نوشین ارسال شده در جمعه در 05:45 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 05:45 AM پارت صد جمشید صورتش پراز خشم شد و دستش را بالا آورد که به صورت رها بزند که سام در هوا دستش را کرفت با خشم داد زد: —چیکار میکنی بابا ؟؟ زورت به ضعیف تر از خودت رسیده ؟؟اونم یه دختر اره؟؟؟ مگه از رو جنازه من رد بشی که بخای بهش دست بزنی به اندازه کافی زندگیمون جهنم کردی ، دیگه بسه بابا دیگه نمیذارم رها با گریه از پلهها بالا رفت . دیگه طاقت ایستادن نداشت جمشید نگاه پر از خشمی به سام کرد و دستش را ازدست سام بیرون کشید: فک نمی کردم یه روز تو روی پدرت وایسی سام با خشم و صدایی محکم: — ب خاطر خواهرم تو روی همه وایمیسم این بدون جمشید لحظهای مکث کرد . انگار میخواست چیزی بگه، ولی نتوانست فقط نگاه خشمگینی به سام انداخت ،بسمت در راهرو رفت و در رو محکم پشت سرش بست جمشید با قدمهای تند و سنگین از پلههای حیاط پایین آمد. خشم در چهرهاش موج میزد. دستی روی دکمهی در گذاشت که بازش کند. درست همان لحظه امیر از ماشین پیاده شد ، با حالتی متعجب و نگران، به سمتش آمد چشم در چشم شدند. جمشید فقط یک لحظه مکث کرد. بیآنکه کلمهای بگوید، از کنار امیر گذشت و رفت. امیر گیج و نگران از پشت سرش نگاه کرد. نفسش را بیرون داد و بهسرعت وارد حیاط شد، پلهها را دوتا یکی بالا رفت و وارد خانه شد. امیر نگاهی به سام انداخت که مثل آدمی که تمام وزن دنیا روی دوشش افتاده، روی مبل خم شده بود،ودو دستش را در موهایش فرو برده بود.با نگرانی پرسید؟ —سامی جان چی شده؟ خوبی؟ بابات اینجا بود؟ رها کجاست؟ اون حالش خوبه سام با صدای گرفته : رفت تو اتاقش با نگرانی دوباره پرسید: — برای چی اومده بود چی میخواست؟ سام با صدایی گرفته، که تهماندهای از خشم و بغض درش پیچیده بود، گفت: — اومده بود مثلاً به من تسلیت بگه… مکث کرد، دندان روی لب فشرد، انگار زخم تازهای را یادآور شده باشد. — ولی زخمشو زد… رفت امیر دستش را گذاشت روی شانهاش. با دیدن حالش، فوری رفت سمت آشپزخانه، برگشت با یک لیوان آب. — بگیر، یه کم آب بخور، آروم باش… سام لیوان را گرفت، ولی نگاهش هنوز روی زمین بود. امیر پرسید: — رها… اونو دید؟ سام فقط سر تکان داد. — آره. امیر با نگرانی آه کشید: — ای ..وای نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9220 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در جمعه در 05:47 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 05:47 AM پارت صدو یک سام سرش پایین بود، انگار هنوز صدای رها توی سرش زنگ میزد. گفت: — حق داشت… هر چی گفت حقش بود. شاید اگه منم جای اون بودم… بدتر از این میکردم. مکث کرد. — امیر… میخواست روش دست بلند کنه… اونم رو دختری که یه زمانی مثلا پدرش بود صدایش گرفت، بغضی در گلویش پیچید. امیر آرام شانههایش را ماساژ داد، نرم و محکم، مثل دوستی که میداند الان تنها چیزی که طرف مقابل نیاز دارد، فقط لمس اطمینانبخش است. — سامی جان، آروم باش. انقد خودتو عذاب نده. هر کاری کردی واسه خودت و واسه رها بوده. یه لحظه ساکت شد. — اون اگه واقعاً میخواست دلداری بده، چرا حتی نیومد مراسم ختم سام پوزخندی تلخ زد. انگار زخم تازهای توی دلش باز شد. — امیر… _ جانم — برو بالا پیش رها… تنها نمونه. الان داغونه… —باشه عزیزم خودت نمی خوای بیای پیشش سام دستانش را محکم روی شقیقه هایش گذاشت،نفسش سنگین بود و با صدایی خسته گفت: — نه… نمیتونم. حالم خوب نیست… ازش خجالت میکشم. برم بگم ببخش که بابام میخواست بزنتت؟ نمیتونم، دیگه بریدم امیر… نمیدونم چی درسته، چی غلطه… هر کاری میکنم همه چی درست بشه، بدتر میشه. خستم… واقعاً خستم… امیر نگاهی به سام انداخت ،دستی به شونه سام زد با صدایی آرام گفت: — باشه… من میرم پیشش. یکم دراز بکش اینجا امیر در اتاق را بیصدا باز کرد.لیوان دمنوشی در دستش بود پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی می وزید و هوا داشت تاریک می شد رها کنار تخت، رو به پنجره نشسته بود؛ زانوها را بغل گرفته، گونهها خیس، نگاهش مات درختهای حیاط. انگار اصلاً متوجه حضور امیر نشد. آهسته جلو رفت، لیوان دمنوش را گذاشت روی میز کنار تخت. کنارش نشست. با صدایی نرم، پرمهر و آرام، مثل همیشه که میخواست زخمهایش را بیصدا مرهم بگذارد، گفت: _الهی قربونت برم… چی کار داری با خودت میکنی؟ بیا اینو بخور… یه کم آروم بشی رها سرش را بلند کرد، نگاهی به امیر انداخت، لیوان را از دستش گرفت ولی همانجا روی زمین گذاشت. امیر دستش را بالا آورد. موهای کوتاه رها را با لطافت کنار زد و آرام نوازشش کرد؛ —عزیز دلم، … میدونم نمیتونی بیتفاوت باشی، میدونم اذیتت میکنه… ولی قرار نیس تو تاوان بدیِ دیگرانو بدی… انقد تو خودت نریز دایی جون. رها (با صدای گرفته، خفه) —دایی امیر … دست خودم نیس نمی تونم نمی تونم اون …اون چرا باید بخواد روم دست بلند کنه؟ مگه من چیکار کردم؟دارم تقاص چیو پس می دم تقاص به دنیا اومدنم رو ؟؟!! امیر هنوز صورتش را نوازش میکرد. آرام، ولی درد توی صداش بود: هیچی… تو هیچ کار اشتباهی نکردی. اینا زخمهاییان که تو نزدی، ولی داری براشون درد میکشی. رها (نفسش سنگینه) همهش تقصیر منه… من نتونستم ببینمش و هیچی نگم… نتونستم. سامی گفت برم بالا ولی نتونستم… خفه میشدم اگه سکوت می کردم (گریهاش میگیره) اگه من… اگه من اونجا نبودم… شاید سام باهاش در گیر نمیشد … شاید دعوا نمیشد… امیر (بغضکرده ولی محکم) —نه عزیز دلم… نگو این حرفو. نگو. —سامی دلخور نیست ازت… فقط از خودش دلگیره. نتونست بیاد بالا چون حالش خرابه. چون دوستت داره. چون نمیتونه ببینه کسی بهت بد نگاه کنه، چه برسه بخواد دست روت بلند شه.الانم خیلی نگرانته خیلی منم نگرانتم دوباره حالت بد بشه رها (با گریه، صدای لرزون) من نمیخوام داداش سامی با باباش رابطش خراب شه… من نمیخوام اینطوری بشه… دایی، من نمیخوام خرابکننده باشم. کاش نبودم… کاش زودتر بمیرم… تا همه راحت شن… امیر سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید. صداش لرزید: نه… خدا نکنه… نفس سامی به بودن تو ،بخاطر تو هرکاری می کنه بخدا اگه تو نباشی، ..اون دق میکنه. به چشماش نگاه کرد. بعد آروم، مثل پدری که همهی دردشو قورت داده، بغلش کرد. دایی قربونت بره ،تو عزیز همهمونی،… دیگه از این حرفا نزن… جون دایی ،تو با همه فرق داری برام… تو و سامی یادگار عمه اید،نمیدونی چقدر دلم گرمه به بودنتون.دختر قشنگ منی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9221 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در جمعه در 05:50 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 05:50 AM پارت صدو دو رها حرفی نزد. فقط اشکهاش بیصدا روی گونههاش سر خوردند.امیر به ارامی اشکاش پاک کرد : بیا این دمنوشو بخور… بعد بیا رو تخت دراز بکش، چشماتو ببند… یه کم استراحت کن. … رها نتوانست بخوابد. سرش تیر میکشید. چشمانش تار میدید. چراغ را روشن نکرد؛ از جا بلند شد، به زحمت،نفسنفس میزد. آرامآرام خودش را به سرویس بهداشتی رساند، دستش را به لبه روشویی گرفت و خم شد. تهوع اجازه نفسکشیدن نمیداد. … در طبقه پایین، امیر مشغول چیدن میز شام بود—غذایی که ساعتی پیش سفارش داده بود.سام روی مبل دراز کشیده بود و بازویش را روی چشمانش گذاشته بود؛ ساکت، شاید در فکر فرو رفته. صدایی خفه و دور از طبقه بالا پیچید. کوتاه و مبهم. امیر لحظهای مکث کرد. گوش تیز کرد. صدای دوم آمد—واضحتر. صدای رها بود. لرزان، پر از ترس: — سامی… دایییی… امیر فوراً بشقاب را روی میز گذاشت.صدایش لرزید — جان دایی، رها…! با شتاب به سمت پلهها دوید. سام که صدایش را شنید، از جا پرید. — امیر، چیشده؟! اما امیر فقط گفت رها و دوید بالا. در اتاق، رها روی تخت خم شده بود. شانههایش میلرزید. نفسهایش بریده بود. با یک دستش بینیاش را گرفته بود، و خون سرازیر شده بود از بین انگشتهایش. چشمهایش پر از وحشت بود، صدایش ترک خورده، بریدهبریده: — کمکم کنید… دارم میمیرم… سام و امیر با دلشوره به سمتش دویدند. رنگ از صورت هر دو پرید. سام، رها را بغل گرفت. پوست صورتش رنگپریده و سرد، خیس از عرق. دستهایش را گرفت. میلرزید، وحشتناک. لبهایش پر از خون شده بود، چانهاش میلرزید. سام با صدایی بغضآلود زمزمه کرد: — جانم رها… آروم باش… نفس بکش… چیزی نیست… نترس عزیز دلم… نترس، جون من… رها فقط گریه میکرد. نفسهای کوتاه و مقطع. دندانهایش از شدت لرز به هم میخورد. سام فریاد زد: — امیر! دستمال کاغذی، زود باش! امیر با هول چند برگ آورد و به دستش داد. سام سریع آنها را جلوی بینی رها گرفت، اما خونبند نمیآمد. دستهای رها یخ زده بود، بدنش میلرزید. تیشرتش خیسِ خون شده بود. سرش روی بازوی سام افتاده بود، بیرمق. دیگر توان نگه داشتنش را نداشت. سرش آرام به عقب افتاد سام با صدایی گرفته و پر از بغض گفت: — امیر… زنگ بزن اورژانس! امیر با لرز گوشی را برداشت و شماره گرفت: — الو… اورژانس؟ …یه مریض بدحال … حالش خیلی بده… خون بینیی بند نمیاد نه دختره، …بیستودو ساله، نه ..سردردهای میگرنی ، بله…سابقه سکته مغزی … — بله، آدرس یادداشت کنید… زعفرانیه، خیابان اصف… در همان لحظه، صدای خِرخِر خفهای از گلوی رها بلند شد. سام با وحشت صورت رها را گرفت خون از گوشهی لبهای رها بیرون زده بود،و به گردنش رسیده بود. رنگ از صورت سام پرید. نفسش گرفت. داشت خفه میشد از ترس. امیر فریاد زد: — سامی! نه! سرش رو عقب نبر! داره میره توی حلقش! سام، بیاختیار، رها را محکمتر در آغوش کشید. شانههایش میلرزیدند. تمام تنش یخ کرده بود. امیر خودش را رساند، دو دستش را زیر چانهی رها گذاشت و سرش را با دقت به جلو خم کرد، صدایش پر از اضطراب بود: — بذار بره بیرون… نفس بکشه… آروم باش سام بیصدا گریه میکرد، دستش هنوز روی بینی رها بود، پیراهنش خونی، تنش میلرزید از ترس و درماندگی. خم شد، صورتش را نزدیک گوش رها برد، صدایش شکست: — طاقت بیار نفسم… طاقت بیار… صدامو میشنوی؟ باز کن چشمتو، خواهش میکنم… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9222 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در شنبه در 05:59 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 05:59 AM پارت صدو سه سام بیصدا گریه میکرد، دستش هنوز روی بینی رها بود، پیراهنش خونی، تنش میلرزید از ترس و درماندگی. خم شد، صورتش را نزدیک گوش رها برد، صدایش شکست: — طاقت بیار نفسم… طاقت بیار… صدامو میشنوی؟ باز کن چشمتو، خواهش میکنم… رها بیجان بود، فقط نفسهای سنگین و نامنظمش شنیده میشد. ناگهان سام با صدایی بلند، از اعماق ترسش، داد زد: — امیر… امیـــــر! داره میره، به خدا داره از دستم میره! امیر سراسیمه گوشی را برداشت، دوباره با اورژانس تماس گرفت. صدایش نفسنفس میزد: — آقا چی شد پس؟! حالش خیلی بده! به خدا داره از حال میره! تو رو خدا زودتر! در حالیکه رها نیمهبیهوش در آغوش سام افتاده بود، صدای آژیر اورژانس سکوت سنگین کوچه را شکست. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دو امدادگر با تجهیزات و برانکارد سریع وارد خانه شدند. امیر نفسزنان در را باز کرد: — بالا… اتاق سمت چپ… سریع لطفاً! سام هنوز کنار تخت، رها را محکم در آغوش گرفته بود. اشک بیصدا از صورتش میچکید. یکی از امدادگرها با صدای آرام و حرفهای گفت: — لطفاً بذاریدش روی تخت. به پهلو، سر رو پایین نگه دارید. سام خشک شده بود. چشمهایش خیس اشک بود امیر نزدیک شد، آرام دستش را روی شانهاش گذاشت: — سام… بذار کمکش کنن. سام بیهیچ حرفی رها را بهآرامی روی تخت خواباند. دستش را اما رها نکرد. امدادگر نگاهی به همکارش انداخت و با لحنی دقیق گفت: — به احتمال زیاد بهخاطر مانور والسالوا بوده. اپیستاکسی از ناحیهی خلفی. خون از راه حلق وارد دهانش شده. دستش را زیر گردن رها برد و سرش را به آرامی به سمت چپ چرخاند. امدادگر دوم همزمان پنبهی آغشته به لیدوکائین و اپینفرین را از کیف بیرون آورد: — باید موقتاً رگهای مویرگی بینی رو منقبض کنیم. جلوی خونریزی رو بگیریم. پنک مخصوص را خیس کرد و آمادهی قرار دادن داخل بینی شد. — باید پنک بذارم. احتمال درد هست. سرش رو باید کاملاً ثابت نگه داریم. اگه دیدین تکون خورد یا مقاومت کرد، دستش رو محکم نگه دارین. سپس با نگاهی کوتاه و جدی به سام گفت: — لطفاً شما کمک کنین، سرش رو بگیرین، سام با دستانی لرزان، سر رها را میان کف دستهایش گرفت. موهای رها خیس از عرق بود، لبهایش میلرزید و نفسهایش کوتاه و منقطع بالا میآمد. اشک سام بیصدا روی گونهاش میچکید. پیشانی رها را بوسید و زیر لب زمزمه کرد: — من بمیرم برات… تموم شه عزیزم… طاقت بیار، من اینجام… من اینجام… وقتی امدادگر پنک را آهسته وارد بینی رها کرد، صدای نالهی دردآلودش اتاق را پر کرد. رها بیاختیار از شدت درد بدنش را منقبض کرد و فریاد خفهای کشید. سام محکمتر سرش را نگه داشت، پیشانیاش را تند بوسید: — ببخش منو… ببخش… دختر قشنگم… طاقت بیار… الان تموم میشه… الان تموم میشه… من اینجام… نفس بکش عزیزم، نترس… امیر کنار تخت نشسته بود. بیصدا گریه میکرد، نفسهایش سنگین شده بود. دست رها را گرفته بود، محکم، بیحرکت، حواسش اما به کار امدادگرها بود. چند لحظه بعد، تکنسین با لحنی آرام گفت: — تموم شد… الان بند میاد. فشار رو چند لحظه نگه دارید… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9245 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در شنبه در 06:00 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 06:00 AM پارت صدو چهار سام خم شد، پیشانی رها را دوباره بوسید. لبهایش با گریه لرزید: — دیدی تموم شد؟ صدامو میشنوی؟ دیگه تمومه… امدادگرفوری اکسیمتر را به انگشت رها بست. نگاهی به مانیتور انداخت: — اکسیژن خون پایین اومده، ۸۱ درصد… همکارش بازوی رها را با دستگاه فشار سنج بست و پمپ کرد: — هفت روی پنج. افت فشار داره. احتمال شوک وازوواگل یا نورواندوکرین… علائم نورولوژیک؟ تشنج، تهوع، ناپایداری سطح هوشیاری؟ امیر بلافاصله پاسخ داد: — نه… نه، تشنج نداشت. فقط سردرد شدید داشت، قبلش بالا آورده بود. وقتی ما رسیدیم خوندماغ شده بود… امدادگر بدون معطلی سرم را بیرون آورد. چند آمپول داخل آن تزریق کرد و به همکارش گفت: — رگ رو بگیر. بازوی چپش. سوزن به پوست فرو رفت، و مایع شفاف آرامآرام شروع به چکیدن کرد. یکی از امدادگرها به گوشی بیسیمش وصل شد: — مرکز، اینجا کد ۸. بیمار: خانم ۲۲ ساله با سینکوپ ناشی از خونریزی حاد بینی، افت فشار، احتمال نوروتوکسیسیتی. سابقهی میگرن شدید و سکتهی مغزی در پروندهست. سرم وصل شده، خونریزی تا حدی کنترل شده. آمادهی انتقالیم. تأیید پذیرش در بخش ENT اورژانس؟ سام کنار تخت نشسته بود، بیجان. موهای رها را آرام نوازش میکرد، و هنوز دستش را رها نکرده بود. پیام پاسخ آمد: — تأیید شد. انتقال سریع انجام بشه. امدادگر نگاهی به سام انداخت: — باید منتقلش کنیم. بیمار فعلاً در وضعیت ناپایدارِ کنترلشدهست. توی آمبولانس، مانیتور کامل وصل میکنیم. سام با صدایی خفه و پر از درد گفت: — فقط زنده بمونه… فقط زنده بمونه… امدادگر با نرمی پاسخ داد: — آروم باشین لطفاً… فعلاً پایدار شده. ماسک اکسیژن را روی صورت رها گذاشتند و آمادهی انتقال شدند. سام یک قدم عقب رفت، اما دستانش هنوز میلرزید. نگاهش به صورت بیجان و خونآلود رها خشک مانده بود. صدای تند نفسهای خودش را میشنید… نمیدانست چرا اینقدر میترسد، اما ته دلش… این بار فرق داشت. امیر نزدیک آمد، او را بغل کرد: — آروم باش قربونت… آروم باش… حالش خوب میشه… سام با گریهای شکسته گفت: — دعا کن امیر… فقط دعا کن… خدا رها رو ازم نگیره… امیر چیزی نگفت، فقط او هم بیصدا اشک میریخت… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9246 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در شنبه در 06:01 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 06:01 AM پارت صدو پنج داخل آمبولانس، سام بالای سر رها نشسته بود. ماسک اکسیژن روی صورتش بود، سرم همچنان به دستش وصل بود، و مانیتور قلب با هر بوق کوتاه، لرزه به جان سام میانداخت. چشمش به عدد پایینِ اکسیژن خون خشک مانده بود. لبهایش بیصدا میلرزید: — زنده بمون… اینبار بخاطر من… بخاطر من زنده بمون… آژیر آمبولانس سکوت خیابان را میشکافت. امیر با ماشین، درست پشت آمبولانس میآمد؛ درب آمبولانس باز شد. نور سفید و تند اورژانس توی چشم سام زد. امدادگرها با سرعت اما دقیق، تخت چرخدار را پایین آوردند. — مراقب سرش باشید… آروم… وصل به سرم و مانیتوره. سام پا به پایشان میرفت، بیصدا، اما قدمهایش سنگین بود. چشم از صورت بیحال رها برنمیداشت. ماسک هنوز روی صورتش بود، چشمهایش بسته، رنگ لبها پریده. پزشک مقیم اورژانس با روپوش سفید و دستکش، جلو آمد: — خانم ۲۲ ساله، افت فشار، اپیستاکسی، سابقه سکته مغزی؟ امدادگر با صدایی سریع اما منظم گفت: — بله دکتر. سینکوپ به دنبال خونریزی حاد بینی. افت فشار هفت روی پنج، اکسیژن هشتاد و یک. لیدوکائین، اپینفرین موضعی دادیم. خون فعلاً کنترل شده. سطح هوشیاری متغیره، باید نورولوژی ببینه. پزشک اشاره کرد: — ببرینش تریاژ ویژه. در همین لحظه امیر نفسزنان وارد اورژانس شد. چشمش که به سام و تخت رها افتاد، مستقیم سمتشان رفت. لبهایش میلرزید. — سامی چیشد ؟ سام فقط سرش را تکان داد. صدایی از گلویش درنیامد. انگار تمام حرفهایش را با دستهای لرزانش، با نگاهش، با بغضش گفته بود. پزشک دیگری نزدیک شد: — مراقب باشین. بیمار احتمال شوک عصبی یا نوروتوکسیک داره. تخت ۵ آمادهست. همزمان نوار مغزی، اکسیژن، مانیتور، آمادهسازی برای MRI. رها را به سرعت داخل بردند. سام ایستاده بود. چشمهایش به در بستهی بخش ثابت مانده بود. لبهایش بیصدا تکان خوردند: — نفس بکش… فقط نفس بکش عزیزم… پزشک اورژانس با حالتی جدی و متمرکز گفت: — پزشک معالجش کیه؟ پرونده پزشکی قبلی داشته؟ سکتهای که گفتید، مربوط به چه زمانی بوده؟ امیر، نفسنفسزنان جواب داد: — آره… دکتر خیامی. جراح مغز و اعصاب. حدود دو ماه پیش سکته کرد، ولی سه ساله که تحت نظر ایشونه. پزشک سری تکان داد، بیوقفه به مانیتور علائم حیاتی نگاه کرد: — باشه، ثبت میکنیم. اگه در روند درمان نیاز به مشاوره مستقیم باشه، با دکترخیامی تماس میگیریم. فعلاً اولویت پایدار کردن وضعیته. سام چند قدم عقبتر، کنار دیوار تکیه داده بود. نگاهش به رها بود، اما ذهنش پر از تصویر هما… اتاق بیمارستان، صدای مانیتور، آن لحظهی آخر. نفسش بالا نمیآمد. سرش گیج رفت. امیر با دیدن حالش، سریع سمتش رفت و بازویش را گرفت: — بشین سامی… تو رو خدا… آروم باش. بخاطر رها هم شده قوی بمون… سام هقهق زد. چانهاش میلرزید. دستش را روی صورتش کشید اما نتوانست خودش را نگه دارد: — امیر… دارم دق میکنم… نمیتونم… نمیتونم دوباره از دست بدم…رها چیزیش بشه من می میرم دعا کن براش امیر، خودش هم اشک توی چشماش حلقه زده بود، اما دستش را محکمتر روی شانه سام فشار داد: — آروم باش عزیزم ،ان شالله حالش زود خوب میشه انقد فکر بد نکن نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9247 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در شنبه در 06:02 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 06:02 AM پارت صدو شش پزشک اورژانس لحظهای در سکوت به مانیتور علائم حیاتی خیره ماند. اعداد روی صفحه بالا و پایین میرفتند. بدون اینکه نگاهش را از مانیتور بردارد، به پرستار کنار تخت گفت: — ترانکسامیک اسید رو وصل کنید به سرم. یه دوز لورازپام هم… عضلانی. نباید موقع درآوردن پنک، دچار افت فشار یا حمله اضطرابی بشه. پرستار بیصدا تأیید کرد و سمت داروها رفت. پزشک نزدیکتر آمد، با دقت به پانسمان بینی رها نگاه کرد، انگار دنبال کوچکترین نشانهای از خون تازه میگشت.روبه پرستار کرد : — تا داروها اثر کنن، آماده باشین برای خارجکردن پنک. با دقت. خونریزی دیگهای نباید اتفاق بیفته. لحنش آرام بود، اما در پشت آن آرامشِ حرفهای، حس میشد چقدر زمان برایش مهم است بعد از چند دقیقه، پزشک به دو پرستار نگاهی انداخت و آرام گفت: — وسایل رو آماده کنید. باید پنک رو دربیاریم. آمادهباش باشین… اگه دوباره خونریزی شروع شد. نور سفید چراغ بالای تخت، مستقیم روی صورت رنگپریدهی رها افتاده بود. پزشک با دستکشهای استریل، آهسته سرش را خم کرد و به پانسمان آغشته به خون خیره ماند. با احتیاط، گاز فشرده را یکییکی از عمق بینی بیرون کشید. لحظهای عضلات صورت رها کشیده شد؛ چشمانش بسته بود واکنشی بیصدا اما واضح به دردی که هنوز نرفته بود. پزشک زیر لب، با لحنی آرام زمزمه کرد: — تمومه. نفس بکش… تمومه. چند قطره خون تازه، باریک و بیصدا، از کنار بینیاش سر خورد. پرستار سریع گاز تمیز گذاشت. پزشک لحظهای مکث کرد، بعد گفت: — خوبه. گاز رو بذارین جلوی بینی. و اون دوز لورازپام… نه، فعلاً تکرار نکنید. همون یه نوبت کفایت میکنه. لحظهای سکوت حاکم شد. صدای بوق ملایم مانیتور، تنها چیزی بود که شنیده میشد. پزشک از بالای تخت فاصله گرفت، و با صدایی جدی اما آرام گفت: — راستی… از همراهشون شمارهی دکتر خیامی رو بگیرین. باید باهاش تماس بگیرم. پرستار از اتاق بیرون آمد. امیر و سام تقریباً همزمان از جا بلند شدند و با عجله به سمتش رفتند. سام با صدایی لرزان و پر از نگرانی پرسید: — وضعیتش چطوره؟ پرستار لحظهای مکث کرد، بعد با لحن آرام و رسمی گفت: — پنک رو درآوردیم. فعلاً آرامبخش تزریق کردیم… حالش تا حدی پایدار شده. سپس ادامه داد: — لطفاً شمارهی دکتر خیامی رو بدین. دکتر باید باهاشون تماس بگیره. اخمهای سام در هم رفت. انگشتانش ناخودآگاه مشت شد. امیر نگاهی نگران به او انداخت.و رو به پرستار گفت: — چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ پرستار که متوجه تنش شده بود، با آرامش توضیح داد: — نگران نباشین… این کار طبیعیه. اگه بیمار سابقهی پرونده مغزی داشته باشه، دکتر اورژانس معمولاً با پزشک معالجش هماهنگ میکنه. برای اطمینانه، نه چیز دیگه. امیر بلافاصله گوشیاش را بیرون آورد و شمارهی دکتر خیامی را به او داد. پرستار به اتاق برگشت پرستار، بیصدا از اتاق بیرون آمد. امیر، به سمت سام برگشت. رگ گردن سام بیرون زده بود. مشتهایش محکم گره شده بودند و سینهاش با نفسهای بریده بالا و پایین میرفت. صدایش، پر از زخم، پر از خشمی که مدتها در گلویش گیر کرده بود، ترکید: — نمیخوام بیاد! نمیخوام اون نزدیک رها بشه… برای چی باید بیاد؟ نمیخوام خواهرمو اون معالجه کنه، اون… حرفش در گلو شکست. انگار خودش هم نتوانست ادامهاش را باور کند. امیر با ناباوری به او نگاه کرد. کنار دستش نشست و آرام، اما گیج و نگران گفت: — سامی؟! چته تو؟ ؟ آروم باش… ! دکترشه باید بیاد ببینه وضعیتش چک کنه چرا همچین میکنی آخه؟ چیزی هست که من نمیدونم؟ سام چیزی نگفت. فقط نگاهش را به زمین دوخت و مثل کسی که از خودش هم خسته است، آهسته تکرار کرد: — نمیخوام اینجا باشه… امیر با حرص، نفسی عمیق بیرون داد. سکوت سنگینی بین او و سام افتاده بود. فقط صدای دستگاهها از پشت در شیشهای میآمد. ساعتی بیشتر نگذشته بود که صدای قدمهایی تند در راهرو پیچید. ایرج بود. با قدمهایی بلند و صورتی از نگرانی وارد شد. چشمش افتاد به امیر و سام. سام حتی نگاهش نکرد. لبهایش روی هم فشرده شد و سرش را پایین انداخت. امیر سریع بلند شد و به سمتش رفت. — سلام دکتر… خداروشکر که رسیدین. خیالم راحت شد. ایرج فقط با یک نگاه کوتاه سر تکان داد. — نگران نباش امیر جان… خودم هستم و بدون لحظهای مکث، با شتاب به سمت درِ اتاق ICU رفت نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9248 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در یکشنبه در 04:45 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 04:45 AM پارت صدو هفت ایرج با قدمهایی تند و جدی وارد بخش مراقبتهای ویژه شد.پشت درِ اتاق ICU، لحظهای ایستاد، نگاهی از شیشه به درون انداخت. رها بیجان روی تخت، با صورتی رنگپریده، بینی پانسمانشده، و سیمهایی که از مانیتور به بدنش وصل بود. قلبش تیر کشید. در باز شد. پزشک اورژانس نگاهی به ایرج انداخت و با تعجب گفت: — اا سلام دکتر خیامی اومدین ؟ … ایرج به آرامی : سلام دکتر کیانی .وضعیتش چطوره ؟ وضعیت پایدار شده، فشار ۹ روی ۶. کمی پایینه. پالس نود و دو. یه دوز لورازپام هم برای کنترل اضطراب زدیم. ترانکسامیک اسید هم وصل شده. ولی نگرانیم بیشتر بخاطر خطر re-ischemia دوباره وجود داره. (لحظهای سکوت میکند، نگاهش را به مانیتور میدوزد) مخصوصاً اگر خونرسانی به لوب تمپورال چپ دوباره مختل بشه ایرج سری تکان داد وگفت: — EEG همچنان الگوی کند نشون میده. لوب راست ، بهویژه قسمت تمپورال، واکنش ضعیفی داره. همون بخشی که بعد از سکتهی دو ماه پیش آسیب دیده بود… با مکثی تلخ …و البته همون ناحیهای که حین جراحی هفت ماه پیش دچار ایسکمی خفیف شده بود. همون ناحیه ای که ..هر بار که حملهی میگرن داشت، گزارشِ ضعف پرفیوژن میداد. اسکن آخرش نشون داده بود جریان خون ضعیفه، مخصوصاً تو فاز اورا. (نگاهش به مانیتور برنگشت، بلکه مستقیم به چهرهی بیجان رها خیره موند.) — اگه دوباره افت فشار ادامه پیدا کنه… میتونه به ناحیهای آسیب بزنه که دیگه تاب نداره. دکتر کیانی با دقت گوش میداد و سر تکان داد: — بله، در جریانم. EEG قبلیش هم فعالیت کند مختصر همونجا رو نشون میداد. (کمی مکث کرد) — اگه سطح هوشیاریش زیر دوازده بمونه، فوری میفرستیم برای MRI. ولی فعلاً PERRL (واکنش مردمک) نرماله ایرج با اخم به دوباره مانیتور خیره شد. لحنش جدیتر شد: — احتمال re-ischemia رو رد نمیکنی، درسته؟ یعنی احتمال اینکه الان هم دوباره دچار کاهش خونرسانی شده باشه دکتر کیانی با لحن جدی: — نه… متأسفانه نمیتونم. (کمی مکث میکند) اگه دوباره فشار افت کنه یا سطح اکسیژن بیاد پایین، ممکنه دیگه مغز توان جبران نداشته باشه ایرج نفسش را محکم بیرون داد. نگاهش را از صفحه کند و برگشت سمت رها. — باید دو ساعت اول رو بگذرونه… فقط همینو میخوام. (لحظهای سکوت) این بچه دیگه تاب یه بحران جدید نداره، نه از نظر جسمی… نه روانی. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9270 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در یکشنبه در 04:46 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 04:46 AM پارت صدو هشت چشمش به چشمهای بستهی رها افتاد. یک لحظه بهنظر رسید لرزش خفیفی زیر پلکها باشد. ولی مطمئن نبود. توهم بود؟ یا امیدی ضعیف؟ نفسش را در سینه حبس کرد دستش را آرام روی پیشانی او گذاشت. چشمهایش انگار چیزی را پشت آن پلکهای بسته جستوجو میکرد. دست رها را آرام گرفت، سرد بود. انگشت شستش را نرم روی آن کشید. توی دلش گفت: — دردت به جونم … باز کن چشماتو صدای بوق مانیتور برای لحظهای تغییر کرد. ایرج سرش را بهسرعت چرخاند. چشمش به عدد فشار خون بود. مانیتور نشان میداد: ۸۵ روی ۵۵. پرستار با دستپاچگی وارد شد، مستقیم به مانیتور نگاه کرد. — دکتر… فشارش داره میافته دوباره. ایرج با صدایی آرام اما محکم گفت: — اکسیژن رو بررسی کن. خونرسانی ممکنه دوباره مختل شده باشه. دستهای پرستار روی تجهیزات لرزید. دکتر کیانی هم با اخم جلو آمد، در حالی که چشم از صفحه برنمیداشت. ایرج گفت: — بلافاصله نرمال سالین باز کن. CBC بگیر. اگه تا دو دقیقه دیگه بالا نیاد، آماده انتقال به MRI باشید. پرستار دیگر با سرعت وارد شد. اینبار، صدای هیاهوی داخل، به بیرون در رسید. پشت در، سام بیحرکت ایستاده بود، امیر کنارش. وقتی صدای مانیتور بلند شد، نگاه سام به یک نقطه خشک شد. نفسش بند آمد. صدای قدمهای پرستارها، درهایی که با شتاب باز و بسته میشد… چشمانش لرزید. امیر با صدایی پر از بغض، بازوی سام را گرفت و سعی کرد نگاهش را از در بگیرد: — سامی جان، منو نگاه کن… آروم باش، دکترا بالاسرشن. نترس عزیزم، فدات بشم، خوب میشه… اما سام مثل مجسمه شده بود. لبهایش لرزید. صدایی گرفته و بیرمق از گلویش بیرون آمد: — همینجوری بردنش… اون شب… اون شب… امیر خم شد جلو: — چی میگی؟ سام؟ منو نگاه کن. سام زمزمه کرد: — مامان… شب آخر… فقط یه بوق بود… همینجوری بردنش… همینجوری بردنش… (صدایش شکست، هقهق گریه مجال حرف زدن نمیداد) رها هم اگه… اگه بره، من میمیرم… دق میکنم امیر… بخدا فقط رها برام مونده… بخدا میمیرم… دستهایش مشت شده بود. انگار تمام تنش، یکباره توی قفسهی سینهاش انفجار کرد. صدایش ناگهان ترکید: — نمیکشم دیگه! نمیتونم! اگه بلایی سرش بیاد… من تمومم… چشمانش پر شد. چند قدم عقب رفت. دستش را به دیوار گرفت، اما پاهایش دیگه نگهش نداشت. نفسش تند شده بود. صورتش پر از اشک. بدنش میلرزید. چشمهایش تار شد. آخرین چیزی که دید، تصویر امیر بود که به سمتش دوید. — سامی جان!! سامی! بدنش خم شد. افتاد. امیر در آغوشش گرفت و روی صندلی نشاند. امیر گریه میکرد: — پرستار! یکی بیاد! کمک! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9271 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در یکشنبه در 04:47 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 04:47 AM پارت صدو نه صدای قدمها دوباره بلند شد. پرستاری جلو آمد. امیر با صدایی لرزان و صورتی اشکی گفت: — از حال رفته… توروخدا یه کاری کنین… پرستار با لحنی آرام: — نترسین، شوک عصبیه. الان براش آرامبخش میزنیم. کسی از خونوادهش توی ICU هست؟ امیر با بغض گفت: — خواهرش… پرستار مکثی کرد، نگاهی کوتاه به صورت امیر انداخت، اما چیزی نگفت. برگشت و بهسرعت به سمت راهرو رفت. امیر که هنوز سام را در آغوش گرفته بود، پیشانی اش خیس عرق بود، امیر دستان سردش را محکم گرفته بود وبا التماس صدایش میکرد: — سامی جان… باز کن چشماتو… قربونت برم… بخدا حالش خوب میشه رها… من بمیرم، تورو اینجوری نبینم… پرستار برگشت و با دقت آرامبخش را به بازوی سام تزریق کرد. با صدایی ملایم به امیر گفت: — آرومش کنید. بذارید چند دقیقه اینجا دراز بکشه. الان بهتر میشه. نور سرد راهرو روی صورت بیحال سام افتاده بود. اشک، آرام از گوشهی چشمش ریخت. لبهایش تکان میخورد… شاید داشت نام رها را صدا میزد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9272 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در یکشنبه در 04:48 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 04:48 AM پارت صدو ده دستها پشتسر هم در حرکت بودند. پرستار اول داروی وازوپرسور را به داخل سرم تزریق کرد. پرستار دوم، سطح اکسیژن را لحظهبهلحظه بررسی میکرد. لولهی تنفسی هنوز وصل بود. بوق دستگاهها، با ریتمی نگرانکننده، فضا را پر کرده بود. ایرج با اخم عمیقی گفت: — لاکتاتش بالاست. پرفیوژن ناقصه هنوز. پرستار دیگر، آمپول آرامبخش را داخل سرنگ آماده میکرد. دکتر کیانی با صدایی جدی و شمرده گفت: — تا پنج دقیقهی دیگه باید فشار برگرده. نرمالسالین همچنان ادامه پیدا کنه. لاکتات رو هم دوباره بگیرید. ایرج بالای سر رها ایستاده بود. نگاهش بین چهرهی بیجان او و مانیتور جابهجا میشد. بوقها هنوز هماهنگ نبودند. ریتم ECG، موجهای ناقص و نگرانکنندهای نشان میداد. چراغ قوهی کوچک را برداشت، خم شد و نور را به داخل مردمک چشمان رها انداخت. یک ثانیه. دو ثانیه… هیچ واکنشی. ایرج با صدایی که محکم بود ولی در عمقش التماس موج میزد، کنار صورتش گفت: — رها… صدای منو میشنوی؟ عزیزم… صدای منو داری؟ دکتر کیانی نگاهی به فشار انداخت و بیدرنگ دستور داد: — نرمالسالین همچنان ادامه پیدا کنه.اگر تا پنج دقیقه فشار بالا نیاد، آمادهباش برای مداخله تهاجمی. پرستاری که کنار تخت ایستاده بود، سرنگ آرامبخش را آماده کرد و با سرعت داخل لاین تزریق کرد. مانیتور هنوز ریتم منظمی نداشت. SaO2 نوسان داشت، اما ناگهان صدای پرستار از پشت دستگاه بلند شد: — داره بالا میره! اشباع اکسیژن رسید به۸۶… ۸۷… ایرج فوری به سمت مانیتور چرخید. ریتم قلب به تدریج بهتر میشد. فشار خون آرام آرام در حال بالا آمدن بود. یکی از پرستارها گفت: — پاسخ به دارو مثبت بوده. SaO2 پایدارتره. دکتر کیانی سری تکان داد و با لحنی کمی آسودهتر گفت: — خوبه… فعلاً مراقب باشیم دوباره نریزه. ریچک لاکتات تا ده دقیقه دیگه انجام بشه. چشمهاشو دوباره بررسی کن. ایرج دوباره به سمت صورت رها خم شد. و نور چراغ را دقیق روی مردمک انداخت. با صدای لرزان گفت: — واکنش نشون داد! مردمک کانستریکته! داره برمیگرده! صدای پرستار دیگر پر از هیجان بود: — SaO2 نود و چهار! فشار نرمال! داره جواب میده! ایرج با صدای خفهای گفت: — رها… عزیزم باز کن چشماتو … سام بیرون منتظرته عزیزم… داره بیتابی میکنه برات… و در آن لحظه، لبهای رها لرزیدند. صدایی خشدار و کمرنگ بیرون آمد: — …ما…مان… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9273 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در یکشنبه در 04:49 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 04:49 AM پارت صدو یازده اشک در چشمهای ایرج دوید. پرستاری سریع ماسک اکسیژن را با تنظیمی نرمتر روی صورتش تنظیم کرد و در حالیکه لبخند محوی به لب داشت گفت: — بیدار شد… داره برمیگرده… ایرج هنوز نگاهش را از چهرهی رنگپریدهی او برنمیداشت. دست لرزانش را جلو برد، چند تار از موهای کوتاه و نمدار رها را از پیشانیاش کنار زد و با صدایی که بغض را بهزور در خودش خفه میکرد، آهسته گفت: — رها… عزیزم… صدای منو میشنوی؟ بگو تا مطمئن بشیم… چشمهای نیمهباز رها لرزید. لبهایش ترکخورده بود، اما صدا آمد… آرام، خفه،: — … سا… سام… ایرج لحظهای چشمانش را بست و فقط لب زد: — خدا رو شکر… دکتر کیانی نگاهش به مانیتور افتاد، بعد به چهرهی نیمههوشیار رها، و بالاخره به ایرج. سرش را تکان داد و نفسش را با آسودگی بیرون داد: — بههوش اومده… خدا رو شکر… به خیر گذشت دکتر خیامی علائم حیاتی را دوباره سریع چک کرد، و بعد زیر لب گفت: — فعلاً مشکلی نیست… ولی باید دقیق تحتنظر باشه. ایرج همچنان کنار تخت رها ایستاده بود و دست بیرمق رها را گرفته بود ** بیرونِ ICU، سام روی صندلی بیحرکت نشسته بود. سرش روی شانه امیر افتاده بود، شانههایش سنگین ، انگار تمام جانش از تنش رفته بود. امیر با چشمانی سرخ دستش را دور بازویش حلقه کرده بود . خودش هم بیرمق بود اما نگاهش به سام بود، آماده برای هر عکسالعملی. در ICU که باز شد، صدای قدمهای سریع دکتر کیانی آمد. جلو آمد، نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام اما محکم گفت: — بخیر گذشت… (مکث کوتاه) — بههوش اومده. چند ثانیه طول کشید تا جمله به سام برسد. سرش آهسته بلند شد. چشمهایش پر از اشک بود، لبهایش لرزید. و ناگهان شکست. صدای هقهقش بلند شد، شانههایش لرزید، و مثل کسی که سالها فرصت گریه نداشته، صورتش را در دستانش پنهان کرد و زد زیر گریه. امیر سریع خم شد، او را محکم بغل گرفت. با صدایی که خودش هم لرزشش را پنهان نمیکرد، با بغض گفت: — خدا رو شکر… آروم باش عزیز دلم… تموم شد… بهوش اومده… برگشته پیشت… سام میان گریههای بریدهبریده، فقط گفت: — میتونم ببینمش؟… تو رو خدا… فقط یهبار… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9274 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دوشنبه در 05:26 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 05:26 AM پارت صدو دوازده دکتر کیانی جلو آمد، دستی روی شانهی سام گذاشت. صدایش مهربان و مطمئن بود: — آروم باشید ..تا چند لحظهی دیگه… میتونی. فقط کوتاه … تازه بهوش اومده ایرج همان لحظه، آرام از اتاق بیرون آمد. چشمش که به سام افتاد، مکثی کرد. سام هنوز در آغوش امیر بود. ایرج قدم برداشت، نزدیکتر رفت. کنارشان ایستاد. سام نگاهش به زمین بود. ایرج لحظهای فقط نگاهش کرد، بعد بهآرامی بازویش را گرفت. صدایش خشدار بود، انگار هنوز تهماندهی بغضی در گلویش مانده بود: — خدا رو شکر… خطر برطرف شده… بههوش اومده. (نفسش را بیرون داد، آرام اما عمیق. بعد، صدایش جدیتر شد.) — فقط چند دقیقه… فقط خواهش میکنم به حرفام گوش بده… (مکث کوتاه) — وقتی میبینم اینطور بیقراری، بیتابی… خجالت میکشم از خودم. سام دستانش را مشت کرده بود و سکوت کرده بود. امیر هنوز کنار او ایستاده بود، دستش را بهآرامی روی کمرش گذاشته بود. ایرج ادامه داد، صدایش لرزانتر از قبل: — تو فکر کن من یه نامردم، یه بی همه چیز ، یه آدم عوضی… هرچی که لایقشم. اما ازت خواهش میکنم… بذار رها تحت نظر خودم بمونه. چکآپهای ماهانهشو من بررسی کنم . تمام پروندهش دست منه… همهی سابقههاش، ریسکهاش… نمیگم دکترهای دیگه نمیفهمن، شاید حتی بهتر از من بدونن، ولی… (نفسش لرزید. پلک زد. بغضش داشت میزد بیرون.) — ولی… گوش کن سام… من هرچقدر هم بیسروپا و بیلیاقت باشم، نمیخوام… نمیتونم بذارم بیمارم دوباره آسیب ببینه. بذار همون «بیمارم» بمونه. نه چیز دیگهای. (مکث. صدایش پایینتر آمد، انگار نفسگیرتر شده بود.) — به جونِ رها که عزیزترینمه… نمیخوام دوباره یه درد لعنتی رو تحمل کنه. دیدی… تا کجا رفت… تا لبهی مرگ… دیگه نمیکشه سام. من غلط بکنم… اگه دوباره بذارم حتی یه لحظه اشکش در بیاد.اگه بخوام بهش آسیبی بزنم (چشم در چشم سام دوخت. چشمانش از اشک برق میزد.) — تو راست میگی… لیاقت پدر بودن ندارم. من غلط بکنم بخوام شکنجهش بدم… داشتنِ رها لیاقت میخواد، که من ندارم. اگه داشتم… هیچکدوم از این اتفاقا نمیافتاد. (صدایش آرامتر شد، مثل کسی که شکست رو پذیرفته.) — وقتی تو رو می بینم که اینجوری براش میسوزی… وقتی دیدم چجوری از جونت میزنی براش… از خودم بدم اومد. تو براش هم برادری، هم پدر بودی (مکث. چشمهایش را بست. بعد، با صدایی گرفته:) — تو رو روح هما… فقط بذار پزشکش بمونم. فقط همین… سام چیزی نگفت. سرش همچنان پایین بود. دستان مشتشدهاش هنوز به زانو فشار میآوردند. نه نگاه کرد، نه حرفی زد. امیر، مات و بیحرکت، از حرفایی که می شنید. به ایرجی که جلوی چشمش انگار متلاشی شده بود. ایرج آخرین بار به سام نگاه کرد. صدایش این بار فقط نالهای محو بود: — بودن تو برای رها… کافیه. فقط همین. و بعد، بدون اینکه منتظر هیچ واکنشی بماند، برگشت و آرام بهسمت راهرو رفت. سام لحظهای همانطور ماند. بیحرکت. بعد، آهسته، با قدمهایی سنگین، بهسمت در ICU رفت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9302 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دوشنبه در 05:28 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 05:28 AM پارت صدو سیزده سام آرام در را باز کرد. قدم اول را که برداشت، نگاهش روی تخت قفل شد. رها آنجا بود. بیحرکت. چشمانش هنوز بسته، صورتش کمی رنگپریده،ماسک اکسیژن نیمی از صورتش را پوشانده بود. کابلهای مانیتورینگ به قفسهی سینهاش وصل بود. سرمها از دو طرف آویزان بود سام آهسته جلو آمد. هر قدم، انگار کیلومترها از جانش کم میکرد. کنار تخت ایستاد. جرأت نمیکرد لمسش کند. فقط نگاهش میکرد… اینهمه سکوت، اینهمه بیصدایی از رها، او را میشکست. لبهای رها خشک بود. نفسهایش آرامتر از همیشه، اما حالا بالاخره بود. نفس میکشید. و همین برای سام یعنی دنیا. با صدایی که از ته دلش بیرون آمد، بیآنکه متوجه باشد چقدر لرزان است، گفت: — رها… لحظهای طول کشید تا پلکهای رها کمی لرزیدند. نه آنقدر که باز شوند، ولی سام دید. نفسش را حبس کرد. کمی خم شد. دستش را بالا آورد و نوک انگشتانش را آهسته، با تردید، روی پشت دست رها گذاشت. گرم بود. — عزیز دلم… صدای منو میشنوی؟ من اینجام… لبهای رها، زیر ماسک، اندکی تکان خورد. آرام. سام دوباره خم شد، این بار به صورتش نزدیکتر، صدایش حالا شکستهتر: نفس من … الهی من بمیرم برای اون چشای خستهت… واسه اون لبای خشکت… الهی قربونت برم رها… عشق من… خواهر نازنینم… چشمان رها آهسته، بهزحمت، کمی باز شدند. رها خیلی آرام، انگار از میان مه، نجوا کرد: — سا…سامی ؟ جهان برای سام متوقف شد. لرزید. اشک بیصدا ریخت. باورش نمیشد… این صدای رها بود. خم شد، صورتش رو به صورت رنگپریدهی خواهرش نزدیک کرد. لبش را گاز گرفت تا هقهقش بیرون نجهد، و با صدایی که انگار خودش را از درون نگه داشته باشد،با نفس بریده گفت: — جانم ….جانم…. نفسم …… دست لرزون رها، آروم تکون خورد. سام فوراً اون دست سردو بین دو تا دست خودش گرفت، بوسیدش. هزار بار بوسید. همان لحظه، با صدایی ضعیفتر از نفس، پر از اضطراب و خواهش، رها گفت: سامی …نرو سام سرش را بالا آورد. اشک روی صورتش ریخته بود. چانهاش لرزید. خم شد، آرام، در گوشش گفت: — نمیرم… هیچجا نمیرم پیشتم عزیز دلم… من کنارتم… همیشه کنارتم — خدا رو شکر… خدا رو شکر نفس من… پیشونیشو گذاشت روی دستش. بعد بلند شد، صورت رها رو بوسید… با اشکی که بند نمیاومد، دست رها کمی لرزید. سام انگشتانش را گرفت،به آرامی. در همین لحظه صدای آرامی از پشت سر آمد. — سام… سام برگشت. امیر بود. سایهاش توی در قاب شد. چشمهاش سرخ بود. چند لحظه فقط نگاه کرد، بعد آرام جلو آمد. کنار تخت ایستاد. دستی پشت گردن خودش کشید، انگار میخواست بغضش رو نگه داره، اما نتونست. صدایش لرزید سرش را خم کرد، نفسش داغ بود. اشک از گونهاش افتاد روی ملحفه ،صورت رهارو بوسید و آهسته گفت : — جونم فدای تو بشه …دایی، الهی من فدای نفسهات بشم فقط نفس بکش… فقط باش… همین بسه برامون … رها هنوز خسته بود، چشمها نیمهباز، ولی صدای امیر را شنید. لبهایش کمی تکان خوردند.