… دنیا برای همیشه از ریتم عادی‌اش افتاد

 

شناسنامه رمان

نام رمان: سایه‌های نیمه‌جان 

ژانر: فانتزی ماورایی، روان‌شناختی، عاشقانه – با رگه‌هایی از معمایی.

محور اصلی: شکسته شدن مرز میان زندگی و مرگ، ورود دختری (مرجان) به دنیای نیمه‌جان‌ها و کشف راز سایه‌ای که هم اسیر است و هم آزاد.

پیام/تم اصلی: انسان بین دو جهان، نه زنده و نه مرده، و اینکه عشق می‌تواند در جایی شکل بگیرد که هیچ قاعده‌ای وجود ندارد.

🌑 شناسنامه سرزمین/دنیا

دنیای زنده‌ها: همان شهری که مرجان در آن زندگی می‌کند؛ شهری خاکستری، بارانی و سرد. مردم عادی هیچ‌چیز غیرطبیعی نمی‌بینند.

کتابخانه‌ی ارواح: مکانی متروک در مرز زندگی و مرگ، جایی که روح‌ها و نیمه‌جان‌ها در آن بایگانی می‌شوند. سایه در آن اسیر است.

دنیای نیمه‌جان‌ها: نه زنده، نه مرده. پر از سایه‌هایی که بی‌صدا حرکت می‌کنند. قوانینش جداست و تنها بعضی‌ها (مثل مرجان) می‌توانند آن‌ها را ببینند.

دنیای خواب‌ها: پل بین ذهن انسان و نیمه‌جان‌ها؛ جایی که سایه می‌تواند به مرجان نزدیک شود و با او تماس بگیرد.

👥 شناسنامه شخصیت‌ها

مرجان

سن: ۱۹ سال

ویژگی ظاهری: چهره لطیف اما همیشه خسته و پریشان؛ چشم‌هایی که گاهی انگار چیزی فراتر از این دنیا را می‌بینند.

ویژگی شخصیتی: کنجکاو، پر از ترس‌های پنهان اما شجاعت ناگهانی.

نقش در داستان: تنها انسانی که مرز میان دو دنیا را می‌بیند و قادر است سایه را آزاد یا نابود کند.

سایه (پادشاه بی‌تاج)

سن: بی‌زمان (در دنیاهای مختلف حضور داشته)

ویژگی ظاهری: پیکری از تاریکی، اما با نیم‌تاجی کمرنگ بالای سر؛ نمادی از قدرتی که روزی داشته.

ویژگی شخصیتی: مغرور، مرموز، پر از زخم‌های درونی. در عین حال با مرجان رفتاری نرم و عاشقانه دارد.

راز: زمانی عاشق دختری به نام عسل بوده، اما مجبور شد خود را حذف کند و او را به‌عنوان مرجان به دنیا برگرداند.

نقش در داستان: هم راهنماست، هم تهدید. هم می‌خواهد آزاد شود، هم می‌داند آزادی‌اش بهای سنگینی دارد.

عسل و مرجان 

عسل: هویت قدیمی، دختری که به سایه عشق می‌ورزید.

مرجان: هویت کنونی، همان دختر اما بی‌خبر از گذشته.

نیمه‌جان‌ها

تعریف: موجوداتی بین زندگی و مرگ؛ نه جسم کامل دارند و نه نابود شده‌اند.

ظاهر: سایه‌های بی‌رنگ، گاهی شبیه انسان، گاهی بی‌فرم.

قانون: هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌بیند مگر کسی که «چشم شکسته‌ی بین مرز» داشته باشد.

کتابخانه‌ی ارواح

ماهیت: جایی که سایه‌ها و نیمه‌جان‌های خطرناک زندانی می‌شوند.

دلیل اسارت سایه: او زمانی برخلاف قوانین نیمه‌جان‌ها عاشق انسان شد؛ همین باعث شد محکوم به حبس در کتابخانه شود.

ویرایش شده توسط عسل
گذاشتن شناسنامه

باران هنوز بی‌وقفه می‌بارید. بوی خاک نم‌خورده و سنگ‌های خیس، با بوی آهن زنگ‌زده‌ی نرده‌ها درهم آمیخته بود. صدای قطره‌ها روی سقف‌های شیب‌دار خانه‌های قدیمی مثل نجواهایی دور و ناشناخته، در گوش کوچه می‌پیچید.

او قدم‌هایش را آرام برداشت، گویی می‌ترسید صدای برخورد کفش‌هایش با آسفالت خیس، چیزی را بیدار کند. هر قدم، پژواکی خفه در کوچه‌ی خالی می‌ساخت و باز در باران محو می‌شد.

اما نگاهش، محو نمی‌شد. نگاهش مثل میخی بود که روی تاریکی فرو می‌رفت؛ مستقیم، به همان سایه‌هایی که بی‌حرکت ایستاده بودند.

