رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صدو چهل ونه 

رها بیدار شده بود.. چهره اش هنوز خسته و بی رمق 

صدای شیر آب و شستن ظرف از آشپزخانه می آمد 

آرام از تخت بلند شد و ازاتاق بیرون رفت 

رها کنار کانتر ایستاد و به امیر که مشغول شستن بود ، نگاه کرد

امیر متوجه حضورش شد 

-بیدارت کردم !!!صبحت بخیر.. دایی بهتری؟

-بهترم دایی 

با لحن شوخی‌گونه اما مهربان

-برو یه دوش بگیر..سرحال شی ،بیا ببین چه صبحانه ای برای مهمون ویژه م تدارک دیدم .

رها بی‌کلام به سمت سرویس رفت. چند دقیقه بعد، با موهای نم‌دار، پشت میز نشسته بود.

امیر بشقاب نیمرو را جلویش گذاشت:

/بخور عزیزم… یکم جون بگیری ..

رها با بی‌میلی چنگالی برداشت. اما چند لقمه نخورده، ناگهان گفت:

— دایی، من می‌رم لواسان.

هر جوری شده، سامو میارم خونه.

امیر لحظه‌ای مکث کرد، بعد با لحنی آرام ولی قاطع:

— نه فداتشم من خودم دارم می‌رم لواسان. ماشینتو هم بیارم. تو باید استراحت کنی.یه نگاه به خودت بکن …

رها (عصبی و بی قرار)

— دایی امیر … من نمی تونم اینجا بشینم و‌دست رو دست بذارم خودمم میام ..

امیردستش را گرفت . با لحنی آرام ولی قاطع:

— عزیز دایی الان بری اونجا، چی عوض می‌شه؟

جمشید نمی‌ذاره ببینیش. سام که نمیدونه تورفتی اونجا … خبر که نداره 

(مکث، بعد محکم‌تر)

— مگه نمی‌خوای سام برگرده؟

پس باید صبر کنی.بهت قول می دم زودتر بیارمش خونه امروز تو‌خونه بمون استراحت کن 

رها نفسش را با بغض بیرون داد. به نقطه‌ای خیره شد.

— نمی‌تونم فقط بشینم و صبر کنم…

— الان باید بتونی. چون اگه عجله کنی، ممکنه اون چیزی که دنبالشیم… دیگه هیچ‌وقت اتفاق نیفته.

(مکث)

— من می‌رم ماشینتو بیارم.

با هم تصمیم می‌گیریم. فقط امروز … استراحت کن، باشه؟

رها نفسش را لرزان بیرون داد. سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد.

امیر دستی به شانه‌اش کشید، بلند شد، و به سمت در رفت.

 

•••

هوای پاک لواسان مثل کارت پستالی دل فریب  بود . امیر، از اسنپ پیاده شد چهره‌اش خسته‌ اما مصمم بود 

نگاهی به عمارت بزرگ و ساکت روبه‌رو انداخت . نفس عمیقی می‌کشد.

تنها چند قدم با ماشین رها فاصله داشت که صدای باز شدن در حیاط آمد ..

برگشت از میان درختان و مسیر سنگ‌فرش‌شده‌ی باغ، سام همراه نازی بیرون آمد 

سام، بی‌حالت و آرام. نازی، با لبخند رضایتی که نمی‌توانست پنهان کند دست سام را گرفته بود

از دیدن امیر، جا خورد. اخم در نگاهش دوید.

امیر چند ثانیه خشکش زد. بعد بی‌هوا جلو رفت

با بغض:

ـ … سامی!

سام ایستاد.

نازی بی‌قرار، دست سام را محکم‌تر گرفت.

امیر، حالا روبه‌روی سام، او را در آغوش کشید

 

ـ  تو این دو روز مردم و زنده شدم…

اما سام هیچ  واکنشی نشان نداد 

بعد از چند  ثانیه خودش را عقب کشید نگاهش سرد صدایش بی روح:

ـ تظاهر نکن که نگران من بودی …این همه گفتی خانوادمی  پس کوو؟؟ 

امیر جا خورد. چشم‌هایش لرزید.

امیر:

ـ چی می‌گی سامی؟ داری اشتباه می‌کنی… ما اصلاً نمی‌دونستیم مرخصت کردن… من اگه می‌دونستم

 

حرفش ناتمام ماند.

