رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صد 

جمشید صورتش پراز خشم شد و دستش را بالا آورد که به صورت رها بزند که سام در هوا دستش را کرفت 

با خشم داد زد:

—چیکار میکنی بابا ؟؟ 

زورت به ضعیف تر از خودت رسیده ؟؟اونم یه دختر اره؟؟؟

مگه از رو جنازه من رد بشی که بخای بهش دست بزنی 

به اندازه کافی زندگیمون جهنم کردی ، دیگه بسه بابا دیگه نمیذارم 

 

رها با گریه از پله‌ها بالا رفت . دیگه طاقت ایستادن نداشت 

 

جمشید نگاه پر از خشمی به سام کرد و دستش را ازدست سام بیرون کشید:

فک نمی کردم یه روز تو روی پدرت وایسی 

سام با خشم و صدایی محکم: 

— ب خاطر خواهرم تو روی همه وایمیسم  این بدون 

 

جمشید لحظه‌ای مکث کرد . انگار می‌خواست  چیزی بگه، ولی نتوانست فقط نگاه خشمگینی  به سام انداخت ،بسمت در راهرو رفت و در رو محکم پشت سرش بست 

 

جمشید با قدم‌های تند و سنگین از پله‌های حیاط پایین آمد. خشم در چهره‌اش موج می‌زد. دستی روی دکمه‌ی در گذاشت که بازش کند.

 

درست همان لحظه  امیر از ماشین پیاده شد ، با حالتی متعجب و نگران، به سمتش آمد 

چشم در چشم شدند. جمشید فقط یک لحظه مکث کرد. بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید، از کنار امیر گذشت و رفت.

 

امیر گیج و نگران از پشت سرش نگاه کرد. نفسش را بیرون داد و به‌سرعت وارد حیاط شد، پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت و وارد خانه شد.

 

امیر نگاهی به سام انداخت که مثل آدمی که تمام وزن دنیا روی دوشش افتاده، روی مبل خم شده بود،ودو دستش را در موهایش فرو برده بود.با نگرانی پرسید؟

—سامی جان  چی شده؟ خوبی؟ بابات اینجا بود؟

رها کجاست؟ اون حالش خوبه

سام با صدای گرفته :

رفت تو اتاقش 

 

با نگرانی دوباره پرسید:

  برای چی اومده بود چی می‌خواست؟

سام با صدایی گرفته، که ته‌مانده‌ای از خشم و بغض درش پیچیده بود، گفت:

— اومده بود مثلاً به من تسلیت بگه…

مکث کرد، دندان روی لب فشرد، انگار زخم تازه‌ای را یادآور شده باشد.

— ولی زخمشو زد… رفت

 

امیر دستش را گذاشت روی شانه‌اش. با دیدن حالش، فوری رفت سمت آشپزخانه، برگشت با یک لیوان آب.

— بگیر، یه کم آب بخور، آروم باش…

 

سام لیوان را گرفت، ولی نگاهش هنوز روی زمین بود.

 

امیر پرسید:

— رها…  اونو‌ دید؟

سام فقط سر تکان داد.

— آره.

امیر با نگرانی آه کشید:

— ای ..وای 

  • پاسخ 106
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • نوشین

    107

پارت صدو یک 

سام سرش پایین بود، انگار هنوز صدای رها توی سرش زنگ می‌زد. گفت:

— حق داشت… هر چی گفت حقش بود. شاید اگه منم جای اون بودم… بدتر از این می‌کردم.

مکث کرد.

— امیر… می‌خواست روش دست بلند کنه… اونم رو دختری که یه زمانی مثلا پدرش بود 

 

صدایش گرفت، بغضی در گلویش پیچید.

 

امیر آرام شانه‌هایش را ماساژ داد، نرم و محکم، مثل دوستی که می‌داند الان تنها چیزی که طرف مقابل نیاز دارد، فقط لمس اطمینان‌بخش است.

— سامی جان، آروم باش. انقد خودتو عذاب نده. هر کاری کردی واسه خودت و واسه رها بوده.

یه لحظه ساکت شد.

