رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

                به نام خداوند بخشنده مهربان 

 

نام رمان: جهانی میان ما(فصل دوم جایی میان دو جهان) 

نویسنده:  آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر:  عاشقانه، درام

خلاصه:

 در جلد اول «جایی میان دو جهان»، عسل تمام سختی‌ها را به جان خرید و خانواده‌اش را برای موافقت با امیر راضی کرد. امیر قدم پیش گذاشت و به خواستگاری آمد… اما پایان این داستان شیرین نبود. در کمال ناباوری، امیر، همان مردی که برایش جنگیده بود، عسل را در پیچ‌وخم‌های سرنوشت رها کرد و او را با تلخی یک جدایی غیرمنتظره تنها گذاشت. 

 

مقدمه:

عشق، همانند شعله‌ای سرکش، گاهی مسیرهایی را روشن می‌کند که هیچ‌گاه تصورش را هم نمی‌کردیم. و گاهی هم،سایه هایی عمیق بر جان می اندازد.

 عسل، دختری از جنس سکوت و رویا، هرگز گمان نمی‌برد که قلبش در تاروپود یک رابطه راه دور، گرفتار امیر شود؛ اما زندگی، همیشه پر از پیچ‌وخم است؛ چه کسی گمان می برد که دلدادگی‌اش به امیر در دنیای مجازی، سرنوشتی این چنین تلخ پیدا کند؟

 او که سختی مخالفت خانواده را به جان خریده بود و انتظار وصال را می‌کشید، حالا در برابر واقعیتی ناگوار ایستاده است. 

 

 

 

 

ویرایش شده توسط سادات.۸۲

 پارت 1 

 

بهش خیره شدم. همان اندازه رویایی بود که همیشه تصور می کردم. کت شلوار مشکی، موهای مرتب و ژل زده رو به بالا، واقعا خواستنی شده بود! دامادی بهش می اومد. 

لبخندی زدم، داشتم رویای چند سالم رو می دیدم. 

 ارزویی که درست جلوی چشم هام سلاخی شده بود! 

به عروسش چشم دوختم؛ موهای زرد و مش کردش به خوبی پیچیده شده بود. 

دلم به حال قلبم سوخت؛ چقدر مظلومه! اصلا دلم به حال خودم سوخت، چه خوش باور بودم! 

دست از چک کردن پروفایلش برداشتم زمزمه کردم: 

تورا من دیده ام با او، 

بماند حال و احوالم! 

به هم می امدید اما؛ 

تو سهم قلب من بودی! 

 

 

*زمان حال*

 

امیر، با همه‌ی آن وعده‌ها و محبت‌ها، حالا رفته بود و دوباره برای خداحافظی برگشته بود یا برای ماندن؟ پرسش‌هایی سخت در سرم رژه می رفت. آیا فقط من یک نفر قربانی این بازی زشت شدم؟

با خودم زمزمه کردم: 

به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم! 

همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟

 

سوالات زیادی داشتم از اینکه چرا امیر ازدواج کرد از کاری که دوست هام باهام کردند. 

ناراحت از حرف های امیر و حرف هایی که پشت سر امیر شنیده بودم. 

می ترسیدم از گذشته و روبه رو شدن با خاطرات دفترم. 

امیر حاضر بود دفتری که نوشتم بخونه؟

 در همین فکر ها بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد، لرزش خفیفی کردم. پیام از طرف امیر بود، با تردید و دو دلی وارد صفحه چت شدم. 

صفحه چتی که پر از خاطره بود، پر از عشق اما حالا؟!

خالی بود یه غریبه در حال تایپ بود اون امیر من نبود. 

پیامش خوندم: 

سلام ممنون می خونمش کامله دیگه؟ 

 با دلگیری تایپ کردم: بله اما فقط فصل اول چون تو لیاقت فصل دوم رو نداری! 

خندید: جدن؟ 

- بله، فصل دوم، قرار بود داستان ما باشه؛ اما الان شده داستان من بی تو! 

- جالب بود! 

از صفحه چت اومدم بیرون شهامت نوشتنش رو داشتم؟ 

ادامه دادن و مرور خاطرات گذشته کار درستیه؟ 

سر شار از شک و دودلی بودم. 

 

*گذشته*

 

امیر پر از شوق بود، گفت که مطمعن هست، که بهم می رسیم، گفت بعد از سال دایی با دست پر میاد خاستگاری و بهم اطمینان داد دنبال شغل دولتی و مامان راضی می کنه که گرگان زندگی کنیم، حالا انگار زندگی روی خوشش به ما نشان داده بود با همه ان مشکلات پیش رو و پشت سر. 

 

اطمینان عجیبی به دلم نشست بلند شدم و رفتم سراغ دفتر هام یه دفتر سفید و نو برداشتم یه قلب روی جلدش کشیدم و با عشق تزیینش کردم. 

