رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

صدای گام‌های مرجان در سکوت طنین می‌انداخت.

نهر سایه، مثل مایعی زنده، در زیر پایش موج می‌زد و از پوستش بالا می‌خزید.

نورِ سرخ در سینه‌اش حالا آرام‌تر بود، ولی گاهی تپشی در عمقش می‌پیچید — مثل نفسِ کسی که درونش پنهان مانده.

در میان مه، صدایی آشنا و لرزان پیچید:

-مرجان…

قلبش از تپش ایستاد.

مه کنار رفت، و او را دید.

عسل.

دختری با موهایی از تاریکی و چشمانی که از درون می‌درخشیدند — اما نه همان نوری که در یادش بود؛

این یکی سردتر بود، مثل نوری که از ماه یخ‌زده می‌تابد.

مرجان زیر لب گفت:

- تو… زنده‌ای؟

عسل لبخندی زد.

- زنده؟ اینجا کسی زنده نیست، خواهر. ما فقط تا زمانی که کسی یادمون کنه، ادامه می‌دیم.

صدایش بی‌احساس بود، ولی در تهِ چشمانش چیزی می‌لرزید — حسِ درد، یا شاید حسِ خیانت.

مرجان جلو رفت.

- من… یادم نمی‌اومد. سایه گفت خودم باعث شدم

عسل میان حرفش پرید.

- دروازه رو باز کردی. برای نجاتِ من. ولی نمی‌دونستی که برای بسته شدنش، باید یکی‌مون بمیره.

مرجان خشکش زد.

نورِ درون سینه‌اش بی‌قرار شد.

- پس… من انتخاب کردم؟ تو رو فدا کردم؟

عسل لبخند تلخی زد.

- نه، خواهرم. من خودم انتخاب کردم. چون اون موقع هنوز فکر می‌کردم تو ارزشِ نجات رو داری.

کلمات مثل خنجری در قلب مرجان فرو رفتند.

باد سردی وزید، و سایه‌ها اطرافشان حلقه زدند.

نیمه‌جان‌ها زمزمه می‌کردند: یکی باید بره… یکی باید بمونه…

مرجان نفسش را برید.

- من برمی‌گردم به جاش. بذار من…

عسل فریاد زد:

- نه! اگه دوباره مرز باز شه، همه‌چیز فرو می‌ریزه! تو نمی‌فهمی مرجان، تعادل فقط با یه خون ساخته می‌شه — خونِ ملکه!

نور سرخ در سینه‌ی مرجان زبانه کشید.

زمین زیر پایش ترک خورد.

تصاویر از ذهنش گذشتند: خودش، تاج بر سر، سایه‌ها در برابرش زانو زده، و عسل در حال فرو رفتن در تاریکی.

اشک از چشمانش سرازیر شد.

- من فقط می‌خواستم نجاتت بدم…

عسل آرام جلو آمد، دستانش را بالا برد و کف دست‌های مرجان را لمس کرد.

در لحظه‌ای کوتاه، هر دو در هم محو شدند — نور و تاریکی در هم پیچیدند.

صداها خاموش شدند.

جهان در سکوت فرو رفت.

از میان نور، صدای سایه آمد:

- دو نیمه، یکی شدن. ولی تعادل هنوز بیدار نشده. حالا نوبت آخرینه، ملکه… انتخاب نهایی.

نور از بدن هر دو برخاست، یکی سرخ، دیگری نقره‌ای.

و در میان مه، تنها یکی ایستاده بود…

با چشمانی که نیمی از خون می‌درخشید، نیمی از ماه.

او گفت:

- من مرجان نیستم. من ایلاریسم… اما با یادِ عسل.

باد وزید، و مرز شروع به لرزیدن کرد.

نهرِ سایه به رنگ سرخ درآمد.

در دوردست، صدایی شبیه شکستنِ جهان برخاست.

و مرجان — یا ایلاریس — به سمتش قدم برداشت.

جهان لرزید.

