M@hta ارسال شده در شنبه در ۱۴:۰۱ ارسال شده در شنبه در ۱۴:۰۱ نام رمان: ون توری نام نویسنده: فاطمه عیسی زاده(مهتا) ژانر: عاشقانه، طنز، اجتماعی خلاصه: روزی روزگاری در شهری پر از دود و هیاهو شخصی خسته شده، تمام داراییش را فروخت و یک ون مسافرتی خرید تا به دنبال خوشحالی و آزادی واقعی برود. او از ته دلش میخواست هیچ مسئولیتی نداشته و آزادانه زندگی کند. در این مسیر پر از بالا و پایین و دست انداز او هربار با شخص جدیدی آشنا شده و علیرقم میل باتنی اش همسفرها سر و کلشان پیدا میشود. هر یک از مسافرها ماجرایی برای تعریف دارد و به دنبال چیز خاصی می گردد. یا از چیزی فرار می کند... مقدمه : من اول دو کلمه ماشین ون و تور مسافرتی رو کنار هم گذاشتم و کلمه ون توری رو ساختم. بعد توی اینترنت سرچ زدم و متوجه شدم (ونتوری) به صورت چسبیده اسم یه دستگاه اندازه گیری حرکته و اصل اساسی اون هم به معادل برنولی بر میگرده به این معنا که با افزایش سرعت، فشار کاهش پیدا میکنه؛ خوشحال تر شدم و شعار شخصیت های داستانم رو ساختم: «هرچه سرعت سفرها بیشتر باشه، فشار زندگی کمتر میشه...!» صفحه نقد: رمان ون توری 1 1 نقل قول
M@hta ارسال شده در شنبه در ۱۱:۰۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۱:۰۷ فصل اول (ایران) #بخش_یکم بعد از نوشیدن فنجان چای، نگاهی گذرا به ساعت مچیاش انداخت. چمدان را از کنار پا برداشت و تا دم ماشین کشید. همهجا در تاریکی فرورفته بود و فقط نور ضعیف لامپ جلوی خانه همسایه در ابتدای کوچه، فضای تاریک را کمی روشن میکرد. بعد از گذاشتن وسایل در راهروی ون مسافرتی، برای برداشتن تفنگ شکاری دولولش دوباره به خانه بازگشت؛ خانهای که دیگر به او تعلق نداشت و قرار بود با طلوع خورشید، صاحب جدیدی پیدا کند. تفنگ را در پارچهای مخملی و صورتی رنگ پیچید و با احساسی خالی، از خانه خارج شد و در را بر همه افکارش بست. جای تفنگ زیر صندلی راننده بود و جای خودش وسط جاده. چشمان بیفروغش به جاده خیره مانده بودند. تلفن همراهش روی میز تلویزیون جا مانده بود—عمداً آن را جا گذاشته بود. تنها چیزی که در این مسیر همراهش بود، لباسهای سیاه درون چمدان و یک نامه نخوانده و مهر و مومشده بود. صدای جیرجیرکها با تمام توان، سکوت شب را میشکست. فضای جاده با آن نور کم و صدای بسته شدن در که هنوز در گوشش زنگ میزد، حالا حتی مخوفتر از همیشه بهنظر میرسید. انگشتان کشیدهاش فرمان را محکم گرفته بودند؛ همانطور که هوای مهآلود و شرجی شمال، سینهاش را میفشرد. هیچ ترسی در وجودش نبود. ضبط را روشن کرد تا از سکوت فرار کند، اما دستگاه با صدایی مختصر از خِرخِر و برفک، تنها یک صدای ممتد و گوشخراش پخش کرد. از موسیقی خبری نبود، اما ایران همچنان به صدای برفک رادیو گوش میداد. این صدای بیوقفه و خشن برایش آرامشبخشتر از افکار آشفتهاش بود. در پیچهای تند کوهستان، جاده خم برمیداشت و او را با خود میکشید. بعد از ساعتی گوش دادن به صدای نامفهوم رادیو، کندن پوست لبهایش و بیاعتنایی به منظره تاریک جاده، خاطرات دوباره به ذهنش هجوم آوردند. همه چیز، مثل اولین بار، بهطور واضح و ناگهانی بهیادش آمد. صدای