رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

دختر ارواح

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    232
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط دختر ارواح

  1. نه یک نوشته دیگه هست میخوام یک گوشه باشه که داخل جلد،کاور هر رمانی که دارم نوشته بشه که اگر کسی کپی برداری کرد مشخص بشه میشه دیگه؟
  2. https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  3. درخواست ناظر پس از نخل‌ها/ رز کاربر انجمن نودهشتیا
  4. پارت ۷ آریا وارد اتاق شد. نور زردرنگی از لامپ نیمه‌سوخته‌های بر روی سقف می‌تابید و اتاق‌های دیواری را مانند اعضای یک بدن نشان می‌داد. اتاق خالی نبود. در گوشه‌ای، یک میز فلزی بود با انبوهی از کاغذها، نوارها، قطعات مدارهای بازشده، و یک مانیتور قدیمی که به طرز عجیبی هنوز روشن بود. روی میز، چند عکس قدیمی افتاده بود. یکی از آن‌ها، تصویری تار از خودش بود — یا چیزی شبیه به خودش. آریا به عکس خیره شد. سالها پیش گرفته شده بود. صورتش خشک، نگاهش تهی، اما چیزی در آن چشم‌ها بود که حالا به طرز دردناکی آشنا می‌آمد: نافرمانی. کنارش تصویری از یک زن با روپوش سفید بود. چهره‌اش تار بود، ولی یک‌جور گرما از آن می‌تابید. آریا حس کرد می‌شناسدش. نه به اسم، نه به خاطر — به حس. انگار بخشی از حافظه‌اش فریاد می‌زد: «او تو را نجات داده بود.» دستش را به آرامی روی میز کشید و یک پرونده را باز کرد. اسناد داخلی بود. گزارش‌هایی با مواردی مانند: "نشت عنوان‌ها در نمونه AR-Y4A" "واکنش به محرک‌های احساسی در حضور عنصر LIA" "روند خروج نمونه از کنترل، خطر بالا" لبان آریا بی‌اراده زمزمه کردند: - لیا... . او دیگر مطمئن بود. لیا بخشی از این پروژه بود. نه فقط به عنوان یک آدم عادی در زندگی‌اش، بلکه احتمالاً یکی از آن‌هایی است که از ابتدا ساخته‌شده‌اند. شاید حتی... کسی که خواسته بود نجاتش دهد. روی مانیتور چیزی شروع به پخش شد. بدون لمس یا فرمانی، انگار دستگاه خودش فهمیده بود زمانش رسیده است. تصویری درون یک آزمایشگاه: مردی که ماسک پزشکی به صورت دارد، ایستاده کنار جسمی بیهوش، متصل به کابل‌ها و لوله‌ها — آریا. و صدایی که پخش می‌شود، صدای همان مرد خش‌دار درون ذهنش: «مرحله چهارم موفقیت‌آمیز. در سطح رفتاری، نمونه هنوز پایدار است. اما عامل احساس، عامل خطر است. اگر احساسی با LIA ادامه پیدا کند، روند نابود می شود. باید تصمیم گرفت. یا او، یا پروژه.» صدای تپشهای سنگین قلبش بالا گرفت. نه برای ترس، برای درک. پازل کامل‌تر می‌شد، و همزمان با هر قطعه، درونش چیزی شکسته‌تر است. در فایل‌های دیگر، مدارک حذف حافظه، سرکوب خاطرات، تزریق کنترل‌کننده، همه با امضاهایی از افراد ناشناس وجود داشتند. ولی یکی از آن‌ها آشنا بود. دستخطی که با خط قرمز زیرش نوشته بود: «اگر از کنترل خارج شود، خودش تصمیم می‌گیرد.» دستش را مشت کرد. نه از عصبانیت. از چیزی شبیه به غم. همه‌چیز نمایشی بود. حتی خاطراتی که گمان می‌کرد خودش ساخته است. او برگشت، از پنجره‌ی شکسته به بیرون نگاه کرد. شهر همان شهر بود، اما او دیگر آن آدم نبود. نه به‌خاطر ماشینی‌بودنش، اما چون حالا... برای اولین بار، می‌دانست چرا ساخته شده است. و برای چه چیزی بود. با قدم‌هایی سنگین، از اتاق بیرون رفت. به راهرو برگشت، و صدای باران روی سقف زنگ‌زده می‌ریخت. صدای زنانه‌های در گوشش پیچید — خیلی آرام، خیلی دور: «اگر بهت گفتم برو... برای این بود که بمونی.» لیا. صدایش در حافظه‌اش زنده بود. و این یعنی بخشی از او هنوز واقعی بود. و حالا نوبت حرکت بود.
