عسل ارسال شده در 3 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل (ویرایش شده) نام رمان: سایههای نیمهجان نویسنده: عسل | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا ژانر: فانتزی، عاشقانه، ماورایی، معمایی خلاصه رمان: در شهری که هیچکس باور ندارد مرز میان زندگی و مرگ شکسته باشد، دختری ناخواسته وارد جهانی میشود که با چشمان دیگران نادیدنی است. جهانی پر از سایههایی که نه زندهاند و نه مرده؛ نیمهجانهایی که در سکوت قدم برمیدارند و در تاریکی به تماشا میایستند. او تنها کسیست که میتواند این ارواح سرگردان را ببیند… و همین نگاه، سرنوشتش را به رازی گره میزند که نه در زندگی یافت میشود و نه در مرگ. در دل این سایهها، او با کسی روبهرو میشود که تمام قواعد را میشکند؛ کسی که نه باید باشد و نه میتواند نباشد مقدمه: باران، چون پردهای شیشهای، خیابان خاموش را در هالهای مهآلود فرو برده بود. چراغهای زرد پشتِ مه میلرزیدند و صدای قطرهها روی آسفالت مثل ضربان قلبی خسته تکرار میشد. هیچکس نبود. هیچ صدایی جز باران نبود. اما او خوب میدانست تنها نیست. سایههایی بیچهره، در امتداد کوچه کشیده میشدند، آرام و خاموش، گویی از دل باران بیرون آمده باشند. او پلک زد. برای لحظهای خیال کرد که هذیان است. اما وقتی یکی از آن سایهها سرش را برگرداند و نگاه سرد و بیرنگش مستقیم در چشمان او نشست… دنیا برای همیشه از ریتم عادیاش افتاد ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط عسل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B3%D9%84-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل باران هنوز بیوقفه میبارید. بوی خاک نمخورده و سنگهای خیس، با بوی آهن زنگزدهی نردهها درهم آمیخته بود. صدای قطرهها روی سقفهای شیبدار خانههای قدیمی مثل نجواهایی دور و ناشناخته، در گوش کوچه میپیچید. او قدمهایش را آرام برداشت، گویی میترسید صدای برخورد کفشهایش با آسفالت خیس، چیزی را بیدار کند. هر قدم، پژواکی خفه در کوچهی خالی میساخت و باز در باران محو میشد. اما نگاهش، محو نمیشد. نگاهش مثل میخی بود که روی تاریکی فرو میرفت؛ مستقیم، به همان سایههایی که بیحرکت ایستاده بودند. سایهها شکل داشتند و در عین حال نداشتند. گاه قامت مردی بلند را میگرفتند، گاه هیبتی خمیده شبیه پیرزنی با شال، و گاه فقط لکهای کشیده و بینام بودند. هیچیک صورت نداشتند، اما همهشان نگاه داشتند. نگاههایی که بیرنگ و تهی، او را میسنجیدند. دستش بیاختیار روی شال مشکیاش فشرده شد. انگار آن تکه پارچهی خیس، تنها سپرش در برابر چیزی بود که عقلش حاضر به باورش نبود. - توهمه… فقط توهمه. زیر لب زمزمه کرد، اما صدایش در باران بلعیده شد. یکی از سایهها، آرام از صف دیگران جدا شد. بیصدا قدم برداشت. نه، انگار اصلاً قدم برنمیداشت؛ بیشتر مثل موجی بود که از دل تاریکی به سمتش سر میخورد. قلبش تندتر زد. عقب رفت. پشتش به دیوار نمکشیدهی آجری خورد. دیوار سرد بود، اما سرمای واقعی چیزی بود که مقابلش حرکت میکرد. سایه، درست روبهرویش ایستاد. باران از میان اندامش عبور میکرد، بیآنکه اثری بگذارد. او نفسش را حبس کرد، و ناگهان… سایه، سرش را اندکی خم کرد. حرکتی آرام، شبیه انسانی که میخواهد چیزی را دقیقتر ببیند. و در همان لحظه، چشمانش – اگر میشد نامش را چشم گذاشت – چون دو لکهی خاکستری در تاریکی روشن شدند. آن نگاه، بیصدا درونش خزید. نه شبیه خیره شدن انسانی بود، نه حتی مثل نگاه حیوانی درنده؛ بیشتر شبیه حس وزش بادی سرد بود که از لابهلای افکارش عبور میکرد و هر تکهی وجودش را میکاوید. او نفسش را با لرز بیرون داد. پلک زد. جهان برای لحظهای کش آمد. باران کندتر میبارید، یا شاید او کندتر میدید. ضربان قلبش چون پتک در شقیقههایش میکوبید. - کی… هستی؟ صدای او به زحمت از گلوی خشکیدهاش بیرون خزید. هیچ پاسخی نیامد. تنها باران بود و نگاه سردی که مثل خنجر در جانش مینشست. در همان لحظه، بقیهی سایهها هم آرام تکان خوردند. گویی دیدن گفتوگوی خاموش میان او و آن موجود، بهانهای بود برای جان گرفتنشان. یکییکی از دل مه جدا شدند، به سمت کوچه روان شدند، در سکوت و با حرکاتی کند، اما پرهیبت. او حس کرد زمین زیر پایش اندکی لرزید. انگار کوچهی قدیمی دیگر کوچه نبود؛ بیشتر شبیه صحنهای شد که بازیگرانش با نظمی نامرئی در آن حرکت میکردند. چشمهایش دوید. راه فراری نبود. در انتهای کوچه، تاریکی غلیظتر از مه ایستاده بود و در ورودی کوچه، دیوار باران مثل پردهای سنگین راه را بسته بود. سایهی مقابلش، همان که نگاه داشت، ناگهان دستش را بالا آورد. دستی بلند، کشیده و بیمرز، مثل تکهای از شب. او نفسش را برید. تکان نخورد. نه توان داشت، نه جرئت. آن دست، آرام روی شانهاش نشست. عجیب بود. انتظار سرمای یخزده داشت، اما چیزی شبیه بیوزنی حس کرد؛ انگار فقط نسیمی خنک از میان تنش عبور کرده باشد. با این حال، لرزش تمام بدنش را گرفت. - برو… برو از من دور شو. این بار صدایش بلندتر بود، اما باز کسی پاسخش را نداد. در عوض، سایه اندکی خم شد. فاصلهی خالی میان صورت بیچهرهاش و او کمتر شد. و در تاریکی باران، صدایی به گوشش رسید. صدایی که نه زن بود و نه مرد؛ نه زمزمه بود و نه فریاد. فقط پژواکی خفه، مثل صدای قطرههایی که از چاهی بیانتها میچکیدند: - تو… میبینی. چشمهایش گرد شد. عقب پرید، اما دیوار پشتش اجازه نداد. صدا هنوز در گوشش میپیچید. واژهای ساده بود، اما معنایش مثل صاعقه، ستون وجودش را لرزاند. «تو میبینی.» این سایه میدانست. و این یعنی دیگر هیچچیز مثل قبل نبود. باران ناگهان شدیدتر شد. مه در کوچه پیچید. سایهها نزدیکتر آمدند. او دستش را به دیوار گرفت، و تنها چیزی که در ذهنش میچرخید، یک جمله بود: - من نباید اینجا باشم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B3%D9%84-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13843 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل (ویرایش شده) باران هنوز میبارید و خیابان خیس، بوی خاک و آهنگ زنگزده میداد. صدای هارمونیکای دوردست، شبیه نالهای از درون مه، به گوشش رسید. لیانا هنوز به دیوار تکیه داده بود و نگاهش سایهها را دنبال میکرد؛ - مرجان! مادرش از پشت صدایش زد، چترش در دست. - چرا جلوی پاساژ منتظر من نموندی؟ دیر شد! باید هرچه سریعتر بریم خونه! لیانا نفسش را حبس کرد و دستش را روی شال مشکیاش فشرد. نگاه مادرش، گرم و واقعی، مثل نور کوچکی در دل تاریکی بود، اما سایهها هنوز اطرافش بودند. - مامان… من… یه چیزی میبینم… مادرش به اطراف نگاه کرد - چی میبینی که من نمیبینم - مامان… نمیتونی ببینی؟ مادرش اخم کرد و قدمی به جلو برداشت، دستانش را تکان داد: - حرفای عجیب نزن. توهم زدی بیا زود بریم! *** مرجان پلک زد و وقتی چشمهایش را باز کرد، حس خواب تمام وجودش را فرا گرفت. هوای اتاق سنگین بود، قلبش تند میزد و سایهها نزدیکش بودند، به سمت تختش رفت و دراز کشید به آرامی خواب بر او غلبه کرد. در خواب، خودش را در لباس سفیدی دید که از تاریکی میدرخشید. دستهای گل سفید در دستش بود و لبخند نامحسوسی روی لب داشت. کنار او، همان سایه نشسته بود، دستانش را به دورش حلقه کرده و آرام میخندید. حس امنیت و آرامش عجیبی داشت درست برعکس ترسی که در بیداری تجربه کرده بود. لحظههای بالای سر سایه، نیمتاجی کوچک و نوری ضعیف تابید، درست مثل تاجی که در داستانهای افسانهای بر سر پادشاهان نیمهمرئی مینشست. قلبش تند زد و لبخند سایه بزرگتر شد، انگار خودش متوجه آن نیمتاج شده بود. تمام تصویر متلاشی و لیانا از خواب پرید. بدنش عرق کرده و تنش هنوز میلرزید. پلکهایش را باز کرد و مادرش کنار تخت بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود. - مرجان… خواب دیدی؟ لیانا نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت پنجره دوخت. باران هنوز میبارید و سایهها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر آن نیمتاج و لبخند سایه هنوز در ذهنش میدرخشید. - مامان… من یه خواب چیز عجیب دیدم… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بیا بخواب… لیانا دوباره چشمهایش را بست، اما قلبش میدانست که این خواب، فقط شروع یک دنیای تازه است. ولی نمیدانست چه دنیایی. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط عسل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B3%D9%84-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13847 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل مرجان پلکهایش را باز کرد و دوباره در همان اتاق تاریک و خیس دید. باران هنوز به پنجره میخورد، اما اکنون صداهای نرمی در اتاق پیچیده بود. نه صدای باران، بلکه زمزمههایی شبیه خنده و نجوا است. او نشست و نفس عمیقی کشید، هنوز گرمای خواب در بدنش جریان داشت. چشمهایش به اطراف رفت و دید روی مبل کنار پنجره، همان سایه/روح نشسته بود، اما این بار روشنتر و پرنورتر بود، درست مثل کسی که در نیمهرویا به دنیای واقعی پا گذاشته باشد. - تو… دوباره اینجایی؟ سایه آرام لبخند زد و دستش را به سوی او دراز کرد. مرجان حس کرد بدون هیچ تلاشی، خود را در آغوش آن موجود میبیند. دستانش در دستانش قرار گرفت و آرامشی عجیب در سراسر وجودش را فرا گرفت. در همان لحظه، نگاهش به بالای سر سایه افتاد و نیمتاج کوچک دوباره نمایان شد، اما این بار نورش بیشتر شد و با حرکتی نرم و شاعرانه به جلو خم شد، گویی لبخندش را برای او خاصتر کرده است. مرجان آرام خندید و حس کرد برای اولین بار از ترس فاصله گرفته است. اما این آرامش، کوتاه بود. صدای هلهلهای نرم، شبیه جمعیتی نامرئی، از گوشهای اتاق به گوشش رسید. موجودات عجیب و غریب کمکم ظاهر شدند: با بالهای نازک و شفاف، مانند نورهای شناور، با سرهای نیمهانسانی و نیمهپرنده، و مانند ارواح کشیده شده در هوای پرسه میزدند. همه به آرامی در اطراف او حلقه زدند و نگاههایی که نه تهی بودند و نه کامل، او را تماشا میکردند. - چه جاییه این؟ صدای خودش بود، اما با کمی لرزش. سایه کنار او، به آرامی سرش را تکان داد و زمزمه کرد: - جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته… مرجان پلک زد و دید همه چیز پرنورتر شد. او هنوز لباس سفید در خوابش را پوشیده بود و گل رز سفید در دستش بود. سایه او را محکمتر در آغوش گرفت و لبخندش عمق گرفت. مرجان حس کرد در قلب یک مراسم نیمهمرئی قرار گرفته است. جایی که شادی و ترس با هم آمیخته شده و زمان معنا ندارد. موجودات اطراف مبل کمکم شروع به حرکت کردند، نزدیک تر، دورتر. اما هیچ تهدیدی نداشتند. انگار همه دعوت شده بودند تا این لحظه را با او شریک شوند. سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده باش… دنیاهای تازه در انتظار… مرجان چشمهایش را بست، حس کرد قلبش تند میزند و ضربانش با انرژی اتاق هماهنگ شده است. ، نوری ضعیف از نیمتاج بالا سر سایه به سوی او تابید و حس کرد همه چیز در لحظههای کوتاه با هم در هم میآمیزد. و سپس، درست مثل پریدن از ارتفاع، از خواب بیدار شد. بدنش عرق کرده و تنش میلرزید. چشمانش را باز کرد و مادرش کنار تخت نشسته بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود: - مرجان… دوباره خواب دیدی؟ مرجان نفس پنجره ای کشیده، نگاهش را به دوخت. باران هنوز میبارید و سایهها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر نیمتاج، لبخند سایه و مراسم نیمهمرئی هنوز در ذهنش میدرخشید. - مامان… این خواب… عجیب بود… خیلی واقعی… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بازم بخواب… مرجان دوباره چشمهایش را بست، اما این بار قلبش میدانست که این خواب است، فقط فصل تازهای است؛ جایی که سایهها و موجودات نیمهجان دیگر فقط در خواب نخواهند بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B3%D9%84-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13848 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 13 دقیقه قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دقیقه قبل *** درون خانه سکوت سنگینی حاکم بود. مرجان پلکهایش را باز کرد و دید سایهها دیگر در خواب نبودند. چشمانش به سمت مبل رفت. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار دیگر تنها نبود. چند موجود عجیبی که شبیه ترکیبی از نور و مه بودند، آرام در فضای شناور بودند، چشمهایشان بیرنگ اما پر از حسکاوی بود. یکی شبیه پرندههای کوچک با بالهای نیمهشفاف و بدن نورانی بود، دیگری با سر انسان اما بدن کشیده و سیال، مثل مایع در حرکت بود. مرجان نفسش را حبس کرد. قلبش میخواست از حرکت بایستد، اما کشش غیرقابل توصیفی او را به سمت موجودات میکشید. سایه لبخند زد و با همان آرامش وهم آلود گفت: - اولین قانون این جهان ساده است... تنها چیزی که باید بفهمی، نگاه توست. مرجان پلک زد و حس کرد تمام اجسام اطراف، حتی مبلمان خانه، به طرز عجیبی نورانی و نیمهشفاف شدهاند. کف اتاق میزد، مثل سطح آب، و هر بار که قدم برمیدارد، صدای خفیفی شبیه نجوا در گوشش تکرار میشد. - یعنی… خیلی واقعیه؟ سایه سرش را تکان داد: - مرزها شکستهاند، مرجان. بعضی چیزها، فقط در بیداری دیده میشوند اگر اجازه دهی. مرجان با دستان لرزان به جلو رفت و یکی از موجودات کوچکی که بالهای نورانی داشت، دستش را لمس کرد. حس کرد بدنش بدون هیچ نیرویی به آرامی بلند شد، انگار لیکی نامرئی او را به سمت قلب اتاق میبرد. در همان لحظه، سایه با خندهای نرم گفت: - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… مرجان حس کرد همه چیز حول او میچرخد. موجودات عجیب در هوای میرقصیدند و نورهای پراکنده، مثل ستارههای کوچک، مسیر حرکت او را روشن میکردند. یک موجود نورانی بزرگتر، شبیه درختی نیمهشفاف با شاخههایی که در شناور بودند، جلوتر هوا و بدون حرف، به او اشاره کرد. مرجان قدم جلو گذاشت و درک کرد که صدا و حرکت، با چشمهایش ترکیب میشوند. هر نگاه او، نور را شکل می دهد و مسیر را باز می کند. موجودات اطرافش نازک و بیوزن، اما همزمان بسیار واقعی بودند. سایه نزدیک او آمد، دستش را گرفت و زمزمه کرد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست. قانون اول: هر چیزی که میبینی، فقط بخشی از حقیقته. و قانون دوم… تو بخشی از این حقیقتی. مرجان حس کرد سرش سنگین شد، اما نه از ترس، بلکه از شور و هیجان. یک درخت نورانی با شاخههای پیچیده، به آرامی شد و راه ایجاد کرد. راهی که انگار او را به مرکز دنیای نیمهجانها میبرد. در همان لحظه، سایه لبخند زد و نیمتاجش دوباره نورانی شد، اما این بار نورش روی موجودات پراکنده هم افتاد و آنها شکل واقعیتر و پیچیدهتری به خود گرفتند. با چشمهای شفاف، شبیه با بدنهایی که شبیه مه و نور بودند، و با سایههایی که تصور میکردند از ذهن او خلق شده بودند. مرجان نفس عمیقی کشید و قدم اول را برداشت. میکرد هر قدم، مرز بین احساس و خواب را نازکتر میکند. صدای خفیف هارمونیکا دوباره در ذهنش پیچید، اما این بار همراه با زمزمههای موجود است: - تو اینجایی… اتاق خانه مثل صحنهای که از هم گسیخته شده بود، باز شد و مرجان خود را در دنیایی دید که زمان و مکان در آن معنایی نداشت. سایه، کنار او، لبخند زد و گفت: - آمادهای برای اولین ملاقاتت با نیمهجانها؟ مرجان قلبش تند میزد، اما لبخند زد. برای اولین بار حس ترس و هیجان با هم ترکیب شده و بخشی از دنیایی است که هیچ کس خودش نمیتواند ببیند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B3%D9%84-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13849 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.