— اون اگه واقعاً می‌خواست دلداری بده، چرا حتی نیومد مراسم ختم 

 

سام پوزخندی تلخ زد. انگار زخم تازه‌ای توی دلش باز شد.

— امیر…

_ جانم 

— برو بالا پیش رها… تنها نمونه.  الان داغونه…

—باشه عزیزم خودت نمی خوای بیای پیشش

سام دستانش را محکم روی شقیقه هایش گذاشت،نفسش سنگین بود و با صدایی خسته گفت:

— نه… نمی‌تونم. حالم خوب نیست… ازش خجالت می‌کشم.

برم بگم ببخش که بابام می‌خواست بزنتت؟

نمی‌تونم، دیگه بریدم امیر…

نمی‌دونم چی درسته، چی غلطه…

هر کاری می‌کنم همه چی درست بشه، بدتر می‌شه.

خستم… واقعاً خستم…

امیر نگاهی به سام انداخت ،دستی به شونه سام زد با صدایی آرام گفت:

— باشه… من می‌رم پیشش.

یکم دراز بکش اینجا 

امیر در اتاق را بی‌صدا باز کرد.لیوان دمنوشی در دستش بود 

پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی می وزید و هوا داشت تاریک می شد 

رها کنار تخت، رو به پنجره نشسته بود؛ زانوها را بغل گرفته، گونه‌ها خیس، نگاهش مات درخت‌های حیاط.

انگار اصلاً متوجه حضور امیر نشد.

 

آهسته جلو رفت، لیوان دمنوش را گذاشت روی میز کنار تخت.

کنارش نشست.

با صدایی نرم، پرمهر و آرام، مثل همیشه که می‌خواست زخم‌هایش را بی‌صدا مرهم بگذارد، گفت:

_الهی قربونت برم… چی کار داری با خودت می‌کنی؟

بیا اینو بخور… یه کم آروم  بشی 

 

رها سرش را بلند کرد، نگاهی به امیر انداخت، لیوان را از دستش گرفت ولی همان‌جا روی زمین گذاشت.

 

امیر دستش را بالا آورد. موهای کوتاه رها را با لطافت کنار زد و آرام نوازشش کرد؛

—عزیز دلم، … می‌دونم نمی‌تونی بی‌تفاوت باشی، می‌دونم اذیتت می‌کنه… ولی  قرار نیس تو تاوان بدیِ دیگرانو بدی… انقد تو خودت نریز دایی جون.

 

رها (با صدای گرفته، خفه)

—دایی امیر … دست خودم نیس نمی تونم  نمی تونم 

اون …اون  چرا باید بخواد روم دست بلند کنه؟

مگه من چی‌کار کردم؟دارم تقاص چیو پس می دم تقاص به دنیا اومدنم رو ؟؟!!

 

امیر هنوز صورتش را نوازش می‌کرد. آرام، ولی درد توی صداش بود:

هیچی… تو هیچ کار اشتباهی نکردی. اینا زخم‌هایی‌ان که تو نزدی، ولی داری براشون درد می‌کشی.

رها (نفسش سنگینه)

همه‌ش تقصیر منه…

من نتونستم  ببینمش و هیچی نگم… نتونستم.

سامی گفت برم بالا ولی نتونستم… خفه میشدم اگه سکوت می کردم 

(گریه‌اش می‌گیره)

اگه من… اگه من اون‌جا نبودم… شاید سام باهاش در گیر نمیشد … شاید دعوا نمی‌شد…

 

امیر (بغض‌کرده ولی محکم)

—نه عزیز دلم… نگو این حرفو. نگو.

 

—سامی دلخور نیست ازت… فقط از خودش دل‌گیره.

نتونست بیاد بالا چون حالش خرابه. چون دوستت داره.

چون نمی‌تونه ببینه کسی بهت بد نگاه کنه، چه برسه بخواد دست روت  بلند شه.الانم خیلی نگرانته خیلی منم نگرانتم دوباره حالت بد بشه 

 

 رها (با گریه، صدای لرزون)

من نمی‌خوام داداش سامی با باباش رابطش خراب شه…

من نمی‌خوام این‌طوری بشه…

دایی، من نمی‌خوام خراب‌کننده باشم.

