رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: اتاق 31

نام نویسنده: Asieh Qaemi ( Asi )

ژانر رمان : ترسناک - معمایی -  پلیسی

خلاصه : یک روز نازنین با خانواده اش تصمیم میگیرن از تهران به کرمان نقل مکان کنن و تو خونه قدیمی زندگی کنن ولی وقتی نازنین پا به اون خونه می‌ذاره، متوجه میشه ... 

  • هانیه پروین عنوان را به رمان اتاق 31 | Asieh qaemi کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

اتاق 31

 

#پارت-اول

 

خلاصه : یک روز نازنین با خانواده اش تصمیم میگیرن از تهران به کرمان نقل مکان کنن و تو خونه قدیمی زندگی کنن ولی وقتی نازنین پا به اون خونه میزاره متوجه میشه …….

*

*

*

*

*

*از زبان نازنین*

چشمامو باز کردم، اطرافمو نگاه کردم. تو ماشین بودم، با خانواده‌م.

مامان – عزیزم، بیدار شدی؟ بیا، اینو بخور.

به تیکه سیبی که دستش بود نگاه کردم، برداشتم و خوردم. خیلی خوشحال بودم که داشتیم می‌رفتیم کرمان، به خونه‌ی قدیمیمون. مامان می‌گه من تو اون خونه به دنیا اومدم، حالا هم بعد چند سال داریم برمی‌گردیم.

به منظره‌ی بیرون از شیشه‌ی ماشین خیره شده بودم که یهو... اون خاطره‌ی لعنتی، اون تصادف کوفتی، دوباره از جلوی چشمم رد شد. لبخندم پرید، جاشو اخم گرفت.

یه هفته پیش از بیمارستان (البته نمی‌شه گفت بیمارستان، یه چیزی تو مایه‌های درمانگاه بود... نمی‌دونم!) مرخص شده بودم. هیچی یادم نمیومد. بابا گفت تصادف کردم، سرم ضربه خورده، برا همین حافظه‌مو از دست دادم.

با صدای بابا از فکر بیرون اومدم.

بابا – دخترم، بدجور محو منظره شدیا! اصلاً نفهمیدی رسیدیم. بجنب، پیاده شو، وسایلو ببر تو.

به اتاقم نگاه کردم. یه اتاق بیست‌متری با چیدمان ساده.

وااای! قراره اینجا زندگی کنم؟ حالا هم باید وسایلمو بچینم. پنجره رو باز کردم، به باغچه‌ی کوچیکش نگاه کردم. یه لبخند نشست رو لبم.

اون‌قدر خسته بودم که خودمو مستقیم پرت کردم رو تخت و دوباره رفتم تو فکر...

به اتفاقات اخیر فکر کردم. حس می‌کنم یه جای کار میلنگه. یه چیزی این وسط اشتباهه، ولی نمی‌دونم چی.

اوووف! فکر کنم دارم خل می‌شم! حتماً به خاطر فراموشیه که این فکرای مسخره سراغم اومده.

کم‌کم چشمام گرم شد و خوابم برد... بی‌خبر از اینکه قراره چه اتفاقی بیفته…...

*از زبان هیدرا*

 

نور ضعیف چراغ‌خواب، سایه‌ی محوی رو روی دیوار انداخته بود. اتاق کوچیک و ساده‌ای بود، همون جایی که باند برام تعیین کرده بود. یه آپارتمان قدیمی تو یه خیابون فرعی، جایی که نه زیاد تو دید بودم، نه خیلی دور از بقیه. یه جورایی، تحت نظر بودم بدون اینکه مستقیم بگن "داریم نگات می‌کنیم."

پشت میز نشستم، انگشت‌هامو تو هم قفل کردم و به صفحه‌ی خاموش گوشیم زل زدم. نباید ریسک می‌کردم، ولی باید یه چیزی به سرهنگ می‌گفتم.

یه چیزی تو این پرونده لعنتی غلط بود.

ماهِ پیش، وقتی اولین بار تونستم وارد سیستم شون بشم، یه اسم به چشمم خورد که نباید اونجا می‌بود. یه اسم که هیچ‌جوره به باند قاچاق اعضا نمی‌خورد. ولی هنوز مطمئن نبودم.

نفسمو آهسته بیرون دادم، گوشیو برداشتم و تو مخاطب‌ها اسم "سرهنگ احمدی" رو پیدا کردم. دستم روی گزینه‌ی تماس لرزید. فقط یه لحظه.

اگه بفهمن؟

نه... نمی‌تونستن بفهمن. همه‌ی راه‌های ردگیری رو از بین برده بودم. از توی کشوی میز، یه سیم‌کارت دیگه درآوردم و با دقت توی گوشی جا زدم. صفحه روشن شد. یه شماره‌ی ناشناس وارد کردم.

تق... تق... تق... انگشتم با بی‌قراری روی چوب میز ضرب گرفته بود. منتظر بودم که تماس وصل شه.

یه لحظه مکث کردم. صدای قدم‌های آروم از راهرو میومد. نفس حبس کردم. شاید فقط یکی از بچه‌های باند بود که رد می‌شد... شاید هم...

بوق چهارم.

یکی جواب داد.

ولی نه با صدای سرهنگ.

«مدت‌ها بود منتظر این تماس بودم، هیدرا.»

سکوت.

