رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

عنوان: هیپنوگوجیا 

ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی

نویسنده: فاطمه.ع

خلاصه :

در دنیای ما، هر داستانی که به پایان می‌رسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه می‌شود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکی‌های درون خودمان برود؟ آیا می‌توانیم از سایه‌های خود فرار کنیم یا سرنوشت ما از پیش نوشته شده است؟

ویرایش شده توسط ballerina

مقدمه:

حسادت همچون سایه‌ای سنگین بر سر انسان‌ها نشسته است. 

قلب‌ها به جای عشق و محبت، از زهر حسادت پر شده‌اند. 

در خیابان‌ها، چشمان تیزبین و پر از کینه، به دنبال نشانه‌ای از ضعف و شکست دیگران هستند.

 هر لبخند، گویی یک تیر زهرآلود به سمت قلب‌های شکسته است.

ویرایش شده توسط ballerina

بخش اول

فصل اول: زمین، ایران، تهران، ۱۴۰۲

 

سرمای زمستان، سوز به دستانش می‌آورد و در تمام استخوان هایش را به درد می‌آورد قدم زنان در دنیای شیرین کودکانه خود به سر می‌برد که صدایی از پشت سر او را صدا زد:

- محنا، بیا داخل سرما می‌خوری.

صدایش دستوری، سرد بدون ذره ای احساسات بود، به سمت مردی که صدایش زده بود؛برگشت؛ سالخورده و چهره عبوس و پیری داشت و همان طور زیرلب آواز کودکانه باران را می‌خواند با لی لی کنان به طرف مرد قدم گذاشت:

- باز باران با ترانه با گوهر های فراوان...

مرد از شدت رفتارهای این دختر بچه از کوره در رفت و با فریاد گفت:

- زود باش،‌ اینقدر لفتش نده!

دخترک با بغضی که درونش بود و چشمانی اشک آلود بی خیال بازی کردن شد و با گام‌های بلندتری خودش را به سمت‌ مرد رساند،‌هنگامی که به مرد رسید، مرد دستش را محکم گرفت و با قدم های تند تر به سمت در سفیدی که در رو به رویشان بود حرکت کردن وارد حیاط خانه که شدند، دستش را کشید و به سمت درب سالن کوچک آبی او را هل داد دخترک از شدت درد دستش، با دست دیگرش آرام دستش را ماساژ میداد و بدون هیچ صدایی گریه میکرد. گفت:

- دیگه تو کوچه نمیریا، مفهومه!؟

دختر با اشکی که از گوشه چشمانش می‌آمد وبا حرص پاک کرد و با نفرت به مرد خیره شد.

گفت:

- آقا اصغر من عروسک تو نیستم.

بعد چند قدم جلو آمد و با صدای لرزان ادامه داد:

- که هر جور بخوای باهام رفتار کنی، خدمتکارتم نیستم؛ امانتم دستتون، اینجوری می‌خواستین از امانت گلرخ بانو محافظت کنید، معشوقتون؟

همین که به رو به روی اصغر رسید، سیلی محکمی از او خورد که لب دخترک پاره شد و خون جاری شده روی روسری سفیدش نقش بست.

صدای هینی از پشت سرش آمد، زن زیبا با چشم و آبروی مشکی جلوی در ایستاده بود. بعد از آن سکوت بود. چند لحظه ای دختر همان جا مکث کرد و بدون هیچ سخنی به سمت در رفت و تنه ای به آن زن زد و رد شد.

زن که لبش را می‌میجویید گفت:

- اصغر، عزیزم چرا ؟

اصغر با نگاهی تحقیر آمیز به زن کرد و گفت:

- یه مشت مفت خور دور خودم جمع کردم.

بعد از آن به سمت در برگشت و در را باز کرد حرف بعدیش قلب زن شکست:

- هی پول در بیارم خرج اینا کنم. بی مصرف‌ها.

و از حیاط خانه خارج شد.

زن به داخل خانه قدم گذاشت، خانه‌ای قدیمی بود، دیوارهای ترک خورده بود و رنگ زردی روی دیوار باقی مانده بود. بوی نم تمام خانه را ور داشته بود صدای چکه کردن آب درون تشت قرمزی که وسط حال بود، می‌آمد. زن با دیدن تشت تقریبا پر با صدای بلند و رسا گفت:

- اینقدر فین فین نکن، بیا کمک تشت رو باید خالی کنیم خونه الان آب میگیره.

چند لحظه بعد قامت محنا در رو به رویش ظاهر شد و بدون هیچ حرفی خم شد و زن با دیدن این حرکت خم شد و با کمک هم تشت را بلند کردن و به سمت حیاط بردن و تشت را خالی کردن.

- باز چیکار کردی که اینطوری بود؟

محنا با صدایی خش دار که نشان از گریه بود گفت:

- کاری نکردم، فقط ازش خواستم برم بابامو ببینم.

زن تشت خالی را به سمت‌ جایی که چکه می‌کرد برد.

- اصغر از بابات متنفره.

و به سمت محنا برگشت و با لحنی به ظاهر مهربان گفت:

- عزیزم بابات الان زندانه و برای...

قبل از آنکه جمله اش را تمام، محنا وسط حرفش پرید.

- اونوقت تقصیر کیه؟

زن که کلافه شده بود از سؤالش اخمی میان چشمانش پدیدار شد:

- تقصیر خودشه!

به سمت آشپزخانه رفت.

- باید اعدام می‌شد. هر چی بدبختیه که داریم سر اون باباته!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...