نوشین ارسال شده در دیروز در 05:28 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 05:28 AM پارت هفتادو پنج نیمه شب شده بود.جز صدای خفیف اسپیلت صدایی نمی آمد.فقط ناهید خانم ، آنجا بود. امیر هم رفته بود. رها در اتاقش روی تخت، از سردرد به خودش می پیچید عرق کرده، رنگپریده، با دستهایی که بیاختیار میلرزیدند. درد پیچیده بود به جانش. نمی توانست بلند شود، خودش را روی زمین می کشید تا به سرویس بهداشتی رسید دست راستش را بالا آورد دستگیره را گرفت و سعی کرد بلند شود خودش را به لبه روشویی رساند صدای خفه بالا آوردن ، سام را بیدار کرده بود از تختش پایین آمد صدای ناله رها دلش را لرزاند از اتاق بیرون رفت ،به سمت در رفت اتاق رها رفت در را باز کرد در چار چوب در ایستاد رها را دید پشتش به سام بود کنار در سرویس ،از شدت درد مچاله شده بود ،بی صدا گریه می کرد سام چشمش را بست. نفسش حبس شد. دلش تیر کشید. قدم جلو نگذاشت. فقط ایستاد. بیهیچ حرفی، برگشت. از پله ها پایین رفت بسمت اتاق رفت در زد :، با صدایی گرفته گفت: — ناهید خانم… ناهید خانم بیدارین صدای ناهید خانم از پشت در آمد بله آقا سامی برو بالا ببین رها چی میخواد، حالش خوب نیست انگار و بدون اینکه منتظر جواب بماند، به سمت اتاق خودش برگشت. در را بست. به دیوار تکیه داد. سر خورد پایین. اشکهایش بیصدا ریخت. دستش را روی دهانش گذاشت که صدای گریهاش درنیاید. زیر لب زمزمه کرد: — … لعنت به من… دارم … هر شب… دارم میمیرم و نمیتونم… نمیتونم… صورتش را میان دو دست گرفت. دیوار تاریک، تنها تماشاگر زجههای خفهی مردی بود که دلش برای خواهری میسوخت که نمیتوانست بغلش کند نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-8985 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دیروز در 05:37 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 05:37 AM پارت هفتادو شش صبح شده بود ،آسمان تهران ابری بود. هوا بوی باران می داد ؛ انگار تابستان هم دلش گرفته بود اتاق رها در سکوت بود. هنوز در رختخوابش بود. نگاهش مات بود به سقف. دلگرفته، بیحال، با چشمانی پفکرده از بیخوابی دیشبش گوشیاش لرزید. نگاه انداخت: خاله مهناز با بیحوصلگی تماس را جواب داد. — الو صدای مهناز نگران: — سلام عزیز دلم. خوبی؟ بهتری ؟ رها آهی کشید. — خوبم. — ناهید گفت دیشب حالت بد شده، نگران شدم. —بهترم —رها ،خاله جان ؛امیر نیمده؟ —نه پیام داد که میره ساری شب بر می گرده مهناز مکثی کرد بعد گفت: — راستی، امروز عصر ایرج میاد برای جلسهی فیزیوتراپی. یادت نره. رها، با صدایی گرفته و خسته: — خاله… توروخدا بگو نیاد. من نمیخوام برم دیگه مهناز سعی کرد لحنش را نرم و آرام نگه دارد: — میدونم سخته. اما باید به خودت کمک کنی. برای خودته، عزیز دلم… رها سکوت کرد. بعد آهسته گوشی را قطع کرد. سام آن روز، برای کاری از خانه بیرون رفت. غروب شده بود صدای رعد وبرق می آمد؛از همان باران های غافلگیر کننده تابستانی تهران . رها از جلسه فیزیوتراپی برگشته بود . ناهید خانم، با سینی غذا بالا آمد. نشست کنار رها که روی تختش کز کرده بود. — بیا دخترم… یه لقمه بخور، تو که از صبح چیزی نخوردی. رها نگاهش کرد. — ناهید خانم… سامی برگشته؟ ناهید خانم آهسته گفت: — نه مادر. نیومده هنوز. ولی میاد… حتما کارش طول کشیده ..