اولین صفحه اش یکی از شعر های مورد علاقم رو براش نوشتم: 

 

نه تو می مانی و نه اندوه 

و نه هیچ یک از مردم این ابادی، 

به حباب نگران لب یک رود قسم؛ 

و به کوتاهی ان لحظه شادی که گذشت؛ 

غصه هم می گذرد لحظه ها عریانند. 

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز! 

 

ویرایش شده توسط Amata
  • سادات.۸۲ عنوان را به رمان جهانی میان ما (فصل دوم جایی میان دو جهان) | Amata کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

 پارت 2 

 

 

با ذوق اولین روز نوشت رو نوشتم 

 

۱/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام یزدان پاک 

 

دیروز روز بدی داشتم! دلم می خواست پیشم بودی و زار زار تو بغلت گریه می کردم. دیشب تا خود صبح بیدار بودم و فکر می کردم چکار کنم؟ چکاری درسته؟ خیلی  ذهنم خالی از پر و پر از خالی بود. بعد از مدرسه که خسته به خونه رسیدم و فرصت طلایی غنیمت شمردم، فهمیدم نه، خدا هنوز منو فراموش نکرده. نمیدونی وقتی صدات شنیدم چقدر اروم شدم. وقتی گفتی با مامانم حرف زدی و برام تعریف کردی ک باهم به توافق رسیدید یه دنیا ذوق کردم. راسیتش الان دلم خیلی برات تنگ شده کاش زود تر تموم بشه. 

 

امیر اون روز برام تعریف کرد که وقتی با مامانم صحبت کرده مامانم شرط گذاشته که برای ازدواج با من شغل دولتی، خونه و ماشین باید داشته باشه. داخل شیراز! 

اما امیر تمام این هارو به جز شغل، در گرگان داشت. 

گفت که به مامانم گفته که دانشجوی پزشکی و بهش مهلت بده . 

با حرف های امیر و حرف های بابام دلم روشن شده بود؛ اما فردای اون روز که امیر زنگ زد و راجب خاستگاری از من با بابام صحبت کرد شوق و اشتیاقم کمتر شد. 

گفت که به بابام زنگ زده و خودش معرفی کرده و درخواستش رو مطرح کرده اما بابای من با بی احترامی باهاش رفتار کرده! هیچ وقت نگفت بابام چی گفته!؟ 

یادم میاد که بی خبر از همه جا در حال مطالعه بودم که بابا از سرکار برگشت و خیلی عصبی بود، نگو با امیر بحث کرده بود. 

خسته از روز پر ماجرایی که داشتم به آغوش تخت پناه بردم و به دنیای بی خبری رفتم. 

فردای ان روز چندین بار به امیر زنگ زدم؛ اما مشخص بود که حالش گرفته اس وانمود می کرد خوشحاله، اما من غم و خستگی توی صداش می شنیدم و متوجهش بودم ، ولی به روش نیاوردم. 

 

۲/۱۱/۱۴٠۱

به نام خالق بی همتا 

 

امروز چندباری بهت زنگ زدم اما مشخص بود که میزون نیستی. فکرم پیشت جاموند! 

نگرانتم کجایی؟ چکار میکنی؟ چیزی خوردی؟ 

دلتنگتم! 

نمیدونم چطوری ولی خیلی دوست دارم. 

الان خیلی دلتنگتم و به فکرتم، نگران و سردرگم. 

همش به یادتم. دلم برای وقتایی که وسط چت خوابت می برد، وقتایی که به جونت غر میزدم، یا اون موقع هایی که عصبی اسمت صدا میزدم و با ذوق و حرص درار جوابمو می دادی دلم پر کشیده. 

کاش بیای بغلم کنی بگی خواب بد دیدی! 

نفس عمیقی کشیدم و دفتر و بستم. چشم هامو بستم و خودمو کنارت تصور کردم. 

 

*زمان حال*

 

کلافه بلند شدم، بدنم گرم کردم و کمی ورزش کردم. 

باید فکرش از سرم بیرون کنم. دختری درونم مچاله شده بود. من اما لبخند زنان ادامه می دادم. باخودم گفتم: خب ببین عسل، از وقتی رفته چقدر زندگیت خوب شده ، دیگه نه استرسی، نه جنگی، نه دعوایی، ارامش و راحتی داری. بی خیال شو! به کی فکر می کنی به مرد زن دار؟ 

بس کن ازدواج کرد تو می تونی. 

تو قوی تر از این حرفایی. 

سمت نوشته هام رفتم دفترم رو باز کردم و به خاطرات غرق به خون و یأس خیره شدم..... 

 

  پارت 3 

 

گذشته*

۳/۱۱/۱۴٠۱

به نام نامی یزدان 

امروز خیلی دلتنگت بودم و چون کسی نتونست بهم کمک کنه، خودم به ما کمک کردم. طی یک حرکت انتهاری انقلابی ، رفتم خونه مادر و بعد خونه خودمون... 

