رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

صدای گام‌های مرجان در سکوت طنین می‌انداخت.

نهر سایه، مثل مایعی زنده، در زیر پایش موج می‌زد و از پوستش بالا می‌خزید.

نورِ سرخ در سینه‌اش حالا آرام‌تر بود، ولی گاهی تپشی در عمقش می‌پیچید — مثل نفسِ کسی که درونش پنهان مانده.

در میان مه، صدایی آشنا و لرزان پیچید:

-مرجان…

قلبش از تپش ایستاد.

مه کنار رفت، و او را دید.

عسل.

دختری با موهایی از تاریکی و چشمانی که از درون می‌درخشیدند — اما نه همان نوری که در یادش بود؛

این یکی سردتر بود، مثل نوری که از ماه یخ‌زده می‌تابد.

مرجان زیر لب گفت:

- تو… زنده‌ای؟

عسل لبخندی زد.

- زنده؟ اینجا کسی زنده نیست، خواهر. ما فقط تا زمانی که کسی یادمون کنه، ادامه می‌دیم.

صدایش بی‌احساس بود، ولی در تهِ چشمانش چیزی می‌لرزید — حسِ درد، یا شاید حسِ خیانت.

مرجان جلو رفت.

- من… یادم نمی‌اومد. سایه گفت خودم باعث شدم

عسل میان حرفش پرید.

- دروازه رو باز کردی. برای نجاتِ من. ولی نمی‌دونستی که برای بسته شدنش، باید یکی‌مون بمیره.

مرجان خشکش زد.

نورِ درون سینه‌اش بی‌قرار شد.

- پس… من انتخاب کردم؟ تو رو فدا کردم؟

عسل لبخند تلخی زد.

- نه، خواهرم. من خودم انتخاب کردم. چون اون موقع هنوز فکر می‌کردم تو ارزشِ نجات رو داری.

کلمات مثل خنجری در قلب مرجان فرو رفتند.

باد سردی وزید، و سایه‌ها اطرافشان حلقه زدند.

نیمه‌جان‌ها زمزمه می‌کردند: یکی باید بره… یکی باید بمونه…

مرجان نفسش را برید.

- من برمی‌گردم به جاش. بذار من…

عسل فریاد زد:

- نه! اگه دوباره مرز باز شه، همه‌چیز فرو می‌ریزه! تو نمی‌فهمی مرجان، تعادل فقط با یه خون ساخته می‌شه — خونِ ملکه!

نور سرخ در سینه‌ی مرجان زبانه کشید.

زمین زیر پایش ترک خورد.

تصاویر از ذهنش گذشتند: خودش، تاج بر سر، سایه‌ها در برابرش زانو زده، و عسل در حال فرو رفتن در تاریکی.

اشک از چشمانش سرازیر شد.

- من فقط می‌خواستم نجاتت بدم…

عسل آرام جلو آمد، دستانش را بالا برد و کف دست‌های مرجان را لمس کرد.

در لحظه‌ای کوتاه، هر دو در هم محو شدند — نور و تاریکی در هم پیچیدند.

صداها خاموش شدند.

جهان در سکوت فرو رفت.

از میان نور، صدای سایه آمد:

- دو نیمه، یکی شدن. ولی تعادل هنوز بیدار نشده. حالا نوبت آخرینه، ملکه… انتخاب نهایی.

نور از بدن هر دو برخاست، یکی سرخ، دیگری نقره‌ای.

و در میان مه، تنها یکی ایستاده بود…

با چشمانی که نیمی از خون می‌درخشید، نیمی از ماه.

او گفت:

- من مرجان نیستم. من ایلاریسم… اما با یادِ عسل.

باد وزید، و مرز شروع به لرزیدن کرد.

نهرِ سایه به رنگ سرخ درآمد.

در دوردست، صدایی شبیه شکستنِ جهان برخاست.

و مرجان — یا ایلاریس — به سمتش قدم برداشت.

جهان لرزید.

زمین زیر پای ایلاریس شکافت، و از شکاف، نوری برخاست که نه گرم بود، نه سرد — فقط مطلق.

رودی از زمان میان دو نیمه‌ی جهان جاری شد.

در یک سویش، سایه‌ها زوزه می‌کشیدند؛ در سوی دیگر، نیمه‌جان‌ها با چشمان خاموششان نظاره‌گر بودند.

سایه نزدیک آمد، قامتش کشیده‌تر از همیشه، چشمانش بی‌رنگ.

- الان زمانشه، ملکه. یا دروازه رو می‌بندی، یا باهاش یکی می‌شی.

ایلاریس سر بلند کرد.

نور نقره‌ای در رنگ‌ش پیچیده بود و سرخ‌های سرخ روی پوستش می‌درخشید.

- اگه ببندمش، عسل محو می‌شه و اگر باهاش یکی بشم، همه‌چیز تغییر می‌کنه. ولی شاید اون راهِ درست باشه.

سایه مکثی کرد.

- راه درست وجود ندارد. فقط تعادل.

در سکوت بعدی، صداهایی از درون نور برخاستند — صداهای انسان‌هایی که روزی بودند، سایه‌هایی که هنوز نرفته بودند.

هر کلمه‌شان شبیه تکه‌ای از خاطره بود.