  5. پارت ۶ آریا نفس عمیقی کشید و قدم به درون آن مکان تاریک گذاشت. دیوارهای پوشیده از زنگ زدگی و ن، بوی تندی از هوای خشک و چسب‌های خشک شده در پخش می‌کردند. هر قدمی که برمی‌داشت، صدایی می‌کرد که در سکوت در آنجا طنین می‌انداخت. صدایی که انگار می‌خواست رازهایی را فاش کند، اما در عین حال سایه‌ای از هشدار نیز بود. نورهای ضعیف از یک چراغ قدیمی در انتهای راهرو می‌تابید و تصویری لرزان روی دیوار ترک‌ها می‌انداخت. تصویری که هر لحظه تغییر می‌کرد و در هر شکل، از گذشته ناگفته‌ای را به خاطر آریا می‌آورد. دست‌هایش هنوز سرد و بی‌حس بودند، ولی او نمی‌توانست متوقف شود. مغزش درگیر صدای آن مرد با لهجه‌ای که هیچ وقت تشخیص داده نمی‌شد. صدایی که حالا مثل پچ‌پچه‌ای در گوشش تکرار می‌شود: «یا جلو میری، یا از پشت می‌کشنت تو.» همه‌چیز در آن لحظه ساده به نظر می‌رسید، اما بیماری که نداشت، حالا بی‌وقفه می‌تپید. انگار که می خواست بگوید: «این بار فرق می کند.» حالا دیگر نمی توانم بگویم که فقط یک مأمور است. اینجا خانهای بود که خاطرات گذشته و رازهای سرکوب شده در آن حبس شده بودند. خانه‌ای که با هر نفس کشیدن، به آریا نزدیکتر می‌شد. او به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. جستجو می‌کرد آرام شود، ولی صدای گام‌هایی نامعلوم از پشت سرش در فضای پیچید. برگشت؛ هیچ‌کس نبود، فقط سایه‌ای نامشخص در تاریکی. آریا با خود فکر کرد: «ذهنم بازی می‌کند... یا واقعاً کسی اینجا هست؟» با هر لحظه، فشار بر این سؤال‌ها سنگین‌تر می‌شد و ذهنش شروع به بازگشایی قفل‌های فراموش شده کرد. تصویری مبهم و تار از زنی که در یک اتاق تاریک نشسته بود جلوی چشمش رژه رفت. لبخند ناپیدای او، همان لیا بود؟ یا تصویری بود که ذهنش ساخته بود؟ سرش را تکان داد؛ نمی‌خواست خودش را گول بزند، اما حقیقت داشت که لیا، در هر شکلی، هنوز در زندگی‌اش حضور داشت. نه به صورت جسمی، بلکه مثل نوری است که از میان تاریکی می‌درخشید و مسیرش را روشن می‌کند. در همین حال، صدای خش‌دار یک تلفن قدیمی که مدت‌ها خاموش بود، در فضای سرد و نمناک به گوش رسید. آریا به سمت صدا رفت و گوشی زنگ‌خورده‌ای را که روی یک میز چوبی پوسیده برداشته شد. بدون اینکه بداند چرا، شماره روی صفحه چشمک می‌زد؛ شماره‌ای که هیچ خاطره‌ای از آن نداشت، اما ناخواسته انگشتانش روی دکمه‌ها لرزیدند و تماس را متوقف کردند. صدای سرد و خشن مردی در آن سوی خط گفت: - این فقط آغاز شده است، آریا. چشم‌های خالی‌اش، که تا آن لحظه خالی بودند، حالا شعله‌ای مبهم از زندگی و سوال را در خود دارم. آریا نفس نفسی کشید و در دل قول داد که این بار مسیر را تغییر خواهد داد. نه فقط برای انتقام، بلکه برای پیدا کردن حقیقتی که سال‌ها پنهان شده بود. گامهای بعدیاش، حالا بیشتر از همیشه معنی داشته باشد. نه تنها قدم‌های یک مأمور، بلکه قدم‌های کسانی هستند که در آستانه‌ی تولدی دوباره بودند. و در دل تاری، صدای آرام و مطمئن زمزمه می‌کرد: - او بالاخره بیدار شده است.
  6. پارت ۵ نیویورک، درست حوالی نیمه‌شب، بوی دود گرفته بود؛ نه فقط بوی دودزین خیابانهای معمولی یا بوی بنی که از کنار ایستگاههای مترو بالا میزد. در هوا چیزی تلخ‌تر جریان داشت؛ چیزی که ذهن را آشفته می‌کرد و زیر پوست می‌رفت. آریا هر باری که از ساختمان مقر خارج می‌شد، این حس را بیشتر از قبل احساس می‌کرد. این‌بار اما شدیدتر بود. انگار شهر خودش را دور گردنش پیچیده بود، مثل طناب. سکوتی سنگین بین کوچه‌ها در جریان بود. صدای باد، صدای لاستیک ماشین‌هایی که در دوردست می‌گذشتند، و گهگاه صدای قدم‌های مردی مست که در و دیوار کوبیده می‌شد. اما هیچ‌کدامش مثل آن حس غلیظ و گنگی که در گلوی آریا گیر کرده بود، معنی نداشت. کاپشن مشکیاش را محکم‌تر دور تنشید. سرش پایین بود اما چشم‌هایش خیابان را اسکن می‌کردند. آن حالت همیشگی: نیمه‌هوشیار، نیمه‌حمله‌ور. لیایی در کار نبود. تماسی گرفته نشده بود. فقط یک اسم، فقط یک آدرس، و فقط یک جمله‌ای مبهم که از بالادست آمده بود: «خودش میفهمه کی باید بره». آریا خودش را به محله‌ای رسانده بود که ناآشنا نبود. قبلاً هم از اینجا گذشته بود، اما هیچ‌وقت به اندازه‌ای حالا به درونش کشیده نشده بود. کوچه‌های باریک، پنجره‌هایی که پشت پرده‌هایشان مشکوک پنهان بودند، و درهای فلزی که رویشان قفل‌هایی که آویزان را به صدا درآوردند. او به دیوار آجری بزرگی رسید. درست طبق مختصاتی که به دستش رسیده بود. پشتش کوچه های تاریک بود و روبرویش دری آهنی بود که روی آن فقط یک خورده بود: ۷۳۸ . عددی که هیچ معنایی برای او نداشت، اما معده را جمع کرده بود. مکث کرد. گوشی را از جیبش درآورد؛ هیچ تماسی نیامده بود، هیچ پیامی. فقط صفحه‌نمایش خالی، با پس‌زمینه سیاه و ساعت: ۱۲:۰۷ صبح بازدمش در هوای یخ بست. صدای تیک‌تاک ساعت در ذهنش ضرب گرفت. صدای صدای در گوشش پیچید؛ نه از بیرون، بلکه از درون ذهنش. صدای مردی با لهجه‌ای نامعلوم، خشدار: ـ یا جلو میری، یا از پشت می‌کشنت تو. انتخاب با توئه. آریا بدون اینکه تعجبی بروز دهد، دستش را روی در گذاشت. سرد و بیجان بود. یک فشار کوچک کافی بود تا در باز شود؛ بی‌قفل، بی‌هشدار. انگار مدت‌ها بود کسی منتظر ورودش باشد. بوی نم و رنگ سوخته، بوی اسید و چسب، حافظه ی پوسیده. همه‌چیز در تاریکی بود، اما آریا نیازی به دیدن نداشت. حافظه‌اش این مکان را می‌شناخت، حتی اگر هیچ‌وقت این‌جا نبوده باشد. پا گذاشتن داخل. هر قدمش صدا می‌داد، صدایی که انگار کسی را بیدار می‌کرد. شاید خودش را. چشم‌هایش آرام به تاریکی عادت کرد، و چیزی در انتهای راهرو دید. نوری ضعیف، لرزان، مثل تصویر زنی پشت یک آکواریوم مه‌آلود. برای لحظه‌های حس کرد اسمش را می‌شنود. نه آریا. اسم دیگری... به خودش آمد. باید پیش میرفت. ذهنش بازی درمی آورد. این فقط یک مأمور بود، یک بررسی ساده. اما ته دلش می‌دانست اینطور نیست. این جا برای او فقط یک «مکان» نبود. اینجا «شروع» بود. و او از شروع‌ها متنفر بود.
