رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت هفتادو پنج 

نیمه شب شده بود.جز صدای خفیف اسپیلت صدایی نمی آمد.فقط  ناهید خانم ، آنجا بود.

 امیر هم رفته بود.

رها در اتاقش روی تخت، از سردرد  به خودش می پیچید 

عرق کرده، رنگ‌پریده، با دست‌هایی که بی‌اختیار می‌لرزیدند.

درد پیچیده بود به جانش.

نمی توانست بلند شود، خودش را روی زمین می کشید تا به سرویس بهداشتی رسید 

دست راستش را بالا آورد دستگیره را گرفت و سعی کرد بلند شود خودش را به لبه روشویی رساند 

صدای خفه بالا آوردن ، سام را بیدار کرده بود 

از تختش پایین آمد صدای ناله رها دلش را لرزاند از اتاق بیرون رفت ،به سمت در رفت اتاق رها رفت در را باز کرد در چار چوب در ایستاد

رها را دید پشتش به سام بود کنار در سرویس ،از شدت درد مچاله شده بود ،بی صدا گریه می کرد 

سام چشمش را بست.

نفسش حبس شد.

دلش تیر کشید.

قدم جلو نگذاشت. فقط ایستاد.

بی‌هیچ حرفی، برگشت.

 از پله ها پایین  رفت بسمت اتاق رفت در زد  :، با صدایی گرفته گفت:

— ناهید خانم… ناهید خانم بیدارین 

صدای ناهید خانم از پشت در آمد 

بله آقا سامی 

برو بالا ببین رها چی می‌خواد، حالش خوب نیست انگار 

 

و بدون اینکه منتظر جواب بماند، به سمت اتاق خودش برگشت.

در را بست.

به دیوار تکیه داد.

سر خورد پایین.

 

اشک‌هایش بی‌صدا ریخت.

دستش را روی دهانش گذاشت که صدای گریه‌اش درنیاید.

 

زیر لب زمزمه کرد:

— … لعنت به من… دارم … هر شب… دارم می‌میرم و نمی‌تونم… نمی‌تونم…

 

صورتش را میان دو دست گرفت.

دیوار تاریک، تنها تماشاگر زجه‌های خفه‌ی مردی بود که دلش برای خواهری می‌سوخت که نمی‌توانست بغلش کند

  • پاسخ 97
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

پارت هفتادو شش 

صبح شده بود ،آسمان تهران ابری بود.

هوا بوی باران می داد ؛ انگار تابستان هم دلش گرفته بود 

اتاق رها در سکوت بود.

هنوز در رختخوابش بود. نگاهش مات بود به سقف.

دل‌گرفته، بی‌حال، با چشمانی پف‌کرده از بی‌خوابی دیشبش 

گوشی‌اش لرزید.

نگاه انداخت: خاله مهناز 

 

با بی‌حوصلگی تماس را جواب داد.

— الو 

صدای مهناز نگران:

— سلام عزیز دلم. خوبی؟ بهتری ؟

 

رها آهی کشید.

— خوبم.

 

— ناهید گفت دیشب حالت بد شده، نگران شدم.

—بهترم 

—رها ،خاله جان ؛امیر نیمده؟

—نه پیام داد که میره ساری شب بر می گرده 

مهناز مکثی کرد بعد گفت:

— راستی، امروز عصر ایرج میاد برای جلسه‌ی فیزیوتراپی. یادت نره.

 

رها، با صدایی گرفته و خسته:

— خاله… توروخدا بگو نیاد. من نمی‌خوام برم دیگه 

 

مهناز سعی کرد لحنش را نرم و آرام نگه دارد:

— می‌دونم سخته. اما باید به خودت کمک کنی. برای خودته، عزیز دلم… 

 

رها سکوت کرد. بعد آهسته گوشی را قطع کرد.

 

سام آن روز، برای کاری از خانه بیرون رفت.

 

غروب شده بود صدای رعد وبرق می آمد؛از همان باران های غافلگیر کننده تابستانی تهران . رها از جلسه فیزیوتراپی برگشته بود .

ناهید خانم، با سینی غذا بالا آمد.

نشست کنار رها که روی تختش کز کرده بود.

— بیا دخترم…  یه لقمه بخور، تو که از صبح چیزی نخوردی.

 

رها نگاهش کرد.

— ناهید خانم… سامی برگشته؟

 

ناهید خانم آهسته گفت:

— نه مادر. نیومده هنوز. ولی میاد… حتما کارش طول کشیده ..حتماً میاد.

 

سینی را گذاشت :بخوری حتما  رها جان و رفت پایین.

 

چند ساعت گذشته بود.

صدای در شنیده شد.

سام ماشین را آرام وارد حیاط کرد. باران نم‌نم شروع شده بود. پیاده شد، نگاه کوتاهی به آسمان انداخت و به‌سمت پله‌ها رفت.

وارد سالن شد.

به ناهید خانم سلامی کرد.

 

— کسی امروز نیومد، ناهید خانم؟

 

— نه پسرم. شامو الان گرم می‌کنم.

 

سام با صدای آرام و گرفته گفت:

— نه… خوردم. زحمت نکش.

 

از پله‌ها بالا رفت.

باران رگباری شده بود. سام به‌سمت پنجره رفت و آن را باز کرد. بوی باران را نفس کشید. برای لحظه‌ای ایستاد. بعد، پنجره را همان‌طور باز گذاشت و به‌سمت سرویس رفت تا دوش بگیرد.

 

پارت  هفتاد و هفت 

 

رها صدای باران را که شنید، به‌آرامی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند. تا به درِ تراس رسید. در را باز کرد. هوای خنک بارانی به صورتش خورد. نفس عمیقی کشید. دستش را به‌سمت صندلی دراز کرد و با زحمت نشست.

به درختان خیس حیاط نگاه کرد.

آرام گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد.

آهنگی را پلی کرد و به آسمان بارانی خیره شد.

 

صدای آرام اما تلخِ موسیقی در شب پخش می‌شد:

 

«ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم

هر جا که پا می‌ذارم، تو رو اونجا می‌بینم…»

 

گالری گوشی را باز کرد. نگاهش روی عکسِ هما و سام ثابت ماند.

بی‌صدا، اشکش سرازیر شد…

 

«تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد

گونه‌های خیسمو دستای تو پاک می‌کرد…»

 

 

سام از حمام بیرون آمد. حوله‌ی سفید تنش بود.

به‌سمت پنجره رفت که آن را ببندد،

اما صدای ضعیف موسیقی از تراس رها به گوشش رسید.

ایستاد. گوش داد.

از پشت پنجره، رها را دید که روی صندلی نشسته و به عکس‌های گالری خیره شده.

همان‌جا ایستاد و نگاهش کرد.

 

صدای بغض‌دار داریوش، بغض گلویش را فشار می‌داد.

اما باز هم قدمی برنداشت. فقط گوش داد…

 

«من که باور ندارم اون همه خاطره مرد

عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد…»

 

چشم‌های سام خیس شد.

اما هنوز همان‌جا، بی‌حرکت ایستاده بود.

 

اشک‌های رها از گونه‌اش می‌چکید. گوشی را محکم‌تر در دستش گرفت.

 

«یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود

قصه‌ی غربت تو، قد صد تا قصه بود…»

 

آهنگ ادامه داشت…

 

 

پارت هفتادو هشت 

«تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد…

گونه‌های خیسمو، دستای تو پاک می‌کرد…»

باران آرام تر شده بود 

رها خیره به عکس هما 

گلویش گرفت. انگار یکی وسط سینه‌اش چنگ انداخت.

لبش لرزید..

و بعد…

زد زیر گریه. نه آروم، نه بی‌صدا.

بلند. بی‌رمق. از ته دل.

 

و همان‌جا شکست.

همان‌جا مثل شیشه خرد شد.

سرش را گذاشت روی زانوهاش. زار زد.

بی‌صدا نبود.

مثل کودکی که مادرش را در خواب صدا می‌زند و جوابی نمی‌گیرد.

اهنگ همچنان می خواند..

حالا اون دستا کجاس، اون دوتا دستای خوب

چرا بی‌صدا شده، لب قصه‌های خوب

 

از آن‌طرف پنجره، سام ایستاده بود.

بی‌حرکت.

صدای گریه‌ی رها را می‌شنید.

هم‌زمان صدای موسیقی هم به گوشش می‌رسید.

 

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد

عاشق آسمونا، پشت یه پنجره مرد

 

چشم‌هایش پر از اشک بود.

ولی باز هم یک قدم جلو نرفت.

غرور لعنتی‌اش، زنجیر دور پایش شده بود.

 

آسمون سنگی شده، خدا انگار خوابیده

انگار از اون بالاها، گریه‌هامو ندیده

پنجره را بست ..

نه از سر بی‌تفاوتی.

از ترس.

از ترسِ آن‌که اگر بیشتر بماند، دلش نرم شود.

و نرم‌شدن، چیزی بود که خودش را از آن…

ممنوع کرده بود.

پارت هفتادو نه 

آهنگ تمام شده بود، اما صدایش هنوز توی دل رها می‌پیچید.

«من که باور ندارم… اون همه خاطره مرد…»

صدای 

باران، جای موسیقی را گرفت.

اما ساکت‌تر از آن، صدای خودش بود… خالی، تهی، و پر از هق‌هقِ بلعیده‌شده.

دستش را از روی زانو برداشت.

برخاست. هنوز پاهایش می‌لرزید.

تکیه داد به دیوار.

وارد اتاقش شد.

با قدم‌هایی آرام روی تخت نشست.

دستانش را دو طرف سرش گرفت. بی‌حرکت نشسته بود.

 

دو‌ساعتی گذشت.

سرش تیر می‌کشید.

به سختی بلند شد.

دستش را به دیوار گرفت. مردد بود.

نگاهش به در خیره ماند.

نفسش را حبس کرد، به سمت در رفت و آن را باز کرد.

به آرامی به طرف اتاق سام چرخید.

دست چپش هنوز می‌لرزید.

 

به در اتاق نزدیک شد.

دستگیره را فشار داد. در باز شد.

انگار سام فراموش کرده بود در را قفل کند…

یا شاید، عمداً نبسته بود.

 

پاهایش می‌لرزید.ترس تمام وجودش را گرفته بود 

قدمی جلوتر رفت. نور چراغ‌خواب، روشنایی ضعیفی به اتاق داده بود.

جلوتر آمد. دستش را به دیوار گرفت.

با صدایی لرزان و پر از بغض گفت:

— داداش سامی…

پارت هشتاد 

سام روی تخت نشسته بود.

تا متوجه حضور رها شد، بی‌درنگ به سمت پنجره رفت. آن را باز کرد.

باران هنوز می‌بارید.

انگار نمی‌خواست نگاهش کند.

 

جوابی نداد.

 

رها دوباره گفت، این‌بار آرام‌تر، شکسته‌تر:

— داداش سامی… تو رو خدا بذار باهات حرف بزنم…

 

سعی کرد جلوتر برود. به سختی پایش را دنبال خودش می‌کشید.

