رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صدو بیست وپنج 

دکتر با صدایی آروم گفت:

 

— به‌هوش اومده… عملش موفقیت‌آمیز بود. نگران نباشید.

 

امیر نفسش رو با فشار بیرون داد. زیر لب گفت:

 

— خدا رو شکر…

 

اما رها، با همون بی‌قراری توی صداش، بلند گفت:

 

— من می‌خوام ببینمش… توروخدا آقای دکتر! فقط یه لحظه… یه لحظه فقط…

 

دکتر خم شد، نگاهی به چشمای اشک‌آلود رها انداخت. با لحنی آرام ولی محکم گفت:

 

— دخترم،  الان باید استراحت کنه. وضعیتش هنوز کاملاً پایدار نیست.

 

رها اشکهایش بند نمی امد صداش لرزید:

 

— توروخدا …فقط یک دقیقه

 

دکتر دستش رو آروم روی شونه‌ی رها گذاشت:

 

— دخترم تازه بهوش اومده فعلا کمی گیج . قول می‌دم وقتی زمانش برسه، می ری پیشش. باشه؟

 

رها سرش رو پایین انداخت. اشک‌ از چشماش می‌چکید، ولی چیزی نگفت.

 

امیر بازویش را گرفت آروم گفت:

 

— بشین عزیزم… یکم دیگه صبر کن با هم می ریم .

رها بی صدا گریه میکرد 

 

صدای مانیتور قلب توی سکوت راهرو، از اتاق سام به گوش می‌رسید. ضربان آرام، منظم، زنده.

چند ساعتی گذشته بود. هوا تاریک شده بود.

سکوت بیمارستان، سنگین‌تر از قبل، روی راهرو افتاده بود.

رها پشت در اتاق، روی صندلی نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه داده، چشم‌هایش خیره به نقطه‌ای بی‌انتها.

اما فکرش هزارجا می‌چرخید.

انگار با هر ثانیه، تمام درد دنیا توی دلش جمع می‌شد.

 

بالاخره دکتر آمد. ایستاد مقابل‌شان و با صدایی آرام گفت:

 

— می‌تونین بیاین داخل… فقط آروم. نمی‌خوایم استرس بگیره.

 

رها به‌سختی ایستاد.

قلبش توی سینه می‌کوبید، تند، بی‌نظم.

انگار قرار بود از مرزی رد شود که آن‌سوترش، هیچ‌چیز مثل قبل نباشد.

چشمانش خیس. لب‌هایش لرزان.

 

امیر کنارش ایستاد. دستش را گرفت.

با هم وارد شدند.

 

اتاق نیمه‌تاریک بود. نور سردی از بالای سر، افتاده بود روی صورت رنگ‌پریده‌ی سام.

چشم‌هاش باز بود. بی‌حالت. خیره به سقف.

سری باندپیچی‌شده، دست در آتل، کبودی‌هایی که از کنار گردن تا زیر چشم خزیده بود.

اما آن‌چیزی که بیشتر از همه ترسناک بود، خالی‌بودن آن نگاه بود.

نه درد. نه آشنایی. نه حتی مقاومت.

 

رها با قدم‌هایی مردد جلو رفت.

بغضی در گلویش بود، سنگین و داغ.

صدایی از حنجره‌اش بیرون نمی‌آمد، فقط چشمانش پر از التماس بود. پر از ترس.

 

کنار تخت ایستاد. لب‌هایش لرزید. صدایش آن‌قدر آرام بود که به زمزمه می‌مانست:

 

— داداش سامی…

 

سام با تأخیر، آرام سرش را چرخاند.

نگاهش به رها افتاد.

مدتی طولانی… فقط نگاهش کرد. بدون پلک‌زدن. بدون حرکت.

 

نه تعجب.

نه لبخند.

نه حتی پرسش.

 

فقط سکوت.

سکوتی که تیشه شد و ریشه‌ی دل رها را زد.

 

بعد، با صدایی گرفته و غریبه، از ته گلو زمزمه کرد:

 

— تو… کی هستی؟

 

رها لرزید. تمام وجودش یخ زد.

دستش را بالا آورد، خواست صورت سام را لمس کند، اما در هوا ماند.

چشمانش پر از وحشت شد. پر از ناباوری.

 

نفس‌اش بند آمده بود.

نفس نمی‌کشید.

نه از گریه…

از بی‌جانیِ نگاه او.

 

یک قدم عقب رفت. اشک‌هایش، بی‌اجازه، فرو ریختند.

 

امیر به جلو آمد، با بغض دست سام را گرفت:

 

— سامی جان… قربونت برم… خدا رو شکر که به‌هوش اومدی، بخیر گذشت…

 

سام باز هم نگاه‌شان کرد.

گیج، ناآشنا.

 

— من… می‌شناسم‌تون؟

 

امیر خشکش زد. رها دستش را به تخت گرفت. صدایش شکست:

 

— منم… رها…

(چشمانش التماس می‌کردند. نگاهش در جست‌وجوی جرقه‌ای آشنا در آن چشم‌های بی‌جان.)

 

اما سام فقط پلک زد. سرد. بی‌تفاوت. انگار این اسم، هیچ خاطره‌ای پشت خودش نداشت.

 

دکتر جراح  وارد شد.

امیر برگشت سمتش، صدایش لرزان:

 

— دکتر… چرا ما رو نمی‌شناسه؟ توروخدا بگین چی شده؟

 

دکتر جلو رفت. دستش را به تخت گرفت.

آرام، اما سنگین گفت:

 

— سامی جان… پسرم… تازه به‌هوش اومدی. عملت موفق بوده.یه مقدار گیجی طبیعیه.

 

اما سام لب زد.

همان جمله‌ی لعنتی را که مثل پتک بر سر همه فرود آمد:

 

— من… واقعاً نمی‌دونم شماها کی هستین.

(مکث. نگاهش به سقف برگشت. و صدایی آرام‌تر، ترسناک‌تر:)

— من… خودمم نمی‌دونم کی‌ام.

 

رها یک قدم دیگر عقب رفت.

لبش می‌لرزید. اشک‌هایش حالا دیگر شبیه باران بودند.

نفسش تنگ شده بود. به سختی بالا می‌آمد.

 

— یعنی… چی؟ یعنی… یادش نمیاد؟

 

دکتر نگاهش کرد. صدایش آرام بود:

 

— بهتره اینجا صحبت نکنیم. بذارین کمی استراحت کنه.

 

رها فقط نگاهش کرد. چشم‌هایی سرخ، خالی، سوخته.

دستش را به دیوار گرفت. پاهایش توان ایستادن نداشت.

 

سام هنوز نگاهش می‌کرد. گیج. انگار دنبال چیزی در چهره‌اش می‌گشت…

اما چیزی نمی‌یافت.

 

— شماها کی هستین… من… من کی‌ام؟

 

رها رویش را برگرداند. شانه‌هایش می‌لرزید. امیر رفت جلو، سعی کرد کمکش کند.

 

هردو بیرون رفتند.

و رها، همین‌که از اتاق بیرون آمد، کنار در روی زمین زانو زد.

 

و آن‌وقت، صدای گریه‌اش… بلند، خفه، بی‌پناه…

صدایی که دل دیوار را هم می‌لرزاند.

  • پاسخ 138
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • نوشین

    139

پارت صدو بیست و‌شش

و در اتاق…

سام هنوز به در نگاه می‌کرد.

به دخترجوانی  که می‌گفت خواهرش است.

و به احساسی که هیچ‌جا نبود. هیچ‌جا…

امیر خم شد، دستش را دور شانه های رها حلقه کرد آرام کمکش کرد بلند شود.پاهاش می‌لرزید، ولی امیر نگذاشت زمین بخوره.

با هم، در سکوت، در حالی که صدای گریه‌ی فروخورده‌ی رها هنوز توی گلویش می‌لرزید، راه افتادند سمت اتاق دکتر.

 

دکتر جراح و ایرج توی اتاق نشسته بودند.

وقتی رها و امیر وارد شدند، نگاه ایرج اول به رها افتاد— ناتوان، خم‌شده، پُر از دردی که از چشم‌هاش می‌بارید.

دلش لرزید.

نگرانش بود. نگران شوک دیگری که هر لحظه ممکن بود به قیمت جانش تمام شود.

حرکت کرد سمتش، خواست دستش را بگیرد…

اما امیر، با تمام بغضی که توی گلویش سنگینی می‌کرد، آرام اما قاطع جلویش را گرفت.

یاد حرف آن شبش افتاده بود: «نمیذارم آب تو دل این بچه تکون بخوره »

 

رها کنار امیر نشست. بی‌صدا. هنوز اشک توی چشم‌هاش برق می‌زد.

امیر دستش را گرفته بود. صورتش پریده بود، نگاهش دوخته به زمین.

 

با صدایی بغض‌دار رو به دکتر گفت:

 

— دکتر، تو رو خدا بگین چیشده… داریم دق می‌کنیم.

(نگاهش سمت رها رفت) می‌بینین حالش رو…

 

دکتر نفس عمیقی کشید. بعد با لحنی آرام اما جدی گفت:

 

— ببینید…

سام وقتی به هوش اومد، علائم نشون می‌داد که دچار فراموشی موقت بعد از آسیب مغزی شده.

ما اسم اینو می‌ذاریم Amnesia.

بعضی‌وقت‌ها مغز، بعد از یه ضربه شدید، حافظه‌ی بلندمدت یا حتی هویت فردی رو موقتاً خاموش می‌کنه. یه جور حالت دفاعیه.

 

رها با صدایی گرفته و پر از درد گفت:

 

— ولی… اون حتی اسم خودش رو هم نمی‌دونست…

هق‌هقش بالا گرفت. صداش شکست.

 

ایرج نگاهش کرد. چشمان خودش هم خیس بود. نگاهی که از دل برمی‌اومد.

بعد دکتر ادامه داد:

 

— بله… اون جمله‌ای که گفت، نشون‌دهنده‌ی اختلال در حافظه‌ی خودشناسیه، که از مناطق خاصی از مغز کنترل می‌شه.

ما هنوز نمی‌تونیم با قطعیت بگیم دائمیه یا موقته.

اما… (مکث کرد. صداش پایین‌تر اومد)

هنوز برای قضاوت زوده.

ما باید چند روز صبر کنیم، بعد یه MRI دقیق‌تر بگیریم.

ممکنه حافظه‌اش برگرده… ممکنه هم نه.

 

رها چشم دوخت به میز.

انگار صداها از ته یه تونل می‌اومدن.

انگار دکتر داشت یه زبان دیگه حرف می‌زد.

همه‌چیز گنگ بود. بی‌وزن. غیرواقعی.

 

— یعنی ممکنه هیچ‌وقت دیگه یادش نیاد…؟

 

ایرج با مهربانی به او نگاه کرد:

 

— نه عزیزم، نگران نباش.

آگاهی حافظه گاهی به شکل تدریجی برمی‌گرده. با تصویر، صدا، بو…

ما تلاش می‌کنیم که تحریک‌های مثبت محیطی کمک کنه.

 

امیر گفت:

 

— یعنی باید صبر کنیم؟

 

دکتر سری تکان داد:

 

— آره. الان مهم‌ترین چیز آرامشه.

نه استرس، نه هیجان شدید.

مغزش هنوز تحت فشاره.