و در میانشان، صدای عسل:

- من همیشه باهات بودم… حتی وقتی فکر می‌کردی فراموشم کردی.

اشک در چشمان ایلاریس نشست.

- تو همیشه بخشی از من بودی، نه بیرون از من… من اشتباه دیدم دنیا رو.

باد شدید شد.

آسمان شکافت.

نور و تاریکی در هم پیچیدند و از دلشان شکلی پدیدار شد — دبیری بی‌نام.

دری از جنس آینه، که در هر بازتابش یکی از زندگی‌های ایلاریس را نشان می‌داد.

در یکی، دخترکی در حال دویدن؛

در دیگری، ملکه‌ای تاجدار؛

و در آخرین تصویر، مرجانی ساده که فقط می‌خواست خواهرش را نجات دهد.

سایه آهسته گفت:

- فقط یکی از اونها می‌تونه بقا پیدا کنه. انتخاب کن.

ایلاریس نفسی کشید.

نور در سینه‌اش چرخید، به خون و نقره در همیخت.

دستش را بر آینه گذاشت.

آینه لرزید، مثل موجودی زنده.

- من هیچکدوم نیستم، نه مرجان و نه ایلاریس.

من حاصل هردوئم — خاطره‌ای که فراموش نمی‌شه.

با گفتن این جمله، آینه ترک برداشت.

از شکافش نوری بیرون زد که همه‌چیز را در بر گرفت.

نیمه جان‌های فریاد کشیدند، سایه از میان رفت، و جهان در سفیدی فرو رفت.

وقتی سکوت بازگشت، فقط صدای نفس کشیدنِ او مانده بود.

ایلاریس، در میان ویرانه‌های نور ایستاده بود.

اما دیگر تنها نبود.

در کنارش، دختری با چشمان آرام و بی‌رنگ ایستاده بود —

عسل.

لبخند زد و گفت:

- تعادل برگشت… چون بالاخره یکی شدیم.

ایلاریس آرام گفت:

- ولی حالا دیگه هیچکدوممون زنده نیستیم.

عسل دستش را گرفت.

- شاید… ولی این بار، ما جاودانه‌ایم.

نورِ سپید از بدنشان برخواست.

دو شکل، در هم محو شدند.

و در آن لحظه، مرزِ جهان برای اولین بار در سکوت مطلق فرو رفت.

از آن پس، کسی نمی‌دانست مرز بسته شد یا فقط صاحب تازه‌ای یافت —

اما در بادهای سرد شب، هنوز صدایی شنیده می‌شود که آرام می‌گوید:

«یادت نره، همیشه از خون آغاز می‌شه... اما با عشق ادامه پیدا می‌کنه.»

باد از میان ویرانه‌ها گذشت.

نه گرما بود، نه سرما — فقط سکوتی که مثل نفس آخرِ یک جهان قدیمی در هوا شناور بود.

جایی در میان آن سفیدیِ بی‌پایان، چیزی تکان خورد.

ذره‌ای نور، لرزان، مثل قلبی که تازه به یاد تپیدن افتاده باشد.

از میان خاکستر، دستی بیرون آمد.

سفید… ولی نه انسانی.

انگار از جنس همان نوری بود که پیش‌تر جهان را بلعیده بود.

و با هر حرکت، صدایی شبیه نجواهای فراموش شده در فضا می‌پیچید.

صدا گفت:

- جهان هنوز تموم نشده، فقط بیدار نشده.

نور به آرامی شکل گرفت.

ایلاریس… یا شاید نه، چیزی میان او و عسل.

چشمانش بی‌رنگ بودند، اما در عمقشان، انعکاس همه‌ی زندگی‌ها دیده می‌شد — هزار تولد، هزار مرگ.

او لب باز کرد، اما صدایش نه از دهانش، بلکه از دل زمین برخاست.

- تعادل، آغاز تازه‌ست... نه پایان.

در آن لحظه، زمین لرزید.

از شکاف‌هایی که پیش‌تر بسته شده بودند، ریشه‌هایی از نور بیرون زدند. ریشه‌هایی که نفس می‌کشیدند.

هرکدام به سمتی رفتند — به کوه، به دریا، شهرهای سوخته، به قلبِ سایه‌ها.

و هرجا که رسیدند، چیزی جوانه زد:

گل‌هایی سیاه با پرتوهای نقره‌ای، زنده، آگاه.

از دل یکی از آن گل‌ها، صدای برخاست.

صدای انسانی.

- ما… هنوز اینجایییم؟

ایلاریس سر برگرداند.

در دوردست، پیکرهایی در حال شکل گرفتن بودند.

نیمه جان‌ها — ولی نه آن موجودات بی‌چشم گذشته. اینبار با نوری در درونشان.

سایه‌ها بازگشته بودند، اما خالص‌تر، آزادتر.

انگار مرگ، فقط پوسته‌ی پیشینشان را سوزاند بود.

یکی از آن‌ها جلو آمد؛ قامتش بلند و چشمهایش خاکستری بود.

با صدایی آرام گفت:

- ملکه‌ای ما… جهان نو آماده‌ست. اما نامی ندارد.

ایلاریس سکوت کرد.

سپس به افق نگاه کرد — جایی که آسمان هنوز در خودش می‌پیچید، مثل نقاشیِ نیمه‌تمام.