کاش نبودم… کاش زودتر بمیرم… تا همه راحت شن…

 

امیر سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید. صداش لرزید:

نه… خدا نکنه…

نفس سامی به بودن تو ،بخاطر تو هرکاری می کنه 

بخدا اگه تو نباشی، ..اون دق می‌کنه.

 

به چشماش نگاه کرد. بعد آروم، مثل پدری که همه‌ی دردشو قورت داده، بغلش کرد.

 

دایی قربونت بره ،تو عزیز همه‌مونی،… دیگه از این حرفا نزن… جون دایی ،تو با همه فرق داری برام… تو و سامی یادگار عمه اید،نمی‌دونی چقدر دلم گرمه به بودنتون.دختر قشنگ منی 

پارت صدو دو 

رها حرفی نزد. فقط اشک‌هاش بی‌صدا روی گونه‌هاش سر خوردند.امیر به ارامی اشکاش پاک کرد :

بیا این دمنوشو بخور… بعد بیا رو تخت دراز بکش، چشماتو ببند… یه کم استراحت کن. 

رها نتوانست بخوابد. سرش تیر می‌کشید. چشمانش تار می‌دید. چراغ را روشن نکرد؛  از جا بلند شد، به زحمت،نفس‌نفس می‌زد. آرام‌آرام خودش را به سرویس بهداشتی رساند، دستش را به لبه روشویی گرفت و خم شد. تهوع اجازه نفس‌کشیدن نمی‌داد.

در طبقه پایین، امیر مشغول چیدن میز شام بود—غذایی که ساعتی پیش سفارش داده بود.سام روی مبل دراز کشیده بود و بازویش را روی چشمانش گذاشته بود؛ ساکت، شاید در فکر فرو رفته.

 

صدایی خفه و دور از طبقه بالا پیچید. کوتاه و مبهم.

 

امیر لحظه‌ای مکث کرد. گوش تیز کرد.

 

صدای دوم آمد—واضح‌تر. صدای رها بود. لرزان، پر از ترس:

— سامی… دایییی…

 

امیر فوراً بشقاب را روی میز گذاشت.صدایش لرزید 

 

— جان دایی، رها…!

 

با شتاب به سمت پله‌ها دوید. سام که صدایش را شنید، از جا پرید.

 

— امیر، چی‌شده؟!

 

اما امیر فقط گفت رها  و دوید بالا.

 

در اتاق، رها روی تخت خم شده بود. شانه‌هایش می‌لرزید. نفس‌هایش بریده بود. با یک دستش بینی‌اش را گرفته بود، و خون سرازیر شده بود از بین انگشت‌هایش.

 

چشم‌هایش پر از وحشت بود، صدایش ترک خورده، بریده‌بریده:

— کمکم کنید… دارم می‌میرم…

 

سام و امیر با دل‌شوره به سمتش دویدند. رنگ از صورت هر دو پرید.

سام، رها را بغل گرفت. پوست صورتش رنگ‌پریده و سرد، خیس از عرق.

دست‌هایش را گرفت. می‌لرزید، وحشتناک.

لب‌هایش پر از خون شده بود، چانه‌اش می‌لرزید.

 

سام با صدایی بغض‌آلود زمزمه کرد:

— جانم رها… آروم باش… نفس بکش… چیزی نیست… نترس عزیز دلم… نترس، جون من…

 

رها فقط گریه می‌کرد. نفس‌های کوتاه و مقطع. دندان‌هایش از شدت لرز به هم می‌خورد.

 

سام فریاد زد:

— امیر! دستمال کاغذی، زود باش!

 

امیر با هول چند برگ آورد و به دستش داد.

سام سریع آنها را جلوی بینی رها گرفت، اما خون‌بند نمی‌آمد.

دست‌های رها یخ زده بود، بدنش می‌لرزید.

تیشرتش خیسِ خون شده بود. سرش روی بازوی سام افتاده بود، بی‌رمق.

دیگر توان نگه داشتنش را نداشت. سرش آرام به عقب افتاد

 

سام با صدایی گرفته و پر از بغض گفت:

— امیر… زنگ بزن اورژانس!