حتماً میاد. سینی را گذاشت :بخوری حتما رها جان و رفت پایین. چند ساعت گذشته بود. صدای در شنیده شد. سام ماشین را آرام وارد حیاط کرد. باران نمنم شروع شده بود. پیاده شد، نگاه کوتاهی به آسمان انداخت و بهسمت پلهها رفت. وارد سالن شد. به ناهید خانم سلامی کرد. — کسی امروز نیومد، ناهید خانم؟ — نه پسرم. شامو الان گرم میکنم. سام با صدای آرام و گرفته گفت: — نه… خوردم. زحمت نکش. از پلهها بالا رفت. باران رگباری شده بود. سام بهسمت پنجره رفت و آن را باز کرد. بوی باران را نفس کشید. برای لحظهای ایستاد. بعد، پنجره را همانطور باز گذاشت و بهسمت سرویس رفت تا دوش بگیرد. … نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-8986 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت هفتاد و هفت رها صدای باران را که شنید، بهآرامی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند. تا به درِ تراس رسید. در را باز کرد. هوای خنک بارانی به صورتش خورد. نفس عمیقی کشید. دستش را بهسمت صندلی دراز کرد و با زحمت نشست. به درختان خیس حیاط نگاه کرد. آرام گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد. آهنگی را پلی کرد و به آسمان بارانی خیره شد. صدای آرام اما تلخِ موسیقی در شب پخش میشد: «ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم هر جا که پا میذارم، تو رو اونجا میبینم…» گالری گوشی را باز کرد. نگاهش روی عکسِ هما و سام ثابت ماند. بیصدا، اشکش سرازیر شد… «تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد گونههای خیسمو دستای تو پاک میکرد…» … سام از حمام بیرون آمد. حولهی سفید تنش بود. بهسمت پنجره رفت که آن را ببندد، اما صدای ضعیف موسیقی از تراس رها به گوشش رسید. ایستاد. گوش داد. از پشت پنجره، رها را دید که روی صندلی نشسته و به عکسهای گالری خیره شده. همانجا ایستاد و نگاهش کرد. صدای بغضدار داریوش، بغض گلویش را فشار میداد. اما باز هم قدمی برنداشت. فقط گوش داد… «من که باور ندارم اون همه خاطره مرد عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد…» چشمهای سام خیس شد. اما هنوز همانجا، بیحرکت ایستاده بود. اشکهای رها از گونهاش میچکید. گوشی را محکمتر در دستش گرفت. «یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود قصهی غربت تو، قد صد تا قصه بود…» آهنگ ادامه داشت… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-9030 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت هفتادو هشت «تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد… گونههای خیسمو، دستای تو پاک میکرد…» باران آرام تر شده بود رها خیره به عکس هما گلویش گرفت. انگار یکی وسط سینهاش چنگ انداخت. لبش لرزید.. و بعد… زد زیر گریه. نه آروم، نه بیصدا. بلند. بیرمق. از ته دل. و همانجا شکست. همانجا مثل شیشه خرد شد. سرش را گذاشت روی زانوهاش. زار زد. بیصدا نبود. مثل کودکی که مادرش را در خواب صدا میزند و جوابی نمیگیرد. اهنگ همچنان می خواند.. حالا اون دستا کجاس، اون دوتا دستای خوب چرا بیصدا شده، لب قصههای خوب از آنطرف پنجره، سام ایستاده بود. بیحرکت. صدای گریهی رها را میشنید. همزمان صدای موسیقی هم به گوشش میرسید. من که باور ندارم اون همه خاطره مرد عاشق آسمونا، پشت یه پنجره مرد چشمهایش پر از اشک بود. ولی باز هم یک قدم جلو نرفت. غرور لعنتیاش، زنجیر دور پایش شده بود. آسمون سنگی شده، خدا انگار خوابیده انگار از اون بالاها، گریههامو ندیده پنجره را بست .. نه از سر بیتفاوتی. از ترس. از