رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

عنوان: هیپنوگوجیا 

ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی

نویسنده: فاطمه.ع

خلاصه :

در دنیای ما، هر داستانی که به پایان می‌رسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه می‌شود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکی‌های درون خودمان برود؟ آیا می‌توانیم از سایه‌های خود فرار کنیم یا سرنوشت ما از پیش نوشته شده است؟

ویرایش شده توسط ballerina

مقدمه:

حسادت همچون سایه‌ای سنگین بر سر انسان‌ها نشسته و دل‌ها را در قفسی تنگ گرفتار کرده است.

قلب‌ها به جای عشق و محبت، از زهر حسادت و خشم سرشار شده‌اند.

در خیابان‌ها، چشمان تیزبین و پر از کینه، به دنبال نشانه‌ای از ضعف و سقوط دیگران هستند.

هر لبخند، گویی جادویی ناشیانه است که می‌تواند سرنوشت‌ را به دور برسد.

در این دنیای موازی، احساسات منفی همچون پرندگان بی‌پرواز در قفس درون می‌چرخند.

حسادت، پرتگاهی عمیق را جلوه‌گر می‌کند که در آن، امید به سقوط دچار می‌شود.

لبخندهای پلید، مانند تیرهایی زهرآلود، به قلب‌های شکسته‌ حمله می‌کنند.

این احساسات دردناک، آرزوهای ناکام را همچون سایه‌های سنگین بر زندگی‌ها می‌افکنند.

تلاطم درونی، سرنوشت‌ها را دچار دگرگونی می‌سازد و فرد را به سمت نابودی می‌کشاند.

در نهایت، سکانس این نمایش غم‌انگیز، حسرتی خاموش در دل‌ها می‌کارند.

ویرایش شده توسط ballerina

بخش اول

فصل اول: زمین، ایران، تهران، ۱۴۰۲

 

سرمای زمستان، سوز به دستانش می‌آورد و در تمام استخوان هایش را به درد می‌آورد قدم زنان در دنیای شیرین کودکانه خود به سر می‌برد که صدایی از پشت سر او را صدا زد:

- محنا، بیا داخل سرما می‌خوری.

صدایش دستوری، سرد بدون ذره ای احساسات بود، به سمت مردی که صدایش زده بود؛برگشت؛ سالخورده و چهره عبوس و پیری داشت و همان طور زیرلب آواز کودکانه باران را می‌خواند با لی لی کنان به طرف مرد قدم گذاشت:

- باز باران با ترانه با گوهر های فراوان...

مرد از شدت رفتارهای این دختر بچه از کوره در رفت و با فریاد گفت:

- زود باش،‌ اینقدر لفتش نده!

دخترک با بغضی که درونش بود و چشمانی اشک آلود بی خیال بازی کردن شد و با گام‌های بلندتری خودش را به سمت‌ مرد رساند،‌هنگامی که به مرد رسید، مرد دستش را محکم گرفت و با قدم های تند تر به سمت در سفیدی که در رو به رویشان بود حرکت کردن وارد حیاط خانه که شدند، دستش را کشید و به سمت درب سالن کوچک آبی او را هل داد دخترک از شدت درد دستش، با دست دیگرش آرام دستش را ماساژ میداد و بدون هیچ صدایی گریه میکرد. گفت:

- دیگه تو کوچه نمیریا، مفهومه!؟

دختر با اشکی که از گوشه چشمانش می‌آمد وبا حرص پاک کرد و با نفرت به مرد خیره شد.

گفت:

- آقا اصغر من عروسک تو نیستم.

بعد چند قدم جلو آمد و با صدای لرزان ادامه داد:

- که هر جور بخوای باهام رفتار کنی، خدمتکارتم نیستم؛ امانتم دستتون، اینجوری می‌خواستین از امانت گلرخ بانو محافظت کنید، معشوقتون؟

همین که به رو به روی اصغر رسید، سیلی محکمی از او خورد که لب دخترک پاره شد و خون جاری شده روی روسری سفیدش نقش بست.

صدای هینی از پشت سرش آمد، زن زیبا با چشم و آبروی مشکی جلوی در ایستاده بود. بعد از آن سکوت بود. چند لحظه ای دختر همان جا مکث کرد و بدون هیچ سخنی به سمت در رفت و تنه ای به آن زن زد و رد شد.

زن که لبش را می‌میجویید گفت:

- اصغر، عزیزم چرا ؟

اصغر با نگاهی تحقیر آمیز به زن کرد و گفت:

- یه مشت مفت خور دور خودم جمع کردم.

بعد از آن به سمت در برگشت و در را باز کرد حرف بعدیش قلب زن شکست:

- هی پول در بیارم خرج اینا کنم. بی مصرف‌ها.

و از حیاط خانه خارج شد.

زن به داخل خانه قدم گذاشت، خانه‌ای قدیمی بود، دیوارهای ترک خورده بود و رنگ زردی روی دیوار باقی مانده بود. بوی نم تمام خانه را ور داشته بود صدای چکه کردن آب درون تشت قرمزی که وسط حال بود، می‌آمد. زن با دیدن تشت تقریبا پر با صدای بلند و رسا گفت:

- اینقدر فین فین نکن، بیا کمک تشت رو باید خالی کنیم خونه الان آب میگیره.

چند لحظه بعد قامت محنا در رو به رویش ظاهر شد و بدون هیچ حرفی خم شد و زن با دیدن این حرکت خم شد و با کمک هم تشت را بلند کردن و به سمت حیاط بردن و تشت را خالی کردن.