پارت صدو بیست وهفت 

نفس رها بند آمده بود.

چیزی شبیه سیاهی، از دور، داشت نزدیک می‌شد.

زل زده بود به یه نقطه روی دیوار.

همون لحظه بود که فهمید…

یکی دیگه از پایه‌های زندگی‌ش ترک خورده.

محکم. بی‌رحم. بی‌هشدار.

 

دستش بی‌اختیار شروع به لرزیدن کرد.

امیر خم شد کنار گوشش:

 

— عزیزم؟ خوبی؟ یه لیوان آب بیارم برات؟

 

رها سرش را آرام تکان داد.

نه به معنی «آره»، نه به معنی «نه»…

فقط تکان داد.

چون دیگه توان حرف زدن نداشت.

 

ایرج نگاه‌شان کرد. بعد با صدای نرم گفت:

 

— شماها… تنها کسی هستین که می‌تونین الان کنارش بمونین.

با صبر. با امید.

 

دنیا روی سر رها آوار شده بود.

انگار تمام هوای اتاق، از ریه‌هاش بیرون رفته بود…

و هیچ چیزی برای نفس کشیدن باقی نمانده بود.

امیر بلند شد، خم شد کنار دکتر چیزی در گوشش گفت. دکتر سری تکون داد.

بعد برگشت، نشست کنار رها، دستش رو گرفت و با صدایی نرم گفت:

— بیا عزیزم…

بیا بریم خونه. فقط یه کم استراحت کن. دکتر می‌گه سام فعلاً خوابه، بهتره کسی دور و برش نباشه

 

رها سرش رو بالا آورد. چشم‌هاش سرخ و بی‌فروغ بود.

چیزی تو نگاهش یخ زده بود، انگار نمی‌خواست حتی یک قدم از اون اتاق دور بشه.

زیر لب، با صدایی خش‌دار و دور گفت:

 

— نه… نه نمیام.

همین‌جا می‌مونم… تا بیدار شه.

 

امیر با لحنی آرام و محکم گفت:

 

— قربونت برم دایی… نمی‌تونی این‌جوری ادامه بدی.

از دیروز تا حالا حتی یه لحظه چشمتو رو هم نذاشتی، هیچی نخوردی… داری از پا می‌افتی.

اگه استراحت نکنی ، چطور می‌خوای از سام مراقبت کنی؟

 

دستش رو گرفت، محکم، اما با مهربونی.

بلندش کرد، با تمام احتیاط.

 

— بریم خونه… فقط یکم استراحت. بعدش با هم برمی‌گردیم.

 

رها، انگار دیگه اختیاری توی بدنش نداشت.

خستگی، غم، بی‌خوابی… همه با هم افتاده بودن به جونش.

 

امیر نگاهی به دکتر و ایرج انداخت.

دکتر با تأیید سر تکون داد.

 

— ببریدش. باید یکم آروم بگیره. با این وضع، ممکنه خودش هم بریزه به‌هم.

 

رها، با پاهایی سست، با امیر از اتاق بیرون رفت.

در حالی که هنوز صدای سام توی سرش می‌پیچید:

«تو کی هستی…؟»

 

انگار خودش هم نمی‌دونست حالا کیه. یا کجاست.

فقط می‌رفت… بی‌صدا… توی راهروی سرد بیمارستان.

و امیر، بی‌کلام، وزنِ همه چیز رو به‌تنهایی به دوش می‌کشید.

توی ماشین ساکت بود. مات، بی‌حرکت. انگار یه بخار سرد روی ذهنش نشسته بود. نه چیزی می‌گفت، نه حرکتی می‌کرد. نه به خیابون‌ها نگاه می‌کرد، نه حتی به امیر. فقط زل زده بود به یه نقطه‌ی نامرئی روبه‌رو.

 

امیر چند بار با دل‌نگرانی نگاهش کرد. دستش رو گرفت، صداش کرد، اما هیچ جوابی نگرفت.

 

امیر به خیابان خانه اش پیچید. جلوی مجتمع که رسیدن، به نرمی گفت:

— صبر کن عزیزم، می‌رم وسایلمو بیارم، الان میام.

 

رها حتی سرش رو هم تکون نداد.

 

دقایقی بعد امیر برگشت. بی‌هیچ حرفی دوباره راه افتادن. وقتی به خونه رسیدن، امیر بازوی رها رو گرفت، کمکش کرد از پله‌ها بالا بره

 

همین‌که وارد شدند  و چشم رها به در بسته‌ی اتاق سام افتاد، بغضی که کل مسیر توی گلویش گیر کرده بود، شکست. زد زیر گریه.

 

امیر فوری بغلش کرد:

— آروم باش عزیز دلم… گریه نکن… حالش خوب می‌شه، به خدا خوب می‌شه… انقد خودت اذیت نکن 

 

به‌آرامی کمکش کرد بره داخل اتاق:

— برو یه دوش بگیر قربونت شکل ماهت برم … شاید یه‌کم بهتر شی.

غذا سفارش می‌دم، یه چیزی باید بخوری.

 

رها بی‌صدا با چشمای خیس به سمت حمام رفت.

 

امیر گوشی رو برداشت، سفارش غذا داد و از پله‌ها پایین رفت.

 

کمی بعد، رها از حمام بیرون اومد. موهاش رو سشوار نکشیده  لباسش را پوشید بی‌رمق نشست روی تخت. دستش رو گذاشت روی پیشونیش، چشم‌ها بسته، صورتش رنگ‌پریده.

 

امیر با سینی غذا برگشت:

— بخور عزیز دلم… ضعف نکنی. باید قوی باشی.

 

مکثی کرد، بعد گفت:

— من می‌رم یه دوش بگیرم. غذات یخ نکنه، حتماً بخوریا.

 

وقتی برگشت، رها رو تخت دراز کشیده بود. بازوش روی چشم‌هاش.

 

نگاه امیر به سینی غذا افتاد. گفت:

— تو که چیزی نخوردی، رها…

 

رها با صدای گرفته‌ای که به‌سختی شنیده می‌شد گفت:

— دایی… میل ندارم.

 

امیر چیزی نگفت. سینی رو برداشت، برد پایین، برگشت و همون‌جا کنار تخت نشست. دست‌های رها رو گرفت:

— عزیز دلم… این‌قدر فکرای بد نکن. سعی کن یک‌کم بخوابی.

 

رها با بغض گفت:

— کاش همه‌ش خواب باشه… کاش بیدار شم ببینم هیچی نشده.

 

امیر خم شد، صورتش رو بوسید. دلش خون بود؛ از این حادثه‌ی لعنتی، از دردِ بی‌پناهی رها.

پارت صدو بیست هشت 

نیمه‌شب بود. سکوت سنگینی رو خونه افتاده بود. امیر همان بالا، روی کاناپه‌ی سالن دراز کشیده بود، اما خوابش نمی‌برد. گوشی توی دستش، گه‌گاه بهش نگاه می‌کرد. شاید تماسی از بیمارستان… شاید خبری.

 

ناگهان صدای جیغ خفه‌ای از اتاق رها اومد.

 

امیر با دل‌شوره پرید. دوید سمت اتاق.

 

در که باز شد، رها توی تخت، پیچیده بود توی خودش، توی تب، هذیون می‌گفت. گریه می‌کرد، صداش لرزان، ترسیده:

— سامیییی… داداش سامی… برگرد…

 

امیر به سمتش رفت و نشست لبه‌ی تخت.

— قربونت برم عزیز دلم، من اینجام… آروم باش، دختر گلم…

بغلش کرد. رها به خودش می‌لرزید، مثل شاخه‌ای توی طوفان.

با صدایی لرزون و ترسیده گفت:

— دایی… اگه سام خوب نشه چی؟ اگه دیگه هیچی یادش نیاد… چی؟

 

امیر با همه‌ی دل‌ش بغلش کرد. محکم. پناه.

— نه عزیز دلم… خوب میشه. به‌خدا که خوب میشه. تو فقط قوی باش، طاقت بیار، نفس دایی…

 

بدن رها تب داشت. گرما از تنش می‌زد بیرون. یه‌دفعه دست امیر رو گرفت.

هذیون‌وار گفت:

— داداش سامی… توروخدا نرو…

 

نفس امیر برید. اشکش بی‌صدا ریخت.

دستش رو گرفت، بوسید.

— جان دلم… آروم باش. فقط بخواب… من اینجام، دختر قشنگم.

 

رها بی‌اختیار، محکم‌تر دستشو چسبید. صورتشو تو سینه‌ی امیر پنهون کرد…

انگار می‌خواست از یه کابوس سهمگین فرار کنه.

 

با هق‌هق خفه گفت:

— سام الان آب می‌خواد… دایی، سام تب داره…

 

امیر دست گذاشت رو پیشونیش. داغ بود.

ذهنش هنوز تو اتاق بیمارستان گیر کرده بود.

سریع حوله‌ی خیس آورد، گذاشت رو پیشونی رها.

زیر لب گفت:

— نفس دایی… من بمیرم برات، رها…

 

بعد دستاشو گرفت. کنارش دراز کشید. موهاشو با مهربونی نوازش کرد:

— من اینجام… کنارتم… سام هم برمی‌گرده. فقط بخواب، نفس من…

 

نفس‌های رها آروم شد. تب هنوز بود، ولی بدنش داشت کم‌کم شل می‌شد.

و امیر… تا صبح کنارش موند.

وقتی خودش هم از خستگی بی‌صدا خوابش برد، هنوز دست رها تو دستاش بود…

پارت صدو بیست ونه 

هوای ابری و گرفته‌ی اواخر آبان بود. آسمان، سنگین و کم‌نور، وعده‌ی باران می‌داد. سوزِ سردی در هوا بود؛ از آن‌هایی که مستقیم می‌نشیند روی پوست و از لای لباس عبور می‌کند.

 

رها چشم باز کرد. پلک‌هایش سنگین بود، و سردردی خفیف پشت گیجگاهش پنهان شده بود. از تخت پایین آمد و به‌سمت سرویس بهداشتی رفت. چند دقیقه بعد، آماده‌ی رفتن شد؛ کلاه بافتش را سر کرد، بارانی مشکی‌اش را پوشید و با عجله از پله‌ها پایین رفت.

 

امیر زودتر بیدار شده بود. در آشپزخانه مشغول آماده‌ کردن صبحانه بود. تا چشمش به رها افتاد، سریع جلو آمد.

 

ـ کجا، رها جان؟ صبر کن… بشین یه چیزی بخور. دیشب که هیچی نخوردی. بعدش با هم می‌ریم.

 

رها خواست چیزی بگوید، اما امیر دستش را گرفت و او را آرام به‌سمت میز برد. با بی‌میلی نشست. امیر لقمه‌ای آماده کرد و داد دستش.

 

ـ بخور عزیزم…

 

رها بی‌کلام، لقمه را گرفت. جوید، اما نه طعمی حس می‌کرد، نه اشتهایی. امیر نگاهش کرد و چیزی نگفت.

 

چند دقیقه بعد، هر دو در سکوت از خانه بیرون رفتند. صدای بسته شدن در با سرمای سوزدار صبحگاهی درهم آمیخت.

هوای دلگیر صبح، از پشت شیشه‌های بخارگرفته، سنگینی‌اش را به داخل خانه پس داده بود.

