نوشین ارسال شده در 22 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد (ویرایش شده) پارت بیست و پنجم در همان لحظه صدای باز شدن در اتاق شنیدهشد. هما وارد شد، چشمانش نگران، اما لبخندش پُر از مهربانی بود. - سلام. ایرج به گرمی پاسخ داد و حالش را پرسید. سام نگاه کوتاهی به مادرش انداخت، اما چیزی نگفت. هما بهسمت تخت رها رفت، گونهاش را بوسید و گفت: - حالت بهتره دخترم؟ رها بهآرامی پلک زد و سرش را اندکی تکان داد. اتاق پر بود از نفسهایی که حالا کمی آرامتر شده بودند؛ سکوتی میان آسودگی و دلواپسی… *** خانه – عصر صدای باز شدن در حیاط آمد. سام که روی مبلِ سالن پذیرایی نشستهبود و با گوشیاش تلفنی صحبت میکرد، سرش را بلند کرد. چند لحظه بعد رها وارد شد. خسته با کوله روی دوشش. - سلام.(با لحنی آرام) سام با اشاره و لبخند جواب سلامش را داد، گوشی هنوز روی گوشش بود. هما که آمادهی رفتن بود، از جلوی در گفت: - نهارت رو بذار روی گاز گرم کن بخور عزیزم. رها: باشه مامان. بهسمت پلهها رفت. چند دقیقه بعد برگشت و مستقیم به آشپزخانه رفت. سام همچنان درگیر مکالمهی کاری بود. رها مشغول گرم کردن و خوردن نهارش شد. سام بعد از قطع تماس وارد آشپزخانه شد. دستی به شانهی رها زد و لبخند زد: - جوجه من حالش چطوره؟ رها همچنان که غذا میخورد گفت: - خیلی خستهام… ببخش که دیر شد، ترافیک افتضاح بود. سام کمی با نگرانی نگاهش کرد و گفت: - مهم نیست عزیزم، عجله نکن. بشین راحت نهارت رو بخور، وقت داریم. سپس از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده شود. رها هم بعد از نهار به اتاقش برگشت، دوش گرفت و لباس پوشید. چند دقیقه بعد با ظاهری مرتب پایین آمد؛ ترنچکت کرم رنگ کوتاه، یقهاسکی مشکی، شلوار راستهی تیره. و کلاهش را در دست داشت. سام منتظرش بود. با هم به سمت در خروجی راه افتادند. ماشین آرام از کوچهی خلوت زعفرانیه به خیابان پیچید. هوا داشت کمکم تاریک میشد. داخل ماشین، رها ساکت به منظرهی بیرون خیره شدهبود. درختهای چنار، خاکستری و مبهم از پشت شیشهی ماشین رد میشدند. سام با نگاهی کوتاه به او سکوت را شکست: - نگرانی؟ رها باصدایی آهسته گفت: - نه خیلی… فقط یهذره استرس دارم. سام لبخند ملایمی زد و نگاهش را به او دوخت. - من کنارت هستم، مشکلی پیش نمیاد. رها سری تکان داد، ولی چشم از خیابان برنداشت. ویرایش شده یکشنبه در 06:47 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8597 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 23 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد (ویرایش شده) پارت بیست و ششم کلینیک تخصصی مغز و اعصاب سالن انتظار نیمهخلوت بود. بوی ملایم خوشبو کنندهی فضا در هوا پیچیدهبود. صدای آهستهی تلویزیون روی دیوار و خشخش برگههای منشی، فضای ساکتی ایجاد کردهبود. سام بعد از پر کردن فرم پذیرش، کنار رها روی یکی از مبلهای راحتی نشستهبود. نگاهش روی صفحهی مانیتور مقابل بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه میزد. صدای منشی، رسا اما آرام: - خانم رها افشار؟ سام نیمخیز شد. دست رها را گرفت، کوتاه و محکم: - نگران هیچی نباش… همینجا منتظرم. رها با لبخند کوچکی سر تکان داد، بلند شد و همراه پرستار وارد راهرو شد. رها وارد اتاق امآرآی شد؛ لباس مخصوص را پوشید و روی تخت فلزی دراز کشید. صدای وزوز دستگاه آرامآرام شروع شد و رها چشمهایش را بست، تلاش کرد آرام باشد، اما استرس به سختی میگذاشت آرام بگیرد. یک هفته بعد سام و رها در سالن انتظار مطب دکتر خیامی نشستهبودند. سالن آرام و نیمهساکت بود، فقط صدای ورقزدن مجلات و تیکتاک ساعت شنیدهمیشد. رها بیقرار و مضطرب، دستهایش را در هم قفل کردهبود. سام نگاهش کرد، دست سردش را گرفت و آرام زمزمه کرد: - نگران هیچی نباش، من کنارتم. رها چیزی نگفت. چند لحظه بعد، منشی نام «رها افشار» را خواند. با ضربهای آرام به در، وارد اتاق شدند. دکتر خیامی با لبخندی رسمی سلام کرد. رها جواب آزمایشها، نوار مغز و امآرآی را روی میز گذاشت و در کنار سام نشست. دکتر نگاهی گذرا به آنها انداخت. چشمهایش لحظهای روی سام مکث کرد، انگار چیزی در ذهنش جرقه زد.رو به رها با صدایی آرام پرسید: - این آقا با شما نسبتی دارن؟ سام پیش از اینکه رها چیزی بگوید، با خونسردی جواب داد: - برادرشم. دکتر لبخند محوی زد، نگاهش عمیقتر شد: - از آشنایی با شما خوشوقتم. سام لبخندی زد و سری تکان داد. دکتر در سکوت برگهها را یکییکی بهدقت بررسی کرد. اخم ظریفی بین ابروهایش افتاد. وقتی آخرین برگه را کنار گذاشت، کمی صاف نشست و با لحنی آرام ولی جدی گفت: ویرایش شده یکشنبه در 06:47 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8626 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 23 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد (ویرایش شده) پارت بیست و هفتم - خب رها جان… توی MRI و نوار مغزت چند مورد دیده میشه که بهم یه تصویر نسبی از وضعیتت میده. نشونههایی هست که ما بهش میگیم حساسیت عصبی به تحریکها؛ یعنی مغزت نسبت به استرس، کمخوابی، نور و صدا واکنش بیش از حد نشون میده. این با همون چیزی که تو گفتی «سردردهای ضرباندار، حالت تهوع، حساسیت به نور» همخونی داره. همون میگرن با اورا... مورد بعدی توی امآرآی یه نکتهی مهم وجود داره که باید با دقت بررسیاش کنیم. تصویربرداری نشون میده که در ناحیهی تمپورو-اکسیپیتال سمت چپ مغز، یک اختلال خفیف در خونرسانی داریم. چیزی که بهش میگیم هایپوپرفیوژن موضعی. رها ( کمی مضطرب): یعنی چی؟ دکتر: یعنی جریان خون به اون بخش خاص از مغز، کمی کمتر از حد طبیعیه. ممکنه مادرزادی باشه یا نتیجهی تجمع عوامل مختلف مثل استرس شدید، کمخوابی، یا حتی ژنتیک. این کاهش خونرسانی میتونه باعث تحریکپذیری بیشتر اون ناحیه بشه و علائمی مثل میگرن، تاری دید، یا گیجی رو ایجاد کنه. سام (نگران): یعنی این وضعیت میتونه بدتر بشه؟ دکتر: در حال حاضر نه، ولی اگه کنترل نشه... احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. ما فعلاً باید دارو درمانی رو شروع کنیم و پیگیری مداوم داشته باشیم. مهمتر از همه اینه که از عوامل تشدیدکننده مثل استرس، تنش، کمخوابی و صداهای بلند دور بمونه. ادامه داد: - نگران نباشید، چیز حادی نیست ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. سام نگران نگاهش را به رها دوخت. رها سرش را پایین انداخته و در سکوت غرق فکر بود. دکتر رو به سام: این نسخهی داروهاش، دستور مصرفش نوشتم. شش ماه دیگه دوباره امآرآی بشه. در برگهی دیگری شمارهاش را نوشت و بهدست سام داد. - این شمارهی منه... کاری داشتین میتونید تماس بگیرین. سام و رها تشکر کردند، دکتر از پشت میز بلند شد. سام و رها هم از جا بلند شدند، هر دو آمادهی خداحافظی بودند. دکتر اول به رها لبخند زد: - مراقب خودت باش، داروهاتم مرتب بخور. سپس نگاهش را به سام دوخت. دستی بهسمتش دراز کرد، سام هم با احترام دستش را فشرد. ایرج کمی بیشتر از حد معمول دستش را نگه داشت، به چشمهای سام نگاه کرد و گفت: - به مادرت سلام برسون. لحظهای چشمهای سام تنگ شد، انگار واژهها را مزه کرد. لبخندی بیصدا زد، فقط گفت: - حتماً. و چیزی نپرسید. ویرایش شده یکشنبه در 06:48 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8627 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 23 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد (ویرایش شده) پارت بیست و هشتم *** هوای اتاق هنوز سنگین بود. هما کنار تخت رها ایستادهبود، دستی به پیشانی باند پیچی دخترش کشید و گفت: - قربونت برم… زود خوب میشی به هیچی فکر نکن. رها باصدایی ضعیف جواب داد: - خوابم میاد. - بخواب دخترم استراحت برات خوبه. رها چشمانش را بست. سام کنارش نشستهبود و دست رها را گرفتهبود حرفی نزد. هما نگاهی کوتاه به سام انداخت و آرام گفت: - خیلی خستهای... برو خونه استراحت کن من پیشش میمونم. سام سری تکان داد. - نه خسته نیستم. میرم پایین یه قهوه بگیرم، برای تو هم بگیرم ؟ هما: نه مرسی. سام خم شد بار دیگر رها را بوسید. - الهی من قربونت برم. از اتاق بیرون رفت. راهرو خلوت بود، صدای قدمهایش در سکوت بیمارستان طنین میانداخت. مستقیم رفت سمت اتاق پزشک و در زد. دکتر خیامی پشت میز نشسته بود، نگاهی کوتاه به سام انداخت و لبخند آرامی زد: - بشین سامی جان. سام بیمقدمه پرسید: - دکتر راستش… میخوام بدونم وضعیت رها چطوره؟ دقیقاً چه خبره؟ میدونی که طاقت پیچوندنم ندارم. دکتر خیامی لحظهای سکوت کرد. انگار دنبال واژهی درستی میگشت که نه امید واهی بدهد، نه بیش از حد تلخ باشد. پلک زد و بعد با صدایی شمرده گفت: - عمل موفقیتآمیز بود. خونریزی مهار شد و از لحاظ جراحی، رها از مرحلهی حاد گذشته، اما... سام اخم کرد، حالش از شدت اضطراب به هم ریخته بود. - اما چی دکتر ،؟ - خودت میدونی این یکی دو سال قبل میگرنهاش جدیتر شدن. اون موقع سعی کردیم با دارو و تغییر سبک زندگیش کنترلش کنیم. قبلاً هم بهت گفته بودم هر چه استرس کمتر باشه براش بهتره ولی الان، با این ضربهای که به ناحیهی قاعده جمجمه خورده، نگرانی من بیشتر شده. نفسش گرفت. - یعنی چی دکتر ؟ ویرایش شده یکشنبه در 06:48 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8628 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 23 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد (ویرایش شده) پارت بیست و نهم دکتر ادامه داد: - چیزی که نگرانکنندهست اینه که ممکنه اون ناحیهای که از قبل خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا در معرض آسیب جدیتر باشه. اگه این اتفاق افتادهباشه، ممکنه بعد از این با هر بار حملهی میگرنی، شدت سردردها بیشتر بشه و هر بار احتمال خونریزیهای داخل بینی وجود داشتهباشه و مزمن بشه. سام دستهاش مشت شدند روی زانوهاش. لب پایینش رو گاز گرفت نمی توانست درست نفس بکشد، گفت: - یعنی… ممکنه هر بار که درد میگیره، خطر بیشتری تهدیدش کنه؟ دکتر با صدایی آرام و محکم گفت: - عزیزم هنوز چیزی قطعی نیست. باید وقتی وضعیت عمومیش بهتر شد فوراً MRI بگیریم، اون موقع میتونم نظر دقیقتر بدم. سام بلند شد، انگار پاهایش میلرزیدن. نگاهش خیره به جایی نامعلوم بود. ایرج از پشت میز بلند شد، روبهروی سام ایستاد و هر دو بازوش رو گرفت و گفت: - سامی جان لطفاً به هما چیزی نگو. الان زمانش نیست، خودم بعداً، وقتی مطمئنتر شدم باهاش حرف میزنم. چند لحظه ساکت موند، بعد با صدایی گرفته گفت: - نه نمیگم. اگه اتفاقی بیفته، خودم هیچوقت خودمو نمیبخشم. لبخندی ملایمی زد و گفت: - نمیافته، خیالت راحت باشه فقط الان لازم نیست اضطراب اضافه بشه. سام بدون جواب از اتاق خارج شد. صدای بستهشدن در، در راهروی خلوت پیچید. چند قدمی رفت، اما ایستاد. نفس عمیق کشید. دلش نمیخواست دوباره برگرده بالا. نمیخواست مادرش از نگاهش، از لرزش صداش، چیزی بفهمد. قدمهایش را تند کرد و بیصدا بهسمت حیاط بیمارستان رفت. *** بیرون مطب هوا کاملا تاریک شدهبود، باد سردی میوزید. رها با نگاه پایین، قدمزنان کنار سام میرفت. سام هم در سکوت فکرش میان حرفهای دکتر، نگاه رها و آن جملهی آخر گیر کردهبود. بهسمت ماشین حرکت کردند. برای لحظهای مکث کرد، با تردید نگاهش را به خواهرش انداخت. - بریم شام بخوریم؟ حال و هوامون هم عوض شه. رها آرام سر بلند کرد. خسته، ولی لبخند کمرنگی روی لبش نشست. - باشه. سام گوشیاش را از جیب درآورد، تماس گرفت. - سلام مامان. آره… رفتیم دکتر، حالا میام خونه... میگم چی شد. من و رها شامو بیرون میخوریم تو هم شام بخور… نگران نباش. باشه، فعلاً ویرایش شده یکشنبه در 06:59 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8629 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 23 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد (ویرایش شده) پارت سی ام *** سام آرام بهسمت طبقه بالا رفت. در اتاق رها را که باز کرد، هما را دید که روی صندلی کنار تخت نشستهبود. رها خوابیده بود، آرام و بیحرکت پلکهایش بستهبود. هما با نگاهی نگران به سام گفت: - چرا دیر برگشتی؟ سام با لحنی آرام جواب داد: - یه تماس کاری بود… مجبور شدم جواب بدم. هما با مهربانی پرسید: - حالت خوبه؟ سام نگاهی به او نکرد و بهسمت پنجره رفت، کمی مکث کرد و گفت: - آره، خوبم. سپس با صدایی جدی ادامه داد: - من پیشش هستم مامان... تو برو خونه استراحت کن. هما کمی مکث کرد، بعد سر تکان داد و با لبخندی پر از نگرانی گفت: - باشه، مراقبش باش. با رفتن هما اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت. سام ماند، تنها با رها که در خوابی عمیق آرام گرفتهبود و دلی که از شدت نگرانی و بغض، انگار تا مرز شکستن پیش رفتهبود. *** رستوران – خیابان ولیعصر نور ملایم و صدای آرام موسیقی، فضا را آرام کردهبود. سام مقابل رها نشستهبود؛ هر دو ساکت غذا میخوردند. سام آرام گفت: - چرا انقد تو فکری؟ دکتر گفت که چیز نگران کنندهای نیست. فقط باید مراقب باشی. داروهات رو مرتب بخوری، استراحت، خواب، دور از استرس همین. رها با قاشق در ظرفش بازی میکرد، بعد آرام گفت: - نه تو فکر نیستم. اما دروغ میگفت. سام لبخند زد، نگاهش را محکم در چشمهای رها دوخت. - تا من هستم، هیچی نیست که بخوای ازش بترسی. خودم هواتو دارم، خواهر کوچولوی من. رها لبخند محوی زد. بعد سرش را پایین انداخت مشغول خوردن غذایش شد . ویرایش شده یکشنبه در 06:59 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8630 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 24 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد (ویرایش شده) پارت سی و یک خانه – شب ماشین داخل حیاط پارک شد، هر دو وارد خانه شدند. هما تلفنی صحبت میکرد. - بعداً بهت زنگ میزنم مهرناز جان، فعلاً خداحافظ. رها و سام سلام کردند. رها خستگیاش را بهانه کرد و بدون معطلی گفت : - خیلی خستهام... خوابم میاد، شب بخیر. بهطرف پله ها را افتاد، هما با چشم به سام اشاره کرد: - چی شده؟ سام با اشاره گفت: - هیچی. سپس بهطرف آشپزخانه رفت، شیر آب را باز کرد و لیوان آب را پر و سر کشید به طرف هما برگشت، روی مبل نشست. هما: خب بگو چی گفت دکتر؟ سام نگاهش جدی شد. - تشخیص اولیهش میگرن با اورا بود، ولی گفت ناحیهای از مغز رها که از قبل هم خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا ممکنه در برابر استرس یا فشارهای عصبی، بیشتر آسیبپذیر شده باشه. اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. فعلاً باید دارو رو شش ماه مصرف کنه تا ام ار ای بعدی. نگاه هما پر از اضطراب شد. سام مکث کرد. - دکتر گفت چیز حادی نیست، ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. هما: خدا کنه همینطور باشه. سام این را بیشتر برای اطمینان خاطر مادرش گفت، اما خیلی نگران بود. در ذهنش طوفانی میوزید، صدای دکتر هنوز در گوشش میپیچید: «اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه و خطرناک باشه.» ترس لحظهای رهایش نمیکرد. - کاش دردش بیشتر نشه، اون هنوز نوزده سالشه... کم رنج و درد کشیده اینم بیاد روش. نفسش گرفت. صدای هما رشته افکارش را پاره کرد. - چای میخوری عزیزم؟ - نه مامان جان. راستی مامان، دکتر رها اسمش ایرج خیامی بود. وقتی داشتیم میرفتیم، بهم گفت «به مادرت سلام برسون.» تو میشناسیش؟ هما جا خورد، اما سریع خودش را جمع کرد. - نه… نه یادم نمیاد. شاید اشتباه گرفته. سام لحظهای به چشمهای مادرش خیره شد، چیزی نگفت. بلند شد. - میرم بالا کار دارم. چندتا ایمیل هست باید چک کنم، شب بهخیر مامان. - شبت بخیر پسرم. ویرایش شده یکشنبه در 07:00 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8639 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 24 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد (ویرایش شده) پارت سی و دو مطب دکتر خیامی – دو هفته بعد هوا سرد بود. هما با شال گردنی کرم و چهرهای خسته، وارد سالن انتظار مطب شد. منتظر نوبتش شد، منشی گفت: - بفرمایید خانم افشار نوبت شماس. هما سری تکان داد. در را بهآرامی باز کرد. دکتر خیامی پشت میزش بود تا نگاهش به هما افتاد، لحظهای خشکش زد. انگار سالها عقب رفته باشد. - هما؟ هما بیحرکت مانده بوده، انگار سالها خاطره بیاجازه به دلش هجوم آوردهبودند. - سلام. ایرج برخاست، با چشمانی که هنوز ناباوری درشان بود. به هما اشاره کرد بشیند. - پس حدسم درست بود… همون روز که رها اومد مطب، نگاش برام آشنا بود. هفتهی پیش با سام که اومد شکم به یقین شد... به خودت شبیهه. هما که تا این لحظه ساکت بود، لبخند محوی زد: - چشماش به من نرفته، شبیهه سامِ. هما نگاهش را از ایرج برنداشت. - فکر میکردم کانادایی. کی برگشتی؟ ایرج: دو سه سالی برگشتم. نسرین همسرم تحمل دوری خانوادش رو نداشت. هما: آها. ایرج : خودت کی اومدی ایران؟ - یه سال بعد فوت اردشیر. نمیتونستم توی اون وضعیت تنها بمونم... نمیخواستم رها اونجا بزرگ شه. دوسالش بود که برگشتیم ایران. - پس خیلی وقته برگشتی؟ - آره اینجا آرومتره برام. ایرج نگاهش را پایین انداخت، بعد آرام گفت: - سام و رها می دونن اینجایی؟ - نه خبر ندارن. - رها حالش چطوره؟ داروهاش رو که میخوره؟ - بهتره، آره شروع کرده. الان خیالم راحته که پیش دکتر خوبی اومده. بعد از جایش بلند شد. - خب دیگه من وقت مریضات رو نگیرم، خوشحال شدم دوباره دیدمت. ایرج بلند شد بهسمتش آمد. _ منم خوشحالم از این دیدار. و دستش را بهسمت هما دراز کرد و به گرمی دستش را فشرد و با هم خداحافظی کردند. در را باز کرد، یک لحظه هما برگشت. - راستی نمیخوام رها و سام از این دیدار باخبر بشن. ایرج: خیالت راحت. ویرایش شده یکشنبه در 07:06 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8640 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 24 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد (ویرایش شده) پارت سی و سه *** یک هفته بعد از عمل جراحی صبح سردی بود، نور ملایم آفتاب از پشت پنجرهی بیمارستان، خط باریکی روی دیوار اتاق رها انداختهبود. رها روی تخت نیمخیز شدهبود، نگاهش آرامتر از قبل بود. دیگر آن رخوت سنگین روزهای اول را نداشت، اما هنوز ضعف در چشمانش موج میزد. سام کنارش نشستهبود با چهرهای آرام، اما نگاهی که هنوز اضطرابهای فروخورده درونش را لو میداد. دست رها را گرفتهبود و گاهبهگاه، بیاختیار فشار کوچکی به آن میداد. هما کنار پنجره در حال مکالمه تلفنی بود. دکتر خیامی وارد شد، پوشهای در دست، لبخند آرامی روی لب. - خب، دختر شجاعِ من... بالاخره وقتشه از اینجا نجاتت بدیم. رها هنوز کمی گیج: - یعنی… مرخص میشم؟ - آره… اما با احتیاط کامل. هیچ هیجان، هیچ فشار، هیچ خستگیای فعلاً مجاز نیست... باید استراحت کنی حسابی. رها نفس عمیقی کشید: - بالاخره آزاد شدم. - سام کنار تخت نشستهبود، با نگاهی مراقب. هما لبخندی آرام بر لب داشت. دکتر سرگرم تکمیل پروندهبود، همزمان گفت: - میتونی بری خونه. داروهات رو نوشتم، خودمم هر دو روز میام بهت سر میزنم چک میکنم همه چی رو. سام بلند شد از دکتر تشکر کرد و رو به هما گفت: - من میرم پایین کارای ترخیصش رو انجام بدم. صدای ضربآهنگ قدمهای آشنا از راهرو آمد. امیر با دسته گلی در دست وارد شد، لبخند گرمی بر لب داشت. سلام گرمی به همه کرد، صورت هما را بوسید؛ سپس به سمت رها رفت. بغلش کرد و آرام گونهاش را بوسید. - نفس دایی حالش چطوره امروز؟ رها لبخندی زد. - بهترم... قراره امروز برم خونه. امیر: آره عمه؟ هما: آره عزیزم. امیر (با لبخند مهربان، نگاهش به رها): بالاخره قراره این بیمارستان بیستاره بشه. رها میخنده، هما به سمت امیر میره (نگاه پر مهر): - امیر جان این مدت خیلی بهت زحمت دادم، بابت همه چی ازت ممنونم. برای من همیشه خودِ کاوه بودی... جای اونو برام پر کردی. امیر بغضی شد و لبخندی زد و گفت: - من نوکرتم هستم عمه جون، هر کاری ازم بر بیاد وظیفمه. خانه – شب در با صدای کلید چرخیدن باز شد. رها آرام وارد شد، کاپشنی سرمه ای تنش بود با کلاه طوسی، صورتش خسته بود. کلاهش را در آورد و هنوز به پلهها نرسیده بود که صدای سام از پذیرایی بلند شد: - خوش گذشت؟ رها لحظهای مکث کرد. چی خوش گذشت؟ نگاهش را بالا آورد. سام با حالتی جدی و خونسرد روی مبل نشستهبود، موبایلش توی دستش بود و به ظاهر مشغول چک کردن چیزی بود، اما از برق چشمهایش معلوم بود منتظر این لحظه بوده. سام بلند شد، چند قدم بهسمتش برداشت. صدایش پر از خشم بود. - تمرین میگم خوش گذشت؟ رنگ از صورت رها پرید. لحظهای ماتش برد، کاپشنش را آرام انداخت روی صندلی و سعی میکرد خونسرد باشد. گفت: - از کجا فهمیدی؟ سام(با صدای بلند): مهم نیست از کجا... بیخبر رفتی باشگاه اتومبیل رانی ثبت نام کردی؟ - چون میدونستم با مامان مخالفت میکنین چیزی بهتون نگفتم. سام(با لحن تندی): که میدونستی مخالفت میکنیم ولی باز تو رفتی؟ رها با لحنی دفاعی: مگه من بچهام که هر کاری کنم به شماها بگم؟ خودم نمیتونم تصمیم بگیرم؟ سام یک قدم نزدیکتر شد. نگاهش مثل تیغ، مستقیم دوخته شد به صورت رها. صدایش لرزید از خشم: - بچه نیستی؟! واقعاً فکر میکنی حالت خوبه؟! تو عقل داری تو کلهات؟ مربیت قراره حواست رو جمع کنه یا دکتر مغز و اعصابت؟ - مربیم گفت مشکلی نداری، چون فشار خاصی نداره. سام پوزخند زد. — آره، چون مربیت دکتر مغز و اعصابه! اون بهتر از من میدونه چی خطرناکه؟ بازوی رها را محکم گرفت، صدایش پر از خشم بود. داد میزد: - د آخه بی عقل، این تمرینا توی پیستن. تایمتریلن. هیجان دارن، ریسک دارن. اگه اتفاقی بیفته چی؟ مربی الاغت میدونه تو مریضی؟ ها چرا اینقدر بیفکری تو؟ میدونی رالی اسپرینت چیه اصلاً؟یعنی هیجان، استرس، آدرنالین بالا. همون چیزایی که دکتر گفت برات بده... این بچهبازی نیست. اصلاً میدونی پشت فرمون رالی نشستن، چه فشاری به بدنت میاره؟ مغزت چی؟ ضربان بالا، تمرکز شدید، گرما، لرزش ماشین… بعد اگه یه لحظه سردرد بگیری وسط مسابقه چی؟ میفهمی داری چی کار میکنی یا نه؟ بگو رها واقعاً فکر میکنی عقل داری؟ رها لحظهای عقب کشید. چشمهایش پر از اشک، ولی سعی کرد نترسد. نفس عمیقی کشید، خودش را عقب کشید. - من حالم خوبه چیزیم نیست. سام با خشم خیرهاش شد. انگشت اشارهاش را بالا آورد، اما چیزی نگفت. فقط نفسنفس میزد و بعد با طعنهای تلخ، فریاد زد: - هر غلطی دلت میخواد بکن… تو آدم بشو نیستی. ویرایش شده یکشنبه در 07:07 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8641 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 24 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد (ویرایش شده) پارت سی و چهار رها اشکریزان، از پلهها بالا رفت. صدای قدمهایش روی پلهها، مثل پتک روی دل سام میکوبید. وقتی در اتاقش را محکم بست، سکوتی سنگین در خانه پیچید. درِ ورودی با صدای کلید باز میشود. هما وارد خانه میشود، بارانیاش را درمیآورد با نگرانی به آشپزخانه نگاهی میاندازد. سام با صورتی برافروخته پشت میز ایستاده. لیوانی در دست دارد، اما هنوز نخورده. هما(مضطرب): چی شده؟ صداتون تا سر کوچه میره. سام بیکلام لیوان را با شدت روی میز میکوبد، صدای برخوردش در سکوت خانه میپیچد. سام (با صدای بلند): از دخترت بپرس! ببین امروز کجا بوده. هما (عصبانی): از تو میپرسم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ سام (با خشم و کنایه): بیخبر رفته برای خودش تو باشگاه رالی اسپرینت ثبتنام کرده، اصلاً عقل درستوحسابی داره این دختر؟! هما (با بهت): چی؟! از کجا فهمیدی؟ سام (خشمگینتر): وای مامان الان واقعاً مهمه از کجا فهمیدم؟! میفهمی مامان؟ یه ساله داریم با جون و دل ازش مراقبت میکنیم. با داروها و کم استرس نگه داشتنش حالش بهتر شده، الان میخواد با این کارش گند بزنه به همه چی داره با پای خودش میره تو دهن شیر. سلامتیش براش مهم نیست میخواد خودش رو به کشتن بده. در همین لحظه صدای گریه و فریاد رها از بالای پلهها میپیچد. حرفهایشان را شنیده. رها باصدای بغض آلود، فریاد می زند: - آرهآره میخوام خودمو به کشتن بدم... ولم کنید. سام و هما یک لحظه ماتشان برد، هما سریع به سمت پلهها رفت. - رها وایسا مامان، باید با هم حرف بزنیم. اما رها بالا رفتهبود، صدای کوبیده شدن در اتاق، لرزش دیوار را دوچندان کرد. هما با عصبانیت به سام نگاه کرد. - عین خودت کله شقه. سام ساکت بود، فقط نگاهش را به زمین دوخت و زیر لب چیزی گفت. چیزی که شاید خودش هم نمیخواست کسی بشنود. یک هفته بعد اتاق رها نیمهتاریک بود. روی تخت دراز کشیده بود و موسیقی گوش میداد. سام در زد، آرام. جوابی نیامد، در را آهسته باز کرد و وارد شد. رها ایرپاد را از گوشش درآورد و نشست. سام نزدیکتر آمد و لبهی تخت نشست، لبخند کمرنگی زد و گفت: - با من قهری؟ رها بیحوصله بیآنکه نگاهش کند گفت: - نه… فقط میخوام تنها باشم، حوصلهی هیچی رو ندارم. سام نفس عمیقی کشید. لحظهای سکوت کرد، بعد آرام گفت: - میخواستم قبل رفتنم باهات حرف بزنم. اگه اون روز عصبانی شدم، اگه صدام بالا رفت… بهخدا فقط واسهی اینه که نگران سلامتیتم. نگاهش را پایین انداخت. - الان که بهتر شدی، نمیخوام با یه اشتباه دوباره همه چی برگرده سر اولش. سرش را بلند کرد، نگاهش را دوخت به چشمهای رها. - وگرنه از خدامه بری دنبال چیزی که خوشحالت میکنه. روحیهت عوض شه، از اون پیلهی تنهایی بیای بیرون… فقط نه به قیمتِ سلامتیت. رها بالاخره سر بلند کرد. چشمهایش پر از اشک بود، باصدایی لرزان و بغضآلود گفت: - کاش… فقط یه بار منو میفهمیدین، فقط یه بار… سام سرش را نزدیک آورد، دستهایش را دو طرف صورت رها گذاشت. با صدایی آرام، اما پر از لرزش گفت: - من میفهممت قربونت برم… به خدا که میفهمم. هر چی بشه، من کنارتم. انقد به خودت سخت نگیر. باور کن زندگی هر چی سخت بگیری، سختتر میگذره. حتی آدمای تو خیابون سختتر از کنارت رد میشن… انقدرم با مامان کلکل نکن، عزیز دلم… ویرایش شده یکشنبه در 07:09 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8642 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 24 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد (ویرایش شده) پارت و سی و پنج رها در میان گریه زمزمه کرد: - سامی… من یا مامان؟ تو که همیشه نیستی… اون شب که نرفتم مهمونی سمیرا نمیدونی چی گفت. میدونه من حساسم، حوصله اون جمعا رو ندارم… ولی دقیقاً همونجا ضربه میزنه. چرا؟ چرا باید مامان همچین کاری باهام بکنه؟ بغضش شکست، صدایش میلرزید. - حسرت به دلم موند یه بار مثل بقیه با مامان برم بیرون، حتی یه خرید ساده… یه مسافرت. همیشه مهرناز بود، سمیرا بود، یکی دیگه بود… همیشه فقط خودش مهم بود، هیچوقت... هیچوقت برام وقت نذاشت. انگار همیشه… من مزاحمم.… اشکها بیوقفه روی گونهاش میلغزید. - جوجهی من، کی گفته تو مزاحمی؟ تو هیچوقت مزاحم نبودی… هیچوقت. رها هقهق میکرد، صورتش را توی سینهی سام پنهان کرد. سام بازوهایش را دورش حلقه کرد؛ محکم، امن. سرش را بوسید، موهای کوتاهش را آرام نوازش کرد. - تو به دنیا اومدی که خواهر من باشی. من غیر از تو کیو دارم؟ ها؟ تو همهی زندگی منی، رها… همهچی. رها میان گریههایش زمزمه کرد: - تو هم بری، اینجا دوباره میشه زندون… سام نفس عمیقی کشید، بوسهای دیگر روی پیشانیاش زد: - قول میدم تا قبل سال نو برگردم. نگاهش را جدیتر کرد: - فقط یه قولی به من بده… هر وقت سردردات شروع شد، تمرین رو ادامه نده... باشه؟ رها با صدایی آرام و لرزان گفت: - باشه… قول میدم. سام باز هم پیشانیاش را بوسید. - کلاسات که تموم شد، با مامان بیاین دبی. چند روزی اونجا بمونین. هم آبوهوا عوض میشه، هم پیش خودمی. - چشم. سام لبخند زد. - دیگه نبینم این چشمای قشنگ رو پر اشک کنی. رها با چشمانی خیس، لبخندی زد و خودش را بیشتر به آغوش گرمش فشرد؛ انگار که آنجا، امنترین جای دنیا بود. ویرایش شده یکشنبه در 07:10 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8643 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 25 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد (ویرایش شده) پارت سی و شش یک هفته بعد از جراحی نور چراغهای خیابون روی شیشههای خیس ماشین میلغزید. رها سرش را به شانهی سام تکیه دادهبود. چشمهایش نیمهباز بود و حالش هنوز ناپایدار. سام دستش دور کمر رها حلقه کرده، دست دیگرش روی دست رها بود. - هنوز سردرد داری؟ رها آهسته بدون اینکه چشم باز کند، گفت: - نه… فقط خستم. سام سرش را کمی خم کرد، گونهی رها را بوسید و آرام زمزمه کرد: - الان میرسیم خونه. خانه – شب رها بعد از معاینهی روزانه و باز کردن بخیهها، به کمک هما وارد اتاقش شد. هما پتو را رویش کشید و چراغ را خاموش کرد. نیمه شب بود صدای خفهی نالهای. بعد صدای جیغ رها که فریاد میزد. سام هنوز بیدار بود صدا را شنید بهسمت اتاق رها رفت، در را با عجله باز کرد. رها نشستهبود، خیس عرق، چشمها وحشتزده، نفسنفسزنان و با هقهق. سام کنار تخت نشست، بغلش کرد: - رها جان؟ رها؟ من اینجام… خواب دیدی؟ رها دستش رو محکم به سینه سام کوبید، مثل کسی که از کابوس فرار کرده. با هقهق گریهاش حرفایش بریدهبریده بود: - وسط جاده… سرعتم زیاد بود… بعدش تو بودی… ترمزکار نکرد…جلوی ماشین…افتادی زمین. سام با بغضی که خودش را نگه میداشت، سر رها را روی سینهاش گذاشت. - الهی من قربونت برم. تموم شد عزیزم… یه خواب بوده… من اینجام. هیچ اتفاقی هم نیوفتاده… حالمم خوبه. هما سراسیمه وارد شد، بهسمت رها رفت. سام آرام اشاره کرد« کابوس بوده» - نگران نباش مامان برو بخواب من پیششم. رها میلرزید، صدای هقهقش توی سینهی سام میپیچید. سام آرامآرام نوازشش کرد، سرش را بوسید. دوباره و دوباره. پتو را تا زیر چانهاش بالا کشید. خودش کنارش دراز کشید، سرِ رها را روی بازویش گذاشت. نفسهای کوتاه و بریدهی رها کمکم منظمتر شد، اما سام چشمهایش باز ماند؛ تا صبح. حتی یک لحظه هم نخوابید. فقط نگاه میکرد، در سکوت. دستِ خواهرش را در دست گرفتهبود و با دلی پر از درد، به سقف زل زدهبود. حدسش درست بود… بعد از آن تصادف لعنتی، این تازه شروع کابوسهای رها بود. دلش میخواست تمام دردهای دنیا را خودش بکشد، فقط او آرام بخوابد. ویرایش شده یکشنبه در 07:11 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8658 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 25 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد (ویرایش شده) پارت سی و هفت *** لواسان یک سال قبل هوا گرگومیش بود. درختهای بلند و پیچ خوردهی اطراف ویلا در سکوت ایستادهبودند. سام از ماشین پیاده شد. در آهنی بزرگی روبهرویش بود، زنگ در را زد. در به آرامی باز شد. جمشید مردی در آستانهی هفتاد سالگی با قامتی صاف و استوار، هنوز نشانی از اقتدار سالهای دور را در نگاهش داشت. موهایش یکدست سفید شدهبود، اما پرپشت و مرتب؛ همچنان نشانهای از دقت و وسواس همیشگیاش. چشمانش تیره و نافذ بودند، مثل آینهای بیرحم که هر کسی را بیپرده مینگریست. خط اخم همیشگی میان پیشانیاش و لبهایی که کمتر لبخند به خود میدیدند. فنجان قهوهاش در دست، نگاهش به دور دست گره خوردهبود. صدای قدمهای سام را شنید. سر برگرداند، لبخندی کوتاه و محتاطانه زد. - سام از دور سلام کرد و بهسمتش رفت و پدرش را در آغوش کشید. - بالاخره وقت کردی سر بزنی. کنار پدرش نشست. - بابا واقعاً گرفتارم، وقت هیچی رو ندارم. الانم خواستم قبل رفتنم یه سری بهت بزنم. جمشید جرعهای از قهوهاش را نوشید و مشغول گفتوگو از پروژهها و کارهای سام شدند. چند دقیقه بعد شهره، زن جمشید پایین آمد. با سام سلام و احوال پرسی کرد، سام به سردی پاسخ داد. نیم ساعت بعد سام بلند شد و از جمشید خداحافظی کرد، دست پدرش را به گرمی فشرد. - خب بابا من دیگه باید برم، یه چند تا کار عقب مونده دارم انجام بدم. جمشید: باشه پسرم، مراقب خودت باش منو بیخبر نذاری. و خداحافظی کردند، بدون آنکه حرفی از رها به میان بیاد. در ماشین نشست، ویلا را که پشت سر گذاشت. باران ریزی شروع شد. دستش را روی فرمان فشار داد. خانه را پشت سر گذاشت، اما هیچوقت برایش «خانه» نبود. ویرایش شده 14 آذر توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8659 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 25 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد (ویرایش شده) پارت سی و هشت یک ماه بعد از جراحی شب، ویلا – طبقه پایین صدای آرام باران هنوز از پنجره باز میآمد. سام از پلهها پایین آمد، موهایش کمی آشفته بود و رد خستگی در نگاهش دیدهمیشد. هما روی مبل نشستهبود، پتویی دور خودش کشیده و فنجان نیمهخالی چای را در دست داشت. سرش را بلند کرد. - خوابید؟ سام سری تکان داد، آهسته نشست کنار مادرش. - آره… بالاخره خوابش برد. کمی مکث کرد، بعد آهسته ادامه داد: - امروز خیلی بیحال بود مامان، امیدش از دست داده. اصلاً اون رهای همیشگی نیست. یه جوری حرف میزد که انگار… لبش گاز گرفت و حرفش را خورد. هما نفس عمیقی کشید. صدایش آرام، ولی گرفته بود: - خیلی نگرانشم سامی، هیچی خوشحالش نمیکنه. نمیدونم چیکار کنم. اشکهایش جاری شد. سام لحظهای به شعلهی شمع کوچک روی میز نگاه کرد، بعد سرش را برگرداند؛ نگاهش جدی شد. - مامان… تو خوبی؟ هما فوری اشکهایش را پاک کرد، لبخند کمرنگی زد. سعی کرد خونسرد باشد، اما نگاهش از سام دزدیده شد. - آره عزیز دلم، فقط یهکم خستهم... سنمه دیگه… سام نگاهش را پر از نگرانی به چهرهی مادرش دوخت. - چکاپهاتو میری؟ هما دستش را روی دست سام گذاشت. - چیزی نیست قربونت برم. فقط… از خودم ناراحتم. از اینکه تو این سالها اونطوری که باید برای تو و رها مادری نکردم. سام محکمتر دست مادرش را فشرد و بوسید. - الهی من قربونت برم مامان گلم... این حرف رو نزن، تو بهترین کاری که تونستی رو کردی… تو باید مراقب خودت باشی. چون ما هنوز بهت احتیاج داریم. من و رها… خیلی زیاد. هما نگاهش را به چشمهای سام دوخت. چیزی نگفت، فقط بوسهای آرام روی پیشانی سام نشاند. صبح روز بعد هوا خنک و نیمهابری بود. موجها با صدایی ملایم به ساحل میکوبیدند. مه صبحگاهی هنوز نرفتهبود. سام و رها آرام کنار هم قدم میزدند. پاهاشون رد نرمی روی شنها میذاشت. رها دستانش را در جیب کاپشنش پنهان کردهبود، با کلاهی مشکی که رد بخیه ها و موهای تراشیدهاش دیدهنشود. چشمانش از خستگی خالی بود، نگاهش به دور دستها بود و باصدای پر از بغضی زیر لب گفت: - گاهی فکر میکنم شاید واقعاً نباید زنده میموندم. سام ایستاد. با دو دست صورت رها را گرفت، جدی، اما پر از عشق گفت: - این رو هیچوقت نگو. هیچوقت! تو باید زندگی کنی... دنیا که به آخر نرسیده. خوشگل من... من جونم به جون تو بستهست جوجه. رها حرفی نزد. سام صدایش را عوض کرد، با صدای بامزهای شبیه جودی (انیمیشن زوتوپیا)گفت: ـ من یه خرگوشم... ممکنه کوچیک باشم، ولی میتونم کارای بزرگی بکنم! بعد خودش را صاف کرد، با لحنی نمایشی و غرورآمیز ادامه داد: ـ هیچکس نمیتونه جلوی کسی رو بگیره که باور داره میتونه... حتی اگه گوشاش گنده باشه! چشماش رو ریز کرد و به رها نگاه کرد: ـ یا مثلاً… دائم دردسر بکشه و لج دربیاره. بعد باصدایی اغراقآمیز گفت: - خانوم کوچولو… شما باید لبخند بزنید، چون ماموریت ما تو این دنیا خوشحال کردن شماست. رها بیاختیار خندید، چشمهایش برای اولین بار بعد از مدتها برق زد. سام لبخند عمیقی زد و صورت رها را با دستانش گرفت: - آها حالا شد... بخند قربون اون خندهات برم من قشنگم! رها (باخنده): واقعاً باید دوبلور میشدی. سام چشمکی زد. - مگه نمیدونی من چند تا فیلم هالیوودی رو دوبله کردم؟ فقط کسی خبردار نشده. ویرایش شده یکشنبه در 07:12 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8660 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 25 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد (ویرایش شده) پارت سی و نهم صدای سام آرام شد: - وقتی میخندی انگار یه چیزی تو قلب من آروم میگیره. نذار این درد لعنتی خندههاتو بدزده. رها سرش را به بازوی سام تکیه داد، موجی آرام نزدیک پایشان شد. نسیم دریا صورتشان را نوازش داد و آن لحظه برای هر دو چیزی شبیه امید بود. *** خانه – عصرِ بهاری اواسط اردیبهشت بود، صدای پرندهها از پشت پنجرهی نیمهباز میآمد. نسیم ملایمی پردهی حریر را تکان میداد. رها روی مبل نشستهبود و گوشی به دست منتظر تماس سام بود. نگاهش روی صفحهی گوشی ثابت ماندهبود. هما کمی آنطرفتر روی صندلیاش کنار پنجره نشستهبود. کتابی در دست داشت، اما بیشتر از خواندن، گاهی رها را از بالای عینکش نگاه میکرد؛ آرام و بیصدا. گوشی ویبره رفت، تصویر سام روی صفحه گوشی ظاهر شد. رها فوری تماس را پاسخ داد. - سلام داداش سامی جونم. تصویر سام، با آن تهریش مرتب و موهای کوتاه و لبخند همیشگیاش روی صفحه آمد. پشت سرش، فضای یک اتاق مدرنِ روشن دیدهمیشد. باصدای شادی گفت: - سلام جوجهی من... خوبی؟ ادامه داد: - خدا موهاش در اومده! با لحن بامزهای گفت: -حیف شد، دیگه نمیتونم بهت بگم جوجه کچل. رها خندید: - جوجه کچل خودتی، موهام دیگه در اومده. - قربون خودت و موهات برم جوجه تیغیِ من. رها خندید از ته دل. - دلم برات یه ذره شده. - منم دلم تنگ شده قربونت برم... بهتری که؟ - آره بهترم. - خداروشکر تو خوب باشی برای من کافیه... مامان کو؟ - اینهاش، نشسته کتاب میخونه. رها گوشی را بهسمت هما گرفت. هما که تا این لحظه همچنان رها را نگاه میکرد لبخند گرمی زد: - سلام قربونت برم حالت چطوره؟ خوبی؟ سام با لبخند: سلام مامان گلم من خوبم قربونت برم، خودت بهتری چکاپتو رفتی؟ - آره عزیزم خوبم چکاپمم رفتم تو نگران نباش. - کارا خوب پیش میره؟ - آره مامان جان دارم درستشون میکنم. - باشه فداتشم، مواظب خودت باشی... میبوسمت. با رها حرف بزن. رها دوباره گوشی را سمت خودش گرفت. سام: راستی دانشگاهت چی شد؟ کلاسات رو چیکار کردی؟ رها: دو هفتهای میشه شروع کردم، تا آخر خرداد تموم میشه میمونه پروژه طراحی نهایی. - عالیه که جوجه… هر کاری داشتی به خودم بگو. رها نگاهش جدی شد و آرام پرسید: - سامی از بابا جمشید خبر داری؟ - آره عزیزم حالش خوبه... چطور مگه؟ - این همه مدت یه بارم زنگ نزد حالمو بپرسه، اصلاً ببینه مردم زندم. - قربونت برم من، حتماً سرش شلوغه. حالت رو پرسیده از من. اما دروغ میگفت، رها پوزخندی زد. - آره معلومه خیلی سرش شلوغه... کی برمیگردی؟ - سعی میکنم زودتر کارها رو جمع کنم، قبل تولدت اونجام مطمئن باش. رها لبخند گرمی میزند و میگوید - تو زود بیا من فقط همین رو میخوام. سام بوسهای برایش میفرستد، میگوید: - داروهات مرتب بخور، به خودت برس یه لیوان آب انارم بخور، رنگ لپهات بیاد. رها خندید: - چشم جناب دکتر! و با هم خداحافظی میکنند ویرایش شده یکشنبه در 03:22 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8661 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 25 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد (ویرایش شده) پارت چهلم تماس که قطع شد، لبخند کمرنگی که برای سام زدهبود، کمکم محو شد. انگار چیزی تو دلش سنگینی میکرد. سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و به نقطهای نامعلوم خیره شد. تو فکر فرو رفت، صدای سام تو گوشش میپیچید: «حالش خوبه… پرسیده بود حالت رو…» اما ته دلش میدونست حقیقت چیز دیگهست. اگر جمشید واقعاً براش مهم بود… این همه وقت حتی یه تماس، یه پیام کوتاه، یه «خوبی دخترم؟» هم ازش نرسیدهبود. دستهاش را توی هم قفل کرد. دلش گرفتهبود، از بیاعتناییای که عادی شدهبود. اما هنوز یه گوشهی دلش… یه بخش کوچیک، کودکانه و بیمنطق منتظر بود. منتظر یه تماس، یه دلجویی، یه نگاه پدرانهی واقعی. پردهی حریر با نسیم اردیبهشتی کمی تکان خورد، اما هیچ چیز نمیتونست این سکوت رو از دل رها برداره. نیمه شب اوایل خرداد باران ساعتی پیش بند آمدهبود، هوا خنک و دلپذیر بود. سنگفرش حیاط برق میزد، قطرههای باران از لبهی برگهای براق درختان چنار و نارون، آرام میچکیدند روی زمین. صدای قفل در حیاط با تیکی آرام باز شد. سام چمدانش را از لای در هل داد داخل و پا روی سنگفرشهای خیس گذاشت. نگاهی به پنجرهی اتاق رها انداخت، چراغ خاموش بود. لبخند محوی نشست روی لبهایش. بیصدا در را بست و از پلههای کنار باغچه بالا رفت.در راهرو را آرام باز کرد و وارد شد. هما بیدار ماندهبود. با لبخندی خسته به استقبالش رفت و بغلش کرد. - سلام پسر قشنگم خوش اومدی. سام بغلش کرد، محکم و بیکلام. - دلم برات خیلی تنگ شدهبود. هما با نگاهی پر از عشق و لبخندی آرام گفت: - من همیشه چشم به راهتم پسرم، دیدنت برام نفس تازه ست…خستهای بیا بریم تو عزیزم. سام رو به مامانش: خوابه؟ نفهمید که من امشب میام؟ - آره خوابه… امروز حسابی خسته بود. دو شیفت کلاس داشته... نه منتظره فردا بره دنبالت فرودگاه. سام لبخندی میزنه. - بهتر که خوابه. - سامی مامان جان بیدارش نکن بذار بخوابه. - نه مامان خیالت راحت. بیصدا به سمت پلهها رفت. در سکوت بالا رفت، روبهروی در اتاق رها ایستاد. چند لحظه همانجا ایستاد، دستش روی دستگیره ماند. آهسته در را باز کرد. اتاق تاریک بود، رها آرام به پهلو خوابیدهبود. سام نزدیک شد. آرام کنار تخت نشست .چند ثانیه نگاهش کرد، بعد با لطافتی که مخصوص خودش بود؛ سرش را خم کرد خواهرش را بوسید. یکی، دو بار. دستش را بالا آورد و آرام با انگشتانش موهای کوتاه رها را نوازش کرد. بعد با صدایی که بیشتر شبیه نفس بود، زمزمه کرد: - دلم برات یه ذره شدهبود… جوجه تیغی من. مکث کرد. نگاه آخر را از چهرهی آرامش گرفت، آهسته بلند شد و بیصدا از اتاق بیرون رفت. خانه زعفرانیه در آرامش بود. نور خورشید از لای پردههای سفید به داخل اتاق میتابید. صدای آلارم گوشی رها را از خواب بیدار کرد، با عجله به سمت حمام رفت و پس از آن بیرون آمد. حوله صورتی تنش بود. کنار میز آرایش نشست، سشوار را به موهای کوتاهش کشید. در کرم ضد آفتابش را باز کرد و مشغول شد. لباس پوشید، شرت صورتی با تاپی سفید و شلوار جین راسته آبی به تن داشت و کلاه بیسبالیاش را سر گذاشت. پرفیومش را چند پاف زد، عینک آفتابی و سویچ ماشین را برداشت و به سمت پلهها راه افتاد. هما در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. - مامان، صبح بخیر. صبحانه آماده است؟ من دیرم شده. هما با خونسردی و لبخندی روی لب: - عجله نکن، راحت صبحانهات را بخور. رها مشغول خوردن شد و سپس از روی میز برخاست و سویچ را برداشت. - مامان، من برم دیر شده. هما لبخند پرنگتری زد: - کجا؟ مامان، سام که برگشته. رها لحظهای متوقف شد و پرسید: - چی؟! - دیشب برگشت. تو خواب بودی، نخواست بهت بگه... میخواست سورپرایزت کنه. رها از خوشحالی جیغ زد. با شور و هیجان از کنار مادرش گذشت، از پلهها بالا دوید و درِ اتاق سام را با شتاب باز کرد. با صدای پرهیجان رها سام از خواب بیدار شد. سام که هنوز در خواب و بیداری بود، با چشمهای نیمهباز و خمارش، لبخندی خوابآلود روی لبش نشست. هنوز کامل از خواب بلند نشدهبود که رها خودش را انداخت در آغوشش. - سلام! کی اومدی؟ داداش بیمعرفت، چرا نگفتی؟ سام خندید و با تمام قدرت بغلش کرد: - خواستم سورپرایزت کنم دیگه، جوجه من. رها با شیطنت زد به بازوش: - تو و مامان با هم دست به یکی کردین، نامردا... ای مامان کلک، هیچی نگفتا! من یه ساعت تمام با عجله بلند شدم، لباس پوشیدم، آماده شدم که بیام فرودگاه دنبالت. ویرایش شده یکشنبه در 03:21 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8662 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 26 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد (ویرایش شده) پارت چهل و یکم سام هنوز سرخوش از بغل خواهرش، با چشمهای خندان و صدایی پر از شیطنت گفت: — واقعاً لباس پوشیدی؟ حیفه… حیف اون همه زحمت! حالا برو سر خیابون دوتا نون بگیر بیا، لااقل به مصرف برسه! رها زد زیر خنده و گفت: - خیلی بدجنسی دارم برات! وایسا! سام خندید، صدایش هنوز خمار خواب بود: - جوووون عشقم! بعد او را محکمتر بغل کرد و با مهری کودکانه بوسهای روی گونهاش نشاند. رها بین خنده و بغضی شیرین، آرام گفت: - دلم برات تنگ شده بود… مثلاً قرار بود هفته پیش بیایی. سام آهی کشید، دست به موهایش کشید و گفت: - قربون دل تنگت برم… نشد به خدا. چند ثانیه به او نگاه کرد، لبخند زد و موهای کوتاه و نرم رها را نوازش کرد: - نگاش کن… جوجهتیغی خودمه! پاشو برو پایین تا من یه دوش بگیرم میام. رها از تخت بلند شد، هنوز لبخند روی صورتش بود. از اتاق بیرون رفت و صدای آرام پایش در راهرو پیچید. رها با شتاب از پلهها پایین آمد. تا چشمش به هما افتاد، با حالتی بامزه و شاکی گفت: - ای مامان کلک! ای مامان کلک! چرا نگفتی؟ حداقل میگفتی لباس نپوشم، آماده نشم! هما خندید و درحالیکه نان را توستر درمیآورد، گفت: - خواستیم طبیعی باشه دیگه، سورپرایز شی. رها اخم الکی کرد و با خنده گفت: - باشه هما خانم، حالا یک هیچ به نفع تو و سام! هما نزدیکش آمد، لپش را بوسید و گفت: - حالا که آمادهای برو خریدای منو انجام بده، لباسمم از خشکشویی بگیر. رها نچنچی کرد و گفت: - باشه مامانی. و کیفش را برداشت و به سمت در راهرو رفت. چند دقیقه بعد سام از پلهها پایین آمد، هنوز موهایش کمی خیس بود. - پس رها کو؟ هما که حالا پشت میز نشستهبود، گفت: - گفتم بره خرید، حالا که لباس پوشیده! سام زد زیر خنده: - بالاخره رفت نونوایی. با لبخند نشست پشت میز و مشغول صبحانه شد. هما روبهرویش نشسته بود و با آرامش نگاهش میکرد. سام لقمهاش را برداشت و بعد کمی مکث کرد. صدایش کمی جدیتر شد: - این مدت حال رها که بد نشده بود؟ هما کمی مردد نگاهش کرد: - یکی دو بار… سام اخم کرد، لقمهاش را زمین گذاشت: - خون دماغم شد مامان؟ هما با لحنی آرام، ولی نگران گفت: - آره، ولی نه زیاد. دکتر داروهاش عوض کرده. سام اخمهایش را بیشتر درهم کرد: - پس چرا نگفتی؟ - نخواستم نگرانت کنم. سام برای چند لحظه به لیوان آبمیوهاش خیره ماند. بعد صدای نرم مادرش فضا را پر کرد: - کی این سفرای تو تموم میشن؟ سام نگاهش را بالا آورد، با مهری خسته گفت: - قربونت برم، مگه دست منه؟ من از خدامه پیش شما باشم… مکثی کرد، بعد با تردید گفت: - چرا با رها نمیاید پیش خودم؟ خیال منم راحتتره. هما بلافاصله گفت: - حرفشم نزن! میدونی که من اینجا آرامشم رو دارم. سام دستی به موهایش کشید و گفت: - فعلاً هم که هستم ، به این زودیا برنمیگردم. ویرایش شده یکشنبه در 03:19 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8689 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 26 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد (ویرایش شده) پارت چهل ودوم رها کلاه بیسبالش را جلوتر کشید و پشت فرمان نشست. کوچهی خلوت زعفرانیه مثل همیشه آرام بود. ماشین را روشن کرد و آرام به سمت خیابان آصف پیچید. از میدان الف رد شد و مستقیم به سمت تجریش رفت. هوا خنک و دلچسب خرداد بود. از شیشهی نیمهباز ماشین، صدای فروشندههای بازار و بوی میوههای تازه کمکم به مشامش رسید. چند دقیقه بعد در کوچهای فرعی نزدیک میدان تجریش ماشین را پارک کرد. با لبخند پیاده شد و عینک آفتابیاش را جلو داد. صدای فروشندهها، بوی میوههای تازه و ادویه و شلوغی دلنشین بازار مثل نسیمی آشنا به استقبالش آمد؛ دلش باز شد. قدمزنان وارد بازار شد. مغازهها پر از رنگ بودند زردآلوهای زرد و نارنجی، گیلاسهای درشت، سبزیهای تازه، ترشیهای خانگی و گلهای یاس. لبخند زد و با خودش فکر کرد. - چقدر دلم برای همین حالوهوای ساده تنگ شده بود… برای بوی بازار تجریش. لیست خرید مامان را از ذهن مرور کرد، اما بیشتر از هر چیز، حس آرامش درونش موج میزد. شب عروسی رامین بود؛ خواهر زاده هما رها در اتاقش ایستاده بود، مقابل آینهای قدی. لباس شبش را خودش با وسواس خاصی طراحی کرده بود؛ حریر ابریشمی مشکی بلند، خوشفرم، مشکی براق با برشهای نرم در ناحیهی کمر که با هر قدم، پارچه نرم میرقصید. یقهای قایقی که ظرافت گردنش را دوچندان نشان میداد. آستینهایش از حریر بسیار نازکی بودند که بازوهایش را به نرمی نشان میداد و در انتها به سرآستینهای پفی و مچی جمع شده ختم می شدند که با دکمه ای نقره ای تزیین شده بودند. موهای کوتاهش را به دقت مرتب و سرم حالت دهنده زده بود؛ آرایشش سبک و بینقص بود. گردنبند نقرهای باریکی دور گردنش میدرخشید و گوشوارههایی کوچک، کاملش میکردند. عطرش بوی تلخ شیرینی داشت که آدم را یاد شبهای خاص میانداخت. کفشهای kitten heel پشتبازِ نوکتیز، استایلش کامل بود. ـ رها؟ آمادهای عزیزم؟ - الان میام. آرام با طنین خفیفی که روی پلههای چوبی پیچید. با قدمهایی نرم و مطمئن، از پلهها پایین آمد. سام با کت و شلواری سرمهای خوش دوختش که او را جذابتر کرده بود جلوی آینه ایستاده بود و کراوات نقرهایش را تنظیم میکرد، با صدای قدمها برگشت. ویرایش شده یکشنبه در 07:18 PM توسط pen lady 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8690 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 26 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد (ویرایش شده) پارت چهل و سوم و لحظهای مبهوت ماند. نفسش را آرام بیرون داد، اخمهای خفیفش باز شد و لبخند کمکم روی صورتش نشست. چند ثانیهای فقط نگاهش کرد، انگار هیچ واژهای کافی نبود. با لبخند و نگاهی پر از تحسین نزدیکتر شد، انگار خواهرش را تازه میدید. - این لباسو خودت طراحی کردی؟ رها لبخندی میزند. - زشت شده؟ - زشت شده؟ شاهکاره، امشب تو ماه شدی! باورم نمیشه اینهمه بزرگ شدی… اینهمه خانوم… چشمانش پر از اشک شد. قدمی به رها نزدیک شد، دستهاش را باز کرد و او را با مهربانی در آغوش گرفت. - من فدای تو بشم جوجه تیغی من با این همه وقار و زیباییت. پیشانی اش را بوسید. رها لبخند گرمی زد، صورتش از خجالت سرخ شده بود. هما که تا این لحظه با لبخندی آرام نگاهشان میکرد، چند قدم جلو آمد. برق لطیفی در چشمهایش بود، ترکیبی از غرور، محبت و دلگرمیِ مادری. لباس شب آبی تیرهای به تن داشت، با برش اندامی و پارچهای از کرپ لطیف و براق که با ظرافت روی اندام کشیدهاش مینشست. یقهای باز و آستینهایی تا روی مچ ادامه داشت و با گیپور همرنگ تزئین شده بود. گوشوارههای بلند نقرهای درخشش موهای جمعشدهی مرتبش را کامل میکردند. ترکیب لباس و آرایشش، وقاری خاص به او داده بود؛ زنانه، اصیل و همچنان پرصلابت. با نگاهی خیره به رها، با لحنی پر از تحسین گفت: ـ الهی قربونت برم مامان… چقدر بهت میاد طراح لباس که خودتی مدل هم خودت ماه شدی. سپس رو به سام کرد که هنوز محو تماشای خواهرش بود. ـ قربون پسر خوشتیپ خودم برم… تو مرد جذاب منی. اصلاً نمیتونم چشم بردارم ازتون، شما دوتا امشب دل همه رو میبرین. بعد دستش را به بازوی رها کشید، با محبت گونهاش را بوسید و آرام ادامه داد: ـ چقدر بهت افتخار میکنم… چه خانومی شدی تو، چه وقاری داری. سام چشمهایی پر از تحسین و با خنده گفت: ـ مامان راست میگه... اگه یه نفر امشب جرأت کنه به خواهر من نگاه بندازه، خودم پدرشو درمیارم! رها از شنیدن تعریفهای مادرش و سام دلش گرم شد به داشتن این دو تکیه گاه. سام نگاهش را میان مادر و خواهرش چرخاند، لبخند پهنی زد و گفت: ـ خب، لیدیهای جذاب! دیر میشه، بریم دیگه. هما با خنده کیفش را برداشت، رها هم در سکوتی شیرین به دنبالشان راه افتاد. صدای پاشنههای ظریف کفشش روی پلههای مرمرین حیاط پیچید. هوای شب، نسیمی خنک و ملایم داشت. سام در ماشین را برایشان باز کرد، با حرکتی کاملاً جنتلمنانه . ماشین آرام از کوچه خلوت زعفرانیه بیرون آمد و بهسمت باشگاه فرمانیه حرکت کرد. ویرایش شده یکشنبه در 07:36 PM توسط pen lady 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8691 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 