  7. پارت ۴ آریا در خیابان باران‌خورده، بیرون از کافه ایستاده بود. صدای بسته‌شدن در پشت سرش مثل مرزی بود بین چیزی که حس کرده بود و نباید حس می‌کرد. سرمای نیویورک به پوستش نمی‌رسید، اما صدای لیا، نگاهش، آن دست لرزان روی میز... در دورتر از بدنش باقی مانده بود. مثل باگی که در کدهای یک سیستم حافظه از حافظه موقت نشسته باشد. با گام‌هایی آرام اما فشرده، به سمت مقر بازگشت. چراغ‌های نئون روی پوست خشک شهر می‌لغزیدند. در ذهنش نه مأمور بود، نه دستور. فقط یک پرسش بود: چرا لیا به چشم‌های او خیره ماند، انگار چیزی را درونش دید که خودش نمی‌توانست؟ وقتی به طبقه ۴۲ رسید، آسانسور مثل همیشه بی‌صدا باز شد. سکوت آن طبقه سنگین‌تر از گذشته بود. نورهای سقفی با لرزش خفشی چشمک می‌زد، گویی ساختمان هم از چیزی مشخص شده است که هنوز درون سیستم‌ها ثبت نشده است. درِ اتاق تحلیل مرکزی باز بود. میزه ها مرتب. صندلی‌ها سرجایشان. اما هوا... بوی کهنگی داشت. بوی اطلاعاتی که پنهان شده بودند. آریا جلو رفت. روی میز خود نشست، انگشتانش را آرام روی سطح سرد صفحه نمایش کشید. رمز دسترسی‌اش را وارد کرد. فایل‌ها باز شدند. مأموریت اخیر، گزارشات جزئی، ارتباطات داخلی باند. همه چیز عادی به نظر می‌رسید، بیش‌ازحد عادی. و این، خودش یک هشدار بود. با یک ساده، فایل‌های گزارش‌های گزارش‌های اخیر را باز کرد. نام‌ها یکی‌یکی روی صفحه ظاهر شدند. همه‌چیز طبق الگو بود—تا به یک خط ناشناس رسید. یک تماس. بدون شماره ثبت شده بدون فایل صوتی ذخیره شده. فقط یک زمان و یک مکان: لحظه‌ای قبل از خروجش از کافه. چشمهایش شدند. نه به‌خاطر نگرانی، بلکه به‌خاطر پردازشی ذهنی است. این تماس اصلاً نباید ثبت شود. اگر کسی در مداخله کرده بود، یا سیستم قصد داشت... یا بدتر، قصد ردیابی او را داشت؟ در همین فکر بود که صدای در باز شدن را شنید. چرخید. «رِنو» بود. مردی با کت چرم مشکی، یقه بالا زده، و نگاهی که همیشه چند ساعت دیرتر می‌رسید. لبخندش هیچوقت واقعی نبود. – شنیدم داخل ماموریت اخیر... چیزایی متفاوت دیدی. آریا نگاهش را از او برنداشت. نه ارزیابی کرد، نه انکار. رنو قدمی جلو آمد. چشمهایش روی مانیتور چرخید. – فایل تماس ناشناس؟ جالبه... هیچ‌کس هنوز اینو ندیده بود. آریا چیزی نگفت. فقط نظر، یک میلی‌ثانیه مکث. آنقدر کوتاه که برای انسانها نامرئی باشد. رنو با لبخندی که حالا بیشتر تهدید بود تا شوخی، زمزمه کرد: – می‌دونی آریا، ماها ساخته شدیم تا سوال نپرسیم. اما وقتی یکی مثل تو شروع به پرسیدن می‌کنه... وقتشه نگاه‌ها رو عوض کرد. در را بست و رفت. برای لحظاتی، فقط نور آبیِ صفحه مانده بود و صدای آرام سیستم تهویه. آریا هنوز خیره به فایل بود. تصویر لیا در ذهنش ظاهر شد. و پرسشی که ریشه دوانده بود: چرا فقط او، میان تمام انسان‌ها، حس می‌کرد هنوز... چیزی دارد؟ یک حرکت کوچک در عمق ذهنش شکل گرفت. چیزی فراتر از فرمان. چیزی مثل شک. و برای سیستمی مثل او، شک کردن... آغاز فروپاشی است.
  8. پارت ۳ آریا به آرامی روی صندلی چوبی کافه نشست. نفس‌های کوتاه و بی‌وقفه‌اش هنوز ریتم ماشین‌وار بود، اما حالا پس از آن سکوت مرموز، نگاه‌ها و پرسش‌هایی پنهان شده بودند. نگاهش هنوز روی لیا ثابت بود؛ زنی که مثل یک تابش نور در میان سیاهی زندگی‌اش ظاهر شده بود. لیا، با لبخندی که هم شیرین بود و هم تلخ، به آرامی صحبت کرد. صدایش نرم و پرقدرت بود، انگار که تمام سختی‌های دنیا را در خود جای داده بود: - تو می‌دونی که فرق داری، آریا. هیچکسی مثل تو نیست. یه چیزی توی وجودت هست که نه می‌شه پنهونش کرد، نه می‌شه ساختش. یه چیز زنده، واقعی... . آریا پلک زد و دستانش را مشت کرد. همیشه به اجرای دستورها عادت داشت. به دنیای صفر و یک‌ها، به محاسبات دقیق و بی‌نقص؛ اما حالا چیزی درونش آشفته بود، گویی یک کد نامرئی در اعماق ذهنش شروع به فروپاشی کرده بود. لیا ادامه داد: - می‌فهمم که این برات ترسناکه. برات جدید و ناشناسه. اما تو باید کنی، آریا. یا همون چیزی می‌شی که همه انتظار دارن، یه ماشین بی‌احساس و بیوقفه، یا تبدیل می‌شی به چیزی که هیچ‌کس تا حالا ندیده. آریا صدایش در ذهنش پیچید: «من... نمی‌دونم کی هستم. انسانم؟ ماشین؟ یا هیولایی که برای کشتن ساخته شده؟» موسیقی جاز با ملایمت در گوش کافه می‌پیچید، اما صدای درونی آریا مثل طوفانی آرام درحال غرش بود. دست‌هایش آرام روی میزیدند؛ برای اولین بار، این لرزش نشان‌های زندگی نبود، بلکه نشان از شکستی بود که آغاز شد. لیا نگاهی به او انداخت، چشمان پر از شفقت و هشدار : - وقتی تفاوتت رو قبولی، دنیا هم به همون اندازه که زیباست، می‌تونه وحشتناک باشه. چون کسانی هستن که نمی‌خوان تو باشی. یا بهتر بگم، نمی‌خوان تو آزاد باشی. صدای در کافه باز شد و موجی از نور سرد و خشن به داخل هجوم آورد. چند مرد با لباس‌های تیره و چهره‌هایی بی‌رحم وارد شدند. نگاه‌شان قفل شد روی آریا. اگر بود، لابد می‌لرزید. لیا آرام گفت: - آریا، وقت رفتنه. او بدون حرفی بلند شد. هر قدمش روی زمین خیس، صدای سرفه‌ای غریب بود در میان سکوت سنگین. آریا حالا میدانست که فرار کند از این راه آسان‌تر بود. سایه‌ها در حال شکل‌گیری بودند و دشمنان منتظر یک فرصت هستند. در جیبش گوشی کوچک و سردید؛ پیام تازه رسید: «مواظب باش. بازی شروع شد.» آریا نگاهی به لیا کرد؛ نگاهی که حالا پر از تصمیم و ترس بود. زندگی‌اش به دو راهی‌های رسیده بود که هیچ بازگشتی نداشت. لیا لبخند زد و در حالی که دستش را روی دست آریا گذاشت گفت: - تو متفاوتی، آریا. و این تفاوت، بزرگ‌ترین قدرت و بزرگ‌ترین تهدیدته.