قلبم یه لحظه وایستاد. برق از سرم پرید. گوشی توی دستم عرق کرد.

صدای در قفل شد.

پایان پارت**





 

ویرایش شده توسط Asi

اتاق ۳۱ – پارت دوم

از زبان مهتاب

صدای در قفل شد. خشک شدم. تلفن هنوز تو دستم بود، ولی انگشتم رو دکمه تماس مونده بود. یه نفس عمیق کشیدم و آروم چرخیدم سمت در. یه پسر جوون با لباس راحتی و یه بسته چیپس تو دست، لم داده به چارچوب در. قیافه‌ش انگار نصفه‌ش بیدار بود، نصفه‌ش خواب، و یه جور خاصی بی‌اعصابی تو چشمش داشت.

– با کی داشتی حرف می‌زدی؟

این یکی رو نمی‌شناختم. موهاش آشفته، ولی قیافه‌ش نه اونقدر خطرناک بود که سریع دست ببرم سمت اسلحه، نه اونقدر مطمئن که بی‌خیالش بشم.

– تو کی هستی؟
– اول من پرسیدم! مشکوک میزنی رفیق... نکنه تو جاسوسی؟
– من فقط ساکن جدیدم.
– عجب! منم رئیس جمهورم.

اومد تو اتاق. راحت نشست روی صندلی من. چیپس رو باز کرد، یکی انداخت بالا و با دهن پر گفت:

– جدی الان فک کردی این تئاتر رو باور می‌کنم؟ ساکن جدید؟ اینجا؟ این ساختمون یه آشغالدونی‌یه که حتی موش‌ها هم قهر کردن رفتن. کیو داری گول می‌زنی؟

داشتم سعی می‌کردم خونسردی‌مو حفظ کنم، ولی صبرم یه حدی داره.

– برو بیرون.
– اَه، لحنتم پلیسیه، خداییش! بیا بزن تو پیشونیم، راحت شو.

رفتم جلو. اونم پاشد. رو در رو. هیچی نگفتم. فقط با یه حرکت تند، زدم یه لگد به... نقطه حساس!

– آآآخخخ مادرررر!

دو تا عقب رفت و خورد به دیوار. از درد دولا شد، ولی همون‌طور با صدای ناله گفت:

– لعنت به این ماموریت... چرا من باید این مأموریت لعنتی رو قبول می‌کردم؟

مکث.

چشمام ریز شد.
– چی گفتی؟
– هیچی... هیچی نگفتم... فقط درد بود...

رفتم سمتش. این‌بار نه با عصبانیت، با تعجب.
– تو... پلیسی؟
– اوه نه نه نه... پلیس نه. فقط... یه همکار با لباس غیر رسمی که اتفاقاً امروز ناهار نخورده!

قبل از اینکه بتونم بازجویی رو شروع کنم، صدای تق‌تق در اومد. یخ زدیم.

صدای خفه‌ی یه مرد از پشت در:
– همه‌چی اوکیه اون تو؟ صدای دعوا اومد...

به رامین نگاه کردم. اونم منو نگاه کرد. هردومون فهمیدیم وقت زرنگ بازی نیست. باید یه نقشه بریزیم.

رامین سریع پاشد، دستمو گرفت و یهو گفت:

– عشقم! عزیزم خب چرا هر بار باید به اون نقطه بزنی؟! مگه نگفتم دیگه بازی نکنیم پلیس‌بازی رو؟!

در همزمان باز شد.

مرد داخل اومد. نگاهش بین من و رامین چرخید. رامین دست انداخت دور گردنم و با لحن رمانتیک اما مصنوعی گفت:

– قربونت برم، این بار دیگه نمی‌ذارم ماموریت عشقمون خراب شه...

منم لبخند احمقانه‌ای زدم.
– عزیزم... دفعه‌ی بعد قول می‌دم فقط دستبندای مخملی بیارم.

مرد چند لحظه زل زد بهمون... بعد چهره‌ش جمع شد:
– اه حالم بهم خورد! این دوتا عاشق خل!

در رو بست و رفت.

تا صداش از راهرو محو شد، هردومون همزمان از هم فاصله گرفتیم.

رامین:
– خدایااااا من دارم کابوس می‌بینم یا واقعاً همین الان داشتم نقش شوهر بازی می‌کردم؟!
من:
– تو چرا هنوز زنده‌ای اصلاً؟
رامین:
– چون خدا هنوز باحوصله‌ست... یا شاید چون قراره باهات کار کنم.

سکوت.

بعد از چند ثانیه، فقط گفتم:
– اسم واقعی‌ت چیه؟
– رامین. مأمور واحد نفوذ. ماموریت منم همینه. اتاق ۳۱.

از پنجره بیرونو نگاه کردم. بارون شروع کرده بود.
انگار بازی تازه داشت جدی می‌شد…..

پایان پارت دوم**

اتاق 31

پارت سوم

**
از زبان نازنین

چشم‌هامو بستم... و تاریکی شروع شد.

نه اون تاریکی‌ای که موقع خواب حس می‌کنی. این یکی زنده بود. سنگین. عجیب. انگار داشت روی سینه‌م می‌نشست و فشار می‌داد. نفسم رفت. خواستم چشم باز کنم، ولی انگار پلکام قفل شده بودن. یه صدای دور، خفه، مثل زمزمه پیچید توی گوشم:

– برگرد... برگرد عقب...

