نوشین ارسال شده در 15 مرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد (ویرایش شده) نام رمان: نقطه ی بی صدا نویسنده:دیبا ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی، با فضای احساسی. شخصیتمحور مقدمه: گاهی زندگی درست از همانجایی تغییر میکند که فکرش را نمیکنی. از یک جملهی ساده، یک نگاهِ نیمهتمام، یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزهای؛ فقط آدمهاییاند با دلهایی پر از حرف، و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت، از دل سکوت، صدایی شنیده شود. خلاصه: رها، دختری نوزدهساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمیها، درست در آستانهی یک اتفاق مهم در زندگیاش، دچار حادثهای میشود که همهچیز را بههم میریزد. سکوتهای مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دستبهدست هم میدهند تا گذشتهی پنهان و رازهای خانوادگی آرامآرام از زیر خاکستر سالها سکوت بیرون بزنند ویرایش شده پنجشنبه در 06:07 PM توسط نوشین 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در جمعه در 12:47 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 12:47 PM پیست مسابقات رالی باد سردی از پنجره ی شکسته سمت راننده به صورتش می خورد صداها دور و نزدیک می شدند، انگار از پشت یک دیوار ضخیم شنیده می شدند. چشم هایش بسته بود، اما هر موج صدایی به مغزش هجوم می آورد صدای جیغ و داد تماشاچیان ،صدای دویدن… فریاد آشنای مربیاش: «زندهاس! نفس میکشه!»……. صدای آژیر آمبولانس نزدیک میشد… سرش تیر میکشید. تمام صورتش خاکی و خون آلود بود و از بینی اش خون جاری بود همهچیز داشت محو میشد. انگار آخرین صدایی که شنید، صدای شکستن چیزی در درون خودش بود. برانکارد از داخل آمبولانس به سمت اورژانس حرکت داده شد. هما ، با قدمهای لرزان کنار برانکارد میدوید. صورتش از اشک خیس بود، رنگپریده، و دست لرزانش را محکم در دست رها نگه داشته بود باصدای لرزون و پراز بغضش روی صورت بیحرکت رها خم شد … رها… دخترم… لطفاً پاشو… چشاتو باز کن… من اینجام، کنارتم… بیدار شو عزیزم…من الان به سام چی بگم مربی رها با چهرهای گرفته و نگران، مادرش را دلداری میداد.: خانم افشار… خواهش میکنم آروم باشین… ، دارن همه کاری میکنن که نجاتش بدن… شما باید قوی باشین… مینا فقط نگاهش میکرد. انگار صدایش را نمیشنید،نگاهش قفل شده بود روی پاهای بیحرکت دخترش که از جلوی چشمانش عبور میکرد داخل اورژانس، پرستاری با دستکشهای آبی جلوی درِ ورودی ایستاده بود و با صدایی جدی اعلام کرد: کد قرمز. تصادف شدید، ضربه به سر، خونریزی از بینی، عدم پاسخ به محرک. در همان لحظه، صدای قدمهای تند در راهرو پیچید. دکتر خیامی، با روپوش نیمهپوشیده و گوشی در دست، با عجله خودش را رساند. نفسنفس میزد. چشمش به مانیتور افتاد. تند و بیمقدمه پرسید: ضربه به قاعده جمجمه؟ چرا هنوز نبردینش؟ پرستار که مشغول تنظیم برانکارد بود، بیآنکه سر بلند کند گفت: دارن آمادهاش میکنن برای اتاق عمل، دکتر. دستور داده شده. لحظهای مکث کرد. بعد، نگاهش روی چهرهی خونآلود دخترک قفل شد. انگار دنیا برای یک ثانیه ایستاد. نفسش را حبس کرد. زیر لب گفت: نه… نه برای اون… نباید اتفاقی براش بیفته… باید برگردی رها… باید زنده بمونی… 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8459 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در جمعه در 12:50 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 12:50 PM پارت دوم سه سال قبل ساعت نزدیک دوازده شب بود. صدای خنده و موزیک از طبقهی پایین بالا میاومد. مثل همیشه، رها هیچ علاقهای به دورهمیهای شلوغ مادرش نداشت. سردرد لعنتیاش بدتر شده بود. چشمبند را محکمتر روی صورتش کشید و سعی کرد صداها را نشنود. در اتاق با تقهای باز شد.هما ، با یک بشقاب میوه در دست، وارد شد: ـ باز که قهر کردی؟ شامت رو هم نخوردی. نمیتونی یه شب مثل آدم کنار بقیه باشی؟ رها، بدون برداشتن چشمبند، زیر لب گفت: ـ کنار اون دوستای تو که جز هفتهی مد پاریس و رم، هیچی تو ذهنشون نمیچرخه؟ که هرچی دلشون بخواد بارم کنن؟ هما نفس عمیقی کشید: ـ واقعاً نمیدونم تا کی میخوای این لجبازی رو ادامه بدی. مثل یه دختر امروزی رفتار کن، نه مثل کسی که با همه دنیا قهر کرده. من اینجوری تربیتت نکردم. رها چشمبند را کنار زد. دندانهایش را با عصبانیت به هم فشرد و گفت: ـ تو کی وقت کردی کنارم باشی که از تربیت حرف میزنی؟ من… حرفش نصفه موند. انگار چیزی توی گلویش گیر کرد. فقط نفس عمیقی کشید، رو برگردوند و با صدایی گرفته گفت: ـ لطفاً درو ببند. چراغم رو هم خاموش کن. صدای بسته شدن در آمد. ساعت حوالی ۴ صبح. درد از شقیقهاش رد شد و به پشت چشمهاش رسید. حالت تهوعش آنقدر شدید شد که دیگر نتوانست تحمل کند. با زحمت خودش را تا سرویس بهداشتی رساند، خم شد… و بالا آورد با دستهای لرزان به دیوار تکیه داد. سرش گیج میرفت، بدنش خیس از عرق سرد بود. با زحمت خودش را به تخت رساند و یک مسکن دیگر خورد. در ذهنش مدام تکرار میکرد: کاش سام الان اینجا بود… دم دمای صبح، بالاخره خستگی و درد با هم یکی شدند. خواب سنگینی روی پلکهایش افتاد. ساعت ده صبح با صدای مادرش از پشت در بیدار شد: ـ رها، بیداری؟ دارم میرم بیرون. صبحونهتو بخور، بعد برو کلاس، باشه؟ جوابی نداد. سرش هنوز تیر میکشید ولی کمی بهتر بود. گوشی را برداشت. سه تماس بیپاسخ از سام. مرورگر را باز کرد و نوشت: بهترین متخصص مغز و اعصاب تهران. چند دقیقه بعد، آدرس و شمارهی مطب را پیدا کرد. برای همان شب، ساعت ۸، نوبت گرفت. وارد تلگرام شد. چشمش به عکس پروفایل سام افتاد— همان فریم رنگی عینکش، لبخند همیشگیاش. در آن قاب کوچک، همهچیزش بوی فاصله میداد. نوشت: سلام، خوبی؟ پروازت چه ساعتیه؟ انگشتش مکث کرد. بعد، send را زد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8460 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در جمعه در 12:53 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 12:53 PM پارت سوم ساعت یه ربع به هشت باد سرد پاییزی برگهای خشک خیابان شریعتی را به بازی گرفته بود. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد. کلاه بیسبال سیاهش را پایینتر کشید. کت جین تیره، شلوار جین و کتونی سفید به تن داشت. موهای کوتاه پسرانهاش از زیر کلاه بیرون نمیزد. در آیینه آسانسور، خودش را نگاه کرد. چهرهاش آمیزهای از ظرافت و جسارت بود. چشمهای قهوهایاش، آرام و نافذ.با ابروهای پرپشت مشکی لبهای خوش فرم ولی بیرنگ، موهای مشکی کوتاه… معصومیتی تلخ و سرسختی خاموش در نگاهش نشسته بود. زیباییاش آرام در دل مینشست و دیر فراموش میشد. آسانسور ایستاد. وارد مطب شد. سالن انتظار با کاغذ دیواری کرم، مبلمانی سبز رنگ و بوی ملایم قهوه، فضایی گرم و آرام داشت. سه زن و یک مرد دیگر نشسته بودند. به سمت میز منشی رفت. با لحنی مؤدب ولی بیحوصله گفت: ـ سلام، من وقت گرفته بودم. برای ساعت هشت. زن منشی میانسال با موهای بلوند و مژههای اکستنشنشده، عینک درشت، مانتوی سرمهای و شال زرشکی، لبخند زد: ـ بله عزیزم. اسمتون؟ ـ رها افشار. فرمی به دستش داد: ـ این رو لطفاً پر کن. تا نوبتت بشه صدات میکنم. رها فرم را گرفت، برگشت و روی صندلی خالی کنار پنجره نشست. خودکار را از کیفش بیرون آورد، فرم را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: مشخصات، آدرس، تلفن… وقتی رسید به خانهی «نام پدر»، مثل همیشه خط زد. زیرش نوشت: نام مادر: هما افشار فرم را تکمیل کرد، به منشی داد و هزینهی ویزیت را پرداخت. منتظر ماند تا نوبتش شود. چند دقیقه بعد، صدای منشی بلند شد: ـ رها افشار؟ فرم را به دستش داد. با ضربهای آرام به در، وارد شد. ـ سلام… فرم را روی میز گذاشت. دکتر ایرج خیامی با گرمی گفت: ـ بفرمایید، بشینید. رها نفس عمیقی کشید و روی صندلی روبهرو نشست. مردی بود حدود پنجاهوهشت ساله، با چهرهای صمیمی و آراسته. موهای جوگندمیاش با دقت شانه شده بود. گونههای برجسته، چشمان نافذ سیاه، و لبخندی نرم که بهسختی میشد تشخیصش داد. پیراهن سرمهای با کراوات آبی روشن و شلوار همرنگ، ظاهر مرتبی به او داده بود، بیهیچ تکلفی. دکتر نگاهی به فرم انداخت: ـ خانم رها افشار… ۱۹ ساله؟ ـ بله. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8461 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در جمعه در 08:45 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:45 PM (ویرایش شده) پارت چهارم لحظهای مکث کرد. نگاهش به فامیلی خیره ماند. لبخندش برای ثانیهای محو شد. بعد نگاهی کوتاه اما عمیق روی صورت رها انداخت. رها متوجه شد، اما چیزی نگفت. او هم چیزی نگفت؛ فقط سریع نگاهش را به برگه برگرداند. با لحنی حرفهای پرسید: ـ خب رها خانوم، از کی این علائم شروع شده؟ چند وقته اینجوری هستی؟ رها به صندلی تکیه داد. هنوز کمی سردش بود. کلاه بیسبالش را از سر برداشت و روی پاهایش گذاشت. ـ شاید از حدود شش ماه پیش. ولی جدیترش… شاید یه ماهی هست. بعضی وقتها اونقدر سردرد میگیرم که هیچ صدایی رو نمیتونم تحمل کنم. یا نور… یهجور فشار توی شقیقههامه. حالت تهوع هم دارم. تازگیها خیلی بیحال میشم. خوابمم بهم ریخته. دکتر آرام سر تکان داد و همزمان داخل پرونده چیزهایی نوشت. بعد با لحنی همدلانه پرسید: ـ بهجز این علائم، چیزی هست که خودت حس کنی باعث بدتر شدنش میشه؟ مثلاً استرس، صدا، بیخوابی، یا حتی بعضی غذاها؟ رها گفت: ـ جاهای شلوغ و پرسروصدا. و استرس… چون کلاً آدم مضطربیام. مثلاً وقتی با کسی جروبحث کنم یا یه خبر بد بشنوم، سردردام بیشتر میشن. دکتر لبخند محوی زد؛ لبخندی که بیشتر نشونهی درک بود تا دلگرمی. ـ خوبه که دقت میکنی. خیلیها نمیتونن اینا رو به هم ربط بدن. حالا چند تا سوال دیگه ازت میپرسم… سردردت یکطرفهست؟ معمولاً کدوم سمت؟ صبحها که بیدار میشی، سرت گیج نمیره؟ رها سر تکان داد. ـ نه… بیشتر سمت چپ، ولی بعضی وقتا راست. بستگی داره. خیلی وقتا هم چشم چپم میسوزه. دکتر مشغول یادداشتبرداری شد. ـ قبل از شروع سردرد چیزی حس میکنی؟ مثلاً برقزدگی، تاری دید، یا بوی خاصی؟ رها کمی فکر کرد: ـ آره… بعضی وقتا چند ساعت قبلش چشمم یهذره تار میبینه. دکتر اینبار لحنش جدیتر شد: ـ خب، علائمت خیلی شبیه میگرن با اورا هست. (With Migraine Aura) ولی باید مطمئن بشیم چیز دیگهای پشتش نیست. گاهی سردردهای مکرر میتونن نشونهی افزایش فشار داخل جمجمه یا مشکلات عصبی دیگه باشن. ویرایش شده شنبه در 08:01 AM توسط نوشین نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8465 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در شنبه در 07:53 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 07:53 AM (ویرایش شده) پارت پنجم نسخه را نوشت. ـ برای اطمینان، یه MRI از مغز لازمه و یه نوار مغز. همچنین یه آزمایش خون ساده برای بررسی الکترولیتها و سطح B12. اینا کمک میکنن تشخیص دقیقتری بدیم. کاغذ نسخه را برداشت، کمی با خودکار روی آن ضرب گرفت، و به سمت رها گرفت. ـ اینا رو انجام بده عزیزم، مخصوصاً MRI و EEG مهمترن. وقتی جوابشون اومد، خودت بیارشون. خودت و نتیجهها با هم، باشه؟ رها بیصدا سری تکان داد. دکتر با لبخند آرامی گفت: ـ مواظب خودت باش دخترم. رها تشکری کوتاه کرد، نسخه را توی کیفش گذاشت و از مطب بیرون رفت. هوا حالا تاریکتر و سردتر شده بود. نسیم ملایم پاییزی از لابهلای درختهای کنار خیابون میگذشت و موهای کوتاه رها را به هم ریخته بود. دستی به صورتش کشید. احساس میکرد بخشی از وجودش هنوز توی اون اتاق مونده. رسید به ماشین. پشت فرمان نشست. نسخه را دوباره از کیف بیرون آورد. به اسم دکتر و سطرهای دستنویس روی کاغذ نگاه کرد. آهی کشید. زیر لب گفت: ـ انگار باید جدیترش بگیرم… ویرایش شده شنبه در 08:01 AM توسط نوشین 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8475 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در شنبه در 08:00 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 08:00 AM (ویرایش شده) پارت ششم فرودگاه کالیفرنیا – شب سالن خلوتتر از همیشه به نظر میرسید. تنها صدای اعلانها و چرخهای دورِ چمدانها ، در سقف طنین میانداخت پالتوی مشکی با یقه اسکی زغالی به تن داشت موهای کوتاه و مشکیاش، با چند تار سفید کنار شقیقه، جذابیتی خاص داشت.