لبخند زد، آرام، بیدرد.

- پس بگذار اسمش… آرمَنِل باشه.

- یعنی چی؟

- یعنی جایی که سایه و نور، دشمن نیستن... فقط دو چهره از یک روح‌ان.

نسیمی از سمت آسمان وزید.

گل‌های نقره‌ای خم شدند، و در میانشان، صدای عسل شنیده شد:

- من همیشه بخشی از این جهانم. چون تو بخشیدی، نه جنگیدی.

نور بر شانه های ایلاریس نشست.

اما اینبار ندرخشید — بلکه در او حل شد.

و او فهمید: پایان، فقط توهمِ ذهن انسان است.

قدم برداشت.

با هر گام، زمین جان می‌گرفت، سایه‌ها رنگ می‌شدند، و جهان، آهسته‌آهسته، دوباره نفس کشید.

در آسمان، شکلی از دو پیکرِ درهم‌تنیده پدیدار شد —

ایلاریس و عسل، اکنون یکی، در میان نورِ جاودان.

و در باد، صدایی پیچید که هیچ‌کس نمی‌دانست از کجا می‌آید:

«هر جهانی از عشق زاده شود… دیگر هرگز نمی‌میره.»

باد، بوی بارانِ کهنه را با خود آورد.

آسمان هنوز سفید بود، اما در عمقش رگه‌هایی از سرخ و سیاهی می‌چرخید — مثل رگی که تازه خون گرفته باشد.

ایلاریس به زمین نگاه کرد.

ریشه‌ها هنوز می‌درخشیدند، اما در میانشان چیزی تکان خورد. سایه‌ای کوچک، نحیف، با چشمانی خسته از بیداری.

او آرام زمزمه کرد:

- عسل؟

اما صدایی که پاسخ داد، از دهان آن پیکر نبود؛ از اعماق زمین بود.

- من همونم… ولی نه دیگه فقط عسل. ما از خاکستر زاده شدیم، نه از گوشت و خون.

زمین نالید. ریشه‌ها لرزیدند.

از میان آن‌ها بخار سیاهی بیرون زد — نه زهر، نه دود، بلکه خاطراتی که شکل گرفته بودند.

خاطرات همه‌ی آن‌هایی که در بین جهان سوخته بودند.

هر صدا، لالایی‌ای بود:

لالایی برای فرزندان گمشده‌ی نور.

لالایی برای جهانهایی که پیش از این نابود شده بودند.

ایلاریس خم شد، و انگشتش را بر زمین کشید.

جایی که لمس کرد، تصویرهایی روی خاک شکل گرفت:

مرجان در کنار رودخانه‌ای تاریک،

دختری با درخت نقره‌ای که در آغوشش خون می‌درخشید،

و در انتها، زنی بی‌چهره با چشمانی پر از ستاره.

صدا گفت:

- اون زنه… منم

و ایلاریس فقط لبخند زد، خسته، محو.

- شاید همه‌ی ما اونیم. تکه‌هایی از یک لالایی ناتمام.

در دوردست، صدای زنگی پیچید — زنگی که انگار از آسمان می‌آمد، از میان جهان و نیستی.

هر زنگ، مثل نتِ آخرِ پیانویی بود که سال‌ها خاموش مانده بود.

نیمه جان‌ها سرشان را بالا بردند.

نور در چشمانشان لرزید.

جهان تازه داشت به خودش گوش می‌داد.

اما در همان لحظه، ریشه‌های نقره‌ای در دل زمین سیاه شد.

نوری که باید می‌درخشید، شروع به خاموش شدن کرد.

ایلاریس قدمی برداشت، و هر قدمش پژواکی داشت:

صدای قلب‌هایی که هنوز در خوابِ مرگ بودند.

و از میان باد، زمزمه‌ای گذشت:

- تعادل، جاودانه نیست… هرچه زاده شود، دوباره باید قربانی دهد.

ایلاریس ایستاد.

لب‌هایش لرزیدند.

در چشمانش نور و تاریکی به هم دوخته شده بود.

- پس این بار، من لالایی رو میخونم… نه برای مرگ، برای بیداری.

صدایش بالا رفت، میان باد و نور.

لالایی‌ای که نه آرامش می‌آورد و نه خواب — فقط یاد.

جهان لرزید.

گل‌های سیاه از ریشه جدا شدند و در هوای شناور ماندند.

هرکدام، حامل بخشی از صدای ایلاریس بودند.

و در آخرین مصرع گفت:

- هر عشقی که از خون آغاز شود، باید با خاکستر تموم شه...

ولی از دل خاکستر، همیشه نغمه‌ای تازه می‌زنه.

 

نور فرو ریخت.

زمین برای لحظه ای نفس کشید.

و در سکوت بعدی، صدای پیانویی شنیده شد —

همان لالایی که پاندورا پیش از بسته شدن جعبه‌اش زمزمه کرده بود.

باد هنوز می‌وزید، اما این‌بار بوی خاک خیس و آهن داشت.

آسمان فروکش کرده بود، و در میان مه، خطی از نور روی زمین افتاده بود. نوری که دیگر طلایی نبود، اما سرد و سفید، مثل نفسِ خورشید.

