رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت هفتادو پنج 

نیمه شب شده بود.جز صدای خفیف اسپیلت صدایی نمی آمد.فقط  ناهید خانم ، آنجا بود.

 امیر هم رفته بود.

رها در اتاقش روی تخت، از سردرد  به خودش می پیچید 

عرق کرده، رنگ‌پریده، با دست‌هایی که بی‌اختیار می‌لرزیدند.

درد پیچیده بود به جانش.

نمی توانست بلند شود، خودش را روی زمین می کشید تا به سرویس بهداشتی رسید 

دست راستش را بالا آورد دستگیره را گرفت و سعی کرد بلند شود خودش را به لبه روشویی رساند 

صدای خفه بالا آوردن ، سام را بیدار کرده بود 

از تختش پایین آمد صدای ناله رها دلش را لرزاند از اتاق بیرون رفت ،به سمت در رفت اتاق رها رفت در را باز کرد در چار چوب در ایستاد

رها را دید پشتش به سام بود کنار در سرویس ،از شدت درد مچاله شده بود ،بی صدا گریه می کرد 

سام چشمش را بست.

نفسش حبس شد.

دلش تیر کشید.

قدم جلو نگذاشت. فقط ایستاد.

بی‌هیچ حرفی، برگشت.

 از پله ها پایین  رفت بسمت اتاق رفت در زد  :، با صدایی گرفته گفت:

— ناهید خانم… ناهید خانم بیدارین 

صدای ناهید خانم از پشت در آمد 

بله آقا سامی 

برو بالا ببین رها چی می‌خواد، حالش خوب نیست انگار 

 

و بدون اینکه منتظر جواب بماند، به سمت اتاق خودش برگشت.

در را بست.

به دیوار تکیه داد.

سر خورد پایین.

 

اشک‌هایش بی‌صدا ریخت.

دستش را روی دهانش گذاشت که صدای گریه‌اش درنیاید.

 

زیر لب زمزمه کرد:

— … لعنت به من… دارم … هر شب… دارم می‌میرم و نمی‌تونم… نمی‌تونم…

 

صورتش را میان دو دست گرفت.

دیوار تاریک، تنها تماشاگر زجه‌های خفه‌ی مردی بود که دلش برای خواهری می‌سوخت که نمی‌توانست بغلش کند

  • پاسخ 85
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

پارت هفتادو شش 

صبح شده بود ،آسمان تهران ابری بود.

هوا بوی باران می داد ؛ انگار تابستان هم دلش گرفته بود 

اتاق رها در سکوت بود.

هنوز در رختخوابش بود. نگاهش مات بود به سقف.

دل‌گرفته، بی‌حال، با چشمانی پف‌کرده از بی‌خوابی دیشبش 

گوشی‌اش لرزید.

نگاه انداخت: خاله مهناز 

 

با بی‌حوصلگی تماس را جواب داد.

— الو 

صدای مهناز نگران:

— سلام عزیز دلم. خوبی؟ بهتری ؟

 

رها آهی کشید.

— خوبم.

 

— ناهید گفت دیشب حالت بد شده، نگران شدم.

—بهترم 

—رها ،خاله جان ؛امیر نیمده؟

—نه پیام داد که میره ساری شب بر می گرده 

مهناز مکثی کرد بعد گفت:

— راستی، امروز عصر ایرج میاد برای جلسه‌ی فیزیوتراپی. یادت نره.

 

رها، با صدایی گرفته و خسته:

— خاله… توروخدا بگو نیاد. من نمی‌خوام برم دیگه 

 

مهناز سعی کرد لحنش را نرم و آرام نگه دارد:

— می‌دونم سخته. اما باید به خودت کمک کنی. برای خودته، عزیز دلم… 

 

رها سکوت کرد. بعد آهسته گوشی را قطع کرد.

 

سام آن روز، برای کاری از خانه بیرون رفت.

 

غروب شده بود صدای رعد وبرق می آمد؛از همان باران های غافلگیر کننده تابستانی تهران . رها از جلسه فیزیوتراپی برگشته بود .

ناهید خانم، با سینی غذا بالا آمد.

نشست کنار رها که روی تختش کز کرده بود.

— بیا دخترم…  یه لقمه بخور، تو که از صبح چیزی نخوردی.

 

رها نگاهش کرد.