پشتم یخ زد. خواستم بپرسم "کی هستی؟"، ولی صدام درنمی‌اومد. همون صدا ادامه داد:

– اگه یادت بیاد... همه‌چیو از دست می‌دی...

تپش قلبم تندتر شد. یه نور محو از دور نزدیک می‌شد. اولش فکر کردم امیدیه، شاید درِ خروجی. ولی وقتی نزدیک‌تر شد، دیدم نه... یه راهروئه. باریک، با دیوارای خیس. و ته راهرو، یه در آهنی... با عدد بزرگ و خط‌خورده‌ای روش:

۳۱

دستم بی‌اراده بالا رفت. خواستم جلو برم، اما پا‌م نمی‌رفت. بدنم سنگین شده بود، مثل کسی که توی آب گیر کرده. صدای اون مرد دوباره اومد، این‌بار نزدیک‌تر، زمزمه‌وار:

– درو باز نکن، نازنین... هنوز خیلی زوده...

اما یه چیز توی وجودم می‌گفت باید بازش کنم. یه کشش عجیب. یه حس که پشت اون در، جواب همه‌ی چیزاییه که نمی‌فهمم. حتی اسم خودم...

رفتم جلو. دست گذاشتم روی دستگیره. سرد بود. مثل یخ. درو فشار دادم...

تق!

همه‌چی سیاه شد.

با یه نفس نفس زدن از خواب پریدم. دست‌هام می‌لرزیدن. عرق کرده بودم. نور خفیف صبح از پنجره‌ی باریک می‌تابید توی اتاق.

اما یه چیزی فرق داشت.

نفسم هنوز جا نیومده بود، ولی باید مطمئن می‌شدم… اون اتاقی که تو خواب دیدم واقعی بود؟ اون در، اون عدد خط‌خورده… نکنه یه چیزی رو دارم به یاد میارم؟ نکنه یه تکه از گذشته‌مه؟

پاشدم. پابرهنه، آروم رفتم سمت در. دستم رو گذاشتم روی دستگیره. فشار دادم. صدای جیر جیر لولای در توی سکوت اتاق پیچید. راهرو خالی بود. نفس‌هام سنگین‌تر شده بودن.

نگاهم برگشت به در خودم... اون‌جا... یه عدد طلایی کم‌رنگ، نیمه‌پاک‌شده ولی هنوز معلوم بود:

۳۱

همین که دیدمش، یه چیزی ته قلبم تکون خورد. تو ذهنم صدا پیچید. یه خاطره‌ی دور...

«مامان… دلم می‌خواد رو در اتاقم عدد ۳۱ رو بزاری… آخه این عدد، عدد خوش‌انسیه منه…»

سردم شد. یه لرز افتاد به جونم.

همین لحظه بود که یه صدای عجیــب از پشت سرم اومد. مثل نفس کشیدن... ولی سنگین، خیس... و همراه با یه خش‌خش کشدار. انگار چیزی داشت روی زمین کشیده می‌شد. برگشتم. هیچ‌کس نبود. فقط اتاق خالی. ولی حس نبودن کسی... نبود. یکی این‌جا بود. یکی… که دیده نمی‌شد.

از گوشه‌ی چشم، یه سایه‌ دیدم که از دیوار بالا می‌رفت. خشک شدم. سایه یواش‌یواش شکل گرفت.

دست‌هاش دراز بودن، عجیب کشیده، مثل شاخه‌های خشک‌شده‌ی درخت. پوستش خاکستری تیره، انگار آغشته به دود. سرش خم بود، موهایی مثل جلبک خیس آویزون شده بودن، صورتش واضح نبود، فقط دو چشم سفید بی‌نور… نه از جنس نور، از جنس خلأ.

اون سایه جلوتر اومد، آروم و بی‌صدا، ولی قدم‌هاش انگار تو ذهنم می‌کوبیدن. از حرکت وایستاد. لب‌هاش بی‌حرکت موندن، اما توی سرم صداش پیچید:

– تو نباید بیدار می‌شدی…

نفس نداشتم. جیغ زدم. خواستم فرار کنم اما بدنم قفل شده بود. انگار وزنه‌هایی به پا‌هام بسته بودن. سایه یه قدم دیگه جلو اومد، دستش بلند شد...

نور… نور سفید و شدید ناگهان از پشت پنجره پاشید توی اتاق.

**

با نفس‌نفس و عرق از خواب پریدم.

این بار اتاق روشن‌تر بود. ساعت روی دیوار ۸ صبح رو نشون می‌داد. باز همون اتاق. همون پنجره. نه سایه‌ای بود، نه صدایی.

فقط من بودم، و قلبی که از شدت تپش، انگار می‌خواست از سینه‌م بیرون بزنه.

آروم سرم رو چرخوندم… نگاهم افتاد به پلاک طلایی روی در…

۳۱

باز همون عدد. همون عددی که... "عدد خوش‌انسیه من" بود.

یا شاید... عدد لعنتیِ من؟

 

ویرایش شده توسط Asi

اتاق 31

پارت--چهارم

«این عدد خوش‌شانسی منه… یا لعنتی؟»

این جمله مثل زمزمه‌ای از گذشته توی ذهنم پیچید. 