26 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد (ویرایش شده) پارت چهل و چهارم با راهنمایی یکی از مهماندارها وارد سالن اصلی شدند. سقفهای بلند، لوسترهای درخشان و گلآراییهای سفید و یاسی، فضا را به رویایی خوشرنگ و شفاف بدل کرده بود. صدای موسیقی زنده با ریتمی شاد در فضا طنین انداخته بود و نورهای رنگی، سطح سالن را چون موجی نرم و درخشان در بر میگرفتند. هما بازوی سام را گرفته بود و با وقاری آشنا قدم برمیداشت. رها نیز آرام و کمی مضطرب، در کنار مادرش گام برمیداشت. جمعیت زیاد بود، صدای خندهها و گپوگفتها در هم میپیچید. رها کمی به مادرش نزدیکتر شد. از آنسوی سالن، مهرناز و مهناز خواهرای هما با لبخندی گرم و چشمانی که برق محبت داشت، به استقبالشان رفتند. با آغوشی باز و پرمهر، یکییکی در آغوششان گرفتند و خوشآمد گفتند. چند قدم عقبتر نازی، سمیرا و کتی با ظاهری آراسته و لبخند به لب منتظر سلام و احوالپرسی بودند. به سمت هما رفتند و بغلش کردند و به سمت رها و سام رفتند. سمیرا با همان شور همیشگی، رها را بغل کرد و گفت: ــ وااای رها، چقد خوشگل شدی امشب! مثل پرنسسها! رها خندید و با مهربانی جوابش را داد. نازی و کتی هم با رها روبوسی کردند و به سمت سام چرخیدند و سلام کردند. نازی با آن نگاه تیز و نیشدار همیشگیاش، طوری که انگار فقط منتظر فرصت بود، با لحنی نیمهطعنه گفت: ــ چه عجب! شما رو هم دیدیم آقای ستارهی سهیل! نگاهش آرام روی قد و بالای سام لغزید، سام لحظهای فقط لبخند کجی زد و با خونسردی گفت: - معمولاً جایی نمیرم که حوصلهم سر بره… امشب استثناست. و بعد بیآنکه مجال جواب بدهد، با نگاهی کوتاه و بیاهمیت از کنارش گذشت. نازی لحظهای خشک شد، لبخند نصفهنیمهاش روی صورتش ماسید. نگاهش روی سام ثابت ماند، اما دیگر در آن برق شوخی و دلربایی نبود. زیر لب گفت: - چهقدر هم که خودشو میگیره. سمیرا که کنار نازی ایستاده بود با نیشخندی آرام، سرش را نزدیکتر آورد و زمزمه کرد: - الحق که پسر خالم خوشتیپ و باابهته… اصلاً یهجور خاصی رفتارش آدمو میگیره. بعد با ذوق ادامه داد: - لباس رها رو دیدی؟ وااای چقدر ناز شده با اون لباس امشب! نازی شانهای بالا انداخت و با لحنی ساختگی بیتفاوت گفت: - ناز؟! خیلی هم ناز نبود… کلاً این دوتا یهجوری مغرورن. انگار از دمِ در که میان، بقیه باید تعظیم کنن. رها و هما پشت میز نشستند، سام بهطرف گوشهی سالن رفت. امیر را از دور دید که با نیما و فربد مشغول گفتوگو بود. با قدمهایی مطمئن جلو رفت، فربد با لیوان نوشیدنی اونوسط داشت قر میداد و میرقصید سام دستی به پشتش زد و باخنده گفت - فربد… داداش! این قر دادنات یهجوریه انگار امشب عقد دومته! همه زدند زیر خنده، فربد نزدیک بود نوشیدنی از دماغش بزنه بیرون. زد به شونه سام و گفت: - خیلی نامردی! سام خندید و گفت: - فقط نگرانم فردا کتی این فیلما رو ببینه بگه من اینو شوهر کردم؟! پسرها خندیدند و دایرهی گفتوگویشان صمیمیتر شد. صدای خندههای مردانه، میان شلوغی سالن پیچید. هما از دور نگاهشان میکرد و آرام لبخند میزد. با خاموش شدن ناگهانی برخی چراغها، سالن در سکوتی کوتاه فرو رفت. صدای مجری با هیجان و لبخند در سالن پیچید: ــ خانمها و آقایون عزیز… لطفاً توجه کنید… ورود عروس و داماد عزیزمون رو با یه کف حسابی و کلی عشق همراهی کنید. نورافکن سفید از انتهای سالن روی فرش قرمزی افتاد. صدای موزیک ارکسترال، باشکوه و ملایم، فضا را پر کرد. نگاهها به در دوخته شد. عروس با لباسی برازنده و درخشان، بازوی داماد را گرفته بود. لبخندی خجالتی روی لب داشت و گونههایش از هیجان گل انداخته بود. داماد هم با اعتمادبهنفس، قدمبهقدم همراهش میآمد. جمعیت با کفزدن و شادی بیوقفه آنها را استقبال کردند. ویرایش شده یکشنبه در 07:53 PM توسط pen lady 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8692 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 26 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد (ویرایش شده) پارت چهل و پنجم زوج جوان با آرامش به وسط پیست رسیدند. مجری دوباره با هیجان گفت: - اولین رقصِ عاشقانهی این دو عزیز، تقدیم به شما و تمام قلبهایی که عاشقن! نورها کمکم ملایمتر شد، موسیقی عوض شد و تمی عاشقانه و آرام گرفت. عروس و داماد دست در دست، مقابل هم ایستادند و شروع به رقص کردند. نگاهها با لبخند و تحسین، دنبال حرکات نرمشان بود. وقتی رقص آن دو به نیمه رسید، مجری با انرژی اما لحنی نرم گفت: - خانوما و آقایون عزیز! وقتشه به پیست بیاید و با عروس و داماد همراه بشید. همراه عزیزاتون بیاید وسط. موزیک ادامه پیدا کرد. کمکم بعضیها با خنده و شوخی همدیگر را به پیست کشیدند. نورهای رنگی آرام میرقصیدند روی زمین. سام از دور، با وقار و دست در جیب شلوارش نزدیک شد. مقابل رها کمی خم شد و با لبخندی محجوب گفت: - آیا این لیدی زیبا افتخار یه رقص رو به من میده؟ رها خندید، کمی سرش را پایین انداخت و گفت: - وای نه… نمیتونم داداش سامی، خجالت میکشم جلوی اینهمه آدم. سام آرام زمزمه کرد: - اگه قرار باشه با کسی این لحظه رو شریک بشم، فقط تویی خواهر کوچولوی من. هما که از پشت سرشان نزدیک شده بود، با نگاهی مهربان و صدایی آرام گفت: ـ برو عزیز دلم… تو که میدونی سامی جز با تو با هیچکس نمیرقصه. سام با لبخند شیطنت آمیزی در حالی که دستش را به سمت رها دراز کرده بود گفت: - پاشو جوجه من حیف این لباس قشنگت نیس یه دور باهاش برقصی. رها نگاهی به چشمهای منتظر سام انداخت، لبخند ملایمی زد. سام با وقار بازویش را جلو آورد و رها را با لطافت همراه خودش به سمت پیست برد. سام دست خواهرش را گرفت و پشت کمرش قرار داد، نه خیلی سفت، نه خیلی رسمی. همونطور که برادری مراقب، خواهر کوچولوش رو برای رقص هدایت میکرد. از دور، مهمانها با لبخند نگاه میکنن. نگاهها ناخودآگاه به سمتشان کشیده میشد، از جمله نگاه تیز و پنهان نازی. اما از همه پررنگتر هماست که با چشمانی مرطوب، عاشقانه به بچههاش نگاه میکنه. نازی به سمت هما می آید. ـ هماجوووون؟سامی انگار فقط با خواهر خودش میرقصه! از کسی دیگه خوشش نمیاد مگه؟ هما لبخند کوتاهی زد و با طمأنینه گفت: - بعضی وقتا عشق برادری از هر عاشقانهای زیباتره. خیالش راحته… نه توقعی هست، نه سوءبرداشتی. فقط امنیت و عشق. نازی نگاه از پیست گرفت، لبش را کج کرد و با لحنی آرام ولی نیشدار گفت: ـ ناز شده… درست مثل داداشش. مغرور و خاص. در همین لحظه، سمیرا که از آنطرف نزدیک شده بود، لبخند شیرینی زد و گفت: - راست میگی خاله جون. آدم دلش گرم میشه وقتی میبینه یکی اینجوری مراقب خواهرشه. نازی با (لحن رندانه): ولی خب من هنوز معتقدم سام به جز خواهرش، یکی دیگه هم بالاخره باید پیدا کنه که باهاش برقصه! هما سرش رو به نشونهی «شاید» تکون میده.با لبخند پرمعنا: ـ وقتش که برسه، خودش انتخاب میکنه… ولی فعلاً رها دنیای سامه. ویرایش شده یکشنبه در 08:01 PM توسط pen lady 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8693 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 27 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد (ویرایش شده) پارت چهل وششم رها از شب عروسی که برگشته بودند، هنوز ذهنش درگیر جمشید بود. چند بار گوشیاش را برداشت، رفت سراغ مخاطبهای واتساپ. دستش میلرزید. نوشت: «سلام بابا خوبی ؟ دلم برات تنگ شده.» لحظهای مکث کرد… پاکش کرد. دوباره نوشت، باز هم تردید. نفسش را آهسته بیرون داد و Send را زد. دقایقی به صفحهی چت خیره ماند. هیچ نشانی از «Seen» نبود. تا نیمهشب صفحه را بالا و پایین کرد. با هر بار باز کردن واتساپ، ضربان قلبش بالا میرفت… اما هیچ. صبح روز بعد، بیآنکه به سام یا هما حرفی بزند، لباسش را پوشید کلاه و سویچش را برداشت از خانه بیرون زد هوا هنوز از خنکی صبح پر بود. توی راه، چند بار گوشیاش را چک کرد. هنوز همان پیام و هنوز بیتیک. صدای چرخیدن لاستیکها روی آسفالت خلوتِ زعفرانیه پیچید. پشت چراغ قرمز ایستاد؛ فکرش بیشتر درگیر شد. - چی میخوام ازش؟ جواب؟ دلسوزی؟ یه دلخوشی کوچیک؟ بالاخره به لواسان رسید. از ماشین پیاده نشد، انگار دلش نمیخواست وارد بشه. رها سرش را به صندلی تکیه داده بود، نگاهش به روبهرو نبود؛ به جایی بین افکارش خیره مانده بود. گوشیاش روی صندلی کناری بود. چند بار برداشت، باز کرد. به واتساپ برگشت. هنوز هیچ تیکی نخورده بود، نه seen، نه جواب. انگار پیامش توی خلأ رفته بود. نفسش را با صدا بیرون داد، با خودش فکر کرد: - اصلاً چرا اومدم؟ چند بار تا مرز روشن کردن ماشین و برگشتن رفت… ولی نرفت. چیزی توی دلش میکشوندش جلو، نه کنجکاوی و نه حتی خشم؛ یه جور نیاز، یه جور بیپناهی که فقط یه جواب میخواست. نزدیک به یک ساعت گذشته بود. در نهایت در ماشین را باز کرد، آرام پیاده شد. کلاهش را سرش کرد. به سمت در رفت، پشت آن ایستاد. نفس عمیق کشید و زنگ زد. سرایدار ویلا در را باز کرد. - سلام، سلام رها خانم خوبین؟ بفرمایید. رها لبخندی زد و سعی کرد صدایش محکم باشد: - سلام جعفر آقا. ممنون، شما خوبین؟ جعفر سرش را تکان داد و در را کاملاً باز کرد: - خدا رو شکر. بفرمایید تو، بفرماید تو. ویرایش شده یکشنبه در 08:10 PM توسط pen lady 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8716 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 27 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد (ویرایش شده) پارت چهل و هفتم رها وارد خانه شد. قدم به داخل گذاشت. کفشهایش روی سنگفرش براق و ساکت، صدایی خفیف ایجاد کرد. تلویزیون روشن بود، اما صدایش کم بود. شهره، همسر جمشید که مشغول آب دادن به گلی بود تا رها را دید به سمتش آمد. رها سلام کرد، شهره لبخندی کمرنگ زد. نه صمیمی، نه خصمانه. - سلام رها خانم خوش اومدی. چند لحظه مکث کرد، بعد گفت: - شنیدم عمل سختی داشتی. الان حالت بهتره؟ رها سری تکان داد. - بهترم، ممنون. نگاهش گذرا به اطراف افتاد. با صدایی که مضطرب بود، پرسید: - میتونم بابا رو ببینم؟ شهره سر تکان داد و به سمت راهروی سمت راست اشاره کرد. - توی اتاق مطالعهست. اگه باهاش کار داری، آره می تونی. رها نگاهی به همان مسیر انداخت. پایش را جلو گذاشت، اما ته دلش چیزی عقب میکشیدش. ایستاد، لحظهای فقط ایستاد. نفسش را آهسته بیرون داد. با مکثی کوتاه، آرام به در زد. صدای ورقخوردن کاغذها قطع شد. جمشید با صدایی خشک اما خونسرد گفت: - بیا تو. نور باریکی از لای در نیمهباز اتاق روی زمین پهن شده بود. رها دستگیره را گرفت، اما لحظهای هنوز تردید داشت… وارد شد و سلام کرد. جمشید که تا این لحظه متوجه ورود رها نشده بود، سرش را بلند کرد از پشت عینکش به رها خیره شد. بعد با همان لحن خونسرد وخشکش گفت: - اینجا چیکار می کنی؟ رها جا خورد، انتظار نداشت اولین برخوردش بعد از این همه مدت این باشد. با صدای لرزانی گفت: - اومدم شما رو ببینیم. جمشید اخمی کرد و کتابش را بست: - اشتباه کردی اومدی، مگه بهت نگفته بودم دوست ندارم ببینمت. رها بغضش را قورت داد، دستانش یخ کرده بود. با صدایی لرزان گفت: ـ واسه چی؟ مگه چیکار کردم… بابا؟ جمشید با لحنی تند، بیآنکه نگاهش کند گفت: ـ انقدر به من نگو بابا. من بابای تو نیستم! چرا نمیفهمی؟ رها که بهزور جلوی اشکهایش را گرفته بود، با زمزمه گفت: ـ چرا؟ این همه سال میگفتم بابا چیزی نمیگفتی… ناراحت نمیشدی. چرا این همه مدت باهام قهری؟ فقط میخوام بدونم. جمشید روبهروی پنجره ایستاده بود. پشتش را به رها کرده بود، صدایش خشک و خالی از احساس بود: ـ اون موقع بچه بودی، دلم سوخت. فقط بهخاطر سام چیزی نگفتم. من هیچوقت پدرت نبودم… و دیگه هم نمیخوام پاتو بذاری اینجا. اشکهای رها سرازیر شد. صدایش شکست: ـ یعنی چی؟ نمیفهمم… هیچوقت نبودین؟ جمشید از پشت پنجره به سمتش آمد قدمهایش محکم و عصبانی. با صدایی بلند و لرزان از خشم داد زد: ــ برو از اون مادر خودخواهت بپرس! از همونی که فقط خودش براش مهم بود، خواستههاش، تصمیمهاش، غرورش… همه رو قربانی کرد برای خودخواهیهاش. نزدیکتر آمد. نگاهش برنده و زخمی: ــ برو ازش بپرس مطمئنه خودش میدونه پدرت کی بوده؟! چند ثانیه سکوت. بعد با لحنی که انگار آخرین تکهی احترام را هم آتش میزد، گفت: ــ دیگه هیچوقت اینجا پیدات نشه، فهمیدی؟! صدایش آنقدر بلند بود که دیوارها هم از خشمش میلرزیدند. رها خشکش زد. نفسهایش تند شده بود، اشک بیاختیار روی صورتش ریخت. مغزش تیر میکشید. کلمات جمشید مثل پتک، پشت سر هم بر فرقش میکوبیدند. پاهایش دیگر توان نداشتند. ویرایش شده یکشنبه در 08:22 PM توسط pen lady نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8718 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 27 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد (ویرایش شده) پارت چهل وهشتم رها از اتاق بیرون زد، انگار پاهاش مال خودش نبود. پذیرایی را با قدمهایی لرزان رد کرد. نه صدای شهره را شنید، نه صدای سرایدار. دستش به نردههای راهپله حیاط خورد. محکم گرفت، سرش سنگین شده بود. نفسش بالا نمیآمد. در ماشین که نشست، شقیقههایش میزد. اشکهایش بیوقفه میریخت. کلمات جمشید مثل میخ توی ذهنش کوبیده میشدند: «مطمئنی خودش میدونه پدرت کی بوده؟» پشت فرمان ماند. ماشین را روشن نکرد. به فرمان چنگ زد. با تمام جانش فریاد زد، بیصدا. هوای تهران سنگین و ساکت بود. نور آفتاب از لای درختها و تابلوهای خاکگرفته، کشیده میشد روی چهرهی خستهی رها. صدای آدمها، بوق ماشینها، همه در هم محو بود. فقط می راند. از خیابانی به خیابان دیگر، بی آنکه بداند به کجا می رود. بیهدف و بیجهت با ذهنی آشفته. گوشیاش را چند بار نگاه کرد، دهها تماس بیپاسخ از سام وهما. دکمهی خاموش را زد، گوشی دیگر هیچ چیزی نشان نداد. شب شده بود، همچنان در خیابان میراند. سرش گیج میرفت؛ سرانجام نفس عمیقی کشید و به سمت زعفرانیه راه افتاد. صدای قفل در که چرخید، هما از روی مبل بلند شد. نفسهایش کوتاه بود. گوشیاش در دست، تماسهای بیپاسخ روی صفحه برق میزد. در باز شد. رها وارد شد. چشمانش قرمز، صورتش رنگپریده. قدمهایش سنگین و بیجان. ویرایش شده یکشنبه در 08:39 PM توسط pen lady 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8719 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 27 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد (ویرایش شده) پارت چهل و نهم هما با خشم جلو رفت. - معلوم هست کجا بودی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ میدونی چقد نگرانت شدیم؟ رها بهجای جواب، فقط کفشهایش را درآورد و با چشمهایی تهی نگاهش کرد. - رها؟ با تواَم! چرا گوشیتو خاموش کردی؟ میدونی چقدر زنگ زدم؟ رها داد زد: - ولم کن دروغگو! هما چشمانش پر از خشم شد. - چی؟ وایسا ببینم چی میگی؟ رها بغضش دیگر جا نداشت؛ تمام شده بود. مثل انبار باروتی که جرقه خورده باشد منفجر شد، از دردی که له ش کرده بود. با صدایی که لرزشش از خشم بود، فریاد زد: ـ چرا بهم دروغ گفتی؟ نفسش بریده بود. چشمهایش میسوخت، دستهایش میلرزید. - چرا تمام این سالها گذاشتی من احمق فکر کنم اون بابامه؟ هما سعی کرد خودش را نگه دارد، اما نگاهش پریشان شد. صدا بالا برد: ـ به خاطر خودت بود! نمیخواستم بچگیتو خراب کنم. رها پوزخند زد، عقب رفت. انگار چیزی ته گلویش را خراش میداد. ـ خراب نکردی؟! مگه برات مهمه؟ یه عمره دارم روی دروغهات نفس میکشم. به چه حقی ازم پنهون کردی، به خاطر خود خواهی و هدفهای خودت آره؟ هما که دستاش میلرزید فریاد زد : - آره بهت دروغ گفتم، چون نمیخواستم از همون اول بچگیت با یه زخم بزرگ، بزرگ بشی… نمیتونستم واقعیت بهت بگم. پدرت همون سال اول زندگیت تو آلمان مرد. همینو میخواستی بدونی؟ رها همانجایی که انگار شعلهای کشیده شد به روی باروتِ دلش… منفجر شد. ـ حالم ازت به هم میخوره… از همهچیت... و صدای سیلی هما روی صورت رها. صدای برخورد دست، تیز و خشک فضا را برید. رها خشکاش زد. انگار زمان برای چند ثانیه ایستاده بود. دستش را آرام بالا برد، گذاشت روی گونهاش. چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمد درد از کجاست. جایی که سیلی خورده بود، حالا میسوخت. اشکها، بیاجازه و بیوقفه از چشمهایش سر خوردند پایین. لبهایش میلرزید. نمیتوانست چیزی بگوید. فقط نفس میکشید. کوتاه، بریده، عمیق. انگار هر ثانیهاش یک قرن گذشته بود. هما میلرزید. اشک بیاجازه از گوشهی چشمش چکید و با شتاب افتاد روی گونهاش. با ناباوری به دستش نگاه کرد. همان دستی که حالا در هوا خشک شده بود. انگار باورش نمیشد این او بوده که زده. دستش را آرام پایین آورد، اما چیزی در وجودش فرو ریخت. صدای فریادها به طبقهی بالا رسیده بود سام که مشغول صحبت تلفنی بود، بیدرنگ تلفنش را قطع کرد. با شتاب از پلهها پایین آمد، نرسیده به انتهای راهرو، صحنهای دید که جانش را لرزاند. رها بیحرکت ایستاده بود، دستش روی صورتش. اشکهایش جاری بود. هما چند قدم دورتر ایستاده بود. نفسنفسزنان، با دستی که هنوز در هوا مانده بود. سام ماتش برد. فقط توانست بگوید: ـ ای وای مامان… مامان… چیکار کردی؟! ویرایش شده یکشنبه در 08:36 PM توسط pen lady 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8720 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.