نوشین ارسال شده در چهارشنبه در 08:30 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 08:30 AM پارت بیست و پنجم در همان لحظه، صدای باز شدن در اتاق شنیده شد. هما وارد شد؛ چشمانش نگران، اما لبخندش پُر از مهربانی بود. — سلام. ایرج به گرمی پاسخ داد و حالش را پرسید. سام نگاه کوتاهی به مادرش انداخت، اما چیزی نگفت. هما بهسمت تخت رها رفت، گونهاش را بوسید و گفت: — حالت بهتره دخترم؟ رها بهآرامی پلک زد و سرش را اندکی تکان داد. اتاق پر بود از نفسهایی که حالا کمی آرامتر شده بودند؛ سکوتی میان آسودگی و دلواپسی… **** خانه – عصر صدای باز شدن در حیاط آمد. سام که روی مبلِ سالن پذیرایی نشسته بود و با گوشیاش تلفنی صحبت میکرد، سرش را بلند کرد. چند لحظه بعد، رها وارد شد؛ خسته، باکوله روی دوشش — سلام. (با لحنی آرام) سام با اشاره و لبخند جواب سلامش را داد، گوشی هنوز روی گوشش بود. هما که آمادهی رفتن بود، از جلوی در گفت: — نهارت رو بذار روی گاز گرم کن بخور عزیزم. رها: — باشه مامان. به سمت پلهها رفت. چند دقیقه بعد برگشت و مستقیم به آشپزخانه رفت. سام همچنان درگیر مکالمهی کاری بود. رها مشغول گرم کردن و خوردن نهارش شد. سام، بعد از قطع تماس، وارد آشپزخانه شد. دستی به شانهی رها زد و لبخند زد: — جوجه من حالش چطوره؟ رها همچنا ن که غذا میخورد گفت: — خیلی خستهام… ببخش که دیر شد، ترافیک افتضاح بود سام کمی با نگرانی نگاهش کرد و گفت: — مهم نیست عزیزم، عجله نکن. بشین راحت نهارت رو بخور. وقت داریم. سپس از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده شود. رها هم بعد از نهار، به اتاقش برگشت، دوش گرفت و لباس پوشید. چند دقیقه بعد، با ظاهری مرتب پایین آمد؛ ترنچکت کرم رنگ کوتاه، یقهاسکی مشکی، شلوار راستهی تیره. و کلاهش را در دست داشت. سام منتظرش بود. با هم به سمت در خروجی راه افتادند. ماشین آرام از کوچهی خلوت زعفرانیه به خیابان پیچید. هوا داشت کمکم تاریک میشد. داخل ماشین، رها ساکت به منظرهی بیرون خیره شده بود. درختهای چنار، خاکستری و مبهم از پشت شیشهی ماشین رد میشدند. سام، با نگاهی کوتاه به او، سکوت را شکست: — نگرانی؟ ها با صدایی آهسته گفت: — نه خیلی… فقط یهذره استرس دارم. سام لبخند ملایمی زد و نگاهش را به او دوخت: — من کنارت هستم. مشکلی پیش نمیاد. رها سری تکان داد، ولی چشم از خیابان برنداشت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8597 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در پنجشنبه در 04:41 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 04:41 PM پارت بیست وششم کلینیک تخصصی مغز و اعصاب سالن انتظار نیمهخلوت بود. بوی ملایم خوشبوکنندهی فضا در هوا پیچیده بود. صدای آهستهی تلویزیون روی دیوار و خشخش برگههای منشی، فضای ساکتی ایجاد کرده بود. سام، بعد از پر کردن فرم پذیرش، کنار رها روی یکی از مبلهای راحتی نشسته بود. نگاهش روی صفحهی مانیتور مقابل بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه میزد. صدای منشی، رسا اما آرام: — خانم رها افشار؟ سام نیمخیز شد. دست رها را گرفت؛ کوتاه و محکم: — نگران هیچی نباش… همینجا منتظرم. رها با لبخند کوچکی سر تکان داد، بلند شد و همراه پرستار وارد راهرو شد رها وارد اتاق امآرآی شد. لباس مخصوص را پوشید و روی تخت فلزی دراز کشید. صدای وزوز دستگاه آرام آرام شروع شد و رها چشمهایش را بست، تلاش کرد آرام باشد اما استرس به سختی میگذاشت آرام بگیرد یک هفته بعد سام و رها در سالن انتظار مطب دکتر خیامی نشسته بودند. سالن آرام و نیمهساکت بود، فقط صدای ورقزدن مجلات و تیکتاک ساعت شنیده میشد. رها، بیقرار ومضطرب،دستهایش را در هم قفل کرده بود. سام نگاهش کرد، دست سردش را گرفت و آرام زمزمه کرد: — نگران هیچی نباش، من کنارتم. —رها چیزی نگفت چند لحظه بعد، منشی نام «رها افشار» را خواند. با ضربهای آرام به در، وارد اتاق شدند. دکتر خیامی با لبخندی رسمی سلام کرد. رها جواب آزمایشها، نوار مغز و امآرآی را روی میز گذاشت و در کنار سام نشست. دکتر نگاهی گذرا به آنها انداخت. چشمهایش لحظهای روی سام مکث کرد؛ انگار چیزی در ذهنش جرقه زد. رو به رها، با صدایی آرام پرسید: — این آقا با شما نسبتی دارن؟ سام، پیش از اینکه رها چیزی بگوید، با خونسردی جواب داد: — برادرشم دکتر لبخند محوی زد، نگاهش عمیقتر شد: — از آشنایی با شما خوشوقتم. سام لبخندی زد سر ی تکان داد. دکتر در سکوت، برگهها را یکییکی بدقت بررسی کرد. اخم ظریفی بین ابروهایش افتاد. وقتی آخرین برگه را کنار گذاشت، کمی صاف نشست و با لحنی آرام ولی جدی گفت: نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8626 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در پنجشنبه در 04:42 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 04:42 PM پارت بیست و هفتم — خب رها جان… توی MRI و نوار مغزت چند مورد دیده میشه که بهم یه تصویر نسبی از وضعیتت میده. نشونههایی هست که ما بهش میگیم حساسیت عصبی به تحریکها؛ یعنی مغزت نسبت به استرس، کمخوابی، نور و صدا واکنش بیشازحد نشون میده. این با همون چیزی که تو گفتی — سردردهای ضرباندار، حالت تهوع، حساسیت به نور — همخونی داره.همون میگرن با اورا.