 

امیر با لرز گوشی را برداشت و شماره گرفت:

— الو… اورژانس؟ …یه مریض  بدحال … حالش خیلی بده… خون بینیی بند نمیاد نه دختره، …بیست‌و‌دو ساله،  نه ..سردردهای میگرنی ، بله…سابقه سکته مغزی …

 

— بله، آدرس یادداشت کنید… زعفرانیه، خیابان اصف…

 

در همان لحظه، صدای خِرخِر خفه‌ای از گلوی رها بلند شد.

سام با وحشت صورت رها را گرفت خون از گوشه‌ی لب‌های رها بیرون زده بود،و به گردنش رسیده بود.

رنگ از صورت سام پرید. نفسش گرفت. داشت خفه می‌شد از ترس.

 

امیر فریاد زد:

— سامی! نه! سرش رو عقب نبر! داره می‌ره توی حلقش!

 

سام، بی‌اختیار، رها را محکم‌تر در آغوش کشید. شانه‌هایش می‌لرزیدند. تمام تنش یخ کرده بود.

امیر خودش را رساند، دو دستش را زیر چانه‌ی رها گذاشت و سرش را با دقت به جلو خم کرد، صدایش پر از اضطراب بود:

— بذار بره بیرون… نفس بکشه… آروم باش

 

سام بی‌صدا گریه می‌کرد، دستش هنوز روی بینی رها بود، پیراهنش خونی، تنش می‌لرزید از ترس و درماندگی.

خم شد، صورتش را نزدیک گوش رها برد، صدایش شکست:

— طاقت بیار نفسم… طاقت بیار… صدامو می‌شنوی؟ باز کن چشمتو، خواهش می‌کنم…

پارت صدو سه 

سام بی‌صدا گریه می‌کرد، دستش هنوز روی بینی رها بود، پیراهنش خونی، تنش می‌لرزید از ترس و درماندگی.

خم شد، صورتش را نزدیک گوش رها برد، صدایش شکست:

— طاقت بیار نفسم… طاقت بیار… صدامو می‌شنوی؟ باز کن چشمتو، خواهش می‌کنم…

 

رها بی‌جان بود، فقط نفس‌های سنگین و نامنظمش شنیده می‌شد. 

ناگهان سام با صدایی بلند، از اعماق ترسش، داد زد:

— امیر… امیـــــر! داره می‌ره، به خدا داره از دستم می‌ره!

 

امیر سراسیمه گوشی را برداشت، دوباره با اورژانس تماس گرفت. صدایش نفس‌نفس می‌زد:

— آقا چی شد پس؟! حالش خیلی بده! به خدا داره از حال می‌ره! تو رو خدا زودتر!

 

در حالی‌که رها نیمه‌بی‌هوش در آغوش سام افتاده بود، صدای آژیر اورژانس سکوت سنگین کوچه را شکست.

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دو امدادگر با تجهیزات و برانکارد سریع وارد خانه شدند.

امیر نفس‌زنان در را باز کرد:

 

— بالا… اتاق سمت چپ… سریع لطفاً!

 

سام هنوز کنار تخت، رها را محکم در آغوش گرفته بود. اشک بی‌صدا از صورتش می‌چکید.

یکی از امدادگرها با صدای آرام و حرفه‌ای گفت:

 

— لطفاً بذاریدش روی تخت. به پهلو، سر رو پایین نگه دارید.

 

سام خشک شده بود. چشم‌هایش خیس اشک  بود 

امیر نزدیک شد، آرام دستش را روی شانه‌اش گذاشت:

 

— سام… بذار کمکش کنن.

 

سام بی‌هیچ حرفی رها را به‌آرامی روی تخت خواباند. دستش را اما رها نکرد.

 

امدادگر نگاهی به همکارش انداخت و با لحنی دقیق گفت:

 

— به احتمال زیاد به‌خاطر مانور والسالوا بوده. اپیستاکسی از ناحیه‌ی خلفی. خون از راه حلق وارد دهانش شده.

 

دستش را زیر گردن رها برد و سرش را به آرامی به سمت چپ چرخاند.

