پارت ۱
صدای گنجشکها از پنجرهی نیمهباز کلاس به گوش میرسید. آفتاب کمجان زمستانی از میان شاخههای خشک درختان حیاط عبور میکرد و سایههای لرزانی روی دیوار میانداخت. بوی گچ و کاغذ کهنه در فضای کلاس پیچیده بود. گلاندام گچ را بین انگشتانش چرخاند و آخرین جملهی شعر را روی تخته نوشت.
(ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم کردهام...)
دستش لحظهای روی کلمات مکث کرد. چقدر این شعر را دوست داشت، انگار در خودش میدیدش. گم شده، میان رویاها و واقعیت، میان دنیا و دل. صدای زنگ پایان کلاس در فضای آموزشگاه طنین انداخت. دخترها با هیجان مشقهایشان را جمع کردند، دفترهایشان را در کیفهای رنگارنگشان چپاندند و با همهمهای شیرین از کلاس بیرون دویدند. چند نفرشان دم در ایستادند، زیر لب چیزی گفتند و خندیدند. یکی از آنها، دختری با مقنعهی اتو کشیده و چشمانی مشتاق، آرام پرسید:
- خانم معلم، شما امروز شعر جدید یادمون نمیدین؟
گلاندام لبخندی زد، اما قبل از اینکه جوابی بدهد، فهیمه از راه رسید. با چادر مشکی مرتب و کیف چرمی کوچکش کنار در ایستاد، انگار عجله داشت.
- گلاندام، مدیر صدات کرده. میگه کار مهمی باهات داره.
گلاندام پلک زد. کار مهم؟ یعنی کسی از سبک تدریسش شکایت کرده بود؟ یا شاید قرار بود کلاسهایش را تغییر دهند؟ نگاهش برای لحظهای روی تخته ماند، روی کلمات شعر. صدای قدمهای شاگردان در راهرو کمکم محو شد.
- حالا چی شده؟
- نمیدونم. ولی به نظر جدی میاومد.
گلاندام چادرش را مرتب کرد، کیفش را برداشت و همراه فهیمه راه افتاد. راهروی آموزشگاه، باریک و بلند، با دیوارهای کرمرنگی که رد قدیمی دستهای کوچک شاگردان رویشان مانده بود، با صدای همهمهی معلمان و دانشآموزان پر شده بود. نور آفتاب از پنجرههای بلند مشبک به زمین میتابید و طرحی از مربعهای روشن روی موزاییکهای کهنه میانداخت. بوی چای و کمی هم بوی عطر تلخ از دفتر مدیر به مشام میرسید. فهیمه با لحنی که کمی شیطنت داشت، گفت:
- فکر میکنی ترفیع بگیری؟
گلاندام نیمنگاهی به او انداخت و لبخند کمرنگی زد.
- خدا میدونه!
دفتر مدیر، اتاقی ساده اما گرم بود. پردههای سبز تیرهی پشت میز، نور را کمی فیلتر کرده بودند و فضا را دلنشینتر میکردند. یک قفسهی پر از پرونده در گوشهای جا خوش کرده بود و روی میز، فنجانی از چای نیمهخورده کنار یک تقویم قدیمی دیده میشد.
مدیر، زنی میانسال با عینک نقرهای و مقنعهی سرمهای، به محض دیدن گلاندام عینکش را کمی پایین کشید و لبخند زد.
- خوش اومدی، گلاندام جان. بشین.
گلاندام روی صندلی چوبی نشست، کیفش را روی زانو گذاشت و منتظر ماند. مدیر دستی به کاغذهای روی میز کشید و نفس عمیقی کشید، انگار که دنبال کلمات مناسب میگشت.
- ببین عزیزم، یه پیشنهادی برای تدریس داری، ولی یه کم متفاوته.
گلاندام کمی جا به جا شد. پیشنهاد؟
- یکی از دوستانم در منطقهای پایینشهر، مدرسهای داره که به معلم ادبیات نیاز دارن. بچههاشون به شدت مشتاق یادگیری هستن، اما امکانات زیادی ندارن. تو معلم قابلی هستی، فکر کردم شاید بخوای این فرصت رو امتحان کنی. ذهن گلاندام لحظهای از حرکت ایستاد. تصویری در ذهنش شکل گرفت کوچههای باریک و پر از گرد و خاک، دیوارهای آجری که ترک خورده بودند، کودکانی که با چشمانی پر از امید به معلمشان نگاه میکردند.
- یعنی... باید آموزشگاه رو ترک کنم؟
مدیر سری تکان داد.
- نه، فقط دو روز در هفته. میتونی اینجا هم بمونی.
گلاندام نگاهش را از مدیر گرفت و به پنجره دوخت. شاخههای درخت یاس بیرون از دفتر آرام تکان میخوردند، انگار که در سکوت با او حرف میزدند.
حرفهای مدیر در گوشش تکرار شد. مدتها بود که احساس میکرد در حصاری نامرئی گرفتار شده. خانهی بزرگشان، سفرهای تابستانی، مهمانیهای خانوادگی، توقعات بیپایان پدر و مادرش که از او میخواستند در چارچوبی از پیش تعیینشده زندگی کند. اما او همیشه چیزی فراتر میخواست. چیزی که عمیقتر باشد. چیزی که بوی خاک، بوی شعر، بوی زندگی بدهد. نمیدانست چرا، اما در قلبش احساس گرمایی کرد. شاید این همان تغییری بود که همیشه منتظرش بود. نفس عمیقی کشید، نگاهش را به مدیر دوخت و آرام گفت:
- چه زمانی باید برم؟
مدیر لبخندی زد، انگار که انتظار چنین جوابی را داشت.