راه افتادند، در دل سکوت، به‌سمت بیمارستان.

 

فضای بیمارستان سرد بود و بی‌روح. رها همراه امیر، با قدم‌هایی آهسته از راهرو عبور کردند. نزدیک اتاق که شدند، پرستاری با پرونده‌ای در دست از کنارشان گذشت.

امیر سلام کرد. پرستار با سر جواب داد و گفت:

 

ـ بیداره. ولی هنوز خیلی هوشیار نیست… آرام صحبت کنین.

 

رها سر تکان داد. امیر در را کمی باز کرد.چشمانش باز بود، اما خالی. خیره به جایی نامعلوم.

 

رها جلو رفت. لبخندی لرزان روی صورتش نشست. صداش خش‌دار بود، اما پر از مهر:

 

ـ داداش سامی… خوبی؟

 

سام نگاهش کرد. بدون واکنش. بی‌حس. حتی یک پلک نزد.

 

رها دستش را گرفت. دستان سام سرد و بی‌حرکت بود. نفس رها تنگ شد. اشکش بی‌اجازه لغزید. جلوتر رفت. انگشتانش لرزیدند وقتی خواست صورتش را ببوسد

اما سام سرش را کمی عقب کشید و اخم کرد:

 

ـ شماها کی هستین؟

رها انگار یک‌دفعه از ارتفاع پرت شد. نفسش برید.

 

ـ سامی… منم. منم، رها. منو یادت نمیاد؟

 

امیر با دل‌شکستگی جلو آمد. کنار تخت خم شد، دست سام را گرفت:

 

ـ سامی‌جان… عزیز دلم… این رهاست  خواهرته ؛منم، امیر پسر دائیت… نمی‌شناسی ما رو؟

 

سام نفسش تند شد. ابروهاش در هم رفت، صداش بلندتر شد:

 

ـ من چیزی یادم نمیاد ولم کنید … برید بیرون!

 

رها ایستاده بود. مثل کسی که زیر آب نفس کم آورده باشد. لب‌هاش لرزیدند. بعد، ناگهان شکست. مثل شیشه ترک‌خورده، فرو ریخت. اشک‌هاش جاری شد. پاهاش سست شدند.

 

امیر سریع بازویش را گرفت و با صدای آرامی که خودش هم بغض در آن پیچیده بود، گفت:

 

ـ بیا… رها جان بیا بیرون…فعلا 

 

از اتاق بیرونش برد. صدای گریه‌ی رها، در راهرو پیچید.

 

در همان لحظه، دکتر رسید. امیر با نگرانی جلو پرید:

 

ـ دکتر… سام هیچ‌چی یادش نمیاد. ما رو نشناخت. یه لحظه هم… انگار نمی‌دونه کجاست.

 

دکتر سعی کرد آرام باشد:

 

ـ لطفاً آروم باشید.این نوع واکنش‌ها بعد از تروما (ضربه‌ی مغزی) طبیعیه اجازه بدید باهاش صحبت کنم.

 

داخل اتاق شد. نگاهی به مانیتور انداخت. بعد، با صدایی ملایم پرسید:

 

ـ عزیزم اسمت ‌می دونی ؟ 

سام کلافه جواب داد نه نمی دونم ولی ظاهرا سامم 

فامیلیت؟ اسم پدرت؟ مادرت؟ چیزی از خانواده‌ات یادت هست؟

 

ـ …نه. هیچی یادم نمیاد. هیچی.

 

صدایش کلافه بود، انگار چیزی در ذهنش می‌جوشید اما نمی‌توانست لمسش کند. نفسش بریده‌بریده شد

 

دکتر رو  به پرستار کرد :

 

ــ ده میلی‌گرم میدازولام تزریقی،لازم نیست فعلاً تحریک حسی بشه حواستون بهش باشه.

 

از اتاق بیرون آمد. امیر و رها هر دو چشم‌به‌راه ایستاده بودند. رها هنوز می‌لرزید، انگار تمام خون از صورتش رفته بود.

 

دکتر، آرام و شمرده گفت:

 

ـ به‌نظر می‌رسه دچارفراموشی موقت پس از تروما شده . این نوع آمْنِزی، گاهی در اثر ضربه‌ی شدید مغزی یا شوک روحی اتفاق می‌افته.

بعد با لحنی دقیق ادامه می‌ده:

ـ فردا صبح براش MRI مغز می‌گیریم. می‌خوایم مطمئن بشیم که ضربه‌ به کدوم نواحی وارد شده. به‌خصوص لوب گیجگاهی و هیپوکامپ که با حافظه مرتبطه. البته… فراموشی کامل فقط با MRI تأیید نمی‌شه؛ بیشتر، تخشیصی ترکیبیه . MRI کمک می‌کنه آسیب فیزیکی یا التهاب مغز رو ببینیم، ولی علائم رفتاری،تست های نورو سایکو‌لوژیک و زمان هم مهمترن 

 

امیر فقط سر تکون می‌ده. رها با صدای گرفته می‌پرسه:

 

ـ یعنی ممکنه… هیچ‌وقت یادش نیاد؟

 

دکتر نفس عمیقی می‌کشه:

 

ـ هنوز برای قضاوت زوده ..مغز، چیز پیچیده‌ایه… گاهی حافظه برمی‌گرده. گاهی نه.

و گاهی هم، فقط خاطرات برمی‌گردن… بدون احساسی که پشتشون بوده.

اون‌وقته که آشناها، غریبه به‌نظر میان.

 

 

ممکنه حافظه‌اش به‌مرور برگرده. ولی زمان مشخصی نمی‌شه گفت. باید صبر داشته باشیم… و حمایتش کنیم.

 

اما رها طاقت نداشت. همون‌جا، در سکوت، شکست. اشک‌هاش سرازیر شد. تکیه داد به دیوار، سرش پایین افتاد، و فقط گریه کرد… از درد، از ترس، از این‌که «سامی» دیگه سامی نیست امیر نگاهش کرد. چیزی نگفت. فقط ایستاد کنارش.این سکوت… بلندترین چیزی بود که اون صبح می‌شد شنید

پارت صدو سی

امیر با گوشی توی راهرو قدم می‌زد. صدایش پایین بود، اما بغضش پنهان نبود.

 

ـ الو سمیرا… خوبی؟

نه، بیمارستانم. سام تصادف کرده… الان تو بیمارستانه…

نه… آره، نتونستم زودتر بگم، رها بیهوش بود، حالش خوب نیست.

الان به عمه چیزی نگو،  هول می‌کنه…

باشه، خداحافظ.

 

آن‌سوی راهرو، رها روی صندلی نشسته بود. دست‌هاش توی هم قفل شده بود، نگاهش خیره به کف زمین بود. هیچ صدایی از اتاق نمی‌اومد. نه جرأت داشت بره داخل، نه توان اینکه بیشتر منتظر بمونه.

 

چند ساعت بعد، صدای پاشنه‌ی کفش زنانه‌ای در راهرو پیچید. مهرناز، نفس‌زنان رسید. پشت سرش، سمیرا، نگران وارد شد.

 

مهرناز با دیدن رها، بی‌اختیار به سمتش رفت. خم شد، او را در آغوش کشید. صدایش می‌لرزید:

 

ـ رها خاله، الهی بمیرم واست… چی شده؟

 

رها نتونست حرفی بزنه. فقط نفسش شکست و خودش را محکم در آغوش مهرناز فشار داد.

 

امیر به سمت مهرناز آمد. آهسته گفت:

 

ـ عمه، خواهش می‌کنم آروم باش… (با اشاره به رها) می‌بینی که داغونه…

 

مهرناز با چشمانی اشکبار و صدایی لرزان گفت:

 

ـ من باید ببینمش.

 

امیر سری تکان داد.

 

مهرناز و سمیرا وارد اتاق شدند. سام همان‌طور بی‌حرکت و خیره در تخت خوابیده بود. وقتی نگاهش به مهرناز افتاد، چیزی جز سردرگمی در نگاهش نبود. نه لبخندی، نه حیرتی، نه آشنایی.

 

مهرناز جلو رفت، با بغض گفت:

 

ـ سامی جان… خاله‌… الهی قربونت برم، دردت به جونم…

 

سام فقط گفت:

 

ـ شما کی هستین؟

 

نفس مهرناز برید. گریه‌اش شدت گرفت، انگار چیزی درونش شکست:

 

ـ عزیز دلم… چی شدی تو؟ منم خاله‌ت مهرناز… یادت نمیاد؟

 

سام با چشمانی مات گفت:

 

ـ نه… هیچی یادم نمیاد.

 

سمیرا گریه می‌کرد:

 

ـ سامی… چیزی یادت نمیاد؟ رها بیرونه، داره داغون می‌شه…

 

اما سام هیچ واکنشی نشون نداد.

 

مهرناز با دست جلوی دهانش را گرفت، بی‌صدا از اتاق بیرون زد. توی راهرو ایستاد، اشک از چشم‌هاش جاری بود. روبه‌روی امیر ایستاد:

 

ـ امیر… چی شده؟ چرا هیچی یادش نمیاد؟ دکترش چی گفت؟ خدا، این چه بلایی سر این بچه اومده …

 

امیر با صدای گرفته گفت:

 

ـ فراموشی… بعدِ تروماست. هنوز چیزی قطعی نیست، قراره MRI بگیرن…

 

چند دقیقه نگذشته بود که مهناز هم رسید. نگاهش نگران بود، چشم‌هاش قرمز. مهرناز به سمتش رفت و گریه‌اش بلند شد.

 

مهناز با صدایی لرزان گفت:

 

ـ من بمیرم سامی جان…  من بمیرم خاله منو ببخش طاقت دیدنتو این‌طوری ندارم… خدایا من چیکار کنم؟

 

و با چشم‌های پر از اشک، به سمت اتاق سام رفت. اما سام او را هم نشناخت. فقط نگاه می‌کرد، ساکت و غریبه.

 

مهناز با گریه بیرون آمد. بی‌قرار بود. نگاهش به رها افتاد، گریه‌اش شدیدتر شد. رها بی‌پناه و ویران، همچنان روی صندلی نشسته بود.

 

در همین لحظه، ایرج با قدم‌هایی آرام، اما سنگین از انتهای راهرو نزدیک شد.

 

مهرناز با صورتی خیس از اشک، سمت ایرج رفت. صدایش شکست:

 

ـ ایرج جان… تو رو خدا یه کاری کن. این بچه داره از دست می‌ره… کمکش کن، دارم دق می‌کنم… چرا اینطوری شده 

یه نگاه به رها بنداز… دیگه طاقت نداره، نگاهش کن… بخدا دیگه تحمل یه شوک دیگه نداره 

 

ایرج لحظه‌ای ایستاد آرام کفت:

آروم باشید مهرناز خانم ‌من هرکاری از دستم بربیاد برای سام انجام میدم 

بعد برگشت، نگاهش روی رها نشست. روی صندلی، با شانه‌هایی افتاده نشسته بود. دست‌هاش در هم گره خورده، حتی نگاهش را بالا نمی‌آورد. انگار روحش آن‌جا نبود.

 

دل ایرج لرزید. گلویش خشک شد. به امیر نزدیک شد، گفت:

 

ـ امیر جان… اجازه می‌دی باهاش حرف بزنم؟ تنها… خواهش می‌کنم.

