رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت پنجاه 

رها تا اون لحظه بی حرکت ایستاده بود باگریه به سمت پله ها رفت

سام باصدایی پر ازدلهره 

ـ رها… جان، وایسا… یه لحظه وایسا.

رها با چشمانی پر از اشک فریاد زد:

ـ ولمممم  کن!

بی‌هیچ مکثی از کنارش رد شد، پله‌ها را بالا رفت، در اتاقش را محکم بست.

صدای کوبیده شدن در، مثل سیلی دوم در خانه پیچید.

 

هما که اشکش  بی صدا سرازیر شده بود ، پاهایش دیگر توان ایستادن نداشتند،بی هدف به سمت  نزدکترین صندلی رفت ونشست.دستهایش را روی زانو هایش گذاشت و خیره به جایی نامعلوم ،بی صدا گریست 

 

سام با گام‌هایی سریع و خشمگین به سمت هما رفت. صدایش می‌لرزید، اما فریاد می‌زد:

چیکار کردی تومامان …؟! چیکار کردی؟! 

دست بلند کردی روی دختر خودت ، همه چی رو ازش پنهون کردی… بعد… زدی‌ش؟

خیالت راحت شد؟!

داد می زد 

تا این بچه رو خاک نکنی ول‌کن نیستی نه؟!!!

 

چشمانش قرمز بود. نفسش سنگین شده بود. با صدایی پر از بغض و خشم ادامه داد:

این‌همه بهت گفتم، مامان…

رها باید بفهمه. باید بهش بگی.

تو هی گفتی دخالت نکن… دخالت نکن…

بفرما! دلت خنک شد؟

لهش کردی، مامان…

با خودخواهیات…

با این‌همه سال سکوت…

الان؟! الان باید بهش بگی اونم با این وضعیتش؟؟؟؟؟

 

هما سرش پایین بود، لب‌هایش می‌لرزید. اشک بی‌صدا روی گونه‌اش می‌ریخت. 

سام چشمانش پر از اشک بود:

چطور دلت اومد بزنیش؟؟چطور دلت اومد بچه خودت بزنی 

 

طاقت نیاورد و بی‌درنگ به سمت پله‌ها رفت، خودش را جلوی در اتاق رها رساند

 

سام پشت در اتاق رها ایستاد 

با صدای آرامی که سعی می کرد کنترلش کند

رها جان عزیز دلم درو باز کن 

صدای گریه رها می آمد جوابی نداد 

-قربونت برم درو باز کن باید باهم حرف بزنیم 

-ولم کنید حالم از همتون بهم میخوره 

سام نفس عمیقی کشید دلش پراز درد بود 

 

با خشم وارد اتاقش شد ، درو پشت سرش بست شماره‌ی جمشید رو گرفت  و به محض اینکه تماس وصل شد ، فوران می‌کنه:

 

—بابا!

(مکثی کوتاه، انگار نفسش بند اومده باشه)

به رها  چی گفتی؟ ها؟!

این همه سال سکوت کردی… سر هرچی گفتم  قول دادی 

نه تو‌گوش کن 

(مکث،صدای نفس نفس زدن ،سام بغضش می شکند)

 

تو اصلاً یه بار تو این سال‌ها بهش محبتی کردی ؟ یه بار گفتی دوستش داری؟ نه! نکردی…

اما حالا چی؟ حالا که نابودش کردی راحت می‌گی بهش گفتم؟!؟؟؟؟

(جمشید باصدای سرد وخسته )

 

—اون باید می‌فهمید…

 

 سام (فریاد می زنه )

 

—نه! نه اینجوری!

تو نمی‌فهمی بابا 

حالش رو دیدی؟ صدای شکستن‌شو شنیدی؟

تو فقط خودتو می‌بینی، همیشه همین بودی…(جمشید با خونسردی)

—من کاری نکردم، حقیقتو گفتم.

(سام با خشمی بی رحم)

 

—تو کاری نکردی بابا ؟! تو زندگیشو با همین بی‌تفاوتیات له کردی…

اون یه دختر حساسه ، دنبال یه تکیه‌گاه، بود همین مگه ازت چی خواست دنیا به اخر می رسید سکوت میکردی و حرفی نمی زدی  

 

بعد حالا، اینجوری، پرت‌ش کردی وسط یه حقیقت لعنتی؟!

 

(صدایش می لرزد اما محکم‌میگه)

 

—بس کن بابا…

رها گناه داشت حقش این  نبود  تقاص سالها بی رحمیت رو یه روزی می دی  

گوشی را قط کرد وپرت کرد سمت میز 

  • پاسخ 70
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

پارت پنجاه ویک 

روی تختش نشست دستهایش را به سرش گرفته بود 

صدای برخورد و شکستن چیزی آمد 

با عجله به سمت در رفت 

صدا از اتاق رها بود داشت همه چیز را بهم می ریخت 

سام در زد 

 

رها، خواهش می‌کنم… درو باز کن. بذار بیام تو.

صدای شکستن‌ها بلندتر شد. دیوانه‌وار.

سام با دلشوره دستگیره را محکم چرخاند. بی‌فایده بود.

یک لحظه مکث کرد، بعد با ضربه‌ای محکم در را شکست و وارد اتاق شد

 

همه‌جا پر از خرده‌شیشه و تکه‌های شکسته‌ی وسایل بود.

سام نفسش را حبس کرد و وارد شد. نگاهش افتاد به رها با بدنی لرزان و گریان وسط اتاق نشسته بود،با تکه‌ای آینه‌ی شکسته در دست.

قدم‌به‌قدم، آرام و محتاط جلو رفت.

کنارش نشست 

سام با التماس گفت:

—رها جان خواهش میکنم 

اون آینه رو بده ب من 

 

رها دستش را محکم دور تکه آینه حلقه کرده بود. 

 

رها سرش را بالا آورد. چشم‌هایش سرخ و متورم بود، هق‌هق می‌کرد و لرز داشت.

تو چرا بهم نگفتی؟

سام با صدای لرزان :

می‌خواستم بگم… باور کن… ولی مامان هیچ‌وقت نذاشت، اون آینه رو به من بده بعد ش باهم حرف می زنیم 

رها با همان حال گریان

ولم کن،حالم از همه  از خودم بهم میخوره 

خسته م دیگه نمی کشم 

سام دستش را به آرامی جلو برد.

—می‌فهمم قربونت برم باور کن می‌فهمم… ولی این راهش نیست…

با لطافت، انگشتان لرزان رها را دور آینه باز کرد. آینه را گرفت و پرت کرد آن‌طرف. بعد بی‌هیچ حرفی، محکم بغلش کرد.

آروم باش نفسم 

تموم شد… من اینجام… آروم باش 

صدای هق هق رها توی بغل سام می پیچید ، شانه هایش از گریه می لرزیدن 

سام با بغض  نوازشش میکرد و صورتش را بوسید  و آروم  زمزمه میکرد:دردت به جونم‌ ،من پیشتم  تنهات نمیذارم 

رها لای هق هق گریه‌های خفه وگاهی بلندش، با صدایی بریده و‌ وپر از درد  حرف‌های جمشید را با هق‌هق و تکه‌تکه تعریف کرد. دست‌هایش می‌لرزید. سام انگار با هر کلمه‌ی رها ذوب می‌شد. چشم‌هایش پر از اشک شد.محکم تر رها را به سینه اش فشرد، انگار می خواست همه دردش را از تنش بیرون بکشد بی صدا اشک ریخت، نوازشش میکرد با گریه گفت :جان من ،رهای من آروم باش ،من پیشتم 

بعد ار چند دقیقه بازوی رها را گرفت با احتیاط کمکش کرد از زمین بلند شه

رها که هنوز گریه میکرد گفت:

میخوام تو اتاقم  باشم 

سام با مهربانی نگاهش کرد:

فداتبشم اینجا پرخرده شیشه است فردا میگم ناهید خانم بیاد اتاقت تمیز کنه ،و آرام به سمت اتاق خودش برد 

 

رها را آرام به سمت تخت برد، کمکش کرد تا دراز بکشد. پتو را تا زیر چانه‌اش بالا کشید و لب زد:

 

— الان میام عزیزم… دو دقیقه صبر کن.

 

با نگرانی از اتاق بیرون زد. از پله‌ها پایین دوید، مستقیم به سمت آشپزخانه رفت. کشوی کابینت را با عجله باز کرد، دستش میان جعبه‌ی داروها می‌لرزید تا قرص آرام‌بخش را پیدا کند. لیوان را از شیر پر کرد.

 

بی‌آنکه حتی نگاهی به هما، که روی صندلیِ گوشه‌ی سالن نشسته و در سکوت به فکر فرو رفته بود، بیندازد، به سمت پله‌ها برگشت.

 

نفس‌نفس‌زنان وارد اتاق شد. کنار تخت نشست. آرام سر رها را بلند کرد و گونه‌اش را نوازش کرد:

 

— قربونت برم… بخور اینو، حالت بهتر میشه.

 

قرص را به لب‌های لرزانش نزدیک کرد. لیوان را به آرامی جلو برد. رها با چشم‌های نیمه‌بسته، فقط یک جرعه‌ی کوچک نوشید،

رها دوباره به بالش برگشت. چشمانش را بست. هنوز بی‌جان بود، اما کمی از اضطرابش کاسته شده بود.

 

سام کنارش نشست،با لحن آرامی کفت: برم چشمبند تو بیارم راحت بخوابی 

رها بی حال و  فقط سری تکان داد 

سام با عجله به سمت اتاقش رفت  چشم بند را از کنار بالش برداشت  و نگاهش به داروهایش افتاد آنهارا برداشت وبه  اتاق برگشت 

چراغ را خاموش کرد.بی صدا کنار رها  نشست دستش را کرفته بود  وموهایش را نوازش میکرد پلکهای رها سنگین شد و بالخره به خواب رفت 

سام آرام صورتش را بوسید و بلند شد به سمت میزش رفت 

دلش پر از درد بود.

خیره به لپ‌تاپ، انگار هیچ‌چیز نمی‌توانست ذهنش را آرام کند.

نیمه‌شب بود. خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود.

سام هنوز بیدار بود، و پشت میزش همچنان نشسته بود ،رها به خواب رفته بود و آرام شده بود 

اما این آرامش طولی نکشید.

پارت پنجاه ودو

ناگهان رها با فریادی بلند از خواب پرید.

— نه …نه ….

 

نفسش بالا نمی‌آمد.رنگی به صورت نداشت نمیتوانست نفس بکشد  و تنش از شدت اضطراب می‌لرزید.

 

سام بلافاصله خودش را رساند و او را بغل کرد.

— رها… رهاجان ببین منو ، آروم باش… من اینجام…خواب دیدی 

 

اما رها نمی‌شنید. اشک از چشم‌هایش می‌چکید، نفس‌هایش تند شده بود، تپش قلبش بالا رفته بود. دست‌هایش به‌شدت می‌لرزید.

سام دست‌پاچه شده بود، دلش آشوب شده بود. با صدایی پر از ترس و اضطراب داد زد:

مامان… مامان بیا بالا!

 

در همان لحظه، صدای قدم‌های شتاب‌زده‌ی هما از پله‌ها بلند شد. با نفس‌نفس‌زدن در را باز کرد، هراسان پرسید:

چیشده سامی؟ چی شده مامان جان ؟

 

سام با صدایی بغض‌آلود و چشمانی پر از اشک فریاد زد:

زنگ بزن اورژانس! حالش خوب نیست مامان، پنیک کرده! داره خفه می‌شه!

 

هما چند لحظه خشکش زد. قلبش فرو ریخت. اما به‌جای تماس با اورژانس، با دست‌هایی لرزان شماره‌ی دکتر خیامی را گرفت.

— ایرج… رها حالش بده… نمی‌دونم چی شده، انگار پنیک کرده، زود بیا!

 

سام که از شدت اضطراب در حال انفجار بود، با فریادی آمیخته به خشم و گریه داد زد:

من گفتم به ایرج زنگ بزن؟!

 

هما با صدایی لرزان که تهش پر از ترس بود، فقط گفت:

اون دکترشه  پسرم 

چه فرقی می‌کنه؟

 

رها روی تخت افتاده بود، نفس‌های کوتاه و تندش شنیده می‌شد. چهره‌اش  رنگ پریده ،دستانش یخ کرده و بی‌رمق.

سام سریع به سمت پنجره دوید. آن را باز کرد تا هوای تازه وارد شود. برگشت، با عجله کنار رها نشست، آرام، اما صدایش پر از التماس بود:

عزیز دلم، آروم باش… نفس بکش… فقط سعی کن نفس عمیق بکشی، نترس… ببین من اینجام، من پیشتم… بیا، دست‌هامو بگیر…

 

اما رها توان نداشت. حتی برای بالا آوردن دست‌هایش. لرزش بدنش شدیدتر شده بود، نگاهش خیره، چشمانش پر از وحشت.

