رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صدو بیست وپنج 

دکتر با صدایی آروم گفت:

 

— به‌هوش اومده… عملش موفقیت‌آمیز بود. نگران نباشید.

 

امیر نفسش رو با فشار بیرون داد. زیر لب گفت:

 

— خدا رو شکر…

 

اما رها، با همون بی‌قراری توی صداش، بلند گفت:

 

— من می‌خوام ببینمش… توروخدا آقای دکتر! فقط یه لحظه… یه لحظه فقط…

 

دکتر خم شد، نگاهی به چشمای اشک‌آلود رها انداخت. با لحنی آرام ولی محکم گفت:

 

— دخترم،  الان باید استراحت کنه. وضعیتش هنوز کاملاً پایدار نیست.

 

رها اشکهایش بند نمی امد صداش لرزید:

 

— توروخدا …فقط یک دقیقه

 

دکتر دستش رو آروم روی شونه‌ی رها گذاشت:

 

— دخترم تازه بهوش اومده فعلا کمی گیج . قول می‌دم وقتی زمانش برسه، می ری پیشش. باشه؟

 

رها سرش رو پایین انداخت. اشک‌ از چشماش می‌چکید، ولی چیزی نگفت.

 

امیر بازویش را گرفت آروم گفت:

 

— بشین عزیزم… یکم دیگه صبر کن با هم می ریم .

رها بی صدا گریه میکرد 

 

صدای مانیتور قلب توی سکوت راهرو، از اتاق سام به گوش می‌رسید. ضربان آرام، منظم، زنده.

چند ساعتی گذشته بود. هوا تاریک شده بود.

سکوت بیمارستان، سنگین‌تر از قبل، روی راهرو افتاده بود.

رها پشت در اتاق، روی صندلی نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه داده، چشم‌هایش خیره به نقطه‌ای بی‌انتها.

اما فکرش هزارجا می‌چرخید.

انگار با هر ثانیه، تمام درد دنیا توی دلش جمع می‌شد.

 

بالاخره دکتر آمد. ایستاد مقابل‌شان و با صدایی آرام گفت:

 

— می‌تونین بیاین داخل… فقط آروم. نمی‌خوایم استرس بگیره.

 

رها به‌سختی ایستاد.

قلبش توی سینه می‌کوبید، تند، بی‌نظم.

انگار قرار بود از مرزی رد شود که آن‌سوترش، هیچ‌چیز مثل قبل نباشد.

چشمانش خیس. لب‌هایش لرزان.

 

امیر کنارش ایستاد. دستش را گرفت.

با هم وارد شدند.

 

اتاق نیمه‌تاریک بود. نور سردی از بالای سر، افتاده بود روی صورت رنگ‌پریده‌ی سام.

چشم‌هاش باز بود. بی‌حالت. خیره به سقف.

سری باندپیچی‌شده، دست در آتل، کبودی‌هایی که از کنار گردن تا زیر چشم خزیده بود.

اما آن‌چیزی که بیشتر از همه ترسناک بود، خالی‌بودن آن نگاه بود.

نه درد. نه آشنایی. نه حتی مقاومت.

 

رها با قدم‌هایی مردد جلو رفت.

بغضی در گلویش بود، سنگین و داغ.

صدایی از حنجره‌اش بیرون نمی‌آمد، فقط چشمانش پر از التماس بود. پر از ترس.

 

کنار تخت ایستاد. لب‌هایش لرزید. صدایش آن‌قدر آرام بود که به زمزمه می‌مانست:

 

— داداش سامی…

 

سام با تأخیر، آرام سرش را چرخاند.

نگاهش به رها افتاد.

مدتی طولانی… فقط نگاهش کرد. بدون پلک‌زدن. بدون حرکت.

 

نه تعجب.

نه لبخند.

نه حتی پرسش.

 

فقط سکوت.

سکوتی که تیشه شد و ریشه‌ی دل رها را زد.

 

بعد، با صدایی گرفته و غریبه، از ته گلو زمزمه کرد:

 

— تو… کی هستی؟

 

رها لرزید. تمام وجودش یخ زد.

دستش را بالا آورد، خواست صورت سام را لمس کند، اما در هوا ماند.

چشمانش پر از وحشت شد. پر از ناباوری.

 

نفس‌اش بند آمده بود.

نفس نمی‌کشید.

نه از گریه…

از بی‌جانیِ نگاه او.

 

یک قدم عقب رفت. اشک‌هایش، بی‌اجازه، فرو ریختند.

 

امیر به جلو آمد، با بغض دست سام را گرفت:

 

— سامی جان… قربونت برم… خدا رو شکر که به‌هوش اومدی، بخیر گذشت…

 

سام باز هم نگاه‌شان کرد.

