رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر اجرایی
ارسال شده در (ویرایش شده)

نام رمان: جهنم بی دروازه

نام نویسنده: N.ia

ژانر رمان: معمایی، تراژدی، عاشقانه 

خلاصه رمان: هرلحظه برای زندگی خود دست و پا می‌زند بلکه آسوده زندگی کند اما نگاه‌های زیادی بر جایگاه او طمع دارند. زندگی ساده او ناگهان به دست دیگری می‌افتد و خود را در قسمت متفاوتی از زندگی می‌بیند.

ترسیده طلب کمک می‌کند اما نزدیکانش تنها رهگذرانی هستند که او را رها کردند.

"فکرش را نمی کردم جهان این گونه بیمناک زندگی یک موجود را به بازی بگیرد."

مقدمه: بعد از ویرایش اضافه خواهد شد.

 

 

 

ویرایش شده توسط N.ia
  • مدیر اجرایی
ارسال شده در (ویرایش شده)

فصل یک اولین دیدار 

 

مکانی که در آنجا بودم، بسیار سرد بود. چشم‌هایم با پارچه‌ای ضخیم بسته شده بودند و توانایی دیدن نداشتم اما متوجه شدم که آنجا حتی ذره‌ای روشنایی وجود نداشت.

دست‌هایم به طور دردناکی در پشتم به صندلی فلزی بسته‌ شده بودند. همچنین پاهایم! درد را در جای جای بدنم حس می‌کردم و چقدر طعم خون در دهانم به وحشت من اضافه می‌کرد.

_____

ساعت سه و چهل و پنج دقیقه صبح

باران در آن لحظه با شدتی که داشت بر تنم ضربه می‌زد، به نظر خشمگين می‌آمد یا شاید هم دردناک و گناه آلود! شاید هم پیام آوری از آینده بود تا مرا از پیشروی باز دارد.

لباس‌های جین آبی رنگم خود را به باران فروخته بودند. سنگینی لباس‌هایم به علت خیس شدگی، تنفس را از قبل برایم سخت و سخت‌تر می‌کرد. موهای مایل به قهوه‌ای که در اطرافم شاخه شاخه ریخته بودند، صورت سفید رنگم که حال بیشتر به جسد تشابه داشت و لرزش بدنم که فریاد می‌زد "خود را از این باران نجات بده"؛ اما دلم ساعتی بود که گواه بد را به من رسانده و دل نگرانم کرده بود. این یک عادت برای دختری در میان دهه بیست سالگی بود.

هر زمان که ناراحت و دل‌نگران باشم باید زیر باران‌های سخت کره جنوبی قدم بزنم. و چه بد بود زمان‌هایی که به باران نیاز داشتم و آسمان دل به باریدن نمی‌داد! حال تابستان بود و در ماه ژوئن قرار داشتیم. هوا مرطوب و بارندگی نیز افزایش یافته بود.

کفش‌های پارچه‌ای سفیدم رنگ قهوه‌ای بر تن کرده بودند. پاهایم را در میان آب روی زمین تکان دادم که صدایی را ایجاد کرد. نفس لرزانم را بیرون دادم. در این زمان تقریبا ماشینی نبود که این خیابانِ سئول را برای گذر انتخاب کند. تنها مقدار اندکی!

قدم‌هایم سست بودند و چشم‌هایم نای باز ماندن را نداشتند. خوب می‌دانم که حال سفیدی چشمانم با سرخی خون فرقی ندارند! توان ایستادن از بدنم در حال فرار بود. 

می‌توانستم صدای قدم زدن را هرچند غیر واضح بشنوم. قدم‌هایی که انگار مرا هدف قرار گرفته بودند. باید در این ساعت و وضعیت می‌ترسیدم اما هیچ حسی نداشتم. با قرار گرفتن آن شخص رو به رویم بارانی که بر بدنم می‌زد، قطع شد. اما صدایش نه! مثل اینکه او ترحم‌انگیز چترش را با من شریک شده بود. حس کردنش سخت بود اما بوی ملایمی می‌داد که کمی حالم را بهتر کرد.

سرم را بالا نیاوردم اما کفش‌های براق و مردانه‌ش و شلوار اتو کشیده‌اش برایم قابل دید بود. چند ثانیه گذشت که صدایش به گوشم رسید:

«چه دلیلی وجود داره که یه دختر جوون تو این ساعت و این وضعیت آب و هوا بیرون باشه؟»

صدایش زیبا و دل‌نشین بود. دلم می‌خواست سر بلند کنم و چهره‌اش را نیز ببینم؛ اما توان نداشتم. جوابی ندادم و فکر می‌کنم آن شخص از این موضوع کلافه شده بود! لرز بیشتری بر بدنم تحمیل شد و حس و حال جالبی را نداشتم.

چندین بار با پایش بر زمین ضربه زد و با دستش که آزاد بود، مرا به خود نزدیک کرد و در نهایت همان دستش را دور من حلقه کرد. بسیار گرم بود. محبت میان بدگویی‌های فراوان؛ دقیقا همین حس را داشت!

لامپ‌های کمتری فعال بودند و تاریکی مکان را بیشتر از روشنایی در بر گرفته بود. چند قدم مرا به دنبال خودش کشاند و به سمت ایستگاه اتوبوس برد و مرا آنجا نشاند. فردی آنجا نبود. فقط من و او بودیم. خودش نیز کنارم نشست؛ با دست‌های مردانه‌اش گوشه کت مشکی رنگی که بر تن داشت را گرفت و در آورد. سپس بر روی پاهایم انداخت. نگران خودش نبود؟!

سرم بسیار سنگین بود. انگار تمام وزن جهان بر گردنم بسته شده و به من اجازه بلند کردن سرم را نمی‌داد. دلم دیدن چهره این حامی را می‌خواست.

برای مدتی چیزی نگفت اما گویی صبرش لبریز شد و لب گشود:

«نمی‌تونی چیزی بگی؟»

از جانب من منتظر جواب بود اما نمی‌دانست کم از جنازه‌ای که تازه از گور برخاسته‌ است؛ ندارم! نفسش را بیرون داد و به من نزدیک‌تر شد؛ با دستش که تنها دستبند چرم ساده‌ای بسته بود سرم را به کتفش تکیه داد. می‌توانستم حدس بزنم مردی است در دهه سی سالگی خود. یا نزدیک به آن!

با تکیه دادن سرم تصویری برروی بدنه ایستگاه به چشمم آمد. پوستر تبلیغاتی بازیگر مرد بود. اما کمی بالاتر از آن تصویر محو آن شخص بود؛ قطرات باران بر شیشه می‌زد و به من اجازه دیدن چهره او را نمی‌داد! صدای ملایمش در گوشم پیچید:

«اسمت رو می‌تونم بدونم؟»

برایم جواب دادن سخت بود اما با این حال توانم را در زبانم جمع کردم و با صدایی که چندان به گوش نمی‌رسید لب زدم:

«شین هایون»

و بعد از آن خستگی بر من چیره شد و به سرعت به خواب رفتم.!

 

 

ویرایش شده توسط N.ia
مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...