 دوباره خودم رو توی یک  جای دیگه دیدم . تو راهرو خونمون . نگاهم روی پلاک ۳۱ خشک شد. نمی‌دونستم چرا، اما حس کردم یه چیزی اون پشت منتظرمه. انگار خاطره‌ای قدیمی با این عدد گره خورده بود، اما فقط لبه‌ی مبهمی ازش توی ذهنم مونده بود.

دستم بی‌اختیار سمت دستگیره رفت، اما این بار جلو نرفتم. یه صدای نامفهوم از انتهای راهرو اومد. برق‌ها یه لحظه سوسو زدن.سرم رو برگردوندم تا منشا صدا رو پیدا کنم . اما هیچ چیزی نبود.

برگشتم.

اتاقم نبود. همه‌چیز فرق کرده بود. دیوارها بلندتر، رنگ‌ها کدر تر، هوا خفه‌تر بود. راهرویی که همیشه می‌شناختم، حالا شبیه یه هزارتو شده بود.
از پشت سرم صدای بسته شدن در اومد . خودمو تو اتاق 31 دیدم . تعجب کردم نمیدونستم چرا همه چیز قاطی شده و جام داره هی عوض میشه .  داشتم اتاق رو رصد میکردم که یکدفعه پشت سرم رو نگاه کردم یک جنازه دیدم حالم به شدت خراب شده بود صورت جنازه با خون پوشیده شده بود . به مردی که چاقو دستش بود نگاه کردم داشت میومد سمتم جیغ کشیدم خواستم فرار کنم و اما صدایی ازم در نمیومد.احساس میکردم این صحنه رو یک جا دیدم . 

—اشغال سمتم نیا ازم چی میخوای

نفسم بند اومده بود. قدم‌هامو تند کردم. باید برگردم. باید برگردم……

یه‌دفعه صدای پچ‌پچی از پشت سرم شنیدم.

"هنوز وقتشه؟ نازنین نباید بیدار می‌شد..."

پشتم یخ کرد. برگشتم. کسی نبود. صحنه وحشتناکی که دیدم ناپدیده شده یود.

اما درست روبه‌روم، آینه‌ی بزرگی ظاهر شده بود. از اون آینه‌هایی که تو خواب دیده بودم، شکسته، ترک‌خورده، ولی تصویری که نشون می‌داد… تصویر خودم نبود.

یه دختربچه‌ی کوچیک بود، پشتش به من، موهای بلند، لباسی سفید، و لبخندی که تو آینه منعکس نمی‌شد… فقط حس می‌شد.

نور محو شد.

چشمامو بستم… و دوباره باز کردم.

رو تخت بودم.

همه‌چی آروم بود، همه‌چی معمولی.

فقط یک چیز فرق داشت. عدد کوچکی با ماژیک قرمز، گوشه‌ی دیوار اتاقم نوشته شده بود:
۳۱

خواستم از تخت بیام پایین… که چشمم افتاد به قرص‌هایی که دیشب نخورده بودم.
صدا از بیرون اومد. مامانم بود، با همون لبخند همیشه‌گیش.

"نازنین؟ خوبی عزیزم؟ نگران نباش... فقط یه کابوس بود."

اما نمی‌دونم چرا، تو نگاهش چیزی بود…
چیزی که اون لبخند نمی‌تونست پنهون کنه.

ولی اگه خواب بود، چرا هنوز اون عدد روی دیواره؟

لبخند زدم، زورکی.
– «آره مامان… فقط یه کابوس بود. فکر کنم چون قرص‌هامو نخوردم، مغزم شروع کرده به دیوونه‌بازی.»

مامانم اومد جلو، نگران اما با نگاهی که زیادی تمیز و مهربون به نظر می‌رسید.
با انگشت اشاره‌اش موهامو از صورتم کنار زد.
– «ببینم، مطمئنی خوبی؟ اگه لازمه، دکتر بیاد یه سر بزنه…»

سرمو تکون دادم.
– «نه نه، لازم نیست. الان بهترم.»

ولی بهتر نبودم. هنوز اون عدد ۳۱،  اون جنازه مثل خالکوبی روی مغزم حک شده بود. 

*

*

*

توی سالن نشسته بودیم. من، مامان، بابا، و برادرم امیرعلی. نور خورشید از پنجره می‌تابید، صدای تلویزیون توی زمینه پخش می‌شد. همه‌چیز عادی بود… بیش از حد عادی.

– «راستی شیر نداریم، کی امروز بیرون می‌ره؟» مامان گفت و توی لیست خریدش چیزی نوشت.

بابا گفت:
– «من که نمی‌رم، فقط جمعه‌ها مخصوص پیاده‌رویه. امروز فقط مخصوص خوابیدنه.»

امیرعلی که با لپ‌تاپش بازی می‌کرد، گفت:
– «من حاضرم برم، فقط به شرطی که یه بستنی هم بهم بدین، دو تا، یا اصلاً یه دونه خیلی بزرگ.»

– «بستنی تو این هوا؟» مامان با تعجب گفت.

– «مغز من به دما حساس نیست!» امیرعلی جدی جواب داد و بعد قیافه‌اش رو مثل ربات‌ها کرد و گفت: «سیستم خنک‌کننده فعال شد!»

همه خندیدن.
منم خندیدم… ولی فقط با لب‌هام.

مامان گفت:
– «نازنین جان، تو چیزی نمی‌خوای؟»

لبخندم کمی لرزید.
– «نه… فعلاً هیچی نمی‌خوام. فقط یه کم استراحت.»

