رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

به نام خدایت

نام اثر:من در تو

نویسنده:ماسو

ژانر:عاشقانه درام

بخش ها
بخش اول: تو پیدا شدی

بخش دوم: لطفا برو

بخش سوم:مغزهای له شده

بخش چهارم: تو در منی

بخش پنجم

بخش ششم

بخش اول:تو پیدا شدی

 

سال ها می‌گذرد اما من، هنوز همان دختر بچه کودکیم هستم.

 همانی که کنارش بودی، همبازیش بودی، همانی که حالا خاطراتش را می‌گویی.

 چقدر بوی قلیان مادربزرگم در آن روز ها خوب بود! حتی عطر بهار هم خوب بود، ماهی های قرمز توی تنگ کوچک هم، صفای دیگری داشتند.

 یادت می اید؟ یا تو مرا‌ به دست باد داده ای؟

من دوستت داشتم، همان چشم های گردت را که زل زل به من نگاه می‌کردند، همان موهای اشفته ات را !

 من همان خانه قدیمی را می‌خواستم، همان عیدهایی که بوی قلیان می امد، همان بادام خاکی های ته جیب های پدر بزرگم را!

 همان وقت ها که توهم بودی و بی دغدغه نگاهت می‌کردم.

 همان وقت هاکه به قول تو بچه بودیم و نمی فهمیدیم و فقط فکر می‌کردیم، باید یکی را بخواهیم شاید من تورا می‌خواستم، من همان موقع ها هم می‌خواستم در بازی یار تو باشم! همان روز هایی که با گریه خانه مادر بزرگ می‌ماندم تا تو باشی و بازی کنیم.

 نمیدانم تو متوجه من بودی؟اصلا نگاهت به چشم های براقم که وقتی تورا می‌دیدم، برق می‌زدند می افتاد؟

شایدهم من زیادی خیالباف بودم توحتی نگاهم نمی‌کردی چه برسد راجب من نظری داشته باشی.

 ان روز هایی که چاقاله بادام هارا در جیب هایمان می‌چپاندیم و بدو بدو میامدیم خانه و نمک میزدیم می‌خوردیم.

من زود بزرگ شدم یا تو دیگر نیامدی؟کدام یک؟

نباید تورا سرزنش کنم، من بزرگ شدم، دیگر عید ها گریه نکردم که بمانم.

 دیگر ماهی هارا ندیدم بوی قلیان اذیتم می‌کرد کسی دیگر برایم بادام خاکی نمی اورد.

 اری من دیگر خاکسترم را به باد دادم!

 رفتم تا فراموش شوم.

 الان هم که دیگر نه من ان دختر بچه کودکیم نه تو ان پسر بچه تخس.

الان بزرگ شده ای برای خودت برو و بیایی داری.

اما من هنوز هم گاهی نگاهم روی تو هرز می‌رود گاهی در دلم می‌گویم کاش من و تو کنار هم بودیم اما.....

بگویم قسمت که دروغ گفته ام همه اش تقصیر من بود.

الان هم نمیخواهم زیاد درگیرتوشوم.

 خواهش میکنم پایت را از خیالم پس بکش. نگذار یک عمر حسرت بخورم، من ضعیفم، پوچم شاید نتوانم تورا کنار او ببینم.

 شاید بشکنم و هزار تکه شوم!

خواهش میکنم از خیالم برو بیرون.

 برو از من دور شو تواگر سهم دیگرانی برو در خیال انها باش، من دیگر سینه ام گورستان شده، جا ندارد که تورا دفن کنم! 

پابه این گورستان نگذار!

مثل همان روز اخر، دست تکان بده و برو.

میدانم که اگر بشود باید تورا ببینم و دم نزنم.

اما نمیتوانم به خودم، به همه خیانت کنم.

من ادم این حرف ها نیستم، فقط توی خودم می‌ریزم و هزار بار زنده به گور می‌شوم! هزاربار دلم را سنگسار میکنم تا تو بروی. 

نه من سهم توبودم نه تو.

  • 2 هفته بعد...

بخش دوم لطفا برو

بازهم ساعت ۱۲ شب است.

نمیدانم چه مرگم شده، نه میتوانم دست بکشم نه ادامه بدهم، میان انبوهی سردرگمی، پریشانی، من فقط یک کلام دارم، دلم گرفته.

من، نه تو را خواستم، نه بوی تنت را!

پس چرا بی دعوت و یاالله به قلبم وارد شدی؟

فقط خودت بگو، من با این حرف های دلبرت چه کنم؟

بی انصاف لاقل دلبری نکن، همینکه هستی خودش کلی بیشتر از ظرفیت من است.

اما من نمیخواهم باشی، نمیخواهم قلبم تند تند بتپد، نمیخواهم لبخند بزنم، نمیخواهم فکرم برای تو باشد.

کاش میشد برگشت به عقب، شاید هیچ وقت نمی رفتم.

اما نه من صدبار هم که بگردم، قسمت تو نمیشوم، سرنوشت من دور از حوالی توست.