خب می دونم روزی که این متن رو بخونیم قطعا با جزئیاتش یادمون میاد، چقدر دلم برات تنگ شده. 

برای صدات، اذیت کردنات، حرص دراوردنات، کاش زودتر تموم بشه. 

 

ان روز توی مدرسه نتونستم به امیر زنگ بزنم پس وقتی اومدم خونه، لباس هام پوشیدم و به خونه مادر بزرگم رفتم. 

به بهانه صحبت کردن با دوستم به امیر زنگ زدم و باهم حرف زدیم و بعد از ناهار متوجه شدم مامان بابا رفتن پیاده روی، پس فوری به خونه خودمون برگشتم و باز هم به امیر زنگ زدم و کلی صحبت کردیم و خندیدیم. 

خیلی بی تاب و امیدوار بودم، دلم می خواست زودتر همه مشکلاتم تموم بشه و کنارش باشم. 

دست هاش بگیرم و بهم برسیم. 

 

 

اون شب با هزار فکر و خیال خوابم برد، فردای اون روز که به مدرسه رفتم. 

یکتا خودش با گوشیش کار داشت و من مدام باید اصرار می کردم، و خب برای منی که غرور و عذت نفس داشتم خیلی عذاب اور بود. 

با خودم می گفتم: امیدوارم امی قدر این تلاش های منو بفهمه، یعنی اونم به اندازه من تلاش می کنه؟ 

دلتنگ یا نگران می شه؟ 

ذهنم درگیر هزاران تا علامت سوال بود. 

و امید تنها روزنه ای بود که میان تاریکی ها منو زنده نگه می داشت! 

 

۴/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام نامی یزدان 

 

امروز خب خوش گذشت، فقط، بدم میاد مدام بخوام به بقیه رو بزنم، هوف. 

امیدوارم قدرم بدونی وگرنه چو چرخد چرخه روزگار، دهنت..... اِهِم. دلم می خواد کنارم بودی تا بغلت می کردم و سر به سرت میزاشتم و باهم می خندیدیم. 

باز با دریا کل کل می کردی شیطونی می کردین . امان از تو. 

 

 

 

شاید جالب باشه چرا من مدام از بغل حرف میزنم؟ 

وقتی کسی که دوسش داری هزار کیلومتر باهات فاصله داشته باشه، خبری از بغل و لمس دست و... 

هیچی نیست، هیچی! 

ادمم مثل بچه ها هی بهونه می گیره. 

سخته، تو باشی و خیال محالی و نیمه جانی امیدوار. 

 

 

* زمان حال*

 

خیره به دفتر به فکر فرو رفتم، پسری که من هر روز و هر شب بهش زنگ می زدم بخاطرش انقدر تلاش کردم و برای رسیدن بهم انقدر جنگیدیم. 

چه بلایی سر اون رابطه اومد؟ 

چطور انقدر غریبه ایم؟ 

الان که مدت ها از جدایی می گذره، وقتی خاطرات می خونم به سختی یادم میاد. 

ما انقدر غریبه شدیم و اون روز ها اون رابطه انقدر دور.... 

هردو ما به زندگی ادامه دادیم اما در قالب من و تو. 

تو شاید دیگه حتی اسم منم یادت نیاد، اما من؟ 

دیگه شاید عاشقت نباشم اما دارم هنوز می نویسم. 

هنوز به خاطراتت گیر کردم. 

کم چیزی که نیست چند سال طلایی از زندگیمه که خیلی سخت گذروندم. 

الان راحت بنظر میاد خوندنش، ولی اون روزا حتی نوشتنشون هم سخته. 

اصلا روز سخت سخته حتی اگه یک قرن بگذره. 

اما میدونی؟ 

من بخشیدمت، هنوزم برات قبل خواب دعا می کنم. 

نمیگم من ادم عالی و خوبی هستم اتفاقا برعکس... 

جفتمون خرابکاری کردیم، جفتمونم تلاش کردیم. 

اما خب زندگی من یکم سخت تر گذشت شایدم به یک اندازه سخت بود، من که از تو بی خبر شدم. 

اما تورو نمیدونم..... 

 

  • 2 هفته بعد...

 پارت 4

 

*گذشته*

 

چهارشنبه بود، چند بار بهش زنگ زدم و باهم از هر دری صحبت کردیم. 

عادت کرده بودم، به شنیدن صداش، به خنده های الکی و حرف های روزانش. 

زنگ میزدیم و اون حرف میزد، از کارایی که کرده، درس هاش، اوضاعش، همه چی. 

ما محدودیتی برای موضوعات نداشتیم. 

بین صحبت های ماهم گاهی دایی میومد و چند کلمه ای با من حرف میزد و سر شوخی باز می کرد. 

کنار اون جو صمیمی احساس غربت نداشتم، خاکی و یک رنگ بودن. 

اما گاهی امیر حسین دروغ می گفت البته به دایی، چون می خواست بهونه ای باشه برای بیشتر حرف زدنش با من. 