بابا گفت:
– «اگه فردا خوب نبودی، می‌برمت دکتر. حالا هم استراحت کن عزیزم.»

من سر تکون دادم و نگاهم رفت سمت دیوار سالن. یه لحظه قسم می‌خورم که یه سایه دیدم. فقط یه چشمک کوتاه، یه هاله خاکستری که از کنار قاب عکس رد شد… بعدش محو شد.

نگاهمو دزدیدم.

نمی‌خواستم هیچ‌کس بفهمه هنوز اون خواب، یا هرچی که بود… هنوز باهامه.

ناخودآگاه دستم رفت سمت قرص‌ها. هنوز تو جیب شلوار خوابم بودن.
و هنوز، نخورده.

نمیدونستم  چرا همش این سایه باهامه ……. ( پایان پارت )

 

اتاق ۳۱
پارت پنجم

اون شب، نخوابیدم.
چشم‌هام باز بود، اما بیشتر از بیداری، شبیه انتظار بود. انگار منتظر بودم یه چیزی دوباره اتفاق بیفته… یا برگرده.

دوباره اون سایه رو دیدم .سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکر و خیال در بیام . موبایلم رو برداشتم تا حواسم پرت بشه ولی همش چشمم کشش پیدا میکرد سمت اون عدد.نور موبایلم افتاده بود روی دیوار. عدد ۳۱ هنوز همون‌جا بود. نه محو شده بود، نه خیالی بود.
انگشت‌هام بی‌اختیار رفت سمت قرص‌ها. یه لحظه خواستم بخورمشون، که شاید کابوسا تموم شن… اما یه صدای خیلی آروم تو گوشم زمزمه کرد:

«اگه بخوری، فراموشت می‌شه…»

یخ زدم.
اون صدا… صدای خودم نبود. حتی صدای مامانم یا کسی دیگه هم نبود.
یه‌جور آشنای عجیب. مثل صدای دختربچه‌ای که پشت آینه دیده بودم.

قرص‌ها از دستم افتادن روی زمین.

یه قطره‌ی سرد از شقیقه‌م چکید پایین. عرق نبود. اشک نبود. یه حس غریبه بود. حس چیزی که فقط وقت ترس خالص میاد.

با احتیاط از تخت پایین اومدم. اتاق تاریک بود، ولی حس می‌کردم یکی کنار پنجره وایساده.
رفتم جلو…
اما هیچ‌کس نبود. اما روی شیشه، با بخار، یه چیزی نوشته شده بود:

"یادته؟"

قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون. یاد چی؟
یاد کِی؟
یاد کی؟!

اون لحظه بود که برق رفت.
همه‌چی توی تاریکی فرو رفت. نه صدایی، نه نوری. فقط تاریکی و من.
صدای ساعت دیواری توی پذیرایی می‌اومد.
تیک…
تاک…
تیک…
تاک…

در اتاقم باز شد. آروم و بی‌صدا.  ولی من بازش نکرده بودم.با ترس و لرز به سمت در رفتم هر چقدر نزدیک تر میشدم قلبم تپشش بیشتر میشد . دستم خورد به در و هلش دادم ولی راهرویی وجود نداشت .یک جایی مثل اتاق  بی روح , تاریک.

از بین اون تاریکی صدای ناله و تمنا برای نجات رو میشنیدم.کم کم تاریکی رفت و من یک صحنه خیلی اشنا رو دیدم.همون مردی که دفعه قبل کنار جنازه دیده بودم حالا جلوم وایستاده بود  اما  با این فرق که چند نفر دیگه هم باهاش بودن .صورتاشون طرف یک زن بود . زن با دست و پاهای بسته جلوی اون‌ها زانو زده بود و برای جونش التماس می‌کرد. چهره‌ش رو درست نمی‌دیدم، اما اشک‌هاش یکی‌یکی روی صورت زخمی‌ش می‌ریخت. صورتش کبود بود، لب‌هاش ترک خورده… معلوم بود بدجور کتکش زده بودن.

نمی‌دونم چرا، ولی با هر قطره اشکی که می‌ریخت، دلم یه‌جوری می‌شد. یه چیزی تو وجودم می‌لرزید.

تو دلم زمزمه می‌کردم: "بسّه دیگه... گریه نکن…"

 من چهره هیچ کدوم رو نمیتونستم ببینم. اون عوضیا با تمام بی رحمی اون زن رو تیر بارون کردن . فقط اون زن لحظه آخر یک نگاه بهم کرد که قلبم لرزید .واااااای باورم نمیشد . قلبم یه لحظه وایساد . با دیدن اون صحنه وحشتناک جیغ کشیدم و چشم هام رو باز کردم . همش خواب بود اما واقعی . نفس نفس میزدم . 

با اینکه میدونستم این اتاق رازهایی داره که باید یدونم و کنجکاو بودم ولی از اون طرف کم کم حالم داشت از این اتاق و فضاش بهم میخورد . هههه نه به اون خوشحالی روز اول نه به الان .

مامان و بابا و امیر علی  هراسون اومدن تو اتاق . مامان اومد کنارم نشست . دستش رو گذاشت رو دستام و گفت :

مامان—عزیزم چی شده خوبی .        بعد رو کرد سمت علی : —- برو یک لیوان اب بیار حالش خیلی خرابه .