- باز چیکار کردی که اینطوری بود؟

محنا با صدایی خش دار که نشان از گریه بود گفت:

- کاری نکردم، فقط ازش خواستم برم بابامو ببینم.

زن تشت خالی را به سمت‌ جایی که چکه می‌کرد برد.

- اصغر از بابات متنفره.

و به سمت محنا برگشت و با لحنی به ظاهر مهربان گفت:

- عزیزم بابات الان زندانه و برای...

قبل از آنکه جمله اش را تمام، محنا وسط حرفش پرید.

- اونوقت تقصیر کیه؟

زن که کلافه شده بود از سؤالش اخمی میان چشمانش پدیدار شد:

- تقصیر خودشه!

به سمت آشپزخانه رفت.

- باید اعدام می‌شد. هر چی بدبختیه که داریم سر اون باباته!

با این حرف محنا نوری که در قلبش وجود داشت؛ خاموش شد. نمی‌دانست حرف های زن چه قدر واقعی بود.

به آرامی به سمت آشپزخانه قدیمی قدم برداشت و در افکارش غرق شده بود.

- ببین من برای خودت دارم میگم، فکر کن زمانی مامانت مرد، باباتم مرده.

زن در حالی داشت پیشبند آشپزخانه را می‌پوشید ،لبخندی دروغین و با لحنی که همه‌اش تظاهر بود گفت:

- عزیزم، منو مامانت دوازده سال با هم رفیق بودیم، و حتی مامانت هم به اجبار زن نصرت شد.

در یخچال را باز کرد و گوجه و هویج را بیرون آورد.

_ اون سال ها...

محنا که دوست نداشت خاطرات گذشته‌ای که معلوم نیست دروغ باشد یا راست بشنود؛ وسط حرفش پرید:

- کلثوم خانوم من دوست ندارم درمورد گذشته حرفی بشنوم.

به سمت سینک ظرفشویی رفت که یا دیدن چند تیکه ظرف ظهر، آستینش را بالا زد و آرام تر از قبل گفت:

-اونم پشت سر مامان خدا بیامرزم و بابام.

زنی که نامش کلثوم بود سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت، مشغول درست کردن غذا شد.

ساعاتی گذشت که صدای کوبیده شدن در به گوش می‌رسید.

- اصغر کلیدش یادش رفته؟

محنا شانه ای بالا انداخت و دستش را از دستکش پلاستیکی آشپزخانه در اورد و چادر که روی صندلی بود را را برداشت و سرش کرد.

- اومدم.

هوا تقریبا تاریک شده بود. محنا به پشت در که رسید، احساسی عجیب وجودش را فرا گرفت. احساسی‌ که خوش‌آیند به نظر می‌آمد ولی چیزی در مورد آن احساس اشتباه بود. در را باز کرد.

پشت در تنها چیزی که توجه محنا را جلب می‌کرد، چشمان سبز و درشت یه دختر تقریبا همسن و سال خودش شاید چند سالی بزرگتر بود. چشمانش سبز اما درون چشمانش حاله ای از رنگ قرمز و مشکی در چشمانش دیده می‌شد. 

- سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم.

محنا به آرامی سر وضع دختر را نگاه کرد، تیپ او چنان به این محله ای که می‌نشستند نمی‌خورد. 

-واقعیتش اینکه من اینجا غریبم و از شهرستان اومدم میخواستم برم خونه عمو یاسرم که... .

محنا از لحن حرف زدنش چیزی متوجه نمیشد، نه احساسات واقعی و نه می‌توانست به این چشم ها اعتماد کند. 

- من آدرسش رو گم کردم و تلفن همراه هم ندارم،‌ میشه ازتون تلفن بگیرم؟ 

گوشی از داخل‌جیبش در اورد.

- خاموش شده.... لطفا!

- کیه؟

کلثوم با پیشبند جلو در سالن ایستاده بود. محنا سرش را به طرفش چرخاند:

- یه غریبه که...

هنوز حرفش تمام نشده بود که کلثوم وسط حرفش پرید و گفت:

- حتما گداعه در و ببند و بیا داخل .

محنا از رفتار های کلثوم حرصش گرفته بود.

- داشتم حرف میزدم کلثوم جان، میگم غریبه اس آدرس گم کرده میخواد تلفن بزنه جایی. 

کلثوم با بی بیخیالی به سمت داخل خانه رفت و گفت:

- میرم گوشیمو بیارم.

محنا از اینکه کلثوم ذره ای شعور نداشت که غریبه را به داخل دعوت کند. چشمانش را بست سرش را به سمت‌ غریبه برگرداند و با لبخندی گفت:

- بفرمایید داخل حتما باید خسته باشید. یکم دیگه شام آماده میشه!

غریبه که نامش لایلا بود، همچنان رفتار های محنا را زیر نظر داشت او بسیار شبیه کسی بود که سال های زیادی همه دیگر را رها کرده بودن. مهربان و ساده و از اینکه شبیه او بود ناخودآگاه در دلش نفرتی نسبت به آن ایجاد شد.

به آرامی درون حیاط قدم گذاشت، خانه قدیمی بود حوضی خشک وسط حیاط بود. کمی آن طرف تر چند گلدان شکسته به چشم می‌خورد. 

دوچرخه پنچر شده گوشه‌ای از حیاط افتاده بود، گویی که سال هاست از آن استفاده نشده بود.

همان طور که به اطراف نگاه می‌کرد در دلش خوشحال بود که قربانی اش چیزی به اسم خوشبختی را نمی‌داند، لبخندی زد و به محنا نگاه کرد و گفت:

- آره یکم خسته‌ام، اما مزاحم نمیشم؛ فقط یه تلفن بزنم بعدش میرم.