ترسِ آنکه اگر بیشتر بماند، دلش نرم شود. و نرمشدن، چیزی بود که خودش را از آن… ممنوع کرده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-9031 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت هفتادو نه آهنگ تمام شده بود، اما صدایش هنوز توی دل رها میپیچید. «من که باور ندارم… اون همه خاطره مرد…» صدای باران، جای موسیقی را گرفت. اما ساکتتر از آن، صدای خودش بود… خالی، تهی، و پر از هقهقِ بلعیدهشده. دستش را از روی زانو برداشت. برخاست. هنوز پاهایش میلرزید. تکیه داد به دیوار. وارد اتاقش شد. با قدمهایی آرام روی تخت نشست. دستانش را دو طرف سرش گرفت. بیحرکت نشسته بود. دوساعتی گذشت. سرش تیر میکشید. به سختی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت. مردد بود. نگاهش به در خیره ماند. نفسش را حبس کرد، به سمت در رفت و آن را باز کرد. به آرامی به طرف اتاق سام چرخید. دست چپش هنوز میلرزید. به در اتاق نزدیک شد. دستگیره را فشار داد. در باز شد. انگار سام فراموش کرده بود در را قفل کند… یا شاید، عمداً نبسته بود. پاهایش میلرزید.ترس تمام وجودش را گرفته بود قدمی جلوتر رفت. نور چراغخواب، روشنایی ضعیفی به اتاق داده بود. جلوتر آمد. دستش را به دیوار گرفت. با صدایی لرزان و پر از بغض گفت: — داداش سامی… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-9032 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل پارت هشتاد سام روی تخت نشسته بود. تا متوجه حضور رها شد، بیدرنگ به سمت پنجره رفت. آن را باز کرد. باران هنوز میبارید. انگار نمیخواست نگاهش کند. جوابی نداد. رها دوباره گفت، اینبار آرامتر، شکستهتر: — داداش سامی… تو رو خدا بذار باهات حرف بزنم… سعی کرد جلوتر برود. به سختی پایش را دنبال خودش میکشید. سام با صدایی گرفته ای گفت: — میخوام تنها باشم. رها نفسنفس میزد. — خواهش میکنم ازت… سکوت. رها با صدای لرزان و ترسیده: — داداش سامی… میدونم ازم متنفری… میدونم نمیخوای …دیگه منو ببینی… من …. من…چیکار کنم که منو ببخشی؟ سام چیزی نگفت. فقط صدای نفسهایش سنگینتر شده بود. رها ادامه داد: — بخدا… هر شب که سرمو میذارم …رو بالش، دعا میکنم دیگه بیدار نشم… اشکهایش سرازیر شد. — من …دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم… تو و مامان، همه زندگی من بودین… گریه میکرد. سام هنوز سکوت کرده بود. رها صدایش را بالا برد: — من جز تو کسی رو ندارم سامی… مامان تنهام گذاشت… یتیم شدم… نه دیگه مامان دارم، نه بابا… به هق هق افتاد بغض، گلوی سام را میفشرد. اما هنوز حرفی نزد. رها با هقهق ادامه داد: — بخدا اونروز من من صبحش رفتم اتاق مامان… ازش معذرتخواهی کردم… مامان جوابمو نداد… اشکهای سام پایین میریخت. رها با گریه گفت: — داداش سامی، اگه تنبیهم میکنی… مجازاتم میکنی، بکن… فقط باهام حرف بزن… به خدا دارم دق میکنم… صدایش شکست: — نذار بیشتر ازین تنها بمونم ، مامان رفت، حالا تو هم نمیخوای منو ببینی ؟ لحظهای سکوت… بعد جملهای که نیمهکاره موند: — کاش من بهجای مامان… هقهق نگذاشت ادامه دهد. سام دلش لرزید. اما آن غرور لعنتی… هنوز اجازه نمیداد برگردد. رها قدمی جلوتر رفت. خم شد تا دست سام را ببوسد. — منو ببخش داداش سامی ناگهان سام داد زد: — چیکار میکنی؟! برو بیرون نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-9033 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.