عسل ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل صدای گامهای مرجان در سکوت طنین میانداخت. نهر سایه، مثل مایعی زنده، در زیر پایش موج میزد و از پوستش بالا میخزید. نورِ سرخ در سینهاش حالا آرامتر بود، ولی گاهی تپشی در عمقش میپیچید — مثل نفسِ کسی که درونش پنهان مانده. در میان مه، صدایی آشنا و لرزان پیچید: -مرجان… قلبش از تپش ایستاد. مه کنار رفت، و او را دید. عسل. دختری با موهایی از تاریکی و چشمانی که از درون میدرخشیدند — اما نه همان نوری که در یادش بود؛ این یکی سردتر بود، مثل نوری که از ماه یخزده میتابد. مرجان زیر لب گفت: - تو… زندهای؟ عسل لبخندی زد. - زنده؟ اینجا کسی زنده نیست، خواهر. ما فقط تا زمانی که کسی یادمون کنه، ادامه میدیم. صدایش بیاحساس بود، ولی در تهِ چشمانش چیزی میلرزید — حسِ درد، یا شاید حسِ خیانت. مرجان جلو رفت. - من… یادم نمیاومد. سایه گفت خودم باعث شدم عسل میان حرفش پرید. - دروازه رو باز کردی. برای نجاتِ من. ولی نمیدونستی که برای بسته شدنش، باید یکیمون بمیره. مرجان خشکش زد. نورِ درون سینهاش بیقرار شد. - پس… من انتخاب کردم؟ تو رو فدا کردم؟ عسل لبخند تلخی زد. - نه، خواهرم. من خودم انتخاب کردم. چون اون موقع هنوز فکر میکردم تو ارزشِ نجات رو داری. کلمات مثل خنجری در قلب مرجان فرو رفتند. باد سردی وزید، و سایهها اطرافشان حلقه زدند. نیمهجانها زمزمه میکردند: یکی باید بره… یکی باید بمونه… مرجان نفسش را برید. - من برمیگردم به جاش. بذار من… عسل فریاد زد: - نه! اگه دوباره مرز باز شه، همهچیز فرو میریزه! تو نمیفهمی مرجان، تعادل فقط با یه خون ساخته میشه — خونِ ملکه! نور سرخ در سینهی مرجان زبانه کشید. زمین زیر پایش ترک خورد. تصاویر از ذهنش گذشتند: خودش، تاج بر سر، سایهها در برابرش زانو زده، و عسل در حال فرو رفتن در تاریکی. اشک از چشمانش سرازیر شد. - من فقط میخواستم نجاتت بدم… عسل آرام جلو آمد، دستانش را بالا برد و کف دستهای مرجان را لمس کرد. در لحظهای کوتاه، هر دو در هم محو شدند — نور و تاریکی در هم پیچیدند. صداها خاموش شدند. جهان در سکوت فرو رفت. از میان نور، صدای سایه آمد: - دو نیمه، یکی شدن. ولی تعادل هنوز بیدار نشده. حالا نوبت آخرینه، ملکه… انتخاب نهایی. نور از بدن هر دو برخاست، یکی سرخ، دیگری نقرهای. و در میان مه، تنها یکی ایستاده بود… با چشمانی که نیمی از خون میدرخشید، نیمی از ماه. او گفت: - من مرجان نیستم. من ایلاریسم… اما با یادِ عسل. باد وزید، و مرز شروع به لرزیدن کرد. نهرِ سایه به رنگ سرخ درآمد. در دوردست، صدایی شبیه شکستنِ جهان برخاست. و مرجان — یا ایلاریس — به سمتش قدم برداشت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3154-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-14343 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.