بعد اینکه لیوان آب رو اورد چند قلپ ازش رو خوردم.دیگه نمیتونستم تحمل کنم رو کردم سمت مامان بابا و گفتم:

—-- من می‌خوام توی اتاق علی بخوابم. از این اتاق بدم میاد… فضای لعنتیش باعث می‌شه هر شب کابوس ببینم.

بابا– مگه بهت نمیگم قرص هات رو بخور درزمن اتاقت عوض نمیشه همین جا هستی اگه هم میبینی داری کابوس میبینی و اذیت میشی به خاطر نخوردن قرص ها هستش.

مامان هم تایید کرد . از من اصرار و از اون ها انکار . نمیدونستم چرا اصرار داشتن تو این اتاق بمونم انگار براشون آزار و اذیت من تو این اتاق مهم نبود.خیلی عصبی شده بودم نمیدونستم چرا هر چیزی میشه پای قرص ها رو میکشن وسط با عصبانیت گفتم:

—--چرا چرا من باید همش اون قرص های لعنتی رو بخورم مگه من مشکلی دارم مگه هر کسی فراموشی میگیره باید از اون قرص ها بخوره چرا اون قرص اینقدر براتون مهمه؟

یک لحظه رنگ هر سه شون پرید ولی علی زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت:

— خ خب چون ما نگران سلامتی تو هستیم حالا هم که اصرار داری میتونی موقت تو اتاق من بخوابی مگه نه باباجان .

بابا—اوممم ا ا اره به نظرم برات خوب باشه.

مامان هم با یک حس عجیب سرش رو تکون داد و هیچی نگفت . تعجب کردم که چرا اینقدر زود حرفاشونو پس گرفتن .کم کم حس اعتماد نسبت به خانواده رو داشتم از دست میدادم و حس میکرد یک چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن.

*

تو اتاق علی بود . علی غرق خواب بود ولی من اصلا خوابم نمیبرد میترسیدم دوباره چشم هام رو ببندم و یک کابوس وحشتناک تر ببینم .

به یک پهلو دراز کشیدم و سعی کردم به چیز ها مثبت فکر کنم . همین طوری که با خودم کلنجار میرفتم علی تکون خورد .  بعد چند ثانیه نشست رو تخت .من پایین تخت خوابیده بودم و علی رو می دیدم . وقتی نشسته بود یک لحظه صورتش  رو کرد سمت من , من هم زود چشم هام رو گذاشتم رو هم . هیچ صدایی نمیشنیدم ولی بعد چن ثانیه یک چیزی زیر دماغم احساس کردم خیلی ترسیده بودم. فکر کنم انگشت علی بود زیر دماغم .لابد داشت از خواب بودن من مطمئن میشد .  وقتی نزدیکم شد بوش و گرماش خیلی اشنا بود .صدای در رو شنیدم چشامو رو نیم باز کردم علی داشت از اتاق خارج میشد . خیلی کاراش غیر عادی بود . حس کنجکاوی امانم نداد و مجبور شدم علی رو تعقیب کنم . با خودم گفتم شاید علی تو خواب راه میره .

رو پله ها بودم و از بین نرده ها علی رو دیدم نشسته بود رو مبل پذیرایی . بعد چند ثانیه در خونه باز شد و ……….

(پایان پارت پنجم)

اتاق ۳۱ — پارت ششم

امیر علی روی مبل نشسته بود. هیچ‌چیز نمی‌گفت. فقط زل زده بود به یه نقطه و به نظر می‌رسید که اصلاً توی این دنیا نیست. منم از لای نرده پله ها داشتم بهش نگاه می‌کردم. یه حس سنگین و غریب تو هوا بود. یه چیزی انگار داشت سنگینی می‌کرد، ولی هیچ‌چی نمی‌گفتم.دوباره مثل کابوسام تمام دیوار ها کردر و سیاه شد.

—-هههه لعنتی مثل اینکه اینم خوابه و دارم دوباره تو کابوسام غلت میزنم.

با دستام محکم کوبیدم  رو صورتم نه یکی نه دو تا بلکه چند بار ولی هیچ فایده ای نداشت و انگار قرار نبود از این کابوس بیام بیرون. دوباره ترس اومد سراغم ترس از اتفاق جدید.

یهو درِ خونه باز شد. صداش خیلی آروم بود، انگار اصلاً کسی نخواد بشنوه. یه بادی سرد وارد خونه شد. همون موجود... همون جن. با خودم گفتم . 

—-وااای دوباره شروع شد .

اون موجود وارد شد و بی‌صدا ایستاد. چشماش رو به من دوخته بود. یه نگاه سنگین و تاریک داشت. اصلاً شبیه آدم‌ها نبود. من هیچ‌چیزی نمی‌گفتم، فقط یواش یواش عقب می‌رفتم. با این کابوس ها مطمئن بودم به تیمارستان منتقل میشم . از فکر اومدم بیرون و به موجود نگاه کردم .با چشم هایی که مثل کاسه خون شده بود تو کسری از ثانیه بهم حمله کرد و بعدش….. همه چی به هم ریخت.

پففففف! چشمامو باز کردم. نفس نفس می‌زدم. هنوز تو اتاق علی بودم ، همه چی عادی بود، ولی قلبم هنوز تند می‌زد.

