مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 3 شهریور سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور پارت بیستوچهارم هوا بوی فلز میداد، بوی زنگزدهی درهایی که بهسختی باز میشدند و دیوارهایی که چیزی را در خود پنهان کرده بودند. آسمان صاف بود اما زمینی که زیر پا داشتیم، وحشی بود. مسیرِ پیشرو، چیزی فراتر از یک بازی بود این، یک آزمون از جنس زندهماندن بود. در حیاط پادگان، همه جمع شده بودند. نگاهها سنگین، بیکلام بود، مرد و زن، مافیاهای تازهکار از سراسر دنیا، منتظر اعلام آغاز مسابقه دوم بودند. هرکدام از ما، عددی به لباس چسبانده بودند. نوح، با شمارهی هفتم من، شمارهی بیست و یکم. فقط ده نفر قرار بود از این جهنم پیروز شوند. مأمور داوری جلو آمد، صدایش خشن و بیروح بود. – مسابقه دوم، هزارتوی تاکتیکی، از میان شماها تنها کسایی برنده محسوب میشن که در کمتر از سی دقیقه مسیر خروج رو پیدا کنند. اما مراقب باشید، این فقط یک راهپیمایی نیست. پشتش را چرخاند و دستش را بهسمت درهای عظیمی در دیوار جنوبی محوطه گرفت. درهای فلزی با صدای جیغمانندی باز شدند، پشتشان تاریکی غلیظی لانه کرده بود، دیوارهای بلند و پیچدرپیچ خاموش هزارتویی که گویا نفس میکشید. نوح قبل از ورود، یک لحظه ایستاد، صورتش جدی بود، اما نه از ترس، نگاهش محکم بود، نفس عمیق کشید، مثل کسی که بوی آدرنالین را میشناسد. من و او فقط برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم. چیزی در نگاهش بود، چیزی مثل خاطره، یا شاید، ترس پنهان. بعد، بدون گفتن هیچ حرفی، وارد شد و بعد از او، بقیه رفتند من هم چند لحظه بعد، وارد شدم. داخل هزارتو، دیوارها آنقدر بلند بودند که آسمان فقط نوار باریکی از بالا دیده میشد، نور کم بود و هوا مرطوب، بوی سیمان خیسخورده، و سکوت ترکیبی که روان را میخورد. هزارتو زنده بود، حس میکردم راهها تغییر میکنند، صداها میپیچند، قدمهایم را به سخره میگیرند. دو بار اشتباه پیچیدم، یک بار تقریباً با یکی از شرکتکنندهها برخورد کردم که برق چاقو در دستش روشنم کرد که این فقط یک مسابقه نبود بازیِ بقا بود. اما نوح او مثل کسی حرکت میکرد که نقشه را از پیش در ذهن دارد، رد دیوارها را میخواند؛ انگار با هر پیچ، با هر صدای خفیف، اطلاعات را در ذهنش پردازش میکرد او نمیدوید، او شکار میکرد. یکبار در گوشهای از هزارتو، سایهاش را دیدم، آرام و دقیق و بیصدا، از کنار تلهای عبور کرد که دو نفر دیگر را گیر انداخته بود. با پا، سنگریزهای انداخت تا سطح لغزندهای را تست کند، هر حرکتش مثل پازل بود، قطعهبهقطعه درست. زمان داشت میگذشت، عرق سرد از کنار شقیقهام میچکید و صدای شمارش معکوس از بلندگوها پخش شد: – ده دقیقه باقیست. پیش خودم گفتم: - حتماً اینبار هم من برندهام، اما همین که به پیچ نهایی رسیدم، صدای سوت بُریدهی داور آمد: – برنده، شمارهی هفت! پاهایم سست شد و نفسم برید، نوح پیش از همه، راه را پیدا کرده بود. وقتی بیرون رفتم، با تیشرت خیس از عرق، لب سکوی سیمانی نشسته بود نفسش آرام بود، انگار نه از ترس، نه از رقابت، فقط از شوقِ کنترل کردن این بازی. نگاهم کرد، نگاهش نه غرور داشت، نه تحقیر فقط یک جمله گفت: – تو دفعهی بعد نمیبازی کوچولو. و برای اولینبار، لبخند زد اما در دلم چیزی قل خورد. تلخ، سنگین، زهرآلود. دفعهی بعد، یا میبردم یا تمامشان را با خود پایین میکشیدم. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9095 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 4 شهریور سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور پارت بیستوپنجم باد داغ لسآنجلس از لابهلای درختان خشک و دیوارهای بتنی میدان تمرین عبور میکرد و خاک نرم کف زمین را مثل مه در هوا پخش میکرد. آفتاب، مستقیم از آسمان بیابر میتابید و سایهای کوتاه از هرکداممان بر زمین انداخته بود. سومین مسابقه اعلام شده و سختترینشان بود؛ مبارزهی تنبهتن. همراز، با قدمهایی شمرده وارد میدان شد، موهایش را بسته بود، چهرهاش بیحالت اما چشمانش خشمگین بودند؛ لب پایینش را به آرامی میگزید، انگار آماده بود برای نبردی بیرحم، بیتوقف. از آنطرف، نوح وارد شد؛ لباس مشکی چسبان نظامی به تن داشت، با شانههایی باز و چشمانی آرام، مثل دریا در شبهای بیباد بود اما چیزی در نگاهش موج میزد... چیزی شبیه تردید. صدای داور مثل پتک کوبیده شد روی میدان: – «شمارهی هفت، نوح... در برابر شمارهی بیست و یکم همراز.» همراز نفسش را بیرون داد، خودش را در وضعیت آماده قرار داد؛ مشتهای گرهکردهاش را بالا آورد و قدمی جلو رفت، او منتظر بود. اما نوح، با چشمانی آرام فقط نگاه میکرد، دفاع میکرد، اما حمله نه. اولین ضربه را همراز زد؛ مشت محکمی به سمت قفسهی سینهاش، که با انحراف کمرش جاخالی داد. ضربهی دوم، از چپ، نوح عقب رفت، یک بار، دو بار... اما باز هم دفاعی نکرد و نه عکسالعملی نشان داد و نه ضربهای زد. – چته؟ چرا حمله نمیکنی؟ صدایش بلند شد اما نوح فقط آرام نگاهش کرد، در یک لحظه، همراز با یک فن سریع، زانوی نوح را نشانه گرفت و او افتاد روی زمین، اما بلافاصله بلند نشد. نشسته، به او نگاه میکرد. باد، باز هم خاک را بلند کرد، سکوتی افتاد میان نفسهای بریده و زمینِ گرم. – دستکم نگیرم نوح. فکر نکن چون زنم، نمیتونم خوردت کنم. صدایش خش داشت. نه از خشم، که از انتظار؛ از زخم غرور، نوح بالاخره حرف زد اما صدایش آرام بود، با تهمایهای از چیزی خاموششده: – همراز... من باهات نمیجنگم چون نمیخوام توی این مسیر، اولین چیزی که میشکنی خودت باشی. ابروهای همراز بالا رفتند و نگاهش تیز شد. – چی؟ نوح بهآرامی از جایش بلند شد، نگاهش حالا نرمتر بود، اما آن مه درونش هنوز جا داشت. – تو ضریفی، همراز. نه چون ضعیفی، بلکه چون زلالی؛ قلبت هنوز مثل شیشهست. اگه ترک بخوره... دیگه نمیدرخشه. لحظهای سکوت همهچیز را در خود گرفت؛، انگار حتی خورشید هم ایستاده بود تا این دیالوگ شنیده شود. همراز تکان نخورد اما مشتهایش هنوز بسته بودند؛ ادر چشمانش، برق خشم با درخششی دیگر جایگزین شد. نفسش را آرام بیرون داد. و عقب رفت، چند قدم بعد، پشت کرد و از میدان بیرون رفت. نوح همانجا بیحرکت ماند، و داور، با صدایی که چیزی از معنای واقعی مسابقه نمیفهمید، فریاد زد: – «برنده: شمارهی هفت، نوح.» اما هیچکس واقعاً برنده نبود، نه وقتی دلها هنوز از هم بیخبر بودند. نه وقتی تازه داشتند به هم نزدیک میشدند... 1 نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9129 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در دوشنبه در 09:28 PM سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 09:28 PM پارت بیستوششم شب، آرامآرام روی پادگان سنگینی میکرد. آسمان، مثل پارچهای کبود و خاموش، پهن شده بود بالای سرشان، ستارهها اندک بودند، اما نسیمِ خنکِ شبتاب، خستگی تمرینهای روز را آرام از تنها میزدود. چراغهای بلند فلزی غذاخوری نظامی، با نور مهتابیِ سردشان، مثل نگهبانان خاموشِ شب، بر فضای نیمهسوت و کور سالن میتابیدند. صدای قاشق و چنگال و صحبتهای کوتاه و خسته از هر گوشه شنیده میشد. همراز با قدمهایی بیصدا وارد سالن شد؛ لباس تیرهی تمرینیاش هنوز از گرد و خاک میدان مبارزه خاکستری بود، اما برق غرور در نگاهش خاموش نشده بود. کنار گندم و اورهان و سرهات نشست. بخارِ نازک غذای گرم، حلقههایی ناپیدا در هوا میساخت. گندم چیزی گفت، اورهان خندید، و همراز هم نیمنگاهی با لبخند کوتاه بهشان انداخت. اما، از سمت دیگر سالن، صدای زمخت و بلندِ پسر تازهواردی، سکوت نیمبند را شکست. - هوم... ببین کی اینجاست! شیر مادهی مسابقهها. پسر، درشتاندام بود. موهایی کوتاه، ریشی تراشنخورده، و چشمانی که برق تحقیر داشت؛ لبخند کجی روی صورتش بود، بدون اجازه، نزدیک آمد. - یه همچین دختری تو تیم ما؟ خطرناکه... ولی جذاب. همراز سرش را بالا آورد، نگاهش سرد بود؛ پاسخی نداد. فقط به غذا برگشت، اما پسر آرام نگرفت، جلوتر آمد و دست دراز کرد... و ناگهان مچ دست همراز را گرفت. لحظهای سالن در سکوت فرو رفت؛ زمان ایستاد، چشمهای همراز از خشم درخشید. تنش سفت شد، اما پیشم از آنکه چیزی بگوید، سرهات از جا پرید. - دستتو بردار، سگ! و همزمان اورهان، با مشت گرهشدهاش بلند شد. صدایش ترک برداشت: - ما هشدار نمیدیم. مستقیم میزنیم. پسر، از خنده غرید. - آهان... عاشق محافظکاریاش شدید؟ چقدر شیرین! اما ناگهان... صدای گامهایی سنگین از پشت سرشان شنیده شد؛ و هنوز جملهاش تمام نشده بود که دستی قوی و مصمم از پشت، مچ او را گرفت. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10060 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در دوشنبه در 09:31 PM سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 09:31 PM چشمهای نوح برق میزد. نه از عصبانیت خالص، که از خونسردیای که در لبهی انفجار بود. - دستتو از روی کسی که به پاش نمیرسی، بردار. پسر برگشت، اما پیش از واکنش، نوح با یک حرکت سریع، انگشتهای دستش را پیچاند؛ صدای شکستگی، بلند و واضح در فضا پیچید، پسر فریاد زد و سالن منفجر شد. چند نفر از اطراف بلند شدند، صندلیها واژگون شد؛ بشقابها به زمین خوردند و صدای شکستن ظرفها مثل رعدی وحشی، سالن را لرزاند. دعوا در چند ثانیه، به یک آشوب تمامعیار تبدیل شد. اورهان مشتی زد؛ سرهات پسر دیگری را با شانهاش به دیوار کوبید. همراز، تنها ایستاده بود، سرد و تماشاچی، اما درونش زبانه میکشید. نوح، هنوز بیحرکت بود، نگاهش به پسر مجروح افتاده بود که با دست شکسته روی زمین افتاده بود و با نفسی بریده زمزمه میکرد: - تو دیوونهای...! اما پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، درِ آهنی سالن با ضربهای محکم باز شد، صدای بلند سوتی کشیده شد؛ سه نفر از مربیان ارشد، در لباس مشکی کامل، وارد شدند. یکیشان، با ریش خاکستری و چهرهای بیانعطاف، قدم وسط گذاشت: - سربازان تمومش کنید! فوراً! همه، مثل خطی صاف، ایستادند؛ مشتها شل شد، نفسها فرو رفت، و فقط صدای افتادن قاشقها باقی ماند، مرد نزدیک شد و نگاهش روی تکتک آنها چرخید. - پادگان، محل جنگ شخصی نیست. هرکس توانایی کنترل خشمش رو نداره، همون لحظه از لیست انتخاب حذف میشه. اینجا جایی برای بچهبازی نیست. نگاهش روی نوح و همراز ماند و بعد به آرامی گفت: - فردا، لیست نهایی فینالیستها اعلام میشه. تا اون موقع، همه به خوابگاههاتون برگردید، بدون هیچ کلمهای. همراز آخرین نگاهش را به نوح انداخت. نگاهشان گره خورد. میانشان، هنوز چیزی شعلهور بود. چیزی که نه از خشم بود، نه فقط از خراش غرور. چیزی شبیه ترسِ از دست دادن... در جهانی که برای باختن ساخته شده بود. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10061 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در دیروز در 09:13 PM سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:13 PM پارت بیستوهشتم همهی افراد حاضر در غذاخوری، آرامآرام پراکنده شده بودند، اما نوح و همراز، هنوز زیر آن نور مهتابی فلورسنت، ایستاده بودند.، نگاههایی که بهشان میدوختند، بیشتر از کنجکاوی، بوی ترس میداد. پچپچها خوابیده بود، اما نفسها هنوز سنگین بود. درست زمانی که خواستن از درِ فلزیِ سردِ سالن خارج شوند، یکی از مربیهای ارشد، با صدایی خشک و نافذ، صدایشان زد: - نوح آراز. همراز فتاح. همین حالا با ما بیاید. صدای قدمهایشان توی راهروی سیمانیِ پادگان پیچید. هوا بیرون، گرفته بود؛ آسمان تیرهتر از همیشه، بوی طوفان میداد. و همانطور که به پشت پادگان رسیدند، قطرهی اول باران به شانهی همراز خورد؛ گرم نبود، سرد و سنگین بود؛ شبیه سیلی. پشت پادگان، میدانی خاکی و وسیع قرار داشت. نه درختی، نه سایهای. فقط سکوت و خاکِ خیسخورده؛ مربیِ ارشد، ایستاد، چشمهای خاکستریاش بیهیچ لرزشی گفت: - شما دو نفر، خلاف قوانین تمرینی ما عمل کردید. درگیری فیزیکی بدون مجوز، هرچقدر هم موجه... مجازات داره. باران، حالا تندتر شده بود. صدای قطرهها روی خاک، مثل صدای چکیدن خشمِ آسمان بود. - ده بار، دور این میدان رو میدوید. کامل. بعد، دههزار شنای نظامی. بدون توقف، قبل از طلوع، اگر تموم نکردید، حذف میشید؛ هرگونه اعتراض، مجازات رو سنگینتر میکنه. فهمیدید؟ نوح نفسش را کلافه از دماغ بیرون داد، همراز، فقط سرش را با خونسردی تمام تکان داد، غرور در چشمانش برق میزد اما لبهایش ساکت، اما لبخند تلخی گوشهشان بود، مربی برگشت. - از هماکنون. بارون دلیل نیست. ما به سختی ساخته میشیم، نه آسایش. و با دیگر ارشدها، داخل رفتند. درِ فلزی پشتسرشان بسته شد، صدای باران، حالا سنگین و رگباری؛ زمین به گل نشسته بود، نور ضعیف دو پروژکتور، فقط بخشی از میدان را روشن میکرد. نوح تیشرتش را از تن درآورد. صدای پارچه زیر دستانش، با رعدی در دوردست همزمان شد، همراز، موهای خیسخوردهاش را از صورت کنار زد. قطرهها از چانهاش چکید. شروع کردند... قدمهایشان در گل، صدا میداد. نفسنفسها، صدای باران، و رعدهایی که گهگاه آسمان را میشکافتند، پس از چهار دور، نفسها سنگین شده بود و بعد از شش دور، پاهایشان سُر میخورد، اما نگاهشان هنوز محکم بود. دوربین بالای ساختمان، چرخید. چراغ قرمزش روشن شد. ارشدها در اتاق کنترل، با لیوانهای قهوه، در سکوت مانیتورها را نگاه میکردند، نوح میان دویدن گفت: - نباید اونطوری انگشتشو میشکستم... ولی... نتونستم ببینم دستشو روی مچت. همراز لبخند کمرنگی زد و نفسنفسزنان، گفت: - نمیخواستم کسی دخالت کنه... مخصوصاً تو. از پسش برمیاومدم. نوح لحظهای به او نگاه کرد. چشمهای بارانخوردهشان برق میزد. - میدونم. ولی اگه قرار باشه تو آسیب ببینی... ترجیح میدم همهی قوانین رو زیر پا بذارم. همراز مکث کرد. لبهایش لرزید، اما چیزی نگفت. فقط نفس کشید. عمیق، باران، هنوز میبارید اما حالا، اشک نبود؛ آتش بود. و آن شب، در میدان گلآلود، دو