جیغ و خنده شاد میهمانان آن مراسم نفرینشده دوباره در ذهنش زنده شد. دیگر خش رادیو را نمیشنید؛ این صدای خشن و تیز شادی دیگران بود که ذهنش را میفشرد و مچاله میکرد. با خشمی که در انگشتانش پیچیده بود، مشت محکمی به فرمان کوبید. زیر لب "لعنتی" گفت و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد. نامه نخوانده درست کنار کیف پول چرمی دستدوزش به چشم میآمد. قول داده بود که دیگر احساساتش طغیان نکنند، اما کنار همان پرتگاه بلند و پوشیده از دار و درخت، ماشین را متوقف کرد. خودش را در آغوش مه گرفتگی فروبرد و به سمت پرتگاه قدم برداشت. موهای کوتاه قهوهایاش را با دست گرفت و با تمام توان فریاد کشید؛ فریادی ممتد که گویی در دل کوه میپیچید و تا بینهایت ادامه داشت. پژواک فریادش در کوه او را همراهی میکرد. دیگر اشکی برای ریختن نداشت؛ حتی یک قطره. چشمانش خشک و بیاحساس بودند. غرورش نمیگذاشت اندوه عظیم دلش را سبک کند. نقل قول
M@hta ارسال شده در شنبه در ۱۱:۲۴ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۱:۲۴ بخش دوم دیگر اشکی برای ریختن نداشت؛ حتی یک قطره. چشمانش خشک و بیحس بودند. غرور لحظه ای تنهایش نمی گذاشت تا قلب مالامال از اندوهش سبک شود. به اندازه کافی گریه کرده بود و بیش از آن، نیازی به خورد و له شدن نمیدید. حالا، در کنار جاده مهگرفته، تنها چیزی که آرامش میکرد، خشم و لگدهای فرضی به زمین بود. در حین فریادهای بیصدا، با در باز ماشینش روبهرو شد؛ گویی ماشین میخواست با زبان بیزبانی او را به آغوش مکانیکی خود دعوت کند. ایران سر و وضعش را مرتب کرد و تصمیم گرفت، برای آخرین بار، محکم و استوار باقی بماند. از همان فاصله، صدای برفک ماشین را میشنید. سوار شد، رادیو را خاموش کرد و خود را برای اولین مقصدش آماده ساخت. سرانجام، از راه بکر روستا به شهر رسید و ماشینهای هممسیرش را پیدا کرد. روسریاش را محکم به دور گردنش پیچید؛ از نگاههای دیگران، مخصوصاً جنس مخالف، بیزار بود. هالههای کمجان نور خورشید بهآرامی پدیدار شدند و او به مقصد اولیهاش رسید؛ همان خانهای که روزی قرار بود او را مهمان خود کند، همان کوچه باریک و ساختمانهای غیر اصولی که سر به فلک کشیده بودند. آخرین خانه ویلایی موجود در انتهای کوچه، همان آجری هفتاد متری که تمام رویاهای ریز و درشتش در آن شکل گرفته بود. از ماشین پیاده شد و پیش از آنکه هوا کاملاً روشن شود، زنگ در را فشرد. دیگر دستش نمیلرزید، یا دستکم خودش اینطور میپنداشت. هیچکس جواب نمیداد. این خانه کوچک آیفون نداشت، و طبیعتاً هیچکس هم دلش نمیخواست در هنگام طلوع، موزاییکهای حیاط کوچک را برای باز کردن در بپیماید. اما او نیامده بود که کوتاه بیاید. شاید بهتر بود تفنگش را آماده میکرد. کدامشان را می زد بهتر بود؟ اگر در را باز نمیکردند، چه باید میکرد؟ اگر کسی در خانه نبود، چه؟ نقل قول