سام شانه هایش را گرفت صورتش را به صورت رها نزدیک کرد، با صدایی که از ته دلش بیرون می‌اومد، با چشمایی لبریز اشک، زمزمه کرد:

نترس رهای من… نترس جانِ من… من اینجام… نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته…

بیست دقیقه نگذشته بود صدای زنگ خانه آمد 

هما با عجله در را باز کرد:

 

 دکتر وارد شد با نگرانی و با قدمهای تند فوری به سمت پله راه افتاد. رها روی تخت به حالت خمیده نشسته بود،صورتش رنگ‌پریده، و دستانش بی‌رمق روی پاهایش افتاده بود. سام کنارش بود،دست‌های رها را گرفته بود و با دست دیگرش آرام پشتش را می‌مالید

 

ایرج کنارشان نشست و بی درنگ نبض رهارو گرفت؛

— عزیز م …رها، صدای منو می‌شنوی؟ نترس… این فقط یه حمله‌ست. الان درست می‌شه. قرار نیس هیچ اتفاقی بیفته باشه….

 

با مهارت و سرعت آمپول رو آماده کرد. آستین  تیشرتش را کمی بالا زد و به‌آرامی، بدون اینکه دردی بهش تحمیل کنه، تزریق کرد.سام کمکش کرد  که دراز بکشه. بالش رو زیر سرش جابه‌جا کرد.

ایرج با صدایی آهسته و گرم گفت

— خوبه نفس بکش… آروم، همینه… آفرین دختر قوی…. هنوز ضربانش بالا بود، دست‌هاش می‌لرزیدن و عرق سرد روی پیشانیش بود 

 

ایرج با اخم و نگاهی جدی رو به سام کرد:

— چی شده؟

 

سام، بی‌صدا، با چشم‌های پر اشک به رها نگاه می‌کرد. نفسش سنگین بود.جوابی نداد 

 

هما که کنار میز کار سام ایستاده بود ، با صدایی که میلرزید، گفت:

— یه‌کم با من  جرو بحثش شد… فقط… همین ا…

 

ایرج نگاهش را از هما برنمی‌داشت.

— چند بار گفتم این بچه بدنش  ضعیف شده طاقت استرس نداره؟ چند بار باید بگم تا باور کنین؟

 

 

نیم‌ساعت بعد، نفس‌های رها آرام‌تر شده بود. چشم‌هاش هنوز وحشت داشت ، بدنش  بی‌رمق.

 

سام کنارش نشسته بود، بی‌حرکت، نگاهش را از صورت رنگ‌پریده‌اش برنمی‌داشت.

 

ایرج دست روی شونه‌اش گذاشت:

— عزیزم حالش بهتر می‌شه …. نگران نباش ، مراقب باش  و پیشش بمون 

چون ممکنه امشب سردرداش شروع بشن. نترس… فوری قرصش رو بده و آرومش کن… همین

 

ایرج خداحافظی کرد. هما پشت در ایستاده بود.

پارت پنجاه وسه 

سام برگشت. روی تخت نشست.

 

موهای خیس از عرق رها رو کنار زد و نوازش کرد، با زمزمه‌ای لرزان گفت:

— جانِ من… بخواب… من پیشتم…

 

هما جلو آمد.

— نمی‌خوام تنهاش بذارم، خودم پیشش می مونم 

 

سام سرش را بلند کرد. بغضی فروخورده در صداش موج می‌زد، اما محکم بود:

— امشب نه مامان… امشب به اندازه کافی عذابش دادی … امشب تو کنارش نباشی

، لطف کردی…

 

هما با حالی غمگین و سنگین، نگاهی به رها انداخت که نیمه‌هوشیار روی تخت دراز کشیده بود. لبش را به دندان گرفت، بغضش را قورت داد و آرام به سمت در رفت.

 

— اگه حالش بد شد، صدام کن… بیدارم.

 

سام نگاهش نکرد. صدایش خسته و پر از دلخوری بود، زیر لب گفت:

 

— مامان، برو بخواب.

در اتاق آرام بسته شد. 

 

سام آهی کشید، دست‌ بی رمق رها را توی دست گرفت، پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید 

بعد آرام کنارش دراز کشید و چشم‌هایش را بست. پلک‌هایش سنگین بود اما دلش آسوده نه.

 

هنوز یکی‌دو ساعت نگذشته بود که تکان شدید رها بیدارش کرد. با ناله و چهره‌ای در هم کشیده از درد، به خودش می‌پیچید. دستش روی سرش بود، شقیقه‌هایش را فشار می‌داد و نفس‌های کوتاه و بریده‌ای می‌کشید.

سام با وحشت بیدار شد، کنارش نشست:

 

— رها… عزیزم…چیزی نیس الان قرصتو میارم ،آروم باش…

 

فوراً قرص را آورد، دستش لرزید اما خودش را نگه داشت. قرص را به لب‌های رها نزدیک کرد، آب را جلوی دهانش گرفت. رها با زحمت، آن را قورت داد.

 

اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دستش را جلوی دهانش گرفت، چشمانش پر شد:

 

— دارم بالا میارم…

 

با عجله از تخت پایین آمد، تعادل نداشت. سام زیر بازوش را گرفت، کمکش کرد به سمت سرویس بره.

 

— نترس آروم باش ..من اینجام، تکیه کن به من…

 

روی لبه سرد روشویی خم شد .بدنش از شدت درد و تهوع می‌لرزید.

سام دستش را دور کمرش گذاشته بود.پیشانی اش را گرفته بود 

الان تموم میشه عزیزم ،نفس بکش اروم باش 

نفس‌نفس می‌زد، رنگش پریده بود.

— نفس بکش… تموم میشه عزیزم… من کنارتم.

 

رها که هنوز بالای روشویی خم شده بود، سرش رو بالا آورد. دست لرزونش رو جلو بینی‌اش گرفت.

چند قطره خون…

و بعد، رگه‌های تیره‌ و پیوسته‌ای که از بینیش سرازیر شد.

سام با وحشت فریاد زد:

— نه… نه… الان نه… لعنتی الان نه!

 

سریع دستمال کاغذی کنار روشویی رو کشید و جلوی بینیش گرفت سعی کرد بینی‌اش رو با ملایمت فشار بده.

— نترس رها… عزیز دلم، نترس، چیزی نیست، آروم باش، الان بند میاد … فقط نترس…

 

اما رها صدای سامو نمی‌شنید. از درد می‌لرزید، اشک می‌ریخت، بدنش می‌لرزید.

دست‌های لرزونش به دیوار تکیه داده بود، پاش دیگه طاقت وزن تنش رو نداشت. لیز خورد، ولی سام نگهش داشت.

— نترس من گرفتمت … نمی‌ذارم بیفتی… نفس بکش عزیزم… فقط نفس بکش…

 

پاهاش سُست شدن. خون از بینی‌اش پایین می‌اومد،

چونه‌شو خیس کرده بود.صدای بهم خوردن دندانهایش ازشدت لرز  به وضوح شنیده میشد 

سام با التماس توی گوشش گفت:

— تحمل کن… فقط یه کم دیگه… رها جونم فقط یه کم…

رها ناله‌ای از اعماق وجودش کشید.

— نمی‌تونم…سرم داره میترکه 

سام صورتش پر از اشک شد نمی‌تونست ببینه که این‌طور درد بکشه. توی دلش هزار بار خودش رو لعنت کرد. کاش می‌تونست یه ذره از اون درد رو بگیره، فقط یه ذره…

 

همزمان با یک دست، صورت رها رو تمیز می‌کرد، با اون یکی دست محکم گرفتش، بالاخره بند آمد،صورتش را شست 

و با همه‌ی وجود کمکش کرد سمت تخت برن.

نزدیک تخت، رها دیگه نایی برای حرکت نداشت. نفس‌هاش بریده‌بریده بود، لب‌هاش بی رنگ  بودن.

با زحمت خوابوندش روی تخت. کنار تخت نشست. با دست‌های لرزون، قرص رو برداشت، آب رو نزدیک لبش گرفت.

— بگیر عزیز دلم… فقط اینو بخور… خوب می‌شی… قول می‌دم…

رها با آخرین توان، قرص رو بلعید. اشک از چشم‌هاش جاری بود.

با صدایی شکسته، نفس‌زنان گفت:

— چرا من نمی‌میرم، سامی؟ چرا تموم نمی‌شه این درد لعنتی؟ 

سام بغضش ترکید، بی‌صدا گریه می‌کرد… اما اشک‌هاش روی صورت رها می‌ریختن.

پارت پنجاه و‌چهار

خم شد. پیشونی رها رو بوسید. دستاش دورش حلقه شد. رها رو توی آغوشش گرفت، چسبوند به سینه‌اش، مثل یه پرنده‌ی زخمی، انگار می‌خواست تمام درد دنیا رو ازش دور کنه.

 

— من بمیرم برای مظلومیتت… بمیرم برای دردی که میکشی 

بمیرم برای قلب کوچیکی که این‌همه درد توشه…

 

رها بی‌جان  سرش روی سینه‌ی سام  بود. بدنش از تب می‌سوخت، چشم‌هاشو از شدت درد محکم بسته بود و دندون‌هاش از لرز بهم می‌خورد. هر از گاهی ناله‌ی خفه‌ای از بین لب‌هاش بیرون می‌اومد.

سام بازوهاشو دورش حلقه کرده بود، محکم، انگار که بخواد با آغوشش همه دردهای دنیا رو از تن رها بیرون بکشه. با بغضی که توی صداش می‌لرزید، توی موهاش زمزمه کرد:

— تموم می‌شه… قول می‌دم تموم می‌شه عزیز دلم… 

صورت رها  به سینه‌ی سام چسبیده بود و صدای پر ضربان قلبش رو می‌شنید.بیقرار ، قوی، تکرار شونده… مثل لالایی.

 

نفس‌های لرزونش کم‌کم آهسته شد. پلک‌هاش سنگین شدن. با آخرین رمق، دستش رو دور لباس سام جمع کرده بود 

سام با بغضی سنگین، سرش رو کنار صورت رها گذاشت.

رها همون‌طور توی بغلش، توی گرمای آغوشش، آروم‌آروم خوابش برد…

 

سام اما، بیدار موند. تا طلوع…

چشم به سقف، با قلبی پر از درد

 

 

هوا روشن شده بود نسیم‌ملایمی  از پنجره ‌نیمه باز پرده حریر را به آرامی تکان می داد 

 

رها  خوابیده بود. نفس‌هاش منظم شده بود،دست سام،دور شونه‌های رها حلقه شده بود. خودش هم، با چهره‌ای خسته و چشم‌هایی بسته، تو همون حالتِ بیداری ممتد، بالاخره از هوش رفته بود. هر دو، بی‌صدا  در خواب بودن 

 

در اتاق آهسته  باز شد 

هما قدم به قدم نزدیک شد. چشمش که ب تخت افتاد ، بغضی سنگین گلویش را فشرد 

رها،بی پناه و رنگ پریده در آغوش برادرش خوابیده بود .وسام … با چهره ای خسته و بازوانی که هنوز دور خواهرش حلقه کرده بود، مثل پناهی در برابر تمام دردهای دنیا 

بی‌صدا به سمت کمدو پتویی را برداشت .پتو را که روی سام نبود، با احتیاط رویش انداخت 

سپس لحظه‌ای کنارشان ایستاد. لبش را به پیشانی دخترش نزدیک کرد.

بوسه‌ای بی‌صدا زد. بعد هم گونه سام را بوسید، با دست لرزان موهایش را کنار زد.

 

زمزمه‌ای زیر لب گفت، شاید برای خودش،

— مراقب هم باشید… توی این دنیا، فقط همین‌همدیگه رو دارین…

 

آهسته عقب رفت، در را بست… و گریه‌اش را همان‌جا، پشت در، فرو خورد 

 

چند روز گذشته بود. خانه ساکت بود، بی‌رمق.

رها بیشتر وقتش را روی تختش می‌گذراند؛ بی‌حرف، بی‌حوصله. نه دانشگاه ،نه کتاب، نه طراحی ‌نهایی اش،نه حتی نگاه به گوشی. تنها چیزی که مدام تکرار می‌شد، نگاه‌های خیره‌اش به نقطه‌ای نامعلوم بود.

 

هما چند بار سعی کرده بود سر صحبت را باز کند، ولی جواب‌ها کوتاه بودند؛ “آره”، “نه”، “نمی‌دونم”.

فاصله بین مادر و دختر، حالا دیگر شکل دیواری خاموش به خودش گرفته بود. هما فقط از پشت در صدایش می‌زد:

— رها جان… چیزی می‌خوای؟

و صدای رها فقط یک “نه” بود، سرد و خسته.

 

سام… بیشتر شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماند، چشم دوخته به صورت رنگ‌پریده‌اش، دل‌نگران هر تکان، هر نفس.

نیمه‌شب‌ها بلند می‌شد، پتو را مرتب می‌کرد، به پیشانی‌اش دست می‌زد که تب نداشته باشد، یا بی‌صدا از اتاق بیرون می‌رفت و دوباره با لیوان آب برمی‌گشت.