ایلاریس هنوز ایستاده بود. ریشه‌ش در باد می‌رقصیدند، و ریشه‌های مرده زیر پایش می‌لرزیدند، گویی هنوز نمی‌خواستند رهایش کنند.

از دور، صدای آمد.

قدم‌هایی آرام… ولی سنگین.

هر گام، پژواک لالایی را تکرار می‌کرد.

از مه بیرون آمد — زنی با چشمانِ آینه‌ای و لباسی از غبار.

هر حرکتش مثل انعکاس بود، انگار از جنس زمان باشد نه گوشت.

- تو هنوز هم میخونی؟

صدا آرام بود، اما مثل تیغی در سکوت برید.

ایلاریس نگاهش کرد.

- باید بخونم. چون تا نغمه‌ای آخر تموم نشه، این جهان بیدار نمی‌شه.

زن نزدیک تر شد.

در هر قدمش، خاک به نقره می‌شد، اما همان لحظه دوباره فرو می‌پوسید.

- تو هنوز نفهمیدی… هر بیداری، آغازِ مرگِ تازه‌ست.

باد قطع شد.

زمان، برای لحظه‌ای ایستاد.

ایلاریس نفس کشید، عمیق، و زمزمه کرد:

- پس بگذار این‌بار، مرگ از ما بترسه.

در همان لحظه، صدایی از زیر خاک برخاست؛ نه زمزمه، نه ناله، بلکه ضرب‌آهنگ قلبی عظیم است .

زمین شروع به تپیدن کرد.

گل‌های سیاه در هوای چرخیدن و در نور فرو رفتند.

از درون آن‌ها، پیکرهایی بیرون آمدند - نیمه‌جان‌ها، اما این‌بار با نوری درون سینه‌شان.

آن‌ها به ایلاریس نگاه کردند. چشمانی که نه از تاریکی می‌ترسیدند، نه از نور.

یکی از آن‌ها لب باز کرد:

- تو ما رو بیدار کردی… ولی بگو، به کجا باید بریم؟

ایلاریس دستش را بالا آورد.

نور میان انگشتانش لرزیدید، و در آسمان، طرحی از درخت نقره‌ای شکل گرفت.

- به جایی که لالایی تموم می‌شه… اونجا که هنوز اسمش نیست.

درخت شکلی واقعی به خود گرفت و ریشه‌هایش شروع به رشد کردند، ولی نه در زمین، بلکه در هوا.

شاخه‌های درخت در آسمان فرو رفتند و میان ابرها ناپدید شدند.

صدای پیانو هنوز می‌نواخت — نغمه‌ای که این‌بار نه از اندوه، که از وعده‌های نو بود.

و در دل آن صدا، زمزمه‌ای دور آمد:

- پاندورا هنوز بیدار نشده… ولی کلید در، توی دستان توئه، ایلاریس.

ایلاریس سرش را بلند کرد.

در چشمانش بازتاب شعله‌ای دید — نه از نور، نه از تاریکی، بلکه چیزی میانشان.

لبخند زد و گفت:

- پس وقتشه جعبه رو دوباره باز کنیم.

زمین ترک خورد.

نور و سایه در هم پیچیدند.

و جهان، نفس تازه‌ای کشید.

ویرایش شده توسط عسل

زمین از درون خود شکاف برداشت.

ترک‌ها چون رگ‌هایی از نور، بر پوست خاک دویدند و تا افق کشیده شدند.

از میان آن خطوط، صداهایی برخاستند — نغمه‌هایی ناتمام، صداهایی که انسانی بودند و حالا فقط پژواک.

ایلاریس گام برداشت، بی‌آنکه بترسد.

در میان شکاف، چیزی می‌درخشید؛ جعبه‌های کوچک از شیشه‌های سیاه، با نقوشی نقره‌ای که در تاریکی می‌تپیدند.

همان جعبه‌ای که پاندورا، پیش از خاموشی، در اعماق جهان پنهان کرده بود.

دستش را نزدیک برد.

سطح سرد جعبه لرزید، گویی نفس می‌کشید.

از درونش نوری آبی‌خاکستری بیرون زد، نه پرشکوه، بلکه آرام، شبیه نوری است که از خواب برمی‌خیزد.

لالایی در فضای پیچید، این بار نه از لب ایلاریس، بلکه از درون جعبه.

زنی از نیم‌نور پدیدار شد.

سرش چون غبار کهکشانی در باد شناور بود و چشمانش، بی‌زمان.

لب‌هایش تکان خوردند:

ـ دیر اومدی، ایلاریس. جعبه همیشه منتظره، ولی هر بار کسی که بازش می‌کنه، باید چیزی رو جا بذاره.

ایلاریس لبخند زد.

- هر بار چیزی از من کم شده، ولی اینبار… خودم رو جا می‌ذارم.

پاندورا نزدیک آمد.

دست بر سینه ایلاریس گذاشت، جایی که نور و تاریکی در هم پیچیده بودند.

از میان پوست، توده‌ای از نور جدا شد — ضرباندار، مثل قلب تازه ساخته شده است.

پاندورا گفت:

- پس جهان دوباره تپید خواهد کرد. اما بدون قلبِ خودش. بدون تو.

زمینید لرزید.