 

امیر اخم‌هاش در هم رفت:

 

ـ نه… به اندازه کافی داغونه…

 

ایرج نفس عمیقی کشید:

 

ـ خواهش می‌کنم. من که کاریش ندارم… به جون خودش دارم قسم می‌خورم… فقط می‌خوام کمکش کنم، همین.

 

امیر با نگاهی سرد گفت:

 

ـ ده دقیقه… اونم جلوی چشم خودم… همین‌جا.

 

ایرج نفسش را بیرون داد، جلو رفت. چند لحظه روبه‌روی رها ایستاد. بعد با صدایی نرم، پدرانه گفت:

 

ـ رها جان…

 

رها سرش را آرام بلند کرد. چشم در چشم.

 

ایرج ادامه داد:

 

ـ می‌تونم کنارت بشینم؟

ایرج آهسته کنارش نشست. فاصله‌ش را نگه داشت. چند لحظه فقط نگاهش کرد. رها، با شانه‌هایی افتاده، هنوز سر پایین بود. مثل گلی پَرپر…

ایرج دست چپِ لرزان رها را آرام گرفت. نه با شتاب، نه با فشار. فقط لمس.

گرمی انگشت‌هایش، بغض را توی گلوی رها تکان داد.

 

آرام گفت:

 

ـ رها جان…

می‌دونم سخته. بیشتر از اون‌چیزی که حتی فکرش رو بکنی… اما سام زنده‌ست. این مهم‌ترین چیزه. نفس می‌کشه… قلبش می‌زنه…

 

رها بی‌صدا اشک می‌ریخت. فقط صدای نفس‌های لرزانش بود که نشان می‌داد هنوز آن‌جاست.

 

ایرج ادامه داد:

 

ـ فراموشی بعد از تروما چیز نادری نیست. گاهی موقتـه… گاهی هم طول می‌کشه، ولی مغز آدم‌ها شگفت‌انگیزه.

ما هنوز کلی کار داریم، آزمایش، تصویربرداری، پیگیری…

اما باید بدونی، تو این مسیر، سام بیشتر از همیشه بهت نیاز داره.

به اینکه تو آروم باشی. قوی باشی…

تو تنها چیزی هستی که ممکنه دوباره اون خاطره‌ها رو براش زنده کنه.

رها سرش را کمی بالا آورد. چشمانش قرمز، خیس و خسته بود.

با صدایی شکسته، نجوا کرد:

 

ـ دکتر… تو رو خدا… داداشمو بهم برگردون…

خواهش می‌کنم…

پارت صدو سی و یک 

«دکتر»…

چه واژه‌ی غریبی بود، وقتی از دهان دختر خودش شنید.

انگار کسی با پتک زده بود وسط قلبش.

 

او تمامِ جانش بود.

اما نمی‌توانست بغلش کند. نمی‌توانست بگوید «جانِ بابا»…

و حالا باید فقط همان “دکتر” بماند.

یک غریبه‌ی آشنا.

 

دلش لرزید. نگاهش از چشمان رها به زمین افتاد. لب‌هایش لرزیدند.

صدایش پایین بود، اما ترک‌خورده و پُر از درد:

 

ـ عزیز دلم… من هر کاری از دستم بر بیاد برای سام انجام می‌دم.

نه فقط برای اون، برای تو هم…

تو و سام، برای من خیلی عزیزید…

 

آرام دستش را فشار داد. نه برای دلداری، برای اینکه خودش از هم نپاشد.

 

در دلش گفت:

ای کاش می تونستم همه دردهات رو ازت بگیرم … کاش می شد برگردم،برگردونم … خودم رو ، تورو ، همه چیو 

 

نور مهتابیِ سقف، روی پلک‌هاش سنگینی می‌کرد.

سام چشم باز کرد. سقف سفید.سرش سنگین بود. ذهنش خالی… خالی از همه‌چیز.

 

خواست بلند شه، اما همه‌چی گیج‌کننده بود.

دست راستش در گج بود 

صداهایی دور، گنگ. انگار دنیای بیرون یک جای دیگر بود.

 

چشم چرخاند . اتاق خالی.

نفس کشید… اما نفسش گیر کرد.

بغض، بی‌دلیل، توی گلویش نشست.

 

ـ من…

صدایش خش‌دار بود. خودش هم نمی‌دونست چی می‌خواد بگه.

پشت پلک‌هاش فشار آورد. سعی کرد چیزی، هرچیزی، به یادش بیاد.

صورت‌ها، صداها، اسم‌ها…

 

ولی فقط یه سیاهی بود. یه خلأ وحشتناک.

 

لبش لرزید. گونه‌ش داغ شد.

اشک، بی‌دعوت، سرازیر شد.

 

دستش رفت سمت قلبش. یه حس ناشناخته… یه ترس مبهم.

 

و بعد… تصویری محو، کوتاه، برق‌مانند.

چشمانی خیس… خیلی خیس.

چرا اون چشم‌ها… یه‌جورایی قلبش رو کشیدند سمت خودش؟چیزی بخاطر نمی آورد

 

نفسش گرفت.

ضربان بالا رفت. شدید. نفس‌نفس.

 

دستش لرزید. سینه‌ش بالا و پایین می‌رفت.

زنگ خطر مانیتور قلب روشن شد.

 

در باز شد. پرستار با عجله اومد تو:

 

ـ عزیزم نفس بکشین عمیق… خوبین؟ آروم باش چیزی نیس …

 

در همون لحظه، رها، هراسان، خودش را به اتاق رساند.

 

ـ داداش سامی ؟ قربونت برم منو ببین  خوبی .. سااااامی 

نترس…

 

خواست به سمتش بره، دستش رو بگیره، اما سام با صورت درهم و نفس‌های تند، دستش رو عقب کشید.

 

ـ نه… نکن‌….  ولم کن …

 

پرستار جلو اومد و به رها گفت:

 

ـ لطفاً برید بیرون، الان شرایط مساعد نیست.

 

رها ایستاده بود. خشکش زده بود.

نه گریه می‌کرد، نه حرفی می‌زد. فقط عقب عقب رفت…

و در، دوباره بسته شد.

نیمه‌شب بود. سام در خوابی عمیق فرو رفته بود.

نور کمرنگ چراغ بالای تخت، سایه‌ای محو روی صورتش انداخته بود.

 

در بی‌صدا باز شد.

رها، آرام و بی‌صدا، با قدم‌هایی سبک وارد شد.

با چشم‌هایی خسته و گودافتاده، رفت و کنار تخت نشست.

 

فقط نگاهش کرد.

پارت صدو سی و دو 

 

صدای نفس‌های آرام سام، تنها صدایی بود که در اتاق شنیده می‌شد.

چند لحظه بعد، دستش را جلو برد.

با احتیاط، با انگشتانی لرزان، پشت دست سام را لمس کرد.

گرمایی ضعیف… ولی زنده.

نفسش را آهسته بیرون داد.

سرش را کمی خم کرد، پیشانی‌اش را نزدیک‌تر آورد.

نه برای بوسیدن، نه برای بیدار کردن… فقط برای نزدیکی.

تا شاید دلش کمی آرام بگیرد.

در دلش، زمزمه‌ای بی‌صدا از عمق جانش برخاست:

«خدایا .. سلامتیشو بهش برگردون ، هیچی نمیخوام ازت  به جاش جون منو بگیر… عمر منو بده بهش 

فقط سام… فقط سام برگرده »

اشک، آرام از گوشه‌ی چشمش پایین افتاد.

دستش هنوز روی دست سام بود.

و سام، با وجود خواب عمیق، گاهی اخم ظریفی بر چهره‌اش می‌نشست…

انگار روحش در نبردی ناپیدا گیر افتاده بود.

رها بی‌صدا لبش را گزید.

نمی‌خواست بیدارش کند. فقط ماند.

لحظه‌ای بعد، صدای پای آرامی نزدیک شد.

امیر از در وارد شد.

همان‌جا ایستاد. ساکت.

نگاهش روی رها و سام ماند… چقدر این تصویر برایش غریب بود.

بعد با صدایی آرام گفت:

ـ نمی‌خوای یکم استراحت کنی؟

رها، بی‌آن‌که نگاهش را از سام بردارد، به‌آرامی سری تکان داد:

ـ نه… نمی‌تونم… می‌خوام همین‌جا پیشش باشم …

امیر چیزی نگفت. آهسته از اتاق بیرون رفت.

هوا آرام آرام روشن می‌شد.

رها، پیش از آن‌که سام بیدار شود،

دستش را آهسته رها کرد، بلند شد و آرام از اتاق بیرون رفت.

دلش می‌لرزید.

می‌ترسید چشم‌های سام دوباره با وحشت باز شود…

می‌ترسید دوباره طردش کند.

اما چیزی ته دلش، هنوز امیدوار بود.

سام، با پلک‌هایی نیمه‌باز، آرام از خواب بیدار شد.

برای چند ثانیه، همه‌چیز مات و نامفهوم بود.

سقف سفید. صدای آرام دستگاه مانیتور قلب.

نفسش را آهسته بیرون داد.

سعی کرد کمی تکان بخورد، اما دست و بدنش سنگین بود.

در باز شد.

پرستاری وارد شد؛ و با نگاهی دقیق نزدیک آمد.

ـ سلام صبح بخیر حالت چطوره؟

سام لب‌های خشکش را تر کرد.

با صدایی گرفته و آهسته گفت:

ـ آب… می‌خوام  لطفا 

پرستار لیوان آب  به لبش نزدیک کرد، چند قطره‌ای نوشید.

سپس با دقت فشار، نبض، و دمای بدنش را چک پانسمان دستش را بررسی کرد، و درحالی که اطلاعات را در برگه‌ای می‌نوشت پرستار با صدایی نرم ادامه داد:

ـ یه کم دیگه تحمل کن عزیزم، دکترها می‌خوان همه‌چی دقیق بررسی شه.

همه منتظرن حالت بهتر شه.

ـ باید برای MRI آماده‌ت کنیم.

نگرانم نباش.

سام چیزی نگفت. فقط چشمش به سقف خیره ماند.

انگار تازه داشت واقعیت را می‌فهمید… یا هنوز در مه گم بود.

خارج از اتاق.

رها و امیر، پشت در نشسته بودند.

چهره‌ی هر دو گرفته، ساکت، و پر از اضطراب

هر بار صدای قدمی از راهرو می‌آمد، هردو نیم‌خیز می‌شدند.

اما خبری نبود.

پرستاری ویلچر را به سمت اتاق سام برد که برای ام ار ای اماده باشد

رها و امیر فوراً ایستادند. رها ناخودآگاه یک قدم جلو رفت، اما ایستاد

 لبش را گزید تا اشکش نریزد.

امیر زیر لب گفت :

سعی کن آروم باشی

صدای قدم‌های تیم پرستاری و چرخ ویلچر، در راهرو پیچید.

رها از پشت پنجره‌ی شیشه‌ای نگاه می‌کرد. دست‌هاش بی‌اختیار می‌لرزید.

امیر درست کنار دستش بود، اما هیچ‌کدام چیزی نمی‌گفتند.

سام را آوردند. نگاهش به رها ، اما خالی. بی‌رنگ. بی‌جست‌وجو.

رها تند جلو رفت. صدایش لرزید:

– سامی… حالت خوبه؟

سام سرش را کمی چرخاند. برای لحظه‌ای نگاهشان در هم گره خورد.