 

سام با صدایی گرفته ای گفت:

— می‌خوام تنها باشم.

 

رها نفس‌نفس می‌زد.

— خواهش می‌کنم ازت…

 

سکوت.

 

رها با صدای لرزان و ترسیده:

— داداش سامی…

می‌دونم ازم متنفری…

می‌دونم نمی‌خوای …دیگه منو ببینی…

من …. من…چی‌کار کنم که منو ببخشی؟

 

سام چیزی نگفت. فقط صدای نفس‌هایش سنگین‌تر شده بود.

 

رها ادامه داد:

— بخدا… هر شب که سرمو می‌ذارم …رو بالش، دعا می‌کنم دیگه بیدار نشم…

 

اشک‌هایش سرازیر شد.

 

— من …دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم…

تو و مامان، همه زندگی من بودین…

 

گریه می‌کرد.

سام هنوز سکوت کرده بود.

رها صدایش را بالا برد:

— من جز تو کسی رو ندارم سامی…

مامان تنهام گذاشت…

یتیم شدم…

نه دیگه مامان دارم، نه بابا… به هق هق افتاد 

 

بغض، گلوی سام را می‌فشرد. اما هنوز حرفی نزد.

 

رها با هق‌هق ادامه داد:

— بخدا  اونروز  من من صبحش رفتم اتاق مامان… ازش معذرت‌خواهی کردم…

مامان جوابمو نداد…

 

اشک‌های سام پایین می‌ریخت.

 

رها با گریه گفت:

— داداش سامی، اگه تنبیهم می‌کنی… مجازاتم می‌کنی، بکن… فقط باهام حرف بزن…

به خدا دارم دق می‌کنم…

 

صدایش شکست:

— نذار بیشتر ازین تنها بمونم ، مامان رفت، حالا تو هم نمیخوای منو ببینی ؟

لحظه‌ای سکوت… بعد جمله‌ای که نیمه‌کاره موند:

 

— کاش من به‌جای مامان…

 

هق‌هق نگذاشت ادامه دهد.

 

سام دلش لرزید. اما آن غرور لعنتی… هنوز اجازه نمی‌داد برگردد.

 

رها قدمی جلوتر رفت. خم شد تا دست سام را ببوسد. 

— منو ببخش داداش سامی 

 

ناگهان سام داد زد:

— چی‌کار می‌کنی؟! برو بیرون 

پارت هشتادو‌یک 

فوری دستش را کنار کشید.

رها تعادلش را از دست داد.

افتاد روی زمین.

 

رها ترسید ‌بود تلاش کرد بلند شود اما نتواست چون‌ چیزی نبود که بهش تکیه کنه 

 

سام پنجره را بست.

تصویر رها، که هنوز روی زمین بود و تلاش می‌کرد خودش را بالا بکشد، روی شیشه منعکس شده بود.

 

ناگهان برگشت.

ایستاد.

به رها نگاه کرد.

 

رها با تنی نحیف و رنجور، با چشمانی اشک‌بار، سرش را پایین انداخته بود.

دست چپش بی‌وقفه می‌لرزید.

سعی می‌کرد بلند شود، اما نمی‌توانست.

 

دل سام شکست.

قلبش مثل پرنده ای  اسیر توی سینه‌اش تقلا می‌کرد.

نفس‌هایش تند شده بود.

بی‌صدا قدم برداشت. نزدیک شد. خم شد.

 

آهسته بازوی لرزان رها را گرفت.

رها جا خورد.

با صدایی ضعیف و لرزان گفت:

— الان… الان می‌رم بیرون…

 

سام چیزی نگفت.

کنارش نشست.

فقط نگاهش کرد.

چانه‌ی رها را در دست گرفت.

 

هنوز می‌لرزید.

رها از ترس چشم‌هایش را بسته بود.

اشک از گوشه‌ی چشمانش  می‌چکید.

نفس‌هایش بریده‌بریده بود.

سام با چشمانی خیس نگاهش کرد؛

باور نمی کرد این رها باشد 

آن چشم‌های همیشه خندان و گیرا 

حالا گود افتاده، رنگ‌پریده، شکسته…

انگار ده سال پیر شده بود.

 

با صدایی گرفته گفت:

— چشاتو باز کن… منو نگاه کن… 

رها همچنان چشمانش بسته بود و گریه میکرد 

سام با صدای محکم ولی پر ازبغض گفت:

میگم ..بازکن چشماتو‌  

 

رها، با تردید، چشم‌هایش را باز کرد.

صورت سام روبه‌رویش بود.

چشم‌هایی خیس، نگاهی لرزان.

لب‌هایش می‌لرزید.

 

سام آهسته دستش را به صورت رها برد.

چشمانی که شبیه چشم‌های هما بود…

دلش را آتش زد.

 

بی‌اختیار او را در آغوش گرفت.

بدن لاغر و نحیف رها در میان بازوانش گم شد.

سرش را به سینه‌ی خود چسباند.

پارت هشتادو دو 

و بعد…

بی‌صدا گریست.

گریه‌ای از ته جان.

و رها را می‌بوسید.

می‌بوسید.‌می بوسید 

انگار بخواهد با بوسه‌هایش، همه‌ی درد را از وجودش پاک کند

آرام در گوشش، با صدایی لرزان زمزمه می‌کرد:

ـ جان من… جانِ من…

گریه نکن… آروم باش…

منو ببخش، نفسم… منو ببخش که کنارت نبودم…

لعنت به من… که گذاشتم تنها بمونی…

منو ببخش، رهای من… آروم باش من پیشتم 

 

با دست‌های لرزان، موهایش را نوازش می‌کرد.

هم‌چنان صورت خیس و برافروخته‌اش را می‌بوسید.

 

رها توان حرف زدن نداشت.

گریه‌اش به هق‌هق رسیده بود.سرس تیر می کشید .

تنها کاری که می‌توانست بکند، این بود که خودش را در آغوش برادر رها کند.

 

سام، محکم او را بغل گرفته بود.

می‌لرزید. نفس‌نفس می‌زد، اما تکرار می‌کرد:

ـ جانم فدای تو… جانم فدای تو…

گریه نکن…

دردت به جونم… عشق من آروم باش 

 

بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد.

ـ جوجه‌ی من…

آروم باش…

 

رها با شنیدن «جوجه‌ی من»، مثل کودکی که صدای مادرش را بشنود، زد زیر گریه.

بغضش ترکید.

 

سام اشک‌هایش را با دست پاک می‌کرد.

باز هم بوسیدش.

سرش را دوباره به سینه‌ی خودش چسباند.

— هیس آروم باش،تنهات نمیذارم نترس قربونت برم 

 

بعد، آرام او را بغل کرد و تا کنار تخت خودش برد.

نشاندش.نگاهش روی دست لرزان رها ماند.

دلش آتش گرفت.

ـ قربونت برم من … الان می‌رم قرصتو میارم… نترس…

 

سریع از اتاق بیرون رفت.

دقایقی بعد با قرص و یک لیوان آب برگشت.

لیوان را به لب‌های رها نزدیک کرد.

رها آرام قرص را خورد.

 

سام دوباره او را در آغوش کشید.

سرش را به سینه‌اش چسباند و آرام نوازشش کرد.

 

ـ دیگه نترس… نفسِ من… تموم شد…

دیگه تنها نیستی… 

 

چشم‌های رها از شدت گریه و درد بسته شد.

سام به صورتش نگاه می‌کرد.

با انگشتانش، اشک‌های باقی‌مانده را پاک می‌کرد.

 

سرش را آرام خم کرد، پیشانی‌اش را به پیشانی رها چسباند.

نفس‌هایشان در هم گره خورده بود.

زمزمه کرد:

ـ تو جون منی… نفس منی…

دست لرزان رها را در میان دست‌های گرم خودش گرفت.

و رها  را مثل بچه‌ای که در آغوش مادرش آرام گرفته، تا صبح در آغوش کشید و با او به خواب رفت…

پارت هشتادو سه 

نور ملایم پس از باران شب گذشته، آرام از پنجره بر پرده‌ی حریر می‌لغزید.

 

رها آرام به پهلو خوابیده بود، سرش بر بازوی سام بود؛ بی‌صدا و بی‌حرکت، مثل کودکی که پس از طوفانی طولانی، بالاخره پناه یافته باشد.

سام بیدارشده بود ، بی‌حرکت کنارش مانده بود و نگاهش می‌کرد؛ با نگاهی پرمهر و آرام.

با انگشتانی لرزان، موهایش را کنار زد. نفس‌هایی که آرامشش را از حضور رها می‌گرفت.

اما چهره‌اش پر از اندوه بود، انگار هنوز در حال جنگ با خودش بود… جنگ با چیزی که نمی‌دانست چطور باید بپذیرد.

 

صدای زنگ در به صدا درآمد.

امیر بود.ناهید خانم دکمه ایفون را زد و در باز شد 

امیر وارد خانه شد 

با لبخند به ناهید خانم سلام و احوال پرسی  کرد 

– سلام پسرم.

ناهید خانم که اماده رفتن بود کیفش را برداشت و گفت:

– من یه سر می‌رم خونه‌ی مهناز خانم، مهمون داره. تا شب نمی‌تونم برگردم.

بیزحمت صبحونه‌ی رها خانم رو بدین. آقای دکتر هم قراره بیاد دنبالش برای فیزیوتراپی.نهارم اماده کردم گذاشتمش یخچال 

امیر سری تکان داد:

– چشم ناهید خانم، با خیال راحت برید. دستتون درد نکنه ،من اینجام، حواسم هست.

 

ناهید خانم خداحافظی کرد و از در حیاط بیرون رفت.

امیر کمی ایستاد، بعد از پله‌ها بالا رفت.

در اتاق رها را زد؛ جوابی نیامد.

دستگیره را آرام چرخاند و در را باز کرد… اما رها داخل اتاق نبود.

دلش فرو ریخت.

سراسیمه به سمت اتاق سام رفت.

بی‌اختیار در را باز کرد…

 

ایستاد و خشکش زد باور نمیکرد 

 

رها خوابیده در آغوش سام. دست سام دور شانه‌های خواهرش حلقه شده.

امیر نفسش را با بغض بیرون داد 

آهسته نزدیک شد کنار تخت نشست 

خم شد ، پیشانی سام را بوسید 

زیر لب، با صدای خیلی آرام و با لبخندی اشک‌بار:

—خوشحالم سر عقل اومدی…بالاخره آدم شدی 

 

سام با صدایی آرام که از بغض سنگین شده 

 

— دیشب اومد تو اتاقم  حالش خوب نبود … نمی تونست بلند شه ؛چرا… چرا نگفتی بهم که یه طرف بدنش…

کلمه‌ها در گلویش گیر کردند .