 

۵/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام خداوند جان افرین 

 

امروز چند بار بهم زنگ زدیم. ناراحت و غصه دارم که پنج شنبه و جمعه چکار کنم بدون تو؟ 

خیلی دلتنگ میشم اما فکر نکنم تو به اندازه من دلتنگ بشی یا چندان فرقی برات داشته باشه. 

ذهنم خیلی درگیره. راستی؛ تلفن بی مقدمه قطع کردم بخاطر این بود که مامان اومد، حالا بعد برات توضیح میدم. 

 

نزدیک غروب بود که بهش زنگ زدم و اواسط مکالممون بود که متوجه شدم مامان اومد، برای همین مجبور شدم فورا گوشی قطع کنم و شماره تکرار و حذف کنم. 

از بعد از اون ماجرا یاد گرفته بودم چطور شماره تکرار و میشه کاملا حذف کرد. 

نفس عمیقی کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم. 

من یه دنیای خیالی و مجازی دور خودم ساختم، با ادمی که نه میدونم ممکنه توی واقعیت چطور باشه، نه می تونم کنارش باشم. 

من روانی ام...؟ 

سوالی بزرگتری که داشتم این بود که، امیر واقعی چقدر با امیری که من از راه دور و مجازی میشناسم شبیه هم هستند؟ 

حقیقتی وجود داره که انسان سعی میکنه بهترین خودش به شریک عاطفیش نشون بده و برای ماهم صدق میکنه قطعا. 

به پهلو غلتی زدم. 

حرفای امیر خیلی امیدوار کنندس ادم دلش می خواد رویا به بافه، به خونمون فکر کردم. 

به اون حیاط کاشی شده، گفته بودم امیر چندتایی گلدون و گل توی حیاطش کاشته؟ 

بعضی وقتا فیلماش برای یکتا ارسال می کنه. 

شاید تا الان از نظر فیزیکی زیاد محله های گرگان نرفته باشم، اما همه کوچه پس کوچه هاش، غرپباش، مسیرهای جنگلیش، حتی بازارهاش مخصوصا جمعه بازارهاش از حفظم. امیر همه جای شهرو از قاب گوشی به من نشان داده بود. 

چشم هام بستم، بعضی چیز ها فقط با چشم دل قابل دیدن هستن. رویای خاستگاری رسمی با امیر تصور کرد. 

من با کت و دامن صورتی منتظر امیر که با کت و شلوار مشکی، دسته گل و شیرینی وارد میشه. 

شادی خانوادهامون..... 

با همین فکر ها به خواب رفتم. 

 

 

۶/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام نامی یزدان 

 

خب امروز می خواستم چند باری بهت زنگ بزنم اما جور نشد. اما خبر خوب اینه که چادرمو پوشیدم، با مادر بزرگ رفتیم کتابخانه. 

چندتایی کتاب تست خریدم، از قیمتای نجومیش که خبر داری؟ 

خداروشکر تخفیف خورد وگرنه چند میلیونی برام اب میخورد. 

راستی، یه نویسنده اومده بود و داشت کتاب هاش امضا می کرد و کلی عکس و سلفی؛ اما من نمی شناختمش! بگذریم، بالاخره تمام کتاب هایی که رازم داشتم خریدم. 

یادم رفت بگم، خونه مامان بزرگم تنها بودم، منتظر بودم که بیاد، یهو مامانم اومد. 

بعد کلی سوال و سیم جین کردن که چرا تنهایی و فلان بهمان، بخاطر چند روز پیشا که بهت زنگ زده بودم شمارت مونده بود؛ بهم تهمت زد که اره بازم باهات حرف زدم، حالا از اون اصرار از من انکار. 

گیری افتادیم ها! 

 

 

 

 پارت 5

 

 

۷/۱۱/۱۴٠۱

به نام زیباترین واژه، خدا

امروز هیچ کار خاصی انجام ندادم. تنها هم نشدم که بهت زنگ بزنم. 

خیلی دلم برات تنگ شده، تو چطور؟ 

توهم دلتنگ شدی؟ چرا احساست حس نمی کنم؟ چرا انگار برات هیچ مهم نیست؟ 

متوجه نمیشم توهم گیر نده! 

باهات داخل ذهنم یه زندگی خیالی ساختم، یه دنیای دیگه، دنیایی که ما دیگه از هم دور نباشیم. 

یه دنیای نزدیک و خوب، جایی که تمام روز کنار هم هستیم. 

امیدوارم خداهم بخواد یه روز واقعا کنار هم باشیم. 

کاش بهم بگی چقدر دوستم داری کلامی نه، با رفتارت، من خیلی می ترسم بدون گرفتن دستات یه روزی این رابطه به اخر برسه. 

امشب دقیقا همونجام که شاعر میگه: 

 

دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی، 

لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی! 

تا پیش تو اورد مرا، بعد تو را برد. 

قلبم شده بازیچه دنیای روانی! 

باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری؟ 

وقتی همه دادند بهم دست تبانی! 

در چشم همه روی لبم خنده نشاندم، 

در حال فرو خوردن بغضی سرطانی! 

ایا شده از شدت دلتنگی و غصه، 

هی بغض کنی، گریه کنی، شعر بخوانی؟ 

 

 

راستش اون شب دو بیت اخر شعر رو ننوشتم، دوبیتی که بنظرم زیاده روی بود، اما بزارید کاملش کنم: 

 

دلتنگ توام ای که به وصلت نرسیدم! 

ای کاش، خودت را سر قبرم برسانی! 

 

* زمان حال *

 

 

خیره به شعر دفترم به گذشته سفر کردم، به خاطراتی که محو شدند و به فاصله امروز من و او. 

درست به اندازه یک جهان! 

یک جهان بزرگ و پهناور فاصله داریم. 

خوشحالم، امروز برای اینکه بهم نرسیدیم حتی خداروشاکر هم هستم. 

خدا چقدر قشنگ توی قران گفته: 

و شاید چیزی را دوست بداری و ان برای تو مناسب نباشد و چیزی را دوست نداشته باشی و ناپسند بدانی و ان برای تو پسندیده و مناسب باشد. 

جواب خیلی از سوال های ما دقیقا داخل خود قران وجود داره، مثلا این جواب وقتی گرفتم که سخت دلگیر بودم، از اتفاقی که برای من افتاد، از بلایی که سر قلب و اعتمادم اومد. 

خیلی تصادفی قران باز کردم تا یکم با خوندنش ارامش بگیرم و چشمم به ترجمه این ایات خورد. 

و جوابم گرفتم. 

بله من خوشحالم، چون الان که مدت زیادی گذشته از رفتنت و به گذشته فکر می کنم، شاید الان عاشق نباشم اما ارامش دارم. 

دیگه خانوادم مدام باهام دعوا نمی کنند و زندگی خوبی دارم، یه زندگی خوب، بدون تو! 

 

 

* گذشته *

 

دفترم باز کردم، ماژیک هایلایتر، خودکار و خط کشم رو برداشتم. 

یکی از صفحه ها را انتخاب کردم. علامت گذاریش کردم و با خطکشم عدد گذاشتم. تفاوت قدی خودم و خودت کنار اعداد مورد نظر علامت زدم و هایلایتش کردم؛ بعد هم خودم رو در کنار تو طراحی کردم، ساده اما قشنگ. 

 

 

 

 پارت 6

 

۸/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام خداوند جان افرین 

 

امروز بعد از سه روز بالاخره موفق شدم بهت زنگ بزنم؛ هرچند عصبی ام از دست تو نه ها، از غزل عصبی ام. هرچند که کلی بعد ماجرا مامانم برگشت و من حسابی حرص خوردم. 

بگذریم، گفتم چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود؟ 

دلم لک زده برای یه بار دیگه دیدنت! 

هرچند هر شب قبل از خواب تصور می کنم کنارمی و محکم بغلم کردی. این روزها مدام با خیالت زندگی می کنم. همیشه پیش منی، نظر تو میگی باهام حرف میزنی، فکر کنم دیگه دارم روانی میشم. 

 

 

اون روز بعد از بیرون رفتن مامان، به امیر حسین زنک زدم و مشغول حرف زدن باهاش بودم که غزل شروع به تحدید کردن و ترسوندن من کرد. 

خیلی عصبیم کرد و از دل و دماغ افتادم، زود به تماسم پایان دادم به خاطر جو دادن های غزل. 

مامان حدودا چندین ساعت بعد برگشت و من واقعا کفری شدم. دلم می خواست این کار غزل رو حتما تلافی کنم. 

 

۹/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد

 

امروز نشد برات زنگ بزنم. حوصله هیچی و هیچکس رو ندارم. چه مرگم شده؟ 

خواستم بدونی که دلم برات تنگ شده، هرچند وقتی که زنگ بزنم بر می گردی و بهم میگی که، چه عجب فکر کردم فراموشم کردی! 

راستش مطمعن نیستم که روزی این دفتر به دستت میرسه یا نه؟! 

من ترسیدم امیر؛ اگه بهم نرسیم و ما نشیم چی؟ 

اگه تا ابد من و تو بی هم باقی بمونیم چی؟ 

اگه مجازی تموم بشیم؟

یا تو خسته بشی و بری چی؟ 

کاش بودی و به جونت غر میزدم، توهم اخمو می گفتی نفوس بد نزن اعصاب ادمو خراب می کنی، فکر ادم درگیر می کنی فسقل بچه! 

امیر دلم خیلی گرفته، تو نیستی اینا منو اذیت می. کنن. 

 

بعد از نوشتن اخرین جمله بغضم قورت دادم و یه بیت شعر به نوشته اضافه کردم: 

درد ان بغض عجیبی ست، 

که از دوری یار، 

نیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد. 