 

امدادگر دوم همزمان پنبه‌ی آغشته به لیدوکائین و اپی‌نفرین را از کیف بیرون آورد:

 

— باید موقتاً رگ‌های مویرگی بینی رو منقبض کنیم. جلوی خون‌ریزی رو بگیریم.

 

پنک مخصوص را خیس کرد و آماده‌ی قرار دادن داخل بینی شد.

 

— باید پنک بذارم. احتمال درد هست. سرش رو باید کاملاً ثابت نگه داریم.

اگه دیدین تکون خورد یا مقاومت کرد، دستش رو محکم نگه دارین.

 

سپس با نگاهی کوتاه و جدی به سام گفت:

 

— لطفاً شما کمک کنین، سرش رو بگیرین،

سام با دستانی لرزان، سر رها را میان کف دست‌هایش گرفت. موهای رها خیس از عرق بود، لب‌هایش می‌لرزید و نفس‌هایش کوتاه و منقطع بالا می‌آمد.

اشک سام بی‌صدا روی گونه‌اش می‌چکید. پیشانی رها را بوسید و زیر لب زمزمه کرد:

 

— من بمیرم برات… تموم شه عزیزم… طاقت بیار، من اینجام… من اینجام…

 

وقتی امدادگر پنک را آهسته وارد بینی رها کرد، صدای ناله‌ی دردآلودش اتاق را پر کرد.

رها بی‌اختیار از شدت درد بدنش را منقبض کرد و فریاد خفه‌ای کشید.

سام محکم‌تر سرش را نگه داشت، پیشانی‌اش را تند بوسید:

— ببخش منو… ببخش… دختر قشنگم… طاقت بیار… الان تموم میشه… الان تموم میشه… من اینجام… نفس بکش عزیزم، نترس…

 

امیر کنار تخت نشسته بود. بی‌صدا گریه می‌کرد، نفس‌هایش سنگین شده بود.

دست رها را گرفته بود، محکم، بی‌حرکت، حواسش اما به کار امدادگرها بود.

 

چند لحظه بعد، تکنسین با لحنی آرام گفت:

 

— تموم شد… الان بند میاد. فشار رو چند لحظه نگه دارید…

پارت صدو چهار 

سام خم شد، پیشانی رها را دوباره بوسید. لب‌هایش با گریه لرزید:

 

— دیدی تموم شد؟ صدامو می‌شنوی؟ دیگه تمومه…

 

امدادگرفوری  اکسی‌متر را به انگشت رها بست. نگاهی به مانیتور انداخت:

 

— اکسیژن خون پایین اومده، ۸۱ درصد…

 

همکارش بازوی رها را با دستگاه فشار سنج بست و پمپ کرد:

 

— هفت روی پنج. افت فشار داره. احتمال شوک وازوواگل یا نورواندوکرین…

علائم نورولوژیک؟ تشنج، تهوع، ناپایداری سطح هوشیاری؟

 

امیر بلافاصله پاسخ داد:

— نه… نه، تشنج نداشت. فقط سردرد شدید داشت، قبلش بالا آورده بود. وقتی ما رسیدیم خون‌دماغ شده بود…

 

امدادگر بدون معطلی سرم را بیرون آورد. چند آمپول داخل آن تزریق کرد و به همکارش گفت:

— رگ رو بگیر. بازوی چپش.

 

سوزن به پوست فرو رفت، و مایع شفاف آرام‌آرام شروع به چکیدن کرد.

یکی از امدادگرها به گوشی بی‌سیمش وصل شد:

 

— مرکز، اینجا کد ۸. بیمار: خانم ۲۲ ساله با سینکوپ ناشی از خون‌ریزی حاد بینی، افت فشار، احتمال نوروتوکسیسیتی. سابقه‌ی میگرن شدید و سکته‌ی مغزی در پرونده‌ست.

سرم وصل شده، خون‌ریزی تا حدی کنترل شده. آماده‌ی انتقالیم. تأیید پذیرش در بخش ENT اورژانس؟

 

سام کنار تخت نشسته بود، بی‌جان. موهای رها را آرام نوازش می‌کرد، و هنوز دستش را رها نکرده بود.

 

پیام پاسخ آمد:

— تأیید شد. انتقال سریع انجام بشه.