درخت نقره‌ای در آسمان فروزان‌تر شد، شاخه‌هایش از میان ابرها گذشتند و به ستارگان گره خوردند.

جعبه پاندورا را باز کرد.

از درونش نسیمی برخاست، حامل صداهایی که از مرز زمان گذشته بودند. دعا، ناله، عشق، فریاد.

همه در هم آمیختند، و نور، از مرزِ جهان گذشت.

ایلاریس چشمانش را بست.

تنش آرام در هوای فرو رفت، همان طور که ریشه‌ها در نور فرو رفتند.

از او چیزی باقی نمی ماند جز صدایی خفیف که در باد میچرخید:

تا زمانی که لالایی در جهان جاریه، من هنوز اینجام.

درخت نقره‌ای در آسمان شکوفه داد.

برفِ روشن از شاخه‌هایش بارید، و نیمه‌جان‌ها سرهایشان را بالا بردند.

در هر چشمی، بازتاب آن درخت می‌درخشید — یاد ایلاریس، و جهانی که از خاکسترش زاده شد.

سپس، پیانو آخرین نت را نواخت.

سکوتی کامل، اما زنده، در جهان پیچید.

و لالایی، دیگر نه برای خواب، که برای شروع بود.

نور و سکوت باهم آمیختند.

اما جعبه‌ی پاندورا هنوز بسته نبود.

درونش، چیزی حرکت می‌کرد — نه بلایی آشکار، نه امیدی خاموش؛ بلکه خود پاندورا بود، بیدار، اما این بار با هویتی که بیشتر به اسطوره‌ی یونانی وفادار بود: زیبا، قدرتمند، و خطرناک.

او از میان نور بیرون آمد، گام‌هایش آرام اما سنگین بودند.

چشمانش، همچون آینه‌ای از زمان، همه‌ی گذشته‌ها و آینده‌ها را منعکس می‌کردند.

ایلاریس به او نگاه کرد و در دل می‌دانست که این لحظه می‌تواند پایانش باشد.

اما قلبش لرزید — نه از ترس، بلکه از آگاهی و پذیرش سرنوشت:

ـ می‌دانم، پاندورا… این بار هر چه پیش آید، من هم بخشی از سرنوشت تو خواهم شد.

پاندورا لبخند زد، نگاهی آمیخته از فهم و تهدید:

ـ تو انتخاب کردی، ایلاریس. حالا هر نغمه‌ای که آزاد شود، سهم تو هم هست.

باد تازه‌ای برخاست و نغمه‌های درون جعبه با هم هم‌آوا شدند، صدایی پیچید که هم اندوهناک بود، هم مقدس.

نیمه‌جان‌ها به عقب کشیده شدند، اما نگاهشان ثابت بود، چشمانشان پر از نور شد.

آن‌ها فهمیدند که جهان نه تنها بیدار شده، بلکه اکنون در معرض آزمونی تازه است.

ایلاریس دستش را روی جعبه گذاشت و زمزمه کرد:

ـ پس بیایید ببینیم این‌بار چه چیزی از درونش بیرون می‌آید.

در همان لحظه، نور آبی‌خاکستری فوران کرد.

پاندورا، در میان نور، به شکل کامل اسطوره‌ای خود درآمد:

لباسی از طلا و نقره، موهایی که همچون شب روشن می‌درخشیدند، و قدرتی که حتی نور و تاریکی را در هم می‌تنید.

جعبه‌ی پاندورا باز شد و صداهای آزاد شده همچون جریان‌های جداگانه‌ی آب در جهان پیچیدند:

دعا، ترس، امید، خشم، عشق و نفرت — همه در هم آمیخته، و نورها و سایه‌ها را با خود می‌بردند.

ایلاریس نفس عمیقی کشید. هر تپش قلبش با جریان نغمه‌ها هماهنگ شد.

او می‌دانست که دیگر بازگشتی وجود ندارد:

سرنوشتش به سرنوشت پاندورا پیوند خورده بود.

و در آن لحظه، جهان دوباره نفس کشید.

نیمه‌جان‌ها سرهایشان را بالا گرفتند و هر کدام نور کوچکی در درون خود دیدند — بازتابی از فداکاری ایلاریس و قدرت بیدار شده‌ی پاندورا.

باد تازه‌ای وزید و درخت نقره‌ای در آسمان شکوفه داد.

اما این بار شکوفه‌ها نه آرام و نورانی، بلکه پر از نیروی خالص و غیرقابل پیش‌بینی بودند.

پیانو آخرین نت را نواخت، و سکوتی زنده، پر از انتظار و تهدید، جهان را در بر گرفت.

ایلاریس لبخند زد و زمزمه کرد:

- چرخه تازه آغاز شده… و ما با آن یکی شده‌ایم.

نورهای آبی‌خاکستری در فضا پیچیدند و سایه‌ها را در هم تنیدند.

پاندورا گام برداشت، و هر قدمش زمین را لرزاند، گویی جهان هنوز به حضور او نیاز داشت تا خودش را بازسازَد.

صدای نغمه‌ها بیشتر شد، هر نغمه حامل یک خاطره، یک درد، یک امید و یک تهدید بود.

ایلاریس نفسش را آرام گرفت و به نیمه‌جان‌ها نگاه کرد.