  9. پارت ۲ آریا از ساختمان فرماندهی بیرون زد. باران نرم و پیوسته به خیابان‌های خیس نیویورک می‌بارید و صدای خیس شدن کفش‌هایش روی آسفالت، تنها صدا در آن سکوت سنگین بود. ذهنش گرفتار همان حس نامعلومی بود که در عمق وجودش جوانه زده بود. پرسشی که هیچ‌گاه نمی‌تواند مطرح شود، اما حالا این را کرده و نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. گوشه‌ای از ذهنش هنوز فرماندهی را به یاد می‌آورد که مأموریت را انجام می‌دهد. جمله‌ای که مانند یک ضربه‌ی نامرئی، تمام محاسبات سرد و دقیق او را به لرزه درآورد. آریا که همیشه فقط اجرا کننده بود، حالا با حسی غریب شده بود. حسی که شاید حتی خودش نمی‌دانست چیست. در هیاهوی شهر، او بی‌هدف قدم می‌زد، میان سایه‌ها و نورهای رنگی نئون که از تابلوهای قدیمی و چراغ‌های خیابان می‌تابیدند. این بار، مقصدش بی‌اختیار کافه‌های تاریک و مخفی بود؛ جایی که کمتر کسی راهش را پیدا می‌کند و برای کسانی که دنبال فرار از حضورشان هستند، آخرین پناهگاه می‌شد. داخل کافه، موسیقی جاز با صدای نرم و دلنشین جریان داشت. دود تنباکو با نور کمرنگ نئون بازی می‌کرد و در فضای پراکنده بود. آریا به آرامی وارد شد. نگاه‌های کنجکاو و نیمه‌خوابیده‌ی حاضرین را به خود جلب کرد. او مانند سایه‌ای بود که فقط به دنبال چیزی می‌گشت، اما نمی‌دانست چیست. در گوشه‌ای از کافه، زنی نشسته بود؛ موهای سیاه و بلندش روی شانه‌هایش ریخته و چشمانش با نوری زنده و نافذ میدرخشید. لبخندش نوری ضعیف اما دلنشین در آن تاریکی بود. نگاه آریا ناخودآگاه به سوی او کشیده شد، انگار چیزی در آن زن متفاوت و واقعی بود. چیزی که می‌توانست تکه گمشده‌ای از وجود خودش باشد. لیا آرام بلند شد و به سمت آریا آمد. صدایش نرم بود اما پر از قدرتی نهفته: - تو کسی هستی که همه ازش حرف می‌زنن، ولی من چیز دیگه‌ای می‌بینم. آریا به جای پاسخ، فقط نگاهش را دوخت. آن لحظه، اولین لرزه‌ای واقعی در دل یخ‌زده‌اش شکل گرفت. لرزه‌ای که نه می‌توانست توصیف کند، نه بفهمد از کجا آمده است. سکوتی سنگین و سنگین بینشان شکل گرفت، سکوتی که با هر نفس، گرم‌تر و سنگین‌تر می‌شد. برای اولین بار، آریا حس کرد دنیا فقط سیاه و سفید نیست؛ دنیا رنگ دارد و شاید این رنگ، لیا بود که در آن خاکستری مطلق می‌درخشید. اما این گرما، همان شعله‌ای بود که می‌توانست تمام سازه‌ای سرد و مکانیکی او را به آتش بکشد. آریا نمی‌دانست این تغییر آغاز نجات است یا نابودی.