— ناهید خانم… سامی برگشته؟

 

ناهید خانم آهسته گفت:

— نه مادر. نیومده هنوز. ولی میاد… حتما کارش طول کشیده ..حتماً میاد.

 

سینی را گذاشت :بخوری حتما  رها جان و رفت پایین.

 

چند ساعت گذشته بود.

صدای در شنیده شد.

سام ماشین را آرام وارد حیاط کرد. باران نم‌نم شروع شده بود. پیاده شد، نگاه کوتاهی به آسمان انداخت و به‌سمت پله‌ها رفت.

وارد سالن شد.

به ناهید خانم سلامی کرد.

 

— کسی امروز نیومد، ناهید خانم؟

 

— نه پسرم. شامو الان گرم می‌کنم.

 

سام با صدای آرام و گرفته گفت:

— نه… خوردم. زحمت نکش.

 

از پله‌ها بالا رفت.

باران رگباری شده بود. سام به‌سمت پنجره رفت و آن را باز کرد. بوی باران را نفس کشید. برای لحظه‌ای ایستاد. بعد، پنجره را همان‌طور باز گذاشت و به‌سمت سرویس رفت تا دوش بگیرد.

 

پارت  هفتاد و هفت 

 

رها صدای باران را که شنید، به‌آرامی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند. تا به درِ تراس رسید. در را باز کرد. هوای خنک بارانی به صورتش خورد. نفس عمیقی کشید. دستش را به‌سمت صندلی دراز کرد و با زحمت نشست.

به درختان خیس حیاط نگاه کرد.

آرام گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد.

آهنگی را پلی کرد و به آسمان بارانی خیره شد.

 

صدای آرام اما تلخِ موسیقی در شب پخش می‌شد:

 

«ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم

هر جا که پا می‌ذارم، تو رو اونجا می‌بینم…»

 

گالری گوشی را باز کرد. نگاهش روی عکسِ هما و سام ثابت ماند.

بی‌صدا، اشکش سرازیر شد…

 

«تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد

گونه‌های خیسمو دستای تو پاک می‌کرد…»

 

 

سام از حمام بیرون آمد. حوله‌ی سفید تنش بود.

به‌سمت پنجره رفت که آن را ببندد،

اما صدای ضعیف موسیقی از تراس رها به گوشش رسید.

ایستاد. گوش داد.

از پشت پنجره، رها را دید که روی صندلی نشسته و به عکس‌های گالری خیره شده.

همان‌جا ایستاد و نگاهش کرد.

 

صدای بغض‌دار داریوش، بغض گلویش را فشار می‌داد.

اما باز هم قدمی برنداشت. فقط گوش داد…

 

«من که باور ندارم اون همه خاطره مرد

عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد…»

 

چشم‌های سام خیس شد.

اما هنوز همان‌جا، بی‌حرکت ایستاده بود.

 

اشک‌های رها از گونه‌اش می‌چکید. گوشی را محکم‌تر در دستش گرفت.

 

«یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود

قصه‌ی غربت تو، قد صد تا قصه بود…»

 

آهنگ ادامه داشت…

 

 

پارت هفتادو هشت 

«تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد…

گونه‌های خیسمو، دستای تو پاک می‌کرد…»

باران آرام تر شده بود 

رها خیره به عکس هما 

گلویش گرفت. انگار یکی وسط سینه‌اش چنگ انداخت.

لبش لرزید..

و بعد…

زد زیر گریه. نه آروم، نه بی‌صدا.

بلند. بی‌رمق. از ته دل.

 

و همان‌جا شکست.

همان‌جا مثل شیشه خرد شد.

سرش را گذاشت روی زانوهاش. زار زد.

بی‌صدا نبود.

مثل کودکی که مادرش را در خواب صدا می‌زند و جوابی نمی‌گیرد.

اهنگ همچنان می خواند..

حالا اون دستا کجاس، اون دوتا دستای خوب

چرا بی‌صدا شده، لب قصه‌های خوب

 

از آن‌طرف پنجره، سام ایستاده بود.

بی‌حرکت.

صدای گریه‌ی رها را می‌شنید.

هم‌زمان صدای موسیقی هم به گوشش می‌رسید.

 

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد

عاشق آسمونا، پشت یه پنجره مرد

 

چشم‌هایش پر از اشک بود.

ولی باز هم یک قدم جلو نرفت.

غرور لعنتی‌اش، زنجیر دور پایش شده بود.