ـ این‌ها… همه‌اش از ما تغذیه می‌کنه، گفت، ولی نه برای نابودی، برای بیداری.

پاندورا چشمانش را تنگ کرد و لبخند زد:

ـ تو برای بیداری آماده‌ای، ولی باید بفهمی که هر بیداری، بهای خودش را دارد.

در همان لحظه، نورها دور ایلاریس جمع شدند و او احساس کرد که جسم و روحش با جریان نغمه‌ها یکی می‌شوند.

یک تصویر در ذهنش شکل گرفت: خودش و پاندورا، هر دو درون یک حلقه از نور و تاریکی، جدا نشدنی، و همزمان سرنوشت‌ساز.

باد تند شد، و نیمه‌جان‌ها حس کردند که جهان تغییر می‌کند.

آن‌ها دیگر تنها ناظر نبودند؛ بلکه بخشی از جریان نوین حیات شدند.

پاندورا دستش را به سوی ایلاریس دراز کرد.

ـ بیا، وقتش رسیده که هم مسیر شویم، یا هر دو را زمان خواهد بلعید.

ایلاریس سرش را خم کرد و با صدایی آرام ولی محکم پاسخ داد:

ـ پس با هم جلو می‌رویم… حتی اگر هر دو گرفتار سرنوشت شویم.

نور و سایه دوباره با هم پیچیدند، و جهان، این بار، آماده‌ی آزمون بزرگ خود شد — جایی که امید و بلا، عشق و ترس، با هم هم‌راه خواهند شد، و ایلاریس و پاندورا، مهره‌های آگاه و فداکار این بازی، مسیر آینده را خواهند ساخت.

باد آهسته گرفت و نغمه‌ها آرام شدند، اما هر گوشه از جهان هنوز در لرزشی خفیف، نشانه‌ی حضورشان را نگه داشت.

(اولشخص)

نور دور و برم پیچیده است.

هر نفس من با صدای جهان هم‌صداست.

باد می‌وزد و صدایش درون من می‌پیچد.

هر لرزش خاک، هر حرکت شاخه‌های نقره‌ای، مرا یاد چیزی می‌اندازد که نمی‌توانم فراموش کنم.

این لحظه… این سکوت… سنگین‌تر از هر ترسی است که تا به حال حس کرده‌ام.

و من اینجا ایستاده‌ام، با دانستن اینکه هر قدم می‌تواند پایان باشد.

با دانستن اینکه هر نفس، سهمی از سرنوشت من است.

اما هنوز ایستاده‌ام.

چرا؟

چون می‌دانم چیزی فراتر از ترس وجود دارد.

چیزی که ارزش قربانی شدن را دارد.

این نور… این صدا… این جریان نغمه‌ها…

همه چیز درون من پاسخ می‌دهند، و من نمی‌توانم پشت کنم.

هر تاریکی که از جعبه بیرون آمد، به من می‌گوید: تو آماده‌ای.

هر امیدی که از درونش روشن می‌شود، به من یادآوری می‌کند: تو انتخاب کردی.

و من… انتخاب کردم.

آگاهانه.

با دانستن بهایش.

و این بهای سنگین است، بهای سرنوشت پاندورا، بهای نغمه‌های جهان.

اما اگر من نباشم…

اگر من عقب بکشم…

چه کسی خواهد ایستاد؟

چه کسی خواهد خواند؟

چه کسی خواهد بیدار کرد؟

هر صدایی که آزاد شده است، مرا فرا می‌خواند.

هر لرزشی که زمین می‌دهد، قلب من را لمس می‌کند.

این پیوند… این جریان…

من و پاندورا، اکنون یکی شده‌ایم، یا در همان مسیر خواهیم بود.

و این وحدت… این هم‌آغوشی…

سنگین است، پر از تهدید و در عین حال… پر از معنا.

من می‌توانستم فرار کنم.

می‌توانستم چشم‌هایم را ببندم و جعبه را رها کنم.

اما نمی‌توانستم.

چون چیزی بزرگ‌تر از من انتظار می‌کشید.

چیزی که از دل تاریکی و نور زاده شده است.

چیزی که نغمه‌ها را می‌شنود و پاسخ می‌دهد.

و من بخشی از آن پاسخ هستم.

هر ترسی که حس می‌کنم، بخشی از حقیقت است.

هر امیدی که می‌بینم، بخشی از بهای من است.

و من می‌پذیرم.

چرا که ایستادن و انتخاب نکردن، همانند مرگ است.

و من نمی‌خواهم بگذارم مرگ قبل از زمانش جریان پیدا کند.

اگر قرار است بهایش را بدهم، با آگاهی می‌دهم.

اگر قرار است بخشی از سرنوشت پاندورا شوم، با تمام وجودم می‌پذیرم.

باد می‌پیچد و صداهای آزاد شده را با خود می‌برد.

اما من می‌ایستم.

چشم‌هایم را می‌بندم و نفس می‌کشم.

صدای نغمه‌ها با تپش قلبم هماهنگ می‌شود.

هر لرزش زمین، هر شکوفه‌ی درخت نقره‌ای، مرا یاد می‌آورد که من بخشی از این جهانم.

و این پیوند… این مسئولیت…

سنگین‌تر از هر چیزی است که پیش از این حس کرده‌ام.