گیج، ناآشنا.

 

— من… می‌شناسم‌تون؟

 

امیر خشکش زد. رها دستش را به تخت گرفت. صدایش شکست:

 

— منم… رها…

(چشمانش التماس می‌کردند. نگاهش در جست‌وجوی جرقه‌ای آشنا در آن چشم‌های بی‌جان.)

 

اما سام فقط پلک زد. سرد. بی‌تفاوت. انگار این اسم، هیچ خاطره‌ای پشت خودش نداشت.

 

دکتر جراح  وارد شد.

امیر برگشت سمتش، صدایش لرزان:

 

— دکتر… چرا ما رو نمی‌شناسه؟ توروخدا بگین چی شده؟

 

دکتر جلو رفت. دستش را به تخت گرفت.

آرام، اما سنگین گفت:

 

— سامی جان… پسرم… تازه به‌هوش اومدی. عملت موفق بوده.یه مقدار گیجی طبیعیه.

 

اما سام لب زد.

همان جمله‌ی لعنتی را که مثل پتک بر سر همه فرود آمد:

 

— من… واقعاً نمی‌دونم شماها کی هستین.

(مکث. نگاهش به سقف برگشت. و صدایی آرام‌تر، ترسناک‌تر:)

— من… خودمم نمی‌دونم کی‌ام.

 

رها یک قدم دیگر عقب رفت.

لبش می‌لرزید. اشک‌هایش حالا دیگر شبیه باران بودند.

نفسش تنگ شده بود. به سختی بالا می‌آمد.

 

— یعنی… چی؟ یعنی… یادش نمیاد؟

 

دکتر نگاهش کرد. صدایش آرام بود:

 

— بهتره اینجا صحبت نکنیم. بذارین کمی استراحت کنه.

 

رها فقط نگاهش کرد. چشم‌هایی سرخ، خالی، سوخته.

دستش را به دیوار گرفت. پاهایش توان ایستادن نداشت.

 

سام هنوز نگاهش می‌کرد. گیج. انگار دنبال چیزی در چهره‌اش می‌گشت…

اما چیزی نمی‌یافت.

 

— شماها کی هستین… من… من کی‌ام؟

 

رها رویش را برگرداند. شانه‌هایش می‌لرزید. امیر رفت جلو، سعی کرد کمکش کند.

 

هردو بیرون رفتند.

و رها، همین‌که از اتاق بیرون آمد، کنار در روی زمین زانو زد.

 

و آن‌وقت، صدای گریه‌اش… بلند، خفه، بی‌پناه…

صدایی که دل دیوار را هم می‌لرزاند.

  • پاسخ 130
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • نوشین

    131

پارت صدو بیست و‌شش

و در اتاق…

سام هنوز به در نگاه می‌کرد.

به دخترجوانی  که می‌گفت خواهرش است.

و به احساسی که هیچ‌جا نبود. هیچ‌جا…

امیر خم شد، دستش را دور شانه های رها حلقه کرد آرام کمکش کرد بلند شود.پاهاش می‌لرزید، ولی امیر نگذاشت زمین بخوره.

با هم، در سکوت، در حالی که صدای گریه‌ی فروخورده‌ی رها هنوز توی گلویش می‌لرزید، راه افتادند سمت اتاق دکتر.

 

دکتر جراح و ایرج توی اتاق نشسته بودند.

وقتی رها و امیر وارد شدند، نگاه ایرج اول به رها افتاد— ناتوان، خم‌شده، پُر از دردی که از چشم‌هاش می‌بارید.

دلش لرزید.

نگرانش بود. نگران شوک دیگری که هر لحظه ممکن بود به قیمت جانش تمام شود.

حرکت کرد سمتش، خواست دستش را بگیرد…

اما امیر، با تمام بغضی که توی گلویش سنگینی می‌کرد، آرام اما قاطع جلویش را گرفت.

یاد حرف آن شبش افتاده بود: «نمیذارم آب تو دل این بچه تکون بخوره »

 

رها کنار امیر نشست. بی‌صدا. هنوز اشک توی چشم‌هاش برق می‌زد.

امیر دستش را گرفته بود. صورتش پریده بود، نگاهش دوخته به زمین.

 

با صدایی بغض‌دار رو به دکتر گفت:

 

— دکتر، تو رو خدا بگین چیشده… داریم دق می‌کنیم.

(نگاهش سمت رها رفت) می‌بینین حالش رو…

 

دکتر نفس عمیقی کشید. بعد با لحنی آرام اما جدی گفت:

 

— ببینید…

سام وقتی به هوش اومد، علائم نشون می‌داد که دچار فراموشی موقت بعد از آسیب مغزی شده.