 

صبح یکی از همان روزها، کنارش روی کاناپه نشست. چند ثانیه سکوت کرد. بعد آروم گفت:

— می‌خوای بریم یه چرخی بزنیم؟فقط یه هوای تازه، یه کم رنگ.

 

رها نگاهش نکرد، فقط آهسته گفت:

— نه حوصله ندارم 

 

ساعتی بعد، دوباره تلاش کرد:

— می‌خوای برات یه کم کتاب بخونم؟ مثل قدیما یادته که ؟!!

 

باز هم جواب فقط یک «نه» بود. آرام، بی‌روح.

 

دلش می‌خواست کاری بکند، کاری بیشتر از این تماشای سکوت.

— رها… می‌خوای آخر هفته بریم ماسال ؟ الان هواشم عالیه ،فقط من و تو… اصلاً کسی هم نفهمه.

 

رها چشمانش را بست، با صدایی که بیشتر ناله بود تا پاسخ:

— داداش سامی… نمی‌خوام. نه.خستم 

 

سام سرش را پایین انداخت. نمی‌خواست اصرار کند. اما دلی که برای خواهرش تکه‌تکه می‌شد، آرام نمی‌گرفت

پارت پنجاه و پنج

نیمه‌شب بود.خانه در سکوتی کامل فرو روفته بود ، آن شب، سکوت خانه سنگین بود. تنها صدای ساعت دیواری، فضای تاریک را می‌شکست. سام هنوز خوابش نبرده بود. روی تختش دراز کشیده بود ، نگران، با ذهنی پُر از فکر

 

ناگهان، جیغی از اتاق کناری بلند شد.

 

— بابااا… نزن! بابا نزن!

 

سام یکه خورد. با وحشت بلند شد، قلبش توی سینه کوبید. خودش را به تخت رساند. رها میان کابوس می‌لرزید، نفس‌نفس می‌زد، با دستان لرزانش هوا را پس می‌زد، انگار کسی را دور می‌کرد. دوباره فریاد زد:

 

— نزن… توروخدا نزن!

 

سام آرام اما با دلِ آشوب، دستش را جلو برد تا بغلش کند:

— رها… منم… من سامم…

 

اما رها با ترس خودش را عقب کشید. به حالت دفاعی جمع شد، دستانش را جلوی صورتش گرفت، به گریه افتاد:

 

— نه… نه… نزن… خواهش می‌کنم… توروخدا نزن…

صداش خفه بود، اما هر کلمه‌اش، مثل چاقو فرو می‌رفت.

 

سام ایستاد. قلبش آتش گرفت. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد آروم، خیلی آروم، جلو رفت، نشست کنارش، دستانش را گرفت:

— رها… نگاه کن به من… خواهش می‌کنم… من سامم… داداشت… عزیز دلم…

 

رها چشم‌هاشو باز کرد. چند لحظه طول کشید تا تصویر روبرویش را شناخت. بعد مثل یک پر شکسته، افتاد توی بغلش. با صدایی بریده و پر از وحشت گریه کرد:

 

— توروخدا نذار منو برنه … داداش سامی… نذار بزنه… منو تنها نذار…

 

سام نتونست خودش رو نگه داره. بازوهاش رو دور رها حلقه کرد، بوسه‌ای به موهایش زد اشک‌هاش روی صورت رها چکید. با صدایی که می‌لرزید گفت:

 

— هیس تموم شد… تموم شد قربونت برم… دیگه هیچ‌کسی تورو نمیزنه دیگه نمی‌ذارم… دیگه نمی‌ذارم هیچ‌کس اذیتت کنه… من هستم…

 

رها بی‌صدا توی بغلش هق‌هق می‌کرد و سام فقط می‌لرزید… از خشم، از اندوه، از درد 

 

صبح ۱۹ خرداد بود. آفتاب گرمی  از لای پرده نازک به اتاق می‌تابید. رها روی صندلی در تراس نشسته بود، زانوانش را بغل گرفته بود و به  درختان حیاط خیره مانده بود. سام وارد اتاقش شد نگاهش به سمت در نیمه باز تراس رفت، آروم درِ تراس رو باز کرد. چشمش افتاد به رها که روی صندلی نشسته بود،

آرام جلو رفت. کنارش نشست و دستای یخ‌زده‌ی رها رو توی دستاش گرفت. لبخند زد، با لحن گرم و مهربونی که شبیه لالایی بود:

 

— نبینم اینجوری زانوی غم بغل کرده باشی، عشق من…

من امروز خیلی خوشحالم ، می‌دونی چرا؟

 

رها نفس کشید، اما نگاهش رو برنگردوند. صداش گرفته بود:

— نه… نمی‌دونم.

 

سام، با همون حالت، صداشو کمی کارتونی کرد،

— آقا لک‌لکه یه روز از تو آسمون

یه فرشته‌ی کوچولو رو آورد به خونمون

اسمش چی بود؟… آها، رها جون!

تا سامی یه خواهر داشته باشه، مهربون!

تولدت مبارک نفس من 

 

رها لبخند نزد. فقط پلک زد. فقط… اشک در چشماش جمع شد.

 

چند لحظه سکوت بود. بعد صدای لرزان رها:

 

— کاش… کاش هیچ‌وقت به دنیا نمی‌اومدم…

 

صداش شکست. بغضش ترکید. صورتش توی دست‌هاش رفت و صدای گریه‌اش بالا گرفت.

 

سام بی‌درنگ بلند شد، کنارش نشست، او را توی آغوش کشید. سر رها را روی شانه‌اش گذاشت، و با تمام وجود، با صدایی آرام، پر از عشق، گفت:

 

— نه… نه عزیز دلم… نگو اینو. تو همه دنیای منی، رهای کوچولوی من. من جز تو هیچ‌کسو ندارم…

من خودم برات بابا می‌شم… داداش می‌شم… خواهرت می‌شم… همه‌کسِ تو می‌شم… فقط نگو نمی‌خواستی باشی…

 

رها در آغوش سام گریه می‌کرد. شونه‌هاش می‌لرزید.

 

سام لبخندی زد، اشک‌هاشو با پشت دست پاک کرد و گفت:

 

— پاشو بریم پایین… مامان برات کیک گرفته. ترسید تو ناراحت بشی نیمد بالا،مامان دوستت داره، رها. باور کن.

 

رها، در حالی که هنوز اشک می‌ریخت، زمزمه کرد:

 

— مگه من اونو دوست ندارم ؟… تو و مامان همه زندگی منید چرا فک میکنه من دوسش ندارم ؟ … چرا این همه سال بهم دروغ گفت چرا ؟

 

سام پیشونی‌اش رو به پیشونی رها چسبوند. صدایش هم بغض داشت، هم اطمینان:

 

— چرا… قربونت برم،تو مامان خیلی دوس داری 

اگه مامان این همه سال سکوت کرد، اگه چیزی نگفت… دلیلش این نبود که دوستت نداشت…

فقط بلد نبود… بلد نبود چطوری نشون بده… ولی من می‌دونم، رها… می‌دونم که دلش باهاته…

 

رها سرش را پایین انداخت. اشک‌هاش بی‌صدا روی صورتش می‌چکید. سام، شونه‌هایش را گرفت، چشم در چشمش شد:

— پاشو بریم پایین… فقط چند دقیقه بخاطر من ..

رها با صدای پر بغض 

—حوصله ندارم  میخوام تنها باشم،

—رها خواهش میکنم اصلا نمیخواد حرفی بزنی اون پایین بی تو معنایی نداره

نکاهش پر از التماس بود 

آرام  بلند شد و دست رها رو با مهربونی کشید.

رها ولی همون‌طور بی‌رمق، هیچ‌چیز توی وجودش اشتیاق نداشت برای حرکت، برای پایین رفتن، برای روبه‌رو شدن

از روی صندلی بلند شد. بعد، با هم از تراس خارج شدن ، انگار تمام دنیاش توی اون قدم‌ها خلاصه شده 

از پله ها پایین آمدند 

 دست رها را هنوز گرفته بود و به سمت آشپزخانه رفتند.

 

هما سر میز نشسته بود. ساکت، با چشم‌هایی که انگار هزار تا حرف توشون قفل شده بود، به کیک ساده‌ی شکلاتی وسط میز زل زده بود.وشمع ۲۲سالگی رویش 

 

تا چشمش به رها افتاد، سریع از جا بلند شد. چند قدم جلو اومد. رها مکث کرد.

 

هما آروم، با دلی لرزون، رها رو بغل گرفت. بوی دخترش رو کشید، بوسه‌ای نرم روی موهاش زد:

 

— تولدت مبارک عزیزِ دلم…

تولد مبارک 

منو ببخش… بغضش اجازه حرف زدن نداد 

همیشه دوستت دارم همیشه 

 

رها فقط ایستاده بود. دست‌هاش بی‌حرکت کنار بدنش. بغضش مثل یه موج، صداش رو خفه کرده بود. فقط اشک بود که بی‌صدا می‌چکید.

 

سام که کنار در ایستاده بود، با صدایی خش‌دار، پر از بغض و دل‌خوریِ مهربون گفت:

 

— شماها نمی‌خواین این کیکِ رو بخورین؟

 

صدای هما ،بغض‌دار، با یه لبخند لرزون:

 

— منتظر بودم دخترم خودش بیاد… خودش کیکشو ببره.

 

رها بالاخره، خیلی آروم، به سام نگاه کرد. نگاهش خیس بود، اما انگار یه ذره، فقط یه ذره از اون تاریکی عظیم توی دلش، ترک برداشت…

پارت پنجاه و‌شش 

تیرماه یک ماه بعد از تولد رها 

 

شب گرمی بود. هما و سام در تراس بالا، روی صندلی‌های راحتی نشسته بودند و آهسته گفت‌وگو می‌کردند. سام گه‌گاهی نگاهش روی صفحه‌ی گوشی‌اش می‌لغزید.

 

رها از اتاقش بیرون آمد. آرام به سمت تراس رفت. چشم‌های خسته‌اش نشانه‌ی بی‌خوابی چند شب اخیر بود. بی‌کلام، روی یکی از صندلی‌ها نشست. هما نگاهی کوتاه به او انداخت، ولی چیزی نگفت.

 

سام که انگار منتظر حضور او بود، گفت:

— پروژه‌ی طراحی لباست چی شد؟ بالاخره تحویلش دادی؟

 

رها سری تکان داد و با صدایی آرام گفت:

— آره، امروز تحویل دادم.

 

لحظه‌ای سکوت افتاد. بعد، رها بی‌مقدمه و بی‌احساس گفت:

— نمی‌خوام ادامه بدم دیگه.

 

هما سریع سرش را برگرداند، ابروهایش در هم رفت:

— چی گفتی؟ یعنی چی که نمی‌خوای ادامه بدی؟

 

رها بی‌تفاوت شانه بالا انداخت:

— دیگه نمی‌خوام درسمو  ادامه بدم… 

هما فوراً سرش را برگرداند. اخم ظریفی روی پیشانی‌اش نشست:

— چی گفتی؟ یعنی چی که نمی‌خوای ادامه بدی؟

 

رها بی‌تفاوت گفت:

— دیگه نمی‌خوام ادامه بدم… ایتالیا هم نمی‌رم.

 

صدای هما بالا رفت، تند و نگران:

— ولی ما براش کلی برنامه‌ریزی کردیم! این همه تلاش کردی، اپلای کردی، برات ایمیل اومده! الان چی شده یهو؟ نمی‌خوای بری، چرا؟

 

رها بی‌قرار و عصبی گفت:

— خسته‌م… دیگه حوصله ندارم. قرار نیست همیشه همون‌جوری که تو می‌خوای زندگی کنم! خودم بلدم تصمیم بگیرم.

 

سام با لحنی آرام سعی کرد وسط بیاد:

— رها، عزیزم… الان وقتش نیست. بذار بعداً حرف بزنیم. یه‌کم آروم‌تر، خواهش می‌کنم.

 

اما هما دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه:

— تو هیچ‌وقت قدر چیزی رو نمی‌دونی! همیشه کار خودتو می‌کنی، به عواقبش هم اصلاً فکر نمی‌کنی!

 

رها صداش بالا رفت، با بغض و عصبانیت:

— دست پیش می‌گیری که پس نیفتی مامان؟! دلم نمی‌خواد! مگه زور؟!

(فریاد زد) — تو همیشه تصمیم می‌گیری من کی باشم، کجا باشم ، چیکار کنم … خستم کردی! ولم کن!

 

هما، پر از خشم، فریاد زد:

— بگو عرضه‌شو ندارم میترسم ! بگو از صبح تا شب می‌خوای تو اتاقت زل بزنی به دیوار!

نگاهش را از رها گرفت. زیر لب گفت، اما نه آن‌قدر که شنیده نشود:

— کاش اصلاً به دنیا نمی‌اومدی…

 

رها خشکش زد. صداش لرزید، اما با بغض فریاد زد:

— مگه من ازت خواستم منو بیاری؟! چرا ولم نمی‌کنی با دردای خودم بمیرم؟! چی از جونم می‌خوای آخه؟!