سایه‌ها شکل داشتند و در عین حال نداشتند. گاه قامت مردی بلند را می‌گرفتند، گاه هیبتی خمیده شبیه پیرزنی با شال، و گاه فقط لکه‌ای کشیده و بی‌نام بودند. هیچ‌یک صورت نداشتند، اما همه‌شان نگاه داشتند. نگاه‌هایی که بی‌رنگ و تهی، او را می‌سنجیدند.

دستش بی‌اختیار روی شال مشکی‌اش فشرده شد. انگار آن تکه پارچه‌ی خیس، تنها سپرش در برابر چیزی بود که عقلش حاضر به باورش نبود.

- توهمه… فقط توهمه.

زیر لب زمزمه کرد، اما صدایش در باران بلعیده شد.

یکی از سایه‌ها، آرام از صف دیگران جدا شد. بی‌صدا قدم برداشت. نه، انگار اصلاً قدم برنمی‌داشت؛ بیشتر مثل موجی بود که از دل تاریکی به سمتش سر می‌خورد.

قلبش تندتر زد. عقب رفت. پشتش به دیوار نم‌کشیده‌ی آجری خورد. دیوار سرد بود، اما سرمای واقعی چیزی بود که مقابلش حرکت می‌کرد.

سایه، درست روبه‌رویش ایستاد. باران از میان اندامش عبور می‌کرد، بی‌آن‌که اثری بگذارد. او نفسش را حبس کرد، و ناگهان…

سایه، سرش را اندکی خم کرد. حرکتی آرام، شبیه انسانی که می‌خواهد چیزی را دقیق‌تر ببیند. و در همان لحظه، چشمانش – اگر می‌شد نامش را چشم گذاشت – چون دو لکه‌ی خاکستری در تاریکی روشن شدند.

آن نگاه، بی‌صدا درونش خزید. نه شبیه خیره شدن انسانی بود، نه حتی مثل نگاه حیوانی درنده؛ بیشتر شبیه حس وزش بادی سرد بود که از لابه‌لای افکارش عبور می‌کرد و هر تکه‌ی وجودش را می‌کاوید.

او نفسش را با لرز بیرون داد. پلک زد. جهان برای لحظه‌ای کش آمد. باران کندتر می‌بارید، یا شاید او کندتر می‌دید. ضربان قلبش چون پتک در شقیقه‌هایش می‌کوبید.

- کی… هستی؟

صدای او به زحمت از گلوی خشکیده‌اش بیرون خزید.

هیچ پاسخی نیامد. تنها باران بود و نگاه سردی که مثل خنجر در جانش می‌نشست.

در همان لحظه، بقیه‌ی سایه‌ها هم آرام تکان خوردند. گویی دیدن گفت‌وگوی خاموش میان او و آن موجود، بهانه‌ای بود برای جان گرفتنشان. یکی‌یکی از دل مه جدا شدند، به سمت کوچه روان شدند، در سکوت و با حرکاتی کند، اما پرهیبت.

او حس کرد زمین زیر پایش اندکی لرزید. انگار کوچه‌ی قدیمی دیگر کوچه نبود؛ بیشتر شبیه صحنه‌ای شد که بازیگرانش با نظمی نامرئی در آن حرکت می‌کردند.

چشم‌هایش دوید. راه فراری نبود. در انتهای کوچه، تاریکی غلیظ‌تر از مه ایستاده بود و در ورودی کوچه، دیوار باران مثل پرده‌ای سنگین راه را بسته بود.

سایه‌ی مقابلش، همان که نگاه داشت، ناگهان دستش را بالا آورد. دستی بلند، کشیده و بی‌مرز، مثل تکه‌ای از شب.

او نفسش را برید. تکان نخورد. نه توان داشت، نه جرئت.

آن دست، آرام روی شانه‌اش نشست. عجیب بود. انتظار سرمای یخ‌زده داشت، اما چیزی شبیه بی‌وزنی حس کرد؛ انگار فقط نسیمی خنک از میان تنش عبور کرده باشد. با این حال، لرزش تمام بدنش را گرفت.

- برو… برو از من دور شو.

این بار صدایش بلندتر بود، اما باز کسی پاسخش را نداد.

در عوض، سایه اندکی خم شد. فاصله‌ی خالی میان صورت بی‌چهره‌اش و او کمتر شد. و در تاریکی باران، صدایی به گوشش رسید. صدایی که نه زن بود و نه مرد؛ نه زمزمه بود و نه فریاد. فقط پژواکی خفه، مثل صدای قطره‌هایی که از چاهی بی‌انتها می‌چکیدند:

- تو… می‌بینی.