M@hta ارسال شده در شنبه در ۱۱:۳۲ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۱:۳۲ بخش سوم بارها و بارها پشت سر هم زنگ در را فشرد؛ همان سماجتی که قبلاً با خنده انجام میداد. اما حالا خندهای بر لب نداشت، و اگر ساکنین خانه میدیدند، شاید هرگز در را باز نمیکردند. نوک کفشش را محکم به آسفالت کهنه کوبید و دستش را بالا برد تا در را با مشت بکوبد. پیش از آنکه مشت گرهکردهاش فرود آید، در با عجله باز شد و صورت آشفته زنی در چارچوب در ظاهر شد. صورت زن بیچاره از عرق پوشیده شده بود؛ تشویش و اضطراب در حرکاتش موج میزد، و رنگش در آن گرگومیش صبحگاهی پریده به نظر میرسید. با دیدن موهای کوتاه که از دو طرف صورت او رها شده بودند و چشم و ابروی سیاه و عمیقش، زن بهخوبی ایران را شناخت. قبلاً او را ندیده بود، اما توصیفات بیپایان و شیداییهای بیحواس همسرش کار خود را کرده بود. هر دو در آن لحظه، با کابوس زندگیشان روبهرو شده بودند. چشمان زن پر از اشک شد و ناخواسته دستش را روی شکم برآمدهاش گذاشت. پنج ماهی میشد که باری بر دوش داشت و جنینی را در دل میپروراند. کودک که هیجان مادرش را حس کرده بود، مانند ماهی در شکمش میلغزید. ایران برای برداشتن تفنگش برگشت، اما قبل از آنکه دست به اسلحه ببرد، نگاهی ناباورانه به شکم برآمده زن انداخت و چانهاش لرزید. کشتن یک خیانتکار حقش بود، این را با خود فکر کرد؛ اما آن بچه چه گناهی کرده بود؟ هرچند… فرزند دو خیانتکار سرسخت، چه سرنوشتی جز این میتوانست داشته باشد؟ آیندهاش با چنین والدینی چه میشد؟ در گیرودار کلنجار عقل و قلبش، صدای گرفته و آهسته زن را شنید: - ایران... زن بهسختی نفس میکشید؛ گریه امانش را بریده بود و نفسهایش به شماره افتاده بود. اضافهوزن دوران بارداری وزنش را زیاد اما، توانش را کم کرده بود. با پشت دست، اشک و عرق صورتش را پاک کرد و دوباره تلاش کرد سکوت سنگین را بشکند: «من… من ازت خواهش میکنم! ایران…» ایران با خود اندیشید؛ آیا چنین زنی حق داشت چیزی از او بخواهد یا التماس کند؟ چانه و قلبش با هم لرزیدند، اما تاثیری در رفتار و نگاه مصممش نداشت. محکم و استوار، مثل کوه، کنار ماشینش ایستاده بود و در ذهنش دو دو تا چهارتا میکرد؛ تفنگ را بیرون بکشد یا به کودک رحم کند؟ خم شد و دست برد به زیر صندلی تا اسلحه را بردارد. درست در لحظه آخر، پیش از آنکه دستش به تفنگ برسد، صدایی از داخل حیاط بلند شد که نفسش را در سینه حبس کرد. مردی با صدایی آشنا، نام همسرش را صدا میزد و از او میپرسید جلوی در چه میکند. نقل قول
M@hta ارسال شده در شنبه در ۱۱:۵۶ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۱:۵۶ بخش چهارم زن نگاه حراسانش را میان ایران و مرد داخل خانه میچرخاند. با پاک کردن دوباره بینی قرمز و اشکهای بیپایانش تلاش میکرد اوضاع را از آنچه که بود خرابتر نکند. - خانم، هیچ چیز اونطوری که شما فکر میکنید نیست! سرش را به سمت ایران برگرداند، درست همان لحظهای که مرد به جلوی در رسید. اما ایران دیگر سوار بر ون بود و با تمام سرعت از کوچه خارج میشد. تصورش این بود که آدم کشتن راحت است؛ شاید هم واقعاً آسان بود. به قول استاد حقوق و جزا، در پایان هر روز باید شکرگزار باشیم که یک نفر را نکشتهایم. اما دلیل ترک آن کوچه برای او ترس از کشتن نبود؛ بلکه ترس از کشته شدن دوباره روحش بود. روحی که پنج ماه پیش خرد شده بود، له شده بود و سرانجام، در میان رویاهایش