نوشین ارسال شده در چهارشنبه در 03:37 PM اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 03:37 PM (ویرایش شده) نام رمان: نقطه ی بی صدا نویسنده:دیبا ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی، با فضای احساسی. شخصیتمحور مقدمه: گاهی زندگی درست از همانجایی تغییر میکند که فکرش را نمیکنی. از یک جملهی ساده، یک نگاهِ نیمهتمام، یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزهای؛ فقط آدمهاییاند با دلهایی پر از حرف، و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت، از دل سکوت، صدایی شنیده شود. خلاصه: رها، دختری نوزدهساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمیها، درست در آستانهی یک اتفاق مهم در زندگیاش، دچار حادثهای میشود که همهچیز را بههم میریزد. سکوتهای مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دستبهدست هم میدهند تا گذشتهی پنهان و رازهای خانوادگی آرامآرام از زیر خاکستر سالها سکوت بیرون بزنند ویرایش شده دیروز در 06:07 PM توسط نوشین 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پیست مسابقات رالی باد سردی از پنجره ی شکسته سمت راننده به صورتش می خورد صداها دور و نزدیک می شدند، انگار از پشت یک دیوار ضخیم شنیده می شدند. چشم هایش بسته بود، اما هر موج صدایی به مغزش هجوم می آورد صدای جیغ و داد تماشاچیان ،صدای دویدن… فریاد آشنای مربیاش: «زندهاس! نفس میکشه!»……. صدای آژیر آمبولانس نزدیک میشد… سرش تیر میکشید. تمام صورتش خاکی و خون آلود بود و از بینی اش خون جاری بود همهچیز داشت محو میشد. انگار آخرین صدایی که شنید، صدای شکستن چیزی در درون خودش بود. برانکارد از داخل آمبولانس به سمت اورژانس حرکت داده شد. هما ، با قدمهای لرزان کنار برانکارد میدوید. صورتش از اشک خیس بود، رنگپریده، و دست لرزانش را محکم در دست رها نگه داشته بود باصدای لرزون و پراز بغضش روی صورت بیحرکت رها خم شد … رها… دخترم… لطفاً پاشو… چشاتو باز کن… من اینجام، کنارتم… بیدار شو عزیزم…من الان به سام چی بگم مربی رها با چهرهای گرفته و نگران، مادرش را دلداری میداد.: خانم افشار… خواهش میکنم آروم باشین… ، دارن همه کاری میکنن که نجاتش بدن… شما باید قوی باشین… مینا فقط نگاهش میکرد. انگار صدایش را نمیشنید،نگاهش قفل شده بود روی پاهای بیحرکت دخترش که از جلوی چشمانش عبور میکرد داخل اورژانس، پرستاری با دستکشهای آبی جلوی درِ ورودی ایستاده بود و با صدایی جدی اعلام کرد: کد قرمز. تصادف شدید، ضربه به سر، خونریزی از بینی، عدم پاسخ به محرک. در همان لحظه، صدای قدمهای تند در راهرو پیچید. دکتر خیامی، با روپوش نیمهپوشیده و گوشی در دست، با عجله خودش را رساند. نفسنفس میزد. چشمش به مانیتور افتاد. تند و بیمقدمه پرسید: ضربه به قاعده جمجمه؟ چرا هنوز نبردینش؟ پرستار که مشغول تنظیم برانکارد بود، بیآنکه سر بلند کند گفت: دارن آمادهاش میکنن برای اتاق عمل، دکتر. دستور داده شده. لحظهای مکث کرد. بعد، نگاهش روی چهرهی خونآلود دخترک قفل شد. انگار دنیا برای یک ثانیه ایستاد. نفسش را حبس کرد. زیر لب گفت: نه… نه برای اون… نباید اتفاقی براش بیفته… باید برگردی رها… باید زنده بمونی… 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8459 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت دوم سه سال قبل ساعت نزدیک دوازده شب بود. صدای خنده و موزیک از طبقهی پایین بالا میاومد. مثل همیشه، رها هیچ علاقهای به دورهمیهای شلوغ مادرش نداشت. سردرد لعنتیاش بدتر شده بود. چشمبند را محکمتر روی صورتش کشید و سعی کرد صداها را نشنود. در اتاق با تقهای باز شد.هما ، با یک بشقاب میوه در دست، وارد شد: ـ باز که قهر کردی؟ شامت رو هم نخوردی. نمیتونی یه شب مثل آدم کنار بقیه باشی؟ رها، بدون برداشتن چشمبند، زیر لب گفت: ـ کنار اون دوستای تو که جز هفتهی مد پاریس و رم، هیچی تو ذهنشون نمیچرخه؟ که هرچی دلشون بخواد بارم کنن؟ هما نفس عمیقی کشید: ـ واقعاً نمیدونم تا کی میخوای این لجبازی رو ادامه بدی. مثل یه دختر امروزی رفتار کن، نه مثل کسی که با همه دنیا قهر کرده. من اینجوری تربیتت نکردم. رها چشمبند را کنار زد. دندانهایش را با عصبانیت به هم فشرد و گفت: ـ تو کی وقت کردی کنارم باشی که از تربیت حرف میزنی؟ من… حرفش نصفه موند. انگار چیزی توی گلویش گیر کرد. فقط نفس عمیقی کشید، رو برگردوند و با صدایی گرفته گفت: ـ لطفاً درو ببند. چراغم رو هم خاموش کن. صدای بسته شدن در آمد. ساعت حوالی ۴ صبح. درد از شقیقهاش رد شد و به پشت چشمهاش رسید. حالت تهوعش آنقدر شدید شد که دیگر نتوانست تحمل کند. با زحمت خودش را تا سرویس بهداشتی رساند، خم شد… و بالا آورد با دستهای لرزان به دیوار تکیه داد. سرش گیج میرفت، بدنش خیس از عرق سرد بود. با زحمت خودش را به تخت رساند و یک مسکن دیگر خورد. در ذهنش مدام تکرار میکرد: کاش سام الان اینجا بود… دم دمای صبح، بالاخره خستگی و درد با هم یکی شدند. خواب سنگینی روی پلکهایش افتاد. ساعت ده صبح با صدای مادرش از پشت در بیدار شد: ـ رها، بیداری؟ دارم میرم بیرون. صبحونهتو بخور، بعد برو کلاس، باشه؟ جوابی نداد. سرش هنوز تیر میکشید ولی کمی بهتر بود. گوشی را برداشت. سه تماس بیپاسخ از سام. مرورگر را باز کرد و نوشت: بهترین متخصص مغز و اعصاب تهران. چند دقیقه بعد، آدرس و شمارهی مطب را پیدا کرد. برای همان شب، ساعت ۸، نوبت گرفت. وارد تلگرام شد. چشمش به عکس پروفایل سام افتاد— همان فریم رنگی عینکش، لبخند همیشگیاش. در آن قاب کوچک، همهچیزش بوی فاصله میداد. نوشت: سلام، خوبی؟ پروازت چه ساعتیه؟ انگشتش مکث کرد. بعد، send را زد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8460 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت سوم ساعت یه ربع به هشت باد سرد پاییزی برگهای خشک خیابان شریعتی را به بازی گرفته بود. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد. کلاه بیسبال سیاهش را پایینتر کشید. کت جین تیره، شلوار جین و کتونی سفید به تن داشت. موهای کوتاه پسرانهاش از زیر کلاه بیرون نمیزد. در آیینه آسانسور، خودش را نگاه کرد. چهرهاش آمیزهای از ظرافت و جسارت بود. چشمهای قهوهایاش، آرام و نافذ.با ابروهای پرپشت مشکی لبهای خوش فرم ولی بیرنگ، موهای مشکی کوتاه… معصومیتی تلخ و سرسختی خاموش در نگاهش نشسته بود. زیباییاش آرام در دل مینشست و دیر فراموش میشد. آسانسور ایستاد. وارد مطب شد. سالن انتظار با کاغذ دیواری کرم، مبلمانی سبز رنگ و بوی ملایم قهوه، فضایی گرم و آرام داشت. سه زن و یک مرد دیگر نشسته بودند. به سمت میز منشی رفت. با لحنی مؤدب ولی بیحوصله گفت: ـ سلام، من وقت گرفته بودم. برای ساعت هشت. زن منشی میانسال با موهای بلوند و مژههای اکستنشنشده، عینک درشت، مانتوی سرمهای و شال زرشکی، لبخند زد: ـ بله عزیزم. اسمتون؟ ـ رها افشار. فرمی به دستش داد: ـ این رو لطفاً پر کن. تا نوبتت بشه صدات میکنم. رها فرم را گرفت، برگشت و روی صندلی خالی کنار پنجره نشست. خودکار را از کیفش بیرون آورد، فرم را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: مشخصات، آدرس، تلفن… وقتی رسید به خانهی «نام پدر»، مثل همیشه خط زد. زیرش نوشت: نام مادر: هما افشار فرم را تکمیل کرد، به منشی داد و هزینهی ویزیت را پرداخت. منتظر ماند تا نوبتش شود. چند دقیقه بعد، صدای منشی بلند شد: ـ رها افشار؟ فرم را به دستش داد. با ضربهای آرام به در، وارد شد. ـ سلام… فرم را روی میز گذاشت. دکتر ایرج خیامی با گرمی گفت: ـ بفرمایید، بشینید. رها نفس عمیقی کشید و روی صندلی روبهرو نشست. مردی بود حدود پنجاهوهشت ساله، با چهرهای صمیمی و آراسته. موهای جوگندمیاش با دقت شانه شده بود. گونههای برجسته، چشمان نافذ سیاه، و لبخندی نرم که بهسختی میشد تشخیصش داد. پیراهن سرمهای با کراوات آبی روشن و شلوار همرنگ، ظاهر مرتبی به او داده بود، بیهیچ تکلفی. دکتر نگاهی به فرم انداخت: ـ خانم رها افشار… ۱۹ ساله؟ ـ بله. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8461 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.