ما اسم اینو می‌ذاریم Amnesia.

بعضی‌وقت‌ها مغز، بعد از یه ضربه شدید، حافظه‌ی بلندمدت یا حتی هویت فردی رو موقتاً خاموش می‌کنه. یه جور حالت دفاعیه.

 

رها با صدایی گرفته و پر از درد گفت:

 

— ولی… اون حتی اسم خودش رو هم نمی‌دونست…

هق‌هقش بالا گرفت. صداش شکست.

 

ایرج نگاهش کرد. چشمان خودش هم خیس بود. نگاهی که از دل برمی‌اومد.

بعد دکتر ادامه داد:

 

— بله… اون جمله‌ای که گفت، نشون‌دهنده‌ی اختلال در حافظه‌ی خودشناسیه، که از مناطق خاصی از مغز کنترل می‌شه.

ما هنوز نمی‌تونیم با قطعیت بگیم دائمیه یا موقته.

اما… (مکث کرد. صداش پایین‌تر اومد)

هنوز برای قضاوت زوده.

ما باید چند روز صبر کنیم، بعد یه MRI دقیق‌تر بگیریم.

ممکنه حافظه‌اش برگرده… ممکنه هم نه.

 

رها چشم دوخت به میز.

انگار صداها از ته یه تونل می‌اومدن.

انگار دکتر داشت یه زبان دیگه حرف می‌زد.

همه‌چیز گنگ بود. بی‌وزن. غیرواقعی.

 

— یعنی ممکنه هیچ‌وقت دیگه یادش نیاد…؟

 

ایرج با مهربانی به او نگاه کرد:

 

— نه عزیزم، نگران نباش.

آگاهی حافظه گاهی به شکل تدریجی برمی‌گرده. با تصویر، صدا، بو…

ما تلاش می‌کنیم که تحریک‌های مثبت محیطی کمک کنه.

 

امیر گفت:

 

— یعنی باید صبر کنیم؟

 

دکتر سری تکان داد:

 

— آره. الان مهم‌ترین چیز آرامشه.

نه استرس، نه هیجان شدید.

مغزش هنوز تحت فشاره.

پارت صدو بیست وهفت 

نفس رها بند آمده بود.

چیزی شبیه سیاهی، از دور، داشت نزدیک می‌شد.

زل زده بود به یه نقطه روی دیوار.

همون لحظه بود که فهمید…

یکی دیگه از پایه‌های زندگی‌ش ترک خورده.

محکم. بی‌رحم. بی‌هشدار.

 

دستش بی‌اختیار شروع به لرزیدن کرد.

امیر خم شد کنار گوشش:

 

— عزیزم؟ خوبی؟ یه لیوان آب بیارم برات؟

 

رها سرش را آرام تکان داد.

نه به معنی «آره»، نه به معنی «نه»…

فقط تکان داد.

چون دیگه توان حرف زدن نداشت.

 

ایرج نگاه‌شان کرد. بعد با صدای نرم گفت:

 

— شماها… تنها کسی هستین که می‌تونین الان کنارش بمونین.

با صبر. با امید.

 

دنیا روی سر رها آوار شده بود.

انگار تمام هوای اتاق، از ریه‌هاش بیرون رفته بود…

و هیچ چیزی برای نفس کشیدن باقی نمانده بود.

امیر بلند شد، خم شد کنار دکتر چیزی در گوشش گفت. دکتر سری تکون داد.

بعد برگشت، نشست کنار رها، دستش رو گرفت و با صدایی نرم گفت:

— بیا عزیزم…

بیا بریم خونه. فقط یه کم استراحت کن. دکتر می‌گه سام فعلاً خوابه، بهتره کسی دور و برش نباشه

 

رها سرش رو بالا آورد. چشم‌هاش سرخ و بی‌فروغ بود.

چیزی تو نگاهش یخ زده بود، انگار نمی‌خواست حتی یک قدم از اون اتاق دور بشه.

زیر لب، با صدایی خش‌دار و دور گفت:

 

— نه… نه نمیام.

همین‌جا می‌مونم… تا بیدار شه.

 

امیر با لحنی آرام و محکم گفت:

 

— قربونت برم دایی… نمی‌تونی این‌جوری ادامه بدی.

از دیروز تا حالا حتی یه لحظه چشمتو رو هم نذاشتی، هیچی نخوردی… داری از پا می‌افتی.

اگه استراحت نکنی ، چطور می‌خوای از سام مراقبت کنی؟

 

دستش رو گرفت، محکم، اما با مهربونی.