لبخند دروغینی که هزاران معنا در آن نهفته بود و محنا از هیچ کدام از آن ها اطلاعی نداشت؛ با دیدن لبخندش به اجبار لبخندی مسخره‌ای روی لبش نشست و گفت:

- هر جور راحتی!

- بیا این گوشی و بگیر و تماست رو بگیر و برو!

کلثوم جلوی در ورودی به هال ظاهر شده بود و گوشی را مقابل لایلا گرفته بود. حرفش را با لحن بدی که هیچ، شباهتی به لحن محبت آمیز نداشت؛ زده بود. درست شبیه خودش بود. او به هر کسی اعتماد نمی‌کرد، همیشه محتاط بود.

- ممنون.

گوشی را گرفت و تظاهر به گرفتن شماره ای کرد. بعد از گذشت چند مکث طولانی مکالمه دروغینیش را آغاز کرد.

- سلام عمو خوبین منم لیلا، راستش آدرستون رو گم کردم.

-....

-درسته، آره بعد از میدون میپیچم میام تو کوچه.

-...

-خب؟

-....

- باشه حالا تا نیم ساعت دیگه اونجام.

-...

-خدافظ عمو جان.

بعد از این مکالمه گوشی را به کلثوم برگرداند و از خانه بیرون رفت.

- از این به بعد هر غریبه ای بود نمیذاری بیاد داخل.

لحن هشداری و تهدید وار کلثوم جرقه ای بود برای اینکه اصغر را مطلع کند و حسابی او را بزند.

همیشه آدم هایی هستند که از مهربانی دیگران حسادت می‌کنند و آن حسادت را پرورش می‌دهند تا چیزی به نفرت درونشان نسبت به دیگران به وجود آید.

- باشه.

به آرامی وارد خانه شد، چادر  گل گلی با حرص از سرش بیرون اورد و آن را مچاله کرد و گوشه ای انداخت.

تمام ذهنش به آن دختر مشغول بود،  می‌دانست یه چیزی در مورد آن دختر درست نیست، روی زمین نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود. کلثوم برای خودش چایی  ریخته بود و با بیسکویتی که آن را می‌خور نگاهش به او افتاد با تاسف گفت:

- تو خیلی زود گول میخوری!

جرعه ای دیگر از چایی‌اش را خورد و به ادامه حرفش گفت:

- اونم از خدا بیامرز مادرت به ارث بردی. همین اخلاقش بود که بابات اغفالش کرد.

هنوز غرق در افکارش بود که حتی حرف های کلثوم را نمیفهمید که یه باره به خودش آمد و به او نگاه کرد:

- چی؟

آهی کشید و از جایش بلند شد، زیرلب غرید:

- اصغر اومد خبرم کن.

سری تکان داد و او هم دوباره به نقطه ای خیره شد تا افکارش را از سر بگیرد.

ساعاتی گذشت که با صدای بسته شدن در هال به خودش آمد، اصغر بود. سریع از جایش بلند شد و سلامی داد.

اصغر به جای جواب دادن به او سری تکان داد و گفت:

- شام بیار که گشنمه.

بدون لحظه‌ای معطلی به سمت آشپزخانه رفت و سفره را برداشت و آن را جلوی اصغر انداخت. بدون آن که نیم‌نگاهی به بیاندازد دوباره به آشپزخانه برگشت.

- کلثوم ؟ 

اصغر با صدای بلند این را گفت که پس از چند لحظه‌ای کلثوم به همراه محنا که بشقابی املت و در دست دیگرش نان بود و سبزی بود برگشت.

- جانم؟

وقتی محنا تمام وسایل ها را گذاشت که به آشپزخانه برگشت تا آب را هم بیاورد صدای اصغر را شنید:

- فردا شب مهمون داریم، به دختره بگو تا خودشو آماده کنه که فردا خوب به نظر برسه.

لقمه‌ای گرفت و آن را در دهانش گذاشت و با دهان پر گفت:

- فردا با پولای پس اندازی که داریم برو یه چند تا میوه و اینا بخر .

کلثوم که هنوز متوجه نشده بود.

- مگه فردا چه خبره؟

لقمه را قورت داد و لقمه دیگری گرفت. محنا هم از آشپزخانه برگشته بود.

- فردا شب علی  اینا میان خواستگاری این بچه.

از اینکه کلمه‌ " این " به کار برده بود عصبی شد و دستانش مشت شد اما چیزی نگفت.

- خدا شانس بده.

لقمه دیگری را در دهانش گذاشت و دوباره با دهان پر رو به محنا انداخت و بی‌خیال گفت:

- فردا تو میری به آدرسی که میگم، یه لباس قرض میگیری برای مراسم فردا.

کلثوم اخمی کرد و گفت: 

- علی همونی که براش کار میکنی دیگه؟

به کلثوم نگاه کرد. سری تکان داد و گفت: 

- آره، داییش سجاد زن داره، میخواد زن سوم بگیره.

نیم‌نگاهی به محنا انداخت، دستانش دور لیوان شیشه‌ای مشت شده بود؛ امکان داشت هر لحظه لیوان در دستش بشکند. اما چیزی نگفت.

با همان دهان نمیه پرش ادامه داد:

- پسر می‌خواد.

لقمه‌اش که تمام شد، پارچ و لیوان را از دست محنا گرفت و برای خودش آب ریخت.

- زن اولش سه تا دختر براش اورده و زن دومش دو تا دختر ، دختر دومی هفته پیش به دنیا اومده.

جوراب‌های سیاه و کثیفش را در آورد و به محنا داد.