اما با سنگینی‌اش، معنا نیز می‌آورد.

معنایی که نمی‌توان در واژه‌ها گنجاند.

هر قدمی که برداشتم، مرا به این لحظه رسانده است.

هر ترس، هر امید، هر خاطره، هر درد، همه با من است.

و من… آماده‌ام.

آماده‌ام تا نغمه‌ها را ادامه دهم.

آماده‌ام تا جریان را حفظ کنم.

آماده‌ام تا سرنوشت خودم را با سرنوشت پاندورا پیوند دهم.

هیچ راه بازگشتی وجود ندارد.

و من این را می‌دانم.

اما نمی‌ترسم.

چون می‌دانم هر قدمی که بردارم، جهانی زنده می‌ماند.

و این… ارزشش را دارد.

نغمه‌ها مرا می‌خوانند.

باد مرا لمس می‌کند.

نور مرا در آغوش می‌گیرد.

و من… می‌پذیرم.

هر بلا، هر امید، هر عشق، هر نفرت…

همه با من هم‌آغوش هستند.

و من با همه‌ی وجودم پاسخ می‌دهم.

هر نفس، هر لرزش، هر لحظه، بخشی از من است.

و من دیگر تنها نیستم.

پاندورا حضور دارد، و من سهم خود را ادا می‌کنم.

هیچ بازگشتی وجود ندارد.

اما این بازگشت نیست که ارزش دارد.

این حرکت است، این جریان است، این پاسخ دادن است.

و من با تمام وجود، پاسخ می‌دهم.

نغمه‌ها جاری می‌شوند.

باد می‌پیچد، زمین لرزید و درخت نقره‌ای شکوفه داد.

و من، ایلاریس، بخشی از این جریانم.

همراه با پاندورا، همراه با جهان.

و هیچ ترس، هیچ امید، هیچ خاطره‌ای نمی‌تواند مرا از مسیرم بازدارد.

چون من می‌دانم، با هر قدم، با هر نفس، من در قلب این جریان هستم.

و تا زمانی که نغمه‌ها جاری‌اند، وجود من نیز جاری است.

تمام سرنوشت‌ها، تمام صداها، تمام جریان‌ها با من‌اند.

و من ایستاده‌ام، با آگاهی، با پذیرش، با فداکاری و جهان، اکنون، به من گوش می‌دهد.

(سوم شخص)

نور آبی‌خاکستری در فضا پخش شد و همه چیز را روشن و در عین حال مبهم کرد. نیمه‌جان‌ها به سمت ایلاریس و پاندورا نگاه کردند، ترسی در چشمانشان بود، اما در همان لحظه، نیروی تازه‌ای حس کردند؛ نیرویی که از ترکیب نور و تاریکی، امید و خطر زاده شده بود.

پاندورا گام برداشت و به آرامی دستش را دراز کرد.

ـ جهان آماده است، گفت، و همه چیز از این لحظه تغییر خواهد کرد.

ایلاریس به او نگاه کرد و سرش را تکان داد:

ـ می‌دانم. هر چیزی که بیرون بیاید، باید با ما هماهنگ شود.

صدای جعبه بلند شد؛ نه مثل چیزی که شکستنی باشد، بلکه شبیه قلبی که تازه به حرکت افتاده است. درونش نوری می‌درخشید و سایه‌ها را با خود می‌کشید. یکی یکی، بلاها، امیدها و خاطرات آزاد شدند. صدایی از درد و فریاد، صدایی از عشق و خنده، صدایی از جنگ و آرامش، همگی همزمان در فضا پیچیدند.

نیمه‌جان‌ها عقب رفتند، اما ایستادند.

آن‌ها فهمیدند که این نیرو دیگر نه تهدید، نه آرامش، بلکه یک مسیر تازه برای جهان است. برخی شروع به حرکت کردند، نور کوچک و قابل رؤیت در دلشان روشن شد. هر حرکتشان به نوعی هماهنگی با جریان تازه‌ی جهان تبدیل شد.

درخت نقره‌ای در آسمان تکان خورد و شکوفه‌هایش بار دیگر نور گرفتند، اما این بار نورشان خاموش و روشن نمی‌شد، بلکه ثابت و زنده بود. هر شاخه، هر برگ، هر شکوفه، حامل بخشی از جریان تازه بود.

ایلاریس قدم برداشت و در میان نیروهای آزاد شده حرکت کرد.

هر قدمش جهان را تکان می‌داد، اما نه به شکل تخریبی، بلکه به شکل هدایت جریان‌ها.

پاندورا کنارش آمد، و هر دویشان حرکت کردند، گویی با هم جهانی تازه می‌ساختند.

صدای نیمه‌جان‌ها ترکیبی از حیرت و هماهنگی بود.

ـ ما باید چه کار کنیم؟ یکی پرسید.

ایلاریس سرش را به سمتشان چرخاند:

ـ حرکت کنید. اجازه دهید جریان‌ها شما را هدایت کنند. ترس‌هایتان را در آغوش بگیرید و از آن‌ها استفاده کنید، نه اینکه فرار کنید.

باد دوباره وزید و صداهای جعبه را با خود برد.

هر گوشه از زمین و آسمان به نغمه‌ها پاسخ داد.