"خواب بود؟ آره، فقط خواب بود. اما اما اگه واقعی باشه چی کار های علی تو خواب عجیب بود "

باز یه صدا اومد. سرم رو تکون دادم که دوباره بیدار بشم. این دفعه اما با دقت بیشتری نگاه کردم. امیر علی داشت لباساشو می‌پوشید. انگار اصلاً توجهی به من نداشت. کیف کوچیک دستش بود، کفشش رو پا کرد و بدون اینکه حرفی بزنه، در رو باز کرد و رفت.

منم سریع از تخت پایین اومدم. قلبم هنوز داشت تند می‌زد. اصلاً نمی‌خواستم تو اتاق بمونم. اینقدر عجله داشتم که نفهمیدم چی پوشیدم .بی‌صدا، مثل سایه، پشت سرش راه افتادم. به ساعت روی دیوار پذیرایی نگاه کردم ساعت دو شب بود . علی این موقع شب بیرون چیکار داشت .یک دفعه یه فکر اومد سراغم . نکنه میره بیرون تا با دوستاش مواد بزنه یا پارتی جایی بره.

از این فکر ها اومدم بیرون نه بابا علی اصلا اهل این کار ها نبود پس داشت کجا میرفت.

خودم رو پنهون می‌کردم تو سایه‌ها. تو کوچه‌ها، پشت دیوارها. علی به راهش ادامه می‌داد. یه کم که جلو رفتیم، رسید به یه خونه متروکه. درش زنگ زده بود و خیلی قدیمی به نظر می‌رسید. در باز شد و علی وارد شد. منم چند قدم عقب رفتم و از لای در خونه نگاه کردم. چند نفر با لباس‌های مشکی توی اتاق بودن.

یکی‌شون گفت:
«فعلاً کاری ازش سر نزده، ولی باید چشم‌مون بهش باشه. یه لحظه غفلت کنیم، می‌پره.»

درمورد چه کسی صحبت میکردن؟

امیر علی جواب داد:
ـ "نگران نباشید. من حواسم بهش هست. هیچ چیزی نمیفهمه . شماها چیکار کردین ؟"

یکی دیگه از مردها گفت:
ـ "قراره چند نفر از دختر هارو اون ور اب ببریم تا با عرب ها معامله رو انجام بدیم مطمئنم سود خوبی از این معامله ببریم  "

بعد همشون با علی ی لبخند چندش زدن. 

علی— دلم میخواست اون دختر عوضی رو هم با اون چنتا دختر های دیگه میفرستادیم اونور اب حیف که پامون پیشش گیره.

درمورد کدوم دختر صحبت میکردن. اینجا چه خبره . علی بین این همه ادم چندش چیکار میکرد اصلا نمیتونستم باور کنم داداشم بین این ادمای پست باشه. اونقدر تعجب کرده بودم که حواسم نبود و پاهام به یک چیزی برخورد کرد .یکی از مرد ها نگاهش بهم افتاد و با تعجب و شک گفت:

—یکی اونجاست!!

همه به هم نگاه کردن. من دست و پام سرد شد. شروع کردم به عقب رفتن، ولی پاهای من از ترس می‌لرزید. همون موقع یکی از مردها در رو باز کرد و بیرون اومد. من هم دوتا قدم عقب رفتم که یه دفعه همه چی سیاه شد و دنیا دور سرم چرخید...

وقتی بیدار شدم، دیدم دارم نفس نفس می‌زنم و سرم گیج می‌رفت……

بیهوش اومدم تو اتاق خودم یا همون اتاق 31 مادر و پدرم دورم ایستاده بودن. دکتر خانوادگیمون هم اونجا بود.

پدرم با نگرانی گفت:
ـ "دیشب معلوم بود کجا رفته بودی؟"

مامان با عصبانیت گفت:

– همه خواب بودیم که صدای در اومد د وقتی در رو باز کردیم جنابعالی رو خوابالود دیدیم میشه توضیح بدی دقیقا کجا بودی اونوقت شب؟ تو توی خواب راه میری یا شبگردی میکنی؟

نمیدونستم باید چی بگم اینقدر مامان و بابا رو عصبانی ندیده بودم.  از ترس لکنت زبون گرفته بودم:

 ـ " ن نه! نه! م مم من خواب‌گردی ن نکردم. من علی رو دیدم که شب بیدار شد و بیرون رفت تعقیبش کردم و دیدم با چند نفر در مورد قاچاق افراد صحبت میکردن من ….

پدرم  حرفم رو قطع کرد .

 ـ "نازنین!این حرف های بی ربط رو دیگه نگو که فکر میکنم واقعا خل شدی ... اینا همه اثر همون قرص‌هاست. قرصاتو که نخوردی، همین‌طور میشه."

مامان با صدایی آروم‌تر از قبل گفت:
ـ "تو باید استراحت کنی، نازنین. این فقط یه توهمه."

—-- اما این توهم نیست باور کنین خودم با چشمای خودم دیدم.

امیر علی وارد اتاق شد. نگاهش آروم بود.
ـ " اینجا چه خبره . نازنین، خواهر من... چرا همچین حرف‌هایی می‌زنی؟ من اصلاً بیرون نرفتم. من تمام شب خواب بودم. درکت میکنم که اذیت میشی و هر شب کابوس میبینی ولی قرص هات رو باید بخوری "

تمام بدنم سرد شد. زل زدم بهش و تو دلم فریاد می‌زدم:
"چرا داره دروغ می‌گه؟ همه چیز خیلی مشکوک شده.!"