لبهای خوش فرم ومتقارنش بدون لبخند هم توجه را جلب میکرد و تهریش یکدستی که صورتش را جدیتر نشان میداد خستگی در چهره اش موج می زد، اما چشمهای قهوه ای رنگش همان نگاه گیرای پشت عینک رنگی اش،هنوز زیبا بودند،مثل همیشه، سنش به سی وشش سال می زد، اما نگاهش… انگار سالها بیشتر از این ها زندگی کرده بود گوشیاش را بالا آورد. صفحهی چت تلگرام هنوز باز بود. آخرین پیام رها: خدا کنه برای دیدن مسابقهم ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی. انگشتش آرام روی صفحه کشید. پلکهایش لرزیدند. «اشک در چشمانش حلقه زد و آرام سرازیر شد. لبهایش لرزیدند، صدایش خشدار بود، زیر لب گفت: زنده بمون… تا برگردم، رهای من. دیر شد… ولی دارم میام. روی مانیتور پروازها، عبارت با فونت سفید چشمک میزد: DOHA – FINAL CALL – GATE 26 سام نفسش را حبس کرد. گوشی را در جیبش گذاشت و با گامی سنگین به سمت گیت رفت… ویرایش شده شنبه در 08:12 AM توسط نوشین 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8476 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در شنبه در 08:05 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 08:05 AM پارت هفتم بیمارستان بخش ریکاوری ——تهران هما روی صندلی سالن نشسته بود. شال خاکستریاش روی شانهاش سُر خورده بود. چشمهایش قرمز بود و صدای گریهاش دیگر نمیآمد؛ فقط آن بغض مانده در گلو. در همان حال، صدای قدمهایی از انتهای راهرو شنیده شد دکتر خیامی با روپوشی سفید، از درِ ورودی اتاق عمل بیرون آمد. هما با پاهایی لرزان از جا بلند شد. نزدیک بود به زمین بیفتد که دکتر به سمتش آمد و زیر بازویش را گرفت. – داری چیکار میکنی با خودت؟ کمکش کرد بنشیند و لیوان آبی به دستش داد. – حالش چطوره؟ ایرج… رها خوبه؟ ایرج مکث کوتاهی کرد. نگاهش را از زمین گرفت و به مینا دوخت. – عملش خوب پیش رفته. خونریزی کنترل شده فعلا در وضعیت پایداره. باید چند ساعت زیر نظر بمونه تو ریکاوری. ولی… نگران نباش، خطر رفع شده هما نفس راحتی کشید. لبش لرزید ولی چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت ایرج آرامتر گفت: – بهتره یه کم استراحت کنی. یه نگا به خودت کردی این چند ساعت رو فقط گریه کردی. هما با صدایی خفه گفت: – ممنونم… بابت همهچی. واقعاً نمیدونم اگه تو نبودی….. نتونست ادمه بده بغض گلویش را گرفته بود ایرج، با همان لحن خونسرد همیشگی، درحالی که بسمت اسانسور میرفت نگاهش را آرام برگرداند و گفت: – کاری نکردم. فقط وظیفهم رو انجام دادم. رها… برای من عزیزه نگران نباش خودم اینجا هستم تا بهوش بیاد دکمهی آسانسور را زد در سکوت شب، صدای بستهشدن در آسانسور در راهرو پیچید و محو شد نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8478 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در شنبه در 08:58 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 08:58 AM پارت هشتم ساعت ۱بامداد سکوت نسبی فضای سرد اتاق ریکاوری را پر کرده بود. تنها صدای آرام مانیتورهایی که ضربان قلب را ثبت میکردند، در فضا طنین میانداخت. نور سفید و محوی از سقف تابیده بود. رها بی حرکت با چشمانی بسته روی تخت دراز کشیده بود با سری پانسمان شده ، لولهی اکسیژن روی صورتش، و سرمی که آرام از شریانش پایین میرفت، دست چپش تا مچ پانسمان بود … ردّ کبودیهای بنفش روی گونهاش زیر نور مهتابی اتاق پیدا بود. تصویری شکننده از او ساخته بود پرستاری با چهرهای مهربان، کنار تخت خم شد و با صدایی نرم گفت: — عزیزم… صدامو میشنوی؟ اگه میتونی، چشماتو باز کن. لحظهای گذشت. پلکهای رها بهآرامی لرزید. بعد با تلاشی خفیف، چشمانش نیمهباز شد. نور برایش تیز بود؛ نگاهش تار و بیقرار. زیر لب، صدایی خشدار از گلویش بیرون آمد: — …آب… پرستار لبخند آرامی زد. — فعلاً نمیتونی آب بخوری عزیزم. باید یکم تحمل کنی رها چشمانش را بست… اما دوباره لبهایش تکان خورد. این بار نجواگونه گفت: -س امی پرستار کمی نزدیکتر آمد. چی گفتی عزیزم؟ اما رها دیگر پاسخی نداد. چشمهایش آرام بسته شد؛ گویی خستهتر از آن بود که بجنگد. فقط نام سام… میان نیمههوشیاریاش، رنگ گرفته بود. پرستار با قدمهایی آرام از اتاق ریکاوری بیرون آمد. ماسک روی صورتش را پایین کشید و نگاهی به هما انداخت. با لبخندی خفیف، گفت: شکر خدا به هوش اومده… البته هنوز کاملاً هوشیار نیست. اثرات داروها باعث شده کمی گیج باشه. دکتر باید بیاد ببینتش، ولی تا چند ساعت دیگه منتقلش میکنیم ب اتاق بخش. هما که تمام این مدت چشم از درِ اتاق برنداشته بود، انگار نفس حبسشدهاش را یکباره بیرون داد. سعی کرد چیزی بگوید، اما صدایش در گلویش ماند.بغض گلویش اجازه حرف زدن نمیداد تنها لبخند محوی زد و پلک زد تا اشک نریزد. صدای قدمهای تندی از انتهای راهرو می امد. مردی قدبلند، با کت چرمی، موهای مشکی آشفته و نگاهی پراضطراب،چشمان درشت و تیرهاش، با آن ابروهای گرهخورده، ترکیبی عجیب از گذشتهی هما را در صورتش داشت.انگار زمان برگشته بود و حالا، روبهروی او، مردی حدود چهلساله ایستاده بود که در چشمهایش، رد خونِ خودش را میدید. هما ، با چهرهای که هنوز زیباییاش را حفظ کرده بود، فقط کمی سایهی خستگی سالها بر آن نشسته بود، به او نگاه کرد. لبهایش لرزید. آرام و با صدایی که انگار از تهِ جان میآمد گفت: امیر… جان. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8480 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در یکشنبه در 08:43 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:43 AM پارت نهم امیر یک لحظه هم معطل نکرد. خودش را به او رساند، او را در آغوش کشید. نفسهایش تند بود، شانههایش از اضطراب میلرزید. با صدایی گرفته گفت: وقتی زنگ زدی گفتی تصادف کرده … انگار زمین زیر پام خالی شد نفهمیدم چطوری خودم ازساری رسوندم تا اینجا هما سرش را پایین انداخت. انگار برای اولینبار امشب، اجازه داد کسی او را نگه دارد آرام زمزمه کرد: خوبه که اومدی… دکتر گفت عمل خوب پیش رفته. حالا باید صبر کنیم تا بههوش بیاد. امیر نگاهش را به درِ بخش ریکاوری دوخت. چشمهایش برق میزد، اما نه از امید—از اشکی که هنوز نریخته بود. لبهایش لرزید، نفسش شکست، و با صدایی که از بغضی سنگین میآمد، زیر لب زمزمه کرد: من بمیرم دایی… تو رو اینطوری روی تخت نبینم… صدایش شکست.