اما نگاه سام سرد بود. خالی. ناآشنا.

انگار به یک پرستار نگاه می‌کرد، نه کسی که تا همین چند روز پیش، تمام دنیاش بود.

رها مکث کرد. پلک زد.

انگار چیزی در درونش شکست.

همان لحظه، پرستار با لحنی آرام گفت:

– اجازه بدین، باید ایشون استراحت کنن.

لطفاً برید عقب.

رها از سر راه کنار رفت.

سام، در حالی‌که هنوز نگاهش را از او برنداشته بود، وارد اتاق شد…

بی‌حس، بی‌فهم، بی‌یاد.

در بسته شد. رها پشت در ماند.

نفسش بالا نمی‌اومد. انگار گلویی که بسته بود، نمی‌خواست باز بشه.

چند لحظه بعد، آهسته در را باز کرد و وارد شد.

سام روی تخت دراز کشیده بود، چشم‌ها نیمه‌باز. پرستار هنوز مشغول تنظیم سرم و چک کردن مانیتورها بود.

رها کنار در ایستاد. به دیوار تکیه داد.

دست‌هاش هنوز می‌لرزیدند. قلبش درد می‌کرد، انگار با میخ، به دیوار کوبیده شده.

نخواست جلو بره. جرات نکرد.

فقط از دور، به کسی نگاه می‌کرد که زمانی تمام دلخوشی‌اش بود.

و حالا، حتی یک “سلام ” از او نمی‌شنید.

رستار، بعد از چک کردن نهایی دستگاه‌ها، ب آرامی گفت:

– خب، فعلاً نیازه کمی استراحت کنه. تا چند دقیقه دیگه دکتر میاد برای بررسی وضعیتش .

بعد نگاهی به رها انداخت، مکث کرد، اما چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.

در که بسته شد، سکوت مطلق فرو نشست.

رها، نفسش را حبس کرده بود.

قدم آهسته‌ای برداشت، کمی نزدیک‌تر شد.

صدای قلبش توی گوشش می‌پیچید.

سام، بی‌حرکت به سقف خیره بود. صورتش رنگ‌پریده، چشم‌هاش بی‌نور.

رها، صدایش را صاف کرد. لب‌هایش می‌لرزید:

–… سامی… نمی‌خوای چیزی بپرسی؟

اصلاً دلت نمی‌خواد بدونی من کی‌ام؟ چرا اینجام؟ چرا این‌قدر نگرانتم؟

سام بی‌هیچ واکنشی نگاهش کرد.

چشم‌هایی که نه او را می‌شناخت، نه حتی ذره‌ای گرم بود.

بعد، آرام و خسته گفت:

– نه.

(مکث)

– لطفاً تنهام بذار.

آن‌قدر سرد گفت که رها 

انگار سیلی خورده باشد. انگار یک‌باره همه‌ی هوای اتاق خالی شده باشد.

سکوت.

رها سرش را پایین انداخت. پلک زد تا اشکش نریزد.

آهسته عقب رفت، بدون هیچ حرفی…

در را باز کرد، از اتاق بیرون رفت و آرام در را بست.

پارت صدو سی‌و‌سه 

در راهرو، به دیوار تکیه زد. نفسش به‌سختی بالا می‌اومد.

امیر از دور نگاهش می‌کرد. دلش می‌خواست جلو بره، اما می‌دونست اون لحظه، رها بیشتر از همه به سکوت احتیاج داره.

 

انگار همون یک جمله سام، تمام باورهای رها رو لرزونده بود.

و حالا، با دلی خون، تنها مونده بود پشت دری که دیگه به رویش بسته شده بود.

 

در با صدای آرامی باز شد.

پزشک ارشد نورولوژی، همراه با یک رزیدنت و پرستار وارد شدند.

مردی میانسال با چهره‌ای آرام، دقیق.

 

پیش رفت، نگاهی به سام انداخت.

ـ پسرم … من دکتر فلاحی هستم.

می‌خوایم وضعیت شناختی شما رو دقیق‌تر بررسی کنیم.

 

سام فقط نگاهش کرد. بی‌واکنش.

 

رزیدنت به آرامی فشار خون و واکنش مردمک‌ها رو چک کرد.

دکتر فلاحی با صدایی نرم ادامه داد:

 

– می‌خوام چند سؤال ازت بپرسم. فقط اگه تونستی جواب بده، اشکالی نداره اگه چیزیم  یادت نمیاد.

 

چند سؤال ساده شناختی پرسید:

– می دونی اسمت چیه ؟

سام سرد جواب داد: نه ولی ظاهرا سام  

فامیلیت چی یادت میاد؟

نه

– می‌دونی الان چه سالیه؟ چه فصلی الان؟

— پاییز نمیدونم دقیق 

– می‌دونی کجایی؟

-ظاهرا بیمارستان 

– آخرین چیزی که یادت میاد چیه؟

هیچی یادم نمیاد وقتی بیدار شدم اینجا بودم تو بیمارستان 

-الان می دونی این چیه؟ 

-خودکار 

دکتر نگاه سریعی به رزیدنت انداخت و یادداشت کوتاهی کرد.

بعد از چند چک کلی بالینی، دکتر گفت:

– باشه پسرم فعلاً استراحت کن.نگران هیچم نباش

اتاق ساکت بود. دکتر فلاحی پشت مانیتور نتایج نشسته بود، و رزیدنت جوانی، مشغول چک‌کردن نمودارهای علائم حیاتی سام.

صدای در بلند شد.

 

ـ بفرمایید!

 

دکتر ایرج خیامی، با وقار همیشگی اش  آرام وارد شد . نگاهی کوتاه به مانیتور و بعد به دکتر فلاحی انداخت.

دکتر فلاحی با احترام گفت:

 

ـ خیلی خوب شد اومدید، دکتر. نتایج MRI، گزارش سطح هوشیاری و ارزیابی شناختی اولیه آماده‌ست.

 

ایرج آرام نزدیک آمد، و بدون معطلی گفت:

 

ـ اگه اجازه بدید بذارید اول وضعیت جسمیش رو ببینم.

 

رزیدنت سر تکان داد و سریع راه افتاد.

پارت صدو سی و‌چهار 

داخل اتاق سام— چند دقیقه بعد 

سام روی تخت دراز کشیده بود. چشم‌هایش باز اما بی‌حالت بود.

ایرج آرام کنارش ایستاد، نبضش را گرفت، با چراغ چشم‌پزشکی نور درون مردمک چپ و راست را بررسی کرد، بعد آروم پرسید:

 

ـ سام؟ صدای منو می‌شنوی؟

 

سام، با تأخیر، نگاهی گذرا انداخت. فقط گفت:

 

ـ …بله.

 

ایرج خم شد، دو انگشت را جلوی چشمان او حرکت داد و با دقت واکنش حرکتی چشم را بررسی کرد.

پاسخ کند اما طبیعی بود.

 

ـ سرت درد می‌گیره الان؟

 

ـ نمی‌دونم… یه جورایی سنگینه.

 

ایرج نگاه دقیقی به پوست صورت، گلو و حرکت اندام‌های سام انداخت، بعد سرش را به نشانه‌ی «فعلاً پایدار» تکان داد.

 

ـ خوبه عزیزم .

 

و با همان آرامش برگشت بیرون.

اتاق پزشک - ده دقیقه بعد 

ایرج ، مقابل میز ایستاد. دکتر فلاحی شروع به توضیح دادن کرد:

 

دکتر فلاحی ، مانیتور MRI را کمی چرخاند و گفت:

 

ـ تصویربرداری واضح نشون می‌ده که ضربه‌ی اصلی به «لوب فرونتال راست» وارد شده، همراه با ادم (تورم ) خفیف اطراف« هیپوکامپ »و نواحی «سینگولیت»

این مناطق، هم در حافظه، هم در رفتار اجتماعی، تصمیم‌گیری و کنترل هیجان نقش دارن.

 

ایرج با دقت گوش داد و سر تکان داد:

 

ـ دقیقاً همون چیزی که حدس می‌زدیم.

سطح هوشیاری فعلاً بین ۹ تا ۱۰ در مقیاس «GCS»نوسان داره.

با این شدت آسیب، فراموشی رتروگراد ممکنه موقت باشه، ولی احتمال پیشرفت هم وجود داره.

رزیدنت ،برگه تست‌های شناختی را جلو گذاشت:

ـ ما از نسخه‌ی خلاصه‌شده‌ی RBANS استفاده کردیم.

درک زبان، پیروی از دستورالعمل و تشخیص اشیاء تقریباً سالم بوده، اما در حافظه کوتاه مدت و توجه انتخابی اختلال دیده می شه 

ایرج نگاهی به نمودارها انداخت:

ـ باید نسخه‌ی کامل RBANS انجام بشه.فرم A در هفته‌ی اول، فرم B در هفته‌ی دوم برای تطبیق و بررسی تغییرات.

همچنین نیاز داریم ارزیابی  نورو سایکو لوژیک جامع تر انجام بدیم.

دکتر فلاحی با صدایی جدی پرسید:

ـ EEG چی؟ آماده‌ست؟

رزیدنت:

ـ بله، واحد نوروفیزیولوژی آماده‌ست.

می‌تونیم امروز بعد از ظهر نوار مغزی رو بگیریم.

 

ایرج مکث کرد، بعد با لحنی محکم:

ـ نگرانی اصلی من تثبیت حافظه کاذبه ،هرگونه اطلاعات غلط یا مداخله‌ی عاطفی می‌تونه کل بازسازی شناختی رو تخریب کنه.

تا اطلاع ثانوی، فقط تیم درمان و خانواده بیمار حق ورود دارن.

دکتر فلاحی با تأیید گفت:

 

ـ حتماً. همین الان هم تصمیم داریم با خانوادش صحبت کنیم .باید اطلاعات پزشکی اولیه و‌روند پیش رو رو براشون توضیح بدیم 

ایرج کمی قدم زد، بعد آرام گفت:

 

اگه اجازه بدین می خوام توی جلسه حضور داشته باشم.خواهرش (مکثی کوتاه می کنه) رها … خیلی به سام وابسته ست .باید دقیق بدون هیجان یا امید واهی،همه چی رو بفهمه 

دکتر فلاحی تایید کرد و به رزیدنت نگاه کرد:

ـ لطفاً بگو خانوادش بیان 

داخل اتاق پزشکان – چند دقیقه بعد

 

در باز شد. رها و امیر وارد شدند .

رها هنوز رنگ‌پریده و لرزان بود ، دست‌هایش را بی‌اختیار جلوی خودش گرفته.

امیر آرام‌تر بود ، اما اخمش نشان می داد خودش را به‌زور کنترل می‌کند.

 

دکتر فلاحی با احترام سر تکان داد .

ـ خوش اومدین. لطفاً بشینید.

رها و امیر، روبه‌روی دکتر فلاحی و دکتر خیامی (ایرج) نشسته بودند.

رزیدنت در سکوت، کناری ایستاده بود و گاهی اطلاعاتی از پرونده سام مرور می‌کرد.

دکتر فلاحی با نگاهی مستقیم به امیر و رها گفت:

ـ خب…MRI نشون می‌ده که بیمار دچار ضربه به لوب فرونتال راست و قسمت‌هایی از هیپوکامپ شده. این نواحی، مسئول حافظه کوتاه‌مدت، پردازش شناختی، و حتی واکنش‌های عاطفی هستن.