 

آسمون سنگی شده، خدا انگار خوابیده

انگار از اون بالاها، گریه‌هامو ندیده

پنجره را بست ..

نه از سر بی‌تفاوتی.

از ترس.

از ترسِ آن‌که اگر بیشتر بماند، دلش نرم شود.

و نرم‌شدن، چیزی بود که خودش را از آن…

ممنوع کرده بود.

پارت هفتادو نه 

آهنگ تمام شده بود، اما صدایش هنوز توی دل رها می‌پیچید.

«من که باور ندارم… اون همه خاطره مرد…»

صدای 

باران، جای موسیقی را گرفت.

اما ساکت‌تر از آن، صدای خودش بود… خالی، تهی، و پر از هق‌هقِ بلعیده‌شده.

دستش را از روی زانو برداشت.

برخاست. هنوز پاهایش می‌لرزید.

تکیه داد به دیوار.

وارد اتاقش شد.

با قدم‌هایی آرام روی تخت نشست.

دستانش را دو طرف سرش گرفت. بی‌حرکت نشسته بود.

 

دو‌ساعتی گذشت.

سرش تیر می‌کشید.

به سختی بلند شد.

دستش را به دیوار گرفت. مردد بود.

نگاهش به در خیره ماند.

نفسش را حبس کرد، به سمت در رفت و آن را باز کرد.

به آرامی به طرف اتاق سام چرخید.

دست چپش هنوز می‌لرزید.

 

به در اتاق نزدیک شد.

دستگیره را فشار داد. در باز شد.

انگار سام فراموش کرده بود در را قفل کند…

یا شاید، عمداً نبسته بود.

 

پاهایش می‌لرزید.ترس تمام وجودش را گرفته بود 

قدمی جلوتر رفت. نور چراغ‌خواب، روشنایی ضعیفی به اتاق داده بود.

جلوتر آمد. دستش را به دیوار گرفت.

با صدایی لرزان و پر از بغض گفت:

— داداش سامی…

پارت هشتاد 

سام روی تخت نشسته بود.

تا متوجه حضور رها شد، بی‌درنگ به سمت پنجره رفت. آن را باز کرد.

باران هنوز می‌بارید.

انگار نمی‌خواست نگاهش کند.

 

جوابی نداد.

 

رها دوباره گفت، این‌بار آرام‌تر، شکسته‌تر:

— داداش سامی… تو رو خدا بذار باهات حرف بزنم…

 

سعی کرد جلوتر برود. به سختی پایش را دنبال خودش می‌کشید.

 

سام با صدایی گرفته ای گفت:

— می‌خوام تنها باشم.

 

رها نفس‌نفس می‌زد.

— خواهش می‌کنم ازت…

 

سکوت.

 

رها با صدای لرزان و ترسیده:

— داداش سامی…

می‌دونم ازم متنفری…

می‌دونم نمی‌خوای …دیگه منو ببینی…

من …. من…چی‌کار کنم که منو ببخشی؟

 

سام چیزی نگفت. فقط صدای نفس‌هایش سنگین‌تر شده بود.

 

رها ادامه داد:

— بخدا… هر شب که سرمو می‌ذارم …رو بالش، دعا می‌کنم دیگه بیدار نشم…

 

اشک‌هایش سرازیر شد.

 

— من …دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم…

تو و مامان، همه زندگی من بودین…

 

گریه می‌کرد.

سام هنوز سکوت کرده بود.

رها صدایش را بالا برد:

— من جز تو کسی رو ندارم سامی…

مامان تنهام گذاشت…

یتیم شدم…

نه دیگه مامان دارم، نه بابا… به هق هق افتاد 

 

بغض، گلوی سام را می‌فشرد. اما هنوز حرفی نزد.

 

رها با هق‌هق ادامه داد:

— بخدا  اونروز  من من صبحش رفتم اتاق مامان… ازش معذرت‌خواهی کردم…

مامان جوابمو نداد…

 

اشک‌های سام پایین می‌ریخت.

 

رها با گریه گفت:

— داداش سامی، اگه تنبیهم می‌کنی… مجازاتم می‌کنی، بکن… فقط باهام حرف بزن…

به خدا دارم دق می‌کنم…

 

صدایش شکست:

— نذار بیشتر ازین تنها بمونم ، مامان رفت، حالا تو هم نمیخوای منو ببینی ؟

لحظه‌ای سکوت… بعد جمله‌ای که نیمه‌کاره موند:

 

— کاش من به‌جای مامان…

 

هق‌هق نگذاشت ادامه دهد.