چشم‌هایش گرد شد. عقب پرید، اما دیوار پشتش اجازه نداد. صدا هنوز در گوشش می‌پیچید. واژه‌ای ساده بود، اما معنایش مثل صاعقه، ستون وجودش را لرزاند.

«تو می‌بینی.»

این سایه می‌دانست. و این یعنی دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نبود.

باران ناگهان شدیدتر شد. مه در کوچه پیچید. سایه‌ها نزدیک‌تر آمدند. او دستش را به دیوار گرفت، و تنها چیزی که در ذهنش می‌چرخید، یک جمله بود:

- من نباید این‌جا باشم.

  • عسل عنوان را به رمان سایه‌های نیمه‌جان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا تغییر داد

باران هنوز می‌بارید و خیابان خیس، بوی خاک و آهنگ زنگ‌زده می‌داد. صدای هارمونیکای دوردست، شبیه ناله‌ای از درون مه، به گوشش رسید. لیانا هنوز به دیوار تکیه داده بود و نگاهش سایه‌ها را دنبال می‌کرد؛ 

- مرجان!

مادرش از پشت صدایش زد، چترش در دست.

- چرا جلوی پاساژ منتظر من نموندی؟ دیر شد! باید هرچه سریعتر بریم خونه!

لیانا نفسش را حبس کرد و دستش را روی شال مشکی‌اش فشرد. نگاه مادرش، گرم و واقعی، مثل نور کوچکی در دل تاریکی بود، اما سایه‌ها هنوز اطرافش بودند.

- مامان… من… یه چیزی میبینم…

مادرش به اطراف نگاه کرد

- چی میبینی که من نمیبینم

- مامان… نمی‌تونی ببینی؟

مادرش اخم کرد و قدمی به جلو برداشت، دستانش را تکان داد:

- حرفای عجیب نزن. توهم زدی بیا زود بریم!

***

مرجان پلک زد و وقتی چشم‌هایش را باز کرد، حس خواب تمام وجودش را فرا گرفت. هوای اتاق سنگین بود، قلبش تند می‌زد و سایه‌ها نزدیکش بودند، به سمت تختش رفت و دراز کشید

به آرامی خواب بر او غلبه کرد.

در خواب، خودش را در لباس سفیدی دید که از تاریکی می‌درخشید. دسته‌ای گل سفید در دستش بود و لبخند نامحسوسی روی لب داشت. کنار او، همان سایه نشسته بود، دستانش را به دورش حلقه کرده و آرام می‌خندید. حس امنیت و آرامش عجیبی داشت درست برعکس ترسی که در بیداری تجربه کرده بود.

لحظه‌های بالای سر سایه، نیم‌تاجی کوچک و نوری ضعیف تابید، درست مثل تاجی که در داستان‌های افسانه‌ای بر سر پادشاهان نیمه‌مرئی می‌نشست. قلبش تند زد و لبخند سایه بزرگتر شد، انگار خودش متوجه آن نیم‌تاج شده بود. تمام تصویر متلاشی و لیانا از خواب پرید. بدنش عرق کرده و تنش هنوز میلرزید. پلکهایش را باز کرد و مادرش کنار تخت بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود.

- مرجان… خواب دیدی؟ 

لیانا نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت پنجره دوخت. باران هنوز می‌بارید و سایه‌ها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر آن نیم‌تاج و لبخند سایه هنوز در ذهنش می‌درخشید.

- مامان… من یه خواب چیز عجیب دیدم…

مادرش لبخندی نگران زد و گفت:

- همه چیز خوبه عزیزم، بیا بخواب…

لیانا دوباره چشم‌هایش را بست، اما قلبش می‌دانست که این خواب، فقط شروع یک دنیای تازه است. ولی نمی‌دانست چه دنیایی.

ویرایش شده توسط عسل

مرجان پلک‌هایش را باز کرد و دوباره در همان اتاق تاریک و خیس دید. باران هنوز به پنجره می‌خورد، اما اکنون صداهای نرمی در اتاق پیچیده بود. نه صدای باران، بلکه زمزمه‌هایی شبیه خنده و نجوا است.

او نشست و نفس عمیقی کشید، هنوز گرمای خواب در بدنش جریان داشت. چشم‌هایش به اطراف رفت و دید روی مبل کنار پنجره، همان سایه/روح نشسته بود، اما این بار روشن‌تر و پرنورتر بود، درست مثل کسی که در نیمه‌رویا به دنیای واقعی پا گذاشته باشد.

- تو… دوباره اینجایی؟

سایه آرام لبخند زد و دستش را به سوی او دراز کرد. مرجان حس کرد بدون هیچ تلاشی، خود را در آغوش آن موجود می‌بیند. دستانش در دستانش قرار گرفت و آرامشی عجیب در سراسر وجودش را فرا گرفت.