 

امیر بغضش فرو نمی‌رود.نزدیک گوشش گفت:

— مگه گذاشتی چیزی بگیم؟ مگه گذاشتی این بچه حتی بهت نزدیک شه، سام…

 

سام چشمانش را بست . اشکی آرام روی گونه‌اش لغزید 

دست لرزان رها را در دست گرفت زمزمه  کرد:

 

— «لعنت به من… لعنت به من…»

 

امیر با مهربانی نگاهش کرد 

دوباره خم شد سام را بوسید 

 

— کنارش بمون… تنهاش نذار. الان بیشتر از همیشه بهت نیاز داره…

 

بعد، به سمت رها خم شد موهایش را نوازش کرد 

آرام بوسیدش 

 

— فدات بشم دخترنازم … بالاخره یه شب آروم خوابیدی…

و آرام با صدای پایین که به سمت در می رفت  گفت:

 

— بخواب سامی… پیشش بمون من پایینم.

پارت هشتادو چهار 

رها چشمانش را باز کرد.

گیج بود.

نگاهی به پنجره انداخت؛ اینجا اتاقش نبود.

با تردید به اطراف نگاه کرد.

یک‌هو نشست.

ترسیده بود. کسی در اتاق نبود. نگاهش خیره مانده بود، مثل کسی که نمی‌داند بیدار است یا هنوز در خواب.

 

خواست از تخت پایین بیاید که سام از سرویس بیرون آمد. حوله‌ای روی شانه‌اش انداخته بود. با لبخند به رها نزدیک شد:

 

— «جوجه‌ی من… خوب خوابیدی؟»

 

رها آرام سرش را سمت او چرخاند. نگاهش پر از تعجب بود، پر از بغض، پر از چیزی که بین ناباوری و امید گم شده بود.

 

— من… چرا اینجام؟

من…ببخش  الان میرم بیرون 

گیج بود و باور نمی کرد 

سام لبخندی زد، جلو رفت و بغلش کرد. با صدایی آرام، کنار گوشش گفت:

 

— عزیز دلم. کجا بری ..یادت نیست دیشب  حالت  بد بود… اومدی پیشم…گریه میکردی  گرفتمت تو بغلم… تو بغل خودم خوابت برد، جوجه‌ی من.

 

رها انگار خواب می دید  سرش را به سینه‌ی سام چسباند. نفسش می‌لرزید. اشک توی چشمانش حلقه زده بود:

 

— من… فقط یادمه افتادم زمین… سرم تیر می‌کشید…دیگه نمیدونم چی شد خواب دیدم 

 

مکثی کرد، بعد با صدایی بغض‌آلود، مثل دختربچه‌ای که عمری دنبال آغوش امن گشته باشد، آرام با بغض زمزمه کرد:

 

— دلم برات خیلی تنگ شده بود… داداش سامی…

 

سام نفسش را با درد بیرون داد. محکم‌تر بغلش کرد. صورتش را به موهای رها چسباند.

 

— خواب ندیدی عزیزدلم …منم دلم برات تنگ شده بود، جوجه‌ی من… خیلی…

آغوشِ سام ، انگار عذرخواهی خودش بود از رها  

بخاطر تمام ‌دردهایی که به تنهایی کشیده بود 

آغوشی بعد از طوفان.

 

لبخند ملایمی که تهش اندوه پنهانی موج می‌زد، به رها گفت:

 

— پاشو عزیزم، یه آبی به صورتت بزن. آماده شو بریم پایین صبحونه‌تو بخوری… باید بریم برای فیزیوتراپیت. دیگه خودم می‌برمت، باشه؟

 

رها با چشم‌هایی که هنوز خیس بود، بهش نگاه کرد و سری آرام تکون داد.

سام به‌آرومی بازوهاش رو گرفت و کمکش کرد از تخت بلند شه. وقتی پای چپ رها به زمین رسید، بی‌جان و سنگین بود، دنبالش کشیده می‌شد.

 

سام یه لحظه خشکش زد، اما فوراً خودش رو جمع‌وجور کرد. دست رها رو محکم‌تر گرفت و زیر لب، با لبخند کم‌جانی که بغض پشتش معلوم بود، گفت:

 

— آروم… من اینجام… نترس.

 

رها با قدم‌های کند و ناپایدار به‌سمت اتاق خودش رفت.

وقتی وارد شد، سام پشت در مکث کرد. تکیه داد به چهارچوب، و همون‌طور که نگاهش دنبال رها می‌رفت، اشک توی چشماش حلقه زد.

نفس عمیقی کشید.

نگاهش روی دست لرزان رها و قدم‌هایی که با زحمت برداشته می‌شد موند.

انگار با هر قدم رها، یه تکه از قلب خودش هم تیر می‌کشید.

 

تلفنش رو از جیب درآورد. شماره‌ی ایرج رو گرفت. چند بوق خورد تا بالاخره صدا اومد:

 

— سلام دکتر، خوبی؟

 

— سلام سامی‌جان، تو خوبی؟ چه خبر؟»

 

— دکتر… دیگه زحمت نکشید  بیاین دنبال رها. از این به بعد خودم می‌برمش. ممنون که این مدت زحمت کشیدین.

 

ایرج سکوت کرد. پشت لبخند آرامی که هیچ‌وقت از صدایش رد نمی‌شد، فکر کرد:

کاش زودتر به این‌جا می‌رسیدی، سام ولی هنوزم دیر نیست.

اما فقط گفت:

— باشه پسرم. من کاری نکردم… وظیفه بود.

 

سام خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد.

پارت هشتادو پنج 

چند لحظه بعد، رها آماده شده بود.

سرتاپا مشکی، کلاهش توی دستش.

در رو باز کرد.

 

سام به نرده‌های سالن تکیه داده بود، منتظرش.

تا رها رو دید، لبخند زد.

نگاهی بهش انداخت و گفت:

 

— آماده شدی؟… بده کلاهتو. دستت بده من 

 

کلاه رو از دستش گرفت و با هم، آروم از پله‌ها پایین رفتن

 

امیر با لبخند مهربونی مشغول چیدن میز صبحونه بود. وقتی رها با سام به سمت آشپزخانه امد، سرش رو بالا گرفت، چند ثانیه نگاش کرد.

رها سلام کرد؛

—سلام دایی 

—امیر به سمتش رفت و پیشانیش را بوسید ،سلام عزیزم صبحت بخیر ، دایی به قربونت بره الهی… همین که از اتاقت اومدی پایین ، انگار خورشید اومد تو خونه.

سام ،صندلی را عقب کشید و کمک کرد رها بشیند 

سه‌تایی دور میز نشستند. رها برای اولین‌بار بعد مرگ هما آمده بود سر میز. حالا رو‌به‌روی دو مردی نشسته بود که هر دو در سکوت، مراقبانه نگاهش می‌کردند.

مشغول خوردن صبحانه شدند 

رها معذب بود  به سختی می توانست لقمه بگیرد دستچپش یاریش نمیکرد 

آرام دستش را روی پایش گذاشت 

سام و امیر هر دو بی‌صدا بهش نگاه می‌کردن. هر لقمه‌ای که رها با زحمت می‌گرفت، بغضی تو گلوی هر دوشون بالا می‌اومد.

امیر لقمه ای گرفت و با لبخندی به سمت رهاگرفت:

— یادته بچه بودی هروقت غذا نمی‌خوردی؟ فقط از دست من لقمه می‌گرفتی…

رها نگاهش رفت سمت لقمه، بعد سرش رو پایین انداخت. لب‌هاش لرزید، ولی چیزی نگفت. دلش نمی‌خواست این ضعف این‌طوری دیده بشه.

 

سام فوری حواسش رو جمع کرد، چشم غره‌ی به امیر رفت، بعد  رو کرد به امیر و گفت:

دیروز رفتی ساری؟

امیر متوجه شد مشغول گفتگو با سام شد که 

رها راحتر صبحانه اش را بخورد .

 

بعد از صبحانه رها  به کمک سام از پله ها پایین رفت 

امیر جلوی در ایستاده بود: من اینجام تا برگردید 

 

سوار ماشین شدند.

صدای موسیقی آرامی از پخش ماشین به گوش می‌رسید.

سام با احتیاط و سکوت رانندگی می‌کرد. هر از گاهی نگاهش می‌افتاد به دست لرزان رها.

آرام دستش را گرفت بوسید  و گفت:

— زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی، حالت خوب می‌شه.

رها چیزی نگفت. چشم‌هایش دوخته شده بود به خیابان 

 

وارد کلینیک فیزیوتراپی شدند.

سام به‌آرامی بازوی رها را گرفته بود و کمکش کرد روی یکی از صندلی‌ها بنشیند. بعد خودش به سمت پذیرش رفت. لحنش رسمی و خونسرد بود:

 

— «سلام. رها افشار وقت فیزیوتراپی داشتن.»

 

متصدی نگاهی به سام انداخت. انگار انتظار کس دیگه‌ای رو داشت:

— آقای دکتر نیومدن؟

 

سام با همان لحن آرام و جدی گفت:

— خیر، ایشون نیستن. 

 

متصدی سری تکان داد و اشاره کرد:

— بفرمایید. خانم شریفی منتظرن، اتاق سه.

 

سام تشکر کرد، برگشت سمت رها، کمکش کرد بلند شه و همراه هم به سمت اتاق رفتند.

 

خانم شریفی، فیزیوتراپیست خوش‌رو، با لبخند از پشت میز بلند شد و به هردو خوش‌آمد گفت.

— سلام رها جان. امروز حالت چطوره عزیزم؟

 

رها با صدایی آهسته گفت:

— بهترم.

 

خانم شریفی نگاهی کوتاه به پا و دست چپش انداخت و پرسید:

— تمرینات خونه رو انجام دادی؟

 

سام جواب داد، صدایش نرم اما جدی بود:

— متاسفانه نه. شرایط روحیش چندان خوب نبوده این مدت.

 

خانم شریفی کمی مکث کرد، بعد با لحنی مهربون ولی قاطع گفت:

— می‌فهمم، اما باید انجام بشن. بهبودی عضلات بعد از سکته، کاملاً وابسته‌ست به تحرک منظم. مخصوصاً اندام‌هایی که درگیر ضعف شدن. اگه بی‌حرکت بمونن، روند بازگشت حرکتی‌شون کندتر می‌شه.

 

بعد مکثی کرد و ادامه داد:

— از هفته‌ی دیگه باید حتماً استخر هم اضافه بشه. آب درمانی کمک زیادی می‌کنه به بازیابی تعادل و حرکت عضلات ضعیف شده. مخصوصاً دست و پای چپش.»

 

سام با دقت گوش داد، بعد با تکان سر تأیید کرد.

خانم شریفی رفت سمت تجهیزات. سام که دیگه کاری نداشت، از اتاق بیرون اومد و درو پشت سرش بست

 

در راه برگشت. سکوت نرمی بین‌شان برقرار بود، فقط صدای جاده و گه‌گاهی موسیقیِ کم‌صدای پخش ماشین. 