الان دچار نوعی آ منزی موقتی  یا «retrograde amnesia »شده؛ یعنی خاطرات قبل از حادثه، بخشی یا کامل از دست رفته.

– در حال حاضر نمی‌تونه اعضای خانواده یا دوستان نزدیک رو به‌جا بیاره. ممکنه با دیدن بعضی افراد، واکنش‌های عاطفی ناخودآگاه نشون بده، اما حافظه فعال نیست.

ما باید تست‌های نوروپسیکولوژیک دقیق‌تری انجام بدیم.

دکتر فلاحی ادامه داد:

ـ اما فعلاً، واکنش‌هایش نشون می‌ده که مغز در حال پردازشه. پاسخش به محرک‌ها، زبان، تشخیص اشیاء و افراد در محدوده‌ی قابل قبول قرار داره.

مشکل اصلی اینه که خاطرات گذشته – مخصوصاً چهره‌ها و روابط احساسی – در دسترس نیستن.

امیر لب‌هاش رو فشار داد.

ـ یعنی الان هیچ‌کدوم از ما رو نمی‌شناسه؟

ایرج نگاهش را به امیر دوخت.

ـ نمی‌شه گفت هیچ. ولی مغز اون الان داره از صفر ساختار ارتباطی‌شو بازسازی می‌کنه.

خطر اصلی همینه: اگر اطلاعات غلط، خاطره‌ی ساختگی یا فشار عاطفی وارد بشه، ممکنه ذهنش اون رو جای خاطره‌ی اصلی تثبیت کنه. و دیگه پاک کردنش سخت بشه.

رها با چشمانی مضطرب پرسید:

 

ـ یعنی… ممکنه هیچ‌وقت چیزی یادش نیاد؟

ایرج، که کنار ایستاده بود، آرام گفت:

ـ حافظه‌ی سام دچار فراموشی گذشته نگر  (retrograde amnesia) شده.

یعنی خاطرات قبل از حادثه ممکنه موقتاً یا در بعضی موارد، برای همیشه محو شده باشه.

ولی هنوز نمی‌تونیم با قطعیت چیزی بگیم.

 

امیر با اخم خفیف پرسید:

 

ـ چه‌قدر طول می‌کشه بفهمیم چقدر از حافظه‌ش برمی‌گرده؟

 

دکتر فلاحی گفت:

 

ـ ما برنامه‌ی تست‌های شناختی گسترده‌تری داریم. امروز EEG گرفته می‌شه و از فردا با تست‌های نوروپسیکولوژیک پیشرفته شروع می‌کنیم. ممکنه چند روز تا چند هفته زمان ببره.

 

ایرج مکث کرد، سپس با دقت اضافه کرد:

 

ـ مهم‌ترین مسئله الان، محیط روانی اطراف سامه 

هر نوع فشار، شلوغی، یا حتی القای اطلاعاتی که خودش به یاد نمیاره، ممکنه باعث شکل‌گیری حافظه‌ی کاذب یا مقاومت روانی بشه.

 

رها بی‌صدا سر تکان داد. چشم‌هایش قرمز شده بود.

 

دکتر فلاحی مستقیم به او نگاه کرد:

 

ـ دخترم … حضور شما مهمه. ولی باید با آرامش و بدون انتظار برخورد کنید.

این یعنی گاهی باید کنارتون بذاره، گاهی نشناسه‌تون.

ولی حتی نگاه، صدا، یا لمس دست شما ممکنه در بازگردوندن بخشی از حافظه کمک کنه.

امیر، پرسید:

ـ کسی غیر از ما می‌تونه بیاد پیشش؟

ایرج با قاطعیت گفت:

ـ فقط اعضای درجه‌یک خانواده، اونم در زمان‌های محدود.

هیچ‌کس حق نداره بدون هماهنگی وارد اتاقش بشه.

فعلاً… سام باید فقط با واقعیت‌های امن و کنترل‌شده احاطه بشه

پارت صدو سی و پنج 

دکتر فلاحی لبخند آرامی زد:

ـ ما تمام تلاشمون رو می‌کنیم. ولی شماها باید همراه و صبور باشید.

خیلی چیزها ممکنه از دست ما خارج باشه… ولی نه از دلتون.

رها با چشمانی خیس، آرام زیر لب گفت:

ـ فقط خوب شه… حتی اگه دیگه هیچ‌وقت منو نشناسه.

امیر لحظه‌ای به او نگاه کرد. دلش از شنیدن این جمله لرزید.

دست رها را گرفت و فشرد. هیچ نگفت… نیازی به کلمه نبود.

بعد از چند ثانیه، آرام از جایش بلند شد و گفت:

ـ ممنون دکتر…

هر دو در سکوت بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند…

دل‌ها سنگین، قدم‌ها آهسته.

 

رها و امیر از اتاق بیرون آمدند.

رها بی‌صدا روی صندلی کنار دیوار نشست. چشم‌هایش به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود. دست‌هایش، بی‌رمق، روی پاهایش افتاده بود.

امیر کنارش نشست. چند ثانیه در سکوت گذشت.

 

با صدایی گرفته، آرام گفت:

ـ من فدات شم… انقدر تو خودت نریز، بخدا حالش خوب می‌شه… همه چی برمی‌گرده،براش دعا کن .

یه‌کم قوی باش عزیز دلم… قوی بودن یعنی بدونی کی باید صبر کنی، فقط نذار امیدت بره رها نذار 

 

رها آهسته سرش را پایین انداخت. اشک، بی‌صدا روی گونه‌اش می‌لغزید.

با صدایی شکسته گفت:

ـ دایی… اگه حالش خوب نشه، من دق می‌کنم.

من قلبم وای‌میسه… دیگه توان ندارم. اگه سامی حافظه‌ش‌ بر نگرده … من نمی‌خوام دیگه تو این دنیا بمونم.

 

امیر نفسش را آهسته بیرون داد. دست رها را گرفت، محکم.

ـ رها جان… انقدر زود کم نیار. هنوز اول راهیم.

آدم بعضی چیزا رو با مغزش یادش می‌ره… اما دل، هیچ‌وقت گم نمی‌کنه.

بعضی آدما رو با چشم نمی‌شناسی… با حسِ بودنشون می‌فهمی هنوز کنارتن

صدای بارون ریزی از پشت پنجره شنیده می‌شد. پاییز دلگیری بود.

پرستار با سینی غذا روی چرخ فلزی، به‌سمت اتاق سام آمد. قبل از ورود، رو به امیر و رها کرد و با لحنی آرام و رسمی گفت:

ـ غذاش باید با احتیاط داده بشه. فقط مایعات نرم. لطفاً اگه مایلید، یکی‌تون می‌تونه کمک کنه که با دقت و آروم بهش بدید.

و وارد اتاق شد.

رها ناخودآگاه یک قدم جلو رفت، اما امیر دستش را گرفت و نرم گفت:

ـ نه عزیزم… بذار من برم.

 

رها سری به نشانه‌ی موافقت تکان داد، اما بغضی بی‌صدا در گلویش ماند.

امیر نفس عمیقی کشید و به‌سمت سام رفت…

 

پرستار، سینی غذا را روی میز گذاشت و رو به سام گفت:

ـ همراهت کمک می‌کنه راحت‌تر غذا بخوری. سعی کن دستت رو زیاد تکون ندی.

 

سام روی تخت دراز کشیده بود. چشم‌هایش باز بود، ولی نگاهش سرد و گنگ به پنجره‌ی اتاق دوخته شده بود.

وقتی امیر نزدیک شد، سام نگاهش را چرخاند. چیزی میان بی‌اعتمادی و خستگی در عمق چشم‌هایش بود.

 

امیر لبخند کمرنگی زد، تخت را کمی بالا آورد، سینی غذا را جلو کشید و با صدایی آرام گفت:

ـ عزیز دلم… اگه اجازه بدی، کمک می‌کنم نهارتو بخوری.

 

سام لحظه‌ای مردد ماند. پلک زد اما چیزی نگفت. فقط سرش را کمی به نشانه‌ی موافقت تکون داد.

امیر صندلی را نزدیک تخت کشید، ظرف سوپ را برداشت، قاشقی از آن پر کرد:

ـ آروم بخور، باشه؟

 

قاشق اول را که نزدیک برد، سام کمی سرش را جلو آورد. با اکراه، اما خورد.

چند قاشق بعد، سکوتی سنگین بین‌شان افتاد. فقط صدای قاشق و تنفس دستگاه‌ها.

 

امیر داشت قاشق بعدی را می‌برد که سام ناگهان گفت:

ـ تو… چی من می‌شی؟

 

دست امیر در هوا ماند. نگاهش به چشم‌های سام افتاد. لبخندی محو، محکم و نرم زد:

ـ من پسر داییت‌م… امیر.

 

سام با تردید پلک زد.

ـ پدر و مادرم کجان؟

 

امیر نگاهش را از او گرفت. چند ثانیه مکث کرد. حقیقت سنگین بود. نمی‌خواست دروغ بگه، اما زمان‌بندی مهم بود.

با صدایی آهسته و شمرده گفت:

ـ سامی جان… اول غذاتو بخور. همه میان.

کم‌کم، هرچی خواستی بدونی بهت می‌گم… قول می‌دم.

 

سام بی‌صدا نگاهش کرد.

امیر، با هزار جمله‌ی نگفته در دلش، قاشق را دوباره جلو برد:

ـ خوبه… همین‌طور ادامه بده.

 

چند قاشق بعد، سام پرسید:

ـ خواهر یا برادری دارم؟

 

نگاه امیر به چشم‌های خسته‌ی سام افتاد. دلش لرزید. اما بلافاصله، با لحن آرامی گفت:

ـ آره عزیز دلم… یه خواهر داری. اسمش رهاست.

همونیه که این سه روز لحظه‌ای تنهات نذاشته… الانم بیرونه، تو راهرو نشسته.

 

انگار چیزی در صداقت امیر باعث شد سام دیگر سؤال نکند.

سرش را پایین انداخت و قاشق بعدی را راحت‌تر خورد.

 

باران نرم و پیوسته‌ای روی شیشه‌ها می‌ریخت. راهروی بیمارستان در سکوت سنگینی غرق بود.

سام خوابیده بود.

رها روی صندلی، بی‌حرکت، با چشمانی خیس، به درِ بسته‌ی اتاقش خیره مانده بود.

امیر در انتهای سالن، مشغول تلفن بود.

پارت صدو سی و‌شش 

درِ آسانسور با صدایی ضعیف باز شد.

جمشید، با همان صلابت همیشگی، همراه شهره و نازی وارد شد.

نگاه امیر به آن‌ها افتاد. تلفن را بی‌درنگ قطع کرد و با قدم‌هایی تند به‌سمت رها آمد.

با صدایی که اضطراب در آن موج می‌زد، گفت:

 

ـ رها عزیزم… تو رو به جون سامی، خواهش می‌کنم، هیچی نگو. هیچی…

 

رها هنوز چیزی نگفته بود که صدای سنگین قدم‌های جمشید در راهرو پیچید.

با چهره‌ای سرد و عبوس جلو می‌آمد. شهره و نازی پشت سرش، با قدم‌هایی شتاب‌زده.