بلندش کرد، با تمام احتیاط.

 

— بریم خونه… فقط یکم استراحت. بعدش با هم برمی‌گردیم.

 

رها، انگار دیگه اختیاری توی بدنش نداشت.

خستگی، غم، بی‌خوابی… همه با هم افتاده بودن به جونش.

 

امیر نگاهی به دکتر و ایرج انداخت.

دکتر با تأیید سر تکون داد.

 

— ببریدش. باید یکم آروم بگیره. با این وضع، ممکنه خودش هم بریزه به‌هم.

 

رها، با پاهایی سست، با امیر از اتاق بیرون رفت.

در حالی که هنوز صدای سام توی سرش می‌پیچید:

«تو کی هستی…؟»

 

انگار خودش هم نمی‌دونست حالا کیه. یا کجاست.

فقط می‌رفت… بی‌صدا… توی راهروی سرد بیمارستان.

و امیر، بی‌کلام، وزنِ همه چیز رو به‌تنهایی به دوش می‌کشید.

توی ماشین ساکت بود. مات، بی‌حرکت. انگار یه بخار سرد روی ذهنش نشسته بود. نه چیزی می‌گفت، نه حرکتی می‌کرد. نه به خیابون‌ها نگاه می‌کرد، نه حتی به امیر. فقط زل زده بود به یه نقطه‌ی نامرئی روبه‌رو.

 

امیر چند بار با دل‌نگرانی نگاهش کرد. دستش رو گرفت، صداش کرد، اما هیچ جوابی نگرفت.

 

امیر به خیابان خانه اش پیچید. جلوی مجتمع که رسیدن، به نرمی گفت:

— صبر کن عزیزم، می‌رم وسایلمو بیارم، الان میام.

 

رها حتی سرش رو هم تکون نداد.

 

دقایقی بعد امیر برگشت. بی‌هیچ حرفی دوباره راه افتادن. وقتی به خونه رسیدن، امیر بازوی رها رو گرفت، کمکش کرد از پله‌ها بالا بره

 

همین‌که وارد شدند  و چشم رها به در بسته‌ی اتاق سام افتاد، بغضی که کل مسیر توی گلویش گیر کرده بود، شکست. زد زیر گریه.

 

امیر فوری بغلش کرد:

— آروم باش عزیز دلم… گریه نکن… حالش خوب می‌شه، به خدا خوب می‌شه… انقد خودت اذیت نکن 

 

به‌آرامی کمکش کرد بره داخل اتاق:

— برو یه دوش بگیر قربونت شکل ماهت برم … شاید یه‌کم بهتر شی.

غذا سفارش می‌دم، یه چیزی باید بخوری.

 

رها بی‌صدا با چشمای خیس به سمت حمام رفت.

 

امیر گوشی رو برداشت، سفارش غذا داد و از پله‌ها پایین رفت.

 

کمی بعد، رها از حمام بیرون اومد. موهاش رو سشوار نکشیده  لباسش را پوشید بی‌رمق نشست روی تخت. دستش رو گذاشت روی پیشونیش، چشم‌ها بسته، صورتش رنگ‌پریده.

 

امیر با سینی غذا برگشت:

— بخور عزیز دلم… ضعف نکنی. باید قوی باشی.

 

مکثی کرد، بعد گفت:

— من می‌رم یه دوش بگیرم. غذات یخ نکنه، حتماً بخوریا.

 

وقتی برگشت، رها رو تخت دراز کشیده بود. بازوش روی چشم‌هاش.

 

نگاه امیر به سینی غذا افتاد. گفت:

— تو که چیزی نخوردی، رها…

 

رها با صدای گرفته‌ای که به‌سختی شنیده می‌شد گفت:

— دایی… میل ندارم.

 

امیر چیزی نگفت. سینی رو برداشت، برد پایین، برگشت و همون‌جا کنار تخت نشست. دست‌های رها رو گرفت:

— عزیز دلم… این‌قدر فکرای بد نکن. سعی کن یک‌کم بخوابی.

 

رها با بغض گفت:

— کاش همه‌ش خواب باشه… کاش بیدار شم ببینم هیچی نشده.

 

امیر خم شد، صورتش رو بوسید. دلش خون بود؛ از این حادثه‌ی لعنتی، از دردِ بی‌پناهی رها.

پارت صدو بیست هشت 

نیمه‌شب بود. سکوت سنگینی رو خونه افتاده بود. امیر همان بالا، روی کاناپه‌ی سالن دراز کشیده بود، اما خوابش نمی‌برد. گوشی توی دستش، گه‌گاه بهش نگاه می‌کرد. شاید تماسی از بیمارستان… شاید خبری.