سام نگاهش به جاده بود، ولی حواسش پیش ره

بی‌مقدمه گفت:

 

— می‌گم… بیان آب استخر رو عوض کنن .از هفته‌ی دیگه تمریناتتو  شروع می‌کنی… ، خودم کمکت میکنم خیالم راحت تره 

رها چشم از شیشه برنداشت. چند لحظه بعد، خیلی آرام، زمزمه کرد:

 

— ممنون داداش سامی که  مواظب منی  ،همیشه جز دردسر چیزی برات نداشتم منو ببخش 

 

سام سرش را چرخاند. قلبش فرو ریخت.

صدای رها، بی‌ادعا، فقط خالصانه.

 

حس کرد گلویش می‌سوزد. لرزش صدایش را نتوانست پنهان کند:

 

— «قربونت برم… من بخاطر تو هر کاری می‌کنم. مگه چندتا رهای دیگه دارم؟

 

رها فقط نگاهش کرد.چیزی نگفت ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد

 

سام نگاهش را دوباره به جاده دوخت تا بغضش دیده نشود.

 

در دلش گفت:

کاش هیچ‌وقت ازت فاصله نمی‌گرفتم… اگه فقط یکم دیرتر می‌رسیدم… شاید دیگه هیچ‌وقت این جمله‌هارو ازت نمی‌شنیدم.

ترس، برای یک لحظه از ته دلش گذشت. ترسِ دوباره از دست دادنش. این‌بار نه با قهر، نه با دوری… با نبودن

پارت هشتادو شش

اواخر مرداد ماه بود  

.بیشتر از بیست و‌پنج روز از مرگ هما گذشته بود، اما سکوت سنگین خانه هنوز شکسته نشده بود. ناهید خانم هر از گاهی می‌آمد، دستی به خانه می‌کشید و می‌رفت.

رها چند روزی بود تمرین‌های استخر را شروع کرده بود. پایش کمی جان گرفته بود، اما دست چپش هنوز میلرزید.

آن شب، هوای خنک، پرده‌ی حریر اتاق را آرام تکان می‌داد. رها روی تختش دراز کشیده بود، بی‌رمق و بی‌حوصله. سردردی از غروب در سرش پیچیده بود که حالا تیر می‌کشید و چشم‌هایش را هم می‌سوزاند. قرصش را که کنار لیوان  آب بود برداشت ، به‌سختی قورت داد، چشم‌بند را کنار زد و چراغ خواب را خاموش کرد.

 

نیمه‌شب گذشته بود.

سام هنوز پشت میز کارش بود. نورِ ماتِ صفحه‌ی لپ‌تاپ صورتش را روشن کرده بود، اما فکرش هزار جا می‌رفت. با شنیدن ناله‌ای خفه، بی‌درنگ از جا پرید.

 

درِ اتاق رها را باز کرد . صدای گریه‌اش می‌آمد. وقتی بسمت سرویس بهداشتی رفت رها را دید که خم شده، کنار روشویی، و خون از بینی‌اش سرازیر شده بود 

– رها؟! عزیزم حالت خوبه   ببینمت ؟!

 

با ترس جلو رفت. رها، دستش میلرزید، از شدت سردرد  گریه می کردبه زحمت گفت:

– سرم داره میترکه 

 

سام شانه‌اش را گرفت، صدایش آرام اما پر از دلشوره بود:

– نفس عمیق بکش. سرت نبر عقب … آروم عزیز دلم، فقط یه خون دماغه، الان بند میاد، باشه؟

 

دستمال کاغذیی  برداشت، آرام روی بینی‌اش گذاشت. صورتش را تمیز میکرد.

 

آرام بسمت تختش برد کنارش نشست، بالش را بالا آورد و او را آرام روی تخت نشاند.

 

قرص دیگری را نزدیک لبش برد لیوان آب را گرفت سمتش.

– بخور… کم‌کم بهتر می‌شی، من اینجام. نترس.

 

رها آرام قرص را قورت داد. چشم‌هایش هنوز خیس بود. سام سرش را روی زانوی خودش آورد، آرام دست کشید به موهایش، با نوک انگشت شقیقه‌اش را ماساژ داد.

– ببخش… که بیدارت کردم 

– هیس… هیچی نگو من بیدار بودم ، دست لرزانش راگرفت فقط آروم باش عزیز دلم. سعی کن بخوابی من اینجام  

پارت هشتادو هفت 

 

***

 

سام قرار بود امروز عصر با وکیل مادرش ملاقات کند.

ذهنش درگیر بود. از همان وقتی که وکیل تلفنی گفته بود:

«مادرت قبل از مرگش، نامه‌ای برای شما گذاشته… تأکید کرده حتماً شخصاً به دست‌تان برسانم.»

دلش آرام نگرفت.

حرفی به رها نزد. رها مثل همیشه در خانه مانده بود؛ آن روز، مهرناز و سمیرا آمده بودند به او سر بزنند.

سام، بی‌صدا از خانه بیرون زد 

 

 

 

سام ماشین را آرام به داخل پارکینگ برج پارسیس هدایت کرد. چراغ‌های مهتابی سقف، انعکاس محوی روی شیشه جلو می‌انداختند. فضای پارکینگ خنک بود؛ 

ترمز دستی را کشید، چند ثانیه در سکوت باقی ماند. نفس عمیقی کشید و بعد از برداشتن کیفش از روی صندلی کناری، پیاده شد.

 

به سمت آسانسور رفت. دکمه‌ی طبقه هفتم را فشرد و خودش را در آیینه‌ی داخل کابین برانداز کرد. هنوز از آن تماس دل‌شوره داشت

 

درب با صدای تقی باز شد.

منشی، زنی جوان با چهره‌ای مرتب و لبخندی کمرنگ، گفت:

آقای نوری منتظر شما هستند. بفرمایید داخل.

 

سام سری تکان داد و وارد اتاق شد.

دفتر، آرام و رسمی بود. بوی قهوه در فضا پیچیده بود، رایحه‌ای که غریبه نبود اما حالا در آن فضا حس تلخی عجیبی داشت.

وکیل، مردی میان‌سال با چهره‌ای متفکر، از پشت میز بلند شد و با سام دست داد.

 

، آقای فرهمند … خوشحالم که اومدید.

 

سام، با پیراهن مشکی و صورتی خسته، روی صندلی چرمی نشست.

چشم‌هایش خسته بود 

انگار هنوز برای شنیدن آن‌چه قرار بود گفته شود، آماده نبود…

 

پارت هشتادو هشت 

آقای نوری ، پشت میز با خونسردی نگاهی به سام انداخت و بی‌مقدمه سر اصل مطلب رفت:

– آقای فرهمند، مادرتون دو سه روز قبل از فوتشون اومدن دفتر. نمی‌دونم… انگار خودشون می‌دونستن که…

حرفش را ناتمام رها کرد.

 

سام، دست‌هایش را مشت کرده بود، نگاهش دوخته شد به وکیل.

آقای نوری ادامه داد:

– خانم افشار همه‌چیزو از قبل مشخص کرده بودن. هم تقسیم اموال خودشون، هم دارایی‌های آقای اردشیر راد، که شما در جریانش هستید. همه به نام خواهرتون، رها، منتقل شده.

 

سام سری تکان داد. صدایش آرام بود اما مطمئن:

– بله، در جریان بودم.

مکثی کرد.

 

آقای نوری پوشه‌ای را به‌سمتش گرفت:

– بقیه دارایی‌های خودشون، طبق وصیت، به‌طور مساوی بین شما و خواهرتون تقسیم شده. همه مدارک توی پوشه هست. می‌تونید بررسی کنید.

 

سام پوشه را گرفت. اما به‌جای باز کردنش، چند لحظه‌ فقط خیره‌اش شد. حس عجیبی داشت. یک اضطراب نامحسوس، مثل چیزی که ته دلش، مدت‌ها بود پنهان کرده بود… اما حالا داشت خودش را نشان می‌داد.

 

در سکوت، پوشه را گشود. چند برگه رسمی، مربوط به تقسیم دارایی‌ها، جلو چشمش ظاهر شد.

لب پایینش را میان دندان گرفت، اما واکنشی نشان نداد.

 

وکیل گفت:

– یه نامه هم توی پوشه هست. از طرف مادرتون. تأکید کرده بودن که فقط خودتون بخونید. خواهرتون نباید در جریانش باشه.

 

چشم سام، روی پاکت سفید داخل پوشه افتاد. دستش آرام به سمتش رفت 

سام لحظه‌ای خیره به پاکت ماند. ابروهایش درهم گره خورده بود. خطوط صورتش حالا سفت‌تر از همیشه بود، و لبه‌های دهانش به سختی روی هم فشرده. نگاه کوتاهی به وکیل انداخت. چیزی بین گلویش گیر کرده بود، اما نگفت. نه تشکری، نه لبخندی. فقط با حرکت آرامی از جا بلند شد.

 

بی‌آنکه چیزی بگوید، دستش را جلو برد و با وکیل دست داد.و‌خداحافظی کرد 

سرد. کوتاه. رسمی.

وکیل مکث کرد اما چیزی نگفت. سکوت بین‌شان سنگین بود.

 

سام چرخید و به سمت در رفت. صدای قدم‌هایش در راهرو پیچید. وقتی به آسانسور رسید، دستی روی پیشانی‌اش کشید. هوا در آن راهرو برایش سنگین بود. وقتی در آسانسور بسته شد، خودش را در آینه کوچک آن دید؛ چشم‌هایی گودافتاده، عمیق و گرفته.

 

از ساختمان بیرون زد 

قدم‌هایش شمرده و سنگین بودند، انگار هر کدامشان را باید با فشار از زمین جدا کند.

 

به پارکینگ رسید، در ماشین را باز کرد، نشست و در را بست.

انگار صدای جهان قطع شده بود. فقط نفس خودش را می‌شنید.

دست‌هایش روی فرمان، پاکت در دستش. لرزش انگشت‌هایش را حس می‌کرد.

یک لحظه پلک‌هایش را بست، سپس نگاهش را به پاکت دوخت.

 

و بعد، آرام آن را باز کرد…

 

سامِ عزیزتر از جانم…

وقتی این نامه رو می‌خونی، یعنی من دیگه نیستم.

نمی‌دونم دلت ازم گرفته‌ست، یا هنوزم می‌تونی با همون مهربونی همیشه‌گیت صدام کنی: مامان…

نمی‌دونم خوندن این خط‌ها آرومت می‌کنه، یا زخمی رو توی دلت تازه می‌کنه.

تا آخرش بخون…

حتی اگه دلت سنگین بشه، یا قلبت بخواد بزنه زیر همه‌چی.

هر کلمه‌ی این نامه رو با تموم اون چیزی نوشتم که اسمش رو می‌ذارن مادری…

برای تو نوشتم.

برای رها…

که هر دوتاتون، تنها امید من بودین توی همه‌ی سال‌هایی که گم و خسته بودم…

 

یک سال بعد از جدایی‌م با پدرت،

و درست وقتی تو تازه برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا رفته بودی،

من مونده بودم توی خلأ… توی تنهایی، توی بی‌پناهی مطلق.

