رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت پنجاه 

رها تا اون لحظه بی حرکت ایستاده بود باگریه به سمت پله ها رفت

سام باصدایی پر ازدلهره 

ـ رها… جان، وایسا… یه لحظه وایسا.

رها با چشمانی پر از اشک فریاد زد:

ـ ولمممم  کن!

بی‌هیچ مکثی از کنارش رد شد، پله‌ها را بالا رفت، در اتاقش را محکم بست.

صدای کوبیده شدن در، مثل سیلی دوم در خانه پیچید.

 

هما که اشکش  بی صدا سرازیر شده بود ، پاهایش دیگر توان ایستادن نداشتند،بی هدف به سمت  نزدکترین صندلی رفت ونشست.دستهایش را روی زانو هایش گذاشت و خیره به جایی نامعلوم ،بی صدا گریست 

 

سام با گام‌هایی سریع و خشمگین به سمت هما رفت. صدایش می‌لرزید، اما فریاد می‌زد:

چیکار کردی تومامان …؟! چیکار کردی؟! 

دست بلند کردی روی دختر خودت ، همه چی رو ازش پنهون کردی… بعد… زدی‌ش؟

خیالت راحت شد؟!

داد می زد 

تا این بچه رو خاک نکنی ول‌کن نیستی نه؟!!!

 

چشمانش قرمز بود. نفسش سنگین شده بود. با صدایی پر از بغض و خشم ادامه داد:

این‌همه بهت گفتم، مامان…

رها باید بفهمه. باید بهش بگی.

تو هی گفتی دخالت نکن… دخالت نکن…

بفرما! دلت خنک شد؟

لهش کردی، مامان…

با خودخواهیات…

با این‌همه سال سکوت…

الان؟! الان باید بهش بگی اونم با این وضعیتش؟؟؟؟؟

 

هما سرش پایین بود، لب‌هایش می‌لرزید. اشک بی‌صدا روی گونه‌اش می‌ریخت. 

سام چشمانش پر از اشک بود:

چطور دلت اومد بزنیش؟؟چطور دلت اومد بچه خودت بزنی 

 

طاقت نیاورد و بی‌درنگ به سمت پله‌ها رفت، خودش را جلوی در اتاق رها رساند

 

سام پشت در اتاق رها ایستاد 

با صدای آرامی که سعی می کرد کنترلش کند

رها جان عزیز دلم درو باز کن 

صدای گریه رها می آمد جوابی نداد 

-قربونت برم درو باز کن باید باهم حرف بزنیم 

-ولم کنید حالم از همتون بهم میخوره 

سام نفس عمیقی کشید دلش پراز درد بود 

 

با خشم وارد اتاقش شد ، درو پشت سرش بست شماره‌ی جمشید رو گرفت  و به محض اینکه تماس وصل شد ، فوران می‌کنه:

 

—بابا!

(مکثی کوتاه، انگار نفسش بند اومده باشه)

به رها  چی گفتی؟ ها؟!

این همه سال سکوت کردی… سر هرچی گفتم  قول دادی 

نه تو‌گوش کن 

(مکث،صدای نفس نفس زدن ،سام بغضش می شکند)

 

تو اصلاً یه بار تو این سال‌ها بهش محبتی کردی ؟ یه بار گفتی دوستش داری؟ نه! نکردی…

اما حالا چی؟ حالا که نابودش کردی راحت می‌گی بهش گفتم؟!؟؟؟؟

(جمشید باصدای سرد وخسته )

 

—اون باید می‌فهمید…

 

 سام (فریاد می زنه )

 

—نه! نه اینجوری!

تو نمی‌فهمی بابا 

حالش رو دیدی؟ صدای شکستن‌شو شنیدی؟

تو فقط خودتو می‌بینی، همیشه همین بودی…(جمشید با خونسردی)

—من کاری نکردم، حقیقتو گفتم.

(سام با خشمی بی رحم)

 

—تو کاری نکردی بابا ؟! تو زندگیشو با همین بی‌تفاوتیات له کردی…

اون یه دختر حساسه ، دنبال یه تکیه‌گاه، بود همین مگه ازت چی خواست دنیا به اخر می رسید سکوت میکردی و حرفی نمی زدی  

 

بعد حالا، اینجوری، پرت‌ش کردی وسط یه حقیقت لعنتی؟!

 

(صدایش می لرزد اما محکم‌میگه)

 

—بس کن بابا…

رها گناه داشت حقش این  نبود  تقاص سالها بی رحمیت رو یه روزی می دی  

گوشی را قط کرد وپرت کرد سمت میز 

  • پاسخ 50
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...