 

سام دلش لرزید. اما آن غرور لعنتی… هنوز اجازه نمی‌داد برگردد.

 

رها قدمی جلوتر رفت. خم شد تا دست سام را ببوسد. 

— منو ببخش داداش سامی 

 

ناگهان سام داد زد:

— چی‌کار می‌کنی؟! برو بیرون 

پارت هشتادو‌یک 

فوری دستش را کنار کشید.

رها تعادلش را از دست داد.

افتاد روی زمین.

 

رها ترسید ‌بود تلاش کرد بلند شود اما نتواست چون‌ چیزی نبود که بهش تکیه کنه 

 

سام پنجره را بست.

تصویر رها، که هنوز روی زمین بود و تلاش می‌کرد خودش را بالا بکشد، روی شیشه منعکس شده بود.

 

ناگهان برگشت.

ایستاد.

به رها نگاه کرد.

 

رها با تنی نحیف و رنجور، با چشمانی اشک‌بار، سرش را پایین انداخته بود.

دست چپش بی‌وقفه می‌لرزید.

سعی می‌کرد بلند شود، اما نمی‌توانست.

 

دل سام شکست.

قلبش مثل پرنده ای  اسیر توی سینه‌اش تقلا می‌کرد.

نفس‌هایش تند شده بود.

بی‌صدا قدم برداشت. نزدیک شد. خم شد.

 

آهسته بازوی لرزان رها را گرفت.

رها جا خورد.

با صدایی ضعیف و لرزان گفت:

— الان… الان می‌رم بیرون…

 

سام چیزی نگفت.

کنارش نشست.

فقط نگاهش کرد.

چانه‌ی رها را در دست گرفت.

 

هنوز می‌لرزید.

رها از ترس چشم‌هایش را بسته بود.

اشک از گوشه‌ی چشمانش  می‌چکید.

نفس‌هایش بریده‌بریده بود.

سام با چشمانی خیس نگاهش کرد؛

باور نمی کرد این رها باشد 

آن چشم‌های همیشه خندان و گیرا 

حالا گود افتاده، رنگ‌پریده، شکسته…

انگار ده سال پیر شده بود.

 

با صدایی گرفته گفت:

— چشاتو باز کن… منو نگاه کن… 

رها همچنان چشمانش بسته بود و گریه میکرد 

سام با صدای محکم ولی پر ازبغض گفت:

میگم ..بازکن چشماتو‌  

 

رها، با تردید، چشم‌هایش را باز کرد.

صورت سام روبه‌رویش بود.

چشم‌هایی خیس، نگاهی لرزان.

لب‌هایش می‌لرزید.

 

سام آهسته دستش را به صورت رها برد.

چشمانی که شبیه چشم‌های هما بود…

دلش را آتش زد.

 

بی‌اختیار او را در آغوش گرفت.

بدن لاغر و نحیف رها در میان بازوانش گم شد.

سرش را به سینه‌ی خود چسباند.

پارت هشتادو دو 

و بعد…

بی‌صدا گریست.

گریه‌ای از ته جان.

و رها را می‌بوسید.

می‌بوسید.‌می بوسید 

انگار بخواهد با بوسه‌هایش، همه‌ی درد را از وجودش پاک کند

آرام در گوشش، با صدایی لرزان زمزمه می‌کرد:

ـ جان من… جانِ من…

گریه نکن… آروم باش…

منو ببخش، نفسم… منو ببخش که کنارت نبودم…

لعنت به من… که گذاشتم تنها بمونی…

منو ببخش، رهای من… آروم باش من پیشتم 

 

با دست‌های لرزان، موهایش را نوازش می‌کرد.

هم‌چنان صورت خیس و برافروخته‌اش را می‌بوسید.

 

رها توان حرف زدن نداشت.

گریه‌اش به هق‌هق رسیده بود.سرس تیر می کشید .

تنها کاری که می‌توانست بکند، این بود که خودش را در آغوش برادر رها کند.

 

سام، محکم او را بغل گرفته بود.

می‌لرزید. نفس‌نفس می‌زد، اما تکرار می‌کرد:

ـ جانم فدای تو… جانم فدای تو…

گریه نکن…

دردت به جونم… عشق من آروم باش 

 

بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد.