 

تو همون روزها، توی یکی از مهمونی ها ، با ایرج آشنا شدم.

برای منِ گم‌گشته، این آشنایی، شد چنگ‌زدن به هرچه شبیه نجات بود.

اما اشتباه بود…

زود عقد کردیم، بی‌هیچ آگاهی. و زودتر از اون، فهمیدم که اشتباهه.

 

خیلی زود، جدا شدم ازش.

و وقتی به آلمان  رفتم ،  رها در دل من پنج‌ماهه بود که فهمیدم .نتوستم به ایرج بگم چون ازدواج کرده بود 

می‌خواستم از رها دل بکنم، می‌خواستم سقطش کنم…

اما انگار تقدیر، جور دیگه‌ای نوشته بود این قصه رو.

و من سکوت کردم.

هم به تو، هم به همه، دروغی نگفتم… فقط نگفتم.

 

نه از ترس، از عشق.

از همون عشقی که همیشه بی‌جا بود، همیشه بی‌نام.

اردشیر وارد زندگیم شد.

و هیچ‌وقت از گذشته‌م با ایرج چیزی نفهمید.

اون، رها رو مثل دختر خودش خواست،

و تو و پدرت، باور داشتید که رها دختر اردشیر …

 

اما نبود.

 

حالا که من نیستم، وقتشه بدونی…

همه‌ی این سال‌ها، من با این راز زندگی کردم.

الان که این نامه رو برات می‌نویسم، ایرج هم بالاخره فهمیده.

اما اون ترجیح داده چیزی نگه.

شاید برای زندگی خودش ، شاید برای رها…

نمی‌دونم.

 

اما من…

از تو یه خواهش دارم، سام.

اگه روزی رسید که دیدی رها باید بدونه،

اگه حس کردی آماده‌ست، بگو.

اما اگه شک داشتی، اگه دیدی طاقت نداره،

ساکت بمون.

 

تصمیم با توئه.

چون تو پناهشی.

چون تو کنارشی، حتی وقتی خودش نمی‌فهمه.

 

من به تو ایمان دارم.

تو همیشه بیشتر از پسرم ، تکیه‌گاه من بودی.

تکیه‌گاه رها هم بودی .

و من…

با همین ایمان، چشم‌هام رو می بندم 

 

دوست‌تون دارم…

تا همیشه 

هما

پارت هشتادو نه 

سام هنوز خیره به آخرین خطِ نامه بود، ولی ذهنش دیگه کلمه‌ای رو نمی‌خوند. انگار تمام وجودش درحال انفجار بود. چشم‌هاش خشک، گلویش بسته، و‌ضربان قلبش محکم  و بی امان می کوبید .

 

با حرکتی ناگهانی، نامه رو تا کرد، انداخت توی پوشه. صدای برخورد کاغذ با چرم داشبورد مثل سیلی بود. دستش رو روی فرمون گذاشت، چند ثانیه موند… بعد محکم، با مشت کوبید روش.

 

فرمون لرزید. سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. نمی‌تونست بشینه. نمی‌تونست فکر کنه. نمی‌تونست هیچ کاری بکنه… جز اینکه فرار کنه.

 

با سرعت، دنده رو جا زد. صدای جیغ لاستیکها در پارکینگ پیچید و ماشین با سرعت از شیب خروجی بیرون رفت 

 

 

گوشی‌اش رو برداشت. دست‌هاش می‌لرزید، ولی شماره ایرج رو پیدا کرد. صدای بوق اول که رفت،

 

ایرج با صدایی گرم و بی‌خبر گفت:

«سلام سامی جان. خوبی؟ رها بهتره؟»

 

سام، با صدایی یخ‌زده از خشم و لرزش در گلویش داد زد :

لازم نکرده حال کسی رو بپرسی. هم‌ـیـن الان باید ببینمت. فوری!

 

 

ایرج مکث کرد. صدایش لرز خفیفی از نگرانی داشت:

چی شده؟ رها حالش خوبه؟ الان مطبم، مریض دارم

 

سام مثل انفجار، با صدایی خش‌دار و پرخشم پرید وسط حرفش:

اسم رها رو نیار! به درک که مطبی! لوکیشن می‌فرستم، یه ساعت دیگه اون‌جا نباشی، مطب رو سرت خراب می‌کنم!

 

صدایش طوفانی بود. نفس‌نفس می‌زد. بدون لحظه‌ای مکث گوشی را قطع کرد و با تمام قدرت پرت کرد سمت صندلی شاگرد.

 

اشک‌هایش بی‌وقفه از گونه‌هایش سرازیر بودند.

 

نسیم خنکی از لابه‌لای درخت‌های پارک جمشیدیه می‌وزید، اما برای سام، هوا سنگین بود.

صدای لاستیک ماشین روی شن‌ریزه‌ها پیچید. سام از ماشین پیاده شد، به در تکیه داد. چشم‌هایش قرمز بود، صورتش از خشم برافروخته.

ایرج هنوز نرسیده بود.

نیم‌ساعتی گذشت. بالاخره ماشینش از پیچ بالا آمد. کنار ماشین سام ایستاد و پیاده شد.

لباس مطب هنوز تنش بود. کراوات شل، صورتش خسته، نگران.

 

چند قدم جلو آمد.

سام… چی شده؟ نگرانم کردی. چرا این‌قدر عصبی‌ای؟

 

سام بدون اینکه نگاهش کند، گفت:

«چرا اومدی؟»

 

ایرج ایستاد. مکث کرد. لحنش رنگ جدی گرفت:

تو گفتی بیام… حالا می‌پرسی چرا اومدم؟

 

سام سر بلند کرد. چشم‌های سرخش مستقیم دوخته شد به او. صدایش یخ‌زده بود:

«دکتر ایرج خیامی…!»

 

چند قدم به او نزدیک شد.

این همه سال، با زندگی خواهرم و مادرم بازی کردی و راست‌راست تو این شهر برای خودت چرخیدی؟

 

ایرج جا خورد.

چی داری می‌گی؟ با زندگی کی بازی کردم؟

 

سام با یک قدم دیگر به او نزدیک‌تر شد. صداش بالا رفت، مثل انفجار:

با زندگی کی بازی کردی؟! فکر کردی من باور می‌کنم تو خبر نداشتی از بودن رها؟!

فریاد می‌زد، صداش تو درخت‌ها می‌پیچید.

 

ایرج خواست چیزی بگوید، دهان باز کرد.

سام پرید وسط حرفش:

خفه شو! فقط گوش کن!

 

ایرج گفت:

درست صحبت کن سام!

 

سام جلو پرید، فریاد زد:

«تو فکر کردی کی‌ای؟ یه جراح مغز و اعصابِ مشهور ؟! یا یه دکتر شارلاتانِ هوس‌باز که مادرم رو با یه بچه ول کرد و رفت دنبال زندگیش؟!

 

سام جلو رفت. صدایش خفه و پر از خشم:

تازه بهت برخورده چون فهمیدی یه بچه داری؟ نگران زندگی عاشقانه ت شدی که نابود نشه، نه؟

 

تمام خشمش توی صدا و چشم‌هایش شعله می‌کشید.

بعد ناگهان—

سیلی محکمی خواباند توی صورت ایرج.

پارت نود 

ایرج با صورت برافروخته یک قدم عقب رفت.

دستش را روی گونه‌اش گذاشت. چشم‌هایش پر از اشک شد.

 

با صدایی گرفته گفت:

اونی که جدا شد، هما بود… نه من.

 

سام غرید:

اسم مادرم رو نیار!

 

ایرج بریده‌بریده گفت:

من… من خبر نداشتم، بخدا نمی‌دونستم…

تا دو روز قبل مرگش. خودش اومد، گفت.

من فقط… نمی‌خواستم رها دوباره ضربه بخوره.

 

سام با خشم یقه‌ی ایرج را گرفت، صورتش نزدیکش آورد:

الان دلت واسه رها سوخته؟!

ایرج با صدای پراز بغضی:

من به هما گفتم مراقبشم  از دور…

الانم میگم تا روزی که زنده ام  مراقبشم 

دوباره با صدایی لرزان گفت:

من نمی‌خوام زندگیم دوباره بپاشه…

همسرم… هیچ‌وقت نمی‌تونه بچه‌دار بشه…

سام پوزخند زد، تیز، سوزناک:

برای اینکه لیاقت پدر شدن نداری!

ایرج سرش را پایین انداخت. ساکت ماند.

سام فریاد زد:

تو فکر کردی رها الان محتاج محبت توئه؟

این همه سال  من براش پدری کردم 

الان فکر کردی می‌ذارم خواهرم از تو، از توی بی‌اخلاق،

گدایی محبت پدرانه کنه؟!

من بی‌اخلاق نیستم، سام… هیچ‌وقت نبودم ،من رها رو دوس دارم 

سام یک‌قدم دیگه جلو رفت. صدایش لرزید، اما نه از ترس—از خشم:

حق نداری اسم خواهر منو به زبون بیاری، چه برسه بخوای ببینیش! 

ایرج نفسش را بیرون داد، انگار می‌خواست آرامش را حفظ کند، اما صدایش شکست:

رها مریضه، سام. من دکترشم، می‌فهمی؟ باید ببینمش…

سام بی‌اختیار یقه‌اش را چسبید، کشید سمت خودش. نفسش داغ بود، کلماتش بریده‌بریده از بین دندون‌هاش بیرون زد:

تو فقط می‌خواستی زندگی‌ت نریزه به هم…

نه مراقب، نه پدر، نه هیچی!

تو یه ترسویی. یه خودخواهِ لعنتی.

با فشار دست‌های سام، ایرج یک لحظه تعادلش را از دست داد. سام عقب کشید، انگار بیشتر از این نمی‌خواست لمسش کند

داد زد:

فکر کردی فقط تو دکتری تو این شهر؟

ایرج دست‌هاشو بالا آورد، لحنی بین دفاع و التماس:

نه… نگفتم اینو. فقط… اون‌طور که من وضعیتش رو می‌دونم، شاید هیچ‌کس دیگه نتونه کمکش کنه…

سام نفس‌نفس می‌زد.

یادت نره چی گفتم.

یـه بار دیگه…

فقط یه بار دیگه اسم رها رو به زبون بیاری

کاری می‌کنم هر روز، هر ساعت، هزار بار آرزوی مرگ کنی…

ایرج ساکت ماند. سرش پایین بود. چشم‌هاش خیس.

سام برگشت، در ماشین را با ضرب باز کرد.

سوار شد.

موتور غرید.

چرخ‌ها روی شن‌ریزه‌ها جیغ کشیدند.

و ماشین با سرعت از پارک دور شد.

پارت نودو‌یک‌

سام پشت فرمان نشسته بود. ماشین، بی‌حرکت کنار جدولِ خیابان پارک شده بود. نور کم‌رنگ چراغ‌های تیر خیابان افتاده بود روی صورتش.