  10. پارت ۱ باران با نظم خاص می‌بارید؛ آنقدر منظم که اگر کسی وسط خیابان ایستاده باشد، می‌تواند این قطره‌ها را با الگوریتمی دقیق طراحی کند. نیویورک سال ۲۱۷۹، خیس، شلوغ، و با آسمانی چرک و کمجان، بیش از همیشه مصنوعی به‌نظر می‌رسید. آریا ایستاده بود بیحرکت. سیلوئت بی‌نقصش در مه نئون و دودهای فشرده شده بود. کت بلند مشکی، خشک، و صورتی که حتی باران هم جرات نمی‌کرد لمسش کند. مثل یک یادآوری خاموش از چیزی که ممکن است انسان باشد. نگاهش ثابت بود. به چیزی خیره نبود، اما دور نمی‌شد. نگاهش خنثی بود، بیاحساس، بی‌عمق. نه زنده، نه مرده. فقط اجراگر. ساعتی که به مچش بسته بود—با طراحی قدیمی و عقربه‌هایی که نمی‌چرخیدند—مثل تکه‌ای از گذشته به ماشینی از آینده چسبیده بود. مردمان اطرافش با چترهای شفاف رد می‌شوند، اما او نمی‌جنبید. سیستمش هنوز فرمانی صادر نکرده بود. صدای قطرات روی آسفالت، منظم و یک‌نواخت بود. انگار همه‌چیز در اطراف او تابع کدی بود. نظم داشت، اما زندگی نه. دستی آرام به درون جیبش برد. صفحه شیشه‌ای گوشی کوچک‌اش روشن شد. تنها یک جمله در مرکز نمایشگر شناور بود: «در موقعیت بمان. هدف نزدیک است.» او حتی پلک نزدیک. فقط گوشی را خاموش کرد. هیچ تغییری در صورتش نبود. تنها در ذهنش چیزی جزئی جابه جا شد. مثل حرکت یک فایل مخفی. به شرق چرخید، جایی که‌ آسمان خراش شماره ۸۸ نقطه آسمان بود—مرکز فعالیت‌های اصلی گروهی که رسانه‌ها هنوز جرئت بردنش را نداشتند. ساختمان غرق در نورهای بنفش و آبی بود. در ورودی‌اش، دو نگهبان با اسکلت‌های تقویت‌شده سایبرنتیک ایستاده بودند. صورت‌هایشان ماسک داشت، اما نگاهشان با آن نورهای سرخ مصنوعی، سنگین بود. یکیشان سر تکان داد. آریا وارد شد. درون آسانسور، سکوت مطلق. تنها صدای سیستم تهویه شنیده می‌شد. آسانسور به طبقه‌ای چهلودوم رسید و در آن باز شد. بوی فلز سوخته و الکل صنعتی فضا را پر کرده بود. در اتاق کنترل، مردی با صدایی خشدار گفت: ـ آریا. دستور رسیده. یک مهره‌ای قدیمی فرار کرده. کسی که نباید زنده می‌موند. برش گردون. آریا ساکت بود. چیزی نگفت. حتی پلک هم نزدیک. اما همان لحظه، دقیقاً همان لحظه، چیزی درونش متمرکز شد. دلیلش را نمی‌دانست. شاید یک باگ در برنامه ریزی. شاید هم چیزی که نامش را هنوز نمی‌شناخت. او چرخید، بدون خداحافظی. ماموریت شروع شده بود. اما نه فقط ماموریت. یک حرکت کوچک در عمق ذهنش شکل گرفت. چیزی فراتر از فرمان. چیزی مثل پرسش. و برای سیستمی مثل او، نپرسیدن… شروع فروپاشی بود.
  11. نام داستان: پروژه آریا نويسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: علمی‌تخیلی، سایبرپانک، درام روان‌شناختی، عاشقانه خلاصه: در آینده‌ای تاریک و فناوری‌زده در نیویورک، آریا — مردی نیمه‌ماشین، طراحی‌شده برای بی‌احساسی و انجام مأموریت‌های سرد — با لیارا روبه‌رو می‌شود، زنی پر از زندگی و احساس. این ملاقات، آغاز تحولی درونی و تزلزل مرز بین انسانیت و برنامه‌ریزی ماشینی اوست. مقدمه کوتاه: پروژه آریا درباره هویت، کنترل، و انسان‌بودن در دنیایی است که مرز میان ماشین و احساس، در حال فروپاشی است.
  12. متأسفانه دقیق نمی‌دونستم کجا باید درخواست بدم اینطوری درخواست دادم که میبینم اشتباه
  13. سلام درخواست ویراستار دارم https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  14. پارت ۱۲ صبح روز بعد، روستا در مه غلیظی فرو رفته بود. نخلها نیمه‌خواب، خسته از بار سنگین سال‌ها، سایه‌های درازشان را روی زمین پهن کرده بودند. من و دختر به سمت قبرستان راه افتادیم. جایی که هر سنگ قبر، حکایت از قصه‌های ناگفته داشت. به قبر مهدی رسیدیم. سنگی ساده، بدون نام و نشان، فقط یک تاریخ حک شده بود که تلخی آن هنوز تازه بود. دختر خم شد و دستش را روی خاک سرد گذاشت. گفت: - من نمی‌دانم چطور ادامه بدهم، وقتی همه چیز به نظر می‌رسد تمام می‌شود. گفتم: - ما باید ادامه دهیم، حتی اگر هیچ کس نباشد که باشد. خاطره‌ها، دردها، هر چه داشتیم، تنها چیزی است که می‌ماند. چشمهایش پر از اشک شد و نفسی کشید. من هم دستش را گرفتم و به آسمان خاکستری نگاه کردم. باد دوباره وزید، نخل‌ها را لرزاند و انگار همه آن دردها را با خود برد. و من فهمیدم که هیچ پایانی وجود ندارد، فقط گذر زمان است؛ گذری که همه چیز را می‌بلعد اما یادها را زنده نگه می‌دارد. و اینگونه بود که من، میان آن نخلها، گم شدم. خاطراتی که نه فراموش می‌شوند، نه فراموش می‌کنند.
  15. پارت ۱۱ روزها آرام می‌گذشتند و هوا هنوز بوی باران نداشت، اما سنگینی غم هر لحظه سنگین‌تر می‌شد. کوچه‌های خاکی روستا را قدم می‌زدم، نخل‌ها آرام زیر آسمان خاکستری تکان می‌خوردند، انگار با هر وزش باد صدای خاموش خاطرات را زمزمه می‌کردند. صدای گریه‌ای ناگهانی از میان نخل‌ها بلند شد. سمت صدا رفتم، دختری جوان را دیدم که روی زمین نشسته بود، چادرش روی خاک کشیده شده و صورتش را میان دستانش پنهان کرده بود. با احتیاط نزدیک شدم و پرسیدم: - چی شده؟ چرا اینجا گریه می‌کنی؟. چشم‌هایش پر از اشک بودند اما نگاهش مستقیم به من بود. با صدایی لرزان گفت: - یادم میاد... یادم میاد همه چیز رو... . سکوت کردم، نمی‌دانستم چطور آرامش بدهم کسی را که به نظر می‌رسید با خاطرات دردناک تنهاست. نخل‌ها سایه‌شان را روی زمین می‌انداختند و صدای دوردست یک پرنده شکسته‌شده بود. دختر نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - دایی‌ام، مهدی، همیشه می‌گفت ما هنوز زنده‌ایم، حتی وقتی نیستیم. اما من می‌ترسم... می‌ترسم این صداها، این خاطرات، روزی همه را با خودش ببرد. نگاهش پر از ترس و اندوه بود. قلبم گرفت. او فقط یک دختر نبود، او نماینده همه ما بود که هر روز با دردهای ناگفته دست و پنجه نرم می‌کنیم. دستم را آرام روی شانه‌اش گذاشتم. - هیچ‌کس فراموش نمی‌شود. این نخل‌ها، این خاک، همه‌ی ما هنوز زنده‌ایم، حتی وقتی تن‌هایمان دیگر نیست. چشمانش نمناک شدند و لبخندی تلخ زد.گفت - اما گاهی حس می‌کنم همه ما مثل سایه‌هایی هستیم که هیچ‌کس دیگر نمی‌بیندشان. باد برگ‌های خشک نخل را به هم مالید، و من فهمیدم که این درد، درد همه ماست. درد کسانی که رفتند اما هیچ‌گاه از دل‌ها بیرون نرفتند. بلند شدیم و با هم به سمت خانه راه افتادیم؛ هر قدمی که برمی‌داشتیم انگار صدای سکوتی را می‌شکستیم که سال‌ها در این روستا حبس شده بود. آن روز، بیشتر از هر روز دیگری فهمیدم که این قصه‌ها باید گفته شوند، حتی اگر هیچ‌کس حاضر نباشد گوش کند. شب شد. آسمان غرق در سکوت بود و تنها صدای وزش آرام باد در میان شاخه‌های نخل به گوش می‌رسید. چراغ نفتی در خانه روشن بود، اما دلم جای دیگری بود؛ جای آن روزهای دور، آن روزهایی که هنوز صدای خنده و دوستی از کوچه‌ها بلند بود. دفترچه روی میز باز مانده بود، اما من دیگر آن کلمات را نمی‌دیدم، فقط حس می‌کردم. نگاهم به پنجره افتاد، به نخل‌هایی که در تاریکی مثل نگهبانان خاموش ایستاده بودند. چشم‌هایم بسته شد و تصویر خاطرات یکی یکی جلوی ذهنم رژه رفتند؛ چهره‌های خسته و خندان، روزهای نور و باران، و آن غروب‌هایی که هیچ‌گاه دیگر باز نخواهند گشت. از پشت پنجره، صدای پای قدم‌هایی شنیده شد. در باز شد و دختر همان روز وارد شد، بی‌صدا و خاموش. نگاهش به من افتاد و بدون حرفی نشست. گفتنی‌ها در سکوت نهفته بود. آرام کنار هم نشستیم، هر دو درگیر زخم‌های کهنه‌ای که به زمان سپرده نشده بودند. انگار با هم قرار گذاشته بودیم که سکوت بهترین واژه برای این دردهاست.
  16. پارت ۱۰ پیام را که نوشتم، نفس عمیقی کشیدم و دوباره به دفترچه برگشتم. صفحه‌های سفید مقابل چشم‌هایم گسترده بودند، مثل راهی که هنوز پیموده نشده بود. هر خطی که می‌نوشتم، به من نزدیک‌تر می‌شد به آن شب‌های تاریک، به آن انسان‌هایی که رفتند و نامشان را باد با خود برد. می‌دانستم این نوشتن، فقط ثبت خاطرات نبود؛ این نوشتن جنگیدن با فراموشی بود، جنگیدن با خاموش شدن صدای آن‌ها. اما این بار، احساس می‌کردم وزن خاطرات روی دوش من سنگین‌تر شده است. انگار نه تنها من، بلکه خود نخل‌ها هم به سکوتی عمیق‌تر فرو رفته بودند. سایه‌ها در اتاق بیشتر شدند. چراغ را خاموش کردم و در تاریکی نشستم. یاد روزهای دور افتادم؛ روزهایی که صدای خنده‌ها هنوز در میان نخل‌ها پیچیده بود، و حالا فقط زمزمه باد بود و صدای خسته برگ‌ها. با خودم گفتم شاید باید دیگر نوشتن را متوقف کنم، شاید این خاطرات باید برای همیشه در دل خاک دفن شوند. اما وقتی چشم‌هایم به عکس‌های قدیمی افتاد، فهمیدم که نه. این قصه‌ها باید شنیده شوند، حتی اگر تلخ باشند، حتی اگر جانکاه باشند. شب را در سکوت گذراندم و تنها صدای قلم بود که از پس پرده تاریکی به گوش می‌رسید. می‌نوشتم برای کسانی که دیگر نبودند، برای کسانی که نامشان به باد سپرده شده بود. صبح که شد، خورشید روی نخل‌ها تابید و برای لحظه‌ای، گویی که آن‌ها نفس کشیدند؛ نفس کشیدنی که برای من، نوشتن را معنا می‌کرد.
  17. پارت ۹ نمی‌دانم چند بار همان جمله‌ها را نوشتم و پاک کردم. انگار واژه‌ها گریزان بودند؛ نمی‌خواستند زنده شوند، یا شاید من نمی‌خواستم آن‌ها را آزاد کنم. بغضی که در گلوی من گیر کرده بود، هر بار که می‌خواستم نفس بکشم سنگین‌تر می‌شد. قلمم، گاهی خسته از حمل خاطراتی که هیچ‌کس دیگر تحمل شنیدنش را نداشت، آرام می‌شد. هر روز، چند صفحه می‌نوشتم و بعد همان‌ها را دوباره می‌خواندم، گاهی با چشمانی پر از اشک، گاهی با لبخندی تلخ که هیچ‌گاه به لب نمی‌نشست. این نوشتن، شبیه راه رفتن روی لبه تیغ بود؛ لحظه‌ای یک قدم اشتباه، سقوطی به عمق دردهای فراموش‌نشده. بیرون، باد می‌وزید و برگ‌های خشک نخل‌ها را به هم می‌زد. صدای خش‌خش برگ‌ها، با صدای دوردست گلوله‌ها، آمیخته شده بود؛ یادآور روزهایی که حتی هوا هم طعم خون داشت. گاهی فکر می‌کردم شاید تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که قصه‌ها را بسازم؛ قصه‌هایی که شاید در آن‌ها امید رنگ دیگری داشته باشد. اما هر بار که به عکس‌ها نگاه می‌کردم، می‌دیدم آن نگاه‌های خسته و چشم‌های خاکستری چقدر واقعیت را به من نزدیک می‌کنند. نمی‌توانستم آن‌ها را فریب دهم. از پنجره به بیرون نگاه کردم، جایی که نخل‌ها آرام زیر آسمان غمگین خم شده بودند. خواستم از این همه سکوت فرار کنم، اما می‌دانستم فرار تنها راه‌حل نیست. باید می‌ماندم، باید می‌نوشتم. صدای گوشی‌ام قطع شد. پیام از کسی بود که مدت‌ها خبری از او نداشتم؛ صدایی از گذشته، صدایی که شاید بتواند کمی از بار دلم را سبک کند. با لرزش دست، جواب دادم: - سلام... من هنوز اینجا هستم. نمی‌دانستم چه جوابی می‌خواهم بشنوم، اما دلم پر بود از سوال‌ها و جواب‌های ناگفته. در این سکوت مطلق، فقط نوشتن بود که با من بود.