ـ جوجه‌ی من…

آروم باش…

 

رها با شنیدن «جوجه‌ی من»، مثل کودکی که صدای مادرش را بشنود، زد زیر گریه.

بغضش ترکید.

 

سام اشک‌هایش را با دست پاک می‌کرد.

باز هم بوسیدش.

سرش را دوباره به سینه‌ی خودش چسباند.

— هیس آروم باش،تنهات نمیذارم نترس قربونت برم 

 

بعد، آرام او را بغل کرد و تا کنار تخت خودش برد.

نشاندش.نگاهش روی دست لرزان رها ماند.

دلش آتش گرفت.

ـ قربونت برم من … الان می‌رم قرصتو میارم… نترس…

 

سریع از اتاق بیرون رفت.

دقایقی بعد با قرص و یک لیوان آب برگشت.

لیوان را به لب‌های رها نزدیک کرد.

رها آرام قرص را خورد.

 

سام دوباره او را در آغوش کشید.

سرش را به سینه‌اش چسباند و آرام نوازشش کرد.

 

ـ دیگه نترس… نفسِ من… تموم شد…

دیگه تنها نیستی… 

 

چشم‌های رها از شدت گریه و درد بسته شد.

سام به صورتش نگاه می‌کرد.

با انگشتانش، اشک‌های باقی‌مانده را پاک می‌کرد.

 

سرش را آرام خم کرد، پیشانی‌اش را به پیشانی رها چسباند.

نفس‌هایشان در هم گره خورده بود.

زمزمه کرد:

ـ تو جون منی… نفس منی…

دست لرزان رها را در میان دست‌های گرم خودش گرفت.

و رها  را مثل بچه‌ای که در آغوش مادرش آرام گرفته، تا صبح در آغوش کشید و با او به خواب رفت…

پارت هشتادو سه 

نور ملایم پس از باران شب گذشته، آرام از پنجره بر پرده‌ی حریر می‌لغزید.

 

رها آرام به پهلو خوابیده بود، سرش بر بازوی سام بود؛ بی‌صدا و بی‌حرکت، مثل کودکی که پس از طوفانی طولانی، بالاخره پناه یافته باشد.

سام بیدارشده بود ، بی‌حرکت کنارش مانده بود و نگاهش می‌کرد؛ با نگاهی پرمهر و آرام.

با انگشتانی لرزان، موهایش را کنار زد. نفس‌هایی که آرامشش را از حضور رها می‌گرفت.

اما چهره‌اش پر از اندوه بود، انگار هنوز در حال جنگ با خودش بود… جنگ با چیزی که نمی‌دانست چطور باید بپذیرد.

 

صدای زنگ در به صدا درآمد.

امیر بود.ناهید خانم دکمه ایفون را زد و در باز شد 

امیر وارد خانه شد 

با لبخند به ناهید خانم سلام و احوال پرسی  کرد 

– سلام پسرم.

ناهید خانم که اماده رفتن بود کیفش را برداشت و گفت:

– من یه سر می‌رم خونه‌ی مهناز خانم، مهمون داره. تا شب نمی‌تونم برگردم.

بیزحمت صبحونه‌ی رها خانم رو بدین. آقای دکتر هم قراره بیاد دنبالش برای فیزیوتراپی.نهارم اماده کردم گذاشتمش یخچال 

امیر سری تکان داد:

– چشم ناهید خانم، با خیال راحت برید. دستتون درد نکنه ،من اینجام، حواسم هست.

 

ناهید خانم خداحافظی کرد و از در حیاط بیرون رفت.

امیر کمی ایستاد، بعد از پله‌ها بالا رفت.

در اتاق رها را زد؛ جوابی نیامد.

دستگیره را آرام چرخاند و در را باز کرد… اما رها داخل اتاق نبود.

دلش فرو ریخت.

سراسیمه به سمت اتاق سام رفت.

بی‌اختیار در را باز کرد…

 

ایستاد و خشکش زد باور نمیکرد 

 

رها خوابیده در آغوش سام. دست سام دور شانه‌های خواهرش حلقه شده.