 

نفس‌هایش کوتاه و بریده بود. انگشتانش هنوز دور فرمان، خشک مانده بودند.

 

یک‌باره، مثل شکستنِ سد، اشک‌هایش جاری شد. ساکت، بی‌صدا.

اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید.

گریه‌اش، بی‌اختیار، به هق‌هق کشیده شد.

شانه‌هایش تکان می‌خورد. سرش را پایین آورده بود روی فرمان. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد تا صدایش درنیاید، اما نتوانست.

 

صدای گوشی‌اش بلند شد.

ویبره‌ای خفیف روی صندلی کنارش. صفحه روشن شد.

رهای من 

 

اسمش لرزشی انداخت روی قلبش. نگاهش به عکس رها افتاد. صورت معصومش، باهمان لبخند آرام.

 

گریه‌اش شدت گرفت. نفسش برید. با پشت دست، اشک‌ها را پاک کرد، اما بی‌فایده بود.

 

نمی‌توانست جواب بدهد.

چطور می‌توانست این چشم‌ها را نگاه کند، بعد از آن‌همه رازی که فهمیده بود؟

 

دست لرزانش را بالا آورد، روی صفحه پیام را باز کرد. انگشتانش خیس بود، صفحه‌ی گوشی تار.

 

نوشت:

عزیزم ،کارم طول می کشه ،دیر میام 

 

دکمه‌ی ارسال را زد.

 

بعد، گوشی را گذاشت روی داشبورد و دوباره دست‌هایش را روی صورتش کشید.

هق‌هقش تمام نمی‌شد. تمام سال‌های گذشته مثل فیلم از جلوی چشمش رد می‌شد.

 

کودکی رها،

سکوت‌های پر از حسرت هما،

بی محلی های جمشید به رها 

روزهای پر از دردش 

و خودش که برای هر شب خواب آرام رها،

برای هر بار خنده‌ی کوچکش،

جنگیده بود.

وتمام این سالها برایش پدر بود 

اما حالا… حالا نمی‌توانست …..

نمی‌توانست گذشته را پاک کند.

 

همه چیز، ترک خورده بود.

و هیچ‌کس نبود، جز گریه‌ی خودش.در دل شب 

پارت نودو دو 

سام، بی‌صدا وارد خانه شد. کفش‌هایش را در آورد  و با قدم‌هایی آرام از پله‌ها بالا رفت.

جلوی در اتاق رها ایستاد.

 

دستش روی دستگیره ماند. چند لحظه مکث کرد. نفس عمیقی کشید، چشم بست.

انگار داشت خودش را برای دیدن چیزی آماده می‌کرد که هنوز نمی‌دانست چطور باید باهاش روبه‌رو شود.

در را به‌آرامی باز کرد.

 

نور کم‌رنگ مهتاب از پنجره، افتاده بود روی تخت.

رها آرام خوابیده بود. سرش کمی به سمت پنجره خم شده بود،

نفس‌هایش آرام و عمیق، با نظمی لطیف بالا و پایین می‌رفت.

اما دست چپش، هر چند دقیقه یک‌بار، بی‌اختیار می‌لرزید؛

مثل یادآوریِ دردی که حتی اجازه یک خواب آرام را نمیداد 

 

دل سام فشرده شد.

تمام آن خشم و گریه و نفرتی که عصر، مثل طوفان ازش گذشته بود، حالا در این سکوت، در برابر این تصویر بی‌دفاع و خوابیده، آوار شده بود روی قلبش.

 

بی‌صدا خم شد.

اشکی از گوشه‌ی چشمش لغزید پایین.

به‌آرامی پیشانی رها را بوسید. لب‌هایش لرزیدند.

موهایش را با انگشتانی لرزان کنار زد و آهسته زیر لب گفت:

جان من فدای تو، … تنها دلیل دووم آوردن من تویی 

 

چند ثانیه همان‌جا ماند. بعد دوباره صورت رها را بوسید.

صدای تنفسش را شنید، صدایی ضعیف اما زنده… نفسِ خواهرش… تپشِ آرامِ دل خودش.

 

از اتاق بیرون آمد.

در را بست. تکیه داد به دیوار.

انگار تنها چیزی که می‌توانست وزن دلش را تحمل کند، همین دیوار بود.

 

چشم‌هایش را بست. چند ثانیه فقط سکوت.

بعد به سمت اتاق خودش رفت.

سام وارد اتاقش شد.

در را بست.

اتاق، نیمه‌تاریک بود. کلید چراغ را نزد.

فقط خطی از نورِ چراغ‌های کوچه از لای پرده‌ها افتاده بود روی دیوار 

 

همه‌چیز ساکت بود، بی‌حرکت.

چند ثانیه همان‌جا ایستاد.

بعد، بی‌هوا دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و به‌سمت در سرویس رفت.

 

لحظه‌ای جلوی آینه ایستاد.

چشم دوخت به تصویر خودش.

چشم‌های پف‌کرده، لب‌های خشک، گردنی که از خشم و بغض کبود به‌نظر می‌رسید.

 

سرش را پایین انداخت. در حمام را باز کرد.

لباس‌ها یکی‌یکی روی زمین افتادند.

 

زیر دوش رفت.

دستش را دراز کرد و شیر آب سرد را باز کرد.

آب با فشار روی تن داغ و خسته‌اش ریخت.

تنی پر از درد، خشم، بغض.

 

سرش را خم کرد.

دستش را به دیوار گرفت.

بغضش شکست. بی‌صدا.

تنها قطره‌های آب نبودند که از صورتش پایین می‌آمدند.

 

دست کشید روی صورتش؛

انگار می‌خواست همه‌چیز را پاک کند.

همه‌ی خاطرات را، همه‌ی زخم‌ها را.

اما آب کاری نکرد.

هیچ‌چیز، چیزی را نمی‌شست.

 

چند دقیقه بعد، شیر را بست.

آب از سر و صورتش چکه می‌کرد.

نفس‌هایش هنوز سنگین بود.

 

حوله را دور تنش پیچید و از حمام بیرون آمد.

همه‌چیز ساکت بود. تاریک.

بی‌صدا رفت سمت کمد.از کشو ، رکابی و شلوارک برداشت.لباس ها را پوشید ،حوله را همان جا روی صندلی  انداخت .بعد آرام سمت تخت رفت،بی جان خودش را روی تشک  انداخت و‌چشم‌هایش را بست 

پارت نودو سه 

نیمه‌شب گذشته بود.

همه‌جا ساکت بود، که یک‌باره صدای فریادی فضا را شکافت:

ــ رهااااااااا…

صدایی گرفته، خفه، دلخراش.

 

رها با وحشت از خواب پرید. هنوز گیج خواب بود. صدا از اتاق سام آمده بود.

با بدن نحیفش از جا بلند شد و به سمت اتاق او رفت.

صدای گریه از پشت در می‌آمد.

 

در را باز کرد.

سام نشسته بود روی تخت. شانه‌هایش می‌لرزید. چهره‌اش خیس اشک بود. با هق‌هق‌های بریده نفس می‌کشید.

انگار هنوز توی کابوس مانده بود و بیداری را باور نمی‌کرد.

 

رها، با ترس و دل‌نگرانی، قدمی جلو گذاشت.

ــ چیشده داداش سامی… ببینمت… 

 

سام سرش را بالا آورد. چشم‌های خیس و قرمزش افتاد به رها.

انگار تنها نقطه‌ی امن این دنیا را پیدا کرده بود.

بی‌هوا خودش را در آغوش رها انداخت.

 

هق‌هقش بلندتر شد. نفس‌هایش بریده‌ بریده بود.

رها، مبهوت و شوک‌زده، دست‌هایش را دور تن سام حلقه کرد و آرام زمزمه کرد:

ــ آروم باش داداش جون… خواب دیدی… چیزی نیست… من اینجام، نترس…اروم باش قربونت برم 

 

اما سام فقط گریه می‌کرد.

داغ بود. می‌لرزید. موهایش هنوز مرطوب بود.

رها با نگرانی پیشانی‌اش را لمس کرد. تب داشت… 

 

کمکش کرد آرام روی تخت دراز بکشد.

صدای رها پر از بغض بود 

ــ الان میام… نترس… دادش جونم الان میام 

 

سام با همان وحشت، دست او را محکم گرفته بود.

انگار می‌ترسید تنها بماند. حتی نمی‌توانست حرف بزند.

 

رها با دست لرزان، موهایش را نوازش کرد.

ــ الان میام قربونت برم من… برات قرص بیارم، تبت بیاد پایین…

 

با عجله به اتاق خودش رفت.نزدیک بود زمین بخورد 

از کشوی کنار تخت، یک قرص استامینوفن برداشت و به اتاق سام برگشت.

با زحمت کمکش کرد بنشیند 

سنگینی تن سام برای شانه‌های نحیف و بدن رنجور او زیاد بود،

انگار که هر لحظه ممکن بود خودش بیفتد، اما نیفتاد.

قرص را توی دهانش گذاشت و لیوان آب را جلوی لب‌هایش گرفت.

 

سام دوباره آرام دراز کشید.

 

همان لحظه ناهید خانم، نفس‌نفس‌زنان وارد اتاق شد.

ــ چی شده رها جان؟

 

ــ ناهید خانم، سامی تب داره…

میشه یه حوله و ظرف آب بیارین؟

 

ــ چشم دخترم، نترس… الان میارم، حالش خوب میشه…

 

رها چشم از سام برنمی‌داشت.

دست‌های لرزانش را روی کمر سام می‌کشید. انگار این نوازش، شاید آرامش بیاورد.

سر سام را روی زانویش گذاشت.

 

ناهید خانم با ظرف آب برگشت.

ظرف را کنار تخت گذاشت و حوله‌ی خیس را به رها داد.

ــ نترس دخترم، خواب دیده… تب کرده، ترسیده…

 

ــ ممنون ناهید خانم، ببخشید بیدارتون کردیم… بخوابین شما 

 

ــ نه عزیزم، این چه حرفیه… کاری داشتی صدام کن…

 

رها، حوله‌ی خیس را روی پیشانی سام گذاشت.

چشم‌های سام بسته بود. رد اشک هنوز روی صورتش مانده بود.

رها آرام موهایش را نوازش می‌کرد، بی‌صدا، متمرکز، ترسیده، ولی محکم

کم کم چشمانش بسته شد.

صدای نفس‌هایش آرام‌تر شده بود.

رها همچنان بیدار مانده بود، دست سام را گرفته بود.

از نبودنش می‌ترسید.

چشمانش پر از اشک بی صدا گریه میکرد 

تا صبح همان‌طور نشسته، بیدار، مراقبش ماند.

 

ساعت حدود هفت صبح بود که سام تکانی خورد.

چشمانش را آرام باز کرد.

رها با نگرانی نگاهش کرد:

ــ داداش جون… بهتری؟

 

تب پایین آمده بود، اما هنوز گیج بود.

چشم‌هایش سنگین و کدر.

