HADIS ارسال شده در یکشنبه در 10:10 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 10:10 PM فصل دو قسمت هشت اتاق ریو و نایا هوای داخل اتاق گرمتر بود. نه خفهکننده، نه ناراحت… بلکه شبیه آغوشی که بعد از یک روز طولانی، بیصدا میپذیردت. دیوارها با نور کهربایی میدرخشیدند. یک تخت دونفره وسط اتاق بود، با ملافههای سفید و پتوی مخملی قرمز که نرم و وسوسهانگیز به نظر میرسید. اما چیزی که بیشتر از هر چیز چشم را میگرفت، قاب عکس کوچکی بود روی میز کنار تخت. تصویری تار، اما آشنا؛ عکس دو نوجوان کنار هم، خندان. شاد… قبل از آنکه دنیاشان تغییر کند. نایا ایستاد. صدایش خشدار و لرزان بود: – این عکس… من اینو داشتم. توی خونهی قبلیم. قبل از… همه چی. ریو به عکس نزدیک شد. لحظهای نفس نکشید. بعد لب زد: – از سفر اردوی بهار… یه هفته قبل از اینکه… دیگه نیای. سکوت. پررنگتر از همیشه. نایا نگاهش را از عکس برداشت، نفس عمیقی کشید و گفت: – فقط امشب. تخت بزرگه، ولی میتونیم فاصله بندازیم… فقط بخوابیم. اوکی؟ ریو لبخندی محو زد، خسته: – من اصلاً نمیخوابم. فقط مراقبم… ازت… از خودمون. نایا برای لحظهای لبخندی زیرلبی زد. سعی کرد بیتفاوت به نظر برسد، ولی نگاهش گاهی لرز داشت. با قدمهایی آرام به سمت کمد سفید وسط اتاق رفت. دستش را روی یکی از کشوها گذاشت و بازش کرد. داخلش یک دست لباس رسمی به رنگ آبی بود، زیرش لباس خواب ساتن، حوله تنپوش، و حتی لباس زیر. نگاهش برق زد. لبخندی زد و به ریو نگاه کرد: – اینجا رو ببین… چقد لباسهای قشنگ داره! ریو نزدیک شد، کشوی بالایی را باز کرد. یک لباس رسمی مردانهی مشکی آنجا بود. زیرش حوله و لباس زیر، تا شده و تمیز. – فکر کنم این در حموم باشه. سمت دری رفت که کنار کمد بود و و خم شد بازش کرد. فضای پشت در روشن شد: یک حمام باشکوه، با کاشیهای سفید و قرمز. یک وان بزرگ قرمز گوشه بود، براق و درخشان، و یک دوش بلند وسط سقف. نور نرم از لای پردهی نازک بخارآلود میتابید و فضا حالتی بین زیبایی و رؤیا داشت… یا شاید هم کابوس. بخار گرمی از داخل بیرون می زد، بوی گلهای ناشناس و چیزی شبیه صابون دستساز تو هوا پیچید. نایا چند قدم جلو رفت، پاهاش روی سرامیک براق صدا نمیداد. ایستاد لب وان. دست کشید روی لبهی قرمز و زمزمه کرد: – اینجا… زیادی تمیزه. زیادی بینقصه. ریو پشت سرش بود. دستی به دیوار زد و گفت: – انگار منتظر ما بوده. انگار از قبل… میدونستن قراره بیان. نایا سرشو پایین انداخت. بازدمش بخار شد تو هوا. دستی به آستینش کشید و زمزمه کرد: – من از حموم کردن کنار کسی عادت ندارم. بعد سکوت کرد. انگار خودش هم فهمید حرفش چقدر کشدار و مبهم بود. بدون اینکه برگرده گفت: – اول تو برو. من صبر میکنم. ریو سری تکون داد. آروم لب زد: – باشه. ولی قفل نمیکنم. اگه ترسیدی… صدام کن. نایا خندید. نه با لب، با نفس. – فکر نمیکنم چیزی تو این خونه از بیرون ترسناکتر باشه. ریو وارد حمام شد. در پشت سرش نیمهباز موند. نایا نشست روی لبهی تخت، دستهاش رو توی هم قفل کرد. به قاب عکس نگاه کرد، به پردهی سبک پشت پنجرهی اتاق. نمیدونست اینجا شب میشه یا نه، زمان جلو میره یا نه. ولی برای اولین بار توی مدتی که یادش نمیومد، احساس کرد ایستاده. نه فراری، نه گمشده. صدای آب دوش که بلند شد، انگار صدای ذهنش هم آروم گرفت. چند دقیقه گذشت. بعد، صدای آرومی اومد از داخل حمام: – نایا… اومدی؟ سریع بلند شد. لحظهای تو آینه نگاه کرد. چشمهاش برق میزد، ولی خسته بودن. وارد حمام شد. و سعی کرد حوله رو با چشمان بسته به دست ریو برساند. صدای مردونه و خش دارش به صدا درومد: -تموم شد، حالا نوبت توعه! وان هنوز خالی بود. ریو ایستاده بود زیر دوش، حولهای دور تنش، موهاش خیس، بخار دورش حلقه زده بود. ایستاد کنار در. نگاهش نکرد، فقط گفت: – آب داغه. فقط مراقب باش نسوزی. نایا لبخند زد. رفت سمت وان. شیر آب رو باز کرد. صدای پر شدنش، صدای آرامشبخش شب بود. لباس خواب ساتن و حوله رو روی پایهی چوبی کنار دیوار گذاشت. وقتی برگشت، ریو با نگاهش دنبال نکرد. اروم گفت: -میشه بری بیرون؟ -معذرت میخوام!حتما. در رو ریو نصفه بست. نایا نشست لب وان، دستش رو فرو برد تو آب، و اجازه داد برای اولین بار تو اون مدت، گرما به عمق استخونهاش برسه. حالا دیگه صدا نبود. فقط بخار. و دلی که انگار بعد از سالها، داشت یادش میاومد چطور باید آروم بزنه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9299 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در یکشنبه در 10:11 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 10:11 PM (ویرایش شده) فصل دو قسمت نه اتاق ریو نایا نایا از حمام بیرون اومد. لباس خواب آبی روشن ساتن تنش بود. موهاش هنوز نمدار، ولی مرتب بود. نور زرد اتاق، پوستش رو گرمتر نشون میداد. ریو، همونطور که گفته بود، روی صندلی کنار تخت نشسته بود. لباس خواب مشکی پوشیده بود و پاهاشو روی هم انداخته بود، اما معلوم بود دلش آروم نیست. نایا آروم گفت: – تموم شد. تو که نگفتی، ولی… ممنون که صبر کردی. ریو سرش رو بلند کرد. نگاهش چند لحظه تو قفل چشمای آبی نایا موند.که هم خونی جالبی داشت لباسش و چشماش لبخندی کمرنگ زد: – هنوزم همونجوری حرف میزنی. انگار هر کلمه رو وزن میکنی قبل از گفتنش. نایا شونه بالا انداخت، ولی لبخندش تلخ بود: – شاید چون خیلی وقتا وقتی حرف زدم… همه چی خرابتر شد. سکوت افتاد. ریو بلند شد، رفت سمت تخت. ایستاد و گفت: – این تخت… خیلی بزرگه. ولی باز یهجور عجیب حس میکنم کوچیکه. انگار توش باید با خاطرههامون بخوابیم. نایا روی تخت نشست، گوشهی سمت چپ. پتو رو بالا کشید و گفت: – فقط امشب، و فقط خواب. قول بده. ریو آهی کشید، رفت اونطرف تخت، زیر پتو خزید و رو به سقف دراز کشید: – قول میدم. فقط اگه تو هم قول بدی دیگه هیچوقت بدون خداحافظی نری. نایا مکث کرد. بعد صدای آرومش تو تاریکی پیچید: – اگه اینجا زنده بمونیم… قول میدم. چند دقیقه هیچکدوم چیزی نگفتن. فقط صدای نفسهاشون، صدای ظریف پتو وقتی تکون میخورد، و صدای قلبهایی که بعد از مدتها کنار هم بودن، ولی هنوز فاصلهی بزرگی بینشون بود. ریو زمزمه کرد: – هنوزم اونقدری دوستت دارم که بترسم از اینکه دوباره از دستت بدم. نایا برگشت طرفش. تو تاریکی فقط چشمهای ریو معلوم بود، خیره به سقف. – من… هنوز نمیدونم اون دختره توی عکس کیه. ولی دلم میخواد دوباره بشم. حتی اگه فقط برای یه شب. ریو به سمتش برگشت. نگاهش کردن. فقط چند سانتیمتر فاصله. ولی هیچکدوم جلوتر نرفتن. نه لمس، نه کلمات بیشتر. فقط یه حس سنگین و صادق که توی فضا پیچید. ریو گفت: – شببخیر، نایا. نایا لب زد: – شببخیر، ریو. و بعد هر دو چشماشونو بستن، با فاصلهی کم، ولی قلبهایی که… شاید، کمکم داشتن یاد میگرفتن دوباره کنار هم بتپن. نایا با چشمان بسته دستشو گذاشت روی دست ریو و ریو