در همان لحظه، نگاهش به بالای سر سایه افتاد و نیم‌تاج کوچک دوباره نمایان شد، اما این بار نورش بیشتر شد و با حرکتی نرم و شاعرانه به جلو خم شد، گویی لبخندش را برای او خاص‌تر کرده است.

مرجان آرام خندید و حس کرد برای اولین بار از ترس فاصله گرفته است. اما این آرامش، کوتاه بود.

صدای هلهله‌ای نرم، شبیه جمعیتی نامرئی، از گوشه‌ای اتاق به گوشش رسید. موجودات عجیب و غریب کم‌کم ظاهر شدند: با بال‌های نازک و شفاف، مانند نورهای شناور، با سرهای نیمه‌انسانی و نیمه‌پرنده، و مانند ارواح کشیده شده در هوای پرسه می‌زدند. همه به آرامی در اطراف او حلقه زدند و نگاه‌هایی که نه تهی بودند و نه کامل، او را تماشا می‌کردند.

- چه جاییه این؟

صدای خودش بود، اما با کمی لرزش. سایه کنار او، به آرامی سرش را تکان داد و زمزمه کرد:

- جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته…

مرجان پلک زد و دید همه چیز پرنورتر شد. او هنوز لباس سفید در خوابش را پوشیده بود و گل رز سفید در دستش بود. سایه او را محکم‌تر در آغوش گرفت و لبخندش عمق گرفت.

مرجان حس کرد در قلب یک مراسم نیمه‌مرئی قرار گرفته است. جایی که شادی و ترس با هم آمیخته شده و زمان معنا ندارد.

موجودات اطراف مبل کم‌کم شروع به حرکت کردند، نزدیک تر، دورتر. اما هیچ تهدیدی نداشتند. انگار همه دعوت شده بودند تا این لحظه را با او شریک شوند.

سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد:

- آماده باش… دنیاهای تازه در انتظار…

مرجان چشمهایش را بست، حس کرد قلبش تند می‌زند و ضربانش با انرژی اتاق هماهنگ شده است. ، نوری ضعیف از نیم‌تاج بالا سر سایه به سوی او تابید و حس کرد همه چیز در لحظه‌های کوتاه با هم در هم می‌آمیزد.

و سپس، درست مثل پریدن از ارتفاع، از خواب بیدار شد. بدنش عرق کرده و تنش میلرزید. چشمانش را باز کرد و مادرش کنار تخت نشسته بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود:

- مرجان… دوباره خواب دیدی؟

مرجان نفس پنجره ای کشیده، نگاهش را به دوخت. باران هنوز می‌بارید و سایه‌ها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر نیم‌تاج، لبخند سایه و مراسم نیمه‌مرئی هنوز در ذهنش می‌درخشید.

- مامان… این خواب… عجیب بود… خیلی واقعی…

مادرش لبخندی نگران زد و گفت:

- همه چیز خوبه عزیزم، بازم بخواب…

مرجان دوباره چشم‌هایش را بست، اما این بار قلبش می‌دانست که این خواب است، فقط فصل تازه‌ای است؛ جایی که سایه‌ها و موجودات نیمه‌جان دیگر فقط در خواب نخواهند بود.

***

درون خانه سکوت سنگینی حاکم بود. مرجان پلکهایش را باز کرد و دید سایه‌ها دیگر در خواب نبودند. 

چشمانش به سمت مبل رفت. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار دیگر تنها نبود. چند موجود عجیبی که شبیه ترکیبی از نور و مه بودند، آرام در فضای شناور بودند، چشم‌هایشان بی‌رنگ اما پر از حس‌کاوی بود. یکی شبیه پرنده‌های کوچک با بال‌های نیمه‌شفاف و بدن نورانی بود، دیگری با سر انسان اما بدن کشیده و سیال، مثل مایع در حرکت بود.

مرجان نفسش را حبس کرد. قلبش می‌خواست از حرکت بایستد، اما کشش غیرقابل توصیفی او را به سمت موجودات می‌کشید. سایه لبخند زد و با همان آرامش وهم آلود گفت:

- اولین قانون این جهان ساده است... تنها چیزی که باید بفهمی، نگاه توست.

مرجان پلک زد و حس کرد تمام اجسام اطراف، حتی مبلمان خانه، به طرز عجیبی نورانی و نیمه‌شفاف شده‌اند. کف اتاق می‌زد، مثل سطح آب، و هر بار که قدم برمی‌دارد، صدای خفیفی شبیه نجوا در گوشش تکرار می‌شد.

- یعنی… خیلی واقعیه؟

سایه سرش را تکان داد:

- مرزها شکسته‌اند، مرجان. بعضی چیزها، فقط در بیداری دیده می‌شوند اگر اجازه دهی.