نگاهی به رها انداخت.

چشم‌های رها از بی‌خوابی و گریه، قرمز و متورم بود.

 

سر سام هنوز روی زانوی او بود.

آهسته بلند شد.

زانوی رها بی‌حس شده بود.

سام با نگرانی به او نگاه کرد.

بعد، انگار چیزی یادش آمده باشد، دستانش را دو طرف سرش گذاشت.

کابوس… حال بدش…

نفس عمیقی کشید و دوباره به رها نگاه کرد:

 

ــ تو… تا الان بیدار بودی؟

 

رها با بغض نگاهش کرد:

ــ دیشب تب داشتی… حالت خوب نبود…

گریه می‌کردی… من خیلی ترسیدم سامی خیلی 

 

سام دستانش را باز کرد و رها را در آغوش کشید.

ــ الهی من بمیرم … فدات شم…

الان خوبم. نگران من نباش.

بعد بالش را مرتب کرد.

ــ بگیر بخواب… قربونت برم، یکم استراحت کن. ببخش دیشب نگرانت کردم ببخش عزیزم 

 

رها را خواباند، بی‌صدا، آرام.

ــ سعی کن چشماتو ببندی… من همینجام…

 

همان‌جا، کنار رهایی که شب گذشته مثل یک مادر کنار فرزندش بیدار مانده بود، دراز کشید. دست لرزانش را محکم گرفت 

چشمانش را بست.

و هر دو، بعد از یک شب طوفانی، برای لحظاتی آرام گرفتند.

پارت نودو چهار

فیزیوتراپی رها چند روزی بود که تمام شده بود. روند درمانش آهسته اما رو به بهبود بود. لرزش دست چپش حالا کمتر شده بود و فقط در لحظات استرس یا خستگی خودش را نشان می‌داد. همان دستی که روزهای اول، حتی موقع خواب هم می‌لرزید، حالا اما می‌توانست بی‌آنکه بلرزد، لیوان آب را در دست نگه دارد.

 

اما دردهایی که روی تنش مانده بود، به اندازه‌ی دردهایی که در دلش بود، عمیق نبودند. نبودن هما، خلأ بی‌وزنی که با رفتن او در خانه افتاده بود، هنوز با هیچ درمانی ترمیم نشده بود.

 

سام هم خودش را در کار غرق کرده بود. بیشتر وقتش را در دفتر تهران می‌گذراند، آن‌قدر که حتی تصمیم گرفت فعلاً به دبی برنگردد. بازگشت به آن زندگی برایش زیادی زود بود. دفتر، برنامه‌ها، پروژه‌هایی که نصفه‌نیمه مانده بودند… همه بهانه بودند. بهانه‌ای برای نماندن در خانه‌ای که در هر گوشه‌اش بوی هما می‌آمد. بهانه‌ای برای فرار از سکوتی که مدام جای خالی مادر را فریاد می‌زد

 

هوای شهریور بوی پاییز را می‌داد.

نسیمی که از لابه‌لای درختان می‌گذشت، حالتی داشت انگار چیزی را با خود می‌برد، شاید خاطره‌ای، شاید صدایی، شاید دلتنگی را.

 

امروز چهلم هما بود.

 

سام به امیر گفته بود که نمی‌خواهد مراسم رسمی یا جمعی باشد. گفته بود فقط خودش و رها می‌خواهند بروند؛ سر مزار هما بی‌حضور دیگران. و امیر هم چیزی نگفته بود، و درک کرده بود.

 

عقربه ها ساعت ۱۱صبح را نشان می‌داد. رها در اتاقش آماده روی تختش نشسته بود، یک ساعت زودتر آماده شده بود؛ انگار دلش نمی‌خواست حتی دقیقه‌ای دیر برسد.

سام در اتاقش را زد.

— رها آماده‌ای؟

— آره، اومدم 

 

رها در اتاق را باز کرد. نگاهی به سام انداخت اما چیزی نگفت.

از پله‌ها پایین آمدند و به سمت در راهرو رفتند.

ماشین آرام از کوچه عبور می‌کرد.

سکوتی بین‌شان بود، از آن سکوت‌هایی که هیچ واژه‌ای نمی‌تواند پرش کند. سام رانندگی می‌کرد و رها، با دست‌هایی در هم گره خورده، به شیشه‌ی کنارش خیره مانده بود.

 

وقتی رسیدند، بهشت‌زهرا مثل همیشه آرام بود. صدای قرآن از بلندگوها پخش می‌شد.

پیاده شدند و سام دسته گلی را که گرفته بود ، در دست گرفت.

به مزار هما رسیدند.

 

رها آرام جلو رفت و کنار مزار مادرش نشست. سنگ مزار تازه نصب شده بود.

انگشتش را روی نام هما کشید. دستش دوباره میلرزید. بی‌صدا گریه می‌کرد.

— مامان سلام… خوبی؟

هق‌هق گریه اجازه حرف زدن نمی‌داد.

 

سام روبروی رها نشست، ساکت.

چشم‌های قرمز و اشک‌آلودش از پشت عینک آفتابی معلوم بود.

سام سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد. آرام شاخه‌های تازه‌ای را روی سنگ گذاشت؛ گلایل سفید، همان‌هایی که هما دوست داشت.

 

رها همچنان گریه می‌کرد و شانه‌هایش می‌لرزید.

— مامان هما خوبی … دلم برات تنگ شده.

نمی‌خوای با من حرف بزنی؟

هنوز از من دلخوری؟

مامان … 

سام به سمتش آمد و کنار رها نشست. بازویش را گرفت.

صدایش پر از بغض بود و به زور حرف می‌زد:

— قربونت برم، آروم باش…

گریه نکن…

معلومه که دلخور نیست ازت.

و خودش هم بی‌صدا اشک ریخت.

بعد از ساعتی  که کنار مزار هما گذشت، سام با صدایی لرزان به رها گفت:

عزیزم، پاشو قربونت برم، بهتره بریم.

رها هنوز اشک‌هایش روی گونه‌هایش جاری بود. سام بازویش را گرفت و با دلی پر از درد از مزار جدا شدند و به سمت ماشین رفتند.

 

مسیر برگشت هم در سکوت گذشت. هر دو در افکار خود غرق بودند، هرکدام با بار سنگین درد و یاد مادر.

 

وقتی به خانه رسیدند، رها بی‌هیچ کلامی به سمت اتاقش رفت، و سام همانجا روی پله‌ها نشست و دستش را به صورتش گرفت.

سکوت خانه پر بود از نبودن و یاد هما، اما انگار این سکوت هم بخشی از فرایند پذیرفتن بود.

پارت نودو پنج 

مهرناز چندین بار تماس گرفته بود. اصرار کرده بود که امشب، حتماً رها و سام بیایند. می‌خواست بعد از چهلم هما، یک یادبود کوچک بگیرد؛بهانه‌ای برای دور هم بودن، برای آن‌که رها و سام بالاخره لباس عزایشان را دربیاورند و کمی از اندوه این روزهای سنگین فاصله بگیرند.

 

سام گفته بود «باشه»، اما دلش با این رفتن نبود. بااین‌حال، دل مهرناز را هم نمی‌خواست بشکند

رها درِ ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. برای لحظه‌ای به سام نگاه کرد که بی‌صدا در صندلی کناری جا گرفت.

 

سام دستش را روی شقیقه‌اش گذاشت و گفت:

ـ مطمئنی نمی‌خوای اسنپ بگیریم؟ می‌تونی رانندگی کنی؟

 

رها بی‌آنکه نگاهش کند، به فرمان خیره شده بود.

ـ آره… می‌تونم.

 

سام سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، هنوز شقیقه‌هایش را گرفته بود.

ـ باشه عزیزم، فقط آروم برو

 

رها نگاهش کرد و با نگرانی پرسید:

ـ بهتر نشدی؟

 

ـ بهترم عزیزم… مسکنه، اثر می‌کنه. خوب می‌شم.

 

چند ثانیه مکث افتاد. رها دوباره پرسید:

ـ می‌خوای نریم؟ زنگ بزنم به سمیرا

 

سام سرش را به طرفش برگرداند. لبخند محوی زد.

ـ نه فدات شم… خاله ناراحت می‌شه. نگران نباش، تا برسیم اوکی می‌شم.

 

رها نگاهی پر از تردید و مهر به او انداخت، بعد بی‌صدا ماشین را روشن کرد و آرام راه افتادند.

 

سام چشمانش را بسته بود، سعی می‌کرد فشار نبض‌مانند شقیقه‌هایش را نادیده بگیرد. یکی‌دو بار پلک‌هایش را بالا زد، نیم‌نگاهی به رها انداخت.

دست‌هایش محکم دور فرمان بود.

سام برای لحظه‌ای به انگشتان او خیره شد. نگرانی‌اش پنهان نبود—می‌ترسید نکند رها، با وجود بهبودی، هنوز برای رانندگی آماده نباشد.

اما چیزی نگفت. فقط آهی بی‌صدا کشید و دوباره چشمانش را بست

 

ماشین آرام از سربالایی پیچید. کوچه‌های خلوتِ ولنجک، مثل همیشه، با درخت‌های بلند و ساختمان‌های مدرن و بی‌روح آرام و بی صدا کشیده شده بودند 

نسیم ملایمی از شیشه نیمه‌باز ماشین به داخل می‌وزید و بوی شبِ اواخر تابستان را با خودش می‌آورد؛ بویی میان خاطره و غصه 

 

 

درِ حیاط باز شد. هنوز چند قدم برنداشته بودند که امیر با عجله به سمت‌شان آمد؛ لبخند مهربانی روی صورتش بود.

— الهی فدای جفت‌تون بشم…

 

اول سام را در آغوش کشید. محکم و پرحس. صورتش را بوسید و آرام گفت:

— کار خوبی کردین که اومدین امشب.

 

بعد رفت سمت رها. لحظه‌ای ایستاد. چشمش روی چهره‌ی رنگ‌پریده و چشم‌های گود افتاده‌ی رها مکث کرد.

این‌همه تغییر… این‌همه درد، فقط توی یک سال. تصادف لعنتی، اون عمل طاقت‌فرسا، و آخرش… مرگ هما.

 

محکم بغلش کرد، صدایش گرفته بود:

— الهی من دورت بگردم دایی… بهتری؟

 

رها لبخند کم‌جانی زد.

— بهترم دایی‌جون.

 

پشت سر امیر، مهرناز با آغوشی باز نزدیک شد. قدم‌هاش پر از بغض بود.

اول سام را در آغوش گرفت. دست‌هاش دور شونه‌ی سام حلقه شد.

— قربونت برم عزیز دل خاله…

 

صدایش شکست. نتوانست ادامه دهد. همیشه هما هم بود… همیشه با لبخندش. حالا جایش خالی بود.

پارت نودو شش

سام آرام صورت خاله‌اش را بوسید، بعد به سمت مهناز رفت که با چشم‌های اشک‌آلود منتظر ایستاده بود. مهرناز رها را در آغوش گرفت، چند بار بوسید و با مهربانی همراهش راهی سالن شد.