رها پلک نزد. فقط لب پایینش را به دندان گرفت. نگاهش پُر از بغضی سنگین بود.

بی‌اختیار، دست امیر را گرفت. شاید از ترس. شاید از تنهایی.

 

جمشید به در اتاق رسید. بدون لحظه‌ای مکث، بی‌آنکه حتی نگاهی به رها بیندازد، چشم در چشم امیر شد:

 

ـ همینه اتاقش؟

 

امیر سعی کرد محکم بایستد، صدایش را آرام نگه دارد:

 

ـ بله. ولی فعلاً خوابه… بهتره صبر کنین…

 

اما جمشید، انگار اصلاً نشنیده باشد، دستگیره را چرخاند و وارد شد.

 

رها ناخودآگاه شانه‌هایش را جمع کرد. نگاهش هنوز روی در مانده بود که صدای شهره، نرم و کش‌دار، از کنار گوشش بلند شد:

 

ـ رها جون… از وقتی شنیدیم، نه من نه جمشید آروم نداریم. خدا رو شکر نازی تو اینستا بهم پیام داد. وگرنه هنوزم بی‌خبر بودیم…

 

زهرِ صدا زیر پوست جمله‌ها خزید.

امیر، بی‌کلام، به نازی خیره شد.

نازی با لبخندی باریک نزدیک‌تر آمد. چشمانش برق تمسخر داشت:

ـ عزیزم… فکر کردم الان دیگه از غصه نابود شدی، ولی خب… هنوزم رو پات وایسادی ظاهراً

 

رها سرش را بالا نیاورد. اما نفسش لرزید. لب‌هایش را به‌سختی روی هم فشار داد. اشک، بی‌اجازه، جوش زد و روی گونه‌اش افتاد.

نازی با همان لبخند، از کنارش گذشت و وارد اتاق شد.

 

امیر خم شد. شانه‌های لرزان رها را میان دستانش گرفت.

نگاهش را دوخت به چشمانی که پر از شکستگی و درد بود.

ـ فداتشم من آروم باش… خواهش می‌کنم … نذار اینا بشکننت عزیزم من اینجام… نترس…

پیشانی‌اش را آرام بوسید.

نه از سر دلداری، از سر عهد.

بعد چرخید. با قدم‌هایی تند و سنگین، به‌سمت انتهای راهرو رفت.

 

گوشی را برداشت. صدایش پایین بود، اما پُر از خشم:

 

ـ الو… سمیرا…

تو به این دختره عوضی گفتی سام تصادف کرده؟!

 

صدای سمیرا پشت خط، گیج و پر از تعجب:

 

ـ چی؟! نه… نه به خدا، من نگفتم امیر…

 

امیر نعره نزد، اما لرزِ خشم توی صداش پیچید:

 

ـ پس از کجا فهمیده؟ الان با جمشید و شهره اومده! با اونااا… می‌فهمی؟!

 

ـ بخدا من نگفتم! مامان اون روز داشت با زن‌عمو حرف می‌زد، شاید… شاید اون چیزی گفته…

 

امیر نفسش را با حرص بیرون داد. گوشی را قطع کرد.

برگشت. نگاهش را از تهِ راهرو کشید و دوباره به‌سمت رها رفت

سام هنوز روی تخت دراز کشیده بود. رنگ‌پریده، خسته، با باندی دور سر و سیم‌هایی که از دستگاه‌های مختلف به بدنش وصل بودند. چشم‌هایش بسته بود، اما نفس‌هایش آرام و منظم بالا و پایین می‌رفت.

 

در اتاق بی‌صدا باز شد.

 

جمشید، با همان غرور سردش، اول وارد شد. قدم‌های سنگینش روی کف اتاق طنین خفیفی انداخت. پشت‌سرش شهره و نازی وارد شدند. شهره نگاهی کوتاه به سام انداخت؛ گوشه‌ی چشمش برق نگرانی‌ای مصنوعی داشت. نازی، برعکس، با دقت خاصی به جزئیات چهره‌ی سام خیره شد، انگار دنبال چیزی می‌گشت.

 

سام، بی‌آنکه کسی متوجه شود، به‌آرامی پلک زد. انگار از خواب نیمه‌کاره‌ای بیرون آمده باشد. نگاهش تار بود. صداها دور و گنگ. فقط سایه‌هایی که نزدیک می‌شدند… چهره‌هایی ناآشنا.

 

اوّلین تصویری که در قاب لرزان چشمانش نشست، صورت عبوس و سخت پدرش بود.

 

جمشید خم شد، دست سام را گرفت، دقیق شد در صورت پسرش و گونه‌اش را بوسید.

ـ سامی جان… خوبی بابا؟

 

چشمان سام لحظه‌ای پلک زد. انگار کلمه‌ی “بابا” برایش جایی نداشت.

 

شهره جلو آمد. صدایش نازک و ساختگی بود:

ـ عزیزم… سامی. چه بلایی سرت اومده؟

 

سام نگاهش کرد. بی‌حس. شاید چون چیزی را به خاطر نمی‌آورد، شاید چون چیزی را نمی‌خواست.

 

نازی بی‌دعوت کنار تخت ایستاد. لبخند سردی زد، کمی خم شد، انگار که راز مشترکی با سام داشته باشد:

ـ سامی‌جان… عزیزم، خوبی؟

(لحظه‌ای مکث، با چشمانی که برق بدجنسی داشت)

ـ دلم برات خیلی تنگ شده بود… فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت، اونم با این شکل و شمایل.

 

سام پلک زد. صداها یکی‌یکی داشتند شکل می‌گرفتند، اما هنوز ذهنش کشش نداشت. فقط تصویری لرزان از آدم‌هایی که انگار باید می‌شناخت‌شان… ولی نمی‌شناخت.

 

نگاهش به سقف برگشت. با صدایی دورگه و گرفته، زمزمه کرد:

ـ من… شماها کی‌اید؟

 

جمشید لبش را به هم فشرد، عقب‌تر رفت:

ـ پسرم… هیچی یادت نمیاد؟

 

ـ نه…

 

جمشید لحظه‌ای ایستاد، مثل کسی که انتظار شنیدن این جواب را داشت، ولی باز هم شوکه شده باشد. بعد، بی‌هیچ حرفی، بی‌هیچ تماس یا نگاهی دیگر، از اتاق بیرون رفت.

 

سام چشم بست.

 

سکوت، بار دیگر، سنگین روی اتاق نشست. تنها صدای ماندگار، ضرب‌آهنگ آهسته‌ی دستگاه مانیتور بود، و باران، که هنوز آرام پشت پنجره می‌بارید.

 

جمشید بعد از چند ثانیه سکوت بالای سر سام، بی‌کلام از اتاق بیرون رفت. قدم‌هایش مستقیم به‌سمت ایستگاه پرستاری رفت. صدایش پایین اما قاطع بود.

 

ـ میخوام با پزشک پسرم صحبت کنم، همین الان.

پرستار نگاهی انداخت و گفت:

ـ اتاق پزشک کشیک طبقه چهارم 

جمشید با اخم راه افتاد. شهره پشت‌سرش به‌راه افتاد، اما نازی، بی‌دعوت، کنج اتاق ماند. چسبیده به تخت، با لبخندی محو و نگاهی موذی.

 

چند دقیقه بعد، صدای ویلچراز راهرو آمد.. پرستاری به همراه  متصدی  وارد اتاق شد برای بردن سام به بخش تصویر برداری و گرفتن نوار مغز 

نازی فرصت را غنیمت شمرد. مثل سایه‌ای، کنار تخت سام قدم برداشت و خودش را همراه کرد. دست به نرده‌ی تخت زد و خم شد طرف گوش سام:

ـ نترس عزیزم، من باهاتم. نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه…

سام پلک زد، اما واکنشی نشان نداد.

پرستار کمکش کرد از تخت پایین بیاید و روی ویلچر بشیند و از اتاق بیرون رفتند 

رها با دیدن سام، بی‌اختیار از جا پرید. امیر هم همزمان بلند شد. رها خودش را به تخت رساند، نگاهش بین صورت سام و نازی جا‌به‌جا شد. ایستاد،  و با نگاه تندی  گفت:

ـ ازش فاصله بگیر.

نازی با همان لبخند پر نخوتش سر برگرداند، بی‌آنکه حرفی بزند، پوزخندی زد و قدمی کنار کشید.

رها خم شد. دستش را آرام روی شانه‌ی سام گذاشت. صدایش لرز داشت اما آرام  بود:

ـ من تنهات نمی‌ذارم، داداش سامی… تنهات نمی‌ذارم.

 

سام نگاهش کرد. بی‌حس. بی‌گرما. نگاهی سرد، مثل کسی که چیزی در حافظه‌اش نمی‌یابد. هیچ‌کس را.

 

بعد آرام سر برگرداند، چشم بست، و همراه پرستارها به‌سمت تصویر‌برداری رفت.

 

رها ایستاده بود، بی‌حرکت. انگار فقط نفس می‌کشید که فرو نریزد.

سام در اتاق تاریک نوار مغز، روی تخت دراز کشیده بود. الکترودها به شقیقه و پیشانی‌اش وصل بودند. چشم‌هایش بسته، تنفسش کند، و گاهی انقباضی نامحسوس در عضلات صورتش.

 

تکنسین، زیر لب چیزی به همکارش گفت. موج‌هایی که روی مانیتور حرکت می‌کردند، ناپایدار بودند. انگار مغزش درگیر تکه‌های مبهمی از چیزی بود… شبیه خواب. شبیه ترس. شبیه تصویر یک آغوش که انگار گم شده.

 

صدای تکنسین:

ـ این نوسان‌ها… انگار یه تحریک حافظه در حال فعالیته.

 

تصویر سام، بی‌حرکت در نور آبی کم‌رنگ، آخرین قاب این سکانس بود

صدای چرخ‌های ترالی نوار مغز در راهرو پیچید. پرستارها آرام سام را روی ویلچر گذاشتند .هنوز آثار خستگی در صورتش پیدا بود، اما چشمانش باز بودند و به اطراف نگاه می‌کردند؛ نگاهی گنگ، ناآشنا، بی‌قرار.

 

جمشید، درست هم‌زمان از سمت دیگر راهرو رسید. برای لحظه‌ای، گویی زمین و زمان متوقف شد. چشم‌های جمشید به پسرش افتاد. مکث کرد. یک قدم جلو رفت، اما انگار چیزی او را عقب نگه داشت.

پارت صدو سی وهفت 

رها همان‌جا، کنار دیوار ایستاده بود. نگاهی کوتاه به جمشید انداخت؛ سرد، سنگین. بعد برگشت و چشمش را به سام دوخت. دلش فشرده شد. دلش می‌خواست جلو برود، اسمش را صدا کند، بازویش را بگیرد، اما پاهایش نرفتند. فقط ایستاد… بی‌صدا.

 

سام نگاهش به رها افتاد. ایستاد روی صورتش. کمی طولانی‌تر از بقیه. ابروهایش اندکی در هم رفت. انگار سعی می‌کرد چیزی را به یاد بیاورد. بعد آرام سرش را چرخاند به سمت مردی که درست روبه‌رویش ایستاده بود: جمشید.

چشم‌هایشان تلاقی کرد.