مرجان با دستان لرزان به جلو رفت و یکی از موجودات کوچکی که بالهای نورانی داشت، دستش را لمس کرد. حس کرد بدنش بدون هیچ نیرویی به آرامی بلند شد، انگار لیکی نامرئی او را به سمت قلب اتاق می‌برد.

در همان لحظه، سایه با خنده‌ای نرم گفت:

- وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی…

مرجان حس کرد همه چیز حول او می‌چرخد. موجودات عجیب در هوای می‌رقصیدند و نورهای پراکنده، مثل ستاره‌های کوچک، مسیر حرکت او را روشن می‌کردند. یک موجود نورانی بزرگتر، شبیه درختی نیمه‌شفاف با شاخه‌هایی که در شناور بودند، جلوتر هوا و بدون حرف، به او اشاره کرد.

مرجان قدم جلو گذاشت و درک کرد که صدا و حرکت، با چشم‌هایش ترکیب می‌شوند. هر نگاه او، نور را شکل می دهد و مسیر را باز می کند. موجودات اطرافش نازک و بیوزن، اما همزمان بسیار واقعی بودند.

سایه نزدیک او آمد، دستش را گرفت و زمزمه کرد:

- اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست. قانون اول: هر چیزی که می‌بینی، فقط بخشی از حقیقته. و قانون دوم… تو بخشی از این حقیقتی.

مرجان حس کرد سرش سنگین شد، اما نه از ترس، بلکه از شور و هیجان. یک درخت نورانی با شاخه‌های پیچیده، به آرامی شد و راه ایجاد کرد. راهی که انگار او را به مرکز دنیای نیمه‌جان‌ها می‌برد.

در همان لحظه، سایه لبخند زد و نیم‌تاجش دوباره نورانی شد، اما این بار نورش روی موجودات پراکنده هم افتاد و آن‌ها شکل واقعی‌تر و پیچیده‌تری به خود گرفتند. با چشم‌های شفاف، شبیه با بدن‌هایی که شبیه مه و نور بودند، و با سایه‌هایی که تصور می‌کردند از ذهن او خلق شده بودند.

مرجان نفس عمیقی کشید و قدم اول را برداشت. می‌کرد هر قدم، مرز بین احساس و خواب را نازک‌تر می‌کند. صدای خفیف هارمونیکا دوباره در ذهنش پیچید، اما این بار همراه با زمزمه‌های موجود است:

- تو اینجایی… 

اتاق خانه مثل صحنه‌ای که از هم گسیخته شده بود، باز شد و مرجان خود را در دنیایی دید که زمان و مکان در آن معنایی نداشت. سایه، کنار او، لبخند زد و گفت:

- آماده‌ای برای اولین ملاقاتت با نیمه‌جان‌ها؟

مرجان قلبش تند میزد، اما لبخند زد. برای اولین بار حس ترس و هیجان با هم ترکیب شده و بخشی از دنیایی است که هیچ کس خودش نمی‌تواند ببیند.

کتابخانه‌ای بی‌انتها و مه‌آلود. نورهای ضعیف از صفحات شناور می‌تابیدند، گاهی خطوطی از حروف پررنگ شده در هوا شناور می‌شدند و بعد ناپدید می‌شدند. سایه در میان قفسه‌های بلند حرکت می‌کرد، هر قدمش پژواک عجیبی روی کف مرطوب می‌انداخت، صدایی که هیچگاه به گوش کسی جز خودش نمی‌رسید.

نیم‌تاج روی سرش سنگینی می‌کرد، نه سلطنتی، نه نماد شاهزاده‌ای، بلکه علامتی از قدرت و سرنوشتِ خود. او لمسش کرد و حس کرد انرژی‌اش با یاد عسل، همان دختری که زمانی قلبش را گرفته بود، می‌لرزد.

- چقدر طول کشید تا اینجا برسم… تا در این قفس باشم و تنها بتوانم با خاطراتم صحبت کنم…

سایه با خودش زمزمه کرد، صدای خش‌دارش میان قفسه‌ها پیچید.

کتاب‌ها به طرز عجیبی به او نگاه می‌کردند، صفحات باز و بسته می‌شدند، انگار از او انتظار داشتند چیزی بگوید.

- نیم‌تاج… هنوز تو هستی که می‌توانی پل باشی. تو و خاطراتت، فقط می‌توانند مرا به عسل برسانند، و حالا به مرجان…

سایه دستش را به سمت یکی از کتاب‌ها کشید، کتابی که لبه‌های آن مانند تارهای مه بودند. با لمس آن، خاطره‌ای در ذهنش زنده شد: لحظه‌ای که عسل، با نگاه خسته و اشک‌آلودش، دست او را گرفت و گفت:  - تو… همیشه می‌فهمی.

