سارینا ارسال شده در دیروز در 06:50 AM اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:50 AM نام رمان: بیگانه نام نویسنده: ساره مرادیان | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: شب عروسیم تصادف کردیم و شوهرم مرد...اسم بیوه رو روم گذاشتن با این که دختر بودم تا این که برادر شوهرم از خارج برگشت و مجبورم کردن این بار با کسی ازدواج کنم که روزی عشقش بودم و... مقدمه: پرسید : از من چی میخوای؟ گفتم: آرامش گفت : چه کمتوقع...! گفتم : برعکس من آدم پُر توقعی هستم چون آرامش چیزی نیست که هر کسی بتونه اونو به آدم بده... کدومو باور میکنی؟! رخت سپیدم یا بختِ سیاهم؟! دل کندن بلدی میخواد من بلد نیستم! 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1718-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارینا ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل (ویرایش شده) 🦠 بــیــگــانــه 🦠 🌱🍊پارت اول ساره مرادیان🌱🍊 #ترنم #پارت_مقدمهای#تهران_۱۳۶۹ گاهی آنقدر دلشکسته میشوی که مزاری سرد و خالی از سَکَنِه مرحم زخم هایت میشود...مزاری به دنبال جرعه ای روح که شاید این حوالی پرسه زده باشد. خنده دار بنظر می رسد اما من آنقدر در پی تو بودم که همه را فراموش کردم حتی خودم را...! آقاجان این روزها از تو نمی گوید! از تویی که تمام زندگیام شدی و به یکباره پر کشیدی! از دُردانه اش می گوید...! از بیگانه...! و من دلم میخواهد فریاد بزنم، آنقدر که جسمِ پر غرورِ خشم را در خود خفه کنم. شاخه گل های رازقی را پر پر میکنم و یاد جوانیات میافتم. چهار سال پیش همینجا پر پر شدی! همینجایی که من با حسرت به این قبر زل میزنم! رفتنت کمر شکن بود، پدرت را پیر کرد و مادرت را شکسته! دستِ آخر من را هم دارند به بیگانه می دهند؛ بیگانه ای که نامش برادر است! آقاجان این روزها با غرور به من نگاه میکند و از پیشنهادی که داده است راضی است و حس شَعف میکند از اینکه مرا به بیگانه نداده و به برادر شوهر عزیزم تقدیم کرده است. ولی کاش به بیگانه می داد چون او از هر بیگانهای برایم غریب تر بنظر می رسد. بلند میشوم. این روزها کار هر روز من آمدن به این قبرستان است. می آیم...کمی از زمانه گلایه میکنم، غر زدنهایم که تمام شد اشکهای غم بارم را پاک میکنم و آماده رفتن میشوم. سوار ماشین شدم و عینک آفتابیام را به چشمهای سرخم زدم. از قبرستان که دور میشدیم ذهنم آرام نمی گرفت؛ بیگانه داشت بر میگشت و من توان روبرویی با او را نداشتم. توان مقابله با مردی که روزی صدایم میکرد:_تــِلــا خانوم! من ترنم دهقان ی از روبرو شدن با سالار میترسیدم. برادرشوهری که آن سر دنیا برای خودش جاه و مقامی داشت حالا برای دیدنِ من می آمد! من! عروس خانواده دهقانی! کنار مغازهای ایستادم، بطری آب معدنی گرفتم و حساب کردم. نویسنده: خیلی دوست دارم نظرتونو راجب پارت یکش بدونم🥰من ساره هستم یه دوست که خیلی وقته با انجمنم ولی این اولین همکاری من با انجمنه🫣 ویرایش شده 15 ساعت قبل توسط سارینا 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1718-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9214 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارینا ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل 🦠 بــیــگــانــه 🦠 🍊🌱پارت دوم کنار مغازه ای ایستادم، بطری آب معدنی گرفتم و حساب کردم. تا رسیدن به خانه تمام اشکهایی که ریخته بودم انگار جبران شده بود. حالا آن دخترِ ضعیفِ گوشه قبرستان نبودم! من هر بار که به اینجا میآمدم نیروی عجیبی میگرفتم؛ نیرویی که توانِ مقابله با هر کسی را داشت، حتی آقاجان! این روزها خانه ما یا بهتر بگویم خانهای که متشکل از چهار خانه دیگر بود پر شده بود از آدم! نه اینکه آدمها عوض شوند یا افراد جدیدی بیایند نه؛ آدم ها همان بودند ولی با رفتارهای جدید، رفتارهایی که نمیدانستند دلِ دخترکِ حاج مَظاهر را میشکند، رفتارهایی که تنهایی اورا عمیقتر از هر وقت دیگر میکرد، آنقدر عمیق که نه تنها بابت آمدن پسرعموی تحصیل کردهاش بعد از دوازده سال دوری خوشحال نبود بلکه از او نفرت شدیدی را احساس میکرد. بیگانه همه را به شور انداخته بود البته دوازده سال حرف کمی هم نبود! وقتی آن جوانِ نوزده ساله به خارج میرفت منِ دختر بچه فقط ده ساله بودم. بارها زیر گوشم خوانده بود تِلای من اما من تِلای او نبودم. دقیقا چهار سالِ پیش با برادرش سیاوش نامزد شدیم. او از سالار کوچکتر بود...پسری کاری و با جربزه! مردِ عمل بود، نشده بود چیزی بخواهم و نه بیاورد...! عاشقش بودم و نفسهایم بندِ نفسهایش بود. هر که مارا میدید، میدانست هردو کم از مجنون و لیلی نداریم. دیوانه هم بودیم! میدانید؟ نمیدانم شعر میخوانید یا نه اما خدا یکی یار یکی و من دل به کسِ دیگر نمیدادم آن هم برادر شوهرم! دفترِ خاطراتم را باز کردم...جرعه شعرهایی که در سر پرورانده بودم را گوشهای نوشتم، شعرهایی که زیاد با زندگی من عجین شده بود. خواستم ببندمش که عکسی از لای آن روی زمین افتاد.عکس را لمس کردم. عکس من و همسر تدفین شده در خاکم! روزِ قبل از فیلمبرداری بود! همان روزی که... 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1718-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9226 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.