اما نگاه سام تغییری نکرد. نه تعجب، نه شناخت، نه حتی کنجکاوی. فقط خنثی. مثل دیدن یک غریبه.

پرستار دستی به شانه‌ی سام زد:

ـ بریم عزیزم به اتاقت .

و ویلچر را به داخل اتاق هدایت کرد.

جمشید در آستانه‌ی در ماند. نفسش را با صدا بیرون داد. رها سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و عقب‌تر رفت. چیزی در دلش ریخت

امیر، که بیرون رفته بود ، تازه از آسانسور بیرون آمد و با دیدن فضای ساکت و سنگین راهرو، به‌سرعت به سمت رها رفت.

ـ چی شد؟ برگشت؟

رها فقط سر تکان داد. حرفی نزد.

چشم امیر به جمشید افتاد، و بعد به سام که حالا در تختش جای گرفته بود. زیر لب گفت:

ـ خدایا خودت کمکش کن 

رها هنوز چشم از سام برنداشته بود. 

شهره پشت در ایستاد .جمشید، با قدم‌های محکم و چهره‌ای درهم، وارد اتاق پزشک شد

دکتر،سرش را از روی پرونده بالا آورد.

ـ بفرمایید، بشینید لطفاً.

جمشید بی‌معطلی نشست. صدایش پایین اما خشک بود:

ـ وضعیت پسرم  سام چطوره، دکتر؟ حافظه‌ش… چرا هیچ‌چیو یادش نمیاد؟

دکتر پرونده را بست و گفت:

ـ پسر شما ضربه‌ی مغزی خفیف تا متوسط داشته. ذهن سام تو حالت disassociative defense قرار گرفته؛ یعنی بخشی از حافظه‌اش برای محافظت، موقتاً از دسترس خارج شده. اگه بدون آمادگی، حجم زیادی از اطلاعات یا چهره‌های آشنا بهش تحمیل بشه، مغزش ممکنه به‌جای بازیابی، کامل‌تر ببنده خودش رو.

ما الان در مرحله‌ی ارزیابی‌ایم. اسکن مغز و نوار مغزی امروز کمک می‌کنه بفهمیم چه نواحی‌ای تحت تاثیر قرار گرفتن 

 

جمشید نگاه گنگی انداخت:

ـ یعنی چی موقته؟ یعنی ممکنه کلاً هیچی یادش نیاد؟

 

دکتر آرام، اما قاطع گفت:

ـ ما به بهبودی امیدواریم، ولی هیچ‌چیز رو نباید بهش تحمیل کنید. ذهنش باید خودش مسیرش رو پیدا کنه. کوچک‌ترین فشار روانی ممکنه وضعیتش رو بدتر کنه یا باعث اضطراب شدید بشه. اطرافیانش باید آرامش‌بخش باشن، نه منبع استرس 

 

جمشید دوباره پرسید:

خب دکتر … الان باید چیکار کنیم؟ یعنی چی که چیزی یادش نیاد؟ما نمی‌تونیم همین‌جوری نگاه کنیم ببینیم چی میشه.

 

دکتر فلاحی دست‌هاش رو روی میز قفل کرد. صدایش محکم ولی خالی از تنش بود:

 

ـ ما نمی‌خوایم فقط تماشا کنیم، آقای فرهمند . الان مهم‌ترین کار، تکمیل بررسی‌های بالینیه. اسکن مغز، نوار مغزی، ارزیابی شناختی… همه اینا کمک می‌کنه بفهمیم آسیب دقیقاً به کدوم نواحی وارد شده.

 

جمشید مکثی کرد و ادامه داد:

ـ یعنی باید وانمود کنیم که هیچی نشده؟

 

ـ نه، اما باید تدریجی، با کمک تیم روان‌پزشکی، حافظه‌اش رو بازسازی کنیم. ارتباط‌ها باید امن باشن، بدون تنش یا فشار. الان هر قدم اشتباه، می‌تونه به عقب‌گرد منجر بشه.

 

دکتر فلاحی پرونده را باز کرد، برگه‌ای جدا کرد و افزود:

 

ـ فعلاً خانوادش فقط باید حضور حمایتی داشته باشن. اطلاعات‌دادن، سؤال‌پرسیدن یا اصلاح حافظه‌اش ممنوعه. ما از فردا جلسات روان‌درمانی سبک آغاز می‌کنیم، همراه با دارودرمانی کم‌تهاجمی، برای کاهش اضطراب زمینه‌ای.

 

جمشید نیم‌خیز شد. انگار هنوز چیزی قانعش نکرده بود، گفت:

 

ـ فقط می‌خوام هر کاری لازمه انجام بشه. بهترینا رو براش بیارین.

 

دکتر فلاحی نگاهش را ثابت نگه داشت:

 

ـ همین حالا هم تیم ما از بهترین‌هاست. اما همکاری شما شرط اوله.

 

جمشید قدمی جلو رفت، ایستاد کنار تخت. دست سام را گرفت و به‌نرمی فشار داد.

صدایش برای اولین‌بار آرام بود، شاید حتی مهربان.

ـ نگران نباش پسرم… همه چی درست می‌شه. من بهترین دکترها رو برات آوردم. فقط باید استراحت کنی، زود خوب می‌شی..

سام بی‌حرکت نگاهش می‌کرد. انگار نه حرف‌ها را می‌فهمید، نه لمس را.

چند لحظه سکوت… بعد نگاهش چرخید سمت زن دیگری که با فاصله کنارش ایستاده بود.

با صدایی آهسته و درهم‌شکسته پرسید:

ـ تو… تو مادر منی؟

شهره ساکت ماند. به چشم‌های سام که حالا پر از تردید و هراس شده بود، خیره شد.

نفسش را آهسته بیرون داد. شاید برای خودش هم سخت بود، اما لب زد:

 

ـ نه عزیزم… من مادرت نیستم.

(لحظه‌ای مکث کرد)

ـ مادرت چند ماه پیش… فوت شد.

 

چند ثانیه هیچ صدایی نبود.

چشم‌های سام پلک نزدند. فقط نگاه کرد.

انگار دنیا از قاب نگاهش کَنده شد. صدای بوق دستگاه پای تخت، مثل نبضی بی‌قرار در گوشش پیچید. نفسش بند آمد.

ـ چی… گفتی؟

لب‌هایش لرزیدند. چشم‌هایش انگار دیگر چیزی نمی‌دیدند. آن‌همه تاریکی درونش، حالا فقط با یک جمله، واقعی شده بود.

دست جمشید را پس زد. نفسش را با خشم بلعید:

ـ برید… برید بیرون…

صدا هنوز ضعیف بود.

ولی لرزش درونش، کوبنده بود.

شهره عقب کشید. جمشید چند لحظه مردد ماند، اما بعد سرش را پایین انداخت.

انگار چیزی ناگهانی در سام شکست.

نفسش به شماره افتاد. چشم‌هایش خشک بود اما لب‌هایش می‌لرزید.

حتی نمی‌دانست دارد چرا می‌لرزد… فقط تاریکی توی ذهنش سنگین‌تر شد.

نازی که از گوشه‌ی اتاق نظاره می‌کرد، بلافاصله جلو پرید. سعی کرد دست سام را بگیرد:

ـ آروم باش سامی‌جون… عزیزم، تو حالت خوب می‌شه، من کنارت…

دستش هنوز بالا بود که ناگهان آلارم دستگاه‌ها بلند شد.

ضربان قلب سام به‌شدت بالا رفته بود.

پرستار با عجله وارد شد:

ـ لطفاً برید کنار! همه برید بیرون لطفاً!

تکنسین، پرونده را به‌دقت به دست دکتر فلاحی داد و گفت:

ـ نوار مغز انجام شد. فعلاً نشانی از فعالیت‌های غیرطبیعی حاد دیده نمی‌شه، ولی بعضی نواحی هنوز تحت تأثیر ضربه‌ان. توصیه‌م اینه مراقبت‌های حمایتی ادامه پیدا کنه.

دکتر فلاحی بدون عجله، نگاه دقیقی به گزارش انداخت. صدایش آرام، اما قاطع بود:

ـ روند بازگشت حافظه زمان می‌بره. مغز باید خودش تصمیم بگیره کی آماده‌ست… کوچک‌ترین فشار، ممکنه ذهنش رو عقب‌تر ببره. همه باید بدونن: هیچ چیز نباید به سام تحمیل بشه. نه خاطره، نه آدم، نه اسم. و باید از فردا…

حرفش هنوز نیمه‌تمام بود که پرستار با قدم‌های تند وارد شد:

ـ دکتر! بیمار اتاق ۳۰۶… حالش بد شده، ضربان قلبش رفته بالا، فشارش داره می‌افته!

 

دکتر فوری بلند شد، و رو به پرستار گفت:

ـ کی تو اتاقش بوده؟

ـ ظاهراً پدرش و دو خانم دیگه…

دکتر زیر لب غر زد:

ـ لعنتی…

با قدم‌های بلند راه افتاد سمت اتاق. پرستار پشت سرش. نگاه دکتر یک لحظه روی امیر و رها که با ترس ایستاده بودند مکث کرد، بعد وارد شد.

صحنه‌ی مقابلش کافی بود تا همه‌چیز را بفهمد.

دکتر یک قدم جلو رفت و با صدای جدی :

ـ چی بهش گفتین؟!

همه بهت‌زده نگاهش کردند. صدایش لرز نداشت؛ محکم و آمرانه بود:

ـ همین الان بهتون گفتم که هیچ چیز نباید بهش تحمیل بشه. ذهنش هنوز آماده نیس! شما دارید بهش شوک وارد می‌کنید!

جمشید سکوت کرده بود، اما صورتش برافروخته بود. شهره دهان باز کرد که چیزی بگوید، اما دکتر با دست اشاره کرد:

ـ بیرون. همین حالا. همه‌تون.

 

در اتاق بسته شد. صدای بوق‌های کوتاه مانیتورها، حالا از پشت در شنیده می‌شد؛ تند و نگران، مثل نبضی که آرام نمی‌گرفت.

همین که سه نفر از اتاق بیرون آمدند، امیر بی‌درنگ رها را به آغوش کشید، انگار می‌خواست با تن خودش، هم او را از نگاه جمشید و بقیه پنهان کند، هم از تلاطم دنیا.

محکم در بغلش گرفت. دستش را پشت سر رها گذاشت و آرام نوازش کرد، بی‌آن‌که خودش آرام باشد. دلش پر از آشوب بود… اما صدایش را نرم کرد:

ـ حالش خوب می‌شه قربونت برم… نگران نباش، نفس من… حالش خوب می‌شه…

نذار هیچی و هیچ‌کی، حتی نگاه اینا، آشوبت کنه…

رها آرام می‌لرزید. اشک‌هایش بی‌صدا پایین می‌ریختند. این همان بغضی بود که ساعت‌ها در خودش نگه داشته بود، و حالا داشت وا می‌رفت.

امیر اما حواسش به همه‌چیز بود؛ به نگاه‌های آن سه نفر، به لرزش شانه‌های رها، به درِ بسته‌ای که پشتش سام تنها مانده بود. نمی‌خواست اجازه بده رها حتی یک قدم به سمت آن‌ها برود.

می‌دانست در این شرایط، کوچک‌ترین جرقه‌ای کافی‌ست برای انفجار… و فقط همین آغوش، می‌تواند مانع شود

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...