مورد بعدی توی امآرآی یه نکتهی مهم وجود داره که باید با دقت بررسیاش کنیم. تصویربرداری نشون میده که در ناحیهی تمپورو-اکسیپیتال سمت چپ مغز، یک اختلال خفیف در خونرسانی داریم. چیزی که بهش میگیم هایپوپرفیوژن موضعی. رها ( کمی مضطرب) یعنی چی؟ —دکتر یعنی جریان خون به اون بخش خاص از مغز، کمی کمتر از حد طبیعیه. ممکنه مادرزادی باشه، یا نتیجهی تجمع عوامل مختلف مثل استرس شدید، کمخوابی، یا حتی ژنتیک. این کاهش خونرسانی میتونه باعث تحریکپذیری بیشتر اون ناحیه بشه و علائمی مثل میگرن، تاری دید، یا گیجی رو ایجاد کنه. سام (نگران): یعنی این وضعیت میتونه بدتر بشه؟ دکتر: در حال حاضر نه، ولی اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. ما فعلاً باید دارودرمانی رو شروع کنیم، و پیگیری مداوم داشته باشیم. مهمتر از همه اینه که از عوامل تشدیدکننده مثل استرس ،تنش ، کمخوابی، و صداهای بلند دور بمونه. ادامه داد -نگران نباشید، چیز حادی نیست ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. سام نگران ، نگاهش را به رها دوخت . رها سرش را پایین انداخته ودر سکوت ، غرق فکر بود دکتر روبه سام —این نسخه داروهاش دستور مصرفش نوشتم شش ماه دیگه دوباره ام. ار ای بشه در برگه ای دیگری شماره ش نوشت و بدست سام داد: این شماره منه کاری داشتین می تونید تماس بگیرین سام ورها تشکر کردند دکتر از پشت میز بلند شد سام و رها هم از جا بلند شدند . هر دو آمادهی خداحافظی بودند. دکتر، اول به رها لبخند زد: — مراقب خودت باش داروها تم مرتب بخور سپس نگاهش را به سام دوخت. دستی به سمتش دراز کرد. سام هم با احترام دستش را فشرد. ایرج کمی بیشتر از معمول دستش را نگه داشت، به چشمهای سام نگاه کرد و گفت: — به مادرت سلام برسون. لحظهای، چشمهای سام تنگ شد. انگار واژهها را مزه کرد. لبخندی بیصدا زد. فقط گفت: — حتماً. و چیزی نپرسید نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8627 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در پنجشنبه در 04:43 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 04:43 PM پارت بیست و هشتم ***** هوای اتاق هنوز سنگین بود. هما، کنار تخت رها ایستاده بود. دستی به پیشانی باند پیچی دخترش کشید وگفت: — قربونت برم… زود خوب می شی به هیچی فکر نکن رها با صدایی ضعیف جواب داد: — خوابم میاد… — بخواب دخترم استراحت برات خوبه —رها چشمانش را بست سام کنارش نشسته بود و دست رها را گرفته بود حرفی نزد هما نگاهی کوتاه به سام انداخت و آرام گفت: — خیلی خستهای، برو خونه استراحت کن من پیشش می مونم سام سری تکان داد: — نه خسته نیستم .میرم پایین یه قهوه بگیرم، برای تو هم بگیرم ؟ —هما :نه مرسی سام خم شد بار دیگر رها را بوسید: الهی من قربونت برم از اتاق بیرون رفت. راهرو خلوت بود، صدای قدمهایش در سکوت بیمارستان طنین میانداخت. مستقیم رفت سمت اتاق پزشک.در زد دکتر خیامی پشت میز نشسته بود. نگاهی کوتاه به سام انداخت و لبخند آرامی زد: — بشین سامی جان سام، بیمقدمه پرسید: — دکتر راستش… میخوام بدونم وضعیت رها چطوره دقیقاً چه خبره. میدونی که طاقت پیچوندنم ندارم. دکتر خیامی لحظهای سکوت کرد. انگار دنبال واژهی درستی میگشت که نه امید واهی بده، نه بیش از حد تلخ باشه پلک زد و بعد با صدایی شمرده گفت: — عمل موفقیتآمیز بود. خونریزی مهار شد و از لحاظ جراحی، رها از مرحلهی حاد گذشته. اما سام اخم کرد.حالش از شدت اضطراب به هم ریخته بود. —اما چی دکتر ،؟ خودت می دونی این یکی دوسال قبل میگرنهاش جدی تر شد .اون موقع سعی کردیم با دارو وتغییر سبک زندگیش کنترلش کنیم. قبلا هم بهت گفته بودم هرچه استرس کمتر باشه براش بهتره ولی الان، با این ضربهای که به ناحیهی قاعده جمجمه خورده، نگرانی من بیشتر شده. نفسش گرفت .یعنی چی دکتر ؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8628 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در پنجشنبه در 04:43 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 04:43 PM پارت بیست ونهم دکتر ادامه داد: — چیزی که نگرانکنندهست، اینه که ممکنه اون ناحیهای که از قبل خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا در معرض آسیب جدیتر باشه. اگه این اتفاق افتاده باشه، ممکنه بعد از این، با هر بار حملهی میگرنی، شدت سردردها بیشتر بشه. و هر بار، احتمال خونریزیهای داخل بینی وجود داشته باشه و مزمن بشه سام دستهاش مشت شدند روی زانوهاش لب پایینش رو گاز گرفت نمی توانست درست نفس بکشد گفت: — یعنی… ممکنه هر بار که درد میگیره، خطر بیشتری تهدیدش کنه؟ دکتر با صدایی آرام و محکم گفت: — عزیزم هنوز چیزی قطعی نیست. باید وقتی وضعیت عمومیاش بهتر شد، فوراً MRI بگیریم. اون موقع میتونم نظر دقیقتر بدم. سام بلند شد. انگار پاهاش میلرزیدن.