 

دفتر بستم و با کلی فکر و خیال به تخت خوابم رفتم، پر از ترس و نگرانی از اینده بودم. 

اینده بی او. 

اگه تمام تلاش ها و جنگیدن هام بی ثمر بشه چی؟ 

انقدر به این سوالات فکر کردم که به زور خوابم برد. 

 

 

۱٠/۱۱/ ۱۴٠۱

 

به نام نامی یزدان 

 

امروز حال خوبی دارم؛ چون باهات حرف زدم. بعد از شنیدن صدات کلی انرژی گرفتم، اصلا کیفم کوک شد. 

من با تو خوشبخت ترین ادم حرصی جهان و عصبی ترین ادم خوشحال دنیا هستم. خیلی حالم خوبه خداروشکر. امروز یکتا غایب بود از گوشی عسل بهت زنگ زدم. 

نگفتم گلایه می کنی؟ خب درست گفتم چون دقیقا اولین کاری که کردی همین گلایه کردن بود. 

ازم پرسیدی دفتر خاطرات دارم؟ 

منم خندیدم و گفتم که نه این چیز ها ادایی بازیه و دفتر خاطرات به چه درد ادم می خوره!؟

اما خالی بستم، چون دارم برات روزنوشت درست می کنم که بدمش بهت، قربونت برم. 

امیدوارم این سورپرایز قشنگی باشه برات و خوشت بیاد. 

 

بعد از مدرسه با مامانم دعوام شده بود، اما باز هم تاثیری در حال خوش من نداشت. 

انگار امیر مخدری بود برای من، تا از زشتی و کریهی این دنیا فرار کنم. 

 

  پارت 8 

 

۱۱/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام کردگار هفت افلاک 

 

سلام عشقم! امروز باهم صحبت کردیم؛ و من چیزی شنیدم، فکر کنم ما گرفتار بازی مامان بابا شدیم. 

دیروز به بابام پیام دادی، کنجکاوم بدونم چی گفتی؟ 

من یه مقدار ترسیدم اما تو که باشی دلم قرص میشه. 

 

 

ان روز وقتی از مدرسه به امیر زنگ زدم، بهم گفت که به بابام باز هم پیام داده، گفت مرده و قولش، انگار دوباره هم می خواست من رو خاستگاری کنه، اون هم خسته شده بود از این دوری. 

وقتی به خونه رفتم، اتفاقی صحبت های مامان بابام رو داخل اشپزخانه شنیدم.

 مامان می گفت: سخت بگیر چندتا شرط سخت بزاری بی خیال میشه. من خودمم همین کار کردم. 

بابا با حالت متفکری گفت: فکر خوبیه، این پسر خیلی دیگه پرو شده. 

- چه میشه کرد روز به روز داره اوضاع خراب تر میشه. 

- هـــی خانم جان! به این بچه باید زیادی سخت گرفت. 

 

از حرفاشون خیلی عصبی شدم، بیشتر از این در توانم نبود که دزدیده گوش کنم. من تحمل نداشتم. 

با ناراحتی و عصبانیت خوابم برد. 

 

۱۲/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام ایزد منان 

 

امروز امیر خونم پایین اومده بود. بخاطر همین با حرف های مامانم خیلی بهم ریختم و گریم گرفت. 

دلم انقدر پر بود که بعد از برگشتن از مدرسه، بدون اینکه لباس هام عوض کنم خودم پرت کردم توی تخت و بالشتم بغل کردم و هق هق گریه کردم. تازه بعد که یکم اروم شدم لباس هام عوض کردم. اما وقتی باهات حرف زدم دلم اروم گرفت، خوشحالم که هستی. 

 

داشتم این روزنوشت حاضر می کردم که یاد قسمتی از یه اهنگ افتادم : 

بد جوری رفتی تو تار و پودم، 

نخوابیدم اصلا که چشمام کبودن، 

دلم تنگه بدجور، برا شب بخیرات! 

منم ادمم خب دلم خنده می خواد! 

 

شاید اون روز با حال خوبی شروع نکردم اما قطعا با رضایت تمومش کردم. 

قبل از مدرسه، با مامان بحثم شده بود، بهم گفتش که امیر بازیت میده و با شرط و شروطی که ما براش معین کردیم دمش میزاره رو کولش و میره. تو می مانی و پشیمانی. 

دلم از اهل خونه گرفته بود. 

چرا کسی نمی خواست من یا امیر و حسی که بینمون بود رو باور کنه و انقدر سنگ اندازی می کردن؟ 

 

 

۱۳/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام کردگار هفت افلاک 

 

سلام عزیزم! دلم خیلی برات تنگ شده. 

امروز موفق نشدم صدات بشنوم اما حداقلش هرطوری که بود بهت پیام دادم. سه روز تعطیلی، باید تحمل کرد چه میشه کرد؟ 

امروز مدرسه داشتم و یه روز بارونی و جالبی بود. 

