بــیــگــانــه
پارت چهارم
حمام کوچکمان را برای ورودم آماده کردم؛ سبدی پشت در گذاشتم و حوله و لباسهایم را آنجا گذاشتم تا بعد از حمام بردارم؛ حالا که کسی در خانه نبود بهترین فرصت بود.
حسابی خودم را شستم و بیرون آمدم.
چیزی به اذان نمانده بود؛ چادر پوشیده و بعد از اذان شروع به مناجات با خدایی کردم که صلاحم را بهتر می دانست.
آن موقع ها وقتی قند گرفته بودم زیاد ناسپاسی میکردم اما سیاوش یک به یک ثانیههایم را پر از نور کرد؛ نوری که از قلبم گذشت و خدای درونم را هرگز کمرنگ نکرد.
سیاوشِ عزیزم نگذاشت یک لحظه احساس سرخوردگی کنم و من تا ابد و یک روز مدیونِ اوی دیپلمه میماندم و تن به زندگی با برادرِ تحصیل کردهاش نمیدادم.
سجاده را جمع کردم؛ کمی سرخاب سفیداب کردم.
لباسی که تنم بود؛ برایم جالب نمی آمد؛ عبای زیبای بِروزی را که به تازگی ساجده خانم برایم دوخته بود، پوشیدم و آراسته به حیاط رفتم.
عمه ملوک تا مرا دید اشک در چشمانش جمع شد؛ با گوشه چارقدش آن را پاک کرد و شروع به تعریف و تمجید کرد؛ این شد که توجه همه را به من جلب کرد!
- عمه فدای صورت ماهت بشه قندِ عسل خونه!
اسفند دود کنم چشم میخوری عمه جان!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم...این روزها شده بودم سرتاسر سکوت و ظاهرم آرام اما درونم آشفتهتر از هروقت دیگری بود!
عمه ملوک از حال دلم خبر داشت! همه میدانستند، اما مرهم نمیشدند ولی عمه جور دیگری با من بود؛ خودش زخم خورده این روزگارِ باقی بود.
همه فکر میکردند بخاطر سالار است که این چنین به خود رسیدهام اما هیچ کسی خبر از خون دلی که میخوردم نداشت!
نگاهم به نگاه اشکی خانوم جان افتاد؛ خوب میدانست غم کهنه شده در دلم چقدر دارد جانم را، ذره ذره روحم را میمکد و من دم نمیزنم.