 

سام، که تا آن لحظه سعی کرده بود آرامش خودش را حفظ کنه، ناگهان با صدایی بلند و محکم گفت:

— بس کنین دیگه! شورشو درآوردین، تمومش کنین! هردوتون!

 

چند لحظه مکث کرد، بعد با لحنی جدی‌تر رو به رها گفت:

— رها… برو توی اتاقت. لطفاً.

 

رها فقط نگاهش کرد. چشم‌هاش پر اشک بود، اما چیزی نگفت. از جاش بلند شد، بی‌هیچ حرفی از تراس بیرون رفت. چند ثانیه بعد، صدای بسته شدن در اتاقش، مثل مهر سکوت، توی خونه پیچید

پارت پنجاه وهفت

 

هما با قدم‌هایی تند و بی‌صدا به سمت پله‌ها رفت. سام پشت‌سرش دوید:

— مامان… صبر کن.

 

هما وارد آشپزخانه شد. بی‌اینکه جوابی بده، کشوی کنار کابینت رو باز کرد و با دست‌هایی لرزان قرص فشارش رو پیدا کرد. سام سریع شیر آب رو باز کرد، لیوانی آب ریخت و به دستش داد.

 

— بیا… بشین.

 

هما روی صندلی نشست. سام پشتش ایستاد و آروم شونه‌هاش رو ماساژ داد.

 

— مامان جان… مگه قرار نبود این بحثا تموم شه؟ این چه وضعشه آخه؟ چرا یه کم بهش زمان نمی‌دی؟ چرا انقدر بهش فشار میاری؟

 

هما با صدایی که هم خسته بود هم مصر، گفت:

— چون اگه ولش کنم، همه‌چی رو ول می‌کنه… باید جلوش وایستم.

 

سام آهی کشید، صدایش نرم‌تر شد:

— ولی این‌جوری داری فقط از خودت هلش می‌دی عقب… اون الآن تو یه سن حساسه. شرایط جسمی وروحیش خو ب نیس مامان ،شما دوتا شدین مثل کارد و پنیر. هر روز دعوا، هر روز بحث…فقط داری بدترش میکنی 

 

چند لحظه سکوت شد. بعد سام آرام ادامه داد:

— انقدر به خودت هم فشار نیار، مامان… خواهش می‌کنم. این‌جوری فقط حالت بدتر می‌شه. یه ذره بی‌خیال شو… شاید واقعا خودش بتونه گاهی راهشو پیدا کنه.

 

بعد رو به رویش خم شد، صورت هما را آرام بوسید.

— مامان جان برو استراحت کن قربونت برم برو 

شبت بخیر

 

و بی‌آنکه منتظر جوابی بماند، به سمت اتاق خودش رفت

 

چند ساعت گذشته بود. خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. سام از اتاقش بیرون آمد و در تاریکی نیمه‌جان راهرو، بی‌صدا به سمت اتاق رها رفت. مکثی کرد، بعد به‌آرامی در زد.

 

جوابی نیامد.

 

آهسته در را باز کرد.

رها روی تخت دراز کشیده بود. شالی مشکی دور چشم‌هایش پیچیده بود. هرچه گشته بود، چشم‌بندش را پیدا نکرده بود. دلش فقط تاریکی می‌خواست… از آن تاریکی‌هایی که آدم را از دیدن خودش هم معاف می‌کند. نفس‌هایش آرام و خفه بود، گاهی با هق‌هقِ زیر لب می‌لرزید.

 

سام با لحنی آرام گفت:

— رها… اگه بیداری… باهم حرف بزنیم، می‌خوای؟

 

رها بی‌آنکه تکان بخورد، صدایش بغض‌آلود و خسته بود:

— برو بیرون… لطفاً. می‌خوام تنها باشم.

 

سام لحظه‌ای مکث کرد. دلش می‌خواست بماند، چیزی بگوید، ولی فقط سکوت کرد. برگشت و از اتاق بیرون رفت.

 

چند دقیقه بعد، در اتاق دوباره آرام باز شد. سام برگشته بود. کنار تخت خم شد، چشم‌بند را روی بالش گذاشت.

 

— چشم‌بندت تو اتاق من بود…

رها ساکت ماند. صدایش درنیامد

سام لحظه ای مردد ماند، دستش را دراز کرد که بغلش کند،اما پشیمان شد. فقط نگاهش کرد وبعد،بی صدا از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست 

پارت پنجاه و هشت 

نصف‌شب بود.

صدای یکنواخت و آرام اسپیلت تو سکوت اتاق می‌پیچید. سام بین خواب و بیداری بود که صدای خفه‌ای شنید. اول فکر کرد خواب دیده… اما نه. صدای دیگه‌ای اومد، انگار یکی داشت بالا می‌آورد.

 

چشم‌هاش باز شد. نشست. چند لحظه گوش داد، بعد با قدم‌هایی سریع اما بی‌صدا خودش رو به اتاق رها رسوند.

 

در رو باز کرد. نور کمرنگ اتاق فقط سایه‌ها رو روشن می‌کرد.

رها جلوی درِ سرویس بهداشتی روی زمین نشسته بود. تکیه داده بود به دیوار. رنگش پریده بود، چشم‌هاش پر از اشک، دست‌هاش رو گرفته بود دور سرش، انگار درد می‌پیچید توی تنش.

 

سام همون‌جا، پشت در، وایساد.

چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد با صدایی که بغض توش پنهون بود، آروم گفت:

— داری چی کار می‌کنی با خودت…؟

رها از شدت درد گریه میکرد جوابی نداد 

 

آروم زیر بازوش را گرفت، کمکش کرد تا راه برن و روی تخت بنشینه. رها می‌لرزید. حرف نمی‌زد.

فوری  قرصش را آورد. بدون کلمه‌ای، قرص را توی دهنش گذاشت لیوان آبی که همیشه کنار تخت بود به لبهایش نزدیک کرد 

رها با حرکتی کند و بی‌جان خورد.

 

سام برگشت، چشم‌بند رو از کنار تختش برداشت. آرام روی چشماش گذاشت، کمکش کرد دراز بکشه.

بعد، کنارش نشست. یه لحظه دست‌هاش رو توی هم قفل کرد، سرش پایین،بود 

بعد، سر بلند کرد. صدای هنوز بغض‌دارش، ولی نرم‌تر شد:

 

— چند بار گفتم با مامان بحث نکن، ها؟ چند بار؟ ولی باز کله‌شقی می‌کنی، کارِ خودتو می‌کنی…

 

لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش روی صورت رها ثابت موند.

اشک‌های رها از زیر چشم‌بند سرازیر شدن، بی‌صدا. چونه‌اش می‌لرزید.

سام دستش رو بالا آورد، آروم اشک‌هاش رو پاک کرد.

رها هنوز ساکت بود.

 

سام خم شد. انگشت‌هاش رو گذاشت روی شقیقه‌های رها.

شروع کرد به ماساژ دادن. حرکاتش آروم و منظم بود، شبیه کسی که می‌خواست با نوک انگشت‌هاش درد رو از ذهنش بیرون بکشه.

 

با صدای آرامی، هم‌زمان با ماساژ، گفت:

— خیلی ازت دلخورم، خیلی… ولی نمی‌تونم بی‌تفاوت بمونم. نمی‌تونم همین‌جوری نگاه کنم ببینم داری درد می‌کشی.

 

رها ساکت بود. فقط صدای نفس‌های نامنظمش شنیده می‌شد. شاید دیگه رمقی برای حرف زدن نداشت.

لحظاتی بعد، نفس‌هاش کم‌کم منظم‌تر شدن.

 

باد خنک اسپلیت افتاده بود روی تن رها.

سام بی‌صدا، روتختی نازک رو تا زیر چونه‌اش بالا کشید.

بعد، سر خم کرد. پیشونی رها رو بوسید.

بلند شد، یه‌لحظه نگاهش کرد، بعد آروم از اتاق خارج شد.

 

دو روز گذشته بود. خانه آرام‌تر شده بود، اما درونِ هما نه.

 

در اتاقش نشسته بود، بی‌قرار، نگران. نگاهش گاه‌به‌گاه روی گوشی‌اش می‌افتاد، اما دوباره نگاهش را می‌دزدید.

 

چند بار شماره‌ی ایرج را گرفت. هر بار، قبل از زدن دکمه‌ی تماس، دستش لرزید… دلش لرزید. پشیمان شد. اما این بار فرق داشت. 

نفس عمیقی کشید، پلک‌هایش را بست، و بالاخره تماس را گرفت

صدای بوق آرامِ تماس در گوشش می‌پیچید. هر ثانیه کش می‌آمد. بالاخره گوشی آن‌طرف خط برداشته شد.

 

— الو؟ هما؟

 

هما لحظه‌ای مکث کرد. انگار باید نفسش را از تهِ دل بالا می‌کشید.

 

— سلام ایرج… خوبی؟ حالت چطوره؟

 

صدایش آرام بود، اما لرز نامحسوسی در واژه‌ها پنهان بود.

 

—بد نیستم. تو چطوری؟

 

چند ثانیه سکوت افتاد.هما گوشی را در دست جابه‌جا کرد، انگار به خودش جرئت می‌داد. با صدایی کمی محکم‌تر گفت:

 

— ایرج… باید همدیگه رو ببینیم. حضوری.

پارت پنجاه و نه

ایرج بلافاصله پرسید:

— چیزی شده؟ رها حالش خوبه؟

 

هما سریع جواب داد:

— نه، نه… خوبه. نگران نباش.

(مکث کوتاهی)

— خودم باهات کار دارم. باید ببینمت.

 

ایرج کمی مردد شد، اما بعد گفت:

— باشه. کی و کجا؟

 

هما نفس عمیقی کشید.

— عصر، ساعت شش. آدرس رو برات لوکیشن می‌فرستم.

 

— باشه… منتظر لوکیشن‌اتم. 

تا ساعت شش، هما بی‌قرار و مضطرب بود. مدام به ساعت نگاه می‌کرد، دست‌هایش را به هم می‌فشرد و در ذهنش دیالوگ‌هایی را که قرار بود بگوید، مرور می‌کرد.

 

بالاخره به کافه رسید. از ماشینش پیاده شد، نفس عمیقی کشید و به سمت در ورودی رفت. فضای نیمه‌ساکت و خنک کافه کمی از اضطرابش کاست. میز رزروشده را پیدا کرد و نشست. لیوان آبی سفارش داد و دست‌هایش را دور آن حلقه کرد.

 

چند دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که ایرج وارد شد. نگاهی در فضای کافه انداخت و به‌سمت او رفت. آرام نشست و بعد از سلام و احوال‌پرسی کوتاه، مستقیم پرسید:

— حالت خوبه هما … چیزی شده ؟ چی شده که گفتی باید ببینمت؟

 

هما مکث کرد. لب‌هایش را تر کرد. لیوان آب را برداشت، جرعه‌ای نوشید و گفت:

— آره، باید حضوری می‌گفتم… چون تلفنی نمی‌تونستم

 

هما نفس عمیقی کشید، اما صداش هنوز می‌لرزید:

— حرف‌هایی هست که سال‌هاست ته دلم مونده، سال‌هاست که می‌خواستم بهت بگم… حتی همون سالی که از هم جدا شدیم، وقتی رفتم آلمان…

مکث کرد. انگار گفتن جمله بعدی جون می‌خواست.

— ولی نشد. نمی‌دونم… شاید قسمت این بود که اینا همه توی دلم خاک بخوره.

 

ایرج با چهره‌ای گرفته، فقط نگاهش می‌کرد. ساکت، منتظر.

 

هما سرش رو پایین انداخت، بعد بالا آورد. صداش حالا خفه‌تر بود:

— اون سال… همون سالی که از هم جدا شدیم… من باردار بودم، ایرج.

مکث کرد. انگار خودشم هنوز باور نمی‌کرد.

— رها رو توی شکمم داشتم. خودمم نمی‌دونستم. پنج ماه گذشته بود… وقتی فهمیدم، دنیا دور سرم چرخید.

 

نگاهش رفت به جایی دور، به سال‌هایی که گذشته بود.

 

— اولش تصمیم گرفتم سقطش کنم. واقعاً می‌خواستم. حالم خوب نبود، شرایط روانیم به‌هم ریخته بود… سام کالیفرنیا بود ، منم  تنها تو یه کشور غریب…

صدای هما شکست.

— ولی نتونستم. نتونستم، ایرج… قلب رها توی شکمم می‌زد. اون موقع دیگه پنج‌ماهه بود. نمی‌تونستم ازش بگذرم… من یه مادر بودم، هرچی هم که شکسته بودم…

 

هما دست‌هاش می‌لرزید. صداش بغض‌دار بود، اما انگار حالا دیگه گریزی از گفتن نداشت.

 

— وقتی رها به دنیا اومد، می‌خواستم بهت بگم… به خدا می‌خواستم. اما اون موقع شنیدم رفتی کانادا… ازدواج کردی.