 

ناگهان صدای جیغ خفه‌ای از اتاق رها اومد.

 

امیر با دل‌شوره پرید. دوید سمت اتاق.

 

در که باز شد، رها توی تخت، پیچیده بود توی خودش، توی تب، هذیون می‌گفت. گریه می‌کرد، صداش لرزان، ترسیده:

— سامیییی… داداش سامی… برگرد…

 

امیر به سمتش رفت و نشست لبه‌ی تخت.

— قربونت برم عزیز دلم، من اینجام… آروم باش، دختر گلم…

بغلش کرد. رها به خودش می‌لرزید، مثل شاخه‌ای توی طوفان.

با صدایی لرزون و ترسیده گفت:

— دایی… اگه سام خوب نشه چی؟ اگه دیگه هیچی یادش نیاد… چی؟

 

امیر با همه‌ی دل‌ش بغلش کرد. محکم. پناه.

— نه عزیز دلم… خوب میشه. به‌خدا که خوب میشه. تو فقط قوی باش، طاقت بیار، نفس دایی…

 

بدن رها تب داشت. گرما از تنش می‌زد بیرون. یه‌دفعه دست امیر رو گرفت.

هذیون‌وار گفت:

— داداش سامی… توروخدا نرو…

 

نفس امیر برید. اشکش بی‌صدا ریخت.

دستش رو گرفت، بوسید.

— جان دلم… آروم باش. فقط بخواب… من اینجام، دختر قشنگم.

 

رها بی‌اختیار، محکم‌تر دستشو چسبید. صورتشو تو سینه‌ی امیر پنهون کرد…

انگار می‌خواست از یه کابوس سهمگین فرار کنه.

 

با هق‌هق خفه گفت:

— سام الان آب می‌خواد… دایی، سام تب داره…

 

امیر دست گذاشت رو پیشونیش. داغ بود.

ذهنش هنوز تو اتاق بیمارستان گیر کرده بود.

سریع حوله‌ی خیس آورد، گذاشت رو پیشونی رها.

زیر لب گفت:

— نفس دایی… من بمیرم برات، رها…

 

بعد دستاشو گرفت. کنارش دراز کشید. موهاشو با مهربونی نوازش کرد:

— من اینجام… کنارتم… سام هم برمی‌گرده. فقط بخواب، نفس من…

 

نفس‌های رها آروم شد. تب هنوز بود، ولی بدنش داشت کم‌کم شل می‌شد.

و امیر… تا صبح کنارش موند.

وقتی خودش هم از خستگی بی‌صدا خوابش برد، هنوز دست رها تو دستاش بود…

پارت صدو بیست ونه 

هوای ابری و گرفته‌ی اواخر آبان بود. آسمان، سنگین و کم‌نور، وعده‌ی باران می‌داد. سوزِ سردی در هوا بود؛ از آن‌هایی که مستقیم می‌نشیند روی پوست و از لای لباس عبور می‌کند.

 

رها چشم باز کرد. پلک‌هایش سنگین بود، و سردردی خفیف پشت گیجگاهش پنهان شده بود. از تخت پایین آمد و به‌سمت سرویس بهداشتی رفت. چند دقیقه بعد، آماده‌ی رفتن شد؛ کلاه بافتش را سر کرد، بارانی مشکی‌اش را پوشید و با عجله از پله‌ها پایین رفت.

 

امیر زودتر بیدار شده بود. در آشپزخانه مشغول آماده‌ کردن صبحانه بود. تا چشمش به رها افتاد، سریع جلو آمد.

 

ـ کجا، رها جان؟ صبر کن… بشین یه چیزی بخور. دیشب که هیچی نخوردی. بعدش با هم می‌ریم.

 

رها خواست چیزی بگوید، اما امیر دستش را گرفت و او را آرام به‌سمت میز برد. با بی‌میلی نشست. امیر لقمه‌ای آماده کرد و داد دستش.

 

ـ بخور عزیزم…

 

رها بی‌کلام، لقمه را گرفت. جوید، اما نه طعمی حس می‌کرد، نه اشتهایی. امیر نگاهش کرد و چیزی نگفت.

 

چند دقیقه بعد، هر دو در سکوت از خانه بیرون رفتند. صدای بسته شدن در با سرمای سوزدار صبحگاهی درهم آمیخت.

هوای دلگیر صبح، از پشت شیشه‌های بخارگرفته، سنگینی‌اش را به داخل خانه پس داده بود.

راه افتادند، در دل سکوت، به‌سمت بیمارستان.

