رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت بیست و پنجم 

در همان لحظه، صدای باز شدن در اتاق شنیده شد. هما وارد شد؛ چشمانش نگران، اما لبخندش پُر از مهربانی بود.

 

— سلام.

 

ایرج به گرمی پاسخ داد و حالش را پرسید.

 

سام نگاه کوتاهی به مادرش انداخت، اما چیزی نگفت.

 

هما به‌سمت تخت رها رفت، گونه‌اش را بوسید و گفت:

— حالت بهتره دخترم؟

 

رها به‌آرامی پلک زد و سرش را اندکی تکان داد.

 

اتاق پر بود از نفس‌هایی که حالا کمی آرام‌تر شده بودند؛ سکوتی میان آسودگی و دلواپسی…

****

 

خانه – عصر

 

صدای باز شدن در حیاط آمد. سام که روی مبلِ سالن پذیرایی نشسته بود و با گوشی‌اش تلفنی صحبت می‌کرد، سرش را بلند کرد. چند لحظه بعد، رها وارد شد؛ خسته، باکوله روی دوشش 

 

— سلام.

(با لحنی آرام)

 

سام با اشاره و لبخند جواب سلامش را داد، گوشی هنوز روی گوشش بود. هما که آماده‌ی رفتن بود، از جلوی در گفت:

— نهارت رو بذار روی گاز گرم کن بخور عزیزم.

 

رها:

— باشه مامان.

 

به سمت پله‌ها  رفت. چند دقیقه بعد برگشت و مستقیم به آشپزخانه رفت. سام همچنان درگیر مکالمه‌ی کاری بود.

 

رها مشغول گرم کردن و خوردن نهارش شد.

 

سام، بعد از قطع تماس، وارد آشپزخانه شد. دستی به شانه‌ی رها زد و لبخند زد:

— جوجه من حالش چطوره؟

 

رها  همچنا ن که غذا میخورد گفت:

— خیلی خسته‌ام… ببخش که دیر شد، ترافیک افتضاح بود

سام کمی با نگرانی نگاهش کرد و گفت:

— مهم نیست عزیزم، عجله نکن. بشین راحت نهارت رو بخور. وقت داریم.

 

سپس از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده شود.

 

رها هم بعد از نهار، به اتاقش برگشت، دوش گرفت و لباس پوشید. چند دقیقه بعد، با ظاهری مرتب پایین آمد؛ ترنچ‌کت کرم رنگ کوتاه، یقه‌اسکی مشکی، شلوار راسته‌ی تیره. و کلاهش را در دست داشت.

 

سام منتظرش بود. با هم به سمت در خروجی راه افتادند.

 

ماشین آرام از کوچه‌ی خلوت زعفرانیه به خیابان پیچید. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد.

 

داخل ماشین، رها ساکت به منظره‌ی بیرون خیره شده بود. درخت‌های چنار، خاکستری و مبهم از پشت شیشه‌ی ماشین رد می‌شدند.

 

سام، با نگاهی کوتاه به او، سکوت را شکست:

— نگرانی؟

 

ها با صدایی آهسته گفت:

— نه خیلی… فقط یه‌ذره استرس دارم.

 

سام لبخند ملایمی زد و نگاهش را به او دوخت:

— من کنارت هستم. مشکلی پیش نمیاد.

 

رها سری تکان داد، ولی چشم از خیابان برنداشت.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...