شاید فقط تلاش برای گفتن یک کلمه… دست رها را گرفت، پیشانیاش را آهسته روی آن گذاشت. صدایش آرام بود، اما پر از بغضی پنهان: — دایی… همهچی تموم شد. دیگه هیچکس نمیتونه اذیتت کنه. سام اینجاست، من اینجام… دیگه نمیذاریم دنیا روی دلت آوار شه… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9303 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دوشنبه در 05:29 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 05:29 AM پارت صدو چهارده در همان لحظه، پرستار وارد شد. صدایش مهربان، اما جدی بود: — لطفاً اجازه بدین کمی استراحت کنه. فعلاً فقط یک نفر میتونه پیشش بمونه. امیر سرش را بالا آورد. لحظهای مکث کرد، بعد نگاهی به سام انداخت. سام آرام گفت: — امیرجان… برو خونه، قربونت برم. یه کم استراحت کن. خودم کنارش میمونم. امیر مردد بود. دلش نمیخواست بره. ولی فقط گفت: — باشه… ولی زود برمیگردم. خم شد، به آرامی گونهی رها را بوسید. زمزمهاش لرزید: — نفس منی دایی… فدای اون چشمات بشم. نگاهش به تیشرت خونآلود سام افتاد، بعد به رهایی که حالا لباس بیمارستان به تن داشت. آن تیشرت صورتی خونی اش که تا چند ساعت پیش تنش بود، دیگر نبود. احتمالاً همان موقع احیا، پارهاش کرده بودند. آمد سمت سام، دستی روی شانهاش گذاشت، پیشانیاش را بوسید و گفت: — برات یه تیشرت میارم. اینطوری نمیتونی بمونی. سام با نگاهی خسته، اما قدردان، فقط سری تکان داد. امیر بیرون رفت. سام روی صندلی کنار تخت نشست. مدتی فقط نگاهش کرد. بعد خم شد، دست رها را گرفت. با انگشت شست، آرام پشت دستش را نوازش کرد. پیشانیاش را آهسته گذاشت روی دست خواهرش و در سکوت زمزمه کرد: — بخواب عزیز دلم… من اینجام… دیگه هیچجا نمیرم. صدای منظم مانیتور قلب، نرم و پیوسته در فضای ساکت اتاق طنین میانداخت. سام روی صندلی کنار تخت نشسته بود، دست رها را در دست گرفته، خیره به صورت آرام و هنوز کمی رنگپریدهی خواهرش. موهای کوتاه و نیمهخیس او به پیشانیاش چسبیده بودند. شب گذشته را بیوقفه کنار تختش مانده بود. نه از ترس… از دلبستگی. دلش نمیآمد حتی لحظهای چشم از او بردارد. امیر روی صندلی بیرون اتاق، در راهرو، نشسته بود. در اتاق باز شد. سام برگشت. دکتر کیانی وارد شد؛ لبخندی مهربان و خسته روی لب داشت. — صبح بهخیر… سام بلافاصله ایستاد. — صبح بهخیر دکتر… دکتر نزدیک تخت آمد، نگاهی به مانیتورها انداخت، علائم حیاتی را ثبت کرد، سپس پرونده را بست و گفت: — خب، دختر شجاع… وضعیتت باثباته. نشون دادی از پسش برمیای. اگه خوب استراحت کنی، تغذیهات مناسب باشه و توصیههایی که دادیم رو رعایت کنی… دیگه لازم نیست اینجا بمونی. رها بهآرامی پلک زد. سام نفسی آرام بیرون داد، انگار نفسِ حبسشدهاش تازه آزاد شده باشد. — واقعاً ممنونم دکتر… نمیدونم چطور باید تشکر کنم. دکتر با ملایمت سری تکان داد و دستی روی شانهی سام گذاشت. — خودش قوی بود… ما فقط کمک کردیم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9304 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دوشنبه در 05:29 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 05:29 AM پارت صدوپانزده چند لحظه بعد از رفتن دکتر، پرستاری با چهرهای مهربان وارد شد. — خب عزیزم، الان آنژیوکت رو درمیارم. بعد میتونی لباست رو بپوشی. او با دقت و آرامی سوزنها را از دست رها خارج کرد. رها کمی اخم کرد، درد خفیفی در چهرهاش نشست. پرستار مشغول جدا کردن کابلهای مانیتور قلب شد و در حین کار، رو به سام گفت: — اگه کمکی خواستین، صدام بزنین. سام با لحنی ملایم پاسخ داد: — نه ممنونم… خودم هستم، مشکلی نیست. پرستار سری تکان داد و اتاق را ترک کرد. چند لحظه بعد، امیر وارد شد. لبخندی بر لب داشت. آرام خم شد، پیشانی رها را بوسید و گفت: — الان میریم خونه که راحت استراحت کنی. سپس رو به سام کرد: — میرم پایین کارای ترخیص رو انجام بدم. سام با نگاهی مهربان بازویش را فشرد. — ممنونم… بخاطر همهچی. امیر لبخند گرمی زد و از اتاق بیرون رفت. سام برگشت سمت تخت. نفسی کشید و کنار رها نشست سام آرام گفت: — الان لباستو میپوشی عزیزم… میریم خونه. رها فقط آرام سر تکان داد. سام کیسهی لباسهایی را که دیشب امیر آورده بود برداشت، و ملحفهی سبک روی بدن رها را کمی کنار زد. لحظهای مکث کرد. نفسش را در سینه حبس کرد، بعد با احتیاط گره بندهای پشت گان را باز کرد و لباس را از تنش درآورد. وقتی خم شد تا تیشرت را تن رها کند، انگشتانش ناخواسته به مهرههای بیرونزدهی پشت خواهرش خورد. بیاختیار مکث کرد. انگار زمان ایستاد. زیر نوک انگشتانش، ستونفقراتی را حس کرد که با آن پوست نازک و کشیده، مثل پستی و بلندیهای خشن یک مسیر کوهستانی، دل را تیر میکشید. نوک انگشتانش آرام نشست روی آن برآمدگیهای استخوانی. لحظهای بیحرکت ماند. دلش آشوب شد. بعد، بهآرامی همان نقطه را نوازش کرد. مثل کسی که بخواهد دردی را از استخوان بیرون بکشد. نگاهش را از مهرههای پشت رها برنداشت. دلش لرزید. انگار درد آن مهرهها، از پوست تن رها نشت کرده باشد در دست خودش. بهآرامی لباس را تن رها کرد، چینهایش را صاف کرد، دستی به موهای کوتاه و درهمش کشید، و بوسهای نرم بر فرق سرش زد: — تموم شد عزیز دلم… رها لبهایش را کمی تکان داد، زمزمهاش شنیده نمیشد، اما سام شنید: — ممنون داداش سامی… لبخند آرامی نشست گوشهی لب سام. نفسنفسِ رها را نگاه کرد، صدایش فقط در گوش خودش پیچید: — نفس منی… سام آرام دست رها را گرفت و کمکش کرد از تخت پایین بیاید. رها هنوز کمی بیجان بود، اما رنگ به صورتش برگشته بود. بازویش را آرام دور شانههایش حلقه کرد و زیر لب گفت: — بریم خونه، جوجهی من… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9305 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دیروز در 07:54 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:54 AM پارت صدو شانزده رها بهآرامی سر تکان داد. در مسیر خروج، امیر منتظرشان بود. همهی کارهای ترخیص را انجام داده بود. لبخند گرمی به رها زد و کمک کرد سوار ماشین شود. در صندلی عقب، رها به سام تکیه داده بود، سرش روی سینهی او، چشمانش بسته. اخم ظریفی بین ابروهایش بود. سام یکدستش را دور او حلقه کرده بود و با دست دیگر، بیوقفه موهایش را نوازش میکرد. امیر پشت فرمان بود. سکوت در ماشین جاری بود، فقط صدای چرخها روی آسفالتِ نمدار شنیده میشد. امیر گاهی از آینه نگاهشان میکرد. دلش آرام میگرفت. وقتی به خانه رسیدند، سام کمک کرد رها را پیاده کند. دستش را محکم دور شانههایش حلقه کرده بود. در را با پا بست و آرام از پلهها بالا رفتند. امیر در را باز کرد. هوای گرم و بوی آشنای خانه در صورت رها نشست، مثل آغوشی نرم بعد از روزی طولانی. سام با احتیاط او را به اتاقش برد. روی تخت نشاند. رها لب زد: — داداش سامی… — جانم؟ — میخوام برم دوش بگیرم… سام اخم ملایمی کرد، اما فقط گفت: — خودم کمکت میکنم. رها سرش را پایین انداخت: — نه… نمیخوام… خودم میتونم. سام چند لحظه نگاهش کرد، بعد بیصدا بلند شد. حولهاش را از کمد برداشت و گوشهی تخت گذاشت. — باشه عزیز دلم… من بیرونم. هر وقت خواستی صدام کن. خودم میام موهاتو سشوار میکشم. رها بهآرامی داخل حمام رفت. سام پشت در ایستاد. صدای آب که بلند شد، لحظهای چشمهایش را بست. خستگی، ترس، و آرامش، همزمان در صورتش نشستند. دقایقی بعد، رها با حوله بیرون آمد. موهایش خیس و بههمریخته بود، صورتش رنگپریده اما آرام. سام که روی پلهها، بیرون اتاق نشسته بود، با شنیدن صدای درِ حمام، آرام بلند شد. در اتاق نیمهباز بود. با احتیاط وارد شد. رها با حوله، روی صندلی کنار میز نشسته بود. سام سشوار را از کشو بیرون کشید. نشست پشت سرش. سشوار را روشن کرد. موهایش را خشک کرد. بیحرف. با دقت. با همان آرامشی که انگار بخواهد همهی دردهای دنیا را از لای تار موهای خیسش بیرون بکشد امیر شام را آماده کرده بود و آورد بالا. بوی غذا در فضا پیچید. — شامتو آوردم بالا، راحت غذات رو بخوری کامل باشه دایی. رها لبخند آرامی زد: — ممنونم دایی… سام نگاهی به رها کرد و گفت: — بخور عزیزم. قرصتم میذارم اینجا، بعدش بخورش. امیر نگاهی به سام انداخت و گفت: — بیا پایین، شام کشیدم. سام با مهربانی جواب داد: — برم فعلاً دوش بگیرم، میام. بعد از شام، سام دوباره به اتاق رها سر زد. رها خوابش برده بود. کنار تخت نشست. آرام خوابیده بود. موهایش را بهنرمی نوازش کرد، پتو را تا روی شانهاش بالا کشید، دستی به گونهاش کشید و بوسهی آرامی روی آن نشاند. آهسته در را بست و از پلهها پایین رفت. امیر در سالن پذیرایی، روی مبل نشسته بود. بیآنکه نگاهش کند، گفت: — خوابید؟ سام بهآرامی جواب داد: — آره، خوابش برده. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9333 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دیروز در 07:56 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:56 AM پارت صدو هفده امیر نفس عمیقی کشید و بعد از مکثی طولانی گفت: — سام… حرفای دیروز ایرج… چی بود؟ سام مکث کرد. انگار نفسش بند آمده باشد. نگاهش را به فرش دوخت. بعد بهآرامی لب زد: — حرفایی که قراره بشنوی، میخوام همینجا دفن بشن. امیر بیصدا گوش میداد. سام ادامه داد، ….. صدایش لرزید: — مامان ازم خواسته خودم تصمیم بگیرم اگه صلاح دیدم به رها بگم… ولی من نمیخوام بگم. رها نباید بفهمه… هیچوقت. امیر، میفهمی؟ هیچوقت! امیر نفسش را با صدا بیرون داد. دستی به صورتش کشید. چند لحظه سکوت بود. بعد گفت: — و تو… به همین خاطر نمیخواستی ایرج بیاد؟ سام فقط سرش را پایین انداخت. امیر دستهای سام را گرفت. آرام گفت: — سامی جان… داداش. گوش کن… من نه کسی رو قضاوت میکنم، نه دنبال مقصرم. فقط اگه واقعبینانه نگاه کنیم، اینه که رها تحت نظر ایرج باشه، بهتره. چیزی که من شنیدم دیشب خودشم همینو میخاد رها هیچوقت نباید بفهمه. قرارم نیست چیزی بفهمه… هر وقت بره برای چکاپ، یا خودت باهاش برو، یا من هستم. بهت قول میدم، نمیذارم آب تو دل این بچه تکون بخوره. سام سکوت کرده بود. بغض، اجازهی حرف زدن نمیداد. امیر با مهربانی به سام نگاه کرد و گفت: — کلید کلبهی جنگلی رو میدم بهت… چند روزی با رها برید. از این تنشها یهکم دور میشی، هم برای رهام خوبه، خودتم یهکم خیالت راحت میشه. سام نگاهش کرد. دست امیر را بهآرامی فشار داد، اما حرفی نزد **** اواخر شهریور بود پاییز آرام آرام خودش را پهن کرده بود روی درختان ،جاده خلوت بود. مه نرمی لابهلای درختهای جنگلی بالا میرفت و بوی نم خاک با هر نفس، آرامشی غریب به دل آدم مینشاند. سام پشت فرمان بود. صدای موسیقی ملایمی در ماشین پخش میشد. رها کنار دستش نشسته بود، سرش را به شیشه تکیه داده و با نگاهش، قطرات باران را که آرام روی شیشه سُر میخوردند، دنبال میکرد. سام نگاهی پر مهر به او انداخت. — خوابت نمیاد؟ رها بیآنکه نگاهش کند، آرام گفت: — نه… (تو فکر بود وذهنش جایی دیگر ) سه ساعت رانندگی گذشته بود. تابلوهای مسیر کمکم خلوتتر شدند. سام به جادهای فرعی پیچید. کمی بعد، میان درختهای نمخورده، کلبهای چوبی و دنج نمایان شد — ساختمانی ساده با پنجرههایی بلند که از زمین تا سقف کشیده شده بود و به شیب جنگل مشرف بود. مهِ خاکستری آرام روی شیشهها مینشست. بوی بارون و برگ خیس، هوای اطراف را خالص و زنده کرده بود. سام ایستاد ماشین را خاموش کرد و پیاده شد ، کلاه کاپشنش را بالا کشید و بهسمت صندوق عقب رفت. رها در سکوت پیاده شد. باد ملایمی شاخههای مرطوب درختان را تکان میداد. چند قدم جلوتر، کلبهی چوبیای با نمای تیره و شیشههای بلند، میان درختها قد علم کرده بود. دودکشش خاموش بود. هیچ نشانهای از حضور کسی نبود. فقط سکوت… سنگین، بکر، دلچسب. سام چمدانها را برداشت. رها آرام پشت سرش حرکت کرد. از پلههای چوبی ایوان بالا رفتند. درِ کلبه با صدای تق باز شد. بوی چوب خشک و هوای تازهی بیاستفاده، نفسشان را پر کرد داخل، سالن دلبازی بود با کفپوش چوبی، آشپزخانهای کوچک در گوشهی چپ، سرویس بهداشتی کنار آن، و یک دست مبل الشکل طوسیرنگ روبهروی شومینه. اتاقی دیده نمیشد. فقط پلهای باریک که به نیمطبقه بالا میرفت؛ جایی که تخت دونفرهای ساده، روبهروی پنجرههای قدی قرار داشت. شیشههایی که باران و جنگل را بیهیچ واسطهای به داخل میآوردند. رها در سکوت زمزمه کرد: — چهقدر دنج و آرومه اینجا… سام لبخند زد: — اینجا پناهگاهه… یه خونهی کوچیک وسط دنیا. چمدانها را زمین گذاشت و به طرف شومینه رفت. چند تکه هیزم خشک از کنار دیوار برداشت، زانو زد، آنها را چید و با فندک آتش روشن کرد. شعلهها آرام بالا آمدند، نور گرم و لرزانی روی دیوارهای چوبی پاشیدند. رها روی مبل نشست. کفشهایش را درآورد، پاهایش را بغل کرد. چشمش به آتش بود، اما ذهنش دورتر از آنجا. سام نگاهی به او انداخت، دستی به موهایش کشید و گفت: — شومینه روشنه، الان گرم میشه… جوجه. رها بیصدا سری تکان داد. نگاهش هنوز در شعلهها گم بود. سام رفت سمت آشپزخانه و گفت: — پاشو بیا کمک کن وسایلا بذاریم تو یخچال. یه چیزی بپزیم، قبل اینکه از گشنگی ضعف کنیم. صدای رعد از دوردست پیچید. لحظهای بعد، برق تندی آسمان را شکافت و نورش از لای پنجرههای بلند کلبه افتاد روی دیوار چوبی. بعد، صدای باران شدت گرفت؛ قطرهها با ریتم تندی روی سقف و شیشهها کوبیدند. شومینه همچنان میسوخت. شعلهها نرم و آرام روی چوبها میلغزیدند. هوای گرم داخل کلبه تضادی دلچسب با سرمای مه گرفتهی بیرون داشت. سام نیمنگاهی به رها انداخت. روی مبل نشسته بود، پاها را بغل گرفته، و پتوی دور خودش پیچیده تکیه داده به دستهی مبل، و نگاهش در آتش گم شده بود آرام گفت: — نمی خوای بخوابی ؟ رهانفسش را آهسته بیرون داد. — خوابم نمیاد سام لبخند کمرنگی زد و با لحنی شوخ اما ملایم گفت: — میخوای برات قصه بگم تا خوابت ببره ؟ رها آرام و بیکلام، با سر تایید کرد. نگاهش هنوز در شعلهها بود. سام جابهجا شد. آرام کنارش نشست. دستی زیر شانههای رها انداخت، او را بهسمت خودش کشید. — بیا… بذار سرتو اینجا. بیهیچ حرفی، رها سرش را روی زانوی سام گذاشت. سام دستش را آرام میان موهای رها کشید و شروع کرد، با لحنی آرام و شمرده : «در شهری دور، مردم سالها بود خوابیده بودند. هیچکس دیگر قصه نمیگفت، هیچ چراغی شبها روشن نبود. تا اینکه یک شب، صدای پایی از کوچهای گذشت. کسی که نمیخوابید، و به خودش قول داده بود همه را بیدار کند…» رها آرامگوش داده بود . انگار قصه، مثل لالایی، از لای واژهها میرفت توی جانش. سام ادامه داد. صدایش نرم، مثل صدای شومینه، توی فضا پخش میشد. «او یک به یک، پنجرهها را کوبید. با داستان، با شعر، با آوازی آرام… و آنها کمکم پلک باز کردند. چون قصه، چیزی بود که فراموش کرده بودند…» رها نفسهای عمیق میکشید. خواب، آهسته، توی تنش خزیده بود سام حرفی نزد.شومینه میسوخت، باران هنوز میبارید موهایش را کنار زد، و به ارامی صورتش رابوسید .لحظهای همانطور نشست، بعد خیلی آهسته، بیآنکه مزاحم خوابش شود، خودش را عقب کشید و سرش را روی بالش گذاشت ،پتو را گرفت و بهنرمی روی تن رها مرتب کرد. گوشهی پتو را هم دور شانههایش کشید که راحتتر بخوابد. چند ثانیه با نگاهی آرام و ساکت، ایستاد و بعد بیصدا بهجای بالا رفتن، برگشت و روی قسمت دیگر مبل، پشت به شومینه، دراز کشید. گرمای آتش، سکوت جنگل، صدای دورِ باران… و خوابی که دو نفر را در آغوش گرفت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9334 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دیروز در 07:57 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:57 AM پارت صدو هجده ساعت یازده صبح بود. آفتاب کمجان از لای مهِ نازک جنگل،خودش را روی شیشههای بلند کلبه میکشید. صدای پرندهها در دل مه، مثل یک لالایی آرام طبیعت، فضا را پر کرده بود. بوی قهوه در کلبه پیچیده بود. سام کنار آشپزخانه، مشغول چیدن میز صبحانه بود. صدای بهم خوردن قاشق و فنجان، وبوی قهوه ریتم ملایمی به فضای ساکت چوبی میداد. رها که تازه بیدار شده بود، آرام از روی تخت بلند شد. چشمش به منظرهی مهآلود بیرون افتاد و چند ثانیه، مات آن مه آرام و درختان سرسبز ماند. سام با لبخند گفت: — صبح بخیر، جوجهی جنگلی. رها با صدایی گرفته، اما لبخندی گرم: — صبح بخیر داداش جون… کی بیدار شدی؟ — نیم ساعتی میشه. بیا صبحونهی جنگلی برات آمادهست. بخوریم، بعد بریم دلِ جنگل. رها به سمت سرویس بهداشتی رفت. کمی بعد، کنار میز نشست. صبحانه را با سکوتی آرام خوردند. بعد از صبحانه، به دل جنگل زدند. صدای نرم برگهای خیس زیر پا، بوی خاک نمخورده، و مهی که هنوز لابهلای شاخهها مانده بود، مثل یک رویا میانشان جریان داشت. بینشان گفتوگو زیادی نبود، اما سکوتشان از هر حرفی عمیقتر بود. گاهی رها از مسیر کمی عقب میماند، گاهی سام میایستاد و منتظر میماند. با هم، بیعجله، در دل درختان قدم زدند؛ بیزمان، بیصدا… فقط صدای نفسهایشان و برگها. نزدیک غروب، به کلبه برگشتند. گونههای رها کمی رنگپریده بود. بیکلام حولهاش را برداشت و به سرویس رفت. سام در آشپزخانه مشغول درست کردن شام شد. چند دقیقه بعد، رها با حولهی صورتی از سرویس بیرون آمد. سام لبخند زد: — عزیزم برو سریع لباس بپوش، بیا کنار شومینه سرما نخوری. رها ساکت به سمت پلهها رفت. طبقهی بالا، لباس راحتیاش را پوشید، موهایش را با سشوار خشک کرد. سام از پایین صدا زد: — شام حاضره، بیا پایین. رها با سویشرت صورتی و شلوار راحتی طوسی، آرام از پلهها پایین آمد. سام با دقت غذا را برایش کشید : — ببین چه زرشکپلویی برات درست کردم! رها با لبخند خستهای گفت: — از بوش معلومه… در سکوت شام خوردند. رها اشتهای چندانی نداشت. سام نگاهی بهش انداخت: — دوس نداری؟ طعمش خوب نشده؟ رها نگاه گرمی بهش کرد: — نه داداشجون… عالیه. فقط یهکم سرم درد میکنه. نگرانی در چشمان سام نشست. — قربونت برم… بهش فکر نکن. برو بالا یه کم دراز بکش از پشت میز بلند شد، بیحال به سمت سرویس رفت. دلش آشوب بود؛ میترسید دوباره بالا بیاورد. بعد از مسواک، به طبقهی بالا برگشت، قرصی از کیفش بیرون آورد، با بطری آب کنار تخت خورد و آرام دراز کشید. ساعتی بعد، سام که تازه از حمام بیرون آمده بود، آرام از پلهها بالا رفت. نور زرد ملایم روی چهرهاش افتاده بود. نگاهش روی رها ماند، اما صدایش نکرد. لباسش را برداشت و دوباره پایین رفت. کمی بعد، با تیشرت سبز تیره و شلوار مشکی، برگشت بالا. رها روی تخت نشسته بود و دستش را به شقیقهاش گرفته بود. سام جلو آمد: — عزیزم… بهتر نشدی؟ رها چشمهایش را بسته نگه داشت. آهسته گفت: — نه… لطفاً چراغ رو خاموش می کنی ؟ سام چراغ را خاموش کرد. نور لرزان شومینه، از لای نردههای چوبی پله بالا میآمد. آرام کنارش نشست. بازویش را گرفت: — دراز بکش قربونت برم… رها دراز کشید. سام با دو انگشتش شقیقهاش را ماساژ داد. حرکتش آرام و موزون بود، شبیه تنفس. رها یک لحظه دست سام را گرفت، گذاشت روی چشمانش، کمی فشار داد؛ انگار درد را از چشمهایش میکشید بیرون. دل سام گرفت. چیزی نگفت. فقط دستش را همانجا نگه داشت، بعد دوباره با نوازشی نرم، ماساژ را ادامه داد.تا وقتی رها آرام گرفت و خوابش برد. چند روزی که در کلبه گذشت، انگار دنیا برایشان مکث کرده بود. در دل جنگل، میان بارانِ ریز و مهِ صبحگاهی، کنار شعلهی آرام شومینه، همهچیز ساده و بیصدا پیش میرفت. نه خبری از دنیا بود، نه عجلهای برای فردا. فقط طبیعت بود، سکوت، و آرامشی که بین خودشان قسمت میکردند. رها با اینکه هنوز گاهی سردردهایش را داشت، اما نگاهش نرمتر و آرامتر شده بود. و سام… سام در تمام آن روزها مثل کوه کنارش ایستاده بود. از پیادهرویهای روزانه در دل جنگل، تا شبهای گرم و خلوت کنار شعلههای رقصان، همهچیز رنگ مهربانی گرفته بود؛ شبیه خانه، حتی اگر خانهای در کار نبود. شبِ آخر، کنار شومینه، رها با صدایی آرام و گرفته پرسید: — داداش سامی… برای همیشه میخوای برگردی دبی؟ سام بیدرنگ، همانطور که به شعلهها خیره بود، گفت: — معلومه که نه… من هرجا برم، تو با منی. پیشمی. تنهات نمیذارم، جوجهی من. رها چیزی نگفت. فقط سرش را به شانهی سام تکیه داد. نور آتش، سایهای گرم و زنده روی صورتشان انداخته بود؛ لحظهای کوتاه، اما برای دلِ رها، انگار ابدی بود. صبح برگشتن بود. باران ریز و پیوستهای روی شیشهی جلو میزد و برفپاککن، بیوقفه عقبشان میزد. جادهی برگشت به تهران، خیس و خلوت، زیر چرخهای ماشین بیصدا میلغزید. آسمان هنوز خاکستری بود اما هرچه پیش میرفتند، از شدت باران کم میشد و فقط رطوبت هوا و سنگینی سکوت باقی میماند رها پشت فرمان بود. سام، کنارش، سر را به شیشه تکیه داده بود و خوابش برده بود. نفسهای آرام او و صدای کمجان موسیقی، تنها صداهای داخل ماشین بودند. گاهی رها نگاه کوتاهی به سام میانداخت. صورتش آرام بود. نگاهش را دوباره به جاده دوخت. کمی بعد، سام بیدار شد. چشمانش را باز کرد و بیهیچ حرفی به رها خیره ماند. رها، کلاه بیسبالش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. اخمی محو روی صورتش بود— نه از خشم، از فکر. انگار کیلومترها دورتر بود، اما دستانش، آرام و دقیق، فرمان را با همان مهارتی میچرخاندند که زمانی در پیستهای رالی میچرخاند. سام خیره مانده بود… این تصویر چقدر برایش آشنا بود. رهایی که روزی رانندهی مسابقه بود—متمرکز، پرانرژی… اما حالا، پشت آن تسلط، چیزی در او خاموش شده بود. سام آرام گفت: — حالت خوبه؟ رها پلک زد، نگاهش را از جاده گرفت و لحظهای به سام انداخت: — آره… چرا؟ سام لبخند محوی زد. چیزی نگفت. فقط دستش را دراز کرد و صدای موسیقی را کمی بلندتر کرد. باران دیگر بند آمده بود. هوا ابری مانده بود، مثل آغوشی که هنوز دلش نمیآید خداحافظی کند. … نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9335 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دیروز در 08:02 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:02 AM پارت صدو نوزده چند هفتهای از آن سفر گذشته بود. هر دو به روال زندگی برگشته بودند. وقتی به شهر برگشتند، آرامش کلبه هنوز در ذهنشان موج میزد، اما زندگی بیوقفه ادامه داشت. چند روز بعد، سام به خاطر جلسات کاری ناگهانی، راهی دوبی شد. سفرش کمتر از دو هفته طول کشید، اما برای رها، آن چند روز شبیه دلتنگی کشداری بود که ته دلش سنگینی میکرد. به خانهی مهرناز رفته بود و بیشتر وقتش را با سمیرا میگذراند، اما نبود سام، غم عجیبی را در دلش جا گذاشته بود. یک غمی که نه پررنگ بود، نه روشن، اما آرام و بیصدا همهجا با او میآمد… … رها روبروی اینه میز نشسته بود ، صفحهی گوشیاش را بالا و پایین میکرد. پیام سام روی صفحه بود: «عزیزدلم ساعت ۱۱ میشینه میبینمت تا چند ساعت دیگه❤️❤️😘😘» لبخند آرامی نشست گوشهی لبهایش. به صفحهی چت نگاه کرد و برای لحظهای دلش لرزید.چشمانش خیس اشک شد دقیقاً همین وقت از سال، سه سال پیش … وقتی بعد از اولین سردرد جدیاش از مطب دکتر خیامی بیرون آمد، و با همان حال آشفته، رفت فرودگاه دنبال سام. وهما که هنوز کنارشان بود صدای ویبرهی گوشی، رها را به حال برگرداند. ساعتش را به مچ بست ،از آینه نگاهی به خودش انداخت. بلوز یقهاسکی خردلی با بلیزر زغالی، شلوار جین فلر مشکی، و موهای همیشه کوتاهش. رژ کمرنگی زد و کلاه مشکیاش را روی سر گذاشت. چیزی در این سادگی امشبش، بینهایت شبیه خودش بود. دستش رفت سمت عطر. چند پاف زد، سویچ را برداشت و با شتابی نرم از پلهها پایین رفت. امشب ، شب بازگشت سام بود.و رها .. پر از بی قراری ماشین را روشن کرد. آرام از درِ حیاط بیرون زد و بهسوی کوچهی خلوت زعفرانیه پیچید. آسمان، مهتابیِ مهآلودی بود. جاده خلوتر از همیشه. باد خنک شب از شیشهی نیمهباز به صورتش میخورد. چیزی در دلش آرام نمیگرفت… دستش رفت سمت مانیتور ماشین. بیاختیار، پلی کرد. آهنگ اول …اهنگ دوم ، همان بود که باید باشد. همانی که سه سال پیش، دقیقاً همین موقع، وقتی از مطب مستقیم راهی فرودگاه شده بود… گوش کرده بود. صدای ابی در فضا پیچید: عشق، آخرین همسفر من… مثل تو منو رها کرد… حالا دستام مونده و تنهاییِ من… پایش روی پدال گاز رفت. شیشه را پایین کشید. باد شب، سرد و خنک، لای موهای کوتاهش میپیچید. حس کرد دارد به عقب پرتاب میشود… به آن شب سرد پاییزی. به سردردهای ناگهانی. به مطب دکتر. به وقتی که برای اولینبار، حس کرده بود چیزی درونش دارد تغییر میکند. و بعد… سام. فرودگاه. سالن انتظار. سام با همان نگاه آرامِ پریشان. و آن آغوش… آغوشی که همیشه پناه بود . بیهیچ توضیحی. بیهیچ کلامی. دلش فشرده شد. سه سال گذشته بود. سه سال پر از دلتنگی، درد، سکوت… پر از روزهایی که غم داشتند، درد داشتند، و نبودِ مادرش مثل سایهای همیشگی دنبالشان میآمد. اما همهچیز… واقعی بود. زنده. لمسشدنی. نگاهش افتاد به آینه. خودش را دید. در تاریکی نیمهجان ماشین. همان رها بود… فقط، شکستهتر. غمگینتر. چشم از جاده برنداشت. اما دلش… خیلی وقت بود که به مقصد رسیده بود. صدای اعلان پروازها در سالن پیچیده بود، اما برای سام، انگار هیچ صدایی وجود نداشت. فقط آن درِ خروجی، فقط آن لحظه، فقط فکر دیدنش. چمدان را بیهدف پشت سر میکشید. دست دیگرش، کت را روی ساعد نگه داشته بود. تیشرت سفید، کت آبی تیره، شلوار جین، و همان کلاه کپ همیشگیاش. اما دلش مثل همیشه نبود. سبک نبود. دلش پر بود — از دلتنگیِ روزهایی که بیاو گذشته بود. از بلندگو اسم پرواز را اعلام کردند، اما سام نه گوش داد، نه نگاه کرد. گوشیاش را بیرون آورد، پیام رها را برای چندمینبار خواند. چیزی در دلش لرزید. نفسش را آهسته بیرون داد. قدم آخر را برداشت، و از در خروجی گذشت. در میان جمعیت، دیدش. ایستاده همانجا، همانطور که همیشه میایستاد. با بلیزر زغالی، یقهاسکی خردلی، شلوار جین مشکی. کلاه مشکیاش را تا پیشانی پایین کشیده بود. همهچیز آشنا بود — حتی آن نگاه… نگاهی که با هیچچیز در دنیا قابل مقایسه نبود. برای لحظهای، زمان ایستاد. قلبش محکم کوبید، انگار سالها منتظر همین لحظه بوده. نفسش گرفت. و تازه با دیدن او، برگشت. چشم از نگاهش برنداشت. قدم برداشت — آرام، بیصدا، بیهیچ شتابی که لحظه را خراب کند. رها لبخند زد و دستش را تکان داد. سام رسید. و آغوشش را باز کرد؛ مثل پناهگاهی که فقط برای رها ساخته شده بود. او را در آغوش گرفت — محکم، بیپروا. سرش را خم کرد، صورتش را نزدیک آورد. عطرش… بوی آشنایش… آن حس آرامش. همهچیز، دوباره زنده شد. صدای جمعیت محو شده بود. فقط صدای قلبش بود، و نفسهای رها، که به گوشش رسیده بودند. گونهاش را بوسید و آرام گفت: — اخیییش… جان من… جوجه من ، میدونی دلم برات یه ذره شده بود؟ رها با چشمان خیس نگاهش کرد و گفت: — دیگه نرو… تو رو خدا، دیگه تنهام نذار. سام، چشمهایش را بست. گونهاش را به شقیقهی رها چسباند. بوی آشنایش را نفس کشید. زمزمه کرد: — ببخش… قربونت برم، ببخش نفسم… یهویی کارم طول کشید. دوباره بوسیدش. صدایش آرام بود، لرز داشت، اما نگذاشت بغضش شنیده شود. فقط او را محکمتر در آغوش کشید. انگار میخواست خودش را، برای همیشه، به او گره بزند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9336 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دیروز در 08:06 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:06 AM پارت صدو بیست یک ماه گذشته بود پاییز جلوتر آمده بود. برگها زردتر، هوا سردتر، و خیابانها شلوغتر شده بودند. رها، حالش بهتر شده بود؛ سردردها کمتر سراغش میآمدند و توانش برگشته بود. سام، بیشتر کارهایش را به تهران منتقل کرده بود. با وجود خستگی و جلسات پیدرپی، هر شب سعی میکرد زودتر به خانه برگردد. زندگی، آرام میگذشت. بیحادثه، بیهیاهو، بیخبر… مثل همیشه نیمهشب بود. خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. پرده کمی کنار رفته بود و نور چراغ خیابان، خطی لرزان روی دیوار کشیده بود. رها در خواب تکان شدیدی خورد نفسهایش تند شده بود. صورتی خیس، پیشانیِ پر از عرق، دستهایی که مچاله شده بودند. در خواب، چیزی میدوید… فریاد بیصدا… و ناگهان تاریکی. جیغ زد چشمهایش با وحشت باز شد. نفس نمیکشید. فقط صدای قلبش بود که کوبیده میشد توی قفسهی سینهاش. نشست. قطرههای اشک بیاختیار سرازیر شدند. هوا سنگین بود. در نیمهباز شد. سام، بیصدا، با چشمهایی نگران وارد اتاق شد. — رها… جان چیشده ؟خواب دیدی صدایش آرام بود، اما اضطراب در تن صدا موج میزد. رها حرفی نزد. فقط نگاهش کرد… بعد صورتش را بین دستهایش گرفت. اشک میریخت. بیهیچ صدایی. بیهیچ توضیحی. سام نزدیکتر آمد. کنارش نشست، دستی روی شانهاش گذاشت. او را بغل کرد، سرش را روی سینهاش گذاشت و گفت: — من اینجام… نفس بکش، عزیزم… من پیشتم. نترس،یه کابوس بوده اما رها فقط گریه کرد.توان حرف زدن نداشت دلش نمیدانست چرا، ولی چیزی در دلش فروریخته بود. انگار سایهای سیاه از دور در راه بود. … ساعت از ده شب گذشته بود. رها روی مبل نشسته بود، گوشی را بیهدف بالا و پایین میکرد. چند بار با سام تماس گرفته بود، اما پاسخی نیامده بود. دلش آشوب بود. باران آرام میبارید و صدای رعد از دور میآمد. دوباره تماس گرفت — باز هم بیجواب. دلشورهی چندروزه حالا به اوج رسیده بود. نگاهی به پنجره انداخت. همهچیز بیرون آرام بود. اما در دلش، طوفانی جریان داشت. به دفتر سام زنگ زد، اما آنجا هم کسی پاسخ نداد. قلبش داشت از اضطراب میلرزید. آخر سر، با امیر تماس گرفت. بعد از چند بوق، صدای امیر در گوشی پیچید: — الو دایی سلام، خوبی؟ — جانم عزیزم، سلام. تو خوبی؟ چه خبر؟ — دایی… سام باهات تماس نگرفته؟ هرچی زنگ میزنم جواب نمیده. قرار بود بریم خونهی خاله مهناز، هنوز نیومده. — عزیزم شاید کارش طول کشیده. زنگ زدی دفتر؟ — زدم… جواب نداد. — نگران نباش، شاید تو ترافیکه. — تو ترافیک چرا جواب نمیده؟ دلم شور میزنه… — قربونت برم، فکر بد نکن. حتماً نمیتونه جواب بده. الان خودم باهاش تماس میگیرم. نگران نباش. رها تماس را قطع کرد، اما اضطراب امانش را بریده بود. زمان کش میآمد. دقایق، کندتر از همیشه میگذشت. یک ساعت بعد، گوشیاش زنگ خورد. نگاهی انداخت — اسم سام نبود. «امیر» بود. تماس را وصل کرد. صدای امیر میلرزید. تمام تلاشش را میکرد تا لحنش آرام بماند: — رها جان… دایی… با سام تماس گرفتم. یه جایی گیر کرده، ماشینش خراب شده. الان میام دنبالت، با هم بریم دنبالش. — تور خدا بگو حالش خوبه. پس چرا خودش زنگ نزد؟ — عزیزم چیزی نیست. الان میام اونجا. پیش از آنکه اشکهایش سرازیر شود، تماس را قطع کرد. واقعیت این بود که امیر حالا در بیمارستان بود. وقتی با سام تماس گرفته بود، کسی دیگر گوشی را برداشته بود. پرستاری با صدایی آرام گفته بود: «متأسفم آقا، صاحب این گوشی تصادف کرده. الان توی اورژانسه.» و امیر… تنها کسی بود که میدانست .ودلش آشوب بود که این خبر را چطور به رها برساند. رها مات مانده بود. صدای خودش را نمیشنید. قلبش به تپش افتاده بود. دست چپش میلرزید. زیر لب تکرار میکرد: — اگه ماشینش خرابه، چرا امیر میاد دنبالم؟ چرا خودش زنگ نزد؟ دوباره شمارهی سام را گرفت — خاموش بود امیر گوشی سام را خاموش کرده بود… همهچیز، ناگهان ساکت شد. و دل رها… بیشتر از همیشه، خبر از یک حادثه میداد. رها توی قاب در ایستاده بود بی قرار ومضطرب منتظر امیر بود امیر ماشین را جلوی خانه متوقف کرد وپیاده شد زنگ در را زد ، رها بدون اینکه در را باز کند با عجله از پله های خیاط ب سمت در حیاط رفت و سوار ماشین شد نکاهش به چهره کرفته امیر افتاد ابروهایش درهم رفت: — دایی امیر… چی شده؟ چرا سام جواب نمیده؟ چرا خودت اومدی؟ چرا با تو نیمد امیر لبخند زورکی زد، نگاهش را به فرمان دوخت. — هیچی عزیزم، ازم خواست بیام دنبالت. ماشینش یه کم خراب شده، وسط بزرگراه نمیخواست تو نگران شی. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9337 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت صدو بیست ویک رها با تردید نگاهش کرد. دستهایش یخ کرده بود. دلش همچنان بیقرار. هیچ نگفت؛ فقط از شیشه ماشین، تاریکی خیابان را نگاه میکرد. امیر هم ساکت بود. بیش از حد ساکت. موزیک ملایمی پخش میشد، ولی رها فقط صدای ضربان قلب خودش را میشنید — سنگین، بیوقفه، نگران. ناگهان مسیر آشنا شد. خیابانی که هزار بار با سام از آن رد شده بود. نه به سمت خانهی خاله مهناز میرفت، نه حتی به سمت بزرگراه. — دایی… کجا داریم میریم؟ امیر مکث کرد. نفسش را آرام بیرون داد. —هیچی یهجا باید سر بزنم … بعدش برمیگردیم. چیزی نیست، نگران نباش. اما صدایش لرز داشت. لحظهای بعد، تابلوی روشن اورژانس بیمارستان از دور پیداشد. رها نفسش برید. قلبش توی سینه کوبید. انگار زمان برای چند ثانیه ایستاد. — دایی امیر… تو رو خدا… بگو چی شده… بگووو…! امیر ماشین را کنار زد. سرش پایین بود. پلکهایش سرخ. لبش را گزید. زمزمه کرد: — دایی جون… یه تصادف کوچیک بوده. به یه ماشین زده. دستش یهکم ضرب دیده… الان دارن گچ میگیرن.بهت نگفته نگران نشی … اما نگاهش لوش داد. دستهای لرزانش، صدای گرفتهش، مکثهای طولانیش… همهچیز داد میزد دروغ بود دروغی تلخ. سام … در اتاق عمل بود رها احساس میکرد داره خفه میشه. نفسش بالا نمیاومد. قلبش فریاد میزد. میخواست پیاده شه، ولی پاهاش سِر شده بود. اشک در چشمهاش جمع شده بود، بیهیچ صدایی. با تمام وجود فریاد زد: — داری دروغ میگی ، بخدا داری دروغ میگی..!!! رها هنوز باورش نمیشد. هنوز امیدوار بود امیر دروغ گفته باشد ، هنوز ته دلش میگفت شاید واقعاً چیز مهمی نیست در ورودی اورژانس باز شد. نورهای سفید و تیز، صداهای مبهم، بوی الکل و اضطراب. رها خودش را وسط یک کابوس میدید. امیر جلوتر رفت. چند کلمه با پذیرش رد و بدل کرد. بعد برگشت، نگاهش آشفته بود. — بیا… بیا عزیزم. رها قدم برداشت. سنگین. انگار چیزی از درونش کشیده میشد. پاهایش دیگر توان نداشتند. درست وسط راهرو ایستاد. چشمهایش مات شد. در همان لحظه، دکتر ایرج از انتهای سالن آمد. امیر از قبل خبرش کرده بود. وقتی نگاهش به رها افتاد، لحظهای مکث کرد. چهرهاش گرفته بود، چشمانش قرمز، انگار شب را نخوابیده باشد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9362 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت صدو بیست دو رها، با صدایی خفه گفت: — سام… سام کجاست؟ ایرج نزدیکتر آمد. صدایش آرام، اما لرزان بود: — رها جان… آروم باش. چیزی نیست… نترس. دوباره پرسید — سامی کجاست؟! ایرج نگاهش را از او دزدید. — فقط یه شکستگیِ کوچیکه… بردنش اتاق عمل… الان میاد…(دروغ میگفت) رها نفسش برید. لرزش پاهاش بیشتر شد. تعادلش بهسختی حفظ میشد. دستش را به دیوار گرفت. و بعد، انگار چیزی درونش شکست. با صدایی بغضآلود، فریاد زد: — سااااام! صدای زجهاش در سالن پیچید. امیر خودش را رساند، اما دیر بود. رها، همانجا مقابل درِ اتاق عمل… زانوهایش خم شد. چشمهایش تار شد. ایرج خودش را جلو انداخت، او را در آغوش گرفت. لحظهای فقط سکوت. فقط او و رها. دختری که نمیدانست دارد در آغوش پدرش از هوش میرود…… فلش بک چند ساعت قبل . بارون آروم و مداوم، بیوقفه روی شیشهی جلو میکوبید. خیابونهای تهران خیس و لغزنده بودن. نور مهآلود چراغها روی آسفالت برق میزد، مثل بخارِ آغشته به نور. سام محکم فرمون رو گرفته بود. فکش منقبض بود. صدای مرد پشت خط، از اسپیکر گوشی بلند شد: — سام! گفتم اگه این قرارداد امضا نشه، همهچی میره رو هوا! تو بودی که گفتی جمعش میکنی! سام کلافه دستی روی دنده گذاشت. صدایش بالا رفت: — دو هفته دبی بودم واسه همین کوفتی! شب و روزم یکی شد! حالا که برگشتم، میگی اگه امضا نشه میره رو هوا؟ خب تو اونجا چه غلطی میکردی؟ — تقصیر خودته! گفتم باید زودتر تموم بشه، گوش ندادی، داری خرابش میکنی! سام پوزخند زد. دندونهاش رو روی هم فشار داد: — خفه شو فرید! اگه خراب بشه تقصیر اون عوضیهست که وسط پروژه پیچوند، نه من! بهت گفتم نیارش، گفتی دوست سیمینه… دیدی چی شد آخرش! صدای فرید بلندتر شد، ولی سام دیگه نمیخواست بیشتر بشنوه. دستش با عصبانیت روی دکمهی قطع تماس خورد. نفسش رو با فشار بیرون داد. چشمهاش داغ شده بودن، ولی انگشتهاش یخ کرده بودن. داشت وارد خروجی بزرگراه میشد که گوشی دوباره زنگ خورد. نگاه کرد به صفحه. Farid. فکش قفل شد. دستش رفت سمت گوشی… در همون لحظه،صدای بوق ممتد توی شب پیچید. نور سفید، مثل فلاش دوربین — صدای ترمز — و بعد… برخورد ماشین سام چرخید. شیشهی سمت راننده شکست. سرش با شدت به ستون کناری خورد. همهچیز چرخید. و شد تاریکی. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9363 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت صدو بیست وسه صدای زنگ ممتد، هنوز توی گوشش بود. نور آژیر، لرزان، روی زمین خیس میرقصید. سام… چشمهاش بسته بودن. لبهاش تکون خورد. انگار میخواست کسی رو صدا بزنه. ولی صداش درنیومد. …. هوا داشت روشن میشد، و سکوت سرد بیمارستان در راهروها میپیچید. رها روی تخت، با سرمی که به دستش وصل بود، دراز کشیده بود. پلک زد. نفسش سنگین بود. سرش تیر میکشید. همهچیز تار و درهم بود. پلک دوم را که زد، نور به چشمش زد و دوباره بست. صدای آرامی کنار تخت بلند شد: — رها جان… صدامو میشنوی عزیزم؟ صدای امیر بود. خسته، گرفته، پُر از دلواپسی. رها پلک سوم را باز کرد. گیج بود. تار میدید. کمکم چشمانش باز شد. اولین جملهای که از لبهای خشک و گرفتهاش بیرون آمد: — سام… سام کو؟ امیر چشم بست. بغض راه گلویش را بسته بود. رها سعی کرد بلند شود. سرش سنگین بود، نفسش بالا نمیآمد. — سامی کو؟… بگین کجاست… توروخدا! امیر جلو آمد، سعی کرد آرامش کند. رها سرم را از دستش بیرون کشید. امیر دستش را گرفت: — چیکار میکنی قربونت برم؟ نکن… وایسا… سریع پرستار را صدا زد. پرستار با عجله وارد شد، انژیوکت را از دست رها درآورد. دستش خونی شده بود. با مهارت باند پیچید، اما رها گریه میکرد. از تخت پایین آمد. دستش را به کنارهی تخت گرفت، ایستاد، و تا به سرویس بهداشتی رسید، همانجا خم شد و بالا آورد. امیر دنبالش رفت. رها کنار روشویی، رنگپریده، با زانوانی لرزان ایستاده بود. چشمهایش پر اشک. صدایش میلرزید. تکرار میکرد: — بگین کجاست…؟ امیر جلو آمد. دستهایش را گرفت، به سمت تخت برد. در همان لحظه، ایرج وارد شد. آرام، جدی، ساکت. چشم در چشم رها دوخت. کنارش نشست. دستش را گرفت و گفت: — عزیزم… عملش تموم شده. حالش خوبه. نترس. فعلاً بههوش نیومده… فقط باید صبر کنیم، باشه؟ رها با مشت، آرام به سینهاش کوبید. ضعیف، ولی از ته دل: — توروخدا دکتر… بگو که زندهست… میخوام ببینمش … ایرج سعی میکرد آرامش کند. امیر نزدیکتر آمد، بغضش آشکار بود. دست رها را گرفت: — بیا عزیزم، باید دراز بکشی. حالت بهتر بشه، با هم میریم پیشش. قول میدم. رها چیزی نگفت. دست امیر را پس زد. آرام، بیجان، از تخت پایین امدو از اتاق بیرون رفت. قدمهاش کشیده و سنگین. رسید به مقابل در اتاق عمل. نشست. پشتش را به دیوار داد. چانهاش میلرزید. اشکش بیصدا میآمد. امیر خودش را رساند بازویش را گرفت : پاشو عزیزم نکن اینطوری رها نمی شنید زیر لب، بههمریخته، درهمشکسته، با صدایی گرفته گفت: — داداش سامی… توروخدا بیدار شو… صدامو میشنوی؟ و صدای بوق آرام دستگاههای مانیتور، از پشت در، سکوت را خراش داد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9364 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت صدو بیست وچهار چند ساعت بعد از عمل جراحی… پرستار کنار تخت، در سکوتِ آرامِ اتاق، مشغول چککردن مانیتور بود. سام، با سری باندپیچیشده، کبودی کنار گردن، و دستی که در گچ بود، آهسته پلک زد. نخست تاریکی بود. بعد مه. بعد نور. پلک دوم را که زد، هوای سرد اتاق را روی صورتش حس کرد. نفس عمیقی کشید… سنگین، مثل کسی که سالها نفس نکشیده. چشمهاش رو باز کرد. سقف سفید و بیروح بالای سرش بود. چند ثانیه خیره ماند. لبهاش خشکی میزد. با صدایی گرفته و بیجان زمزمه کرد: — …من کجام؟ پرستار با شنیدن صدا برگشت، با احتیاط و صدایی پایین نزدیک شد: — صدای منو میشنوین؟ تازه بههوش اومدین… سام دوباره چشم بست. انگار مغزش هنوز کار نمیکرد. پرستار به سرعت از اتاق بیرون رفت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت. در راهرو، رها روی صندلی، کنار دیوار، با حال بد سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. متوجه چیزی نشد. امیر با دیدن پرستار بهسرعت بلند شد و پرسید: — بههوش اومده؟ پرستار آهسته گفت: — آره، یه لحظه چشماشو باز کرد. باید دکتر ببینتش. امیر نفس عمیقی کشید و دستهاش را روی صورتش کشید. چند دقیقه بعد، دکتر جراح همراه پرستار وارد اتاق شدند. دکتر آرام جلو رفت، نگاهی به دستگاهها انداخت، بعد خم شد: — پسرم… صدای منو میشنوی؟ سام، با صورتی بیحال و گیج، بهسختی بهسمت صدا چرخید. چشمهاش خشک بود. مات. خیره. مثل کسی که هیچچیز نمیفهمه. با صدایی بریده و دور گفت: — من… کجام؟ دکتر به آرامی گفت: —عمل سختی داشتی، الان بیمارستانی. در همین لحظه، ایرج هم وارد شد. چشمش روی چهرهی سام ثابت ماند. به تخت نزدیک شد و با نگرانی گفت: — دکتر، وضعیتش؟ دکتر جراح سری تکان داد: — فعلاً گیجه… ممکنه از اثرات داروهایی باشه که بهش زدیم. ایرج کنار تخت ایستاد . دست سام را گرفت. نرم گفت: — سامی جان… صدای منو میشنوی؟ سام نگاهی کمرنگ انداخت. لبهایش آرام تکان خورد: — سام؟ (مکث کرد )چیزی یادم نیست ایرج نگاهی به دکتر انداخت پرستار جلو آمد و با تردید گفت: — احتمالاً موقتیه دکتر…ممکنه هنوز اثر داروهای بیهوشی باشه ایرج هنوز نگاه از چهرهی سام برنداشته بود. — شاید…فعلا باید صبر کنیم… سام چشم از سقف برنداشت. همچنان گیج و خالی. لب زد، بیصدا، انگار فقط با خودش: — من کیام…؟ چرا هیچی یادم نمیاد…؟ دکتر و پرستار از اتاق بیرون اومدن. دکتر مستقیم به سمت امیر و رها رفت. ، رها روی صندلی نشسته بود، با صورتی رنگپریده، چشمای سرخ، دستهایش روی زانوهاش گرهخورده.از جایش بلند شد نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9365 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.