بغضش ترکید. با صدایی شکسته ادامه داد:

— یه سال بعدش من با اردشیر آشنا شدم… ازدواج کردیم.

 

اشک از گوشه‌ی چشمش سر خورد. دستمالی برداشت، ولی دست‌هاش هنوز می‌لرزید.

— من اردشیر رو دوست داشتم. نمی‌خواستم دوباره زندگیم از هم بپاشه. بهش نگفتم. هیچ‌وقت نگفتم که بعد از جدایی از جمشید، با تو ازدواج کرده بودم. چون اردشیر رها رو مثل دختر خودش دوست داشت… نمی‌خواستم چیزی خرابش کنه. می‌فهمی؟

 

نفسش به شماره افتاده بود.

 

— کمتر از یه سال بعد، اردشیر مریض شد… دیگه درمان جواب نمی‌داد. قبل از مرگش، همه دارایی‌شو به اسم رها کرد.

— رها دو سال و نیمش نشده بود که برگشتیم ایران.

 

هما دست‌هاش رو به هم فشار داد.

 

— به جمشید التماس کردم. خواستم توی شناسنامه‌، اسمش رو جای اردشیر بذاره… فقط برای اینکه رها ندونه پدرش مرده. برای اینکه یه کسی باشه که براش پدر باشه.

— جمشید قبول نمی‌کرد، ولی به خاطر سام، راضی شد. با فامیلی خودم براش شناسنامه گرفتم.

مکث کرد. نگاهش به ایرج بود. صدایش حالا به نجوا رسیده بود:

 

— نه جمشید، نه سام… هیچ‌کدوم نمی‌دونن. رها…

— رها دختر توئه، ایرج.

 

ایرج تا آن لحظه فقط نگاهش می‌کرد. بی‌صدا. مات.

هیچ‌چیز نمی‌گفت. حتی نفس نمی‌کشید.

 

هما گفت:

— ایرج… صدامو می‌شنوی؟

 

ایرج، با نگاهی پر از درد و ناباوری خیره‌اش کرد.

— یعنی چی هما؟ الان انتظار داری این حرف‌هاتو باور کنم؟

 

هما با صدایی لرزان گفت:

— تو فکر می‌کنی من دروغ می‌گم؟ چی فکر کردی راجع به من؟ باور نمی‌کنی؟ بیا… آزمایش‌هام هست، تاریخ بارداری‌م هست… بخوای آزمایش DNA هم رو بده  تو که بهتر از هرکسی این چیزا رو می‌فهمی…

 

ایرج ناگهان صدایش را بلند کرد. دست‌هایش را مشت کرده بود:

— این همه سال چرا سکوت کردی؟ ها؟ چرا همون موقع که می‌خواستی بری آلمان، چیزی نگفتی؟ چرا حالا، بعد از این‌همه سال، اینا رو می‌گی؟

 

هما نفسش را گرفت، لرزان گفت:

— گفتم نمی‌دونستم. وقتی فهمیدم، رها پنج‌ماهه تو شکمم بود، نمی‌تونستم… نمی‌تونستم سقطش کنم…

 

ایرج با خشم، پوزخند تلخی زد:

— چقدر اصرار کردم هما… گفتم همه‌چی رو حل می‌کنیم، چقدر التماس کردم بمونی. ولی نه… مرغت فقط یه پا داشت. شش ماه هم نکشید که جدا شدی یادت رفته اون روزی که گفتی «من هر وقت بخوام، ازت جدا می‌شم»؟

پارت شصت 

ایرج نفس عمیقی کشید، نگاهش را از هما گرفت و رو به میز کرد.

— حالا برگشتی، می‌خوای زندگیمو نابود کنی؟

 

هما با نگاهی سرد، چشم از او گرفت و رو به پنجره‌ی باز کافه چرخید:

— نمی‌خوام زندگیتو نابود کنم…

 

ایرج با خشمی لرزان، فریاد زد:

— آهااا، پس می‌خوای زندگی دخترتو نابود کنی، آره؟!

(مکثی کرد. صدایش حالا از بغض می‌لرزید.)

— تو می‌دونی اون دختر مریضه؟ هر شوک، هر حمله شدید، ممکنه باعث سکته‌ش بشه. می‌فهمی اینو؟ می‌فهمی اگه الان بفهمه، ممکنه بمیره؟!

 

هما نفس عمیقی کشید. آهسته اما محکم گفت:

— اون دختر، فقط دختر من نیست ایرج…

— اون دختر تو  هم هست…

 

ایرج، با نگاهی پر از درهم‌شکستگی و صدایی که سخت تلاش می‌کرد نلرزه، گفت:

— هما… گوش کن.

من زندگیمو دوست دارم. عاشق زنمم. دارم زندگیمو می‌کنم.

خواهش می‌کنم… دوباره با خودخواهیات همه‌چی رو به هم نزن.

بذار این راز، همین‌جا دفن بشه. بس کن هما…

بس کن!

 

هما با بغض گفت:

— تو بس کن، ایرج.

ایرج با صدایی تلخ:

الان انتظار داری برم به رها بگم من پدرت هستم؟ همین‌جوری؟ الان؟

تو… تو می‌خوای من خودم زندگیمو نابود کنم؟

 

هما:

— اگه کسی قراره اینو به رها بگه، اون من نیستم، ایرج…

 

یادته اون شب که حالش بد شد، اومدی خونه؟ جمشید همه‌چیو بهش  گفته بود. با من دعوا ش شد، از عصبانیت گفتم پدرش اردشیر بوده، مرده…

از همون موقع دلش با من صاف نشده.

 

ایرج با صدایی لرزان و چشمانی پر از خشم و درد گفت:

— فقط برای این‌که تو از عذاب وجدانت فرار کنی، چند نفر باید تاوان بدن، هما؟

چند نفر باید زیر بار این سکوت له بشن؟

رها؟ من؟ سام؟

بگو… چند تا زندگی باید قربانی تصمیم تو بشه؟

 

هما نفس عمیقی کشید.

— اگه یه روز سرمو زمین بذارم، می‌خوام خیالم راحت باشه رها یه تکیه‌گاه داره. سام که قرار نیست تا آخر عمرش کنارش باشه…

 

ایرج با پوزخندی تلخ، درحالی‌که به میز خیره شده بود، گفت:

— اگه  رها برات مهم بود که…

(حرفش را نیمه‌کاره رها کرد.)

 

هما از روی صندلی بلند شد. چشمانش از اشک برق می‌زد.

— فکر نمی‌کردم این‌قدر از رها بدت بیاد…

 

ایرج سرش را بلند کرد. صدایش گرفته بود.

— من از رها بدم نمیاد.

من… رها رو دوست دارم.

هر کاری از دستم بر بیاد براش می‌کنم…

اما…

اما به عنوان بیمارم، نه دخترم!

 

هما لحظه‌ای ساکت ماند. بعد با نگاهی سرد، گفت:

— امیدوارم نظرت عوض بشه.

 

و بی‌صدا، به سمت در خروجی رفت.

 

سه روز از دیدار هما و ایرج گذشته بود.

هما مضطرب و نگران بود؛ بی‌قرار، انگار منتظر خبری بود… شاید از طرف ایرج.

 

رها در اتاقش آماده می‌شد که به کلینیک برود. از وقت MRI‌اش هم نزدیک به یک ماه گذشته بود.

کیفش را برداشت، کلاهش را سر کرد و به سمت در رفت.

همین که در را باز کرد، سام آن‌جا ایستاده بود.

 

— داری میری؟

— آره، دیرم شده. الان ترافیک ولی‌عصر افتضاحه، ممکنه دیر برسم.

 

سام با نگرانی گفت:

— مطمئنی نمی‌خوای همرات بیام؟

 

رها نگاهی به او انداخت:

— نه بابا، لازم نیست. یکی‌دو ساعت بیشتر طول نمی‌کشه.

تو هم اگه بیای اون‌جا فقط معطل می‌شی. مگه قرار نبود با فربد و امیر بری؟

 

سام دستش را گذاشت روی شانه‌های رها:

— چرا، می‌ریم… ولی شب.

 

رها لبخندی زد:

— تا اون موقع برمی‌گردم. فعلاً خدافظ.

 

سام صورتش را بوسید:

— برو عزیزم. مواظب خودت باش.

تموم شدی، زنگ بزن.

رها با عجله از پله‌ها پایین آمد و به سمت درِ راهرو رفت.

ریموت را زد، سوار ماشین شد و آرام از حیاط خارج شد.

پارت شصت و‌یک 

هما کنار پنجره‌ی اتاق ایستاده بود.

با نگاه، ماشین رها را دنبال کرد تا از دیدش محو شد.

سرش گیج رفت. از پنجره فاصله گرفت، به سمت تخت آمد، نفس عمیقی کشید… اما انگار هوا نمی‌رسید.

دستش را روی سینه‌اش گذاشت. اهمیتی نداد.

روی تخت دراز کشید.

 

چند دقیقه نگذشته بود که دردی مبهم بازویش را گرفت.

دردی آرام که تا فک پایینش امتداد داشت.

با سختی نیم‌خیز شد… خواست بلند شود، نتوانست.

سرش داغ شده بود.

صدای کوبش نبضش در گوشش می‌پیچید.

 

با آخرین توان صدا زد:

— سااااام…

 

سام در حال مکالمه با فربد بود. قرار بود شب راهی ماسال شوند.

— فربد، بذار رها از کلینیک بیاد، من تا ۹ آماده‌م…

 

صدای خفه‌ای شنید.

اول فکر کرد اشتباه شنیده، اما صدا تکرار شد.

فوری دوید سمت اتاق هما. در را که باز کرد، خشکش زد.

 

— مامان؟

 

هما روی لبه‌ی تخت نشسته بود، خم شده بود.

یک دست روی قفسه‌ی سینه، رنگ‌پریده، نفس‌نفس‌زنان.

 

— نَـفَس… نمی‌تونم…

 

سام هراسان کنارش رفت، کمکش کرد دراز بکشد.

— مامان… صبر کن… الان درست می‌شه…

 

با یک دست گوشی‌اش را از جیب بیرون کشید و با دست دیگر شانه‌ی هما را ماساژ داد.

شماره اورژانس را گرفت. صدایش لرزیده بود:

 

— الو؟ یه خانم ۶۲ ساله… به سختی نفس می کشه درد بازوی چپ ‌..نه نداره … لطفاً سریع بیاید…

 

هم‌زمان که آدرس را می‌داد، نگاهش روی صورت هما بود.

چشم‌ها نیمه‌باز، عرق سرد روی پیشانی‌اش نشسته بود.

نفس‌هایش بریده‌بریده و خفه شده بود…

انگار دنیا داشت خاموش می‌شد.

پارت شصت و دو‌

رها درست جلوی کلینیک بود. فرم MRI را از داشبورد برداشت و خواست از ماشین پیاده شود که ناگهان دست در کیفش برد دنبال گوشی… نبود.

 

چند ثانیه گیج و کلافه اطراف را گشت.

— لعنتی…

 

ناگهان یادش آمد.

— رو شارژ گذاشته بود

 

سریع در ماشین را بست، فرم را برداشت و با عجله به سمت ورودی کلینیک رفت.

****

از آن‌سو، صدای آژیر اورژانس خیابان را شکافت.

 

سام با اضطراب در را باز گذاشته بود،. تیم اورژانس که وارد شد، با عجله سمت اتاق هما رفتند.

 

… امدادگر دستگاه فشارسنج را بست به بازوی هما. صفحه را نگاه کرد و رو به همکارش گفت:

 

— فشار ۲۲ روی ۱۱. وضعیت بحرانیه.

 

همکارش بلافاصله ماسک اکسیژن را گذاشت روی صورت هما.

 

سام شوکه نگاهش کرد.

— یعنی چی؟ 

امدادگر با لحن جدی اما آرام گفت:

— باید سریع منتقلش کنیم.

 

سام با چشم‌هایی پر اضطراب، از کنارشان کنار نمی‌رفت. فقط می‌پرسید:

— حالش خوب میشه؟… خواهش می‌کنم 

 

امدادگرها چیزی نگفتند. یکی از آن‌ها فقط نگاه کوتاهی کرد و با جدیت گفت:

— بریم. سریع‌تر.

 

چند دقیقه بعد، در آمبولانس بسته شد و ماشین با صدای آژیر از خانه دور شد 

آمبولانس راه افتاد. صدای آژیر در خیابان پیچید.

سام کنار هما نشسته بود، چشم از صورت بی‌رنگ او برنمی‌داشت.

همچنان دست مادر را گرفته بود. صدایش در گلو شکسته بود.

— مامان توروخدا طاقت بیار …الان می رسیم 

ضربان قلب هما کندتر شده بود 

سام ، با گوشی رها تماس گرفت.جواب نمیداد 

 

سام با چهره‌ای خیس از اضطراب، دوباره تماس گرفت… دوباره…

 

اما رها، آن سوی شهر، پشت در اتاق MRI، هنوز خبر نداشت…

 

آمبولانس با سرعت وارد محوطه‌ی بیمارستان نیکان شد. پرستار فریاد زد:

 

— رسیدیم! آماده باشید!