امیر نفسش را با بغض بیرون داد 

آهسته نزدیک شد کنار تخت نشست 

خم شد ، پیشانی سام را بوسید 

زیر لب، با صدای خیلی آرام و با لبخندی اشک‌بار:

—خوشحالم سر عقل اومدی…بالاخره آدم شدی 

 

سام با صدایی آرام که از بغض سنگین شده 

 

— دیشب اومد تو اتاقم  حالش خوب نبود … نمی تونست بلند شه ؛چرا… چرا نگفتی بهم که یه طرف بدنش…

کلمه‌ها در گلویش گیر کردند .

 

امیر بغضش فرو نمی‌رود.نزدیک گوشش گفت:

— مگه گذاشتی چیزی بگیم؟ مگه گذاشتی این بچه حتی بهت نزدیک شه، سام…

 

سام چشمانش را بست . اشکی آرام روی گونه‌اش لغزید 

دست لرزان رها را در دست گرفت زمزمه  کرد:

 

— «لعنت به من… لعنت به من…»

 

امیر با مهربانی نگاهش کرد 

دوباره خم شد سام را بوسید 

 

— کنارش بمون… تنهاش نذار. الان بیشتر از همیشه بهت نیاز داره…

 

بعد، به سمت رها خم شد موهایش را نوازش کرد 

آرام بوسیدش 

 

— فدات بشم دخترنازم … بالاخره یه شب آروم خوابیدی…

و آرام با صدای پایین که به سمت در می رفت  گفت:

 

— بخواب سامی… پیشش بمون من پایینم.

پارت هشتادو چهار 

رها چشمانش را باز کرد.

گیج بود.

نگاهی به پنجره انداخت؛ اینجا اتاقش نبود.

با تردید به اطراف نگاه کرد.

یک‌هو نشست.

ترسیده بود. کسی در اتاق نبود. نگاهش خیره مانده بود، مثل کسی که نمی‌داند بیدار است یا هنوز در خواب.

 

خواست از تخت پایین بیاید که سام از سرویس بیرون آمد. حوله‌ای روی شانه‌اش انداخته بود. با لبخند به رها نزدیک شد:

 

— «جوجه‌ی من… خوب خوابیدی؟»

 

رها آرام سرش را سمت او چرخاند. نگاهش پر از تعجب بود، پر از بغض، پر از چیزی که بین ناباوری و امید گم شده بود.

 

— من… چرا اینجام؟

من…ببخش  الان میرم بیرون 

گیج بود و باور نمی کرد 

سام لبخندی زد، جلو رفت و بغلش کرد. با صدایی آرام، کنار گوشش گفت:

 

— عزیز دلم. کجا بری ..یادت نیست دیشب  حالت  بد بود… اومدی پیشم…گریه میکردی  گرفتمت تو بغلم… تو بغل خودم خوابت برد، جوجه‌ی من.

 

رها انگار خواب می دید  سرش را به سینه‌ی سام چسباند. نفسش می‌لرزید. اشک توی چشمانش حلقه زده بود:

 

— من… فقط یادمه افتادم زمین… سرم تیر می‌کشید…دیگه نمیدونم چی شد خواب دیدم 

 

مکثی کرد، بعد با صدایی بغض‌آلود، مثل دختربچه‌ای که عمری دنبال آغوش امن گشته باشد، آرام با بغض زمزمه کرد:

 

— دلم برات خیلی تنگ شده بود… داداش سامی…

 

سام نفسش را با درد بیرون داد. محکم‌تر بغلش کرد. صورتش را به موهای رها چسباند.

 

— خواب ندیدی عزیزدلم …منم دلم برات تنگ شده بود، جوجه‌ی من… خیلی…

آغوشِ سام ، انگار عذرخواهی خودش بود از رها  

بخاطر تمام ‌دردهایی که به تنهایی کشیده بود 

آغوشی بعد از طوفان.

 

لبخند ملایمی که تهش اندوه پنهانی موج می‌زد، به رها گفت:

 

— پاشو عزیزم، یه آبی به صورتت بزن. آماده شو بریم پایین صبحونه‌تو بخوری… باید بریم برای فیزیوتراپیت. دیگه خودم می‌برمت، باشه؟

 

رها با چشم‌هایی که هنوز خیس بود، بهش نگاه کرد و سری آرام تکون داد.

سام به‌آرومی بازوهاش رو گرفت و کمکش کرد از تخت بلند شه. وقتی پای چپ رها به زمین رسید، بی‌جان و سنگین بود، دنبالش کشیده می‌شد.