- امروز گفت داییش یه زن میخواد که پسر براش بیاره، منم گفتم ما یه دختر مجرد داریم.

اخمی میان ابروانش گره خورد و خواست حرفی بزند اما حرفش را نزد. 

اصغر نیم نگاهی به محنا کرد و گفت:

- نظر تو چیه؟

فکری میان ذهنش رسید و با صبوری گفت:

- یه شرط داره آقا اصغر!

ابروانش بالا پرید و کمی حرف او را سبک و سنگین کرد و گفت:

- من باج نمیدم بچه، فردا بله رو میگی مفهومه؟!

جوراب‌ها را به دست کلثوم داد و گفت:

- یه شرطه، من وگرنه تن به این ازدواج نمیدم.

بعد از آن شروع به جمع کردن سفره کرد. کلثوم با اخم نگاهی به او کرد و گفت:

- این چه رفتاریه محنا باید ممنون ما باشی، غذا بهت میدیم، لباس برات تهیه کردیم بعدم شرط میذاری؟

محنا حرفی نزد به آشپزخانه رفت که با حرص کلثوم به دنبالش رفت، قبل از اینکه کلثوم حرف دیگری بزند اصغر با صدای بلند گفت:

- شرطت چیه؟

لبخندی از سر رضایت به لب‌های محنا نشست. از سه سالگی تا الان که بیست و سه سالش بود در این خانه زندگی می‌کرد.  

به آرامی ظرف‌ها رو شست و به هال برگشت و رو به روی اصغر نشست و گفت:

-‌ ‌شرطم اینکه رضایت بدی بابام بیاد بیرون.

-‌ ‌‌‌امکان نداره!

این حرف را کلثوم که پشت سر محنا ایستاده بود زد، هنوز جوراب های اصغر را در دست داشت.

اصغر کمی مکث کرد و گفت:

- باشه ولی ...

قبل از اینکه اصغر بتواند حرفش را تکمیل کند، محنا گفت:

-آقا اصغر ولی و اما و اگر و شاید نداریم، شما میری فردا صبح رضایت میدی و منم میرم دنبال لباس و اینا، میخوام بابام تو عروسیم یا عقدم کنارم باشه.

دیگر حرفی زده نشد. خوب می‌دانست کار اصغر پیشش گیر بود وگرنه محال بود رضایت دهد، پدرش و او رقیب عشقی بودند، البته که گلرخ بانو او را دوست داشت به خاطر پدرش مجبور به ازدواج  با نصرت شده بود. البته اینطور اصغر فکر می‌کرد نبود همه می‌دانستند آن دو رومئو و ژولیت بودند.

فردای آن روز اصغر علیرغم میلش به شرط محنا عمل کرد رفت کلانتری تا رضایت دهد که نصرت بیرون بیاید، پس از امضا کردن فرم‌هایی که سرباز جلویش گذاشته بود. از کلانتری خارج،‌ در حالی به زمین چشم دوخته بود و به سمت ایستگاه شهر رفته بود که با اولین اتوبوس شهری به سر کارش برگردد که با برخورد جسمی و سرش را بلند کرد دختری با چشمانی عجیب دید، درخشش چشمانش عجیب بود، حاله نحسی در چشمانش داشت.

- ببخشید من سرم تو گوشی بود.

اصغر سری تکان داد و از کنار دختر گذشت، چیزی درون ذهنش میگفت این دختر عادی نیست و بسیار خطرناک است؛ اما به او ارتباطی نداشت. 

هر چند که نمی‌دانست در روز های آینده این دختر تمام نقشه‌هایش را خراب می‌کند.

****

رو به روی خانه ویلایی قرار گرفته بود، باورش برایش سخت بود که از این خانه‌ها هم‌ در ایران وجود دارد. خانه سر تا سر در بزرگ قرمز رنگ با گل‌های مشکی تو خالی که از درونش حیاط خانه پیدا بود، قرار داشت. 

کنارش در کوچک ورودی قرار داشت که از همان در بود باغ بزرگی بود. که از آن جا ساختمان معلوم نبود. یک جاده‌ای بود که پیچ داشت، دو طرف آن درختان بلند زیبایی احاطه کرده بود انگار که تونلی درست کرده بودند و فضای آن را تاریک تر می‌کرد.

زنگ در خانه را زد. فورا نگهبانی جلوی در ظاهر شد، جوانی خوش بر رو بود شاید اواخر دهه سی ساله زندگی‌اش بود. لباسی که بر تن داشت، آبی کمی رنگی بود انگار لباس کارش بود. روی جیب لباسش یه کادر مشکی رنگ وجود داشت که نام، "ایمان ملک زاده" خودنمایی می‌کرد، چیزی که توجه محنا را به خودش جلب کرد بی‌سیمی بود که روی شانه نگهبان وصل بود.

 نگهبان گفت:

- سلام، بفرمایید؟

کلمات را دقیقا عین چیزی که قبل از آمدنش اصغر به او گفته بود و در تاکسی آن را بار‌ها و بار‌ها مرور کرده بود، تکرار کرد.

- سلام،‌ من از طرف آقای نجاتی اومدم. وقت قبلی با خانوم نیازی داشتم.

نگهبان بلافاصله در را باز کرد، نگاهش را به سمت‌ محنا داد و بی‌سیمش را روشن کرد. 

- یه مهمون اومده با خانم نیازی کار داره.

با خش خش بی‌سیم‌ صدایی زخمت و مردانه‌ای از درونش گفت:

- تایید شد، الان ماشین می‌فرستم.

