نوشین ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت صد جمشید صورتش پراز خشم شد و دستش را بالا آورد که به صورت رها بزند که سام در هوا دستش را کرفت با خشم داد زد: —چیکار میکنی بابا ؟؟ زورت به ضعیف تر از خودت رسیده ؟؟اونم یه دختر اره؟؟؟ مگه از رو جنازه من رد بشی که بخای بهش دست بزنی به اندازه کافی زندگیمون جهنم کردی ، دیگه بسه بابا دیگه نمیذارم رها با گریه از پلهها بالا رفت . دیگه طاقت ایستادن نداشت جمشید نگاه پر از خشمی به سام کرد و دستش را ازدست سام بیرون کشید: فک نمی کردم یه روز تو روی پدرت وایسی سام با خشم و صدایی محکم: — ب خاطر خواهرم تو روی همه وایمیسم این بدون جمشید لحظهای مکث کرد . انگار میخواست چیزی بگه، ولی نتوانست فقط نگاه خشمگینی به سام انداخت ،بسمت در راهرو رفت و در رو محکم پشت سرش بست جمشید با قدمهای تند و سنگین از پلههای حیاط پایین آمد. خشم در چهرهاش موج میزد. دستی روی دکمهی در گذاشت که بازش کند. درست همان لحظه امیر از ماشین پیاده شد ، با حالتی متعجب و نگران، به سمتش آمد چشم در چشم شدند. جمشید فقط یک لحظه مکث کرد. بیآنکه کلمهای بگوید، از کنار امیر گذشت و رفت. امیر گیج و نگران از پشت سرش نگاه کرد. نفسش را بیرون داد و بهسرعت وارد حیاط شد، پلهها را دوتا یکی بالا رفت و وارد خانه شد. امیر نگاهی به سام انداخت که مثل آدمی که تمام وزن دنیا روی دوشش افتاده، روی مبل خم شده بود،ودو دستش را در موهایش فرو برده بود.با نگرانی پرسید؟ —سامی جان چی شده؟ خوبی؟ بابات اینجا بود؟ رها کجاست؟ اون حالش خوبه سام با صدای گرفته : رفت تو اتاقش با نگرانی دوباره پرسید: — برای چی اومده بود چی میخواست؟ سام با صدایی گرفته، که تهماندهای از خشم و بغض درش پیچیده بود، گفت: — اومده بود مثلاً به من تسلیت بگه… مکث کرد، دندان روی لب فشرد، انگار زخم تازهای را یادآور شده باشد. — ولی زخمشو زد… رفت امیر دستش را گذاشت روی شانهاش. با دیدن حالش، فوری رفت سمت آشپزخانه، برگشت با یک لیوان آب. — بگیر، یه کم آب بخور، آروم باش… سام لیوان را گرفت، ولی نگاهش هنوز روی زمین بود. امیر پرسید: — رها… اونو دید؟ سام فقط سر تکان داد. — آره. امیر با نگرانی آه کشید: — ای ..وای نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9220 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت صدو یک سام سرش پایین بود، انگار هنوز صدای رها توی سرش زنگ میزد. گفت: — حق داشت… هر چی گفت حقش بود. شاید اگه منم جای اون بودم… بدتر از این میکردم. مکث کرد. — امیر… میخواست روش دست بلند کنه… اونم رو دختری که یه زمانی مثلا پدرش بود صدایش گرفت، بغضی در گلویش پیچید. امیر آرام شانههایش را ماساژ داد، نرم و محکم، مثل دوستی که میداند الان تنها چیزی که طرف مقابل نیاز دارد، فقط لمس اطمینانبخش است. — سامی جان، آروم باش. انقد خودتو عذاب نده. هر کاری کردی واسه خودت و واسه رها بوده. یه لحظه ساکت شد. — اون اگه واقعاً میخواست دلداری بده، چرا حتی نیومد مراسم ختم سام پوزخندی تلخ زد. انگار زخم تازهای توی دلش باز شد. — امیر… _ جانم — برو بالا پیش رها… تنها نمونه. الان داغونه… —باشه عزیزم خودت نمی خوای بیای پیشش سام دستانش را محکم روی شقیقه هایش گذاشت،نفسش سنگین بود و با صدایی خسته گفت: — نه… نمیتونم. حالم خوب نیست… ازش خجالت میکشم. برم بگم ببخش که بابام میخواست بزنتت؟ نمیتونم، دیگه بریدم امیر… نمیدونم چی درسته، چی غلطه… هر کاری میکنم همه چی درست بشه، بدتر میشه. خستم… واقعاً خستم… امیر نگاهی به سام انداخت ،دستی به شونه سام زد با صدایی آرام گفت: — باشه… من میرم پیشش. یکم دراز بکش اینجا امیر در اتاق را بیصدا باز کرد.لیوان دمنوشی در دستش بود پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی می وزید و هوا داشت تاریک می شد رها کنار تخت، رو به پنجره نشسته بود؛ زانوها را بغل گرفته، گونهها خیس، نگاهش مات درختهای حیاط. انگار اصلاً متوجه حضور امیر نشد. آهسته جلو رفت، لیوان دمنوش را گذاشت روی میز کنار تخت. کنارش نشست. با صدایی نرم، پرمهر و آرام، مثل همیشه که میخواست زخمهایش را بیصدا مرهم بگذارد، گفت: _الهی قربونت برم… چی کار داری با خودت میکنی؟ بیا اینو بخور… یه کم آروم بشی رها سرش را بلند کرد، نگاهی به امیر انداخت، لیوان را از دستش گرفت ولی همانجا روی زمین گذاشت. امیر دستش را بالا آورد. موهای کوتاه رها را با لطافت کنار زد و آرام نوازشش کرد؛ —عزیز دلم، … میدونم نمیتونی بیتفاوت باشی، میدونم اذیتت میکنه… ولی قرار نیس تو تاوان بدیِ دیگرانو بدی… انقد تو خودت نریز دایی جون. رها (با صدای گرفته، خفه) —دایی امیر … دست خودم نیس نمی تونم نمی تونم اون …اون چرا باید بخواد روم دست بلند کنه؟ مگه من چیکار کردم؟دارم تقاص چیو پس می دم تقاص به دنیا اومدنم رو ؟؟!! امیر هنوز صورتش را نوازش میکرد. آرام، ولی درد توی صداش بود: هیچی… تو هیچ کار اشتباهی نکردی. اینا زخمهاییان که تو نزدی، ولی داری براشون درد میکشی. رها (نفسش سنگینه) همهش تقصیر منه… من نتونستم ببینمش و هیچی نگم… نتونستم. سامی گفت برم بالا ولی نتونستم… خفه میشدم اگه سکوت می کردم (گریهاش میگیره) اگه من… اگه من اونجا نبودم… شاید سام باهاش در گیر نمیشد … شاید دعوا نمیشد… امیر (بغضکرده ولی محکم) —نه عزیز دلم… نگو این حرفو. نگو. —سامی دلخور نیست ازت… فقط از خودش دلگیره. نتونست بیاد بالا چون حالش خرابه. چون دوستت داره. چون نمیتونه ببینه کسی بهت بد نگاه کنه، چه برسه بخواد دست روت بلند شه.الانم خیلی نگرانته خیلی منم نگرانتم دوباره حالت بد بشه رها (با گریه، صدای لرزون) من نمیخوام داداش سامی با باباش رابطش خراب شه… من نمیخوام اینطوری بشه… دایی، من نمیخوام خرابکننده باشم. کاش نبودم… کاش زودتر بمیرم… تا همه راحت شن… امیر سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید. صداش لرزید: نه… خدا نکنه… نفس سامی به بودن تو ،بخاطر تو هرکاری می کنه بخدا اگه تو نباشی، ..اون دق میکنه. به چشماش نگاه کرد. بعد آروم، مثل پدری که همهی دردشو قورت داده، بغلش کرد. دایی قربونت بره ،تو عزیز همهمونی،… دیگه از این حرفا نزن… جون دایی ،تو با همه فرق داری برام… تو و سامی یادگار عمه اید،نمیدونی چقدر دلم گرمه به بودنتون.دختر قشنگ منی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9221 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت صدو دو رها حرفی نزد. فقط اشکهاش بیصدا روی گونههاش سر خوردند.