هما آرام دستش را روی بازوی او گذاشت. لحظهای بیکلام، فقط صدای مانیتورها بود و سکوت نیمهشب. و قلبهایی که هنوز داشتند از شوکِ دیدنِ رها، میلرزیدند اتاق ریکاوری . در را آرام باز کرد. سکوت نیمهگرم اتاق با صدای گامهای آهستهی دکتر شکست. نگاهی گذرا به مانیتور انداخت، به اعداد و نوسان نبض. سپس نزدیک تخت ایستاد. رها بیحرکت خوابیده بود؛ باندی دور سرش پیچیده بود، کبودیهای روی گونهاش قابل مشاهده بود، و دستی که به دقت پانسمان شده بود آرام خم شد. دست ظریف و بیرمق دختر را در دستانش گرفت. سردی انگشتانش، مثل چیزی که نمیخواست بپذیره، ته قلبش نشست. رها جان عزیزم… صدامو میشنوی؟» صدایش آرام و گرم بود. پلکهای رها لرزید. به نظر میرسید میان تاریکی و نور گیج و ناتوان است. دکتر لبخند زد. چشمانش نیمهباز شد. نگاهش بیجهت چرخید. لبهایش خشک بود، با تلاش گفت: آااب… پرستار جلو اومد، ولی دکتر بیکلام با دست اشاره کرد صبر کنه. خودش با پنبه کوچکی که نمدار کرده بود، لبهای ترکخوردهی رها رو مرطوب کرد. با لحنی نرم گفت: فعلاً نمیتونی آب بخوری عزیزم. همینکه بیداری، یعنی همهچی داره خوب پیش میره. دست رها که هنوز در دستش بود، کمی لرزید. صدای مبهمی از گلویش بیرون آمد: سااااا… ایرج چشم از صورت رها برنداشت. همچنان که دستش را آرام نگه داشته بود، با لحن ملایمی گفت: «نباید زیاد حرف بزنی. الان فقط استراحت کن، باشه؟ نگاه رها داشت دوباره سنگین میشد. پلکهاش روی هم افتادن. ایرج اما هنوز ایستاده بود .. بالاخره، با نگاهی کوتاه به مانیتور و اشارهای به پرستار، آروم عقب رفت اما انگار چیزی توی چشمهاش مونده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8518 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در یکشنبه در 08:44 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:44 AM پارت دهم *** … انگار باید جدی ترش بگیرم نفس عمیقی کشید، گوشیاش را از کیفش درآورد. صفحهاش را باز کرد، چند ثانیه به اسم مامان خیره ماند و بعد تماس گرفت. بوق… بوق… صدای مادرش از آنطرف آمد، کمی خسته، کمی خشک: – الو؟ – مامان… سلام. سکوت کوتاهی برقرار شد. – هنوز بیرونی ،کلاست رفتی؟؟ – نه نرفتم . کار داشتم .ببین زنگ زدم بگم دارم میرم فرودگاه –توکه گفتی پروازش ۱۱ – آره. پروازساعت ۱۱ میشینه. تابرسم اونجا دیرممیشه صدای هما آرامتر شد: – باشه ، مواظب خودت باش آروم رانندگی کن …یه چیزی هم بخور، ضعف نکنی دوباره رها لبخند خفیفی زد، هرچند مادرش نمیدید. – حواسم هست. بعداً زنگ میزنم. خداحافظ. بعد از قطع تماس، گوشی را برای چند ثانیه در دستش نگه داشت. به ساعت نگاه کرد،۸:۵۰ دقیقه بود نگاهش توی آینه روی چشمان خستهاش قفل شد… و یک حس مبهم… نمیدانست از درد است، از حرفهای دکتر یا از دیدن سام. ماشین را روشن کرد و، آرام از حاشیهی خیابان بیرون آمد و پا روی گاز گذاشت… صدای پخش ماشین رو زیاد کرد صدای ابی از بلندگو پخش پیچید: من، خالی از عاطفه و خشم خالی از خویشی و غربت گیج و مبهوت بین بودن و نبودن عشق ، آخرین همسفر من مثل تو منو رها کرد حالا دستام مونده و تنهایی من ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ باخته و برندمون هیچ تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ ای (ای)، ای مثل من تک و تنها (تک و تنها) دستامو بگیر که عمر رفت همه چی تویی ، زمین و آسمون هیچ ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ باخته و برندمون هیچ تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ بی تو می میرم (می میرم) همه بود و نبود بیا پر کن منو ای خورشید دل سرد بی تو می میرم مثل قلب چراغ نور تو بودی ، کی منو از تو جدا کرد شیشه را پایین داد . باد پاییز لای موهایش پیچید…سرعتش را زیادتر کرد نگاهش به جلو بود، ولی انگار ذهنش هزار جا میرفت. چراغها از کنار صورتش رد میشدن، مثل خاطراتی که با سر و صدا از ذهنش عبور میکردن. هوای شب، نورهای مات، صدای ابی، و نبضی کند و سنگین در شقیقهاش… غم و انتظار، مثل ریتم آرام آهنگ، زیر پوستش حرکت میکرد وزیر لب زمزمه میکرد نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8519 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در یکشنبه در 08:45 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:45 AM پارت یازدهم *** سالن ورود پروازهای خارجی، فرودگاه امام خمینی. سام با قدمهایی محکم از در خروجی وارد شد. با پیراهن ابی روشنش،با کت زغالی که بی هیچ چین وچروکی روی دست انداخته بود و چمدانش را دنبال خود میکشید. همان استایل همیشگی: موهای کوتاه و مرتب زیر کلاه کپ، عینک رنگی نگاه نافذش و آن حالت آرامِ جدی، تضادی خاص داشت. مردی با ظاهری مرتب، اما چیزی در برق نگاهش انگار از تلاطمی پنهان خبر میداد صفحه گوشی را باز کرد رفت توی مخاطبین. انگشتش ایستاد روی اسمی : رهای من عکس کوچکی از چهره خندان رها نمایان بود لبخندی محو زد. برای چند ثانیه فقط به اسم ‘رهای من’ خیره ماند. بعد، تماس گرفت… *** بخش مراقبتهای ویژه صدای دستگاهها هنوز با ریتم آرام در فضا میچرخید در باز شد. امیر با قدمهایی سنگین، به همراه هما ، وارد شد. صورتش هنوز دلهره داشت. چند لحظه کنار تخت ایستاد. امیر نزدیکتر شد . لحظهای به صورت رنگپریدهی رها خیره شد با بخیهها ی کنار شقیقهاش، کبودی روی گونهاش، و نفسهای منظم اما ضعیف .بعد آهی کشید، خم شد، و با صدایی که تهش میلرزید گفت: دورت بگردم من… جانِ دایی… صورتش را به آرامی به گونه ی سرد رها نزدیک کرد و بوسهای نرم و پُر احساس بر آن نشاند. پلکهایش را بست، انگار بخواد درد را با همان بوسه ببلعد هما که تا آن لحظه عقبتر ایستاده بود، جلو تر آمد. پاهایش انگار دیگر توان ایستادن نداشتند. به تخت نزدیک شد، بهآرامی دست دخترش را گرفت و میان دستهای خودش فشرد. انگار میخواست گرمای خودش را به او منتقل کند. صدایش گرفت ولی مصمم بود: رها… مامان اینجاست. میشنوی؟ درِ اتاق با صدایی آهسته باز شد. دکتر خیامی وارد شد. لبخند آرام و خستهای زد، نگاه کوتاهی به مانیتورها انداخت، سپس جلو آمد و با نگاهی پدرانه به رها خیره شد. هوشیاریش داره بهتر میشه. فعلاً باید فقط استراحت کنه. پرستار وارد اتاق شد. با صدایی آرام فضای سنگین اتاق را شکست: بیمار باید تنها باشه. استراحت براش خیلی مهمه. هما نگاهش را از چهرهی رنگپریدهی رها برداشت. هنوز دست دخترش را گرفته بود، انگار میترسید با رها خداحافظی کند. امیر جلوتر آمد، دستش را به شانهی هما گذاشت: عمه جون بیا… باید استراحت کنی ، دو روز تو سرپایی استراحت نکردی خودم میرسونمت خونه دکتر خیامی ، با نگاهی اطمینانبخش گفت: نگران نباش، من خودم اینجام. هر اتفاقی بیفته، بهتون خبر میدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8520 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در یکشنبه در 08:46 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:46 AM پارت دوازدهم هما به سختی سر تکان داد. خم شد، آرام پیشانی رها را بوسید. امیر هم دست رها را گرفت و بوسهی پراز مهر زد: جون دایی… زود خوب شو. هما و امیر آخرین نگاه را به تخت انداختند، و بعد از در بیرون رفتند. صدای بسته شدن در، سکوتی غریب را در اتاق پخش کرد ** باد سردی از درِ اتوماتیکِ سالن ورود گذشت. رها، مضطرب و بیقرار، میان جمعیت ایستاده بود. نفسهای کوتاهش با بخارِ هوا یکی شده بود. و بالاخره، در باز شد. سام با قدمهایی مطمئن وارد شد… کت زغالی اش روی ساعدش افتاده بود، شلوار جین و چمدانی در دست. صورتش خونسرد بود، اما نگاهش… نگاهی که دل از جا میکَند. رها انگار برای لحظهای نفسش را حبس کرده باشد، دستش را بالا آورد، تکان داد و جلو رفت. سام چشم از نگاهش برنداشت. وقتی به هم رسیدند، هیچکدام چیزی نگفتند. فقط آغوشی بود محکم، طولانی، گرم. سام لبهایش را آهسته روی گونهی رها گذاشت. چند بوسهی بیصدا، آرام و بیشتاب… انگار زمان فقط برای آن لحظه ایستاده بود. رها، با صدایی پر از بغض که فقط سام میشنید، گفت: خوش اومدی… و سام، با لبخند محوی که چیزی میان دلتنگی و آرامش بود، گفت: دلم برات خیلی تنگ شده بود. رها بیشتر خودش را به او فشرد. دستانش را محکم دور گردن سام حلقه کرده بود، انگار بخواهد زمان را نگه دارد. صدای جمعیت، اعلان پروازها، چرخدستیها و همهمهی سالن فرودگاه… همه در پسزمینه محو شده بود به پارکینگ که رسیدند، سام چمدان را در صندوق عقب گذاشت .رها ازآینه ماشین نگاهش کرد. چمدان در صندوق جا گرفت، در بسته شد، و سام دوباره سوار شد. ماشین بهآرامی از پارکینگ خارج شد، و نورهای فرودگاه یکییکی در آینه عقب محو شدند. صدای ابی هنوز در فضا پیچیده بود عشق، آخرین همسفر من… مثل تو منو رها کرد… رها دستش را روی فرمان جابجا کرد. نگاه کوتاهی به سام انداخت. سام با همان مهربانی همیشگی، کمی خم شد و آرام گفت: حالت خوبه؟ رها لبخند زد: الان که تو رو میبینم، عالیام. سام اما قانع نشد. نگاهش را جدیتر کرد: دیشب چند بار زنگ زدم… جواب ندادی. رها چشم از جاده برنداشت. لحنش آرام بود: سرم یکم درد میکرد… صبح دیدم زنگ زدی. چهرهی سام کمی در هم رفت. دستش را جلو آورد و پشت دستش را به پیشانی رها گذاشت داغ بود : مطمئنی یهکم …؟بیشتر از “یهکم” بنظر میرسه. چشمهات اینو نمیگن. رها لب پایینش را کمی گاز گرفت و بعد گفت: همون درد همیشگیه. قبل اینکه بیام دنبالت، رفتم دکتر. _ با کی رفتی ؟ _ تنها رفتم سام نگاهی کوتاه به صورتش انداخت، با صدایی آرام اما کنایهدار گفت: چرا تنها باز قهر کردی باهاش؟ رها مکثی کرد. زیر لب گفت: _بهش نگفتم. دیشب طبق معمول مهمونی داشت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8521 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در یکشنبه در 08:48 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:48 AM پارت سیزدهم سام سکوت کرد. انگار منتظر ادامهی حرفش بود _هیچی. یهسری آزمایش نوشت… امآرآی ونوار مغز هم باید انجام بدم سام، بیتردید و قاطع، گفت: با هم میریم. خودم میبرمت. اینقدر به خودت فشار نیار… همهچی درست میشه. من هستم. ***** سام روی صندلی پرواز، چشم از پنجره هواپیما برنمیداشت. نور آفتاب روی بال هواپیما افتاده بود. چشمهایش را بست اما خوابش نبرد . دستهایش روی دسته صندلی قفل شده بود. با اینکه ساعتها در پرواز بود، انگار زمان ایستاده بود. آخرین پیامی که دیده بود هنوز در ذهنش میپیچید، خدا کنه برای دیدن مسابقهم ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی. نفسش را آرام بیرون داد. زیر لب، بیصدا گفت: دارم میام نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8522 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دوشنبه در 08:06 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 08:06 AM پارت چهاردهم هوا داشت تاریک میشد ،فاصلهی فرودگاه تا بیمارستان، برای سام به اندازهی یک عمر گذشت. حتی صدای راننده را هم نمیشنید. فقط با چشمهای خیره، نورهای خیابان را از شیشه ماشین دنبال میکرد. وقتی رسید، لحظهای مقابل ساختمان بیمارستان ایستاد. نفس عمیقی کشید، انگار خودش را برای مواجهه با چیزی آماده میکرد که دلش طاقت دیدنش را نداشت. در بخش بستری، دکتر خیامی منتظرش بود. از دور سام رو دید بسمتش رفت و اورا بغل کرد باصدای پر از بغض گفت : — حالش… چطوره؟ دکتر گفت: — عملش موفق بوده خطر رفع شده ولی هنوز ضعیفه… خیلی. فقط چند کلمه گفته. اسمتو… سام نگاهش را به زمین دوخت. لبهایش لرزید. دستی به موهایش کشید و با صدای گرفته گفت: — میتونم ببینمش؟ دکتر نگاهی به سام انداخت. انگار بخواد چیزی بگه اما منصرف شد. فقط با سر تأیید کرد. — ده دقیقه بیشتر نه. بهش شوک وارد نکن. سام تشکر کوتاهی کرد و با قدمهایی مردد بهسمت اتاق رفت. دستش روی دستگیره خشک شد. در را باز کرد. رها همانطور روی تخت بود چشمانش بسته.