اما هیچ چیزی از دهنم بیرون نیومد. فقط تو ذهنم تکرار می‌کردم: "همه دروغ می‌گن. همه چیز تغییر کرده. من باید بفهمم چرا!"

توچشم هی علی زل زدم و گفتم:

—-شاید بقیه حرفامو باور نکنن اما من میدونم تو اون شب چه حرف هایی زدی و چیکار کردی .

علی—- چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟"

نگاهش کردم. همون نگاهی که شب قبل، وسط اون خونه‌ی متروکه، داشت. سرد، بی‌احساس، و پر از چیزی که نمی‌تونستم اسمشو بذارم. یه لرزه افتاد به تنم.

— "تو... تو اونجا بودی! دیدم که با اون مردا حرف زدی! گفتی... گفتی که می‌خوایچند تا ا دختر هارو بفرستی ... اونور آب..."

یه لحظه سکوت شد. همه با تعجب نگام می‌کردن. مامان یه قدم اومد جلو. پدرم اخماش بیشتر تو هم رفت. ولی علی... علی فقط یه لبخند زد. همون لبخند چندش‌آور شب گذشته.

— "نازنین، چرا این‌قدر فیلم می‌سازی؟ این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ من؟ قاچاق؟ اونم چندتا دختر ؟"

صدای پدرم بلند شد: — "بس کن دیگه! داری به برادرت تهمت می‌زنی؟ شرم‌آوره!"

نگاه کردم بهشون. هیچ‌کس باورم نمی‌کرد. هیچ‌کس. حتی وقتی همه‌ی بدنم از ترس می‌لرزید.

مامان بغلم کرد، مثل وقتی که بچه بودم. ولی حس آرامش نداشتم. تو آغوشش هم حس خطر بود. حس خفگی. حس خیانت.

علی نزدیک‌تر شد، خم شد و آروم کنار گوشم گفت: — "اگه یه بار دیگه از اتاق بیای بیرون، این دفعه واقعاً نمی‌فهمی چطوری برمی‌گردی."

بعد همون‌طور آروم عقب رفت و با همون لبخند غیب شد پشت در.

تو خودم مچاله شدم. یه چیزی تو وجودم شکست. اگه اونا باور نکنن، اگه علی واقعاً اون کسی باشه که دیشب دیدم... من باید چیکار کنم؟

دکتر— نگران نباشد این ها همه اثرات فراموشی هستش اگه قرص هاش رو میخورد این اتفاقات نمیوفتاد

من دیگه به جنون افتاده بودم گفتم :

—-دیگه به اون قرص های اشغال لب نمینم حس میکنم با خوردن اونا بهترممممم.

بهترم رو با کش گفتم تا حرص همشون رو در بیارم .

*

*

*

*از زبان مهتاب*

سالن رو داشتم رد میکردم . شنیده بودم باز قرار بود چند تا دختر رو از مرز رد کنن . از این که کسایی از همجنس خودم ازار و اذیت میشن عذاب میکشیدم . 

پشت در وایساده بودم . به دستگیره در زل زدم .جلسه گذاشته بودن و تمام کسایی که دستیار و زیر دست های ارشد باند بودن  توش حضور داشتن منم چون یکی از افراد ارشد تو بخش پرونده ها بودم باید شرکت میکردم اونم کنار آدم های چندش داخل اتاق . نفس عمیق کشیدم , با  چهره جدی وارد اتاق شدم .در رو باز کردم و بوی سنگین دود و عطر تند اتاق توی صورتم کوبید. همه سرها برگشت طرفم. نگاهاشون سنگین بود. نشستم روی صندلی . به رییس نگاه کردم یک مرد حدودا سی ساله با خراش روی چشمش که ترسناک بودنش رو چند برابر میکنه .

رییس—-قراره بیست دختر رو از مرز رد کنیم و به دبی ببریم چند نفر رو انتخاب کردم تا از راه اینجا تا دبی قشنگ مواظبشون باشه تا  این دخترای احمق دست به گل آب بدن و گند نزنن به ماموریت نمی‌خوام یکیشون پاشو کج بذاره و کل ماموریت رو بترکونه مفهوم شددددد!!

با دادی که زد ما با ترس گفتیم چشم .

رییس—این اسم هایی که تو لیست هست رو میخونم اینا کسایی هستن که قراره همراه افراد برن………

اسم ها رو یکی یکی همراه با مسئولیتشون خوند و من خدا خدا میکردم اسم من هم باشه که بود….

—--مهتاب رامین مسئول بخش نظارت و پرونده ها 

خوشحال شدم اما با اسم بعدی تعجب کردم

—-رامین بخش نگهبانی

دروغ نگم چرا برای اولین بار از اسمش خوشحال شدم نه که خیلی ازش خوشم بیاد با اون خل بودنش .

جلسه تموم شد همه داشتن یکی یکی میرفتن بیرون که رییس هشدار گونه خطاب به من گفت :

—-کجااا با تو کار دارم همینجا بمون 

نمیدونستم چیکارم داره قلبم داشت دیوونه می‌زد. توی ذهنم هزار تا احتمال چرخ می‌زد… اما هیچ‌کدومشونو نمی‌خواستم واقعی باشن.…….پایان پارت ششم**

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...