 

امدادگر نگاهی به سام انداخت:

— باید منتقلش کنیم. بیمار فعلاً در وضعیت ناپایدارِ کنترل‌شده‌ست. توی آمبولانس، مانیتور کامل وصل می‌کنیم.

 

سام با صدایی خفه و پر از درد گفت:

— فقط زنده بمونه… فقط زنده بمونه…

 

امدادگر با نرمی پاسخ داد:

— آروم باشین لطفاً… فعلاً پایدار شده.

 

ماسک اکسیژن را روی صورت رها گذاشتند و آماده‌ی انتقال شدند.

سام یک قدم عقب رفت، اما دستانش هنوز می‌لرزید. نگاهش به صورت بی‌جان و خون‌آلود رها خشک مانده بود.

صدای تند نفس‌های خودش را می‌شنید… نمی‌دانست چرا این‌قدر می‌ترسد، اما ته دلش… این بار فرق داشت.

 

امیر نزدیک آمد، او را بغل کرد:

— آروم باش قربونت… آروم باش… حالش خوب می‌شه…

 

سام با گریه‌ای شکسته گفت:

— دعا کن امیر… فقط دعا کن… خدا رها رو ازم نگیره…

 

امیر چیزی نگفت، فقط او هم بی‌صدا اشک می‌ریخت…

پارت صدو پنج 

داخل آمبولانس، سام بالای سر رها نشسته بود. ماسک اکسیژن روی صورتش بود، سرم همچنان به دستش وصل بود، و مانیتور قلب با هر بوق کوتاه، لرزه به جان سام می‌انداخت.

چشمش به عدد پایینِ اکسیژن خون خشک مانده بود. لب‌هایش بی‌صدا می‌لرزید:

 

— زنده بمون… این‌بار بخاطر من… بخاطر من زنده بمون…

 

آژیر آمبولانس سکوت  خیابان را می‌شکافت.

امیر با ماشین، درست پشت آمبولانس می‌آمد؛

 

درب آمبولانس باز شد. نور سفید و تند اورژانس توی چشم سام زد. امدادگرها با سرعت اما دقیق، تخت چرخ‌دار را پایین آوردند.

 

— مراقب سرش باشید… آروم… وصل به سرم و مانیتوره.

 

سام پا به پایشان می‌رفت، بی‌صدا، اما قدم‌هایش سنگین بود. چشم از صورت بی‌حال رها برنمی‌داشت. ماسک هنوز روی صورتش بود، چشم‌هایش بسته، رنگ لب‌ها پریده.

 

پزشک مقیم اورژانس با روپوش سفید و دستکش، جلو آمد:

— خانم ۲۲ ساله، افت فشار، اپیستاکسی، سابقه سکته مغزی؟

 

امدادگر با صدایی سریع اما منظم گفت:

— بله دکتر. سینکوپ به دنبال خونریزی حاد بینی. افت فشار هفت روی پنج، اکسیژن هشتاد و یک. لیدوکائین، اپی‌نفرین موضعی دادیم. خون فعلاً کنترل شده. سطح هوشیاری متغیره، باید نورولوژی ببینه.

 

پزشک اشاره کرد:

— ببرینش تریاژ ویژه.

در همین لحظه امیر نفس‌زنان وارد اورژانس شد. چشمش که به سام و تخت رها افتاد، مستقیم سمتشان رفت. لب‌هایش می‌لرزید.

 

— سامی چیشد ؟

 

سام فقط سرش را تکان داد. صدایی از گلویش درنیامد. انگار تمام حرف‌هایش را با دست‌های لرزانش، با نگاهش، با بغضش گفته بود.

 

پزشک دیگری نزدیک شد:

— مراقب باشین. بیمار احتمال شوک عصبی یا نوروتوکسیک داره. تخت ۵ آماده‌ست. همزمان نوار مغزی، اکسی‌ژن، مانیتور، آماده‌سازی برای MRI.

 

رها را به سرعت داخل بردند. سام ایستاده بود. چشم‌هایش به در بسته‌ی بخش ثابت مانده بود.