 

فضای بیمارستان سرد بود و بی‌روح. رها همراه امیر، با قدم‌هایی آهسته از راهرو عبور کردند. نزدیک اتاق که شدند، پرستاری با پرونده‌ای در دست از کنارشان گذشت.

امیر سلام کرد. پرستار با سر جواب داد و گفت:

 

ـ بیداره. ولی هنوز خیلی هوشیار نیست… آرام صحبت کنین.

 

رها سر تکان داد. امیر در را کمی باز کرد.چشمانش باز بود، اما خالی. خیره به جایی نامعلوم.

 

رها جلو رفت. لبخندی لرزان روی صورتش نشست. صداش خش‌دار بود، اما پر از مهر:

 

ـ داداش سامی… خوبی؟

 

سام نگاهش کرد. بدون واکنش. بی‌حس. حتی یک پلک نزد.

 

رها دستش را گرفت. دستان سام سرد و بی‌حرکت بود. نفس رها تنگ شد. اشکش بی‌اجازه لغزید. جلوتر رفت. انگشتانش لرزیدند وقتی خواست صورتش را ببوسد

اما سام سرش را کمی عقب کشید و اخم کرد:

 

ـ شماها کی هستین؟

رها انگار یک‌دفعه از ارتفاع پرت شد. نفسش برید.

 

ـ سامی… منم. منم، رها. منو یادت نمیاد؟

 

امیر با دل‌شکستگی جلو آمد. کنار تخت خم شد، دست سام را گرفت:

 

ـ سامی‌جان… عزیز دلم… این رهاست  خواهرته ؛منم، امیر پسر دائیت… نمی‌شناسی ما رو؟

 

سام نفسش تند شد. ابروهاش در هم رفت، صداش بلندتر شد:

 

ـ من چیزی یادم نمیاد ولم کنید … برید بیرون!

 

رها ایستاده بود. مثل کسی که زیر آب نفس کم آورده باشد. لب‌هاش لرزیدند. بعد، ناگهان شکست. مثل شیشه ترک‌خورده، فرو ریخت. اشک‌هاش جاری شد. پاهاش سست شدند.

 

امیر سریع بازویش را گرفت و با صدای آرامی که خودش هم بغض در آن پیچیده بود، گفت:

 

ـ بیا… رها جان بیا بیرون…فعلا 

 

از اتاق بیرونش برد. صدای گریه‌ی رها، در راهرو پیچید.

 

در همان لحظه، دکتر رسید. امیر با نگرانی جلو پرید:

 

ـ دکتر… سام هیچ‌چی یادش نمیاد. ما رو نشناخت. یه لحظه هم… انگار نمی‌دونه کجاست.

 

دکتر سعی کرد آرام باشد:

 

ـ لطفاً آروم باشید.این نوع واکنش‌ها بعد از تروما (ضربه‌ی مغزی) طبیعیه اجازه بدید باهاش صحبت کنم.

 

داخل اتاق شد. نگاهی به مانیتور انداخت. بعد، با صدایی ملایم پرسید:

 

ـ عزیزم اسمت ‌می دونی ؟ 

سام کلافه جواب داد نه نمی دونم ولی ظاهرا سامم 

فامیلیت؟ اسم پدرت؟ مادرت؟ چیزی از خانواده‌ات یادت هست؟

 

ـ …نه. هیچی یادم نمیاد. هیچی.

 

صدایش کلافه بود، انگار چیزی در ذهنش می‌جوشید اما نمی‌توانست لمسش کند. نفسش بریده‌بریده شد

 

دکتر رو  به پرستار کرد :

 

ــ ده میلی‌گرم میدازولام تزریقی،لازم نیست فعلاً تحریک حسی بشه حواستون بهش باشه.

 

از اتاق بیرون آمد. امیر و رها هر دو چشم‌به‌راه ایستاده بودند. رها هنوز می‌لرزید، انگار تمام خون از صورتش رفته بود.

 

دکتر، آرام و شمرده گفت:

 

ـ به‌نظر می‌رسه دچارفراموشی موقت پس از تروما شده . این نوع آمْنِزی، گاهی در اثر ضربه‌ی شدید مغزی یا شوک روحی اتفاق می‌افته.