 

در عقب با صدای کشیده‌ای باز شد. تخت متحرک با هما، که حالا دیگر حتی پلک هم نمی‌زد، بیرون کشیده شد. سام کنار تخت می‌دوید و با صدای لرزان می‌پرسید:

 

— ضربانش هست؟ هست هنوز؟

 

پزشک اورژانس گفت:

 

— ضعیفه… ولی هنوز هست. باید سریع به سی‌سی‌یو برسونیم.

 

درحالی که تیم پزشکی بدن بی‌جان هما را به‌سرعت به داخل بخش منتقل می‌کرد، سام در آستانه‌ی در، ایستاده بود. نفس‌نفس می‌زد. به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. بغضی در گلویش گیر کرده بود، ولی هنوز امیدی ته دلش زنده بود…

 

در همین لحظه، موبایلش را درآورد، دوباره شماره‌ی رها را گرفت. بوق می‌خورد. باز هم بوق. هیچ‌کس جواب نمی‌داد.

سام زیر لب گفت:

— کجایی تو

پارت شصت و‌سه 

کنار در شیشه‌ای ایستاده بود. دستش را به دیوار گرفته بود که نیفته. قلبش می‌کوبید، درست وسط گلویش. صدای بوق آمبولانس هنوز توی گوشش می‌پیچید.

 

با دست‌هایی که می‌لرزید، شماره‌ی فربد را گرفت. صدایش به سختی از گلویش بیرون آمد:

 

ـ الو… فربد… سفرو  کنسل کن…

 

آن‌طرف خط، صدای فربد نگران شد.

ـ سامی؟ چی شده؟ چرا صدات اینطوریه؟ رها حالش بد شده؟

 

سام مکث کرد. بغضش را فرو داد، اما اشک از چشمش افتاد.

ـ نه… مامان… حالش بد شده… الان تو سی‌سی‌یوئه…

 

چند ثانیه سکوت شد. بعد فقط صدای فربد:

ـ یا خدا… کدوم بیمارستان؟

ـ نیکان اقدسیه 

 

تماس قطع شد. سام گوشی را پایین آورد و با زحمت خودش را تا صندلی رساند. روی لبه‌اش نشست، اما انگار نشستنش هم فایده‌ای نداشت. زمین دور سرش می‌چرخید.

 

گوشی دوباره زنگ خورد. نگاه کرد: دکتر خیامی.

 

جواب نداد.

 

دوباره زنگ خورد. این‌بار دستش خودش رفت روی دکمه‌ی پاسخ.

 

ـ الو… سلام سامی جان. خوبی؟

 

صدای ایرج آرام بود، اما سام فقط می‌خواست زود تمام شود.

 

ـ زنگ زدم به رها… جواب نمی‌ده. قرار بود MRIش رو با من هماهنگ کنه. پیش تو نیست؟

 

سام نفسش را بیرون داد. لبش لرزید. صداش خش‌دار بود، اما سعی کرد وا نره:

ـ نه… من… بیمارستانم… مامان حالش بد شده…

 

چند ثانیه فقط صدای نفس ایرج بود.

 

بعد، فقط بوق ممتد قطع تماس.

 

یک ساعت بعد، دکتر از اتاق سی‌سی‌یو بیرون آمد.

 

سام مثل کسی که عمرش به اون لحظه بند باشه، خودش رو به طرفش کشید.

ـ دکتر… حالش چطوره؟

 

دکتر مکثی کرد. صدایش آرام بود، اما جدی و بی‌تعارف:

ـ فعلاً احیا شده… باید صبر کنیم. اما… نبضش هنوز خیلی ضعیفه.

 

پاهای سام شل شد. دستانش لرزید. دیگر توان ایستادن نداشت.

 

همان لحظه، فربد همراه مهرناز با عجله وارد شدند.

چهره‌ی مهرناز برافروخته بود، چشم‌هاش از گریه سرخ.

ـ سامی‌جان… خاله.. هما کو؟ چی شده؟

فربد سریع جلو رفت، سام را در آغوش گرفت و کمکش کرد بنشیند.

 

اشک‌های سام بی‌اختیار پایین ریخت. لب‌هایش تکان می‌خورد، اما کلمه‌ای در نمی‌آمد.

 

مهرناز بی‌قرار دور خودش می‌چرخید.

ـ رها کو؟ 

 

سام میان هق‌هق گفت:

ـ وقت ام‌آر‌آی داشت… خبرنداره … گوشیشو  جواب نمیده 

در همان لحظه، مهناز و امیر وارد شدند. درست پشت‌ سرشان، دکتر خیامی با چهره‌ای آشفته رسید. همه با دیدن هم، ترسشان چند برابر شد. سالن انتظار پر از اضطراب بود.

 

امیر به سمت سام رفت.

ـ من می‌رم دنبال رها.

 

فربد گفت:

ـ نه، وایسا… الان خودم زنگ می‌زنم کلینیکش.

 

سام دیگر رمق نداشت حتی مخالفت کند.

 

فربد شماره را گرفت.

ـ الو سلام وقت بخیر… ببخشید، خانم رها افشار امروز وقت MRI داشتن… می‌خواستم بدونم نوبتشون انجام شده؟

 

صدای خانم پذیرش از آن‌طرف خط:

ـ بله، انجام دادن. حدود نیم‌ساعتی می‌شه رفتن.

 

فربد تلفن را قطع کرد، برگشت کنار سام. مقابلش روی زانو نشست.

ـ سامی‌جان… داداش، نگران نباش. گفت نیم‌ساعته رفته. شاید گوشیش روی سایلنت باشه یا جا گذاشته باشه…

 

اما سام نه آرام می‌گرفت، نه قرار داشت. فقط سرش را پایین گرفته بود و بی‌صدا گریه می‌کرد.

 

در همان لحظه، دکتر با عجله دوباره به سمت اتاق سی‌سی‌یو برگشت. همه با نگرانی نگاه کردند. 

پارت شصت و‌چهار 

هم‌زمان…

 

رها به خانه رسید. ماشین را آرام داخل حیاط برد. چراغ‌ها خاموش بودند. خانه ساکت بود. بیش از حد ساکت.

 

ابروهایش درهم رفت. نگران شد. پیاده شد، در را بست.

داخل خانه، همه‌جا تاریک بود

کلیدرا زد چراغ راهرو  روشن شد 

مامان 

سامی 

صدایی نیامد 

 

به سمت پله‌ها دوید، نفس‌نفس‌زنان خودش را به اتاقش رساند. گوشی‌اش را از شارژ جدا کرد.

صفحه روشن شد. ده‌ها تماس بی‌پاسخ.

۱۲ تماس از سام.

۳ تماس از دکتر خیامی.

۴ تماس از فربد.

۳ تماس از امیر.

 

قلبش توی سینه‌اش کوبید. انگشت‌هایش لرزید.

سریع شماره سام را گرفت— در دسترس نبود .

بعد فربد—جواب نداد.

شماره‌ی مامان را زد—خاموش.

 

ترسید. نفسش بند آمده بود. با دست‌های لرزان شماره امیر را گرفت. چند بوق رفت تا بالاخره جواب داد

سلام دایی امیر 

امیر با بغضی که سعی میکرد پنهان کند : 

کجا بودی رها چرا جواب نمیدی 

گوشیم جا گذاشته بودم خونه 

مامان و سام نیستن زنگ میزنم جواب نمیدن، نگرانم. خبر داری کجا رفتن؟

صدای امیر از آن‌طرف خط شکست. گریه‌اش را می‌خورد، اما نمی‌توانست پنهان کند.

ـ هما یکم … حالش. بد شد… اوردیمش بیمارستان 

 

همین. فقط همین.

 

رها گوشی از دستش افتاد سرش تیر کشید. قلبش تند می‌زد، نفسش بالا نمی‌آمد. 

 

با عجله به سمت پله ها دوید ب طرف ماشین رفت 

از پارکینگ بیرون زد و با تمام سرعت  رانندگی کرد 

 

وقتی رسید، از پذیرش با صدای خش‌دار پرسید:

ـ بیماری ب اسم هما افشار… آوردنش اینجا؟

 

منشی با نگاهی پر اضطراب گفت:

ـ سی‌سی‌یو، طبقه‌ی بالا.

 

منتظر اسانسور نشد پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت. از دور، چشمش به سالن سی‌سی‌یو افتاد. ایستاد. چشمش تار شد.

صدای شیون سام که فربد و ایرج دو طرف بازویش را کرفته بودند 

 

مهناز  زجه میزد و مهرناز کنار دیوار نشسته بود  و گریه میکرد . . امیر  دست مهناز را گرفته بود او را دید، ایستاد.

ـ رها…

 

همین که رها شنید، نفسش برید. مایع گرمی از بینی‌اش پایین آمد. چشمانش سیاهی رفت. 

چشماش تار شد،یه درد تیز مثل ضربه‌ای توی سرش پیچید. تعادلش رو از دست داد. هوا سنگین شد… و افتاد.

پارت شصت و پنج 

 

صدای آرام قرآن، در هوای سنگین مسجد در الهیه پیچیده بود.. 

عکسی از هما در میانهٔ جوانی، شفاف، با لبخندی فروتن و چشمانی روشن که انگار هنوز هم حضور داشت. بالای قاب، روبان مشکی باریکی بسته شده بود. زیر عکس، شمع ها  بی‌صدا می‌سوختن

 

مهناز و مهرناز دو طرف قاب نشسته بودندبا لباسی مشکی . چشم‌هایشان سرخ بود. هربار که مهمانی به آرامی نزدیک می‌شد و تسلیت می‌گفت، اشک تازه‌ای روی صورتشان جاری می‌شد.

 

سام، بی‌حرکت، جلوی در ورودی ایستاده بود. سرتاپا مشکی، با چشمانی سرخ و‌متورم ،سرش پایین بود. با کسی حرف نمی‌زد. فقط هر از گاهی، امیر دستش را می‌گرفت که نلغزد،که بیفتد.

امیر بعد از ساعتی در مراسم ماندن، چیزی به مهناز گفت. او فقط با سر تأیید کرد. امیر دستی به بازوی سام کشید و گفت:

– برمی‌گردم بیمارستان. پیش رها.

 

سام چیزی نگفت.ولی نگاهش هنوز به زمین بود.

 

امیر از لابه‌لای جمعیت گذشت. چند نفر آرام با او سلام و احوال کردند. اما او با گام‌هایی تند، از مسجد بیرون رفت. از تمام آن جمعیت، فقط یک نفر را می‌خواست ببیند

دختری که هنوز نمی‌دانست چطور باید با داغ مادر کنار بیاید…

یا اصلاً آیا می‌شود کنار آمد؟

 

بیمارستان…

اتاق ساکتِ بخش مغز و اعصاب.

رها هنوز به هوش نیامده بود.

 

کنار تخت، روی صندلی، دکتر خیامی از دیشب نشسته بود و تکان نخورده بود. گاه‌به‌گاه نبضش را می‌گرفت، پلک‌هایش را چک می‌کرد، چشم از مانیتور برنمی‌داشت.

 

امیر وارد شد.

نگاهش روی تخت ماند، روی سرم، روی مانیتور قلب، روی صورت رها با آن پلک‌های بسته و پوستی که بی‌رمق شده بود. بغضش را فرو داد.

 

— هنوز…؟

ایرج فقط سر تکان داد. آهی کشید.

 

— مغزش هنوز توی شوک عمیقه. حمله سبک نبود. نیمهٔ چپ بدنش… فعلاً از کار افتاده. اگه به‌هوش بیاد، فیزیوتراپی سنگینی در پیش داره.

 

امیر لبهٔ تخت نشست.

دست راست رها را گرفت—دستی که هنوز گرم بود، هنوز جان داشت. با صدایی خش‌دار و لب‌هایی لرزان گفت:

 

— فقط… فقط چشماتو باز کن. فقط یه بار دیگه…

 

سکوت، بین دو مرد، سنگین شد.

هیچ‌کدام چیزی نگفتند، اما یک فکر مشترک، مثل صدایی خاموش، مدام در ذهنشان تکرار می‌شد:

 

کاش سام می‌اومد.

کاش فقط یک بار، اسمش رو می‌گفت.

 

اما سام، هنوز آن‌قدر شکسته بود…

آن‌قدر پر از درد و خشم…

که فقط یک نفر را مقصر می‌دانست: رها.

 

روز سومِ نبودن هما بود.

هوا گرفته بود، سنگین.

سام با مهمان‌ها خداحافظی می‌کرد. ریش‌هایش را نزده بود؛ چهره‌ای خسته، شکسته، خالی.

در تمام این سه روز، حتی یک‌بار هم اسم رها را نیاورده بود.

