🌊 پارت اول: طلوعی در تاریکی بندر
صدای موجها چون لالایی مادری خسته، نرم و پیوسته به دیوارهای نمور بندر میکوبید و در سیاهی شب میپیچید. سکوت، لبریز از نجواهای دریا روی حیاط سایه انداخته بود. نورا در گوشهای آرام نشسته بود؛ پاهای ظریفش زیر دامن گلدار و سادهاش جمع شده بود و دستانش هنوز آغشته به بوی شیرین خرمای تازه؛ عطری دلانگیز که طعم زندگی و امید میداد.
صدای گرم و مهربان بیبی رقیه از درون خانه برخاست، مانند نسیمی که پردهای نازک را کنار میزند:
«نورا جان، بیا نانها رو ببر. خالو حسن دم بندر منتظره.»
نورا بیآنکه پاسخی دهد، آرام برخاست. چشمانش، آینهی اندوه مادری بود که سالها پیش با اشکهایی بیصدا در راهروی بیمارستانی غریب ناپدید شده بود. همان نگاه، تاریکی شبی را به یاد میآورد که پدری بیصدا در میان لنج ها کنار اسکله برای همیشه خوابید.
زمزمهی مردم بندر، هنوز در گوش زمان تکرار میشد: سالار خان، قاچاقچی خاموش و بیگذشت؛ سایهای تاریک بر ماجرایی بود که بندر را در حصار ترس نگه داشته بود. مردی که با نگاهی سرد میتوانست تقدیر آدمها را رقم بزند بیآنکه دستی بلند کند.
نورا نانها را در بقچهای پارچهای پیچید و با قدمهایی آرام از کوچهی باریک و خاکآلود گذشت؛ کوچهای که بوی شور دریا در جانش نشسته بود و خاک گرمش، هر گام او را به زمین پیوند میزد. سادهگی اطراف در تضاد با عمق نگاه نورا بود؛ نگاهی خاموش و پر از پرسشهای بیپاسخ دربارهی آیندهای که هنوز کسی آن را ننوشته بود.و همانجا در آستانهی بندر، کنار وانت مشکیرنگی که غباری از سکوت بر آن نشسته بود مردی ایستاده بود. کت سفید بر تن، تهریشی آراسته، ساعتی براق بر مچ مردانه اش و نگاهی که سالها دود، خون و قصههای ناتمام در آن رسوب کرده بود.
طهماسب؛ نوهی سالار خان، با دیدن نورا بیاختیار دستی بر پیشانی کشید تا وضوح نگاهش را بازیابد. شاید همان لحظه بود که دلش پس از سالها در هیاهوی قاچاق و معاملات بیپایان، برای نخستینبار آرام گرفت.
و نورا همان لحظه در دلش احساس کرد دستی نامرئی آرام آرام در تار و پود سرنوشتش میتابد؛ گرهای میزند از قصهای که دیگر نه ساده است و نه پایانش معلوم...