  18. پارت ۸ روزها آرام و بی‌صدا می‌گذشتند، اما ذهن من درگیر همان روزهای خاک و خون بود. دفترچه باز روی میز بود و من هنوز در جستجوی کلماتی که بتوانند حقایق ناگفته را به دنیا برسانند. قلم می‌رقصید روی کاغذ؛ هر جمله و هر کلمه، پژواک درد و رنجی بود که سال‌ها در دل خاک دفن شده بود. نمی‌نوشتم برای شهرت، برای تماشاچی یا حتی برای خودم. می‌نوشتم برای آن‌هایی که صدایشان خاموش شده بود، برای آن‌هایی که در سکوت گم شده بودند و تنها یک خاطره در دل کسانی که مانده بودند، به یادگار گذاشته بودند. گاهی که قلم را زمین می‌گذاشتم، به عکس‌ها نگاه می‌کردم؛ تصاویری که روزی پر از زندگی بودند و حالا فقط خاطره‌ای در قاب‌های ساده بودند. چشم‌هاشان هنوز حرف داشت؛ حرف‌هایی که هیچ کس دیگر نمی‌شنید. شب‌ها خوابم پر از سایه‌ها و صداهای گذشته بود. صدای گلوله‌ها، صدای نفس‌های بریده، و فریادهایی که در سکوت شب گم می‌شدند. اما در میان همه این صداها، صدایی آرام و گرم به گوشم می‌رسید؛ صدای امید. روزها می‌گذشت و من هر روز بیشتر متوجه می‌شدم که این نوشتن فقط برای زنده نگه داشتن خاطره‌ها نیست. این نوشتن، یعنی مقاومت در برابر فراموشی، یعنی این که بگویم هنوز نخل‌ها ایستاده‌اند، حتی اگر تنشان شکسته باشد. گاهی به حیاط خانه می‌رفتم و زیر آسمان خاکستری می‌ایستادم. باد آرام نخل‌های خشکیده را تکان می‌داد، انگار که آن‌ها هم هنوز نفس می‌کشیدند و داستان‌هایی برای گفتن داشتند. یک روز که به دفترچه نگاه می‌کردم، ناگهان احساس کردم دستی بر شانه‌ام گذاشته شده. برگشتم، اما کسی نبود. فقط سایه خاطرات بود که کنارم ایستاده بود. با خودم گفتم: «باید ادامه بدهم، باید حرف بزنم، باید بنویسم.» چون این راه تنها راهی بود که می‌توانستم به آن‌ها که رفته‌اند وفادار بمانم. و همین فکر بود که به من قدرت می‌داد. حتی وقتی قلم می‌لرزید، وقتی کلمات گم می‌شدند، من می‌نوشتم. برای عشق‌های ناتمام، برای دردهای پنهان، برای سکوت‌هایی که فریاد می‌خواستند. و هر بار که صفحه‌ای را تمام می‌کردم، انگار بخشی از بار آن سال‌ها سبک‌تر می‌شد، هر چند که هیچ‌گاه نمی‌شد همه چیز را به زبان آورد. نوشتن برای من مثل نفس کشیدن بود؛ نفس کشیدن در هوایی پر از خاطره و درد، اما با امید به روزی که این داستان‌ها به گوش کسانی برسند که باید بشنوند.
  19. پارت ۷ چند روز بعد کنار مزار حمید ایستاده بودم. سنگ قبر ساده بود، بدون عکس و تجمل؛ فقط یک آیه کوتاه از قرآن رویش حک شده بود. باد ملایمی شاخه‌های خشک روی سنگ را تکان می‌داد، اما مثل دل من، بی‌حس و سرد بود. دختری کنار مزار نشسته بود؛ چادری خاکی بر سر داشت و چند دفترچه کوچک در دستش بود. وقتی نگاهش به من افتاد، کمی لرزید. ـ دختر: -شما محمد هستی؟ ـ من: -بله... شما؟ لبخندی تلخ زد و گفت: ـ دختر: -من فقط یکی از همان‌هایی هستم که مهدی نجاتشان داد؛ بدون اینکه خودش بشناسد. کنارش نشستم. دفترچه‌ها را باز کرد و صفحه‌ای را نشان داد. ـ دختر: -این دفترچه همان است که مادرم همیشه می‌خواند. از روزهای رفتن مهدی می‌گفت و می‌گفتم که هر چه حرف‌هایش را بفهمم، گفت اسم تو محمد است. سکوت کردم. بغضم اجازه حرف زدن نمی‌داد. ـ دختر: -من هیچ وقت مهدی را ندیدم، اما شب‌ها با او حرف می‌زنم. گاهی حس میکنم عاشقش شده ام. مسخره نیست؟ ـ من: -نه. هیچ عشقی مسخره نیست، وقتی ریشه در دل خاک داشته باشد.- دفترچه را بوسید و اشک از چشمانش سرازیر شد. ـ دختر: -شما نوشتید؟ از آن روزها؟ از مهدی؟ سر تکان دادم. ـ من: -نه... هنوز ننوشته‌ام، چون هنوز داستان تمام نشده است.
  20. پارت ۶ هوا گرفته بود. دلها سنگین و گرفته بودند؛ نه از ابر، که از خاطره‌هایی که نمی‌خواستند رها شوند. ناصر کنار من نشسته بود، سکوت میانمان سنگین بود، مثل باری که از دوشمان برداشته نمی‌شد. ـ ناصر: -محمد، باید بریم سراغ یکی دیگه... فرمانده اون عملیات. مردی که آن شب تصمیم گرفت ادامه بده و باعث شد خیلی ها... از دست برن. راه افتادیم به سمت خانه‌ای ساده کنار مسجدی قدیمی. در که باز شد، پیرمردی با لباس خاکی و نگاه خسته جلوی‌مان ایستاد. ـ من: -سلام سرگرد، ما اومدیم حرف بزنیم... از اون شب. پیرمرد نفس عمیقی کشید و گفت: -بشینید... اگر آمدید شکایت کنید، راحت باشید. من دیگه چیزی نمی‌تونم پس بزنم. خانه پر از عکسهای قدیمی بود؛ عکس‌های گردان، خاطراتی که حالا قاب‌شان شکسته بود و خاک گرفته بود. ـ من: -اون شب... عملیات لو رفته بود؟. سرگرد چشمهایش را بست و آهی کشید. -خبر لو رفتن پنج دقیقه بعد از شروع عملیات آغاز شد. فقط پنج دقیقه! من نمی‌تونستم کاری کنم. نه عقب بکشم نه جلو برم. فقط به نیروها گفتم برن... . هر بار پلک می‌زد، تصویر بچه‌هایی که آن شب می‌رفتند جلوی چشمش رژه می‌رفتند. ـ ناصر: -ابراهیم؟ همونی که ما دیدیمش با دو نام؟. سرگرد به طرف اتاق رفت و نوار کاستی آورد. در ضبط و صدای مردانه ای لرزان و نفس‌زده پخش شد: نوار: -من دیگه نمی‌تونم بیرون بیام. از این لحظه نه ایرانی‌ام، نه زنده. فقط بدونید... خائن نیستم. سکوت دوباره بر فضای حکم‌فرما شد. خاک و پشیمانی در هوا معلق بود. سرگرد با صدایی شکسته گفت: -قهرمان؟ ما فقط زنده موندیم. گاهی زنده موندن بدترین عذابه. وقتی از خانه بیرون آمدیم، ناصر آهی کشید: -فکر می‌کردیم آن شب یه اشتباه ساده بود. اما شاید بزرگ‌ترین سکوت بعد از بلندترین فریاد بود. من فقط سر تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم. نفسی از ته سینه‌ای که دیگر آرام نبود و سالم هم نبود.