خاطره‌ها، همراه با نورهای پراکنده و سایه‌های شناور، اتاق را پر کردند. موجودات عجیب، نیمه‌شفاف، با بال‌ها و سرهای ترکیبی انسانی و پرنده، در ذهن او ظاهر شدند، تداعی‌کننده مراسم نیمه‌مرئی و جشن‌های بی‌زمانی که زمانی با عسل تجربه کرده بودند.

-نمی‌توانم آزاد شوم… اما می‌توانم حضورم را منتقل کنم. می‌توانم در خواب مرجان باشم و او را به یاد بیاورم…

سایه گفت. صدایش لرزید، هم عاطفی بود و هم پر از خشم فروخورده.

صفحات کتاب‌ها همچنان به نرمی حرکت می‌کردند، خطوط نوری پراکنده‌ای از آن‌ها بیرون می‌آمدند و روی نیم‌تاج تابیدند. نور، سایه و خاطره‌ها با هم ترکیب شدند، تصویری از مراسم نیمه‌مرئی و عشق دوطرفه را شکل دادند.

- تو می‌توانی مرا ببینی، و من می‌توانم تو را لمس کنم… نه در دنیای واقعی، نه در این قفس، بلکه در جایی که خاطرات و خواب با هم پیوند می‌خورند.

سایه به یاد روزهایی افتاد که با عسل خندیده بود، وقتی دشمنانشان مانع بودند و او مجبور شد خودش را از دیدش حذف کند.

نیم‌تاج روی سرش دوباره لرزید، و سایه زمزمه کرد:  - تمام این خاطرات، تمام این موجودات، تمام این نورها، فقط برای یک پل هستند… برای تو، مرجان… تا شاید روزی بتوانم دوباره آزاد شوم.

او به یکی از موجودات نورانی نزدیک شد، با بال‌های شفاف و حرکات آرام، و گفت

- به او یادآوری کن… به او بگو که هنوز هستم، حتی اگر دیده نمی‌شوم.

موجود کوچک با بال‌هایش، نور خفیفی به سمت مرکز کتابخانه فرستاد، و سایه حس کرد خاطراتش با عسل دوباره در جریان است، زنده و جاری، و شاید روزی این پل بتواند آن‌ها را به هم نزدیک‌تر کند.

و در همین لحظه، سایه دستش را روی نیم‌تاج گذاشت و لبخند زد

- من زندانی‌ام، اما این زندان، تو را به من وصل می‌کند… و تو، تنها کسی هستی که می‌تواند ببیندت.

کتابخانه ارواح، مه‌آلود و بی‌پایان، با قفسه‌هایی که به آسمان ذهن سایه کشیده شده بودند، آرام و سنگین نفس می‌کشید. سایه روی کف مرطوب ایستاد، دستش روی نیم‌تاج لرزان و نیمه‌نورانی‌اش، و نگاهش به خطوط نورانی کتاب‌ها دوخته شد؛ خطوطی که نفس می‌کشیدند، چون شریان‌های خاطراتش با عسل.

- وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی…

صدایش در فضای کتابخانه پژواک کرد، اما مرجان حس کرد چیزی عجیب است. نورها و موجودات اطراف، مبل، و مراسم نیمه‌مرئی که می‌دید، همه آشنا بودند؛ نه حال حاضر، بلکه خاطره‌ای بود که سایه با عسل تجربه کرده بود.

سایه دستش را روی نیم‌تاج گذاشت و لبخند زد. نور ضعیف تاج، تمام کتابخانه را لمس می‌کرد، و موجودات عجیب، با بال‌های نیمه‌شفاف و سرهای ترکیبی انسان و پرنده، در ذهنش حرکت می‌کردند. سایه زمزمه کرد:

- این موجودات، نورها و حرکت‌ها، خاطرات من با عسل هستند… و حالا، برای تو، مرجان…

مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد که لبخند، خنده و حضور سایه، همان خاطرات عسل است که اکنون در خواب او جاری می‌شوند. موجودات نورانی اطراف، با بال‌هایشان مسیر حرکت خاطرات را روشن می‌کردند و سایه ادامه داد:

- اینجا جایی است که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته‌اند… و من، حتی در زندان ذهنی، می‌توانم این خاطرات را با تو به اشتراک بگذارم.

یکی از موجودات کوچک، پرنده‌ای با بال‌های نورانی، به آرامی به سمت سایه آمد و گفت:

-اجازه بده او ببیند، هر آنچه بوده و هست…

سایه سرش را تکان داد، و نور نیم‌تاج روی موجودات افتاد، همه شکل واضح‌تری پیدا کردند. سایه لبخند زد و در ذهنش گفت:

- این نور، این موجودات، همه پلی هستند بین گذشته و حال، بین عسل و مرجان، و بین تو و دنیای نیمه‌جان‌ها…

خاطره زنده شد: مراسم نیمه‌مرئی، لبخند لرزان عسل، دست در دست سایه، نورهای پراکنده و موجودات عجیب اطراف؛ همه تکرار شدند، اما اکنون در ذهن مرجان. او حس کرد ترس و هیجان، شادی و عشق، در یک لحظه ترکیب شده‌اند.