 

مهناز چند بار با تردید گفته بود:

— سامی… جان خاله… نمی‌خوای یه سر بری بیمارستان؟ این بچه تورو ببینه… بخدا به‌هوش میاد، گناه داره بخدا…

و هر بار، سام فقط با سر جواب داده بود. نه نه 

 

در ذهنش، مدام صدای فریادهای رها می‌چرخید:

— چرا ولم نمی‌کنی با دردای خودم بمیرم؟! چی از جونم می‌خوای آخه؟!

— مگه من ازت خواستم منو بیاری…

و بعد، تصویرِ هما… با آن دست‌های لرزان، آن چهره‌ی پریشان…

و حالا؟ نبودنش.

 

غروب غمناکی بود.

فربد، مهناز و مهرناز همراه سام به خانه برگشته بودند. امیر، مثل هر روز، مستقیم رفته بود بیمارستان.

سام روی مبلی در سکوت نشسته بود، سرش پایین.

 

فربد روبه‌رویش بود. نگاهش می‌کرد.

— نمی‌خوای یه بارم بری بیمارستان؟

سام، خشک و بی‌روح جواب داد:

— واسه چی برم؟

 

فربد لحظه‌ای سکوت کرد.

— سامی جان داداش، چون رها بیهوشه. سکته کرده. بهت احتیاج داره…الان باید کنارش باشی 

 

سام پرید وسط حرفش. صدایش پر از خشم و لرزش بود:

— چون چی؟ چون به مامانم شوک وارد کرد؟ چون هر چی گفتم کوتاه بیا، باز ادامه داد؟ چون بعد اون جروبحث لعنتی، مامان حتی یه کلمه دیگه هم نگفت؟!

 

— سامی جان…

 

— نه! نگو. تو نمی‌دونی… هیچ‌کس نمی‌دونه اون چند روز لعنتی، به مامان چی گذشت. مامان داشت از درون خُرد می‌شد…

 

صدایش شکست. گریه‌اش شدیدتر شد.

بلند شد و بی‌هیچ کلمه‌ی دیگری، به سمت اتاقش رفت.

 

فربد آهی کشید.

سکوت خانه، سنگین‌تر شد.

 

چهار روز گذشته بود.

بیمارستان، بخش ICU.

نور صبحِ کم‌رمق، از پشت پرده‌ی خاکستری، روی صورت بی‌جان رها می‌تابید.

 

هوشیاری‌اش تازه داشت برمی‌گشت. نه کامل؛ فقط پلک‌هایی که گاهی می‌لرزیدند، با تردید بالا می‌آمدند، و باز می‌افتادند.

 

امیر، کنار تخت، روی صندلی نشسته بود.

دست بی‌رمقش را گرفته بود. آرام گفت:

— رها؟ منم… دایی‌امیر… می‌شنوی منو؟

 

چشم‌های رها تکان خفیفی خورد.

پلکی بالا رفت. آهسته.

لب‌هایش کمی باز شد. بی‌صدا.

 

دکتر خیامی آن‌طرف تخت ایستاده بود. نگاهش به مانیتور بود، اما با گوشه چشم، لحظه‌به‌لحظه رها را می‌پایید.

با صدایی ملایم گفت:

— بیدار شده… ولی فعلاً هوشیار نیست.

 

امیر سر بلند کرد.

— دست چپش هنوز می‌لرزه…؟

 

دکتر نفس آهسته‌ای کشید.

— بله. طبیعیه. ناحیه‌ای که سکته کرده، روی حرکت و گفتار تأثیر می‌ذاره… اما هنوز زوده برای قضاوت قطعی. باید صبر کنیم.

 

امیر نگاهش را دوباره به رها دوخت.

دستش را محکم‌تر گرفت.

اشک در چشمش حلقه زد.

— فقط بیدار شو… جان دایی… فقط چشماتو باز کن…

 

عصر همان روز. بیمارستان.

صدای آرام دستگاه‌ها، بوق‌های منظم، تنها صدای اتاق بود.

رها آرام پلک زد.

چشم‌هایش سنگین بود.

هوای اتاق، مانیتور، تنفس آهسته… و دستی که به آرامی، دست او را گرفته بود.

 

رها دوباره پلک زد.

خواست چیزی بگوید، اما صدا… خشک و بریده:

— ما… ما…

 

لب‌هایش سنگین بودند. واژه‌ها لیز می‌خوردند.

 

دکتر خیامی بالای سرش ایستاده بود.

امیر و مهناز آن‌سوی تخت نشسته بودند، با چشم‌هایی سرخ و بی‌خواب.

 

رها، با صدایی خش‌دار و شکسته، فقط یک واژه پرسید:

— مامان…؟

 

امیر سرش را پایین انداخت.

مهناز نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد؛ دستش را جلوی دهانش گرفت و با هق‌هق، فوری از اتاق بیرون رفت.

 

دکتر خیامی، با نگاهی کوتاه به امیر، جلو آمد.

لبخندی مصنوعی زد، ملایم گفت:

— استراحت کن عزیزم… فعلاً فقط باید استراحت کنی. مامان خوبه… همه خوبن… تو نگران نباش.

 

اما رها باور نکرد. نگاهش لرزید.

چشم‌هایش چرخیدند، دوباره زمزمه کرد:

— سا… سام؟

 

امیر گفت:

— خونه‌ست… همه منتظرن که تو بهتر شی…

 

اما نگاه گیج و خالی رها رهایش نمی‌کرد.

صدایش آرام‌تر شد:

— من… کجا…؟

 

دکتر خیامی آرام به سمت میز رفت. آمپول را آماده کرد.

لب‌های رها باز و بسته می‌شدند، اما کلمات نمی‌آمدند.

دست چپش می‌لرزید. پاهایش سنگین بودند.

زمزمه کرد:

— ما… مامان… کجاس…

 

بی‌قرار شد. نفس‌هایش تند شد.

سعی کرد از تخت بلند شود، اما بدنش نمی‌شنید.

کابوس در چهره‌اش موج می‌زد. صورتش سرخ شد. پلک‌هایش نیمه‌باز، گیج، ترسیده.

 

دکتر خیامی با آرامش سرنگ را تزریق کرد.

چند ثانیه بعد، نفس‌هایش کند شد. پلک‌هایش بسته شدند.

همه چیز دوباره در سکوت فرو رفت.

 

امیر آرام از اتاق بیرون آمد.

در را بی‌صدا بست. پشت آن ایستاد.

 

دستش را روی دهان گذاشت. بغضش شکست.

چانه‌اش لرزید.

با صدایی خفه، رو به دیوار گفت:

— من بمیرم…

اشک‌هایش بی‌وقفه می‌ریختند.

— این داغو چطور بهت بگیم… چطور بگیم نیست…

پارت شصت و‌شش

 

ساعت یازده شب بود.

خانه ساکت، هوا سنگین.

 

مهناز با صدایی آرام و شکسته وارد اتاق شد:

— سامی جانِ خاله… رها به‌هوش اومده.

قراره فردا مرخص شه… همه‌مون گفتیم شاید الان، بیشتر از همیشه، نیازت داشته باشه…

اگه بخوای، بریم بیمارستان دیدنش.

 

سام، روی صندلی گهواره‌ای کنار پنجره نشسته بود.

چشم‌های گودافتاده، ریش نتراشیده، مثل کسی که چند شب خواب به چشمش نیومده باشد.

نگاهش را از پنجره نگرفت. فقط سرد و آرام گفت:

— نمی‌رم. دیگه اسمش رو نیار لطفاً، خاله.

 

مهناز آهسته نزدیک‌تر آمد.

— عزیز دلم… چشم‌به‌راهته. الان باید پیشش باشی…

 

سام ناگهان با تمام خشمش فریاد زد:

— گفتم نمی‌خوام ببینمش!

 

صدایش، سکوت خانه را شکست 

 

از بالای پله‌ها، مهرناز با ترس سر کشید.

مهناز لب‌گزید. چیزی نگفت. فقط نگاهش لرزید و اشک در چشمانش حلقه زد.

 

همه می‌دانستند…

سام شکسته، اما خشمش زخمی بود، زخمی که هنوز باز مانده بود

 

***

 

چراغ کم‌نور بالای تخت، سایه‌ای طلایی روی صورت رها انداخته بود.

او خوابیده بود. دست چپش هنوز گه‌گاه می‌لرزید.

 

ایرج بی‌صدا روی صندلی کنارش نشسته بود.

نگاهش از چهره‌ی آرام و نحیف دخترش جدا نمی‌شد.

 

آرام، دستش را گرفت. برای لحظه‌ای، سکوت بین‌شان سنگین شد.

بعد، دست رها را بالا آورد و لبش را روی پشت دست لرزانش گذاشت.

چشمانش پر از اشک شد.

برای اولین‌بار، دخترش را بوسید.

سرش را خم کرد روی همان دست.

 

زمزمه کرد:

— ببخش… نمی‌تونم برات پدر خوبی باشم… نمی‌تونم…

 

قطره‌ی اشکی از گوشه چشمش چکید روی دست رها.

سپس، بی‌صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

 

روز ترخیص رها بود. قرار شده بود فقط امیر به دنبالش برود.

 

نور ملایمی از پشت پرده وارد اتاق می‌شد. دستگاه کنار تخت بوق‌های آرام و منظم می‌زد.

رها نیمه‌نشسته بود. بالش‌ها پشت کمرش، دست چپش هنوز گه‌گاه می‌لرزید.

چشم‌هایش گنگ و خسته بود، اما نگران.

 

ایرج کنار پنجره ایستاده بود، ساکت.

امیر کنار تخت، تکیه داده به دیوار

 

رها با صدایی ضعیف و بریده گفت:

— مامان… کجاست؟

سااا امی کجاست؟

 

امیر لب‌هایش را جمع کرد و گفت:

— سامی و مامانت برای کاری رفتن دبی. زود برمی‌گردن.

 

رها با زحمت حرف زد:

— چرا… د… دروغ می‌گی؟

 

سکوت.

امیر نگاهش را از او دزدید و نفس عمیقی کشید.

 

رها نگاهش را بین هر دو چرخاند. اضطراب در چشم‌هایش می‌دوید.

— چرا نمیان؟ پیشم نمیان؟

صدایش لرزید.

— بگین بیان…

 

ایرج سرش را پایین انداخت. امیر جلو آمد، کنار تخت نشست.

 

رها گفت:

— چرا نمیان؟ تو… راستشو بگو…

 

اشک در چشم‌های امیر حلقه زد. سخت خودش را کنترل کرد.

 

ایرج اشاره‌ای کرد که بیرون برود.

زیر لب گفت:

— الان میام عزیزم…

پارت شصت و‌هفت 

ایرج ایستاد، دستی به پیشونی‌اش کشید. صدایش آهسته بود، ولی لرزشش را نمی‌توانست پنهان کند.

 

— ببین امیرجان … از نظر بالینی، رها می‌دونه که مادرش مرده. می‌فهمه. ولی بخش‌هایی از ذهنش هنوز نمی‌خوان بپذیرن. این یه مکانیسم دفاعیه. انگار ناخودآگاهش منتظره یکی بیاد بگه اشتباهی شده… بگه اون زنده‌ست.

 

مکث کرد. صداش پایین‌تر اومد.

 

— این مرحله خطرناکه. اگه بمونه تو این حالت، ممکنه بعداً نتونه به زندگی عادی برگرده. باید آروم، خیلی آروم کمکش کنیم با واقعیت روبه‌رو شه. بدون شوک، آرام 

 

**

 

ساعتی بعد، امیر و ایرج برگشتند.

امیر لبخند کم‌رنگی زد. دست سالم رها را گرفت.

 

— بیا عزیزم… پاشو. با هم می‌ریم پیشش.

 

رها با ترس پرسید:

— کجا؟

— فقط… آروم باش. باشه؟

 

رها نفس‌هایش تند شده بود.

— دایی امیر… کمکم کن… توروخخخدا  کجا داریم می‌ریم؟

— جانم دایی…

خم شد، او را بغل کرد. محکم.

— فقط آروم بمون عزیز دلم… می‌ریم پیش مامان…

 

**

در ماشین، رها کنار امیر نشسته بود،امیر دستش را دور شانه اش حلقه کرده بود و دست‌لرزانش را محکم گرفته بود . پایش بی‌قرار تکان می‌خورد.

ایرج رانندگی می‌کرد؛ نگاهش به جلو، بی‌صدا.

هوا سنگین بود، مثل نفس‌کشیدن در اتاقی بدون پنجره.

رها چشمش افتاد به تابلوی بزرگراه:بهشت زهرا 

 

 

سرش داغ شد. انگار تمام خون بدنش به یک‌باره پایین ریخت.

لب‌هایش باز ماند، اما هیچ صدایی بیرون نیامد.

 

تنش لرزید.

امیر فوری خم شد،.بغلش کرد 

— هی… هی عزیز دلم، منو نگا کن … من اینجام، نفس بکش… آروم،باش جان دایی آروم…

 

ایرج صدایش آرام اما قاطع بود:

— یه پروپرانول تو کیفمه. بده بهش.