زمین زیر پای ایلاریس شکافت، و از شکاف، نوری برخاست که نه گرم بود، نه سرد — فقط مطلق.

رودی از زمان میان دو نیمه‌ی جهان جاری شد.

در یک سویش، سایه‌ها زوزه می‌کشیدند؛ در سوی دیگر، نیمه‌جان‌ها با چشمان خاموششان نظاره‌گر بودند.

سایه نزدیک آمد، قامتش کشیده‌تر از همیشه، چشمانش بی‌رنگ.

- الان زمانشه، ملکه. یا دروازه رو می‌بندی، یا باهاش یکی می‌شی.

ایلاریس سر بلند کرد.

نور نقره‌ای در رنگ‌ش پیچیده بود و سرخ‌های سرخ روی پوستش می‌درخشید.

- اگه ببندمش، عسل محو می‌شه و اگر باهاش یکی بشم، همه‌چیز تغییر می‌کنه. ولی شاید اون راهِ درست باشه.

سایه مکثی کرد.

- راه درست وجود ندارد. فقط تعادل.

در سکوت بعدی، صداهایی از درون نور برخاستند — صداهای انسان‌هایی که روزی بودند، سایه‌هایی که هنوز نرفته بودند.

هر کلمه‌شان شبیه تکه‌ای از خاطره بود.

و در میانشان، صدای عسل:

- من همیشه باهات بودم… حتی وقتی فکر می‌کردی فراموشم کردی.

اشک در چشمان ایلاریس نشست.

- تو همیشه بخشی از من بودی، نه بیرون از من… من اشتباه دیدم دنیا رو.

باد شدید شد.

آسمان شکافت.

نور و تاریکی در هم پیچیدند و از دلشان شکلی پدیدار شد — دبیری بی‌نام.

دری از جنس آینه، که در هر بازتابش یکی از زندگی‌های ایلاریس را نشان می‌داد.

در یکی، دخترکی در حال دویدن؛

در دیگری، ملکه‌ای تاجدار؛

و در آخرین تصویر، مرجانی ساده که فقط می‌خواست خواهرش را نجات دهد.

سایه آهسته گفت:

- فقط یکی از اونها می‌تونه بقا پیدا کنه. انتخاب کن.

ایلاریس نفسی کشید.

نور در سینه‌اش چرخید، به خون و نقره در همیخت.

دستش را بر آینه گذاشت.

آینه لرزید، مثل موجودی زنده.

- من هیچکدوم نیستم، نه مرجان و نه ایلاریس.

من حاصل هردوئم — خاطره‌ای که فراموش نمی‌شه.

با گفتن این جمله، آینه ترک برداشت.

از شکافش نوری بیرون زد که همه‌چیز را در بر گرفت.

نیمه جان‌های فریاد کشیدند، سایه از میان رفت، و جهان در سفیدی فرو رفت.

وقتی سکوت بازگشت، فقط صدای نفس کشیدنِ او مانده بود.

ایلاریس، در میان ویرانه‌های نور ایستاده بود.

اما دیگر تنها نبود.

در کنارش، دختری با چشمان آرام و بی‌رنگ ایستاده بود —

عسل.

لبخند زد و گفت:

- تعادل برگشت… چون بالاخره یکی شدیم.

ایلاریس آرام گفت:

- ولی حالا دیگه هیچکدوممون زنده نیستیم.

عسل دستش را گرفت.

- شاید… ولی این بار، ما جاودانه‌ایم.

نورِ سپید از بدنشان برخواست.

دو شکل، در هم محو شدند.

و در آن لحظه، مرزِ جهان برای اولین بار در سکوت مطلق فرو رفت.

از آن پس، کسی نمی‌دانست مرز بسته شد یا فقط صاحب تازه‌ای یافت —

اما در بادهای سرد شب، هنوز صدایی شنیده می‌شود که آرام می‌گوید:

«یادت نره، همیشه از خون آغاز می‌شه... اما با عشق ادامه پیدا می‌کنه.»

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...