امیر به ارامی اشکاش پاک کرد : بیا این دمنوشو بخور… بعد بیا رو تخت دراز بکش، چشماتو ببند… یه کم استراحت کن. … رها نتوانست بخوابد. سرش تیر میکشید. چشمانش تار میدید. چراغ را روشن نکرد؛ از جا بلند شد، به زحمت،نفسنفس میزد. آرامآرام خودش را به سرویس بهداشتی رساند، دستش را به لبه روشویی گرفت و خم شد. تهوع اجازه نفسکشیدن نمیداد. … در طبقه پایین، امیر مشغول چیدن میز شام بود—غذایی که ساعتی پیش سفارش داده بود.سام روی مبل دراز کشیده بود و بازویش را روی چشمانش گذاشته بود؛ ساکت، شاید در فکر فرو رفته. صدایی خفه و دور از طبقه بالا پیچید. کوتاه و مبهم. امیر لحظهای مکث کرد. گوش تیز کرد. صدای دوم آمد—واضحتر. صدای رها بود. لرزان، پر از ترس: — سامی… دایییی… امیر فوراً بشقاب را روی میز گذاشت.صدایش لرزید — جان دایی، رها…! با شتاب به سمت پلهها دوید. سام که صدایش را شنید، از جا پرید. — امیر، چیشده؟! اما امیر فقط گفت رها و دوید بالا. در اتاق، رها روی تخت خم شده بود. شانههایش میلرزید. نفسهایش بریده بود. با یک دستش بینیاش را گرفته بود، و خون سرازیر شده بود از بین انگشتهایش. چشمهایش پر از وحشت بود، صدایش ترک خورده، بریدهبریده: — کمکم کنید… دارم میمیرم… سام و امیر با دلشوره به سمتش دویدند. رنگ از صورت هر دو پرید. سام، رها را بغل گرفت. پوست صورتش رنگپریده و سرد، خیس از عرق. دستهایش را گرفت. میلرزید، وحشتناک. لبهایش پر از خون شده بود، چانهاش میلرزید. سام با صدایی بغضآلود زمزمه کرد: — جانم رها… آروم باش… نفس بکش… چیزی نیست… نترس عزیز دلم… نترس، جون من… رها فقط گریه میکرد. نفسهای کوتاه و مقطع. دندانهایش از شدت لرز به هم میخورد. سام فریاد زد: — امیر! دستمال کاغذی، زود باش! امیر با هول چند برگ آورد و به دستش داد. سام سریع آنها را جلوی بینی رها گرفت، اما خونبند نمیآمد. دستهای رها یخ زده بود، بدنش میلرزید. تیشرتش خیسِ خون شده بود. سرش روی بازوی سام افتاده بود، بیرمق. دیگر توان نگه داشتنش را نداشت. سرش آرام به عقب افتاد سام با صدایی گرفته و پر از بغض گفت: — امیر… زنگ بزن اورژانس! امیر با لرز گوشی را برداشت و شماره گرفت: — الو… اورژانس؟ …یه مریض بدحال … حالش خیلی بده… خون بینیی بند نمیاد نه دختره، …بیستودو ساله، نه ..سردردهای میگرنی ، بله…سابقه سکته مغزی … — بله، آدرس یادداشت کنید… زعفرانیه، خیابان اصف… در همان لحظه، صدای خِرخِر خفهای از گلوی رها بلند شد. سام با وحشت صورت رها را گرفت خون از گوشهی لبهای رها بیرون زده بود،و به گردنش رسیده بود. رنگ از صورت سام پرید. نفسش گرفت. داشت خفه میشد از ترس. امیر فریاد زد: — سامی! نه! سرش رو عقب نبر! داره میره توی حلقش! سام، بیاختیار، رها را محکمتر در آغوش کشید. شانههایش میلرزیدند. تمام تنش یخ کرده بود. امیر خودش را رساند، دو دستش را زیر چانهی رها گذاشت و سرش را با دقت به جلو خم کرد، صدایش پر از اضطراب بود: — بذار بره بیرون… نفس بکشه… آروم باش سام بیصدا گریه میکرد، دستش هنوز روی بینی رها بود، پیراهنش خونی، تنش میلرزید از ترس و درماندگی. خم شد، صورتش را نزدیک گوش رها برد، صدایش شکست: — طاقت بیار نفسم… طاقت بیار… صدامو میشنوی؟ باز کن چشمتو، خواهش میکنم… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-9222 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.