نگهبان از جلوی در کنار رفت تا محنا کامل وارد خانه شود. 

کنار در ورودی یک اتاق دوازده متری وجود داشت و بالای آن نوشته بود"نگهبانی".اتاق یک پنجره که پرده‌های آن کشیده بود.

به جز این اتاق ساختمانی دیگر با چشم قابل مشاهده نبود. عجیب بود این درختان در اوج زمستان هنوز سبز بودند. هر چه بود درخت کاج یا سرو نبودند؛ زیرا برگ پهن‌تری به نسبت داشتند. درختان حتی ثمر داده بودند، چیزی بنفش رنگ.

تصمیم گرفت تا آمدن ماشین، از نگهبان بپرسد.

- این درخت چیه؟

- درخت یاس هلندی، تو بهار شکوفه هاش سفیده ولی اوایل زمستون میوه میده.

با دست به چیزهای بنفشی که از درخت آویزان بود، اشاره کرد و گفت:

- اینا میوه‌هاشه.

زیبا و باورنکردنی بود، البته برای محنا این‌طور بود. چون از نزدیک این‌چیزها را ندیده بود. 

طولی نکشید که ماشین دویست و شش مشکی رنگی از میان جاده پدیدار شد. جلوی پایش ایستاد. نگهبان برایش در عقب را باز کرد، محنا کوله کهنه خاکستری رنگی که روی دوشش بود را از روی شانه هایش برداشت تا راحت‌تر درون ماشین بنشید.

سوار ماشین که شد، نگهبان در را برایش بست. 

- سلام زیبا.

نگاهش به مردی که راننده بود جلب شد، پسری جوان‌تر از نگهبان شاید در اواخر دهه بیست زندگی‌اش بود. 

محنا لبخند خجالتی کشید و زیر لب گفت "سلامی" بر زبان آورد.

مرد لبخندی زد به آرامی ماشین را به حرکت آورد. با حرکت دستش فرمان ماشین را چرخاند‌. ماشین دوری بر محوطه جلوی در زد و وارد جاده شد.

-ببخشید که معطل شدین.سردتونه؟

او را دیده بود که حتی دست‌هایش را نامحسوس بهم می‌کشد. اما دروغ گفت:

- نه، سردم نیست. خوبم‌.

لباس محنا برای این زمستان مناسب نبود خودش هم‌می‌دانست شاید برای پاییز بهترین لباس باشد اما برای زمستان چندان مناسب نبود، یک پالتو سفید با پارچه کشمیر به تن داشت شاید این تنها مانتو خوبی در کمدش به چشم می‌خورد. 

گرچه پالتویش برای هوای تقریبا خنک جواب می‌داد، اما این هوا به شدت سرد‌تر از آن بود که لباسش گرمش کند.

راننده از داخل آینه نگاهی به او انداخت. می‌دانست او سردش است، بخاری را زیادتر کرد.

- خوب نیست وقتی سردته بگی سردم نیست.

لبخند خجالتی زد.

- نمی‌خواستم باعث زحمتتون بشم.

هر چند خودش می‌دانست حرفش دروغ است و عادت کرده بود به ناراحت بودن موقعیتش.