عصر رفتیم پسرعموم که تازه شش روزه دنیا اومده رو دیدیم. 

من حتی یک ثانیه هم تنها نشدم. غزل هم که بردیم کلاس زبان من مجبور شدم باهاشون برم. شب دیگه هرطور که شده بود اومدم پیام دادم. 

 

 

ان روز، روز عجیبی بود. یه روز بارانی، با اتفاقات خوشایند. 

دیدن موجود ریز و ظریفی که پتو پیچ بود و اسمش پارسا گذاشته بودن برام خیلی لذت بخش بود، اما از بغل کردنش می ترسیدم، انقدر ظریف و ضعیف بود که اگه بغلش می کردم ممکن بود لیز بخوره. از طرفی هم تنها نشدم، همه خونه بودند. 

جز مامان که چند ساعتی رفت پیش مادر بزرگم و من، خیلی سریع رفتم و گوشیم و برداشتم. به امیرپیام دادم. 

 

 

 

 

  پارت 9 

 

۱۴/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام انکه جان را فکرت اموخت 

 

امروز چون تعطیل بود، زدیم به دل طبیعت. 

جات سبز، خودم اتش درست کردم، من عاشق صدای ترق توروق سوختن چوب داخل اتشم و بوی دود، البته کمتر بوی دود دوست دارم. 

خیلی بهم ارامش داد و حس خوبی داشت، نوشیدن چای کنار اهنگ های مورد علاقم و صدای اتش وای اصلا بهشت بود یا به قول تو دبی بود. البته برای من. 

از انجایی که با مادربزرگ رفته بودیم، موفق شدم با گوشی مادر جلو جلو روز مرد رو بهت تبریک بگم، اخه فکر نکنم فردا که روز مرد هست بشه بهت تبریک گفت. 

دلم خیلی می خوادت، به قول قدیمی ها خاطرت و خیلی می خوام. 

عام راستی، امروز مامان و اذیت می کردم بهم گفت فلان کار انجام بده، گفتم دختر مهمون خونه پدره، انجام نمیدم؛ گفتش که کاری نکن که باعث بشم تا اخر عمرت مهمون خونه بابا بشی. خندیدم و با یه موفق باشی حرص درار صحنه ترک کردم. 

درضمن دیروز اکانتم به گوشی مامانم انتقال دادم، داداش محمد پیام داده بود. عصبی نشو لطفا خب؟ 

باور کن برای همون بیست و نهم یا بیست هشتم شایدم سی ام دی ماه بود. بیخیال، امروز نشد این چیزا بهت بگم. 

 

 

چشم هام بستم فکرم درگیر بود، یه اهنگ قدیمی توی ذهنم می چرخید و می چرخید: 

دلم برات تنگ شده جونم، 

می خوام ببینمت نمی تونم، 

بین ما دیوارای سنگی، 

فاصله یک عمره میدونم! 

بغض ترانمو شکستم، 

تا که بگم عاشقت هستم! 

 

 

 

* زمان حال*

 

کش و قوصی به بدنم دادم، به خاطره اون روز فکر کردم. بوی خوش مزرعه و صدای اتش و اهنگام. 

به حس و حالی که موقع پیام دادن به امیر داشتم. 

چه روز هایی بود! 

یادم میاد اون روز با مادر کلی بین مزارع گندم قدم زدیم. 

از انجایی که روز افتابی بود، باد انقدر ها سرد نبود، بلعکس ترکیب گرمای نور خورشید و سردی باد هوارو دلچسب تر از همیشه می کرد. 

چقدر دارو های گیاهی با مادر جمع کردیم. 

و بعدش کمی اسب سواری کردیم. 

روز خوبی بود. 

هنوز با یاداوری خاطره خنکای دست سرد باد رو روی گونه هام حس می کنم. 

 

*گذشته*

 

۱۵/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام خداوند رنگین کمان 

 

اول، روز مرد رو بهت تبریک بگم که اولین روز مردی هست که من توی زندگیتم. دوم، برات هم پیام فرستادم هم بهت زنگ زدم. 

بعد از دو روز صدات هول هولکی شنیدم، اروم گرفتم.

 

 

صبح ان روز بعد از تبریک گفتن روز مرد به بابا، به خانه مادر رفتم تا به عمو هام هم تبریک بگم. 

بعد از تبریک و تعارف و تیکه پاره کردن . 

مادر به حیاط رفت تا نون بپزه، منم از فرصت استفاده کردم و به بهانه زنگ زدن و تبریک گفتن به دایی به امیر حسین زنگ زدم و در حد چند دقیقه ای باهاش صحبت کردم و بهش تبریک گفتم. 

 

 

۱۶/۱۱/۱۴٠۱

 

 به نام یگانه خالق بی همتا

 

سلام عشق من! خیلی خیلی زیاد دلتنگتم. مدت زیادی میشه که درست و درمون باهم صحبت نکردیم؛ دلم می خواد کلی غرغر کنم بهت گیر بدم و حرصیت کنم. 