با خشم برگشت به نازی:

امیر (با فریاد):

ـ تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟! به خانواده‌ت هشدار داده بودم دور و بر سام نبینمت!

 

نازی یک قدم عقب رفت، اما بلافاصله به بازوی سام چنگ زد.

می‌خواست چیزی بگوید که سام پیش‌دستی کرد.

ـ به تو ربطی نداره کی کنارمه.

(مکث. نگاه در نگاه امیر)

ـ وقتی همه‌تون ولم کردین، این کنارم بود.

و بی‌آنکه لحظه‌ای دیگر نگاه کند، همراه نازی به سمت ماشین رفت.

دست در دست

امیر، میخ‌کوب شد. نفسش بند آمد.

نگاهش به دستان قفل‌شده‌ی آن دو.

دست‌هایش مشت شدند. اشک در چشم‌هایش حلقه زد و بی‌صدا لغزید پایین.

  • پاسخ 151
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • نوشین

    152

پارت صدو پنجاه 

شب  بلند پاییزی دلگیر بود ..رها 

روی مبل نشسته بود. تلویزیون روشن بود اما صدا نداشت تصویرها رد می‌شدند و او خیره مانده بود به هیچ‌جا.

فکرش فقط پیش سام بود.

صدای کلید و باز شدن در، او را تکان داد. با عجله بلند شد و به سمت در رفت.

رها(با اضطراب):

ـ دایی! سلام… چرا دیر کردی؟ چی شد؟ تونستی سامو ببینی؟

 

امیر بی‌هیچ کلامی در را بست.

کاپشنش را با حرکتی آهسته درآورد. خسته بود. خسته‌تر از آن‌که فقط از راه برگشته باشد.

چشم‌هایش قرمز بود.

امیر (با صدایی خسته):

ـ سلام عزیز دایی… ببخش. کارم  طول کشید…

رها (نگرانتر )نزدیک آمد؛

ـ  دایی …دیدیش؟ ؟

امیر مکث کرد.

سعی کرد نگاهش را ندزدد، اما نتوانست.

لبخندی محو، و فقط یک جمله:

ـ نه عزیز دلم… نشد.

رها آهی کشید. بلند، مثل صدای تهی شدن دل.

امیر بدون کلام اضافه‌ای، سرش را انداخت پایین و رفت سمت اتاق.

رها آرام رفت سمت آشپزخانه.

(بی رمق):

ـ دایی… شام گرم کنم برات؟

صدای امیر از حمام آمد:

ـ نه عزیزم… یه چیزی خوردم.

ساعتی گذشت. خانه در سکوت.

امیر با موهای نم‌دار از اتاق بیرون آمد.

رفت سمت آشپزخانه، کشوی کابینت را باز کرد، قرص مسکن بیرون آورد. لیوان آب برداشت.

دستش کمی می‌لرزید.

رها، کنار پنجره نشسته بود. زانوهایش را بغل گرفته بود.

سرش را تکیه داده بود به شیشه. نفس‌هایش روی شیشه بخار می‌دادند.

امیر لحظه‌ای ایستاد. نگاهش کرد.

دلش شکست. همان‌جا، بی‌صدا.

امیر (آهسته)؛

ـ چرا نخوابیدی عزیز دایی…

رها (همانطور که از پنجره چشم بر نمی داشت):

ـ خوابم نمیاد.

(مکث)

بی‌مقدمه گفت:

ـ فردا بریم… باهم. سامو بیاریم خونه.

امیر نفس عمیقی کشید. سرش را پایین انداخت. انگار کلمات توی گلویش گیر کرده بودند.

امیر:

ـ رها جان…

به زور که نمی‌شه

یادت نرفته که دکترش چی گفت… فقط یه کم دیگه صبر کن.دندون رو جیگر بذار 

بهم اعتماد کن…

 

رها خواست چیزی بگوید. دهان باز کرد. اما انگار کلمه‌ای نمانده بود.

فقط نگاهش کرد.

بی‌صدا.

بی‌اشک.

ولی شکست خورده.

 

امیر برگشت. رفت سمت میز. اما دلش هنوز پیش آن نگاه مانده بود.

و در دلش، هنوز صدای سام می‌پیچید:

«اون کنارم بوده… نه شماها.»

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...