 

امیر قرص را بیرون آورد. بطری آب را  از کنسول ماشین برداشت.و قرص رو در دهانش گذاشت 

رها هنوز چشمش به تابلوی دور شده خشک مانده بود. اضطراب، هنوز در چشمانش بود.

مثل چیزی که لای استخوان‌هات گیر می‌افته و تکون نمی‌خوره

 

**

 

باد آرامی می‌وزید. صدای قرآن از بلندگوهای بهشت زهرا  می‌آمد.

امیر بازوی رها را گرفته بود. رنگ صورتش پریده بود. نگاهش مات، متوجه چیزی نبود.

 

وقتی به مزار هما رسیدند، رها چشمش به تابلو و گل‌ها افتاد.

برای چند لحظه خشکش زد. بعد، با صدای زخمی فریاد زد:

— ما… مامان…

 

روی خاک افتاد. لرزان. ضعیف.

دست چپش روی خاک می‌لرزید. صدایش شکست:

— مامان…… بلندددد شوووو مامان 

 

اشک‌هایش مثل سیلاب می‌ریخت. خاک صورتش را گل‌آلود کرده بود.

— مامانی… جونم… ببلند شو… من چیکار کنم… من می‌ترسم… تو رو خدا… بیدار شو…

مماممان تورخدا بببیدار شو 

امیر و ایرج کنارش زانو زده بودند.

ایرج بی‌صدا اشک می‌ریخت.

امیر با صدای بلند گریه می‌کرد. رها را در آغوش گرفت.

 

— دایی… دایی بمیرم برای حالت… آروم باش… بیا بریم عزیز دلم… مامان نمی‌خواد تو این‌جوری گریه کنی…

 

رها ناله می‌کرد:

— نمی‌خوام… مامانم باید بیدار شه… مامان من خوب میشه… تروخدا بگید دروغه…

 

**

 

با زحمت، کمکش کردند بلند شود.

لباسش خاکی شده بود. به سمت ماشین رفتند.

 

در ماشین، بی قرار بود با تمام توانش فریاد می زد 

— تورو خدا… مامانم بیاد…

— من… می‌خوام پیشش بمونم… بذار بمونم پیشش…

 

امیر او را محکم بغل کرد. خودش هم هق‌هق می‌زد.

 

— جانم دایی آروم باش نکن با خودت عزیز دلم… طاقت بیار… مامان الان آروم،جان دایی طاقت بیار طاقت بیار 

 

رها دیگر توان نداشت .سرش روی بازوی امیر افتاده بود 

بی‌صدا گریه می‌کرد.

ویرایش شده توسط نوشین

پارت شصت و هشت 

هوا تاریک شده بود. چراغ‌های خیابان با نور زرد کمرنگشان روی شیشه‌ی ماشین سایه می‌انداختند.

ایرج آرام رانندگی می‌کرد و سکوتی سنگین در فضای ماشین افتاده بود.

 

به خانه‌ی هما که رسیدند، امیر بی‌درنگ زنگ در را زد.

در بلافاصله باز شد، انگار کسی منتظرشان بود.

 

پیاده شدند.

امیر هردو بازوی رها را گرفته بود، محکم، طوری که نیفتد. 

رها هنوز مات بود، بسختی راه می رفت،چشم‌هایش گیج، صورتش خاکی و خیس.

 

ایرج جلو رفت و در را باز کرد. 

 

امیر آرام گفت:

— بیا عزیزم… رسیدیم.

 

رها چیزی نگفت. فقط با قدم‌هایی کش‌دار، وارد حیاط شد.

خانه، ساکت‌تر از همیشه بود. حتی سکوتش هم غریبه بود

 

مهناز، مهرناز، سمیرا، نازی، فربد و چند نفر دیگر در سالن نشسته‌اند. همه چشم به در دارند.

وارد سالن شدند 

 

رها با لباسی خاکی ،صورتی رنگ‌پریده، دست چپش هنوز می‌لرزد، امیر بازوهایش را گرفته، ایرج در کنارش ایستاده.

 

به‌محض ورود، سکوت خانه شکسته می‌شود. مهناز اولین کسی است که بلند می‌شود.

 

با صدایی شکسته:

— عزیز خاله… الهی بمیرم برات…

و خودش را در آغوش رها می‌اندازد.رها تعادل ایستادن نداشت امیر از پشت رهارا گرفته بود 

 

صدای گریه مهناز که بلند می‌شود، همه شروع می‌کنند به گریه. سمیرا، مهرناز نازی، حتی فربد  که همیشه سعی می‌کرد محکم باشد.

 

رها، گیج، لرزان، بغض‌دار. صدایش خش‌دار و نامفهوم است، اما با همه‌ی توانش سعی می‌کند کلمات را بیرون بکشد:

— توووور… خـــخـــخـــدا…

نفسش بند آمده، اشکش قطع نمی‌شود:

— بگــــین… من… دارم خــواااااب می‌بینم… مامان… تو اتاقشه… مگه نه؟

 

مهناز سرش را در شانه رها فرو می‌برد و با صدایی پر از اشک و بغض می‌گوید:

— کاش خواب بود عزیز خاله… کاش بیدار می‌شدیم… الهی من بمیرم برات، بمیرم واسه دلت…

 

رها فریاد نمی‌ زد مثل کسی که صدایش را توی گلویش خفه کرده باشد، فقط با هق‌هق لرزان نفس می کشید 

 

امیر، که اشک‌های خودش بی‌وقفه جاری‌ست، مهناز را آرام پس زد:

— عمه… خواهش می‌کنم… ببین حالش داره بدتر می‌شه…

ایرج کنار ایستاده، انگار نفسش در سینه حبس شده.

 

سمیرا نزدیک شد وبا کمک امیر زیر بازوی رها را گرفتند 

پارت شصت و‌نه 

امیر آرام در گوشش گفت :

— بریم بالا عزیزم… یه کم استراحت کن…

 

رها بی‌آنکه نگاه کند، با پاهایی لرزان به سمت پله‌ها کشیده شد . پلک‌هایش نیمه‌باز، صورتش خیس، دهانش نیمه‌باز.

 

وسط پله‌ها سرش را بالاآ ورد . نگاهش افتاد به در بسته اتاق سام.

 

همان‌جا ایستاد امیر  نگاهی به رها انداخت ، صدایش به سختی شنیده میشد :

— دااااد… داااادش سامی؟

 

امیر بازویش را سفت‌تر گرفت . سمیرا با چشم‌هایی پر از اشک به امیر نگاه کرد . سکوت. هیچ‌کس جوابی نداد .

 

رها قدمی برداشت .

— سامی…  داداااا ش ساممممی…

 

هیچ صدایی نیاند . در بسته‌ست.

 

امیر به آرامی شانه‌اش را  فشار داد .

— الان وقتش نیست عزیز دلم… بیا بریم تو اتاقت… الان فقط باید استراحت کنی… بعداً، باشه؟ بعداً می‌ری پیشش…

 

رها به در نگاه کرد صدای خودش را دیگر نشنید . فقط نفس. فقط هق‌هق.

 

با زحمت به اتاق خودش رفتند . سمیرا بازوی رها را گرفته، آرام آرام او را به داخل برد 

امیر قبل از در اتاق ایستاد ، روبه سمیرا 

— من می‌رم پایین… هرچی خواستی صدام کن.

 

در اتاق بسته شد . چند دقیقه بعد، مهرناز و نازی هم بالا امدند .

 

سمیرا، با لحنی آرام، در گوش رها گفت :

— عزیزم… بیا یه دوش بگیر… یه ذره حالت بهتر می‌شه. باشه؟

 

رها فقط نگاهش کرد . بی‌حرف. سمیرا کمکش کرد  وارد حمام شود.

 

کمی بعد…

 

رها بیرون آمد حوله تنش بود ، خیس و بی‌رمق. سمیرا با حوصله موهایش را با سشوار خشک کرد . 

مهرناز با چشم‌های خیس، لباس مشکی را از روی تخت برداشت :

— قربونت برم… اینو بپوش عزیزم…

 

لباسی ساده، شرتی آستین سه‌ربع مشکی، با شلواری راسته.

 

سمیرا نگاهی به مهرناز کرد :

— مامان، بده لباسش رو بپوشه.

 

اما همین که کلمه‌ی «مامان» گفته شد ، بغض رها ترکید . صدایی از ته جانش بیرون زد ، بدون کلام، فقط هق‌هق. سمیرا سریع فهمید ،اشکش سرازیرشد  

 

رها لباس را با کمک سمیرا پوشید . دستش همچنان می‌لرزید .

 

نازی، با لحن لوس و بی‌جا، وسط سکوت گفت:

— وای رها جون… مشکی چقدر بهت میاد… با این موهای کوتاهت خیلی خاص شدی.

 

سمیرا برگشت ، با چشم‌غره‌ای پر از عصبانیت:

— میشه تو یه بار، فقط یه بار حرف نزنی؟

 

مهرناز که سعی کرد  اوضاع را آرام‌تر کند، دست روی شانه رها گذاشت :

— قربونت برم… یه نگاه به خودت بنداز… الان تو صاحب عزایی. ممکنه  مهمون بیاد . اگه مامانت بود… هیچ‌وقت نمی‌خواست تو آشفته باشی. همیشه دوست داشت آراسته باشی، قشنگم 

بعد رو به سمیرا:

— اون آبرسان  وبالم لب رو بده. بچم رنگ ب رخ نداره 

 

در این لحظه امیر وارد شد . لیوانی آب‌میوه در دست داشت :

— عزیزم… اینو بخور. یه کم جون بگیری.

 

نازی فوری بلندشد :

— وای ، آب میوه سامو ، من براش می‌برم!

 

امیر با صدایی خشک و قاطع:

— نمی‌خواد ببری. خودم دادم.

 

نازی جا خورد . امیر نگاه سنگینی به سمیرا انداخت ، نزدیک گوشش زمزمه کرد :

— این دخترعمتو رد کن بره. داره از آب گل‌آلود ماهی می‌گیره.

 

سمیرا آهسته:

— یواش‌تر… چیکار کنم؟ مگه من گفتم بیاد؟

 

امیر که هنوز عصبانیتش خاموش نشده، رو به سمیرا:

— بمون پیشش. قرصش رو بده. یه کم بخوابه… پایین نیاد بهتره 

سمیرا آرام به سمت میز کنار تخت رفت و قرص رها را به آرامی بهش داد 

ویرایش شده توسط نوشین

پارت هفتاد 

نیمه شب  صدای جیغ رها  همه رو بیدار کرد چشم‌هاش باز بو داما گیج نیمه‌هوشیار 

 

با صدای لرزان و گریه‌آلود تکرار میکرد :

 

— مامان پشت دره… باید… درو باز کنم… بذار بیاد تو…

 

سمیرا که پیش رها خوابیده بود جلو می‌ره، بازوی رها رو می‌گیره:

 

سمیرا (ملایم و نگران):

— عزیزم، مامان  اینجا نیست… تو خواب دیدی…

 

اما رها مقاومت می‌کنه، با گریه التماس می‌کنه:

 

— نــه… نــه درو باز کنین… مامان پشت  دره …

 

صدای گریه‌ش بلندتر میشه.

 

امیر با هول  در باز میکنه 

 

— چی شده؟! سمیرا 

رها دایی آروم باش عزیزم خواب دیدی 

رها از تخت میاد پایین. تعادا نداشت  به سمت در رفت امیر و سمیرا بازوش رو گرفتن : رها جان بریم سرجات کجا میری الان 

 

رها:

— درو واااا کنین… براش

 

امیر بغلش می‌کنه، نگهش می‌داره.

 

امیر (با بغض):

— عزیز دایی، آروم باش… کسی پشت در نیست… فقط خوابه، فقط یه کابوس بوده…

 

رها با گریه:

— نــه…  نه مامان پشت دره… چرا درو باز نمی‌کنین؟!

 

در این لحظه:

 

سام توی اتاقش نشسته.

صدای جیغ‌ها و گریه‌ی رها رو می‌شنوه.

صورتش توی تاریکی، خیس اشکه.

دست‌هاش دو طرف سرشه، زانوهاشو بغل کرده، به دیوار روبه‌روش خیره شده.

 

کنارش، قاب عکسی از هما روی میز.

با چشم‌های خیس بهش نگاه می‌کنه و زیر لب زمزمه می‌کنه:

 

سام:

— کاش جلوشو می‌گرفتم

 

اما… بیرون نمیاد.

فقط صدای نفس‌های بریده‌ش و گریه‌ی خفه‌ش توی تاریکی اتاق می‌پیچه.

 

امیر رها رو بغل کرده، آروم آروم می‌برتش سمت تخت در حالی که رها هنوز با صدای گرفته و ضعیف زمزمه می‌کنه:

 

— بذارین بیاد تو… می‌خوام برم پیشش…

 

امیر و سمیرا، با چشم‌های اشکی فقط نگاه می‌کنن.

هیچ‌کس دیگه چیزی نمی‌گه .

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...