نویسنده اختصاصی Farzane ارسال شده در 26 بهمن، 2024 نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، 2024 (ویرایش شده) به نام حکمران کوه نام رمان: گلبرگی در کوه نام نویسنده: فرزانه فرجی ژانر: عاشقانه از جنس خاک هستم... وجودم از سنگ، خدایم آسمان، حکمرانم خورشید، قبلهام ماه دیارم کوه، نژادم تنهایی، متهم به دوری... من همان کوهی هستم که زیر سایهی ابرهای غول پیکر مخفی شدهام و برای به دست آوردنم باید فرهاد بشوی و دلت را به کوه بزنی. خلاصه: گمان می بردم کوه باشم تکیه گاهی میشوم اما هزار حیف که کسی کوه را باور نداشت. شدم گلبرگی در کوه تا نور امید را ببارانم بر روی باغچه ی بی عشق... از خود گذشتم تا گذشتهام را در نسیم بی قاصدک رها کنم. دل را به یاری و اشکهایم را فدای گونه هایم کنم. خودم تنها مانده ام میان سنگ های بی جان تا جان بدهم به گلهای بی گلدان. من گناهی نداشتم جز اینکه خواستم تکیه گاهی شوم تا تکیه گاهی داشته باشم. *مقدمه* کوه به کوه نمی رسد، ولی آدم به آدم میرسد این را بارها شنیده ایم، اما با این حال به بدترین نحو دل می شکنیم این را می دانیم و بی انصافی می کنیم، نمیدانم شاید محکم بودن را از کوه نیاموختیم؛ شاید خودمان مقصریم مقصریم که نمی توانیم مانند کوه، کنار هم بمانیم و تحت هیچ شرایطی هم دیگر را تنها نگذاریم. اما تو یار من باش. بمان تا برایت کوهی شوم که بر من تکیه کنی. میان هر کوه و صحرایی، دلت قرص بماند محکم کنارت ایستاده ام. بیا دل هایمان را به کوه بزنیم، رها همچو نسیم، پاک همچو خاک، سخت همچو سنگ، استوار همچو کوه. معرفی و نقد رمان گلبرگی در کوه ویرایش شده 26 بهمن، 2024 توسط Farzane 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/168-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%AF%D9%84%D8%A8%D8%B1%DA%AF%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D9%88%D9%87-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%81%D8%B1%D8%AC%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Farzane ارسال شده در 26 بهمن، 2024 سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، 2024 (ویرایش شده) گلبرگی در کوه #پارت اول گلبرگ" گردنم رو اسیر شال گردن نارنجی رنگ و بلندم کردم، نگاه درمانده و پر از عجزم رو به مامانم که چشم هاش بسته بود دوختم، با اطمینان از این که کلید داخل جیبم جا خشک کرده وارد حیاط کوچیکمون شدم، روی پله های با سرامیک های ترک خورده و شکسته نشستم، کتونی سفید و مشکی اسپرت نه چنان نو ولی تمیزم رو پام کردم و بندهاش رو با تمامی حرصی که تو وجودم رخنه کرده بود کشیدم و محکم بستم. نگاه گذری و کلیام رو به خونه ای که چند سالی مهمونش بودیم انداختم، خونهای که بیشتر غصه و دردسر می درخشید و خوشی و خوش شانسی بال و بندیش رو بسته بود و کلا غایب بود، درخت خشک شده ی انگور دل می زد از حیاطی که روز به روز از روزگارم زشت تر میشد، این بار نگاهم رو به موتور قدیمی و داغونی که این روزها باید فاتحه اش رو می خوندیم انداختم، پتوی پلنگی زرد و سبز رنگی که بابا روش انداخته بود به خاطر وزش بادِ دیشب روی زمین افتاده بود، چند قدم کوتاه برداشتم و خم شدم؛ پتویی رو که پر بود از برگ های انگورخشک شده رو تکوندم و گرد و خاکش وارد ریه هام و موجب چند سرفه ی خشک شد، دوباره روی موتور برگردوندم و لباس هام از از گرد و غبار این روزگار تکوندم و با آب حوض که چند برگ خشک شده روش شناور بود مشغول پاک کردنش شدم. دیگه وقت رفتن بود، در خونه با صدایی ژیر مانندی که نشون می داد روغن کاری رو می طلبه باز شد و نگاهم با نگاه سودابه خانوم قفل شد، با نان سنگگی که توی دست هاش بود نزدیکم شد، اگه سودابه خانوم نبود عمرا اگه میشد با مریضی مامان کنار بیام، با لبخند کمرنگی که تعریف خوبی از حالم نبود قدمی برداشتم و گفتم: -سلام خاله خوبین؟ خاله با همان لبخند همیشگی چند قدم هم به سمتم متمایل شد و گوشه ی نون سنگگ رو مقابلم گرفت و گفت: -سلام دخترقشنگم خوبی؟ بفرما نونش تازه ست. با دستم نون رو از خودم فاصله دادم، کی اشتهایی برای خوردن سنگک تازه داشت؟ مانند خودش لبخندی روی لبهام نشوندم. -ممنون خاله سیرم، انشالله همیشه پر رزق و روزی. نون سنگک رو پایین برد و با دست راستش چادر روی سرش رو درست کرد و با لحنی که ترحم همراه ش بود، گفت: -پوست و استخون شدی دختر یه چیزی بخور که جون داشته باشی آخه عزیزم اینجوری خودت هم اذیت میشی هم بنده خدا صنم خانوم. نگرانی و ترحمش رو بیشتر کرد و ادامه داد: -راستی مادرت چطوره؟ دست هاش بهتره شده؟ چند روز پیش که اومدم بهش سر زدم انگار سر شده بود میگم می خوای یه دکتر خوب... دیگه ادامه نداد، نمی دونستم از نگرایش ناراحت باشم یا خوشحال! بلاخره کسی از حال من خبر نداشت و نمی دونست که چه قدر زیر این فشارها دست و پا میزنم که له نشم، دقیقا حال کسی رو دارم که انگار داخل باتلاق افتاده و هر چی جهد میکنم و صدا میزنم کسی نمی تونه به دادم برسه و اگه صدای پر نیازم رو هم بشنوه کاری از دستت برنمیاد. از دار دنیا یه دایی و عمو داشتم که... چی بگم؟ نباید به این چیزها فکر می کردم اما نگرانی دیگران حالم رو بد می کرد و اونقدرها هم بی کس نبودم، من هنوز مادری داشتم که میشد با وجودش بگم الهی شکر و ککمم نگزه، مکثم طولانی شده بود و این کنجکاوی خاله رو بیشتر می کرد با استیصال جواب دادم: -چطور میخواد باشه خاله جان هر روز بدتر میشه دورت بگردم. نفس آه مانندی کشید و باز هم ترحم که بیشتر بی تفاوتم می کرد، با شفقت و دلسوزی حرف های امیدوار ولی بی ثمر رو برام ادا کرد. -توکلت بر خدا گلبرگ جان، انشالله خوب میشه خودت رو نگران نکن خدا ارحم و راحمینه. دستش رو برای شونهام گذاشت، ادامه داد: -من که دعای معراج نذر کردم که الهی زودتر سلامتیش رو به دست بیاره، بنده خدا سنی هم نداره... دیگه به حرفاش گوش نمی دادم سکوت کرده بودم سلامتیش رو به دست میاره؟ مگه زود این ماجرا رو فهمیده بودیم که زود هم خوب بشه یا اصلا مگه ام اس خوب شدنی بود؟ یا اگه خوب شدنی بود با کدوم پول؟! اون همه آزمایش و سیتی هم با کلی قرض از دایی و عمو گرفته بودم برای درمان باید چیکار می کردم؟ با لبخند کمرنگی از خاله خداحافظی کردم. بی توجه به نگاه سنگین شخصی از کوچه های باریک و قدیمی که اگه خدای نکرده زلزله می اومد بی شک این جا رو با خاک یکسان می کرد عبور کردم. هندزفری سفید رنگم رو به گوشم زدم و شال بافتم رو مرتب کردم. با یه آهنگ ملایم کلاسیک قدم زدم و فکرم به چهار سال پیش رفت اما از یادآوری اون لحظات حالم دگرگون تر میشد نباید فکر می کردم اما مگه کنترلی روی ذهن پر از مشغلهام داشتم؟ دوباره یادم اومد که یه آدم از خدا بی خبر بابای من رو رفیق باز کرد و بابا هر چی داشتیم و نداشتیم رو فدای رفیق هاش کرد و فروخت؛ نذاشت فامیلی برامون بمونه نه آشنایی ولی الان همون رفیق هاش کجا بودن که توی یکی از خونه های پنجاه متری پایین شهر زندگی می کنیم؟ مامان بی چاره ام به خاطر حرف و حدیث مردم از پا افتاد. هیچ وقت کسی رو قضاوت نمی کردم همه ی رفیق ها بد نیستن! بابای من ساده بود یا شاید هم اون ها خیلی زرنگ بودند به هر حال راحت روی سرش رژه رفتن و این سرانجام زندگی ما شد، چه قدر خوشبخت بودیم! چه زندگی آرومی و ساکتی! اما حالا چی؟ شاکر هستم اما لذت نمی برم. همسایه هامون آدم های خوبی هستن و هر از گاهی میان و بهمون یه سر میزن. خاله سودابه رو هم دوست دارم اما از وقتی فهمید پسرش یک دل نه و صد دل عاشقم شده رفت و امد کمتر شد تا خیالم از فکر پسرش بیرون بره و فقط به خاطر از پا افتادن مادرم حاضر نشد کاری کنه تا پسرش به مراد دلش برسه و از ترس این که نکنه ام اس مامانم مورثی باشه و من هم به مرور زمان درگیرش بشم پسر بی چاره رو از زندگی من طرد کرد و به نا کجا آباد فرستادتش که بنده خدا هفتهای سه و چهار بار میاد میمونه بعد برمی گرده و بعد میگه خوب میشه انشالله! پوزخندی از فکرهای بیهوده ی توی سرم پخش میشد زدم، پای کوه ایستادم و به مغزم دستور دادم تا سکوت کنه. به احترام کوه! به احترام برترین تکیه گاه! غرق عظمتش شدم، نگاهم رو از خاک ریزه ها و پله های کوتاه و طولانی تا نوک کوه کشوندم. چه قدر مثل این خاک ریزه ها کوچیک و بی اهمیت بودم، اون قدر بی اهمیت که بابای خودم من رو مثل همین خاک ریزه ها زیر پاش له کرد. کاش جای خاک ریزه کوه بودم. همین قدر سخت، همین قدر محکم. شایدم همین خاک ریزه هستن که الان کوه شدند، کوه خاک پات میشه تا تو بالاتر بری. زندگی تو این روزگار سخته، اگه کسی پشتت نباشه زود زمین می خوری، هر چند بابای من هم پشتم هست ولی حکم دره داشته که هر وقت بهش تکیه می کردم توی گودال می افتادم. نفس خسته و پر صدایی کشیدم. آروم آروم از پله ها بالا رفتم. از بین سنگ های ریز و درشت، از خاطرات تلخ و بیهوده ام، از حرف ها که مثل سیلی محکمی که برام آزار دهنده بود گذشتم، کاش دلم برای بودن کنار کسی قرص بود، خیالم راحت و یادم آسوده... بلاخره بعد از پونزده دقیقه به جایی که بیشتر وقت ها می رفتم، رسیدم و ایستادم. فتح کردم! دست هام رو داخل جیب مانتو پاییزی طوسی رنگم گذاشتم چشم هام رو بستم. هوا سرد شده بود و سوز شدیدی داشت. باد موهام رو به بازی گرفته بود و نسیم با وزش ملایمش نوازشم می کرد. نفسی عمیق و پی در پی کشیدم که بهم کمک کرد تا بغضم رو قورت بدم، گوشم به خاطر ارتفاع سوت می کشید. چه قدر برام لذت بخش بود، این جا فقط سنگ ها حکمرانی می کردند زیر سایه ی ابر های غول پیکر، مگه میشه کسی کاری به کار کوه داشته باشه؟ کوه بزرگه مثل آرزهام، مثل دردام، مثل خدا... صدام رو صاف کردم، با دل و جون شروع به خوندن شعری کردم که محرم دردای بی نهایتم بود: - تو به این معصومی تشنه لب آرومی غرقه عطر گلبرگ تو چه قدر خانومی کودکانه غمگین، بی بهانه شادی از سکوتت پیداست که پر از فریادی همه هر روز این جا از گل هات رد میشن آدم های خوبم این روز ها بد میشن توی این دنیایی که برات زندونه جای تو این جا نیست جات توی گل دونه غرورم رو ببخش حضورم رو ببخش من هم یه عابرم عبورم رو ببخش تویی که اشک تو شبیه شبنمه همیشه تو نگات یه حسه مبهمه سنگینی نگاهی باعث شد چشم هام رو باز کنم قفل نگاه پسر جوون رو بروم شدم. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط Farzane 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/168-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%AF%D9%84%D8%A8%D8%B1%DA%AF%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D9%88%D9%87-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%81%D8%B1%D8%AC%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-903 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Farzane ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل گلبرگی در کوه #پارت دوم دیگه به خوندن ادامه ندادم اون هم حرکتی نکرد فقط نگاه کرد، صورتم رو ازش گرفتم، دلم نمیخواست همدمی این جا داشته باشم برای همین موندن رو جایز ندونستم، قدمی برداشتم که سرم گیج رفت، چشمام رو بستم و دستم رو روی سرم گرفتم، صدای بوتهایی که روی خاک کشیده میشد بهم فهموند بهم نزدیک شده بود. - حالتون خوبه؟ دستم رو پایین آوردم و چشم هام رو باز کردم، این سرگیجه ها برام عادی بود من هر وقت تو ارتفاع باشم فشارم بالا میرفت و سرگیجه مهمان چند ثانیه ایم میشد. - خانوم؟ با دوباره صدا زدنش به خودم اومدم و فراموش کرده بودم که ازم چیزی پرسیده بود اما انقدر ذهنم مشغول بود که نمی دونم اصلا چیزی پرسیده بود یا توهم زده بودم؟ با شبهه و تردید پرسیدم: - شما چیزی گفتین؟ همونطور که تماشاگر ناظر اوضاع بدم بود با مشوش گفت: - عرض کردم چند دقیقه صبر کنید بذارین حالتون خوب بشه بعد برین. سرم رو تکون دادم، قدمی بهم نزدیک شد که با نگاهم متوجه معذب بودنم شد، ازم فاصله گرفت و کنارتر ایستاد، هوا سردتر شد، روی سنگی که از همه صافتر بود نشستم و زانوهام رو بغل کردم و بازوهام رو ماساژ دادم رو برو رو نگاه کردم به شهری که آدم هاش رنگارنگ بودند سعی بر این داشتن که خودشون رو برتر از دیگران نشون بدن، کنارم نشست و با بدخویی گفت: - تو این هوای پاییزی اینجا چیکار می کنید اون هم یه دختر تنها؟ اینجا جایی امنی برای یه دختر نیست. کوه برای من جای امنی نیست؟ کی گفته؟ اینجا برای من دقیقا حکم آغوش مادرم رو داره خیلی دوست داشتم واژه واژه ی حرف هام رو براش دیکته کنم اما دلم نمی خواست چیزی از من و زندگیم بدونه برای همین گفتم: -حق با شماست، یه دختر تنها نباید به یه جای ناامن بیاد. نفس پر صدایی کشید و محکم دست روی موهای موجدارش کشید: -خوبه که می دونید و باز میاین... با مکث کردنش نگاهی بهش انداختم، آخه چی میدونی از زندگی من که برام درس منطق میدی؟ -صدای خوبی دارین، حرفه ای هم کار می کنید یا همونجوری برای دل خودتون میخونید؟ دوباره به روبروم نگاه کردم، سوالی بود که من خودم هرگز به جوابش نمی رسیدم، با درنگ جواب دادم: -نمی دونم. این بار اون بود که بهم نگاه می کرد، مشخص بود که خودش هم حالش زیاد مساعد نبود و این بدخویی و حس نصحیتش نشان از این بود که خودش پر از مشغله هست و به دنبال راهی برای خلاصی بود این ها احتمالات رو مدیون رشته ی دانشگاهیم بودم که با چند برخورد و صحبت کردن می تونستم بفهمم جریان چیه. -میتونم اسمتون رو بپرسم؟ این قدر مودبانه پرسیده بود که اگه جوابش رو نمی دادم شخصیتم زیر سوال می رفت، برای همین هم لحن و آوای خودش جواب دادم: - گلبرگ هستم. سرش رو تکون داد و زیرلب تکرار کرد"گلبرگ" نفس حبس شده اش رو به بیرون فرستاد و مثل من مقابلش رو نگاه کرد، منتظر جوابی از طرفش نبودم ولی انتظارم می رفت حالا که من خودم رو معرفی کردم اون هم متقابلا معرفی کنه، موهام رو که از شال بافتم بیرون اومده بود رو کامل زیرشال هدایت دادم، سکوتی که بینمون حکمران بود رو دوست داشتم اما با گفتن: - خوش بختم، من هم کیارش هستم. حس خوبم رو نابسامان کرد، لبخند مصلحتی زدم، می دونستم این تازه شروع ماجراست اما یه واژه ای همیشه توی زندگی من ریاست میکرد و اون هم واژه ی اجبار بود برای همین گذاشتم تا حرف بزنه، مگه بد بود یکی تو رو از حالی که داری بیرونت کنه؟ با تبسمی که روی لب هاش نمایان بود ادامه داد: - این شعر رو خودتون گفتین؟ متعجب نبودم از سوالهاش چون می دونستم اون هم مثل من به این کوه پناه آورده بود. سرم رو به معنای نه تکون دادم، شعر از خودم می گفتم ولی هیچ وقت بلند نمی خوندمش فقط می نوشتمش. -نه ولی خودم هم شعر میگم. - خوبه پس نقطه مقابل هم هستیم، من هم می خونم ولی وقتی برای گفتن شعر ندارم البته این هم بگم که به خوندن شعر علاقه دارم. -پس می خونین؟ -خیلی نه، بعضی وقتا که تنها باشم تو جمع نمی خونم یا بهتر بگم اهل شهرت نیستم. حرف هاش رو نمی تونستم درک کنم، اگه من ایران نبودم حتما خواننده ی خوبی میشدم تنها کاری که استعدادش رو داشتم خوندن و نوشتن بود که برای نویسنده بودن کلی زمان نیاز داشتم و برای خوندن مجوز نداشتم، به نظرم آدم باید استعدادش رو بروز بده تا بفهمه که بی ارزش نیست حتی اگه به جایی نرسه. -شعرهاتون رو می فروشین یا برای وقت گذرونی؟ از سوال و جواب خسته شده بودم، اصلا من با یه آدم غریبه چه حرفی می تونستم داشته باشم اما قصد بی احترامی هم نداشتم کلا شعرای من به درد خوندن نمی خوره و یعنی گوش هایی تاب و تحمل گوش دادنش رو نداره. کلافه جواب دادم: -اگه خریدارش باشه چرا که نه؟ سمتم متمایل شد و ابروهاش رو پرسید: -تا حالا شعرهاتون رو به کسی نشون دادین؟ بلند شدم همون طور که قدم برمی داشتم گفتم: -نه من وقتش رو ندارم. بلند شده بود و با چند قدم خودش رو بهم رسوند و گفت: -میتونم شماره تون رو داشته باشم؟ بی توجه به قدم هام ادامه دادم، انگار که تردید داشته حرفش باعث ناراحتی و رنجوریم بشه پرسید: - گلبرگ خانوم منظوری نداشتم، ناراحت شدین؟ عجله داشتم و اصلا حرفهای این پسری که نمیشناختم برام اهمیتی نداشت، برای راحتی و فرار به موقعام گفتم: - نه اصلا، فقط دیرم شده. - اما... - ببخشید من باید برم. - باشه هر طور مایلید فقط... دستی به پالتوی خوش دوخت مشکی رنگش برد، کارتی رو بیرون کشید. - این کارت من پیشتون باشه، هر وقت رسیدید بهم زنگ بزنید، درباره ی شعر با هم در ارتباط باشیم و هم از حالتون با خبر بشم که سالم رسیدین. کارت رو گرفتم و ممنونی زیر لب گفتم و آروم آروم پایین رفتم، مگه همچین چیزی هست کسی نگران کسی بشه که حتی نمیشناسه، شاید احساسات من کشته شده که نسبت به هر چیزی بی تفاوتم، البته من مقصر نیستم... من هم یه روزی عاشق بودم، عشق رو بلد بودم با تموم وجودم عشقش رو مثل یه راز کودکانه و ترس از آشکار شدنش پنهان کردم، من بچگی کردم که صادقانه کسی رو دوست داشتم، عشق یعنی حقارت، بدبختی، تهدید، دیوانگی... 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/168-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%AF%D9%84%D8%A8%D8%B1%DA%AF%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D9%88%D9%87-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%81%D8%B1%D8%AC%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12655 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.