از میان درختان یاس هندی گذشتن کم کم جاده روشن تر می‌شد جای درختان یاس هلندی درختان برهنه به چشم می‌خورد. سر تا سر جاده درخت بود.فردای آن روز اصغر علیرغم میلش به شرط محنا عمل کرد رفت کلانتری تا رضایت دهد که نصرت بیرون بیاید، پس از امضا کردن فرم‌هایی که سرباز جلویش گذاشته بود. از کلانتری خارج،‌ در حالی به زمین چشم دوخته بود و به سمت ایستگاه شهر رفته بود که با اولین اتوبوس شهری به سر کارش برگردد که با برخورد جسمی و سرش را بلند کرد دختری با چشمانی عجیب دید، درخشش چشمانش عجیب بود، حاله نحسی در چشمانش داشت.
- ببخشید من سرم تو گوشی بود.
اصغر سری تکان داد و از کنار دختر گذشت، چیزی درون ذهنش میگفت این دختر عادی نیست و بسیار خطرناک است؛ اما به او ارتباطی نداشت.
هر چند که نمی‌دانست در روز های آینده این دختر تمام نقشه‌هایش را خراب می‌کند.
****
رو به روی خانه ویلایی  قرار گرفته بود، باورش برایش سخت بود که از این خانه‌ها هم‌ در ایران وجود دارد. خانه سر تا سر در بزرگ قرمز رنگ با گل‌های مشکی تو خالی که از درونش حیاط خانه پیدا بود، قرار داشت.
کنارش در کوچک ورودی قرار داشت که از همان در بود باغ بزرگی بود. که از آن جا ساختمان معلوم نبود. یک جاده‌ای بود که پیچ داشت، دو طرف آن درختان بلند زیبایی احاطه کرده بود انگار که تونلی درست کرده بودند و فضای آن را تاریک تر می‌کرد.
زنگ در خانه را زد. فورا نگهبانی جلوی در ظاهر شد، جوانی خوش بر رو بود شاید اواخر دهه سی ساله زندگی‌اش بود. لباسی که بر تن داشت، آبی کمی رنگی بود انگار لباس کارش بود. روی جیب لباسش یه کادر مشکی رنگ وجود داشت که نام، "ایمان ملک زاده" خودنمایی  می‌کرد، چیزی که توجه محنا را به خودش جلب کرد بی‌سیمی بود که روی شانه نگهبان وصل بود.
نگهبان گفت:
- سلام، بفرمایید؟
کلمات را دقیقا عین چیزی که قبل از آمدنش اصغر به او گفته بود و در تاکسی آن را بار‌ها و بار‌ها مرور کرده بود، تکرار کرد.
- سلام،‌ من از طرف آقای نجاتی اومدم. وقت قبلی با خانوم نیازی داشتم.
نگهبان بلافاصله در را باز کرد، نگاهش را به سمت‌ محنا داد و بی‌سیمش را روشن کرد.
- یه مهمون اومده با خانم نیازی کار داره.
با خش خش بی‌سیم‌ صدایی  زخمت و مردانه‌ای از درونش گفت:
- تایید شد، الان ماشین می‌فرستم.
نگهبان از جلوی در کنار رفت تا محنا کامل وارد خانه شود.
کنار در ورودی یک اتاق دوازده متری وجود  داشت و بالای آن نوشته بود"نگهبانی".اتاق یک پنجره که پرده‌های آن کشیده بود.
به جز این اتاق ساختمانی دیگر با چشم قابل مشاهده نبود.  عجیب بود این درختان در اوج زمستان هنوز سبز بودند. هر چه بود درخت کاج یا سرو نبودند؛ زیرا برگ پهن‌تری به نسبت داشتند. درختان حتی ثمر داده بودند، چیزی بنفش رنگ.
تصمیم گرفت تا آمدن ماشین، از نگهبان بپرسد.
- این درخت چیه؟
- درخت یاس هلندی، تو بهار شکوفه هاش سفیده ولی اوایل زمستون میوه میده.
با دست به چیزهای بنفشی که از درخت آویزان بود، اشاره کرد و گفت:
- اینا میوه‌هاشه.
زیبا و باورنکردنی بود، البته برای محنا این‌طور بود. چون از نزدیک این‌چیزها را ندیده بود.
طولی نکشید که ماشین دویست و شش مشکی رنگی از میان جاده پدیدار شد. جلوی پایش  ایستاد. نگهبان برایش در عقب را باز کرد، محنا کوله کهنه خاکستری رنگی که روی دوشش بود را از روی شانه هایش برداشت تا راحت‌تر درون ماشین بنشید.
سوار ماشین که شد، نگهبان در را برایش بست.
- سلام زیبا.
نگاهش به مردی که راننده بود جلب شد، پسری جوان‌تر از نگهبان شاید در اواخر دهه بیست زندگی‌اش بود.
محنا لبخند خجالتی کشید و زیر لب گفت "سلامی" بر زبان آورد.
مرد لبخندی زد به آرامی ماشین را به حرکت آورد.  با حرکت دستش فرمان ماشین را چرخاند‌. ماشین  دوری بر محوطه جلوی در زد و وارد جاده شد.
-ببخشید که معطل شدین.سردتونه؟
او را دیده بود که حتی دست‌هایش را نامحسوس بهم می‌کشد. اما دروغ گفت:
- نه، سردم نیست. خوبم‌.
لباس محنا برای این زمستان مناسب نبود خودش هم‌می‌دانست شاید برای پاییز بهترین لباس باشد اما برای زمستان چندان مناسب نبود، یک پالتو سفید با پارچه کشمیر به تن داشت شاید این تنها مانتو خوبی در کمدش به چشم می‌خورد.
گرچه پالتویش برای هوای تقریبا خنک جواب می‌داد، اما این هوا به شدت سرد‌تر از آن بود که لباسش گرمش کند.
راننده از داخل آینه نگاهی به او انداخت. می‌دانست او سردش است، بخاری را زیادتر کرد.
- خوب نیست وقتی سردته بگی سردم نیست.
لبخند خجالتی زد.
- نمی‌خواستم باعث زحمتتون بشم.
هر چند خودش می‌دانست حرفش دروغ است و عادت کرده بود به ناراحت بودن موقعیتش.
از میان درختان یاس هندی گذشتن کم کم جاده روشن تر می‌شد جای درختان یاس هلندی درختان برهنه به چشم می‌خورد. سر تا سر جاده درخت بود.

کم کم نمای کامپوزیتی ساختمان به چشم می‌خورد هر چه جلو تر می‌رفتند، باغ جزئیات بیشتری به خود میدید.

از دور پارکینگی که چهار ماشین در آن بود به چشم می‌خورد ماشین ها کم و بیش خارجی بودند که محنا حتی اسمشان هم نمی‌دانست، به حالت مورب پارک کرده بودند، کمی آن‌طرف تر رو به روی ساختمان یک فضای سبز پهناوری به چشم می‌خورد که فضایی برای نشتن بود، کنار فضای سبز یک منطقه سیمانی بود که آلاچیقی وسط آن بود. کنار آلاچیق به فاصله پنچ شش متر مربع یک طاقچه‌ای قرمز رنگی نمایان بود، که یک سمت آن شیر آبی به چشم می‌خورد. رو به روی آلاچیق، یک تاب دو نفره‌ ای به چشم می‌خورد. با ایستادن ماشین محنا چشم از اطراف برگرداند.

 فورا راننده پیاده شد. در را برایش باز کرد. محنا پیاده شد، کیفش را روی دوشش قرار داد و زیر لب تشکری کرد.

راننده در ماشین را بست و گفت:

- دنبالم بیاین‌ که مادرم‌ منتظرتونه.

به سمت ساختمانی که نمای زیبایی جلوه داده بود و ترکیب نمایش از رنگ مشکی و قرمز خودنمایی می‌کرد.

از پله های سنگی بالا رفتند تا به ورودی درب ساختمان بزرگ رسیدند، دهانش از حیرت و زیبایی این ساختمان باز مانده بود. کیفش را محکم گرفت. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد.