ایلاریس حس کرد که دیگر تنها نیست. نه فقط پاندورا، بلکه نیمه‌جان‌ها، جریان‌ها، حتی زمین و آسمان، همگی بخشی از همان مسیر تازه‌اند.

پاندورا با نگاهی که نه تهدید، بلکه هماهنگی داشت، گفت:

ـ این مسیر، آزمایشی است. همه چیز با انتخاب‌ها و تصمیم‌های شما شکل می‌گیرد. هر لحظه می‌تواند پایان یا آغاز باشد.

ایلاریس سرش را بالا گرفت و گفت:

ـ پس شروع کنیم. بگذارید جهان خود را بازسازی کند، و ما هم بخشی از آن باشیم.

نور و سایه‌ها در هم پیچیدند، جریان‌ها از زمین به هوا رفتند و از هوا به دل زمین برگشتند. هر حرکت کوچک در این جریان، تأثیری بزرگ داشت. نیمه‌جان‌ها حرکت کردند، جریان‌ها را دنبال کردند، و هر قدم، همگی را به سمت آینده‌ای که هنوز نامش معلوم نبود، پیش برد.

و اینگونه، جهان دوباره جان گرفت، نه آرام، نه کامل، بلکه زنده و آماده‌ی شکل‌گیری دوباره.

ویرایش شده توسط عسل

نور و جریان‌ها در فضای پیچیدند. نیمهجان‌ها با دقت حرکت می‌کردند، هر کدام از آن‌ها می‌کردند مسیر خود را با جریان تازه هماهنگ می‌کردند. برخی قدم‌های محتاط برداشتند، برخی دیگر با شجاعت جلو رفتند، اما همه می‌دانستند که هر حرکت کوچکی، تأثیری بر بزرگ روی جهان دارد.

یکی از نیمه‌جان‌ها که دختری با لباس خاکستری و چشمانی روشن، نزدیک ایلاریس آمد:

- خب… حالا دقیقاً باید چه کار کنیم؟

ایلاریس نگاهی به شاخه‌های درخت نقره‌ای انداخت که در آسمان ثابت و زنده ایستاده بود.

ـ هرکسی باید محل پیدا کند که جریان او را هدایت کند، گفت. مراقب اطرافتان باشید، اما نترسید.

پسر جوانی پرسید:

ـ و اگر مسیر را اشتباه برویم؟

پاندورا دستش را به آرامی بالا برد و شاخه های نورانی را نشان داد.

- جریان خودش تصحیح می‌کند، اما باید هماهنگ حرکت کنید. هر تکانه‌ای اشتباه، اثرش را دارد، اما این پایان نیست، ادامه دادن مهم است.

ایلاریس به نیمه‌جان‌ها نگاه کرد و با لحنی مصمم گفت:

- هیچ کس تنها نیست. هر تصمیم شما، خودش را دارد، اما ما کنار همیم. هر کس مسئول خودش است.

باد آرام گرفت و نغمه‌ها به شکل واضح‌تر شنیده شدند. هر گوشه از زمین و آسمان با حرکت نیمه جان‌ها واکنش نشان می‌داد. جریان‌ها در میان شاخه‌های درختان نقره‌ای و زمین در همیختند و مسیرهایی تازه خلق کردند.

دختر گفت:

- این… خیلی عظیم است. نمی‌دانم می‌توانم از پسش برآیم.

ایلاریس سرش را خم کرد و با آرامش پاسخ داد:

ـ هیچ کس نمی‌تواند همه چیز را کنترل کند. مهم این است که حرکت کنید و هماهنگ باشید. همین کافی است.

پاندورا به آرامی لبخند زد:

- و فراموش نکنید، نیرویی که اکنون در جریان است، هم فرصت است و هم چالش. تصمیم بگیرید، نه اینکه فرار کنید.

نیمه جان‌ها یکی از مسیرهای خود را پیدا کردند و با حرکتشان، نورهایی کوچک در دلشان روشن شد. هر نور، بخشی از جریان تازه را نشان می‌داد و همه کم‌کم به هماهنگی رسیدند.

ایلاریس به پاندورا نگاه کرد و گفت:

- این مسیر است، اما همین مشکلی آن را واقعی و زنده می‌کند.

پاندورا سرش را تکان داد:

ـ بله. هر حرکت، هر تصمیم، بخشی از شکل‌دهی دوباره جهان است. و شما همگی بخشی از این شکل دهی هستید.

باد تازه‌های وزید و شاخه‌های درخت نقره‌ای تکان خوردند، اما این بار نه وحشی، بلکه با حرکت نیمه‌جان‌ها هماهنگ است. جریان‌ها آرام اما در حال حاضر در فضا هستند و هر قدم، جهانی تازه را می‌ساختند.

ایلاریس نفسی کشید و گفت:

- پس برویم. هر لحظه مهم است و هیچ چیز غیرقابل تغییر نیست. هر تصمیم شما، بخشی از مسیر تازه است.

نیمه جان‌ها سر تکان کردند و آماده حرکت شدند.

نورها و سایه‌ها درهم آمیختند و جهان، این بار زنده، واقعی و در حال شکل‌گیری دوباره، مسیر خودش را پیش گرفت.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...