بعد با لحنی دقیق ادامه می‌ده:

ـ فردا صبح براش MRI مغز می‌گیریم. می‌خوایم مطمئن بشیم که ضربه‌ به کدوم نواحی وارد شده. به‌خصوص لوب گیجگاهی و هیپوکامپ که با حافظه مرتبطه. البته… فراموشی کامل فقط با MRI تأیید نمی‌شه؛ بیشتر، تخشیصی ترکیبیه . MRI کمک می‌کنه آسیب فیزیکی یا التهاب مغز رو ببینیم، ولی علائم رفتاری،تست های نورو سایکو‌لوژیک و زمان هم مهمترن 

 

امیر فقط سر تکون می‌ده. رها با صدای گرفته می‌پرسه:

 

ـ یعنی ممکنه… هیچ‌وقت یادش نیاد؟

 

دکتر نفس عمیقی می‌کشه:

 

ـ هنوز برای قضاوت زوده ..مغز، چیز پیچیده‌ایه… گاهی حافظه برمی‌گرده. گاهی نه.

و گاهی هم، فقط خاطرات برمی‌گردن… بدون احساسی که پشتشون بوده.

اون‌وقته که آشناها، غریبه به‌نظر میان.

 

 

ممکنه حافظه‌اش به‌مرور برگرده. ولی زمان مشخصی نمی‌شه گفت. باید صبر داشته باشیم… و حمایتش کنیم.

 

اما رها طاقت نداشت. همون‌جا، در سکوت، شکست. اشک‌هاش سرازیر شد. تکیه داد به دیوار، سرش پایین افتاد، و فقط گریه کرد… از درد، از ترس، از این‌که «سامی» دیگه سامی نیست امیر نگاهش کرد. چیزی نگفت. فقط ایستاد کنارش.این سکوت… بلندترین چیزی بود که اون صبح می‌شد شنید

پارت صدو سی

امیر با گوشی توی راهرو قدم می‌زد. صدایش پایین بود، اما بغضش پنهان نبود.

 

ـ الو سمیرا… خوبی؟

نه، بیمارستانم. سام تصادف کرده… الان تو بیمارستانه…

نه… آره، نتونستم زودتر بگم، رها بیهوش بود، حالش خوب نیست.

الان به عمه چیزی نگو،  هول می‌کنه…

باشه، خداحافظ.

 

آن‌سوی راهرو، رها روی صندلی نشسته بود. دست‌هاش توی هم قفل شده بود، نگاهش خیره به کف زمین بود. هیچ صدایی از اتاق نمی‌اومد. نه جرأت داشت بره داخل، نه توان اینکه بیشتر منتظر بمونه.

 

چند ساعت بعد، صدای پاشنه‌ی کفش زنانه‌ای در راهرو پیچید. مهرناز، نفس‌زنان رسید. پشت سرش، سمیرا، نگران وارد شد.

 

مهرناز با دیدن رها، بی‌اختیار به سمتش رفت. خم شد، او را در آغوش کشید. صدایش می‌لرزید:

 

ـ رها خاله، الهی بمیرم واست… چی شده؟

 

رها نتونست حرفی بزنه. فقط نفسش شکست و خودش را محکم در آغوش مهرناز فشار داد.

 

امیر به سمت مهرناز آمد. آهسته گفت:

 

ـ عمه، خواهش می‌کنم آروم باش… (با اشاره به رها) می‌بینی که داغونه…

 

مهرناز با چشمانی اشکبار و صدایی لرزان گفت:

 

ـ من باید ببینمش.

 

امیر سری تکان داد.

 

مهرناز و سمیرا وارد اتاق شدند. سام همان‌طور بی‌حرکت و خیره در تخت خوابیده بود. وقتی نگاهش به مهرناز افتاد، چیزی جز سردرگمی در نگاهش نبود. نه لبخندی، نه حیرتی، نه آشنایی.

 

مهرناز جلو رفت، با بغض گفت:

 

ـ سامی جان… خاله‌… الهی قربونت برم، دردت به جونم…

 

سام فقط گفت:

 

ـ شما کی هستین؟

 

نفس مهرناز برید. گریه‌اش شدت گرفت، انگار چیزی درونش شکست:

 

ـ عزیز دلم… چی شدی تو؟ منم خاله‌ت مهرناز… یادت نمیاد؟

 

سام با چشمانی مات گفت:

 

ـ نه… هیچی یادم نمیاد.

 

سمیرا گریه می‌کرد:

 

ـ سامی… چیزی یادت نمیاد؟ رها بیرونه، داره داغون می‌شه…

 

اما سام هیچ واکنشی نشون نداد.

 

مهرناز با دست جلوی دهانش را گرفت، بی‌صدا از اتاق بیرون زد. توی راهرو ایستاد، اشک از چشم‌هاش جاری بود. روبه‌روی امیر ایستاد:

 

ـ امیر… چی شده؟ چرا هیچی یادش نمیاد؟ دکترش چی گفت؟ خدا، این چه بلایی سر این بچه اومده …

 

امیر با صدای گرفته گفت:

 

ـ فراموشی… بعدِ تروماست. هنوز چیزی قطعی نیست، قراره MRI بگیرن…

 

چند دقیقه نگذشته بود که مهناز هم رسید. نگاهش نگران بود، چشم‌هاش قرمز. مهرناز به سمتش رفت و گریه‌اش بلند شد.

