رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'یه تراژدیمون نشه؟!'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • عمومی
    • قوانین نودهشتیا
    • همه چیز در مورد نودهشتیا
    • پرسش و پاسخ
  • تایپ و شروع نویسندگی
    • تایپ رمان
    • داستان کوتاه
    • صفحه نقد رمان ها
    • رمان های متروکه
    • دلنوشته
  • تالار رمان های برتر
    • رمان های نخبگان برگزیده
    • رمان های مورد تایید مدیران
    • رمان های مورد پسند کاربران
  • تالار خدمات نودهشتیا
    • درخواست خط طرح و چارت بندی پارت ها
    • درخواست ویراستاری
    • درخواست ناظر رمان
    • درخواست طراحی کاور
    • درخواست چاپ رمان
    • درخواست تبلیغات رمان
  • کتابخانه نودهشتیا
    • معرفی و نقد کتاب
    • معرفی و نقد شعر، فیلمنامه و...
    • معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
  • تالار آموزشی
    • متفرقه
    • آموزش نویسندگی
    • آموزش ویراستاری
  • فیلم و سریال
    • معرفی فیلم و سریال
    • نقد فیلم
    • تاتر و نمایشنامه
  • موسیقی
    • معرفی موزیک
    • خوانندگان
  • ورزشی
    • فوتبالی
    • اخبار ورزشی
  • خاطره بازی نودهشتیا
    • چالش نودهشتیا
    • خاطره بازی
  • سرگرمی
    • مشاعره
    • متفرقه
  • فرهنگ و هنر
    • تاریخ
    • بیوگرافی
    • هنر و عکاسی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. < جآن‌جآنآن > قسمت اول: دِ نکن دیگه، تو که می‌دونی دکتر من حالم خوبه!بی‌خودی مشت‌مشت قرص می‌ریزی تو این شیکم وا مونده ما؛ بعد از چیزی هم سر در نمیاری میگی خوب میشی؟! من خوبم ببین؛ حرف می‌زنم، می‌خندم، غذا می‌خورم دیگه چی میخای؟! هعی آدمات میان ساعت پنج صبح منو از پشت بوم این تیمارستان لعنتی میارن تو اتاقم حبسم می‌کنن؛ بعد وقتی می‌پرسم چرا؟! میان میگن تو دیوونه‌ای، خو من یه پرنده آزادم، باید برم باید پرواز کنم! اگه نزاری، اگه توی این قفس لعنتی حبسم کنی ، پرواز کردنمو یادم میره ها بعد نگی بهم برو که رفتنو بلد نیستم. یعنی دست خودم نیست، به جایی عادت کنم رفتن برام سخت میشه، آزار دهنده میشه انگار شیره جونمو ذره‌ذره می‌گیرن... دکتر یه چیزی بپرسم راستشو میگی جون ننه‌ت؟! من یادمه از خونه زدم بیرون، بعد انقدر سرعت رفته بودم با ماشین کوبیده بودم به تیر برق، چشامو که وا کردم دیدم تو بیمارستانم. بعد هعی از همه می‌پرسم، از آدم‌هایی که اینجا هستنا میگن منو اینجا ول کردن رفتن... راست میگن دکتر؟ اخه مگه میشه یه ادم به این گندگی کسی رو نداشته باشه که حتی شده برای پنج دقیقه بیاد بهش سر بزنه؟! یعنی من بیوفتم بمیرم هم کسی خبر دار نمیشه؟! نمیان منو ببین که خوبم یا اصلا زنده‌م یا مُرده؟! اصلا... اصلا دلشون برای من تنگ نمیشه؟! نکنه ادم بدی بودم یادم نمیاد؟ نکنه دل کسی رو شکوندم؟! یا اینایی هم که اینجا عصر ها با من میان حیاط هم دیوونن؟ اخه وقتی از جان جانان براشون میگم بهم می‌خندن میگن توهم زدی. من کجا توهم می‌زنم اخه؟ مگه میشه یکی وجود داشته باشه بعد بگن نه همچین چیزی نیست و وجود نداره؟! مگه میشه یادم بره حرفای قشنگشو که واسم می‌زد؟! می‌دونی دکتر، تو جان جانان رو نمی‌شناسی، یه بار وسط پائیز دست منو گرفت و برد میدون انقلاب، اخه اونجا یدونه کتابخونه هست خیلی قشنگه... پله‌های چوبی داره، وقتی وارد میشی یدونه زنگوله قشنگ داره که با برخورد در به زنگوله صدای قشنگی تولید می‌کنه، یه صاحب پیرمرد مهربونی هم داره که مارو می‌شناسه، وقتی رفتیم اونجا مارو برد جای همیشگیمون که سمت پنجره بود، بارون هم می‌بارید شهر خیلی قشنگ تر دیده‌ میشد، انگار هرچی بدی و تیره‌گی توی دل مردم بود رو می‌شست و می‌برد. اون روز بارون اونقدری بی‌رحمانه بود که حس می‌کردم الانه از ضربه‌های قطره‌ها شیشه بشکنه، وقتی نشستیم پیرمرد مهربون مثل همیشه واسمون چایی با عطر و طعم بِه و لیمو اورد که کنارش از اون کلوچه‌های دارچینی خیلی خوشمزه بود که آدم حس می‌کرد وسط بهشته با ترکیب این دوتا خوراکی. اون روز جان جانان باهام خیلی حرف زدا گفت دوسم داره گفت هیچ وقت نمی‌تونه بدون من زنده بمونه... بعد از جاش بلند شد اومد رو‌به‌روم نشست و دستشو اروم‌ گذاشت رو قلب پر تلاطم بیقرارم که حس می‌کردم الانه که قفسه سینمو بشکافه و بیاد بیرون؛ سرشو کمی بلند کرد‌که بتونم ببینمش، آخ دکتر... آخ! همونجا بود که دل و ایمونم رو به چشم‌هاش که همرنگ آسمون شب تیره بود باختم، بد هم باختم لبخندی گوشه لبش از مضطرب بودن من نقش بسته بود که حاظر بودم نصف عمرم رو بدم تا اون همیشه لب‌هاش خندون باشه، چشم‌هاشو آروم بسته و باز کرد و شعری که همیشه واسم زمزمه می‌کرد رو باز گفت: - تا آخر عمر درگیر من خواهی ماند اما؛ تظاهر می‌کنی که نیستی... مقایسه تورو از پا درخواهد آورد، من می‌دانم که به کجای قلبت شلیک کرده‌ام! فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! 'هزار و چهار و صد و سوم؛ ماه یازدهم روز دوازدهم سرد زمستانی ساعت صفر دو و صفر دو بامداد.' نگارنده؟! <-سحر تقی‌زاده>
×
×
  • اضافه کردن...