نفر نه فقط برای مجازات، بلکه برای چیزی بزرگتر دویدند، بلکه برای غرور و یا شاید برای یکدیگر... نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10230 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 22 ساعت قبل سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 22 ساعت قبل پارت بیستونهم باران حوالی ساعت چهار بامداد، آرام گرفته بود اما سکوت سنگینی پشت میدانِ تمرین جریان داشت؛ تنها صدای قابل شنیدن، شرشر آرام آب از لبههای شیروانی و صدای گامهای خستهی دو پیکر گِلی و خیس بود که نفسزنان آخرین شنایشان را تمام میکردند. نوح با بازوهایی دردناک، نفسش را بین دندانهای به هم فشرده بیرون داد و از زمین جدا شد، همراز کنار او، با زخم ریز اما دردناکی روی ساعدش، آخرین شنا را تا ته رفت و ایستاد، باران با آنها یکی شده بود؛ اشکِ آسمان یا خستگی زمین، دیگر فرقی نمیکرد. نگاهشان در تاریکی گره خورد، بینیاز از کلام فقط افتخار در سکوت جاری بود، وقتی به خوابگاه برگشتند، آسمان هنوز خاکستری بود؛ دیوارها بخار گرفته، زمین خیس، و کفشهایی که صدای لِپلِپ آب را در سکوت پادگان تکرار میکردند. ساعت پنج صبح، صدای آژیر ملایم در خوابگاهها پیچید. یک فرمان بیرحم دیگر از روزگار سخت آموزش. *** بخش دختران: همراز، با عضلاتی گرفته، به زور از تخت پایین آمد. لباس مشکی تمرین، هنوز نمدار از شب قبل، به بدنش چسبید، گندم موهای بافتهاش را پشت سر گره زد و گفت: -لعنتی... تیراندازی اخه؟ همراز نیمخیز ایستاد، چشمهایش را تیز کرد: - باید بترکونیم. همراه با لیزا، سما، و دختری دیگر بهنام سحر، از خوابگاه بیرون زدند، هوای صبحگاهی، بوی فلز، خاک، و باران شبمانده داشت و تنفسشها تند، چشمها جدی، هرکس سلاحی به دست گرفته بود. *** بخش پسران: در خوابگاه مردانه، نوح بیحرف از تخت پایین آمد. عضلاتش هنوز تیر میکشیدند اما نگاهش، همان نگاهِ سرد و حسابشدهای بود که شب قبل، حتی زیر باران، نلرزیده بود، اورهان با لبخندی نصفهنیمه گفت: - بهنظرم فقط تو و همراز حتماً مونید. نوح دستی به موهای خیسماندهاش کشید؛ و اخمی از دردی که سرتاسر عضلههایش را گرفته بود، میام ابروانش راند. - اگه مهمتر از زندهموندنه، اونموقع میمونیم. سرهات، بیکلامتر از همیشه، سلاحش را برداشت و به راه افتاد. میدان تیراندازی با نورهای سفید مهتابی مثل آرناهای جنگی درخشان بود؛ سلاحهای نیمهخودکار بر میزها ردیف شده بودند. یک مربی ارشد با بلندگو فریاد زد: - آزمون دقت و تمرکز آغاز میشه! هرکس بیش از سه خطا داشته باشه، حذف میشه. فضا در لحظهای یخ زد، سلاحها در دستها آرام گرفتند؛ اهداف فلزی، در اشکال مختلف، یکییکی به هوا پرتاب شدند. بعضی دایرهای، برخی ستارهای، و برخی دیگر بیشکل و سریع. شلیکها یکی پس از دیگری. - تق، تق، تق! سکوت میان هر شلیک، پر بود از تپش قلبهایی که برای ماندن میجنگیدند، گلولهها فضا را پاره میکردند و نور انفجار توپکها در آسمان کمرنگ صبح، مثل ستارههایی رو به مرگ، چشمک میزدند. همراز هر هدف را با دقت بیرحمانهای میزد. گندم تمرکزش را حفظ کرده بود؛ در سمت دیگر، نوح با کمترین حرکت، بیهیچ هدر رفتی، تیر میانداخت و سرهات با آرامشی ترسناک نشانه میگرفت، اورهان، بعد از دو شلیک اول، تازه فرم گرفته بود. صدای نامهایی که حذف میشدند، یکییکی در میدان بلند شد. - آریا شهباز، حذف. لیندا مارکز، حذف. تام فورد، حذف… و در نهایت، میدان آرام گرفت، مربی جلو آمد، لیستی در دست داشت، صدایش قاطع و بیاحساس بود: - ده نفر باقیمانده و انتخابشده برای مرحله نهایی: از بخش پسران: نوح درهلی اوغلو اورهان سینگر، سرهات گِل، شاهین قادری، جِیک کایل. از بخش دختران: همراز گِل، گندم کیلیچ، لیزا لارو، سِما پارک، ملیسا بک.» همراز نفسش را بیرون داد؛ مثل بازدمی که خشم و امید را یکجا بیرون میفرستاد، نگاهش به نوح افتاد. همانجا، از میان میدان، با نگاهی کوتاه و سنگین به هم خیره شدند، بینیاز از لبخند؛بینیاز از واژه... چون هردو میدانستند که جنگ، تازه دارد آغاز میشود. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10236 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 22 ساعت قبل سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 22 ساعت قبل پارت سیام – آزمون سایهها سحرگاهی خاکستری پادگان را بلعیده بود. آسمان بیرنگ، ابری ضخیم به تن کشیده بود، و زمین، بوی شبِ بارانخورده را هنوز نفس میکشید. صدای چکچک آب از لب بامها، مثل قطرههای شمردهی زمان میچکید روی شقیقهی روزی که هنوز آغاز نشده بود. پادگان ساکت بود اما نه از آرامش، بلکه از وحشتی که مثل دود، در فضا میچرخید. ده نفر باقیمانده، با صورتهایی گرفته و قدمهایی حسابشده، از خوابگاهها بیرون آمدند. نوری خفیف از پنجرهی بلند ساختمان اصلی بیرون میتابید؛ تنها نقطهی روشن در این دالان مرموز و راهروهای سنگی؛ راهروهایی که از دو طرف به سالن اصلی منتهی میشدند، با نور زرد و غبارگرفتهی مهتابی روشن بود. دیوارها نمناک، سرد و بیروح. قدم زدن در آنها، مثل راهرفتن در حلقههای یک ذهن بسته بود؛ صدای کفشها، پژواک آرام و خفهای داشت. همراز، چشمانش را به کف زمین دوخته بود. چشمهایش قرمز بود، نه از اشک، بلکه از بیخوابی پوست زیر چشمانش، کمی تیرهتر از همیشه شده بود اما نه خسته بود، نه شکسته فقط در نگاهش یک چیز بود: جنگیدن تا مغز استخوان. گندم پشت سرش نفسنفس میزد، موهایش با رطوبت هوا پف کرده بودند و لب پایینش را میجوید، عادت همیشگیاش بود، مخصوصا وقتی از چیزی مطمئن نبود. سَما، بیکلام، به دیوار نگاه میکرد؛ مثل کسی که دنبال نشانهای از آینده روی دیوار سنگی میگردد. در سوی دیگر راهرو، نوح قدم برمیداشت، مثل شکارگری خاموش، سینهاش بالا و پایین میرفت، ولی چشمانش بیحرکت مانده بودند. نگاهش به در چوبی انتهای راهرو دوخته بود، جایی که قرار بود امروز، ذهنها باز شوند و شاید فرو بپاشند، اورهان، گونههایش کشیده، دندانها روی هم قفل شده، گفت: ـ امروز دیگه مشت و گلوله نیست... امروز خودشون میان تو مغزمون. نوح فقط سرش را پایین آورد، انگشتانش بیحرکت کنارههای رانش آویزان بودند؛گوشهی لبش تکانی خورد. اما چیزی نگفت. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10237 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 22 ساعت قبل سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 22 ساعت قبل پارت سیو یکم اتاق آزمون روان* در بزرگ و فلزی، با صدای «تق!» آرامی باز شد و نسیمی سرد، مثل بخار یک غار قدیمی، از درون سالن به بیرون خزید. دیوارهای داخل، تماما خاکستری تیره بودند، نورهای متمرکز از سقف، تنها چند دایره نور روی زمین انداخته بودند؛ جاهایی مشخصشده برای ایستادن. وسط اتاق، چند صندلی فلزی. بالای آنها، نمایشگرهایی با رنگ آبی مهتابی روشن شده بود، روی هر نمایشگر، نام یکی از شرکتکنندگان. بوی دستگاههای برقی، کمی تند و فلزی، در هوا پیچیده بود. صدایی مردانه و خونسرد از بلندگوها پخش شد: - مرحلهی سوم: آزمون سایهها. شما نه تنها باید ثابت کنید بدنتون میتونه بجنگه ، بلکه باید نشو ن بدید ذهنتون شکستناپذیر هست.» لحظهای سکوت همه جارا فرا گرفت و بعد ادامه داد: - تو این مرحله، با بازسازی خاطرات، ترسها، اضطرابها و شکستهاتون روبهرو میشید. نه بهعنوان ناظر، بلکه بهعنوان یک زندانی خاطرات. نورها یکییکی خاموش شدند، و تنها دایرهی نور بالای همراز باقی ماند. -همراز گِل، بشین. او بیآنکه حتی ابرویی تکان دهد، جلو رفت. قدمهایش سنگین، اما بیتردید روی صندلی نشست؛ حس خنکی فلز، از میان لباس نازک به پوستش نفوذ کرد. و بندها دور مچهایش بسته شدند، نه محکم، اما برای ترس کافی بود. یک نمایشگر روشن شد، تصویر اتاقی کوچک و زنی درونش، ان زن مادرش بود. نفس همراز بند آمد، لبهایش کمی لرزیدند، اما سریع به خود مسلط شد، پلک نزد؛ اما خشکش زده بود. مردی دیگر نوبت گرفت: - نوح درهلی اوغلو. قدم جلو بذار. نوح جلو رفت، بیتکان، بیتردید و نشست، نمایشگر روبهرویش روشن شد؛ تصویر پسربچهای با چشمان خاکستری، و اتاقی با دیوارهای سیمانی. صدای فریادی آشنا و صدای خندهای ناآشنا، صدای تهوعآوری از گذشتهای که خاک نگرفته بود. نوح پلک زد اما فقط یک بار، بعد نفسش را حبس کرد. اورهان، گندم، سَما، سرهات... یکییکی، هرکدام وارد سایهی خود شدند. بعضیها شروع کردند به فریاد، بعضیها فقط گریه کردند اما بعضیها مثل همراز، مثل نوح، سکوت را تا مرز مرگ ادامه دادند. صدای مرد از بلندگو بازگشت: - مرحلهی نهایی، فردا آغاز خواهد شد. فقط کسانی که ذهنشان را کنترل کنند، لایق هدایت دیگراناند. نورها خاموش شدند، فقط صدای نفسها مانده بود؛ گاهی، نفسهایی سنگین و گاهی، نالههایی خفه، از دل شکستهایی که روی صفحه نمایش پخش شدند و بیرحمانه یادآوری کردند: - قویترین آدمها، همیشه چیزی برای فرار کردن دارند. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10238 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 21 ساعت قبل سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 21 ساعت قبل پارت سیو دوم: صبح، خونسرد و کشدار روی پادگان افتاده بود و آسمان هنوز رنگش را پیدا نکرده بود؛ نه آبی، نه خاکستری، چیزی بین این دو طیف رنگی بود، مثل حال آدمی که از خوابی سنگین بیرون آمده، اما هنوز به واقعیت دل نداده است. صدای سوت فلزیِ صبحگاهی در هوا پیچید؛صدایی که هر روز حکم فرمان بود. اما امروز... در آن سوت، انگار چیزی کم بود؛ وحشت نبود شاید، برای اولین بار، آنچه در هوا پخش شد، نه آدرنالین بود و نه هیجان و نه ترس، فقط یک نفسِ کوتاه رهایی بود. میدان تمرین هنوز بوی عرق، خاک و بارانِ دیشب را میداد، اما اینبار، بهجای صف بلند شرکتکنندگان، فقط شش نفر در خط ایستاده بودند. نوح، با آن قامت کشیده و چشمهایی که همیشه انگار چیزی را پنهان میکردند، مستقیم ایستاده بود، آفتاب هنوز درست بالا نیامده بود، اما لبخند نیمهجانش مثل شیشهای مات، در صورتش برق میزد. اورهان، ساکت و مصمم، زیر لب چیزی زمزمه میکرد؛ عضلات فکش از خستگی شبانهروزش هنوز سفت بود. سرهات، موهایش را بالا زده بود، چشمانش زیر نور ملایم صبح برق میزد، لبخندش کمی شیطنت داشت، اما ایستادنش، مثل کوه، مطمئن و محکم بود. گندم، با صورت هنوز مرطوب از بخار صبح، چشم دوخته بود به افق. گوشهی چشمش قرمز بود، ولی برق خاصی داشت... برقی که خبر از زندهماندن میداد، نه فقط بقا. لیزا همانند همیشه ساکت و ترسیده و رنجور ایستاده بود همانند یک خردسالی که عروسکاش را از او گرفته باشند بود. و همراز... همراز موهای بلندش را گوجهای بسته بود، گونههایش از سرما گل انداخته بودند؛ نگاهی داشت عمیقتر از سکوت، لبهایی که بیلبخند اما نفسگیر، و قامتی که نه با غرور، بلکه با حقیقت ایستاده بود. صدای گامهای سنگین شنیده شد، ارشدها آمدند، سه مرد با چهرههایی خنثی و نگاههایی که فقط پی موفقیت میگشتند، نه احساس. یکیشان جلو رفت، صدایش مثل چاقو برش داشت، اما اینبار، نه برای تنبیه: ـ- تبریک میگم. شما شش نفر از بین بیش از صد نفر باقی موندید، ولی قرار بود فقط دو نفر باقی بمونه منتهی استعداد شماها چشم گیر بود، از امروز، اسمتون تو لیست سیاه ثبت میشه... یعنی شماها، اونایی هستید که آموزشگر میشید. شماها، تبدیل میشید به استادِ درد. لحظهای مکث کرد، بعد لبخند نیمهاش را نشان داد: - اما قبلش، پادگان قراره یه نفس بکشه، اما یه روز. فقط یه روز. توی جنگل، یک کلبهی قدیمی هست؛ آذوقه براتون فراهم میکنی و. امروز، میتونید برید اونجا هوا صاف میمونه، شانس آوردید. پچپچهای کوتاهی بین بچهها رد و بدل شد؛ حتی اورهان هم لبخند زد. سرهات با آرنج زد به بازوی نوح: - چی شد رفیق... بریم یه کم زندگی کنیم؟ نوح فقط گوشهی لبش را بالا برد، نگاهش اما سمت همراز رفت. او چیزی نگفت، فقط چشمبهچشم نوح انداخت، شاید حس کرد، از میان همهی آن چیزهایی که پشت سر گذاشته بودند، حالا لحظهای آرام گرفته است. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10239 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 21 ساعت قبل سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 21 ساعت قبل پارت سیو سوم: ساعتی بعد، شش نفره، از در پشتی پادگان گذشتند، دروازهی فلزیِ بزرگ، با صدای زنگار گرفتهای باز شد. جنگل مقابلشان نفس میکشید، مهمانند، بوی خزه و خاک مرطوب در هوا موج میزد. راه باریکی بین درختها کشیده شده بود؛ شاخههای بلند کاج، مثل انگشتانی سبز، آسمان را گرفته بودند و گاهی آفتاب از لای برگها رد میشد، مثل سکههایی طلایی، که بیاختیار بر زمین افتادهاند. اورهان کیف غذا را روی دوش انداخته بود، سرهات با خشاب خالی تفنگش بازی میکرد؛ گندم و لیزا جلوتر راه میرفتند، با خندههایی آرام و نگاهی به اطراف، انگار سالها بود نور و طبیعت ندیدهاند. اما همراز کمی عقبتر بود؛ قدمهایش سنگین نبود، اما آگاهانه چرا، با دقت نگاه میکرد و هر بوته، هر سنگ، هر صدا، برایش یک رمز بود؛ عادتِ زنی چون او که با سایهها زندگی کرده بود. نوح در کنارش راه میرفت؛ مثل همیشه بیصدا، اما نه بیحضور فقط گاهی، از گوشهی چشم نگاهی میانداخت، تا مطمئن شود این مسیر، در ذهن همراز، هنوز «امن» مانده. کلبه، در میان درختان قد بلند پنهان شده بود، دیوارهای چوبیاش با خزههای سبز پوشیده شده بودند. پنجرهها با شیشههای کدر، سقف با شیب زیاد و دودکشی خاموش، بوی چوب سوخته، هنوز در هوا بود؛ انگار خاطرهای مانده از حضور کسی در انجا بود. در را باز کردند و داخل رفتند، یک میز گرد، شش صندلی، یک شومینه خاموش و چند پتو؛ اتاق کناری، سه تخت دوطبقه داشت، و پنجرهای رو به جنگل، سکوت، مثل فرشی نازک، روی همهچیز پهن بود. سرهات دستهایش را به هم زد: ـ- خب! شروع کنیم؟ شومینه، آتیش، قهوه؟ اورهان خندید، گندم لبخند زد، و نوح نگاهی به همراز انداخت؛ اما او، هنوز در سکوت، فقط به شعلهی خیالانگیز آینده خیره مانده بود. فردا، سربازهای تازهنفس میآمدند و اینها، نه فقط دانشآموخته، که مربیِ آنها میشدند. اما امشب؟ امشب، برای اولین بار، نفس کشیدن آزاد بود زندگی کردن ازاد بود و شاید عاشقی کردن راه و چاره خودش را پیدا کرده بود. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10240 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت سیو چهارم: پلههای چوبی با صدای خفیف "جیرجیر" زیر قدمهای پنجنفرهی خسته و مشتاق به استراحت، خم میشدند. طبقهی بالا بوی چوب خام و پارچهی کهنه میداد و هوا را سکوتی گرفته بود که با نفس کشیدن هرکدام از بچهها، اندکی جان میگرفت. دو اتاق در دو سوی راهروی باریک، منتظرشان بود. پنجرههای کوچکی با شیشههای مهگرفته، نور زرد و مردهی عصر را به داخل میریخت. در یکی از اتاقها، دو تخت دوطبقه و در دیگری، یک تخت یکنفرهی قدیمی و در اتاق پائین شش تخت وجود داشت که فنرهایش در سکوت زمزمه میکردند. همراز اولین نفر وارد شد و کولهاش را آرام گوشهی اتاق قرار دا، پیراهن مشکی تمرینش را درآورد و تا زد، کنار تخت گذاشت. دست کشید به پنجرهی خاکگرفته، آنسوی شیشه، شاخههای لخت درختها مثل انگشتهای لرزان پیرزنی خم شده بودند. گندم بهدنبال او آمد، لبخندش با نور غروب درهم آمیخته بود، کیف کوچک شخصیاش را باز کرد، عطر ملایمی از گیاهان خشک بیرون زد، لیزا آمد، موهای کوتاهش را با کش بست و گفت: - بهشت کوچیک خودمونه انگار... آنطرف راهرو، پسرها مشغول جاگیر شدن بودند، نوح روی لبهی تخت نشست، نگاهی انداخت به دیوار چوبی، دستی به خطِ برش خوردهای کشید که کسی روزی با چاقو یادگاری کنده بود. اورهان نفس عمیقی کشید، خستگی از استخوانش پایین آمد. سرهات با صدای بلند گفت: - زندهام هنوز! باورتون میشه؟ همگی یکییکی پایین رفتند. در اتاق نشیمن کوچک، نور عصر با نرمی روی زمین چوبی پهن شده بود. شومینه شعله کشید، گرمایش مثل پتو تنشان را گرفت. بچهها مشغول شدند؛ میز چوبی وسط اتاق پر شد از نانهای محلی، کنسروهای گرمشده، میوههای خشک، و قهوهای که بویش تا سقف میرفت. اورهان آهنگ ملایمی گذاشت، گندم رقص آهستهای با لبخند زد، لیزا شروع کرد به شوخیهای بیمزهای که همه را به خنده انداخت. نوح تکیه داده بود به دیوار، لیوان قهوهاش در دست، نگاهش روی همراز که بیصدا، اما آرامشبخش کنار پنجره نشسته بود قرار گرفت. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10298 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت سیوپنجم: فضا پر شده بود از صدای خنده، از لمس لحظههایی که واقعی بودند، سرهات رو به بقیه گفت: - انگار دیگه جنگی وجود نداره؛ فقط ما هستیم و این لحظه. همراز فقط لبخند زد، اما نگاهش را به افق دوخته بود، چیزی در دلش قلقلک میداد... نیمهشب، بار دیگر از همان راه باریک برگشتند. مه لابهلای درختها پیچیده بود، ماه از پشت ابرها زل زده بود به قدمهایشان. کسی نمیخندید و همه ساکت بودند، خستگی در پوستشان نشسته بود، اما چشمهایشان هنوز بیدار بود، وقتی به دروازهی پادگان رسیدند، چیزی در هوا تغییر کرده بود، دروازه باز بود و بیصدا، نگهبان نبود، نوح قدم آهسته برداشت و دستی به اسلحهاش برد. سرهات زمزمه کرد: - هیچکس نیست، و این اصلاً عادی نیست. گندم اخم کرد، و با آنالیز کردن اطراف زمرمه کرد: - انگار تخلیهست، حتی چراغها خاموشن. اورهان درجا ایستاد، بیسیم را از کمرش باز کرد و با صدایی گرفته گفت: - همه آماده؟ بیسیم هاتون روشن باشه جدا بشیم، هرکس یه طرف، شش نفر، شش مسیر، لیزا رفت سمت آشیانهی تسلیحات، گندم به سمت خوابگاه؛ اورهان به اتاق تجهیزات، سرهات مستقیم رفت به مقر فرماندهی، نوح از میان راهروها به سمت انبار حرکت کرد و همراز، آرام، به سمت بخش اداری خزید. هرکدام به یکی از ارشدها رسیدند، بیهوا انگار منتظر ان شش نفر بودند، چهرههایشان همان سردی سابق را داشت، اما پشت نگاهشان چیزی برق میزد. نوح، چشمدرچشم شد با ارشد خودش، مردی با چشمانی خاکستری و دستانی که شبیه گیرهی فلز بودند. هنوز دیالوگش تمام نشده بود که چیزی در گردنش حس کرد... سوزشی تیز. - چهخب... و افتاد، همراز، در برابر زنی قد بلند با چشمانی یخزده ایستاده بود اما زن حرفی نزد، فقط سرش را خم کرد، صدای فشفش کوچکی آمد و دنیا تار شد. سرهات چاقو را در دست گرفته بود، اما وقتی به خود آمد، فقط صدای ضربان گوشش ماند، و بعد سکوت. بوی خاک، بوی خزه، صدای پرندهای ناآشنا، نوح چشمانش را به سختی باز کرد و مه، در اطراف پراکنده بود. تنهی درختی قدیمی در برابرش. همراز، چند قدم آنسوتر، هنوز در شوک، گندم به زحمت خودش را بالا کشید که صدای اورهان از جایی دور آمد. - کجاییم؟! اینجا کجاست؟! لیزا تلوتلو خورد، به تنهای تکیه داد، سرهات با دست خونیاش از خاک بیرون آمد و گفت: - یکی از جنگلهای بین اطراف پادگان... ما دیگه اونجا نیستیم. صدای باد از میان شاخهها گذشت، و اینبار، هیچکسی نخندید، هیچکسی نگفت: - همهچیز عادیه. نه، شروع شده بود، یک بازیِ تازه. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10299 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت سیو ششم: صدای زوزهی باد در گوش درختان چرخ میخورد، مه سرد، مثل شبحی بیصدا، در لابهلای شاخههای لخت میرقصید و بوی خاکِ مرطوب، مخلوط با برگهای پوسیده، هوا را خفه و غلیظ کرده بود. جایی در دل جنگل، ش تن، با دست و پای بسته، نیمهجان روی زمین افتاده بودند؛ درست وسط یک دایره از طناب و برگ و خاک نمخورده. همراز، با آخی عمیق، سر جایش جابهجا شد، نور ماه از لای شاخهها روی صورتش افتاده بود و پوستش را به رنگی خاکستری و مبهم درآورده بود؛ نگاهش تار بود، اما ذهنش تیزتر از همیشه. گوش سپرد به سکوت اطراف، صدای قورباغهای از دور، خشخش ملایمی میان درختها اما نه انسانی، نه نوری، نه نشانی از پادگان. دستهایش بسته بود، اما نه برای همراز، لبخند محوی گوشه لبش نشست، انگار این تاریکی و بیخبری برایش آشنا بود، آهسته گلسر فلزی را که در لای موهایش پنهان کرده بود، بیرون کشید، نور ماه بر تیغهاش درخشید؛ باریک، ظریف، و مرگبار، مثل خودش،. با دقت طناب دور مچهایش را برید، بعد بلند شد، پاهایش کمی لرزید اما ایستاد، یکی یکی سراغ بچهها رفت، نفر اول گندم بود که بندهای دست و پایش را گشود، گندم پلک زد، نفس لرزانی کشید و به همراز نگاه کرد. -کجا… هستیم؟ - تو یه جهنم درهای که ناشناس. صدای همراز آرام بود، ولی محکم، مثل زمزمهی پیش از طوفان، نفر بعدی لیزا، بعد اورهان، بعد سرهات، همه آرام و گیج، اما کمکم هوشیار اما وقتی رسید به نوح، لحظهای درنگ کرد. او هنوز بیحرکت بود، اما وقتی تیغهی گلسر پوست بندش را برید، آهسته گفت: - ممنونم همرازم... همراز بیواکنش، مشغول باز کردن بند دوم شد و نوح، آرام و لبخند به لب، ادامه داد: - مهم نیست بشنوی یا نه… ولی دلم آرومه که هنوز صحیح و سالم پیشمی قو زیبا.» همراز حرفی نزد، اما در دلش، چیزی لرزید، قند که نه، گُدازهای شیرین زیر پوست قلبش جوشید، تا لب چشمانش بالا آمد، و دوباره دفن شد؛ خودش را به نشنیدن زد، فقط کمی تندتر نفس کشید و بلند شد. تا بخواهند راه بیفتند، صدای خشخشی آمد و زیر نور پُررنگ مهتاب، شش سایه از میان درختها پیدا شدند. شش نفرِ قدبلند، لبخند به لب و چاقوهایی در دست، لبخندهایی کشیده، سرد، شبیه ماسک، بچهها بیدرنگ در حالت دفاعی قرار گرفتند. هرکدام یکی از مهاجمان روبهرویش بود، نوح ایستاد مقابل یکی که چشمهایش عسلس بود ایستاد، همراز، بیهیچ درنگی، خودش را به سمت مهاجم زن با چاقویی منحنی رساند، گندم، چاقوی کوتاهش را از کفش بیرون کشید. سرهات، آستینش را بالا زد و اورهان، با آرامشی مرموز، ایستاد، لیزا، دندان روی هم فشرد و گارد گرفت. و نبرد آغاز شد، برخورد چاقو با چاقو، فریادهایی کوتاه، ضرباتی بیوقفه و صدای خشخش پاهایی که روی برگها میلغزیدند. قطرات خون روی برگها پاشید، ولی بچهها، یکییکی، دشمنانشان را مغلوب کردند، نه فقط با قدرت؛ با هوش، تمرکز، غرور، لحظهای که همه مهاجمان زمینگیر شده بودند، سکوت عجیبی جنگل را گرفت. سکوتی که تنها با صدایی ناگهانی شکست: - بیب صدای بوقی بلند، مهیب، از دل درختها پیچید و بعد صدای بلندگو؛ بم و آشنا، صدای رئیس کل بود! - تبریک میگم بهتون بچهها، حالا وارد مرحلهی بعد شدین؛ اما این فقط یه پیشدرآمد بود، صدای نفسکشیدنها سنگین بود، چهرهها عرقکرده، خاکی، با خون خشکشده روی گونه یا دستها. - اطراف شما نشونههایی هست که معمار اصلی این بازی گذاشته. باید تا سپیدهدم، با استفاده از اونها، مسیر درست رو پیدا کنین و خودتون رو به پادگان برسونین. اگه نه؟ مکثی کرد و با تمامی خباثت ذاتیاش شمرده شمرده گفت: - حذف میشین؛ برای همیشه. صدای بلندگو قطع شد، مه دوباره سنگینتر شد و برگها سایهوار حرکت کردند، شش جوان، در تاریکی شب، با چشمانی مصمم، رو به جنگل کردند، اینجا فقط جنگل نبود؛ اینجا، آستانهی بقا بود. نقل قول ⇦ عاشقانهای از جنس انتقام ⇨ ⇦ قانون را اسلحه و خون تعیین میکند ⇨ براے خواندن رمانها روے لینڪ هاے بالا ڪلیڪ کنید⇧ لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-10301 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.