نگاهش خیره به جایی نامعلوم بود ایرج از پشت میز بلند شد روبه روی سام ایستاد هردو بازوش رو گرفت و گفت: — سامی جان لطفاً به هما چیزی نگو. الان زمانش نیست. خودم بعداً، وقتی مطمئنتر شدم، باهاش حرف میزنم. چند لحظه ساکت موند، بعد با صدایی گرفته گفت: — نه نمیگم. اگه اتفاقی بیفته، خودم هیچوقت خودمو نمی بخشم — لبخندی ملایمی زد و گفت ؛نمیفته . خیالت راحت باشه فقط الان لازم نیست اضطراب اضافه بشه. سام بدون جواب، از اتاق خارج شد. صدای بسته شدن در، در راهروی خلوت پیچید. چند قدمی رفت، اما ایستاد. نفس عمیق کشید. دلش نمیخواست دوباره برگرده بالا. نمیخواست مادرش، از نگاهش، از لرزش صداش، چیزی بفهمه. قدمهاش رو تند کرد، و بیصدا به سمت حیاط بیمارستان رفت… **** بیرون مطب هوا کاملا تاریک شده بود باد سردی می وزید رها با نگاه پایین، قدمزنان کنار سام میرفت. سام هم در سکوت، فکرش میان حرفهای دکتر، نگاه رها، و آن جملهی آخر گیر کرده بود. به سمت ماشین حرکت کردند برای لحظهای مکث کرد. با تردید نگاهش را به خواهرش انداخت. — بریم شام بخوریم؟ حالوهوامون هم عوض شه رها، آرام سر بلند کرد. خسته، ولی لبخند کمرنگی روی لبش نشست. — باشه. سام گوشیاش را از جیب درآورد. تماس گرفت. — سلام مامان. آره… رفتیم دکتر. حالا میام خونه، میگم چی شد. من و رها شامو بیرون میخوریم . تو هم شام بخور… نگران نباش. باشه، فعلا نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8629 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در پنجشنبه در 04:44 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 04:44 PM پارت سی ام *** سام آرام به سمت طبقه بالا رفت. در اتاق رها که باز کرد، هما را دید که روی صندلی کنار تخت نشسته بود. رها خوابیده بود؛ آرام و بیحرکت، پلکهایش بسته بود. هما با نگاهی نگران به سام گفت: «چرا دیر برگشتی؟» سام با لحنی آرام جواب داد: «یه تماس کاری بود… مجبور شدم جواب بدم.» هما با مهربانی پرسید: «حالت خوبه؟» سام نگاهی به او نکرد و به سمت پنجره رفت. کمی مکث کرد و گفت: «آره، خوبم.» سپس با صدایی جدی ادامه داد: «من پیشش هستم، مامان. تو برو خونه استراحت کن.» هما کمی مکث کرد، بعد سر تکان داد و با لبخندی پر از نگرانی گفت: «باشه، مراقبش باش.» با رفتن هما ، اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت . سام ماند؛تنها با رها که در خوابی عمیق آرام گرفته بود ؛ودلی که ازشدت نگرانی وبغض،انگار تا مرز شکستن پیش رفته بود **** رستوران – خیابان ولیعصر نور ملایم، صدای آرام موسیقی، فضا را آرام کرده بود. سام مقابل رها نشسته بود. هر دو ساکت غذا میخوردند. سام آرام گفت: — چرا انقد تو فکری دکتر گفت که چیز نگرانکنندهای نیست. فقط باید مراقب باشی. داروهات رو مرتب بخوری، استراحت، خواب، دور از استرس همین .. رها با قاشق در ظرفش بازی میکرد. بعد آرام گفت: — نه تو فکر نیستم اما دروغ میگفت سام، لبخند زد. نگاهش را محکم در چشمهای رها دوخت. — تا من هستم، هیچچی نیست که بخوای ازش بترسی. خودم هواتو دارم، خواهر کوچولوی من. رها، لبخند محوی زد. بعد سرش را پایین انداخت مشغول خوردن غذایش شد . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8630 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 20 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 ساعت قبل پارت سی ویک خانه – شب ماشین داخل حیاط پارک شد. هردو وارد خانه شدند هما تلفنی صحبت میکرد، —بعدا بهت زنگمیزنم مهرناز جان فعلا خداحافظ رها وسام سلام کردند خستگی اش را بهانه کرد و بدون معطلی گفت : خیلی خسته ام ،خوابم میاد شب بخیر به طرف پله ها را افتاد هما با چشم به سام اشاره کرد چیشده؟ —سام با اشاره گفت هیچی سپس بطرف آشپزخانه رفت شیر آب را باز کرد ولیوان آب را پرد و سرکشید به طرف هما برگشت روی مبل نشست هما — خب بگو چی گفت دکتر؟ سام نگاهش جدی شد. — تشخیص اولیهش میگرن با اورا بود ولی گفت ناحیهای از مغز رها که از قبل هم خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا ممکنه در برابر استرس یا فشارهای عصبی، بیشتر آسیبپذیر شده باشه اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. فعلاً باید دارو رو شش ماه مصرف کنه ،تا ام ار ای بعدی نگاه هما پر از اضطراب شد. سام مکث کرد. دکترگفت چیز حادی نیست ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. —هما :خدا کنه همینطور باشه سام این را بیشتر برای اطمینان خاطر مادرش گفت اما نگران بود خیلی در ذهنش طوفانی میوزید؛ صدای دکتر هنوز در گوشش میپیچید: اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه وخطرناک باشه ترس لحظهای رهایش نمیکرد کاش دردش بیشتر نشه،اون هنوز نوزده سالشه.کمرنج و درد کشیده اینم بیاد روش نفسش گرفت. صدای هما رشته افکارش را پاره کرد —چای میخوری عزیزم — ن مامان جان — راستی، مامان دکتر رها اسمش ایرج خیامی بود. وقتی داشتیم میرفتیم، بهم گفت: “به مادرت سلام برسون.” تو میشناسیش؟ هما جا خورد، اما سریع خودش را جمع کرد. — نه… نه یادم نمیاد. شاید اشتباه گرفته —سام لحظهای به چشمهای مادرش خیره شد. چیزی نگفت.