مهناز هم بغلش کرد. بغضش را خورد، لبخند زد.

– خوش اومدی عزیزدلم 

سمیرا از انتهای سالن جلو آمد، رها بغل کردوبوسید.

— خوشحالم حالت بهتره عشقم.

بسمت سام رفت و او را بغل کرد 

سام هنوز مشغول احوال‌پرسی با سمیرا  که نازی از پله‌ها پایین آمد.

مثل همیشه با لباسی رنگی ، آرایشی دقیق، و اون لبخند ساختگی‌اش. مستقیم رفت سمت سام. دستش را دراز کرد.

— سلام سامی‌جون… چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود.

 

سام نگاهی سرد به او انداخت. دستش را کوتاه فشرد.

— سلام. خوبی؟

 

نازی کمی جا خورد، ولی سریع خودش را جمع کرد. رو به رها برگشت:

— سلام رها جون. خوشحالم که حالت بهتره. البته خب… معلومه دیگه، اگه یکی مثل سام کنار آدم باشه، کی حالش بد می‌مونه؟

 

سام سرش را برگرداند و چیزی نگفت.

رها لبخند محوی زد، نه از سر خوش‌رویی؛ بیشتر برای اینکه بحث تمام شود

امیر که چند قدم آن‌طرف‌تر کنار سمیرا ایستاده بود، نگاهش را از سام گرفت و آرام به سمت نازی چرخاند.

نگاهی سنگین ، با اخمی ظریف اما گویا، دقیق و عمیق.

همین‌که چشمانش در نگاه امیر افتاد، لبخند نازی برای لحظه‌ای لرزید، اما مثل همیشه خودش را جمع‌وجور کرد و وانمود کرد چیزی نفهمیده

 

همه در پذیرایی نشسته بودند. نورهای زرد و گرم سقف روی دیوارهای سفید می‌تابید، فضا ساکت بود. امیر و سام کنار هم نشسته بودند، مهناز هم روبه‌رویشان. مهرناز کمی آن‌طرف‌تر، کنار رها و سمیرا. نازی آرام در مبل تک‌نفره‌ی گوشه نشسته بود، با نگاهی که بیشتر از همه متوجه سام بود تا حرف‌های جمع.

 

بعد از کمی  گفت‌وگوی آرام و‌پذیرایی ، نسرین خانم ، سرایدار مهرناز با لبخندی نزدیک شدو گفت:

خانم، شام حاضره ..بفرمایید سر میز…

 

شام در فضایی گرم و صمیمی سرو شد .همه به سالن پذیرایی برگشته بودند 

 

رها کنار سام نشسته بود؛ خیره به بخار آرام فنجان چای روی میز.

مهرناز روبه‌روی‌شان نشسته بود. چشم‌هایش پر اشک بود و سعی می‌کرد صدایش نلرزد:

 

— نبودنِ هما برای همه‌مون سنگینه… یه دردِ بی‌صدا که نشسته تو دل خونه، تو دلِ همه‌مون…

هنوزم نمی‌تونم باور کنم که هما دیگه نیست.

 

سکوتی عمیق سالن را گرفت.

رها سرش پایین بود. بغض گلویش را می‌فشرد.

مهرناز با صدای گرفته، اما مهربان ادامه داد. نگاهش بین سام و رها می‌چرخید:

 

— عزیزای دل خاله… می‌دونم برای شما سخت‌تره. اما مامانت همیشه یه چیز می‌گفت: «زندگی با غم جلو می‌ره، اما با شادی زنده می‌مونه.»

مهناز بی‌صدا اشک می‌ریخت.

رها لب پایینش را آرام گاز گرفت؛ چیزی نگفت.

سام، با اخم ملایمی به دست‌های قفل‌شده‌ی رها نگاه می‌کرد.

 

مهرناز رو به سام گفت:

 

— به‌خاطر رها… به‌خاطر خودت، قربونت برم… از این غم فاصله بگیرین. درد همیشه هست، ولی زندگی هم هست. نذار غم از تو رد شه و تهی‌ت کنه…

اگه هما بود، هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست شما این‌جوری بمونین.

نمی‌خواست ببینه هنوز لباس سیاه تنتونه. نمی‌خواست زندگی‌تون تو غم بمونه.

 

سام آرام دست رها را گرفت. چشم‌هایش خیس شده بود.

رها هنوز سرش را بالا نیاورده بود. اشک‌هایش بی‌صدا سرازیر بودند.

مهرناز حالا مستقیم به سام نگاه کرد، با صدایی نرم ولی محکم:

 

— سامی‌جان… تو بیشتر از همه می‌دونی دلِ هما چی می‌خواست.

قوی بودن یعنی همین… همین که با دلتنگی ادامه بدی.

بخاطر رها که حالا فقط تو رو داره، بخاطر خودت عزیز دلم…

وقتشه آروم‌آروم برگردین به زندگی. هنوز کلی راه هست… نذارین این غم، همه‌چی رو با خودش ببره.

 

سام لبخند کم‌رنگی زد. چشم‌هایش برق افتاد، اما سعی کرد بغضش را پنهان کند.

به مهرناز نگاه کرد و با صدای گرفته گفت:

 

— چشم خاله‌جون… سعی‌مون رو می‌کنیم.

 

بعد نگاهش را به رها دوخت و دستش را آرام فشار داد.

مهناز به رها نزدیک شد. صورت خیسِ او را بوسید و اشک‌هایش را پاک کرد:

 

— تو قوی‌تری از این حرفایی دختر نازم…

 

کسی دیگر چیزی نگفت.

فضا، آرام بود… مثل سکوتی که دل را می‌فشارد، اما تسکین هم می‌آورد

پارت نودو هفت 

سمیرا که دید فضا داره زیادی سنگین می‌شه، سعی کرد با لبخند مختصری و لحنی نرم‌تر، کمی فضا رو تغییر بده:

 

— خاله مهناز  … چه خبر از رامین و پانی؟ به این زودیا که نمی‌آن؟

 

انگار همین کافی بود تا کمی هوا عوض شه.

سام 

بی‌حرف از جاش بلند شد، به‌سمت حیاط رفت. هوای داخل، سنگین‌تر از اون بود که بتونه تحمل کنه.

پشت سرش، صدای نرم پاشنه‌های کفش نازی توی راهرو پیچید. لیوان چای هنوز توی دستش بود و بی‌صدا، دنبالش رفت.

 

امیر از پشت سر نگاهی انداخت، انگار متوجه‌ شده بود.

سام به نرده‌ها تکیه داده بود و خیره شده بود به گل‌های باغچه، بی‌هیچ حرکتی.

پشت سرش، صدای نازی بلند شد—آروم و حساب‌شده:

 

— سامی…

 

سام نیم‌نگاهی انداخت، ولی چیزی نگفت. نازی کمی نزدیک‌تر رفت. صدایش رو نرم‌تر کرد:

 

— این مدت… همش تو فکرتم. نمی‌تونم باور کنم این‌همه غم رو چطور تنهایی کشیدی. چند بار تماس گرفتم، جواب ندادی…

 

مکثی کرد. منتظر بود سام چیزی بگه. وقتی جوابی نشنید، ادامه داد:

 

— سامی جون… ببین، من می‌تونم کنارِت باشم. نذار تنها بمونی… تو باید به خودت برسی. نمی‌شه که همه‌ش فقط به رها برسی. اون بهت وابسته‌ست… خودش نمی‌تونه مراقب خودش باشه…

 سام رو برگردوند سمتش. صدایش سرد بود، بی‌ذره‌ای نرمی:

— من احتیاجی به دلسوزی کسی مثل تو ندارم.

رها هم احتیاج نداره کسی مراقبش باشه. خودش بلده زندگی کنه. من هم کنارشم.

در ضمن… دیگه انقدر دور من نپلک.

 

نازی جا خورد. صورتش بی‌حرکت موند. چشم‌هاش برای لحظه‌ای خالی شدن از برق اون اعتمادبه‌نفس همیشگی

 

— لیاقت نداری حتی عشق منو داشته باشی، می‌فهمی؟ فکر کردی کی‌ای؟ پسره مغرور…

و زیر لب اضافه کرد:

— ایشالا داغ رها هم به دلت بمونه.

 

سام شنید. چند ثانیه خشکش زد. بعد، آروم ولی محکم قدم برداشت طرفش. بازوی نازی رو گرفت، فشار محکمی داد.

 

— برگرد ببینم. چی گفتی؟

 

صدایش آروم بود، اما اون‌قدر پر از خشم که هوا رو برید.

 

نازی که ترسیده بود، عقب کشید.

 

— هیچی…چیزی  نگفتم…

 

 سام بازویش  رو محکم‌تر فشار داد.صدایش پایین موند ولی لرزه دار:

 

— دوباره بگو. چه گهی خوردی؟الان 

 

چشم‌هاش برق می‌زد، نفس‌هاش تند شده بود.

 

— ولم کن… دستمو درد آوردی!

 

— بگو چی گفتی، یا همین‌جا دندوناتو خورد می‌کنم.

 

 نازی فریاد زد:

 

— ولم کن پسره مغرور! تو لیاقت عشق منو نداری!

 

 سام یه قدم دیگه جلو رفت. صورتش نزدیک‌تر شد، پوزخندی زد:

 

— من حتی یه ثانیه بهت فکر نمی کنم ، که بخوام به “عشقِ” تو فکر کنم.

 

مکث کرد. صدایش یخ زد:

 

— اسم خواهرمو یه بار دیگه بیاری، وای به حالت. کاری نکن همین‌جا کاری کنم که تا آخر عمرت  به گه خوردن بیفتی 

یه‌دفعه دست نازی رو رها کرد. نازی تعادلش رو از دست داد، یه قدم عقب رفت.

 

همون لحظه، امیر رسید. نازی از کنار امیر رد شد و تنه‌ای زد، بی‌هیچ حرفی.

 

 امیر نگاهی به سام انداخت:

 

— سامی، خوبی؟ چی شده ؟

 

 سام نفسش رو با عصبانیت بیرون داد:

 

— حالم از این دختره‌ی مزخرف به هم می‌خوره.

 

امیر با همون لبخند شیطنت‌آمیزش:

 

— عزیزِ دلم، جذاب بودن هم دردسر داره دیگه… هواخواه زیاد داری!

 سام اخم کرد، چشم‌غره رفت:

 

— خفه شو، امیر.

 

امیر بازوی سام رو گرفت، تو گوشش آروم گفت:

 

— جووون! ببین اگه من دختر بودم، خودم می‌اومدم خواستگاریت، سام! به خدا… ازبس دختر کشی !!!

 

سام با اخم و خشم نگاهش کرد، هم‌زمان که به سمت در می‌رفت:

 

— می‌زنم تو دهنتا!

 

 امیر لبخند زد، دنبالش راه افتاد.

با هم وارد سالن شدن.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...