سایه نفس عمیقی کشید، و گفت:

- هر نگاه تو، هر حرکت تو، خاطرات ما را زنده نگه می‌دارد… و تو، تنها کسی هستی که می‌تواند من را در ذهن خود ببیند، حتی اگر نمی‌دانی.

مرجان چشم‌هایش را بست و لبخند زد. حس کرد قلبش با ضربان خاطرات هماهنگ شده و هر نور پراکنده، هر موجود عجیب، نقشی از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جریان دارد.

سایه با آرامش ادامه داد:

- اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست… هر چیزی که می‌بینی، بخشی از حقیقت من است و نیم‌تاج، پل ما برای اتصال دوباره است…

موجودات نورانی اطراف، با حرکات نرم و بال‌های شفاف، مسیر خاطرات را روشن کردند و سایه دستش را به آرامی بالا برد. نور نیم‌تاج بازتاب پیدا کرد و خطوط نوری کتاب‌ها، خاطرات بیشتری را بر ذهن مرجان جاری ساختند.

سایه لبخند زد و گفت:

- وقت آن است که او آماده شود… آماده برای دنیای نیمه‌جان‌ها… حتی اگر فقط در خواب او.

مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد، ترس و هیجان، گذشته و حال، عشق و خاطره، همه با هم در ذهن سایه زنده شده‌اند. نیم‌تاج روی سر سایه، نه سلطنت، بلکه نمادی از پیوند، عشق و سرنوشت با عسل بود، و او اکنون پل بین خاطرات گذشته و دنیای نیمه‌جان‌هاست.

ویرایش شده توسط عسل

مرجان نفسش را حبس کرد و پلک‌هایش را بست. وقتی دوباره چشم‌هایش را باز کرد، دیگر در اتاق خواب نبود. کف اتاق مثل آب شفاف و خنک موج می‌زد و هر قدمی که برمی‌داشت، صدای خفیف نجواهایی شبیه صداهای دوردست در گوشش پیچیده می‌شد.

سایه کنار او بود، همان نیم‌تاج نورانی روی سرش، اما این بار حضورش واقعی‌تر و ملموس‌تر از هر چیزی بود که مرجان در خواب دیده بود. موجودات نورانی اطراف، بال‌های شفاف و بدن‌های سیالشان، به آرامی دور مبل حلقه زده بودند و نگاه‌هایی کنجکاو و نیمه‌پرنده به او دوخته بودند.

مرجان پلک زد و زمزمه کرد:

- این… اینجا واقعیه؟

سایه لبخند زد و آرام گفت:

- بله، مرجان… هر چیزی که در گذشته دیدی، اکنون بخشی از اینجا شده. اینجا دنیای نیمه‌جان‌هاست، جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته‌اند.

یکی از موجودات کوچک، شبیه پرنده‌ای با بال‌های نورانی، جلو آمد و با صدایی شبیه خنده‌ی ریز گفت:

- خوش آمدی… ما همه اینجا هستیم تا ببینیم تو چه کسی هستی.

مرجان حس کرد قلبش تند می‌زند، اما سایه دستش را گرفت و زمزمه کرد:

- آرام باش… هر چیزی که می‌بینی، بازتاب خاطرات گذشته‌ی من با عسل است. آن‌ها می‌خواهند تو را آماده کنند، نه تهدید.

مرجان قدمی برداشت، و کف موج‌دار زیر پایش کمی لرزید. نورهای پراکنده‌ی موجودات، مسیر حرکت او را روشن می‌کردند. سایه ادامه داد:

- هر نگاه تو، هر حرکتی که انجام می‌دهی، حقیقت را شکل می‌دهد… و تو بخشی از این حقیقتی.

مرجان نفس عمیق کشید و حس کرد هر موجود نورانی، هر حرکت بال و هر پرتو نور، خاطره‌ای از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جاریست.

یک موجود بزرگ‌تر، شبیه درختی نورانی با شاخه‌های پیچیده، آرام شناور شد و به او اشاره کرد. سایه توضیح داد:

این موجود نگهبان خاطرات است. هر چیزی که می‌بینی، زیر نظر او جریان دارد. نترس… او به تو آسیب نمی‌رساند.