بلند شد. — میرم بالا کاردارم چندتا ایمیل هست باید چک کنم شببهخیرمامان —شبت بخیر پسرم نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8639 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 20 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 ساعت قبل پارت سی ودو مطب دکتر خیامی – دو هفته بعد هوا سرد بود. هما، با شال گردنی کرم و چهرهای خسته، وارد سالن انتظار مطب شد. منتظر نوبتش شد ، منشی گفت: — بفرمایید خانم افشار نوبت شماس هما سری تکان داد. در را بهآرامی باز کرد. دکتر خیامی پشت میزش بود. تا نگاهش به هما افتاد، لحظهای خشکش زد. انگار سالها عقب رفته باشد. — هما… هما بیحرکت مانده بوده انگار سالها خاطره، بیاجازه به دلش هجوم آورده بودند. — سلام ایرج برخاست. با چشمانی که هنوز ناباوری درشان بود به هما اشاره کرد بشیند — پس حدسم درست بود… همون روز که رها اومد مطب،نگاش برام آشنا بود هفته پیش با سام که اومد شکم به یقین شد —به خودت شبیه هما که تا این لحظه ساکت بود لبخند محوی زد: — چشماش به من نرفته شبیه سام هما نگاهش را از ایرج برنداشت — فکر میکردم کانادایی. کی برگشتی ایرج دو سه سالی برگشتم. نسرین همسرم تحمل دوری خانوادش نداشت هما __اهااا ایرج : —خودت کی اومدی ایران — یه سال بعد فوت اردشیر . نمیتونستم توی اون وضعیت تنها بمونم… نمیخواستم رها اونجا بزرگ شه.دوسالش بود که برگشتیم ایران —پس خیلی وقته برگشتی —اره اینجا آرام تره برام ایرج نگاهش را پایین انداخت، بعد آرام گفت: — سام و رها می دونن اینجایی —نه خبر ندارن —رها حالش چطوره داروهاش که میخوره —بهتره اره شروع کرده الان خیالم راحته که پیش دکتر خوبی اومده بعد از جایش بلند شد خب دیگه من وقت مریضات نگیرم خوشحال شدم دوباره دیدمت ایرج بلند شد به سمتش آمد _منمخوشحالم ازین دیدار و دستش را ب سمت هما دراز کرد وبه گرمی دستش را فشرد باهم خداحافظی کردن در راباز کرد یک لحظه هما برگشت راستی نمیخام رها و سام ازین دیدار باخبر بشن -ایرج خیالت راحت نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8640 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 20 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 ساعت قبل پارت سی وسه ***** یک هفته بعد از عمل جراحی صبح سردی بود نور ملایم آفتاب از پشت پنجرهی بیمارستان، خط باریکی روی دیوار اتاق رها انداخته بود.رها روی تخت نیمخیز شده بود، نگاهش آرامتر از قبل بود. دیگر آن رخوت سنگین روزهای اول را نداشت، اما هنوز ضعف در چشمانش موج میزد. سام کنارش نشسته بود، با چهرهای آرام اما نگاهی که هنوز اضطرابهای فروخورده درونش را لو میداد. دست رها را گرفته بود و گاهبهگاه، بیاختیار فشار کوچکی به آن میداد. هما کنار پنجره در حال مکالمه تلفنی بود دکتر خیامی وارد شد؛ پوشهای در دست، لبخند آرامی روی لب. — خب، دختر شجاعِ من ؛بالاخره وقتشه از اینجا نجاتت بدیم. رها، هنوز کمی گیج — یعنی… مرخص میشم؟ —آره، …اما با احتیاط کامل. هیچ هیجان، هیچ فشار، هیچ خستگیای فعلاً مجاز نیست. باید استراحت کنی، حسابی. رها نفس عمیقی کشید بالاخره آزاد شدم —سام، کنار تخت نشسته بود، با نگاهی مراقب هما، لبخندی آرام بر لب داشت. دکتر سرگرم تکمیل پرونده بود همزمان گفت — می تونی بری خونه.داروهات نوشتم خودمم هر دوروز میام بهت سر میزنم چک میکنم همه چی رو —سام بلند شد از دکتر تشکر کرد و روبه هما من میرم پایین کارای ترخیصش انجام بدم صدای ضربآهنگ قدمهای آشنا از راهرو آمد. امیر با با دسته گلی در دست، وارد شد. لبخند گرمی بر لب داشت. — سلام گرمی به همه کرد صورت همارو بوسید سپس به سمت رها رفت بغلش کرد و آرام گونه اش را بوسید ؛نفس دایی حالش چطوره امروز —رها لبخندی زد بهترم قراره امروز برم خونه امیر _ اره عمه ؟؟؟ هما —اره عزیزم —امیر (با لبخند مهربان، نگاهش به رها): — بالاخره قراره این بیمارستان بیستاره بشه… رها میخنده هما به سمت امیر میره (نکاه پر مهر ) —امیر جان این مدت خیلی بهت زحمت دادم بابت همه چی ازت ممنونم برای من همیشه خودِ کاوه بودی جای اونو برام پر کردی امیربغضی شد ولبخندی زد و گفت: — من نوکرتم هستم عمه جون ، هر کاری ازم بربیاد وظیفهمه. خانه – شب در با صدای کلید چرخیدن باز شد. رها، آرام وارد شد، کاپشنی سرمه ای تنش بود با کلاه طوسی ،صورتش خسته بود، کلاهش را در آورد و هنوز به پله ها نرسیده بود که صدای سام از پذیرایی بلند شد:خوش گذشت ؟؟؟؟ —رها لحظهای مکث کرد. چی خوش گذشت؟؟نگاهش را بالا آورد. سام با حالتی جدی و خونسرد، روی مبل نشسته بود، موبایلش توی دستش بود و به ظاهر مشغول چک کردن چیزی بود. اما از برق چشمهایش معلوم بود منتظر این لحظه بوده. سام بلند شد، چند قدم به سمتش برداشت.صدایش پراز خشم بود —تمرین میگم خوش گذشت؟؟؟ رنگ از صورت رها پرید. لحظهای ماتش برد. کاپشنش را آرام انداخت روی صندلی و سعی میکرد خونسرد باشه گفت: — از کجا فهمیدی؟ —(با صدای بلند)مهم نیست از کجا.بی خبر رفتی باشگاه اتومبیلرانی ثبت نام کردی؟ —چون میدونستم با مامان مخالفت میکنین چیزی بهتون نگفتم. —(با لحن تندی)که میدونستی مخالفت میکنیم ولی باز تو رفتی؟؟ رها با لحنی دفاعی ؛مگه من بچه ام که هر کاری کنم ب شما ها بگم خودم نمی تونم تصمیم بگیرم ؟؟ سام یک قدم نزدیکتر شد نگاهش، مثل تیغ، مستقیم دوخته شد به صورت رها. صدایش لرزید از خشم: — بچه نیستی؟! واقعاً فکر میکنی حالت خوبه؟!! تو عقل داری تو کله ت؟مربیت قراره حواست رو جمع کنه یا دکتر مغز و اعصابت؟! —مربیم گفت مشکلی نداری ، چون فشار خاصی نداره. سام پوزخند زد: — آاااره. چون مربیت دکتر مغز و اعصاب!!! اون بهتر از من میدونه چی خطرناکه؟ بازوی رها رومحکم گرفت صدایش پر از خشم بود داد می زد — د آخه بی عقل،این تمرینا… توی پیستن. تایمتریلن. هیجان دارن، ریسک دارن. اگه اتفاقی بیفته چی؟، مربی الاغت می دونه تو مریضی؟؟؟؟هااااچرا اینقدر بیفکری تو می دونی رالی اسپرینت چیه اصلا؟؟یعنی هیجان، استرس، آدرنالین بالا. همون چیزایی که دکتر گفت برات بده این بچهبازی نیست.اصلاً میدونی پشت فرمون رالی نشستن، چه فشاری به بدنت میاره؟ مغزت چی؟ ضربان بالا، تمرکز شدید، گرما، لرزش ماشین… بعد اگه یه لحظه سردرد بگیری وسط مسابقه چی؟ میفهمی داری چی کار میکنی یا نه؟ بگو رها! واقعاً فکر میکنی عقل داری!! رها لحظهای عقب کشید، چشمهایش پر از اشک، ولی سعی کرد نترسه. نفس عمیقی کشید، خودش را عقب کشید —من حالم خوبه چیزیم نیس سام با خشم خیرهاش شد. انگشت اشارهاش را بالا آورد، اما چیزی نگفت. فقط نفسنفس میزد. و بعد، با طعنهای تلخ، فریاد زد: هر غلطی دلت میخواد بکن… ! تو آدم بشو نیستی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8641 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 20 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 ساعت قبل پارت سی وچهار رها اشکریزان، از پلهها بالا رفت. صدای قدمهاش روی پلهها، مثل پتک روی دل سام میکوبید. وقتی در اتاقش را محکم بست، سکوتی سنگین، در خانه پیچید. درِ ورودی با صدای کلید باز میشود. هما وارد خانه میشود، بارانیاش را درمیآورد با نگرانب به آشپزخانه نگاهی میاندازد. سام با صورتی برافروخته، پشت میز ایستاده. لیوانی در دست دارد، اما هنوز نخورده. هما(مضطرب) — چی شده؟ صداتون تا سر کوچه میره سام بیکلام لیوان را با شدت روی میز میکوبد. صدای برخوردش در سکوت خانه میپیچد. سام (با صدای بلند) — از دخترت بپرس! ببین امروز کجا بوده! هما (عصبانی) — از تو میپرسم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ سام (با خشم و کنایه ) — بیخبر رفته برای خودش تو باشگاه رالی اسپرینت ثبتنام کرده! اصلاً عقل درستوحسابی داره این دختر؟! هما (با بهت) — چی؟! از کجا فهمیدی؟ سام (خشمگین تر) — واااای مامان الان واقعاً مهمه از کجا فهمیدم؟! میفهمی مامان؟ یه ساله داریم با جون و دل ازش مراقبت میکنیم. با داروها و کماسترس نگه داشتنش، حالش بهتر شده الان میخواد با این کارش گند بزنه به همه چی داره با پای خودش میره تو دهن شیر! سلامتیش براش مهم نیس میخواد خودش رو به کشتن بده! در همین لحظه صدای گریه و فریاد رها از بالای پلهها میپیچد.حرفهایشان را شنیده رها ( با صدای بغض آلود ،فریاد می زند) — آره! آره میخوام خودمو به کشتن بدم! ولمکنید سام و هما یک لحظه ماتشون برد. هما سریع به سمت پلهها رفت، — رها وایسا مامان باید با هم حرف بزنیم اما رها بالا رفته بود. صدای کوبیده شدن در اتاق، لرزش دیوار را دوچندان کرد هما با عصبانیت به سام نگاه کرد —عین خودت کله شقه سام ساکت بود. فقط نگاهش را به زمین دوخت و زیر لب چیزی گفت. چیزی که شاید خودش هم نمیخواست کسی بشنوه یک هفته بعد اتاق رها نیمهتاریک بود. روی تخت دراز کشیده بود و موسیقی گوش میداد. سام در زد. آرام. جوابی نیامد. در را آهسته باز کرد و وارد شد. رها ایرپاد را از گوشش درآورد و نشست. سام نزدیکتر آمد و لبهی تخت نشست. لبخند کمرنگی زد و گفت: — با من قهری؟ رها بیحوصله، بیآنکه نگاهش کند: — نه… فقط میخوام تنها باشم. حوصلهی هیچچیو ندارم. سام نفس عمیقی کشید. لحظهای سکوت کرد، بعد آرام گفت: — میخواستم قبل رفتنم باهات حرف بزنم. اگه اون روز عصبانی شدم، اگه صدایم بالا رفت… بهخدا فقط واسهی اینه که نگران سلامتیتم (نگاهش را پایین انداخت) الان که بهتر شدی، نمیخوام با یه اشتباه دوباره همه چی برگرده سر اولش سرش را بلند کرد، نگاهش را دوخت به چشمهای رها: — وگرنه از خدامه بری دنبال چیزی که خوشحالت میکنه. روحیهت عوض شه، از اون پیلهی تنهایی بیای بیرون… فقط نه به قیمتِ سلامتیت رها بالاخره سر بلند کرد. چشمهایش پر از اشک بود. با صدایی لرزان و بغضآلود گفت: — کاش… فقط یه بار… منو میفهمیدین، فقط یه بار… سام سرش را نزدیک آورد، دستهایش را دو طرف صورت رها گذاشت. با صدایی آرام، اما پر از لرزش گفت: — من میفهممت قربونت برم… بخدا که میفهمم. هر چی بشه، من کنارتم. انقد به خودت سخت نگیر. باور کن، زندگی هرچی سخت بگیری، سختتر میگذره. حتی آدما ی تو خیابون، سختتر از کنارت رد میشن… انقدرم با مامان کلکل نکن، عزیز دلم… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8642 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 20 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 ساعت قبل پارت و سی وپنج رها، در میان گریه، زمزمه کرد: — سامی… من یا مامان؟ تو که همیشه نیستی… اون شب که نرفتم مهمونی سمیرا، نمیدونی چی گفت. میدونه من حساسم، حوصله اون جمعا رو ندارم… ولی دقیقاً همونجا ضربه میزنه. چرا؟ چرا باید مامان همچین کاری باهام بکنه؟ بغضش شکست. صدایش میلرزید. — حسرت به دلم موند یه بار مثل بقیه با مامان برم بیرون، حتی یه خرید ساده… یه مسافرت. همیشه مهرناز بود، سمیرا بود، یکی دیگه بود… همیشه فقط خودش مهم بود. هیچوقت، هیچوقت برام وقت نذاشت. انگار همیشه… من مزاحمم.… اشکها بیوقفه روی گونهاش میلغزید. ـ جوجهی من، کی گفته تو مزاحمی؟ تو هیچوقت مزاحم نبودی… هیچوقت. رها هقهق میکرد. صورتش را توی سینهی سام پنهان کرد. سام بازوهایش را دورش حلقه کرد؛ محکم، امن. سرش را بوسید، موهای کوتاهش را آرام نوازش کرد. ـ تو به دنیا اومدی که خواهر من باشی. من غیر از تو کیو دارم؟ ها؟ تو همهی زندگی منی، رها… همهچی. رها میان گریههایش زمزمه کرد: ـ تو هم بری، اینجا دوباره میشه زندون… سام نفس عمیقی کشید، بوسهای دیگر روی پیشانیاش زد: ـ قول میدم تا قبل سال نو برگردم. نگاهش را جدیتر کرد: ـ فقط یه قولی به من بده… هروقت سردردات شروع شد، تمرین رو ادامه نده. باشه؟ رها با صدایی آرام و لرزان گفت: ـ باشه… قول میدم. سام باز هم پیشانیاش را بوسید. ـ کلاسات که تموم شد، با مامان بیاین دبی. چند روزی اونجا بمونین. هم آبوهوا عوض میشه، هم پیش خودمی. ـ چشم… سام لبخند زد. ـ دیگه نبینم این چشمای قشنگو پر اشک کنی… رها، با چشمانی خیس، لبخندی زد و خودش را بیشتر به آغوش گرمش فشرد؛ انگار که آنجا، امنترین جای دنیا بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8643 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت سی و شش یک هفته بعد از جراحی نور چراغهای خیابون روی شیشههای خیس ماشین میلغزید. رها سرش را به شانهی سام تکیه داده بود. چشمهایش نیمهباز بود و حالش هنوز ناپایدار. سام دستش دور کمر رها حلقه کرده ، دست دیگرش روی دست رها بود. — هنوز سردرد داری؟ رها آهسته، بدون اینکه چشم باز کند، گفت: — نه… فقط خستم. سام سرش را کمی خم کرد، گونهی رها را بوسید و آرام زمزمه کرد: — الان می رسیم خونه خانه – شب رها بعد از معاینهی روزانه و باز کردن بخیهها، به کمک هما وارد اتاقش شد.هما پتورا رویش کشید و چراغ را خاموش کرد. نیمه شب بود صدای خفهی نالهای. بعد… صدای جیغ رها که فریاد میزد سام هنوز بیدار بود صدا را شنید بسمت اتاق رها رفت در را با عجله باز کرد. رها نشسته بود، خیس عرق، چشمها وحشتزده، نفسنفسزنان و با هقهق. سام کنار تخت نشست، بغلش کرد: — رهاجان !رها! من اینجام… خواب دیدی ؟ رها دستش رو محکم به سینه سام کوبید، مثل کسی که از کابوس فرار کرده: — با هق هق گریه اش حرفاش بریده بریده بود وسط جاده… سرعتم زیاد بود… بعدش تو بودی… ترمزکار نکرد…جلوی ماشین…افتادی زمین سام، با بغضی که خودش را نگه میداشت، سر رها را روی سینهاش گذاشت.الهی من قربونت برم — تموم شد عزیزم… یه خواب بوده … من اینجام. هیچ اتفاقی هم نیفتاده… حالمم خوبه —هما سراسیمه وارد شد بسمت رها رفت سام آرام اشاره کرد کابوس بوده —نگران نباش مامان برو بخواب من پیششم رها میلرزید.صدای هقهقش توی سینهی سام میپیچید. سام آرام آرام نوازشش کرد سرش را بوسید. دوباره. دوباره. پتو را تا زیر چانهاش بالا کشید. خودش کنارش دراز کشید، سرِ رها را روی بازویش گذاشت. نفسهای کوتاه و بریدهی رها کمکم منظمتر شد. اما سام، چشمهایش باز ماند. تا صبح. حتی یک لحظه هم نخوابید. فقط نگاه میکرد، در سکوت. دستِ خواهرش را در دست گرفته بود و با دلی پر از درد، به سقف زل زده بود. حدسش درست بود… بعد از آن تصادف لعنتی، این تازه شروع کابوسهای رها بود. دلش میخواست تمام دردهای دنیا را خودش بکشد، فقط او آرام بخوابد نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8658 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت سی و هفت ***** لواسان یک سال قبل هوا گرگومیش بود. درختهای بلند و پیچخوردهی اطراف ویلا در سکوت ایستاده بودند. سام از ماشین پیاده شد. در آهنی بزرگی روبرویش بود زنگ در رازد . در به آرامی باز شد جمشید، مردی در آستانهی هفتاد سالگی، با قامت صاف و استوار، هنوز نشانی از اقتدار سالهای دور را در نگاهش داشت. موهایش یکدست سفید شده بود، اما پرپشت و مرتب، همچنان نشانهای از دقت و وسواس همیشگیاش. چشمانش، تیره و نافذ بودند؛ مثل آینهای بیرحم که هر کسی را بیپرده مینگریست.خط اخم همیشگی میان پیشانیاش، و لبهایی که کمتر لبخند به خود میدیدند، . فنجان قهوهاش در دست، نگاهش به دوردست گره خورده بود. صدای قدمهای سام را شنید. سر برگرداند. لبخندی کوتاه و محتاطانه زد. — سام از دور سلام کرد و بسمتش رفت و پدرش را در آغوش کشید —بالاخره وقت کردی سر بزنی کنار پدرش نشست —بابا واقعا گرفتارم وقت هیچی رو ندارم الانم خواستم قبل رفتنم یه سری بهت بزنم جمشید جرعهای از قهوه اش را نوشید ومشغول گفتگو از پروژهها و کارهای سام شدند چند دقیقه بعد شهره زن جمشید پایین امد با سام سلام واحوال پرسی کرد سام به سردی پاسخ داد نیم ساعت بعد سام بلند شد و از جمشید خداحافظی کرد دست پدرش را به گرمی فشرد —خب بابا من دیگه باید برم یه چندتا کار عقب مونده دارم انجام بدم جمشید —باشه پسرم مراقب خودت باش منو بی خبر نذاری وخداحافظی کردند بدون آنکه حرفی از رها به میان بیاد در ماشین نشست. ویلا را که پشت سر گذاشت، باران ریزی شروع شد. دستش را روی فرمان فشار داد. خانه را پشت سر گذاشت. اما هیچوقت برایش «خانه» نبود نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8659 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت سی وهشت یک ماه بعد از جراحی شب، ویلا – طبقه پایین صدای آرام باران هنوز از پنجره باز میآمد. سام از پلهها پایین آمد. موهایش کمی آشفته بود و رد خستگی در نگاهش دیده میشد. هما روی مبل نشسته بود، پتویی دور خودش کشیده، و فنجان نیمهخالی چای را در دست داشت. سرش را بلند کرد. — خوابید؟ سام سری تکان داد، آهسته نشست کنار مادرش. — آره… بالاخره خوابش برد. کمی مکث کرد. بعد آهسته ادامه داد: — امروز خیلی بیحال بود، مامان. امیدش از دست داده اصلا اون رهای همیشگی نیس یه جوری حرف میزد که انگار… لبش گاز گرفت وحرفش خورد هما نفس عمیقی کشید. صدایش آرام، ولی گرفته بود: — خیلی نگرانشم سامی ،هیچچی خوشحالش نمیکنه.نمیدونم چیکار کنم اشکهاش جاری شد سام لحظهای به شعلهی شمع کوچک روی میز نگاه کرد، بعد سرش را برگرداند، نگاهش جدی شد. — مامان… تو خوبی؟ هما فوری اشکاش پاککرد لبخند کمرنگی زد. سعی کرد خونسرد باشد، اما نگاهش از سام دزدیده شد. — آره عزیزدلم فقط یهکم خستهم. سنمه دیگه… سام نگاهش را پر از نگرانی به چهرهی مادرش دوخت چکاباتو میری ؟؟؟ هما دستش را روی دست سام گذاشت. — چیزی نیست قربونت برم. فقط… از خودم ناراحتم. از اینکه تو این سالها اونطوری که باید برای تو ورها مادر ی نکردم سام محکمتر دست مادرش را فشرد،وبوسید — الهی من قربونت برم مامان گلم این حرف نزن تو بهترین کاری که تونستی رو کردی… تو باید مراقب خودت باشی. چون ما هنوز بهت احتیاج داریم. من و رها… خیلی زیاد. هما نگاهش را به چشمای سام دوخت ،چیزی نگفت، فقط بوسهای آرام روی پیشانی سام نشاند صبح روز بعد هوا خنک و نیمهابری بود. موجها با صدایی ملایم به ساحل میکوبیدند. مه صبحگاهی هنوز نرفته بود. سام و رها آرام کنار هم قدم میزدند. پاهاشون رد نرمی روی شنها میذاشت. رها دستانش را در جیب کاپشنش پنهان کرده بود،با کلاهی مشکی که ردبخیه ها وموهای تراشیده اش دیده نشود ،چشمانش از خستگی خالی بود نگاهش به دور دستها بود و با صدای پر از بغضی زیر لب گفت:… گاهی فکر میکنم شاید واقعاً نباید زنده میموندم. سام ایستاد. با دو دست صورت رها را گرفت، جدی، اما پر از عشق گفت: — اینو هیچوقت نگو. هیچ وقت تو باید زندگی کنی دنیا که به اخر نرسیده ،خوشکل من ،من جونم به جون تو بستس جوجه رها حرفی نزد سام صدایش را عوض کرد، با صدای بامزهای شبیه جودی (انیمیشن زوتوپیا)گفت: ـ «من یه خرگوشم. ممکنه کوچیک باشم، ولی میتونم کارای بزرگی بکنم!» بعد خودش رو صاف کرد، با لحنی نمایشی و غرورآمیز ادامه داد: ـ «هیچکس نمیتونه جلوی کسی رو بگیره که باور داره میتونه! حتی اگه گوشاش گنده باشه!» چشماش رو ریز کرد و به رها نگاه کرد: ـ «یا مثلاً… دائم دردسر بکشه و لج دربیاره! ، بعد با صدایی اغراقآمیز گفت: — “خانوم کوچولو… شما باید لبخند بزنید، چون ماموریت ما تو این دنیا خوشحالکردن شماست ! رها بیاختیار خندید. چشمهایش برای اولین بار بعد از مدتها برق زد. سام لبخند عمیقی زد و صورت رها رو با دستانش گرفت؛اهااااااااا حالا شد بخند قربون اون خندهات برم من قشنگم رها (باخنده ) —واقعاً باید دوبلور میشدی… سام چشمکی زد: — مگه نمیدونی من چندتا فیلم هالیوودی رو دوبله کردم، فقط کسی خبردار نشده ! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8660 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت سی و نهم صدای سام آرام شد: — وقتی میخندی انگار یه چیزی تو قلب من آروم میگیره. نذار این درد لعنتی خنده هاتو بدزده. رها سرش را به بازوی سام تکیه داد، موجی آرام نزدیک پاشون شد. نسیم دریا صورتشون رو نوازش داد. و اون لحظه، برای هر دو، چیزی شبیه امید بود *** خانه – عصرِ بهاری اواسط اردیبهشت بود صدای پرندهها از پشت پنجرهی نیمهباز میآمد. نسیم ملایمی پردهی حریر را تکان میداد رها روی مبل نشسته بود وگوشی به دست منتظر تماس سام بود، نگاهش روی صفحه ی گوشی ثابت مانده بود هما، کمی آنطرفتر، روی صندلی اش کنار پنجره نشسته بود. کتابی در دست داشت، اما بیشتر از خواندن، گاهی رها را از بالای عینکش نگاه میکرد؛ آرام و بیصدا گوشی ویبره رفت، تصویر سام روی صفحه گوشی ظاهر شد رها فوری تماس را پاسخ داد —سلام داداش سامی جونم تصویر سام، با آن تهریش مرتب وموهای کوتاه و لبخند همیشگی اش روی صفحه آمد .پشت سرش، فضای یک اتاق مدرنِ روشن دیده میشد با صدای شادی گفت —سلام جوجه من !خوبی ادمه داد خدااااا موهاشو دراومده با لحن بامزه ای گفت حیف شد دیگه نمی تونم بهت بگم جوجه کچل رها خندید —جوجه کچل خودتی ،موهام دیگه دراومده —قربون خودت و موهات برم جوجه تیغی من رها خندید ازته دل —دلم برات یه ذره شده —منم دلم تنگ شده قربونت برم بهتری که ؟ —اره بهترم —خدارو شکر تو خوب باشی برامن کافیه —مامان کو —اینهاش نشسته کتاب میخونه رها گوشی رو به سمت هما گرفت هما که تا این لحظه همچنان رها رو نگاه میکرد لبخند گرمی زد سلام قربونت برم حالت چطوره خوبی؟ سام با لبخندی _سلام مامان گلم من خوبم قربونت برم خودت بهتری چکابتو رفتی —اره عزیزم خوبم چکابمم رفتم تو نکران نباش —کارا خوب پیش میره —اره مامان جان دارم درستشون میکنم —باشه فداتشم مواظب خودت باشی می بوسمت . با رها حرف بزن رها دوباره گوشی سمت خودش گرفت سام : —راستی دانشگاهت چی شد؟کلاسات چیکار کردی رها: ـ دو هفته ای میشه شروع کردم ،تا اخر خرداد تموم میشه می مونه پروژه طراحی نهایی… —عالیه که جوجه … هر کاری داشتی به خودم بگو رها نگاهش جدی شد وآرام پرسید: —سامی از بابا جمشید خبر داری —آره عزیزم حالش خوبه چطور مگه؟ —این همه مدت یبارم زنگ نزد حالمو بپرسه اصلا ببینه مردم زندم —قربونت برم من حتما سرش شلوغه،حالت پرسیده از من .(اما دروغ میگفت) —رها پوزخندی زد اره معلومه خیلی سرش شلوغه. کی برمیگردی _سعی میکنم زودتر کارهارو جمع کنم قبل تولدت اونجام مطمئن باش —رها لبخند گرمی می زنه و میگه تو زود بیا من فقط همینو میخوام —سام بوسه ای براش می فرسته میگه دارو هات مرتب بخور به خودت برس یه لیوان آب انارم بخور، رنگ لپهات بیاد! رها خندید: — چشم، جناب دکتر! و باهم خدا حافظی می کنند نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8661 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت چهلم تماس که قطع شد، لبخند کمرنگی که برای سام زده بود، کمکم محو شد. انگار چیزی تو دلش سنگینی میکرد.سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و به نقطهای نامعلوم خیره شد. تو فکر فرو رفت. صدای سام تو گوشش میپیچید: «حالش خوبه… پرسیده بود حالت رو…» اما ته دلش میدونست حقیقت چیز دیگهست. اگر جمشید واقعاً براش مهم بود… این همه وقت حتی یه تماس، یه پیام کوتاه، یه «خوبی دخترم؟» هم ازش نرسیده بود. دستهاش را توی هم قفل کرد. دلش گرفته بود، از بیاعتناییای که عادی شده بود. اما هنوز یه گوشهی دلش… یه بخش کوچیک، کودکانه و بیمنطق، منتظر بود. منتظر یه تماس، یه دلجویی، یه نگاه پدرانهی واقعی. پردهی حریر، با نسیم اردیبهشتی، کمی تکون خورد. اما هیچ چیز نمیتونست این سکوت رو از دل رها برداره نیمه شب اوایل خرداد باران ساعتی پیش بند آمده بود، هوا خنک ودلپذیر بود سنگفرش حیاط برق میزد، قطرههای باران از لبهی برگهای براق درختان چنار و نارون، آرام میچکیدند روی زمین. صدای قفل در حیاط با تیکی آرام باز شد. سام چمدانش را از لای در هل داد داخل و پا روی سنگفرشهای خیس گذاشت،نگاهی به پنجرهی اتاق رها انداخت. چراغ خاموش بود. لبخند محوی نشست روی لبهایش. بیصدا در را بست و از پلههای کنار باغچه بالا رفت.در راهرورا آرام باز کرد و وارد شد. هما، بیدار مانده بود. با لبخندی خسته،به استقبالش رفت و بغلش کرد —سلام پسر قشنگم خوش اومدی سام بغلش کرد، محکم و بیکلام. — دلم برات خیلی تنگ شده بود هما با نگاهی پر از عشق و لبخندی آرام گفت: -من همیشه چشم به راهتم پسرم دیدنت برام نفس تازه ست…خسته ای بیا بریم تو عزیزم .. سام روبه مامانش: —خوابه؟نفهمید که من امشب میام ؟ — اره خوابه… امروز حسابی خسته بود. دوشیفت کلاس داشته ،نه منتظر فردا بره دنبالت فرودگاه سام لبخندی میزنه بهتر که خوابه -سامی مامان جان بیدارش نکن بذار بخوابه —نه مامان خیالت راحت بیصدا به سمت پلهها رفت. در سکوت بالا رفت، روبهروی در اتاق رها ایستاد. چند لحظه همانجا ایستاد، دستش روی دستگیره ماند. آهسته در را باز کرد. اتاق تاریک بود رها آرام به پهلو خوابیده بود. سام نزدیک شد. آرام کنارتخت نشست چند ثانیه نگاهش کرد. بعد با لطافتی که مخصوص خودش بود، سرش را خم کرد خواهرش را بوسید. یکی، دو بار. دستش را بالا آورد و آرام، با انگشتانش، موهای کوتاه رها را نوازش کرد. بعد با صدایی که بیشتر شبیه نفس بود، زمزمه کرد: — دلم برات یه ذره شده بود… جوجهتیغی من. مکث کرد. نگاه آخر را از چهرهی آرامش گرفت، آهسته بلند شد و بیصدا از اتاق بیرون رفت خانه زعفرانیه در آرامش بود. نور خورشید از لای پردههای سفید به داخل اتاق میتابید. صدای آلارم گوشی رها را از خواب بیدار کرد. با عجله به سمت حمام رفت و پس از آن بیرون آمد. حوله صورتی تنش بود. کنار میز آرایش نشست، سشوار را به موهای کوتاهش کشید. در کرم ضد آفتابش را باز کرد و مشغول شد. لباس پوشید؛ شرت صورتی با تاپی سفید و شلوار جین راسته آبی به تن داشت و کلاه بیسبالیاش را سر گذاشت. پرفیومش را چند پاف زد.عینک آفتابی و سویچ ماشین را برداشت و به سمت پلهها راه افتاد. هما در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. — مامان، صبح بخیر! صبحانه آماده است؟ من دیرم شده. هما با خونسردی و لبخندی روی لب: — عجله نکن، راحت صبحانهات را بخور. رها مشغول خوردن شد و سپس از روی میز برخاست و سویچ را برداشت. — مامان، من برم، دیر شده. هما لبخند پرنگتری زد: — کجا؟ مامان، سام که برگشته! رها لحظهای متوقف شد و پرسید: — چی؟ — دیشب برگشت. تو خواب بودی، نخواست بهت بگه، میخواست سورپرایزت کنه. رها از خوشحالی جیغ زد. با شور و هیجان از کنار مادرش گذشت، از پلهها بالا دوید و درِ اتاق سام را با شتاب باز کرد. با صدای پرهیجان رها سام از خواب بیدار شد سام که هنوز در خواب و بیداری بود، با چشمهای نیمهباز وخمارش.لبخندی خوابآلود روی لبش نشست. هنوز کامل از خواب بلند نشده بود که رها خودش را انداخت در آغوشش. — سلام! کی اومدی؟ داداش بیمعرفت، چرا نگفتی؟ سام خندید و با تمام قدرت بغلش کرد: — خواستم سورپرایزت کنم دیگه، جوجه من! رها با شیطنت زد به بازوش: — تو و مامان با هم دست به یکی کردین! نامردا..ای مامان کلک هیچی نگفتا !!! من یه ساعت تمام با عجله بلند شدم، لباس پوشیدم، آماده شدم که بیام فرودگاه دنبالت! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8662 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.