 

سام یه لحظه خشکش زد، اما فوراً خودش رو جمع‌وجور کرد. دست رها رو محکم‌تر گرفت و زیر لب، با لبخند کم‌جانی که بغض پشتش معلوم بود، گفت:

 

— آروم… من اینجام… نترس.

 

رها با قدم‌های کند و ناپایدار به‌سمت اتاق خودش رفت.

وقتی وارد شد، سام پشت در مکث کرد. تکیه داد به چهارچوب، و همون‌طور که نگاهش دنبال رها می‌رفت، اشک توی چشماش حلقه زد.

نفس عمیقی کشید.

نگاهش روی دست لرزان رها و قدم‌هایی که با زحمت برداشته می‌شد موند.

انگار با هر قدم رها، یه تکه از قلب خودش هم تیر می‌کشید.

 

تلفنش رو از جیب درآورد. شماره‌ی ایرج رو گرفت. چند بوق خورد تا بالاخره صدا اومد:

 

— سلام دکتر، خوبی؟

 

— سلام سامی‌جان، تو خوبی؟ چه خبر؟»

 

— دکتر… دیگه زحمت نکشید  بیاین دنبال رها. از این به بعد خودم می‌برمش. ممنون که این مدت زحمت کشیدین.

 

ایرج سکوت کرد. پشت لبخند آرامی که هیچ‌وقت از صدایش رد نمی‌شد، فکر کرد:

کاش زودتر به این‌جا می‌رسیدی، سام ولی هنوزم دیر نیست.

اما فقط گفت:

— باشه پسرم. من کاری نکردم… وظیفه بود.

 

سام خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد.

پارت هشتادو پنج 

چند لحظه بعد، رها آماده شده بود.

سرتاپا مشکی، کلاهش توی دستش.

در رو باز کرد.

 

سام به نرده‌های سالن تکیه داده بود، منتظرش.

تا رها رو دید، لبخند زد.

نگاهی بهش انداخت و گفت:

 

— آماده شدی؟… بده کلاهتو. دستت بده من 

 

کلاه رو از دستش گرفت و با هم، آروم از پله‌ها پایین رفتن

 

امیر با لبخند مهربونی مشغول چیدن میز صبحونه بود. وقتی رها با سام به سمت آشپزخانه امد، سرش رو بالا گرفت، چند ثانیه نگاش کرد.

رها سلام کرد؛

—سلام دایی 

—امیر به سمتش رفت و پیشانیش را بوسید ،سلام عزیزم صبحت بخیر ، دایی به قربونت بره الهی… همین که از اتاقت اومدی پایین ، انگار خورشید اومد تو خونه.

سام ،صندلی را عقب کشید و کمک کرد رها بشیند 

سه‌تایی دور میز نشستند. رها برای اولین‌بار بعد مرگ هما آمده بود سر میز. حالا رو‌به‌روی دو مردی نشسته بود که هر دو در سکوت، مراقبانه نگاهش می‌کردند.

مشغول خوردن صبحانه شدند 

رها معذب بود  به سختی می توانست لقمه بگیرد دستچپش یاریش نمیکرد 

آرام دستش را روی پایش گذاشت 

سام و امیر هر دو بی‌صدا بهش نگاه می‌کردن. هر لقمه‌ای که رها با زحمت می‌گرفت، بغضی تو گلوی هر دوشون بالا می‌اومد.

امیر لقمه ای گرفت و با لبخندی به سمت رهاگرفت:

— یادته بچه بودی هروقت غذا نمی‌خوردی؟ فقط از دست من لقمه می‌گرفتی…

رها نگاهش رفت سمت لقمه، بعد سرش رو پایین انداخت. لب‌هاش لرزید، ولی چیزی نگفت. دلش نمی‌خواست این ضعف این‌طوری دیده بشه.

 

سام فوری حواسش رو جمع کرد، چشم غره‌ی به امیر رفت، بعد  رو کرد به امیر و گفت:

دیروز رفتی ساری؟

امیر متوجه شد مشغول گفتگو با سام شد که 

رها راحتر صبحانه اش را بخورد .

 

بعد از صبحانه رها  به کمک سام از پله ها پایین رفت 

امیر جلوی در ایستاده بود: من اینجام تا برگردید 

 

سوار ماشین شدند.

صدای موسیقی آرامی از پخش ماشین به گوش می‌رسید.