لب‌هایش بی‌صدا تکان خوردند:

 

— نفس بکش… فقط نفس بکش عزیزم…

پزشک اورژانس با حالتی جدی و متمرکز گفت:

— پزشک معالجش کیه؟ پرونده پزشکی قبلی داشته؟ سکته‌ای که گفتید، مربوط به چه زمانی بوده؟

 

امیر، نفس‌نفس‌زنان جواب داد:

— آره… دکتر خیامی. جراح مغز و اعصاب. حدود دو ماه پیش سکته کرد، ولی سه ساله که تحت نظر ایشونه.

 

پزشک سری تکان داد، بی‌وقفه به مانیتور علائم حیاتی نگاه کرد:

— باشه، ثبت می‌کنیم. اگه در روند درمان نیاز به مشاوره مستقیم باشه، با دکترخیامی تماس می‌گیریم. فعلاً اولویت پایدار کردن وضعیته.

 

سام چند قدم عقب‌تر، کنار دیوار تکیه داده بود. نگاهش به رها بود، اما ذهنش پر از تصویر هما… اتاق بیمارستان، صدای مانیتور، آن لحظه‌ی آخر.

نفسش بالا نمی‌آمد. سرش گیج رفت. امیر با دیدن حالش، سریع سمتش رفت و بازویش را گرفت:

— بشین سامی… تو رو خدا… آروم باش. بخاطر رها هم شده قوی بمون…

 

سام هق‌هق زد. چانه‌اش می‌لرزید. دستش را روی صورتش کشید اما نتوانست خودش را نگه دارد:

— امیر… دارم دق می‌کنم… نمی‌تونم… نمی‌تونم دوباره از دست بدم…رها چیزیش بشه من می میرم دعا کن براش 

 

امیر، خودش هم اشک توی چشماش حلقه زده بود، اما دستش را محکم‌تر روی شانه سام فشار داد:

— آروم باش عزیزم ،ان شالله حالش زود خوب میشه انقد فکر  بد نکن

پارت صدو شش

پزشک اورژانس لحظه‌ای در سکوت به مانیتور علائم حیاتی خیره ماند. اعداد روی صفحه بالا و پایین می‌رفتند.

بدون اینکه نگاهش را از مانیتور بردارد، به پرستار کنار تخت گفت:

 

— ترانکسامیک اسید رو وصل کنید به سرم.

یه دوز لورازپام هم… عضلانی. نباید  موقع درآوردن پنک، دچار افت فشار یا حمله اضطرابی بشه.

 

پرستار بی‌صدا تأیید کرد و سمت داروها رفت.

 

پزشک نزدیک‌تر آمد، با دقت به پانسمان بینی رها نگاه کرد، انگار دنبال کوچک‌ترین نشانه‌ای از خون تازه می‌گشت.روبه پرستار کرد :

 

— تا داروها اثر کنن، آماده باشین برای خارج‌کردن پنک.

با دقت. خونریزی دیگه‌ای نباید اتفاق بیفته.

 

لحنش آرام بود، اما در پشت آن آرامشِ حرفه‌ای، حس می‌شد چقدر زمان برایش مهم است

بعد از چند دقیقه، پزشک به دو پرستار نگاهی انداخت و آرام گفت:

 

— وسایل رو آماده کنید. باید پنک رو دربیاریم. آماده‌باش باشین… اگه دوباره خونریزی شروع شد.

 

نور سفید چراغ بالای تخت، مستقیم روی صورت رنگ‌پریده‌ی رها افتاده بود.

پزشک با دستکش‌های استریل، آهسته سرش را خم کرد و به پانسمان آغشته به خون خیره ماند. با احتیاط، گاز فشرده را یکی‌یکی از عمق بینی بیرون کشید.

 

لحظه‌ای عضلات صورت رها کشیده شد؛ چشمانش بسته بود واکنشی بی‌صدا اما واضح به دردی که هنوز نرفته بود.

 

پزشک زیر لب، با لحنی آرام زمزمه کرد:

— تمومه. نفس بکش… تمومه.

 

چند قطره خون تازه، باریک و بی‌صدا، از کنار بینی‌اش سر خورد. پرستار سریع گاز تمیز گذاشت. پزشک لحظه‌ای مکث کرد، بعد گفت:

 

— خوبه. گاز رو بذارین جلوی بینی.