- شگفت انگیزه.

راننده نگاهی به او که کنارش هم‌قدم شده بود کرد و چیزی نگفت.

ساختمان یک در ورودی داشت که زنی جوانی رو به روی در منتظر بود. زن لباس‌های شیکی به تن داشت. یک تونیک قرمز که تقریبا زانوهایش را پوشانده بود. یک کفش پاشنه بلند قرمز هم به پا داشت.

- خوش اومدی عزیزم.

لب‌هایش به آرامی با زبانش تر کرد و زیر لب تشکری کرد و جلوتر از پسر به داخل رفت. زن نگاهی به پسرش انداخت و با جدیت گفت:

- لطفا داخل نیا.

پسر سری تکان داد و با سرعت از پله ها پایین رفت.

- پسرم میلاد بود.

محنا که نمی‌دانست چه بگوید، سری تکان داد و همراه زن پایش را به داخل گذاشت. داخل خانه شبیه به قصر بود. وسط سالن یک پله سنگی، تقریبا زیر آن پله یک سالن بزرگ و چیدمان سلطنتی بود.

هر دو وارد خانه شدند و به سمت مبل‌های سلطنتی رفتند و روی یکی از مبل‌ها نشستند. محنا درست رو به روی او بود. دستش را محکم مشت کرده بود. استرس داشت. زن ذره متوجه استرسش‌ نبود، با لبخند گفت:

- خب از خودت بگو برام.

چرا باید از خودش برای او بگوید، مگر اصغر به او نگفته بود او برای لباس امشبش آمده بود تا قرض بگیرد. متعجب بود از رفتار زن، شاید هم‌ او اشتباه آمده بود.

- ببخشید؟!

زن خنده آرامی کرد و پایش را روی هم انداخت.

- عزیزم من نیلوفرم، تا جایی که میدونم آقای نجاتی دایی همسر بنده هستند‌.

محنا از اولش اصغر نپرسیده بود که نجاتی چه کسی است؟ و چرا باید از طرف او باید به دیدنش نیلوفر برود؟! عزمش را به کار برد سعی کرد کمی همرنگ این جماعت بشود.

- بله درسته، نمی‌دونستم.

زنی به همراه سینی که حاوی دو فنجان و فلاسکی بود، به طرفشان آمد.

سینی را روی میز گذاشت. و رو به نیلوفر گفت:

- امری با من ندارین خانم؟

نیلوفر لبخندی مهربانانه زد و گفت:

- نه عزیزم می‌تونی به کارت برسی.

سپس رویش را به طرف محنا برگرداند. موهای‌ شرابی‌اش را پشت گوشش فرستاد و ادامه داد:

- دخترم اسمت رو بگو؟!

محنا با دستپاچگی، لبخندی زد نمی‌دانست در این شرایط چه حرفی بزند چه رفتاری از خودش نشان دهد.‌

- محنا.

نیلوفر لبخندی به رویش زد و گفت:

- اسمت خیلی قشنگه!

دست برد فلاسک استیلی که درون سینی نقره بود را برداشت و محتویات شیری رنگی را درون فنجان‌ها ریخت. که بخاری از آن بیرون می‌آمد، ادامه داد:

- اسمت به چهره‌ات میاد.

تشکری کرد و که دوباره نيلوفر شروع به حرف زدن کرد.

-خب محنا جون، چند سالته؟!

دستش را به سمت‌ شال مشکی که روی سرش بود برد و آن را کمی جلوتر کشید و نگاهش را به سمت‌ لیوان ها داد. با کمی اعتماد به نفس گفت:

- دو ماه قبل بیست و دو سالم شد.

از زیر میز شکلات خوری را بیرون می‌کشد و در آن را باز می‌کند.

-تا به حال ازدواج کردی؟ نامزد؟

دستان محنا با شندین این سوال مشت می‌شوند و ناخودآگاه اخمی میان ابروانش قرار می‌گیرد و با تندی لب به سخن می‌گشاید.

- نه؛ ولی امشب خواستگاریمه!

با دست اشاره‌ای به فنجانی که رو به رویش بود می‌کند.

- بفرمایید تا سرد نشده میل کنید.

لحنش مثل قبل گرم نبود، شاید نباید این حرف را به زبان می‌آورد.

نیلوفر که دید دخترک چیزی نمی‌گوید، لبخندی زد و گفت:

- قصدم نبود که ناراحتت کنم، به هر حال در جریان خواستگاری امشب هستم. فقط احساس می‌کنم شما زیاد برای آقای نجاتی جوان هستی.