سام با احتیاط و سکوت رانندگی می‌کرد. هر از گاهی نگاهش می‌افتاد به دست لرزان رها.

آرام دستش را گرفت بوسید  و گفت:

— زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی، حالت خوب می‌شه.

رها چیزی نگفت. چشم‌هایش دوخته شده بود به خیابان 

 

وارد کلینیک فیزیوتراپی شدند.

سام به‌آرامی بازوی رها را گرفته بود و کمکش کرد روی یکی از صندلی‌ها بنشیند. بعد خودش به سمت پذیرش رفت. لحنش رسمی و خونسرد بود:

 

— «سلام. رها افشار وقت فیزیوتراپی داشتن.»

 

متصدی نگاهی به سام انداخت. انگار انتظار کس دیگه‌ای رو داشت:

— آقای دکتر نیومدن؟

 

سام با همان لحن آرام و جدی گفت:

— خیر، ایشون نیستن. 

 

متصدی سری تکان داد و اشاره کرد:

— بفرمایید. خانم شریفی منتظرن، اتاق سه.

 

سام تشکر کرد، برگشت سمت رها، کمکش کرد بلند شه و همراه هم به سمت اتاق رفتند.

 

خانم شریفی، فیزیوتراپیست خوش‌رو، با لبخند از پشت میز بلند شد و به هردو خوش‌آمد گفت.

— سلام رها جان. امروز حالت چطوره عزیزم؟

 

رها با صدایی آهسته گفت:

— بهترم.

 

خانم شریفی نگاهی کوتاه به پا و دست چپش انداخت و پرسید:

— تمرینات خونه رو انجام دادی؟

 

سام جواب داد، صدایش نرم اما جدی بود:

— متاسفانه نه. شرایط روحیش چندان خوب نبوده این مدت.

 

خانم شریفی کمی مکث کرد، بعد با لحنی مهربون ولی قاطع گفت:

— می‌فهمم، اما باید انجام بشن. بهبودی عضلات بعد از سکته، کاملاً وابسته‌ست به تحرک منظم. مخصوصاً اندام‌هایی که درگیر ضعف شدن. اگه بی‌حرکت بمونن، روند بازگشت حرکتی‌شون کندتر می‌شه.

 

بعد مکثی کرد و ادامه داد:

— از هفته‌ی دیگه باید حتماً استخر هم اضافه بشه. آب درمانی کمک زیادی می‌کنه به بازیابی تعادل و حرکت عضلات ضعیف شده. مخصوصاً دست و پای چپش.»

 

سام با دقت گوش داد، بعد با تکان سر تأیید کرد.

خانم شریفی رفت سمت تجهیزات. سام که دیگه کاری نداشت، از اتاق بیرون اومد و درو پشت سرش بست

 

در راه برگشت. سکوت نرمی بین‌شان برقرار بود، فقط صدای جاده و گه‌گاهی موسیقیِ کم‌صدای پخش ماشین. 

سام نگاهش به جاده بود، ولی حواسش پیش ره

بی‌مقدمه گفت:

 

— می‌گم… بیان آب استخر رو عوض کنن .از هفته‌ی دیگه تمریناتتو  شروع می‌کنی… ، خودم کمکت میکنم خیالم راحت تره 

رها چشم از شیشه برنداشت. چند لحظه بعد، خیلی آرام، زمزمه کرد:

 

— ممنون داداش سامی که  مواظب منی  ،همیشه جز دردسر چیزی برات نداشتم منو ببخش 

 

سام سرش را چرخاند. قلبش فرو ریخت.

صدای رها، بی‌ادعا، فقط خالصانه.

 

حس کرد گلویش می‌سوزد. لرزش صدایش را نتوانست پنهان کند:

 

— «قربونت برم… من بخاطر تو هر کاری می‌کنم. مگه چندتا رهای دیگه دارم؟

 

رها فقط نگاهش کرد.چیزی نگفت ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد

 

سام نگاهش را دوباره به جاده دوخت تا بغضش دیده نشود.

 

در دلش گفت:

کاش هیچ‌وقت ازت فاصله نمی‌گرفتم… اگه فقط یکم دیرتر می‌رسیدم… شاید دیگه هیچ‌وقت این جمله‌هارو ازت نمی‌شنیدم.

ترس، برای یک لحظه از ته دلش گذشت. ترسِ دوباره از دست دادنش. این‌بار نه با قهر، نه با دوری… با نبودن

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...