  21. پارت ۵ آن شب را با ناصر تا صبح بیدار ماندم. نمی خواست بخوابد. می‌گفت وقتی چشم‌هام بسته می‌شن، صدای کابل میاد. صدای زنجیر. گفتم: -تو برگشتی، این یعنی قوی بودی. ـ ناصر: -نه، فقط زنده موندم. و گاهی زنده موندن، بدترین نوع مجازاته. نور صبح آرام از پنجره گذشت. ناصر بلند شد. گفت: -بیا بریم، یه جایی هست که باید بری. یه چیزی باید ببینی. راه افتادیم. شهر هنوز نفس نکشیده بود. خیابونا خالی، مثل دل ما. رفتیم تا کوچه‌ای قدیمی، با دیوارهای کاهگلی. در خانه‌ای چوبی را زد. پیرزنی در را باز کرد. صورتش پرچین، ولی چشم‌هایش بیدار. ـ ناصر: -خاله... منم. نادر. رفیق حمید. زن فقط نگاهش کرد. نه جیغ، نه اشک. آهسته گفت: -تو برگشتی... اما پسر من نه. ما را برد داخل. اتاقی پر از قاب عکس. عکس‌های حمید، کنار مادرش، در حیاط، با لباس بسیجی. روی یکی از قاب‌ها نوشته‌های با دست کودکان بود: «بابا، کی میای؟» نشست ناصر. نفسش سنگین شده بود. ـ ناصر: -خاله... من باید یه چیزی بگم. یه رازی که سالها تو دلمه. من چیزی نگفتم. حس می‌کردم فقط بشنوم. ناصر گفت: -اون شب... اون عملیات... از قبل لو رفته بود. ما فکر می‌کردیم قراره غافلگیر کنیم، ولی عراقیا منتظر بودن. دقیقا با همون آرایش حمله‌مون. زن هیچ نگفت. لبخند تلخی زد. ـ زن: -یعنی خیانت؟ ـ ناصر: -نمی‌دونم. ولی یه نفر بینمون بود. یه اسم... یه چهره... یکی که دوبار دیده بودمش. یه بار با اسم «کمیل»، یه بار «ابراهیم». لرزیدم. آن اسم برایم آشنا بود. ابراهیم را یک بار در مقر دیده بودم. مهربان آرام. اما حالا، فقط یک سایه مانده بود. زن فقط گفت: هر چی بود... بچه‌م با لبخند رفت. نذارید خاطره‌ش آلوده اشک شه. آن شب، من و ناصر تا صبح نخوابیدیم. هیچکس گریه نکرد. اما چیزی در خاطره آن شب شکست. نه در قبر حمید، نه در دل مادرش؛ در «یقین ما» به عدالت.
  22. پارت ۴ باران نیامده بود، اما هوا بوی خیس می‌داد. شاید از خاک بود، یا شاید از دل خودم. چند شب گذشته بود و من هنوز ننوشته بودم که مهدی چطور نفس می‌کشید. فقط نوشته بودم که مرد. گویی مرگش را راحت‌تر از زندگی‌اش می‌شد نوشت. آن‌ها صدایم می‌زدند. خاطرات. هر شب، از پنجره، از گوشه‌های دیوار، از لای پرده‌ای که باد تکانش می‌داد. اسمها می‌آمدند و نمی‌رفتند. محمود، ناصر، حمید یکی‌یکی می‌نشستند روی میز، کنار کاغذها، و نگاه می‌کردند که چرا هنوز چیزی ننوشته‌ام. آن شب که شروع کردم، دست‌هایم بی‌اجازه می‌نوشتند. بدنم سرد بود، ولی کلمات می‌سوختند. نوشتم از محمود، از آخرین صبح، وقتی گفت: -دیشب خواب دیدم برمی‌گردیم، اما کسی منتظرم نیست. و بعد خندید. من خندیدم. و صبح شد. هیچ‌کس نگفت قرار است همان روز برنگردد. بعد، ناصر آمد. نه در خواب، نه در خاطره. واقعی زنده. پشت در خانه ام. آن‌ها باهم ساکن بودند. من و او. هر دو مثل کسانی که یادشان رفته چطور باید بغل کنند. ـ نادر: -من برگشتم... نمی‌دونم چرا، نمی‌دونم چطوری... فقط زنده‌ام. چشمهایش رنگ نداشت. صدایش توی سینه‌اش مانده بود. نشستم روبه‌رویش. حرفی نمی‌آمد. فقط سکوت، و صدای چای که در استکان میریخت. ـ ناصر: -تو نوشتی؟ از اون شب؟ از حمید؟ از ما؟. سری تکان دادم. ـ من: -نوشتم... ولی انگار چیزی کم بود. شاید تو. ساکت شد. فنجان را نگرفت. گفت: -من وقتی برگشتم، دنبال مادرم گشتم. قبرستان، ردیف ۲۷، تنها خوابیده. حتی نفهمیده برگشتم. چیزی ته گلویم ماند. ناصر فقط خیره شد. گفت: -حمید رفت، چون من پوشش دادم. هنوز فکر می‌کنم تقصیر من بود. و بغض کرد، بیاشک. اینجوری مردها گریه می‌کنند.
×
×
  • اضافه کردن...