صورتی رنگپریده ، نوارهایی به سینه اش وصل شده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8551 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دوشنبه در 08:07 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 08:07 AM پارت پانزدهم سام وارد شد. بیصدا. حتی در را پشت سرش نبست. صدای مانیتور قلب، گوشش را پر کرده بود. چند قدم جلو رفت. نگاهش تار شده بود. بغض، سنگینتر از هوا روی سینهاش فشار میآورد. کنار تخت ایستاد. دستش را دراز کرد… لرزید. بالاخره انگشتانش را دور دست سرد و ناتوان رها حلقه کرد. برای لحظهای هیچ نگفت. فقط نگاه کرد. با چشمانی خیس. لب زد اما صدایی بیرون نیامد. — سااا م … صدای خشدار و ضعیف رها از لای لبهای خشک و نیمهبازش بیرون آمد. پلکهایش آرام لرزیدند. چشمهایش، نیمهباز، پر از اشک بودند صدا آنقدر آرام بود که انگار از دل خواب بیرون آمده. اما برای سام، کافی بود تا همهی بندهای فروخوردهاش پاره شود. روی صندلی کنار تخت نشست دست رها را محکمتر گرفت. سرش را خم کرد و روی انگشتانش بوسهای خیس زد. اشک از گونهاش سر خورد. — اومدم عزیز دلم… اومدم… صدایش شکست. چشمهایش را بست، پیشانیاش را به دست رها تکیه داد. لرزید. نفسش بالا نمیآمد. رها قدرت حرف زدن نداشت لبهایش تکانی خورد اما نتونست — سام آرام و مهربان، با بوسههایی نرم و بیشتاب، پیشانی، گونهها و شقیقههای رها را نوازش کرد؛ هر بوسه مثل لمس مهر و محافظتی بود که از عمق قلبش جاری میشد بوسههایی که با اشک قاطی شده بودند. نگاهش کرد. انگار بخواد با چشم، با لمس، با بودن، زخم تن رها را بخواباند. — خودم اینجام قربونت برم … تنهات نمیذارم… قول میدم… رها با چشمانی نیمهباز، لبهایش لرزیدند. تنها چیزی که توانست بگوید، فقط یک کلمه بود: — سااا می … نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8552 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دوشنبه در 08:07 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 08:07 AM پارت شانزدهم سام برای چند ثانیه فقط به چهرهی خستهی رها خیره ماند. سرش را نزدیکتر آورد. دوباره گونهی رها را بوسید، همانطور که همیشه وقتی دلتنگش میشد. زمزمه کرد: — کاش من زودتر میرسیدم… کاش هیچ وقت تنها نمیموندی… نگاه رها آرامتر شده بود. پلکهایش سنگین شده بود و صدای نفسهایش آرامتر . سام دوباره بوسهای بر پیشانیاش نشاند، دستش را نوازش کرد و زمزمه کرد: سام (با بغض) — زود خوب شو بیمارستان اصلا بهت نمیاد دیگه تموم شد عزیز دلم…من اینجام. صدای آرام دکتر از پشت در آمد. — بهتره دیگه استراحت کنه سام منتظر ماند همچنان دست رها را کرفته بود تا خوابش ببرد . انگار دلش نمیخواست از کنارش جدا شود. دوباره دست رها را بوسید، انگشتانش را در دستش فشرد. — زود برمیگردم. قول میدم. آهسته بلند شد، نگاه آخر را انداخت، و از اتاق بیرون رفت از دکتر خداخافظی کرد از راهرو عبور کرد. انگار دنیای بیرون هیچ معنایی نداشت. فقط صدای ضربان قلب خودش در گوشش بود. وقتی از بیمارستان خارج شد، هوا بارانی بود نسیمی سرد همرا قطره های باران به صورتش خورد. چشمهایش را بست. نفس عمیقی کشید و به رانندهای که منتظرش بود، اشاره کرد. — بریم خونه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8553 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در دوشنبه در 08:08 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 08:08 AM پارت هفدهم ورودی خانه – شب صدای زنگ در، را زد باران شدیدتر شد صدای رعد برق در آسمان پیچید سام، با چمدانی در دست، خیره به در ایستاده بود، با چهره ای خسته و گرفته در باز شد وارد حیاط شد هما با چشمانی سرخ و صورت خسته، آرام در راهرو را باز کرد. سام روبهرویش ایستاده بود؛ با چهره ای سرد و نگاهی پر از خشم سام (با صدایی خشک) سلام. هما قدمی جلو آمد، دستش را بالا آورد که بغلش کند، اما سام عقب کشید. بی آنکه نگاهش کند رد شد هما همانجا میخکوب شد سام وارد خانه شد، مستقیم به سمت آشپزخانه رفت، لبهایش خشک شده بود، شیر آب را باز کرد، لیوانی را پر کرد و یکنفس سر کشید. دستش روی لبهی سینک بود. نفسهایش سنگین وبی قرار بود چرخید سمت هما ، که حالا کنار ورودی آشپزخانه ایستاده بود و مبهوت به سام خیره مانده بود سام —چرا بهم نگفتی؟ صدایش بالا رفته بود، چشمانش قرمز شده بود، و ریتم نفسهایش تند شده بود کی میخواستی بگی، ها؟! کی می خواستی ؟؟وقتی دیگه دیر شده بود؟! هما نفسش شکست. هما (آرام) نتونستم بگم… سام (با خشم ) نتونستی یا نخواااستی؟! (داد میزد نگاهش پر از خشم بود ) باید امیر بهم زنگ بزنه تا بفهمم؟آرررررره ؟ هما قدمی جلو آمد. دستش را دراز کرد که بازوی سام را بگیرد، اما سام کنار کشید. بدون نگاه، چمدانش را برداشت، از کنارش گذشت. از پلهها بالا رفت، و صدای پر ازخشمش در راهپله پیچید: اگه دیشب نمیفهمیدم… هیچوقت نمیبخشیدمت، مامان. هیچوقت. هما همانجا ایستاده بود. تنها. و صدای بستهشدن در اتاق، در سکوت خانه پیچید. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8554 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 19 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 ساعت قبل پارت هجدهم خانه (سه سال پیش) باران نمنم باریدن گرفته . خیابان زعفرانیه زیر نور چراغهای خیابونی غرق در مه و خیسی بارون بود. ماشین آرام از کوچهی خلوت رد شد، جایی که درختان سر به فلک کشیده دو طرف راه سایه افکنده بودند به خانه نزدیک شدند، خانهای ویلایی دوبلکس با نمایی ساده اما دلنشین حیاطی پر از درخت ، شاخههای کهنسال کاج و چنار، سایهای سنگین روی سنگفرش حیاط میانداختند و صدای خیس برگها زیر قطرات باران، سکوت شب را می شکست.آرامشی خاص در فضای خانه جاری بود. رها دکمه ریموت را فشار میدهد. در حیاط با صدای آهستهای باز میشود و ماشین آرام وارد میشود. ماشین خاموش میشود. لحظهای سکوت. سام سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد. رها نگاهی به او میاندازد. نگاهش خسته است، بیصدا. هر دو پیاده میشوند. سام چمدان را از صندوق عقب بیرون میآورد. رها از پلهها ی حیاط بالا میرود و کلید در راهرو را داخل قفل میچرخاند. با شنیدن صدای در، هما با عجله خودش را میرساند. لبخند گرمی روی لب دارد هما (با شوق و صدایی آرام): من دورت بگردم … سام، لبخند میزند. هما بغلش میکند. سام هم با مهربانی، آرام در آغوشش میگیرد. رها با شیطنت، از پشت سر میگوید: — بیا اینم قند عسلت رسید! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8588 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 19 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 ساعت قبل پارت نوزدهم سام (با لبخند خسته، به هما ): — سلام به مامان خوشگلم. — سلام عزیز دلم خوش اومدی هما ، سرش را از آغوش سام بیرون میآورد و نگاهی به رها میاندازد: — باز تو حسودی کردی دختر! رها لبخند کمرنگی میزند و چیزی نمیگوید همگی وارد سالن پذیرایی میشوند. فضای گرم خانه و بوی مطبوع شام، همهجا را پُر کرده. دکوراسیون کلی خانه مینیمال و امروزی است ، با رنگهای خنثی و آرام، چیدمانی اصولی و سلیقهای که بیشتر بر پایه سکوت و نظم استوار است رها به سمت سام و مادرش میچرخد: — من میرم بالا یه دوش بگیرم، خیلی خستم. دیشب اصلاً نخوابیدم. سام: — برو عزیزم، راحت باش. هما: — اول بیا شامتو بخور بعد برو. رها در حال بالا رفتن از پلهها، سرش را برمیگرداند: — یه چیزی خوردم. شب بخیر. آشپزخانه. هما در حال آمادهکردن شام است. هما: — تا لباس عوض کنی و یه دوش بگیری، شامو میکشم. سام نگاهی مهربان به مادرش میاندازد؛ خسته، اما دلگرم: — قربونت برم… هیچجا دستپخت تو رو نداره. سپس به سمت پلهها میرود و وارد اتاقش میشود چند دقیقه بعد – آشپزخانه سام با موهایی که هنوز مرطوباند، از پلهها پایین میآید. سام (با لبخند و صدایی گرم): — اممم، چه بویی میاد مامان… هما با مهربانی: — قرمه سبزی . غذای مورد علاقهت. (شروع به چیدن میز میکند) سام ظرف زیتون را از دست مادرش میگیرد و سر میز مینشیند. سکوتی بینشان حاکم است. هما مشغول دمکردن چای است. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8589 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 19 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 ساعت قبل پارت بیستم سام (آهسته اما جدی): — مامان… امروز رها رفته بوده دکتر مغز و اعصاب میدونستی ؟ هما (متعجب): — دکتر؟! نه… من که خبر نداشتم. (کمی با دلخوری) رها که به من چیزی نمیگه، همه حرفاشو به تو میزنه، نه من… سام با قاشق بازی میکند. نگاهش جدیتر میشود. سام (با صدایی کشدار و دلخور): — ماماااان… ، به جای اینکه بهش نزدیکتر بشی روز ب روز با رفتارات ، داری ازش دور میشی. چون نمیفهمیش، مامان. (مکث. صدای نفس سام سنگینتر میشود) هما (کمی دفاعی و بلندتر): — من؟! یا اون؟ سام (با نگاهی محکم و تأکیدآمیز، آرام): — معلومه تو. رها هنوز بچهست. فقط نوزده سالشه. چرا نمیخوای بفهمی؟ الان تو بحرانیترین سنشه… بیشتر از هر وقت دیگهای به حمایت و محبتت نیاز داره. که خودشو باور کنه ، یاد بگیره چی براش درسته چی نه، انقدر قوی باشه اگه همهچی بهم ریخت، بتونه از پسش بربیاد.که اگه یه روز دوباره دل بست و دلش شکست بتونه خودش جمع کنه نه اینکه بترسه بدتر بشکنه می فهمی مامان!!! من که همیشه اینجا نیستم کنارش باشم… (دست از غذا خوردن میکشد. اشتهایش کور شده.) هما ساکت میشود. سپس، آرام و کمی دلشکسته: — تقصیر خودشه… این همه تلاش میکنم، باز میره تو غار تنهاییش… سام نفسش را آهسته بیرون میدهد. سکوت میکند. ادامه نمیدهد. بحث کردن بیفایده بود. از پشت میز بلند میشود. هما نگاهی به او میاندازد. هما: — چرا شامتو نخوردی؟ سام با صدایی خشک: ـ سیر شدم مامان، مرسی… خیلی خوشمزه بود. ـ خستم، میرم بالا. هما: ـ چاییتو بیارم بالا؟ سام: ـ نه مامان، شببهخیر. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8590 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 19 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 ساعت قبل پارت بیست ویکم سام به سمت پلهها راه افتاد. وقتی به درِ اتاق رها رسید، لحظهای مکث کرد. در را آرام باز کرد و قدم برداشت. نور چراغهای حیاط، روشنایی کمرنگی به اتاق داده بود. صدای باران، نرم از پشت پنجره شنیده میشد. نزدیک تخت شد. چشمبند هنوز روی چشمهایش بود؛ در خوابی عمیق بود _پتو یش را کمی بالا کشید. خم شد و آرام، بوسهای بر گونهاش نشاند. بعد بیصدا از اتاق خارج شد. *** سام وارد اتاق شد. در را بست و لحظهای به آن تکیه داد. چمدان از دستش رها شد. اتاق نیمهتاریک بود. نور کمجانی از لای پردهی سفید حریر میتابید. دیوارها خاکستری روشن، تخت دونفرهای با روتختی یاسی تیره وسط اتاق، و میزی کنار تخت با چند شیشهی عطر و ادکلن … روی میز تحریر روبهرو، چند دفتر یادداشت و چند قاب عکسی از خودش وپدرش ،رها و هما دیده میشد. کنار دیوار، کتابخانهای با ردیفی از کتابهای انگلیسی در زمینهی اقتصاد و تجارت، همهچیز آرام، منظم، و بیصدا بود آرام روی لبهی تخت مینشیند. دستهاش را روی صورتش میکشد. انگار بخواد همهچی رو پاک کنه. اما نمیشه. نفسهایش بریده بریده ست. چشمهاش از اشک برق میزند، ولی نمیذاره بریزه. سرش را پایین میندازه. شونههاش میلرزه. صدای نفسهاش توی اتاق میپیچه سرش تیر میکشد. انگار مغزش دارد از هم میپاشد. افکار، یکییکی و بیرحم، هجوم میآورند: تصویر رها روی تخت بیمارستان… صورت کبود ورنگ پریده اش چشمان گود رفته اش و ، مادرش… که خبر تصادف رها را به او نداده بود؛ رهایی که برایش از جان عزیزتر بود. با فک فشرده، بلند میشود . دست در کیفش میبرد. یک قرص درمیآورد، بعد بطری آب را. قرص را بیمقدمه بالا میاندازد. همانطور با لباس، خودش را روی تخت میاندازد. چشمهایش را میبندد. پلکهایش سنگین شدهاند. و آرام، به خواب میرود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8591 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت بیست ودوم **** رها با پلکهای سنگین بیدار شد، نور ملایم صبح پاییزی از پشت پردههای حریر سفید اتاقش میتابید. نفس عمیقی کشید وچشم بندش را کنار زد با اضطراب به ساعت نگاه کرد. دیرش شده بود.