شروع به نوازش کردن دست نایا شد و به اون یکی دستش پتو رو بیشتر روی تن نایا کشید ویرایش شده یکشنبه در 10:26 PM توسط HADIS 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9300 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در دیروز در 11:31 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 11:31 AM فصل دو قسمت ده لیـا – اتاق تنها اتاق لیا کوچیکتر بود. دیوارها به رنگ آبی روشن، ولی نورش سرد و بیروح. تخت یکنفرهی سفید، با ملحفههای نخی ساده. همهچیز مرتب، تمیز... اما تهی. لیا وسط تخت نشسته بود. زانوهاشو بغل گرفته، چونهاش رو گذاشته بود روی دستهاش. نگاهش به دیوار مقابل خشک شده بود. تابلوی نقاشی قدیمی روی دیوار: دختربچهای وسط جنگل، و پشت سرش سایهای تیره و بیچهره. صدای قلبش توی گوشش میپیچید. دستهاش یخ زده بودن. زیر لب زمزمه کرد: – من نمیترسم… من نمیترسم… اما صدایش میلرزید. قطرهی اشکی از گوشهی چشمش افتاد. با پشت دست پاکش کرد. نگاهی انداخت به در اتاق. – کاش میذاشت بیام تو اون یکی اتاقا... در همون لحظه، صدایی خفیف از پشت دیوار بلند شد. انگار چیزی کشیده شد روی سطح چوبی. لیا خشکش زد. بعد با نفس عمیقی، خودش رو توی پتو پیچید، چشمهاشو بست و توی ذهنش برای خودش قصه گفت. قصههایی که آخرش همه نجات پیدا میکردن. همه زنده میموندن. اتاق آیرا و سایان آیرا با تعجب به سایان نگاه کرد که داشت لباسهاشو در میآورد. – چیکار میکنی؟! – اینجا لباس نو هست. دارم لباسهامو عوض میکنم. چشمهای آیرا لحظهای روی پوست برنزهی سایان موند. تنفسش کمی نامنظم شد ولی سعی کرد عادی رفتار کنه. هوای اتاق گرمتر بود. تخت دونفرهای به رنگ شراب با بالشتهای بزرگ و نرم طوسی. روی میز کنار تخت، دو لیوان شربت گذاشته شده بود. همهچیز انگار از قبل آماده شده بود. سقفهای قرمز و مشکی، فضای اتاق رو غلیظتر و سنگینتر کرده بودن. آیرا روی تخت نشسته بود، موهای نمدارش رو باز کرده بود و با شونه آروم از بینشون میگذشت. سایان جلوی آینه ایستاده بود، لباس خواب طوسی رنگی تنش بود. چند لحظه توی آینه به خودش نگاه کرد، بعد گفت: – حس میکنی اینجا داره ما رو قورت میده؟ ولی یهجوری که حتی نمیفهمی داریم فرو میریم؟ آیرا لبخند زد. جدی و آروم: – آره... ولی بین بلعیده شدن و تسلیم شدن، فرق هست. سایان برگشت. اومد لب تخت نشست. چند لحظه توی چشمای مشکی آیرا غرق شد. گفت: – نمیترسی؟ – از چی؟ اینکه توی یه اتاق گیر افتادیم؟ یا اینکه شاید فردا یکی از ما نباشه؟ سایان ساکت موند. نگاهش به پنجرهای رفت که پشتش فقط تاریکی بود. آهسته دراز کشید روی تخت: – من از تنها شدن میترسم. آیرا آروم کنارش دراز کشید. صورتش رو سمت سایانی که به سقف خیره شده بود چرخوند و آروم گفت: – خوششانس بودی… امشب تنها نیستی. دستشو دراز کرد و دست سایان رو گرفت. سایان برگشت بهش نگاه کرد. بدن آیرا زیر نور زرد کمرنگ، سایههای نرمی پیدا کرده بود. آیرا نگاهش رو از چشمای طوسی سایان برداشت و زمزمه کرد: – عجیبه... تازه فهمیدم چشمهات چه رنگیه. طوسی. همرنگ لباست. مگه رنگ چشم طوسی هم داشتیم؟ سایان لبخند زد. اما فقط سکوت بینشون نشست. نه صمیمیت زودرس. نه لمسهای هوسگونه. فقط دو آدم… در میانهی ترس، که تصمیم گرفته بودن امشب، با هم زنده بمونن. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9344 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.