جان داده بود. سعی میکرد به تصویر مرد در آینه وسط ماشین نگاه نکند. او حتی سایهروشن خطوط بدنش را از حفظ بود و میتوانست بدون نیاز به نور بگوید چشمان نافذ و موهای خوش حالتش در کجا قرار دارند، یا آن دستان کشیده و سینه حمایتیگرش… چشمش را به ندیدن وادار کرد، اما گوشش بهخوبی صدای قدمهای مرد را که به دنبال ماشین میدوید، شنید و صدای خستهای که نامش را با حسرت صدا زد: - ایران…! مشتش را محکم به فرمان کوبید. با کنار زدن موهایش، خشمگینتر از گذشته فریاد زد: «ایران مُرد!» سپس سرش را از پنجره بیرون برد و با تحکم ادامه داد: - حداقل برای تو! آفتاب بالا آمده بود، اما شبِ تقدیرش هنوز به پایان نرسیده بود و قصد روشن کردن روزگارش را نداشت. مدام زیر لب با خود تکرار میکرد: «اون حاملهست… اون یه بچه داره!» - بچه… یه بچه… در همان لحظهها، نور خورشید کوچه و خیابان را کاملاً روشن کرده و گردِ زندگی در شهر پخش شده بود. نقل قول
M@hta ارسال شده در شنبه در ۱۲:۵۰ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۲:۵۰ #بخش_پنجم با ون خوش رنگش از کنار هر جنبدهای که رد میشد توجهش را جلب کرده و برایش سر بر میگرداند. رنگ زرد ماشین امید و شادی بخش روز دیگران بود و به محض رویت ایران با آن سر و وضع رنگ و رو پریده و لباس های تیره بادشان خالی میشد. از اول هم قرار نبود او با آن سر و وضع سوار ون رویایی اش شود، اما سرنوشت... وسط شهر در کنار دیوارهای یک مدرسه دخترانه که در آن فصل تعطیل بود، پارک کرده و به نامه خوانده نشده اش خیره شد. درست پنج ماه بود، از دومین فصل سرد زمستان، بهتر بگویم از وقتی مشاعرش را به سرمای بهمن ماه باخته بود؛ در آن نامه را باز نکرده بود. توضیحات بی موردی که هیچ وقت نمیخواست در رابطه با آنها چیزی بداند. او قول رفتن به خود داده بود. یک سفر بی برنامه و دیر هنگام که باید شروعش میکرد. آینه وسط ماشین را پایین کشید و به صورتش خیره شد. به چشم های کشیده و سیاهش که دیگر سرزندگی گذشته را نداشت. گویی کولبار مشکلاتش به پشت چشم هایش افتاده که آنطور خمار و نیمه باز بودند. کل صورتش یک چشم و ابروی بلند بود و موهای قهوه ای کوتاه که با قرار گرفتن در کنار صورتش به او جذابیت بیشتری میدانند. همان پنج ماه قبل برای آخرین بار از آن مدل جدیدها که جلوی موها بلند تر از پشتشان است، کوتاه کرده بود. کف دستش را دو بار محکم به روی گونه هایش کوبید و با دندان جوری لبش را زجر داد که لب و گونه هر دو رنگ گرفتند. لبش را ابتدا كاملا بی حالت کش آورد و در آخر آن را با کلی تلاش به لبخند زیبایی ختم کرد. یک لبخند کامل که در آن دندان نیشی که به روی دندان کناری اش افتاده بود، به نمایش درآمد. یک نقص کاملا زیبا که لبخندش را از باقی دخترها متمایز میکرد. خیالش را به زبان آورد: «ایران تو اون دوتا رو کشتی و حالا نوبت به خودت رسیده.» و به سمت اتوبان راند. او قصد داشت صبحانه را در اولین رستوران بین راهی صرف کند. **** صبحانه را تمام و کمال در سفره خانه ی شخصی به نام عمو کمال صرف کرد، حتی برای خودش ولخرجی کرده و کیک و قهوه تلخ هم سفارش داده بود. نقل قول
ارسالهای توصیه شده