۸:۵۲ با عجله به سمت در سرویس بهداشتی داخل اتاقش رفت .. اتاقش، دیوارهایی با کاغذ رنگی بژ روشن، ترکیبی از سادگی و سلیقهی جوانانهاش بود؛ کمد دیواری سرتاسری در امتداد یکی از دیوارها فضای اتاق را یکدست و مرتب نشان میداد. پنجرهی قدی با پردهای حریر سفید به تراس کوچکی باز میشد که گلدانهای شمعدانی و نسترن، هوای تازه را تا عمق اتاق میآوردند. تخت نسکافهای، با روتختی لطیف و روشن، در کنار پنجره قرار داشت.کنار تخت، میزی با آباژور شیشهای و قاب عکس سهنفرهای از رها، هما، و سام دیده میشد میز آرایش با اینه ای مینمال ظریفش، کنار تخت،بود روبهروی تخت، میز تحریری به رنگ قهوهای روشن قرار گرفته بود که در کنارش کتابخانهای شکیل و چشمنواز خودنمایی میکرد؛ پر از کتابهای طراحی، چند رمان، جعبههای مرتب مداد رنگی، و دفترهای طرحهایش. همهچیز در اتاق رها حس یک پناهگاه شخصی را داشت به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، با عجله لباسهایش را پوشید و از اتاق بیرون زد. پلهها را دوتا یکی پایین رفت. مستقیم سمت آشپزخانه رفت، لیوانی برداشت، در یخچال را باز کرد از بطری شیر ریخت و همانجا یکنفس سر کشید. هما که تازه بیدار شده بود، با چهرهای خوابآلود گفت: — چرا اینقدر عجله داری؟ بشین یه چیزی بخور. رها در حالی که سوییچ را از روی میز برمیداشت: — دیرمه مامان، کلاس دارم! بهسمت در ورودی دوید، سوییچ را چرخاند، از خانه خارج شد و بهسمت کوچه رفت. فضای آشپزخانه حالا پر شده بود از بوی قهوهی تازهدم. هما مشغول آمادهکردن صبحانه بود که سام از پلهها پایین آمد. صبح بخیر مامان — رها هنوز خوابه؟ هما: — صبح بخیر پسرم نه، رفت دانشگاه دیرش شده بود، سام صندلی را عقب کشید و نشست، شروع کرد به خوردن صبحانه. هما : — از بابا ت خبری داری؟ دبی؟؟؟ سام : — آره، چطور مگه؟ هما فقط شانه بالا انداخت. — همینجوری پرسیدم… بعد با مکث کوتاهی ادمه داد: راستی اون پروژه داروسازی چی شد؟ جلسه مهم داشتین؟ سام (قهوهاش را مزهمزه میکند): ـ پروژه شرکت Biogen برای طراحی بستهبندی محصول MS هست. اگه تأیید بدن، تیم آلمان تا پایان ماه نمونهها رو آماده میکنه. منم دو هفته دیگه باید برم استانبول برای قرارداد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8594 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل پارت بیست سوم هما (لبخندی زد): ـ انقدر غرق کار شدی که خبرهات رو از ایمیل میخونم سام لبخندی زد :می بینی که واقعا سرم شلوغه — دیرو ز مهرناز زنگ زد، گفت برای فربد و کتی میخوان یه مهمونی کوچیک بگیرن تو دسامبر. بلیط منم رزرو کردن، تو نمیای؟ سام نگاهش را از فنجان قهوه برداشت: — نه، کجا بیام؟ کار دارم. رها چی؟ هما: — اونکه دانشگاه داره، پاسپورتشم تاریخش منقضی سام از پشت میز بلند شد، به سمت پذیرایی رفت. زیر لب غر زد: — همین کاراته که ازت دور میشه مامان… اما هما صدایش را نشنید. گوشیاش را از جیب بیرون آورد، واتساپ را باز کرد و نوشت: «کلاست که تموم شد، یه تماس بگیر.» بعد، آدرس و شمارهی کلینیک مغز و اعصاب را در گوگل جستوجو کرد. تماس گرفت و برای امآرآی و نوار مغز وقت گرفت نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8595 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل پارت بیست و چهارم *** هوا سرد و ابری بود. ازپشت پرده های حریر ، منظره بیرون رنگ خاکستری گرفته بود سام، با چشمانی خسته و گیج بیدار شد ،حتی خواب هم نتونسته بود چیزی از خستگی ذهنش کم کنه. ساعت گوشی را نگاه کرد. ۸:۳۸ بیصدا از تخت بلند شد. به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت ،شیر دوش آب را باز کرد شاید ذهنش کمی سبکتر بشه. ازحمام بیرون آمد با حوله سفیدی که به تن داشت به سمت کمد لباسهایش رفت لباس پوشید. شلوار جین سرمهای، پولیور آبی نفتی، و کاپشن سرمه ای . جلوی آینه ایستاد. نگاهی کوتاه به چهرهی خودش انداخت خسته بود و چشمانش گود افتاده بود هما، با فنجان قهوه در دست، کنار پنجره ایستاده بود. بخار از لبهی فنجان بالا میرفت، و نگاهش میان برگهای نمزدهی درختان حیاط گم شده بود. صدای قدمهای آهستهی سام، او را از فکر بیرون کشید. سام، وارد آشپزخانه شد. چند لقمه ای صبحانه خورد قهوه اش را سر کشید و به سمت در خروجی رفت سویچ ماشین رها در دستش بود دستش هنوز روی فرمان بود سویچ را چرخاند بوی آشنای عطر به مشامش خورد بوی همیشهی رها. چند لحظه پلکهایش را بست. فکش منقبض شد. انگشتانش فرمان را سختتر گرفتند و بعد، ماشین را آرام از حیاط بیرون برد. چرخهایش بیصدا روی برگهای خیس کوچه حرکت کردند… صدای در نیمهباز اتاق، با زمزمهی آرام پرستاری همراه شد که داشت سرم را عوض میکرد. چشمهایش باز بود. خسته، اما بیدار. سام بیصدا وارد شد. نفسش در سینه حبس بود. قدمهایش آرام، محتاط. کنار تخت ایستاد. با صدایی نرم و لرزان گفت: — سلام… قربونت برم. خم شد، چند بوسهی آرام روی گونهاش نشاند و دست ظریف رها را در میان دستانش گرفت. رها با صدایی ضعیف و لرزان، به سختی لب باز کرد: — سلام… سامی… چشمهای سام برق زدند، اما خودش را نگه داشت. لبخند محوی زد: — دورت بگردم عزیزم… انگشتان سرد رها میان دستان گرمش آرام میلرزیدند. سام آنها را با ملایمت نوازش میکرد. پرستار نگاهی کوتاه بهشان انداخت، لبخند ملایمی زد و گفت: — الان برمیگردم. چند دقیقه بعد، با سینی کوچکی برگشت؛ لیوانی آب ولرم با عسل بود. — بهتره مایعات رو آرومآروم شروع کنه. معدهش خالیه. ممکنه اذیت شه. قاشققاشق بدین، خیلی آهسته. سام آرام سر تکان داد. با احتیاط، قاشقی برداشت و کمی از آب و عسل به لبهای رها نزدیک کرد. رها با تردید، اما آرام جرعهای نوشید. نیم ساعت بعد، دکتر خیامی وارد شد. با دیدن سام لبخند زد: — سلام، سامی جان… کی رسیدی؟ سام، با لبخند خستهای گفت: — یه ساعتی میشه، دکتر… سپس نگاهی گرم به رها انداخت. قدمی نزدیکتر آمد و با صدایی صمیمی گفت: — سلام قهرمان… دیدن چشمای بازت، بهترین خبری بود که امروز میتونستم بگیرم. نگاهی به مانیتور انداخت، و در پرونده چیزی یادداشت کرد. — فقط باید استراحت کنی. بذار بدنت آرومآروم برگرده سر جاش… بقیهاش با ما. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8596 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.