دلم برای وقتایی که با ذوق میگی قشنگ من چطوره تنگ شده! 

گریم گرفته، اگه فردا بتونم بهت زنگ بزنه در جواب تمام گله هات و غرغرات یه منم دوست دارم و دل منم برات تنگ شده گنده بهت میگم. 

 

نفس کلافه ای کشیدم و دفتر بستم، روز ها خیلی عذاب اور شده بود. 

چرا جور نمی شد من باهاش حرف بزنم؟ 

چه شانس گندیه من دارم اخه؟ 

 

 

  پارت 10 

 

۱۷/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام خداوند جان افرین 

 

سلام عزیزم! امروز خیلی بد باهات صحبت کردم و تمام حرصم رو سر تو خالی کردم. ببخشید؛ شرمنده ام! 

اگه فردا بشه ازت عذر خواهی می کنم. 

من خیلی دوست دارم شاید گاهی بهت نگم اما من دارم بخاطر تو می جنگم، با تو نمی جنگم. 

اینجا خیلی فشار عصبی زیادی دارم تحمل می کنم. 

من خیلی نگرانم امیر؛ دروغ چرا انقدری این روز ها به فکرت هستم که، گاهی جای اسم یکتا بلند اسم تورو صدا میزنم و میگم اِمی و بعد متوجه اشتباهم میشم. 

بگذریم، می گفتم: من از اینده می ترسم. 

 

صفحه زدم و برای دلگرمی خودمم که شده شعری نوشتم: 

 

تازمانی که رسیدن به تو امکان دارد، 

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد. 

زندگی درد قشنگیست به جز شب هایش، 

که بدون تو فقط خواب پریشان دارد! 

یک نفر نیست تورا قسمت من گرداند؟ 

کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد! 

من و شیخ هر دو طلب کار بهشتیم ولی، 

من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد. 

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر، 

سر و سریست که با موی پریشان دارد! 

من از ان روز که در بند توام فهمیدم؛ 

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد! 

 

متوجه طولانی بودن شعر هستم اما چه می شود کرد؟ 

شعر جلای روح ادمیست. 

جای تعجب داره، شعر نه منظورم ادم هاست. 

من هر روز دوست دارم باهاش خوب باشم و عاشقانه رفتار کنم، اما همین که صداش میشنوم تمام قول و قرار ها فراموشم میشه. حتی ممکنه باهاش دعوا هم کنم بدتر. 

بگذریم. 

 

 

 

۱۸/۱۱/۱۴٠۱

 

به نام نامی یزدان 

 

امروز کلی اشک من رو دراوردی، بی مغز! 

سر چی؟ 

یه ادم بی ارزش. 

هــــی روزگار. 

اما میدونی که، من ادم دل رحمی ام، و خیلی مهربون و سخاوتمند؛ به همین دلیل نمی تونم مدت زمان زیادی باهات قهر کنم. 

باور کن همین نصف روز هم زیاد بود. 

واقعا دلم رو شکوندی، الان ارومم اما بخاطر گریه های صبحم هنوز چشم هام می سوزه. 

بیخیال گله ای نیست، وقتی کسی رو دوست داشته باشی حسادتت دست خودت نیست، حساسیت و این چیز ها طبیعیه و عمدی نیست. 

پسر خوبی باش برات می جنگم، به دستت میارم و تقاص این روز ها رو ازت پس می گیرم. 

 

 

خیلی احساساتی شده بودم، اما به شدت دلگیر بودم، واکنش امروز امیر زیادی بود. 

ماجرا از این قرار بود که داخل اتاق مطالعه بهش زنگ زدم یواشکی، با گوشی یکتا. 

ناهار وحدت داشتیم و اونجا پنهان شده بودیم تا من راحت باهاش صحبت کنم. 

سرگرم صحبت بودیم که امیر گفت که

- راستی دوست دختر صابقم بهم زنگ زده! 

با اخم حالت متعجبی گرفتم و گفتم: جدن؟!  

- اره بابا، گفت بهم برگرد و این حرفا. 

- خب، تو چی گفتی؟ 

خندید: گفتم من نامزد دارم خیلی هم دوستش دارم. 

- هوم. 

- عسلی. 

- امیر اصلا تو چرا باید شمارش داشته باشی؟ چرا زنگ زد باید جواب بدی؟ چرا اون باید بهت زنگ بزنه؟ چرا بلاک نیست؟ 

 

پرسیدن سوالات همانا و منفجر شدن امیر همانا، بی دلیل یه عالم من و دعوا کرد. 

اما عصر که تنها شدم بهش زنگ زدم، صحبت کردیم و عذرخواهی کردیم از هم. 

اسون تا اینجا نیومده بودیم که اسون بخوایم بریم از پیش هم. 

در هر حال، رفتارش عمیق منو به فکر فرو برد... 

 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...