 

مهناز با صدایی لرزان گفت:

 

ـ من بمیرم سامی جان…  من بمیرم خاله منو ببخش طاقت دیدنتو این‌طوری ندارم… خدایا من چیکار کنم؟

 

و با چشم‌های پر از اشک، به سمت اتاق سام رفت. اما سام او را هم نشناخت. فقط نگاه می‌کرد، ساکت و غریبه.

 

مهناز با گریه بیرون آمد. بی‌قرار بود. نگاهش به رها افتاد، گریه‌اش شدیدتر شد. رها بی‌پناه و ویران، همچنان روی صندلی نشسته بود.

 

در همین لحظه، ایرج با قدم‌هایی آرام، اما سنگین از انتهای راهرو نزدیک شد.

 

مهرناز با صورتی خیس از اشک، سمت ایرج رفت. صدایش شکست:

 

ـ ایرج جان… تو رو خدا یه کاری کن. این بچه داره از دست می‌ره… کمکش کن، دارم دق می‌کنم… چرا اینطوری شده 

یه نگاه به رها بنداز… دیگه طاقت نداره، نگاهش کن… بخدا دیگه تحمل یه شوک دیگه نداره 

 

ایرج لحظه‌ای ایستاد آرام کفت:

آروم باشید مهرناز خانم ‌من هرکاری از دستم بربیاد برای سام انجام میدم 

بعد برگشت، نگاهش روی رها نشست. روی صندلی، با شانه‌هایی افتاده نشسته بود. دست‌هاش در هم گره خورده، حتی نگاهش را بالا نمی‌آورد. انگار روحش آن‌جا نبود.

 

دل ایرج لرزید. گلویش خشک شد. به امیر نزدیک شد، گفت:

 

ـ امیر جان… اجازه می‌دی باهاش حرف بزنم؟ تنها… خواهش می‌کنم.

 

امیر اخم‌هاش در هم رفت:

 

ـ نه… به اندازه کافی داغونه…

 

ایرج نفس عمیقی کشید:

 

ـ خواهش می‌کنم. من که کاریش ندارم… به جون خودش دارم قسم می‌خورم… فقط می‌خوام کمکش کنم، همین.

 

امیر با نگاهی سرد گفت:

 

ـ ده دقیقه… اونم جلوی چشم خودم… همین‌جا.

 

ایرج نفسش را بیرون داد، جلو رفت. چند لحظه روبه‌روی رها ایستاد. بعد با صدایی نرم، پدرانه گفت:

 

ـ رها جان…

 

رها سرش را آرام بلند کرد. چشم در چشم.

 

ایرج ادامه داد:

 

ـ می‌تونم کنارت بشینم؟

ایرج آهسته کنارش نشست. فاصله‌ش را نگه داشت. چند لحظه فقط نگاهش کرد. رها، با شانه‌هایی افتاده، هنوز سر پایین بود. مثل گلی پَرپر…

ایرج دست چپِ لرزان رها را آرام گرفت. نه با شتاب، نه با فشار. فقط لمس.

گرمی انگشت‌هایش، بغض را توی گلوی رها تکان داد.

 

آرام گفت:

 

ـ رها جان…

می‌دونم سخته. بیشتر از اون‌چیزی که حتی فکرش رو بکنی… اما سام زنده‌ست. این مهم‌ترین چیزه. نفس می‌کشه… قلبش می‌زنه…

 

رها بی‌صدا اشک می‌ریخت. فقط صدای نفس‌های لرزانش بود که نشان می‌داد هنوز آن‌جاست.

 

ایرج ادامه داد:

 

ـ فراموشی بعد از تروما چیز نادری نیست. گاهی موقتـه… گاهی هم طول می‌کشه، ولی مغز آدم‌ها شگفت‌انگیزه.

ما هنوز کلی کار داریم، آزمایش، تصویربرداری، پیگیری…

اما باید بدونی، تو این مسیر، سام بیشتر از همیشه بهت نیاز داره.

به اینکه تو آروم باشی. قوی باشی…

تو تنها چیزی هستی که ممکنه دوباره اون خاطره‌ها رو براش زنده کنه.

رها سرش را کمی بالا آورد. چشمانش قرمز، خیس و خسته بود.

با صدایی شکسته، نجوا کرد:

 

ـ دکتر… تو رو خدا… داداشمو بهم برگردون…

خواهش می‌کنم…

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...