Kahkeshan ارسال شده در چهارشنبه در 07:24 PM اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:24 PM (ویرایش شده) دلنوشته: دوشیزهگان افتاب ندیده دلنویس: کهکشان ژانر: اجتماعی، تراژدی دیباچه: در سرزمینی که اشراقِ آفتاب را در حصارِ ظلمت به زنجیر کشیدهاند، دختران، با پیکری از گلهای پرپر و روانی زخمخورده، در سایهسارِ دیوارهای رطوبتزده، رویاهای خویش را با نُقلِ اشک تسبیح میکنند. زنانِ خاموشِ این خاک، در قابِ شبهای بیستاره، نه قصه میگویند، نه لالایی، بلکه نالهای بیتصدیقاند، که در میان طاقهای شکستهی وطن، پژواک میشود. لبانشان را به نذرِ نجابت دوختهاند و حنجرهشان در گلوگاهِ تاریخ، با وزنهی هراس ممهور شده است. اینان، دخترانیاند که خورشید را نه در بیداری، که در خلوتِ خوابهای مجروح دیدهاند. در خوابهایی که به خنجرِ تعصّب، نیمهجان از رؤیا برخاستهاند و من، با مرکّبِ اندوه و قلمی از استخوانِ خاطره، آمدهام تا رسالتِ نگارشِ مکتوباتِ محذوفِ آنانی باشم که به جرمِ زن بودن، میان سطرهای جهان، حاشیهنشین ماندهاند. ( تقدیم به دختران سرزمینم افغانستان) ویرایش شده چهارشنبه در 07:25 PM توسط Kahkeshan 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1241-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در چهارشنبه در 07:27 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:27 PM ما دخترانیم… خاکزادانِ اقلیمِ خاموشی، ساکنانِ تبعیدستانِ خویش، با دامنهایی انباشته از رؤیاهایِ عقیم و گیسوانی که هرگز مجالِ نسیم ندیدند. ما را نه با لالایی، که با خطابهی خوف بزرگ کردند. در گوشهایمان، به جای زمزمهی زندگی، آیههای زنجیر تکرار شد و پیش از آنکه طعم نان را بفهمیم، طومار حرمت را بر دهانمان گره زدند. هر صبح، پیش از تابیدنِ مهر، از خواب برمیخیزیم با استخوانهایی ترکخورده از سکوت، و دلی لبریز از واژههایی که جسارتِ خروج ندارند. ما دخترانیم، از سلالهی اشک و استقامت، که شناسنامهمان نه در دفاتر، که بر پوستِ دلِ پدرانمان حک شده: «خاموش بمان» اما در نهانترین نهانمان، همچنان آفتاب را خواب میبینیم… همچون رؤیای گمشدهای در میانهی سینههای سوخته. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1241-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8114 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در چهارشنبه در 07:35 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:35 PM (ویرایش شده) ما همانهایی هستیم که در سپیدهدمانِ سوخته، در خلوتِ حیاطهای گِلآلود، با چشمانی مشتاق به تختههای نانوشته چشم دوختیم. مدرسه برای ما قصه نبود، ضربانِ آرزو بود، که هر روز با چکمههای سُرخاکی به درِ آهنینش کوبیدیم و هر بار، دستی نامرئی با فتوای جهل، دَر را به رویمان بست. کیفهایمان از دفترهای نانوشته پُر بود، با مدادی که هیچگاه بر دفتر ندوید ما دخترانیم، با دستخطهایی که تنها بر خاکِ حیاط تمرین شدند و الفبایی که هرگز فرصت نغمه شدن نیافت. در آنسوی پنجرههای غبار گرفته، صدای خواندن پسران، چون طعنهای بر حنجرهی خاموشِ ما میوزید و ما، در خلوتِ حجرههای محنت، با هر ورق از کتاب ممنوعه، نمازی از شوق میخواندیم، بیآنکه کسی بداند: کلمات نیز میتوانند شهادت بدهند. ویرایش شده چهارشنبه در 07:35 PM توسط Kahkeshan 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1241-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8115 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل پایِ برهنهاش، پیش از رسیدن به رؤیا، به سنگِ دروازهای خورد که هزارسال است بسته مانده. دختر، قامتِ نحیفش را راست کرد، اما صدای زنجیرها بلندتر از طپشهای دلش بود. دست بر در نهاد، نه برای عبور، که برای آزمودنِ حقیقتِ خویش؛ مگر نه آنکه گاهی دروازهها تنها با شجاعتِ لمس شدن باز میشوند؟ پشت آن در، صدایی نبود، نه بادی، نه فریادی، نه خوشآمدی. فقط سکوت بود، سکوتی از جنسِ سنگ و خاکستر. دختر، آهسته برگشت، نه از ترسِ عبور، که از تلخیِ یقین. یقین به اینکه گاهی دروازهها را نه کلید، بلکه زخمها باز میکنند. بسیار بودند آنان که پیش از او کوبیده بودند و بسیارتر آنان که با دلی شکستخورده بازگشته بودند. اما اینبار، در چشمهای دختر، نه التماس بود و نه امید؛ فقط سماجتی از جنسِ آفتاب، که با هر تابش، میتواند زنگارِ قفلها را بسوزاند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1241-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8137 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل شب، آرام و کشدار، روی پلکهای شهر سایه انداخته بود. دختر، با چادری کهنه اما آغشته به بوی یاسِ ناپیدا، بر حصیرِ سردی نشسته بود و به پنجرهی خاموش مینگریست. نه مهتابی بود، نه رؤیایی؛ فقط ستارهای گمگشته که هر شب از آسمانِ خیالِ او گریزانتر میشد. دختر، چشمهایش را بست، نه برای خواب، که برای فراموشی. میخواست یک بار دیگر، در ذهنش دختری را بسازد که در خوابهای کودکی، شاهزادهای از جنس کلمات بود، پوشیده در لباسی به نام یونیفرم مدرسه، با کتابی از آزادی در دست. اما خواب، از او ربوده شده بود؛ چون لقمهای شیرین که پیش از چشیدن، از دهانِ کودک گرفته میشود. دختر یاد گرفت پیش از آنکه رؤیایی ببافد، دیوارهای ممنوعهاش را ببیند! در حیاطِ خاموش دلش، گهوارهای خالی تاب میخورد و هر بار که میخواست برایش لالایی بخواند، صدای فریادِ « نکن! نخواب! نساز!» میان دندههای شب میپیچید. خواب، دیگر سرزمین او نبود. در آنجا پرچمهای دیگری افراشته بودند و نگهبانانی با ابروانی درهم، که عبور رؤیا را حرام میدانستند. دختر بیدار ماند... نه چون نخواست بخوابد، بلکه چون خواب، دیگر از آنِ او نبود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1241-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8138 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل در امتدادِ کوچههای خاکخورده، دختری نشسته بود با دهانی بسته و چشمانی که آواز میخواند. کلمات در گلویش جا خوش کرده بودند، نه از ترسِ ناتوانی، بلکه از تازیانهی نباید هایی که نسلبهنسل کوفته شده بود. میخواست بگوید، اما صدا، در میانهی حلقش میمرد. مثل پرندهای که در قفس زاده شود و هرگز نداند آسمان کجاست. لبهایش، مدفون زیر خاکسترِ فرمانهای سنگین، هیچگاه نتوانستند شعر بخوانند، ترانه بسرایند، یا حتی نامِ خود را با صدایی بلند صدا کنند. در میان جماعتِ در خود گمشده، حنجرهاش بیصدا فریاد میزد: «آیا من هم حقی دارم؟ یا صدایم از آغاز، محکوم به خاموشی بود؟» سقفِ گلویش سنگین شده بود، پر از ترانههایی که هرگز شنیده نشدند، پر از لالاییهایی که مادرش از ترس نگفت، و شعرهایی که پیش از سرودهشدن، در لابلای سطرهای قانونِ خاموشی گم شدند. دختر، نه ناشنوا بود، نه لال، فقط دنیا صدای او را نخواست. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1241-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8139 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل لبِ دیوار کاهگلی نشسته بود و با انگشتانِ کشیدهاش بر خاکِ داغ، دایرههایی میکشید؛ دایرههایی از جنس حسرت، شبیه چرخهای دوچرخهای که هرگز نداشت. هر غروب، صدای زنگ دوچرخهی پسری از کوچه میگذشت و نگاهِ دختر، بیاجازه، تا تهِ کوچه میدوید. میدوید، اما نمیرسید. چون برای او، زمینِ بازی، به حصارِ غیرت و ناموس محدود شده بود. بارها دیده بود که دخترکِ همسایه پنهانی پا بر رکاب گذاشت، اما روزی که افتاد، خودِ دوچرخه را هم سوزاندند؛ تا دیگر هوسِ چرخیدن نکند. دختر فهمید اینجا، دوچرخه، نه فقط مرکبِ بازیست، که عصیاننامهایست بر قانونِ نانوشته و دختری که سوار شود، از کرامت ساقط میشود. اما هنوز هم، هر شب در خواب، پا میگذارد بر رکابی خیالی، دست در هوا میکشد و تا ماه میتازد. آری، در خواب، هیچ دیواری قد نمیکشد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1241-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8140 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل سپیده هنوز سر نزده بود که دختر، روسریِ چرکافتادهاش را سفتتر دور سر پیچید و از خانه بیرون زد؛ دلش با مادرِ بیمار مانده بود، و چشمش پشتسر برادرکی که با دندههای بیرونزده خوابیده بود. او، نه فقط نانآور بود، که ستون خاموش خانه بود، کارگری در گارگاههای سرد. با دستهایی تاولزده و بغضی که همیشه در گلویش لانه داشت. اما روزی آمدند، با چشمانی که مهربانی را فراموش کرده بود و زبانی که خدا را فقط برای نهی میشناخت. گفتند کار، برای زنان حرام است. گفتند زن، اگر بیرون رود، بیحرمت است. گفتند نان، اگر از دست زن باشد، ناپاک است. دختر، دهان نگشود. نه از تسلیم، بلکه از ترسِ ترکخوردن سقفِ خانهای که با نان او استوار مانده بود. از آن روز، قابلمهها تهی ماندند و شبها، گرسنگی، پتوها را ضخیمتر نکرد. برادر، ضعیفتر شد و مادر، آرامآرام در تب سوخت و دختر؟ هر شب، خود را ملامت میکرد که چرا نان را با غیرت سنجیدند نه با گرسنگی... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1241-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8142 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل مادر، بانوی صبورِ سحرهای پیدرپی، دستانش بوی نانِ نداشته میداد و نگاهش، چراغی بود که در ظلماتِ نداری، راهی به فردا میجست. تمام بودِ خویش را به تار و پودِ امید گره زد، تا روزی، ردای رعنای دکتری بر شانههای دخترک نحیفش بنشیند؛ دختری که از لای کتابهای مُندرس، آفتاب میجُست و با هر واژه، به روشنایی نزدیکتر میشد. خانهشان سقفی کوتاه داشت اما سقفِ آرزوهایشان، بلندتر از هر کوه بود. شبی که فردایش آزمونِ تقدیر بود، دخترک تا سحرگاه، واژه در واژه تنید و مادر، با تسبیحی که مهرهایش ترک برداشته بود، برای فردای سپید دخترش، دخیل بست. اما طلوع که رسید، با صدایی خشک و حکمتی تهی، فرمان آمد: «درس، از امروز، برای دختران حرام است.» زمین دهان نگشود، اما آسمانِ دلِ مادر چاک برداشت. آرزویی که سالها در زهدانِ صبر پرورانده بود، در دمِ سحر، سقط شد و او، زنِ بلندقامتِ رنج بیآنکه به خاک رود، در همانجا، در همان لحظه، به تمامی مُرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1241-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8144 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل در کوچهای که فانوسها خاموش گشته بود و صدا از سینهی دیوارها به احتیاط میگریخت، دختری، در سایهی سکوت، برگِ کاهگونِ کتابی را به آهستگی برگرداند. نه از ترس، که از قداستِ آنچه پیش رویش بود. خانه دیگر طنینِ خواندن نداشت، اما ذهنش، هنوز بوی جوهر میداد. چشمانش، شب را میشکافت تا به سطر سطرِ دانایی، پناهی بیابد از جهلِ تحمیلشده. او، در پستوی خانهای که بر پنجرهاش پردهای سیاه دوخته بودند، کتابی را گشود که به زعمِ حاکمان، زهر بود و به چشمِ او، نجات. با هر واژه که در حافظه حک میکرد، انگار تکهای از هویتِ ربودهشدهاش را بازمییافت. او، تنها نه برای خود میخواند، بلکه برای مادرانِ بیصدا و خواهرانی که هنوز رؤیای الفبای عشق و استدلال را در سر میپروراندند. دختر، در خاموشیِ بیچراغ، خود را به روشنایی دوخت و هر صفحهای که ورق زد، چون مشعلی بود، در دلِ شبهایِ بیفردایِ زنانِ وطنش. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1241-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8145 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل دختر، هنوز با عروسکها قهر نکرده بود و خوابهایش، بوی شکوفه میداد. اما یک روز، در حیاطی که گلهایش از تشنگی خمیده بودند، زنی آمد با طلای فراوان و لبخندهای وامدار، و گفت: «تو، قسمتِ فلانمرد شدی…» مرد، نامش سنگینتر از سنِ دختر بود؛ صاحبِ دو زن، و وارثِ رسمهایی پوسیده که دختر را نه انسان، که متاعی برای مصالحه میدانستند. مادر، سر به زیر، گفت: «رسم است دختر را زود بدهند تا بدنام نشود...» دختر، در آن غروب، نه لباس سفید پوشید نه در آیینه خویش را شناخت. تنها دست عروسکش را فشرد و به خانهی مردی رفت که نانش زیاد بود اما دلش سهمی از مهربانی نداشت. او شد زنِ سوم، در خانهای که صدای خندهی زنانه از درگاهِ تعصب عبور نمیکرد و آن شب، در خلوتِ حجرهای بیپنجره، آسمانِ کودکیاش فرو ریخت بیآنکه کسی نامش را فاجعه بگذارد… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1241-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8146 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.