مرجان به اطراف نگاه کرد و دید موجودات کوچک‌تر، با سرهای نیمه‌انسان و بدن‌های کشیده‌ی سیال، به آرامی حرکت می‌کنند و مسیرهای نور را باز می‌کنند. یکی از آن‌ها با صدای آرام گفت:

- آماده‌ای تا اولین برخوردت با نیمه‌جان‌ها را تجربه کنی؟

سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد:

- آماده شو، مرجان… اینجا، همه چیز واقعی است، حتی اگر یادآور خاطرات گذشته باشد.

مرجان نفس عمیق کشید و اولین قدم جدی‌اش را برداشت. نور پراکنده‌ی موجودات اطراف، کف موج‌دار و خطوط نورانی درخت نورانی، هر قدم او را به قلب دنیای نیمه‌جان‌ها نزدیک‌تر می‌کرد.

سایه زمزمه کرد:

- قانون اول: نگاه تو حقیقت را شکل می‌دهد. قانون دوم: تو بخشی از این حقیقتی.

مرجان پلک زد و حس کرد ترس و هیجان، شادی و خاطره، همه با هم در یک لحظه جریان دارند. موجودات نورانی اطرافش، بال‌ها و حرکتشان، همگی به او نگاه می‌کردند، نه با تهدید، بلکه با انتظار و کنجکاوی.

سایه لبخند زد و گفت:

- همه چیز آماده است… حالا تو وارد قلب دنیای نیمه‌جان‌ها شده‌ای، مرجان.

مرجان نفس عمیق کشید و قدم دومش را برداشت. نورها و موجودات اطراف، کف موج‌دار و خطوط نورانی کتابخانه ارواح، با هر قدم او به هم گره خوردند و پل بین گذشته و حال، بین خاطرات سایه و دنیای واقعی، برقرار شد.

مرجان نفسش را حبس کرد و قدمش را به جلو بردش، احساس کرد زمین زیر پایش ناپایدار است. کف زیر پاش مثل سطح آبی سیال میلرزید. نورهای پراکنده‌ای از موجودات روشن‌تر شدند و سایه‌ها اطرافش حلقه زدند.

سایه نزدیک شد، نیم‌تاجش درخشان‌تر از قبل بود، اما نه به شکلی زمخت — بیشتر درونی و لطیف. او گفت، صدایش آرام و مطمئن:

- اینجا دنیای نیمه‌جان‌هاست، مرجان. این همان لحظه‌ای است که خاطرات من و عسل با تو گره خورد.

یکی از موجودات نورانی، پرنده‌های کوچک با بال‌های شیشه‌ای، به جلو آمد و گفت:

- مدت هاست منتظر تو هستیم…

مرجان چشم به آن موجود دوخت. بالش لرزید و سایه ادامه داد:

- قانون اول این جهان ساده است: نگاه تو حقیقت را می‌سازد. اگر باور کنی، خیلی واقعی می شود.

مرجان صدایش را گرفت:

- یعنی اگر چشمم را ببندم، همه چیز ناپدید می شود؟

سایه سر تکان داد:

- بله… اما وقتی بازش کنی، دوباره ساخته می‌شود.

مرجان مکثی کرد. اطرافش، نور و سایه در هم آمیخته بودند. موجودات با حرکات آهسته مسیرهای نورانی به وجود می‌آورند، نقش‌هایی از خاطره در فضا.

سایه گفت:

- بخشی از اینجا، خاطره‌ای است که من با عسل داشتم. آن لحظه، آن احساس‌ها، آن عشق ممنوع، همه اینها در این فضا جاری‌اند تا تو را برای چیزی بزرگ‌تر آماده کنند.

یک موجود سیال، با سر انسان اما بدن موج‌دار، آهسته به سمت مرجان آمد. مرجان لرزید، اما سایه دستش را فشرد و صدایش در ذهنش پیچید:

- نترس… این موجودات تهدید نیستند؛ آینه خاطرات مَنَند.

مرجان دستش را بالا برد، انگشتانش لرزیدند، و وقتی نور یکی از موجودات را لمس کرد، حس کرد نوری گرم در پوستش پخش شد. صدایی در ذهنش طنین انداخت:

«تو را شناختم…»

چشم‌های مرجان پر از اشک شد، اما لبخند کوچکی زد. سایه گفت:

- خیلی زود همه چیز برایت روشن می شود.

وقتی نورها بیشتر شدند، درخت نورانی‌ای جلوتر ظاهر شد. شاخه هایش مثل ومی از نور کشیده شده بودند. سایه افزود:

- این نگهبان خاطرات است. هر چیزی که در ذهن من حفظ شده، او محافظ آن است.

مرجان نگاهش را به درخت انداخت و حس کرد دیگر در دنیایی که  خواب نیست وقت می‌گذراند. سایه کنار او آمد و گفت:

- آماده باش، مرجان... اولین برخورد با نیمه‌جان‌ها آغاز شده.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...