#پارت ۵
-من نگران توام...می ترسم با این کارات بلایی سر خودت بیاری
-اگه نگران منی پس بهتره که خودت همراهیم کنی...وگرنه هزارتا راه و بی راه هست که من رو به اون مرتیکه می رسونه
-داری منو تهدید می کنی...من هیچی، میدونی اگه پدرت بفهمه باهامون چی کار می کنه؟
-منو می بری یا خودم تنهایی برم.
-باشه...باشه،من که حریف تو نمی شم...سوار ماشین شو.
لبخندی از سر رضایت زدم و بی توجه به نگاه ملتمسانه اش کوله پشتی ام را در دست گرفتم و سوار جیپ قدیمی اش شدم... توی راه هیچ حرفی نزد منم هیچ حرفی نزدم نگاهم فقط معکوس به خرابه های بود که چگونه بر سر مردم ویران شده بودند...
جاده پر از ماشین های نظامی آمریکایی ها بود که داشتن به سمت مرکز شهر حرکت می کردند، هر کدوم از اون ماشین ها رو که می دیدم خون جلوی چشمم رو می گرفت و از خود بی خود می شدم، دلم می خواست اونقدر توانایی داشته باشم تا همشون رو سرنگون کنم...
منطقه ای که داشتیم ازش عبور می کردیم فرقی با خاکریز و جبهه جنگ نداشت...کم کم می تونستم صدای تیر اندازی ها و صدای گلوله تانک ها رو از نزدیک بشنوم...
تا به حال میدون جنگ رو از نزدیک ندیده بودم... از ترس آب دهانم را قورت دادم و چشمان نگرانم رو به جلو دوختم.
-ببین داریم به ایست بازرسیشون نزدیک می شیم. عادی باش هیچی ام نگو...من خودم می دونم چه جوری باهاشون رفتار کنم.
از استرس لبم رو به دندون کشیدم و گفتم:«باشه»
-خوبه.
وقتی که به ایستگاه رسیدیم مردی که تو ایستگاه وایساده بود اسلحه شو زد به شیشه ی ماشین... همین کافی بود تا من زهره ترک بشم.