تو محال نبودی، اما من کسی را در سرنوشتم داشتم که حتی اگر صد بار هم برگردم عقب باز او فرصت نفس کشیدن هم نمیدهد، بی کله و کله شق است.

او مثل تو نیست، فقط من را خواست، بدون اینکه بخواهد اعتماد کند، بدون اینکه فکر کند، نمیدانم این کارش درس بود یا اشتباه! اما من فقط همین را میدانم که من، سهم تو نبوده و نیستم!

اما...اما

این اما ها بد است، این هاست که کار را خراب دارد،

شاید تو نباید می امدی، شاید هم من زیادی بی جنبه ام.

مگر میشود بدانی کسی سهمت نیس، حقت نیس باز هم بخواهیش؟

من بی منطق تر از این حرف ها هستم، کاش تو وابسته من نشوی! وابسته خل بازی هایم!

قلبم درد میکند، حال الان من، حال ان ماهی است که میخواهد بر خلاف اب شنا کند.

دلم میگوید اری، عقلم میگوید نه !

چقدر این شنا کردن سخت است، چقدر خود دار بودن سخت است.

راهی نیست، غیر ویران شدن، غیر خرابات شدن، راهی نیست.

من تمامم نابود است، خشت خشتم شکسته.

 

 

  • 1 ماه بعد...

بخش سوم: مغزهای له شده

چقدر غم بار است.

 دلت ریزه، ریزه، هوای کسی را کند که برایت ممنوع است؛ چقدر غمگین است که دلم، جلد بام تو باشد! تویی که حتی من، حق ندارم راجبت فکر کنم. هر روز، هردقیقه باید دلم را سرکوب کنم، نگاهت را از خاطرم پاک کنم، اما باز دوباره، تا چشمانم بسته می شود؛ تو پشت پلک های سیاهم، نقش میبندی! باهمان ظرافتت، با ان نگاه خمار طور همیشگی.

 ان موهای مشکی براق، و من پلک هایم را می فشارم تا شاید تو بروی.

 کاش هیچوقت ندیده بودمت، این حس خانه خراب کن دیگر چه بود؛ که بعد اندی سال با دیدنت فوران کرد، مثل سیلی که جلوی پایش را نمی‌بیند و فقط ویران می‌کند.

من تکه تکه شده ام میدانی چرا؟

آه، تو چرا باید بدانی، تو از دل من، هیچ وقت‌ندانستی و نخواهی فهمید.

 من خودم را شکستم؛ اجر به اجرم را شکافتم تا این حس خواستن را که در هر تکه از وجودم هست، بیرون بکشم! تا بتوانم شب راحت بخوابم، تا بتوانم یک لحظه فقط به خودم فکر کنم، به زندگیم! اما بی فایده بود. تو در ذره ذره ان اجر ها بودی، تو مثل اتم های کوچک، ساختار من شده بودی قلبم بر پایه تو بنا شده بود.

دارم از این حس لعنتی به خود می‌پیچم، مثل ماری زخم خورده نه مرحم زخم دارم ونه راه پس و نه دل پیش رفتن. 

میشوداین دفعه بزرگی کنی خودت از خیالم بروی؟

لاقل بی انصاف انقد من نباش؛ انقدر با من هماهنگ نباش انقدر قلق دلم را بلد نباش.

ای داد یادم رفت تو نمیدانی که منم، کاش هیچوقت هم نفهمی! نمیدانم اگر بدانی چه میشود؟ اگر یک روز بفهمی پشت همه اینها من بودم، شاید دیگر نگاهم نکنی.

 صد بار فال حافظ زدم و هر صدبار گفت که حرف نزنم، در این شرایط حرف نزدن به نفعم هست، ولی مگر می‌شود؟ مگر میتوانم نگرانت نباشم؟ وقتی که قلقت را میدانم، باب دلت حرف نزنم؟به نظرت میشود؟

کاش می‌شد چند سالی بروم تیمارستان؛ شاید انجا بتوانم خودم باشم، بتوانم بدون اینکه کسی خبر دار شود از تو بگویم، اسمت را بلند بلند صدا کنم به حرف هایت غش غش بخندم ، حتی گاهی برایت بغض کنم و بقیه بگویند دیوانه است.

اری من همین الان هم دیوانه هستم، از روز اول بودم ولی با نقاب منطق، خودم را میان جماعت جا دادم.

 از خودم بدم می اید من خیلی وقت است که متعهد شده ام، پس چرا هر بار هزار فکر باطل در سرم پیچ میزند؟ کاش میشد دستم را داخل مغزم میبردم و یکی یکی فکر های سمی را بیرون میکشیدم و می انداختم دور، تورا هم لای همان فکر ها می انداختم بیرون.

 دلم میخواهد فقط یک لحظه راحت باشم فقط یک دقیقه اسوده باشم.

دلم میخواهد از بالای اپارتمان ۵ طبقه سقوط کنم و مغزم کف اسفالت بپاشد، در میان فکر های خون الود تورا بندازم بیرون و بعد دوباره و دوباره این چرخه تکرار شود.

یا انقدر راجبت بنویسم تا تورا در سطر سطر دفترم پخش کنم، تا تو دیگر در فکر من نباشی.

 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...