و اون دوز لورازپام… نه، فعلاً تکرار نکنید. همون یه نوبت کفایت می‌کنه.

 

لحظه‌ای سکوت حاکم شد. صدای بوق ملایم مانیتور، تنها چیزی بود که شنیده می‌شد.

 

پزشک از بالای تخت فاصله گرفت،  و با صدایی جدی اما آرام گفت:

 

— راستی… از همراهشون شماره‌ی دکتر خیامی رو بگیرین. باید باهاش تماس بگیرم.

 

 

پرستار از اتاق بیرون آمد.

امیر و سام تقریباً هم‌زمان از جا بلند شدند و با عجله به سمتش رفتند.

 

سام با صدایی لرزان و پر از نگرانی  پرسید:

— وضعیتش چطوره؟

 

پرستار لحظه‌ای مکث کرد، بعد با لحن آرام و رسمی گفت:

— پنک رو درآوردیم. فعلاً آرام‌بخش تزریق کردیم… حالش تا حدی پایدار شده.

 

سپس ادامه داد:

— لطفاً شماره‌ی دکتر خیامی رو بدین. دکتر باید باهاشون تماس بگیره.

 

اخم‌های سام در هم رفت. انگشتانش ناخودآگاه مشت شد.

امیر نگاهی نگران به او انداخت.و رو به پرستار گفت:

— چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟

 

پرستار که متوجه تنش شده بود، با آرامش توضیح داد:

— نگران نباشین… این کار طبیعیه.

اگه بیمار سابقه‌ی پرونده مغزی داشته باشه، دکتر اورژانس معمولاً با پزشک معالجش هماهنگ می‌کنه. برای اطمینانه، نه چیز دیگه.

 

امیر بلافاصله گوشی‌اش را بیرون آورد و شماره‌ی دکتر خیامی را به او داد.

پرستار به  اتاق برگشت 

پرستار، بی‌صدا از اتاق بیرون آمد.

امیر، به سمت سام برگشت.

 

رگ گردن سام بیرون زده بود. مشت‌هایش محکم گره شده بودند و سینه‌اش با نفس‌های بریده بالا و پایین می‌رفت. صدایش، پر از زخم، پر از خشمی که مدت‌ها در گلویش گیر کرده بود، ترکید:

 

— نمی‌خوام بیاد! نمی‌خوام اون نزدیک رها بشه… برای چی باید بیاد؟ نمی‌خوام خواهرمو اون معالجه کنه، اون…

حرفش در گلو شکست. انگار خودش هم نتوانست ادامه‌اش را باور کند.

امیر با ناباوری به او نگاه کرد. کنار دستش نشست و آرام، اما گیج و نگران گفت:

 

— سامی؟! چته تو؟ ؟ آروم باش… ! دکترشه باید بیاد  ببینه وضعیتش چک کنه 

چرا همچین می‌کنی آخه؟ چیزی هست که من نمی‌دونم؟

 

سام چیزی نگفت. فقط نگاهش را به زمین دوخت و مثل کسی که از خودش هم خسته است، آهسته تکرار کرد:

— نمی‌خوام اینجا باشه…

 

امیر با حرص، نفسی عمیق بیرون داد.

سکوت سنگینی بین او و سام افتاده بود. فقط صدای دستگاه‌ها از پشت در شیشه‌ای می‌آمد.

 

ساعتی  بیشتر نگذشته بود که صدای قدم‌هایی تند در راهرو پیچید.

ایرج بود. با قدم‌هایی بلند و صورتی از نگرانی وارد شد.

 

چشمش افتاد به امیر و سام. سام حتی نگاهش نکرد. لب‌هایش روی هم فشرده شد و سرش را پایین انداخت.

 

امیر سریع بلند شد و به سمتش رفت.

 

— سلام دکتر… خداروشکر که رسیدین. خیالم راحت شد.

 

ایرج فقط با یک نگاه کوتاه سر تکان داد.

— نگران نباش امیر جان… خودم هستم 

 

و بدون لحظه‌ای مکث، با شتاب به سمت درِ اتاق ICU رفت

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...