فنجانش را بر می‌دارد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد تا عصبانیتش را کنترل کند، محتویات فنجان گرم و شیرین بود. مزه خاصی می‌داد، آن لحظه نوشیدنی موردعلاقه‌اش شد.کم کم نمای کامپوزیتی ساختمان به چشم می‌خورد هر چه جلو تر می‌رفتند، باغ جزئیات بیشتری به خود میدید.
از دور پارکینگی که چهار ماشین در آن بود به چشم می‌خورد ماشین ها کم و بیش خارجی بودند که محنا حتی اسمشان هم نمی‌دانست، به حالت مورب پارک کرده بودند، کمی آن‌طرف تر رو به روی ساختمان یک فضای سبز پهناوری به چشم می‌خورد که فضایی برای نشتن بود، کنار فضای سبز یک منطقه سیمانی بود که آلاچیقی وسط آن بود. کنار آلاچیق  به فاصله پنچ شش متر مربع یک طاقچه‌ای قرمز رنگی نمایان بود، که یک سمت آن شیر آبی به چشم می‌خورد. رو به روی آلاچیق،  یک تاب دو نفره‌ ای به چشم می‌خورد. با ایستادن ماشین محنا چشم از اطراف برگرداند.
فورا راننده پیاده شد. در را برایش باز کرد. محنا پیاده شد، کیفش را روی دوشش قرار داد و زیر لب تشکری کرد.
راننده در ماشین را بست و گفت:
- دنبالم بیاین‌ که مادرم‌ منتظرتونه.
به سمت ساختمانی که نمای زیبایی جلوه داده بود و ترکیب نمایش از رنگ مشکی و قرمز خودنمایی می‌کرد.
از پله های سنگی بالا رفتند تا به ورودی درب ساختمان بزرگ رسیدند، دهانش از حیرت و زیبایی این ساختمان باز مانده بود. کیفش را محکم گرفت. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد.
- شگفت انگیزه.
راننده نگاهی به او که کنارش هم‌قدم شده بود کرد و چیزی نگفت.
ساختمان یک در ورودی داشت که زنی جوانی رو به روی در منتظر بود. زن لباس‌های شیکی به تن داشت. یک تونیک قرمز که تقریبا زانوهایش را پوشانده بود. یک کفش پاشنه بلند قرمز هم به پا داشت.
- خوش اومدی عزیزم.
لب‌هایش به آرامی با زبانش تر کرد و زیر لب تشکری کرد و جلوتر از پسر به داخل رفت. زن نگاهی به پسرش انداخت و با جدیت گفت:
- لطفا داخل نیا.
پسر سری تکان داد و با سرعت از پله ها پایین رفت.
- پسرم میلاد بود.
محنا که نمی‌دانست چه بگوید، سری تکان داد و همراه زن پایش را به داخل گذاشت. داخل خانه شبیه به قصر بود. وسط سالن یک پله سنگی، تقریبا زیر آن پله یک سالن بزرگ و چیدمان سلطنتی بود.
هر دو وارد خانه شدند و به سمت مبل‌های سلطنتی رفتند و روی یکی از مبل‌ها نشستند. محنا درست رو به روی او بود. دستش را محکم مشت کرده بود. استرس داشت. زن ذره متوجه استرسش‌ نبود، با لبخند گفت:
- خب از خودت بگو برام.
چرا باید از خودش برای او بگوید، مگر اصغر به او نگفته بود او برای لباس امشبش آمده بود تا قرض بگیرد. متعجب بود از رفتار زن، شاید هم‌ او اشتباه آمده بود.
- ببخشید؟!
زن خنده آرامی کرد و پایش را روی هم انداخت.
- عزیزم من نیلوفرم، تا جایی که میدونم آقای نجاتی دایی همسر بنده هستند‌.
محنا از اولش اصغر نپرسیده بود که نجاتی چه کسی است؟ و چرا باید از طرف او باید به دیدنش نیلوفر برود؟! عزمش را به کار برد سعی کرد کمی همرنگ این جماعت بشود.
- بله درسته، نمی‌دونستم.
زنی به همراه سینی که حاوی دو فنجان و فلاسکی بود، به طرفشان آمد.
سینی را روی میز گذاشت. و رو به نیلوفر گفت:
- امری با من ندارین خانم؟
نیلوفر لبخندی مهربانانه زد و گفت:
- نه عزیزم می‌تونی به کارت برسی.
سپس رویش را به طرف محنا برگرداند. موهای‌ شرابی‌اش را پشت گوشش فرستاد و ادامه داد:
- دخترم اسمت رو بگو؟!
محنا با دستپاچگی، لبخندی زد نمی‌دانست در این شرایط چه حرفی بزند چه رفتاری از خودش نشان دهد.‌
- محنا.
نیلوفر لبخندی به رویش زد و گفت:
- اسمت خیلی قشنگه!
دست برد فلاسک استیلی که درون  سینی نقره بود را برداشت و محتویات شیری رنگی را درون فنجان‌ها ریخت. که بخاری از آن بیرون می‌آمد، ادامه داد:
- اسمت به چهره‌ات میاد.
تشکری کرد و که دوباره نيلوفر شروع به حرف زدن کرد.
-خب محنا جون، چند سالته؟!
دستش را به سمت‌ شال مشکی که روی سرش بود برد و آن را کمی جلوتر کشید و نگاهش را به سمت‌ لیوان ها داد. با کمی اعتماد به نفس گفت:
- دو ماه قبل بیست و دو سالم شد.
از زیر میز شکلات خوری را بیرون می‌کشد و در آن را باز می‌کند.
-تا به حال ازدواج کردی؟ نامزد؟
دستان محنا با شندین این سوال مشت می‌شوند و ناخودآگاه اخمی میان ابروانش قرار می‌گیرد و با تندی لب به سخن می‌گشاید.
- نه؛ ولی امشب خواستگاریمه!
با دست اشاره‌ای به فنجانی که رو به رویش بود می‌کند.
- بفرمایید تا سرد نشده میل کنید.
لحنش مثل قبل گرم نبود، شاید نباید این حرف را به زبان می‌آورد.
نیلوفر که دید دخترک چیزی نمی‌گوید، لبخندی زد و گفت:
- قصدم نبود که ناراحتت کنم، به هر حال در جریان خواستگاری امشب هستم. فقط احساس می‌کنم شما زیاد برای آقای نجاتی جوان هستی.
فنجانش را بر می‌دارد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد تا عصبانیتش را کنترل کند، محتویات فنجان گرم و شیرین بود. مزه خاصی می‌داد، آن لحظه نوشیدنی موردعلاقه‌اش شد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...