رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    318
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. پارت ۱ صدای گنجشک‌ها از پنجره‌ی نیمه‌باز کلاس به گوش می‌رسید. آفتاب کم‌جان زمستانی از میان شاخه‌های خشک درختان حیاط عبور می‌کرد و سایه‌های لرزانی روی دیوار می‌انداخت. بوی گچ و کاغذ کهنه در فضای کلاس پیچیده بود. گل‌اندام گچ را بین انگشتانش چرخاند و آخرین جمله‌ی شعر را روی تخته نوشت. (ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم کرده‌ام...) دستش لحظه‌ای روی کلمات مکث کرد. چقدر این شعر را دوست داشت، انگار در خودش می‌دیدش. گم شده، میان رویاها و واقعیت، میان دنیا و دل. صدای زنگ پایان کلاس در فضای آموزشگاه طنین انداخت. دخترها با هیجان مشق‌هایشان را جمع کردند، دفترهایشان را در کیف‌های رنگارنگشان چپاندند و با همهمه‌ای شیرین از کلاس بیرون دویدند. چند نفرشان دم در ایستادند، زیر لب چیزی گفتند و خندیدند. یکی از آن‌ها، دختری با مقنعه‌ی اتو کشیده و چشمانی مشتاق، آرام پرسید: - خانم معلم، شما امروز شعر جدید یادمون نمی‌دین؟ گل‌اندام لبخندی زد، اما قبل از اینکه جوابی بدهد، فهیمه از راه رسید. با چادر مشکی مرتب و کیف چرمی کوچکش کنار در ایستاد، انگار عجله داشت. - گل‌اندام، مدیر صدات کرده. می‌گه کار مهمی باهات داره. گل‌اندام پلک زد. کار مهم؟ یعنی کسی از سبک تدریسش شکایت کرده بود؟ یا شاید قرار بود کلاس‌هایش را تغییر دهند؟ نگاهش برای لحظه‌ای روی تخته ماند، روی کلمات شعر. صدای قدم‌های شاگردان در راهرو کم‌کم محو شد. - حالا چی شده؟ - نمی‌دونم. ولی به نظر جدی می‌اومد. گل‌اندام چادرش را مرتب کرد، کیفش را برداشت و همراه فهیمه راه افتاد. راهروی آموزشگاه، باریک و بلند، با دیوارهای کرم‌رنگی که رد قدیمی دست‌های کوچک شاگردان رویشان مانده بود، با صدای همهمه‌ی معلمان و دانش‌آموزان پر شده بود. نور آفتاب از پنجره‌های بلند مشبک به زمین می‌تابید و طرحی از مربع‌های روشن روی موزاییک‌های کهنه می‌انداخت. بوی چای و کمی هم بوی عطر تلخ از دفتر مدیر به مشام می‌رسید. فهیمه با لحنی که کمی شیطنت داشت، گفت: - فکر می‌کنی ترفیع بگیری؟ گل‌اندام نیم‌نگاهی به او انداخت و لبخند کمرنگی زد. - خدا می‌دونه! دفتر مدیر، اتاقی ساده اما گرم بود. پرده‌های سبز تیره‌ی پشت میز، نور را کمی فیلتر کرده بودند و فضا را دلنشین‌تر می‌کردند. یک قفسه‌ی پر از پرونده در گوشه‌ای جا خوش کرده بود و روی میز، فنجانی از چای نیمه‌خورده کنار یک تقویم قدیمی دیده می‌شد. مدیر، زنی میانسال با عینک نقره‌ای و مقنعه‌ی سرمه‌ای، به محض دیدن گل‌اندام عینکش را کمی پایین کشید و لبخند زد. - خوش اومدی، گل‌اندام جان. بشین. گل‌اندام روی صندلی چوبی نشست، کیفش را روی زانو گذاشت و منتظر ماند. مدیر دستی به کاغذهای روی میز کشید و نفس عمیقی کشید، انگار که دنبال کلمات مناسب می‌گشت. - ببین عزیزم، یه پیشنهادی برای تدریس داری، ولی یه کم متفاوته. گل‌اندام کمی جا به جا شد. پیشنهاد؟ - یکی از دوستانم در منطقه‌ای پایین‌شهر، مدرسه‌ای داره که به معلم ادبیات نیاز دارن. بچه‌هاشون به شدت مشتاق یادگیری هستن، اما امکانات زیادی ندارن. تو معلم قابلی هستی، فکر کردم شاید بخوای این فرصت رو امتحان کنی. ذهن گل‌اندام لحظه‌ای از حرکت ایستاد. تصویری در ذهنش شکل گرفت کوچه‌های باریک و پر از گرد و خاک، دیوارهای آجری که ترک خورده بودند، کودکانی که با چشمانی پر از امید به معلمشان نگاه می‌کردند. - یعنی... باید آموزشگاه رو ترک کنم؟ مدیر سری تکان داد. - نه، فقط دو روز در هفته. می‌تونی اینجا هم بمونی. گل‌اندام نگاهش را از مدیر گرفت و به پنجره دوخت. شاخه‌های درخت یاس بیرون از دفتر آرام تکان می‌خوردند، انگار که در سکوت با او حرف می‌زدند. حرف‌های مدیر در گوشش تکرار شد. مدت‌ها بود که احساس می‌کرد در حصاری نامرئی گرفتار شده. خانه‌ی بزرگشان، سفرهای تابستانی، مهمانی‌های خانوادگی، توقعات بی‌پایان پدر و مادرش که از او می‌خواستند در چارچوبی از پیش تعیین‌شده زندگی کند. اما او همیشه چیزی فراتر می‌خواست. چیزی که عمیق‌تر باشد. چیزی که بوی خاک، بوی شعر، بوی زندگی بدهد. نمی‌دانست چرا، اما در قلبش احساس گرمایی کرد. شاید این همان تغییری بود که همیشه منتظرش بود. نفس عمیقی کشید، نگاهش را به مدیر دوخت و آرام گفت: - چه زمانی باید برم؟ مدیر لبخندی زد، انگار که انتظار چنین جوابی را داشت.
  2. در کوچه‌های خاموشِ باد، دختری با بادبادکی در دست، سرگردانِ بودن و شدن. تیله‌ها در خاک گم می‌شوند، خنده‌ها در غبار می‌رقصند، و آینه‌ای دوردست، چهره‌ای تازه را وعده می‌دهد. چادر شب روی حوض افتاده، ماه در آب شکسته است، و دختری در هیاهوی دل، نخ زرین سرنوشتش را می‌جوید.
  3. نام اثر: هجرت تعشق نویسنده: کهکشان ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: یک دختر، یک تصمیم، و سفری که مسیر زندگی‌اش را دگرگون می‌کند. در میان نغمه‌ها و واژه‌ها، صدایی آشنا او را به سوی تقدیری نامعلوم می‌خواند. سکوتی که پر از حرف است، نذری که در تاریکی بسته می‌شود، و دیداری که سرنوشت را به چالش می‌کشد. گاهی، راه حقیقت از میان دوراهی‌های دشوار می‌گذرد... .
  4. مهتاب، با گام‌هایی آرام اما سنگین، از چادر مادرش بیرون آمد. نسیم خنکی در هوا پیچیده بود و بوی دود آتش‌های نیمه‌خاموش، با عطر نان و شیر تازه، درهم آمیخته بود. آسمان، سیاه و پرستاره، بالای سر ایل گسترده شده بود و صدای شبانه‌ی جیرجیرک‌ها، مانند موسیقی‌ای خاموش و مداوم، فضا را پر می‌کرد. اما ذهن مهتاب آرام نبود. حرف‌های مادرش درباره‌ی بی‌بی حلیمه در سرش می‌چرخید. «وقتی به شهر رفتی، بهتره پیش دایه‌ات بمونی. بی‌بی حلیمه، زن داناییه. هنوز که هنوزه، با همه‌ی ایل‌های اطراف در ارتباطه، از خبرها باخبره. می‌تونه کمکت کنه.» مهتاب با دقت به حرف‌های مادرش گوش داده بود. مادرش گفته بود که بی‌بی حلیمه زنی مهربان اما زیرک است. کسی که روزگاری در این ایل، همچون سایه‌ای مراقب او بوده و حالا، در شهر، هنوز هم نفوذ و قدرتی دارد. مهتاب با خود فکر کرد: - پس قرار نیست در شهر غریب باشم. حداقل کسی هست که به او اطمینان داشته باشم. با این فکر، آرام‌تر شد و قدم‌هایش را در تاریکی شب به سمت بخش‌های مختلف ایل کج کرد. نمی‌خواست به چادر خودش برود. احساس خستگی نمی‌کرد، اما ذهنش پر از افکار درهم‌وبرهم بود. میان چادرها… از کنار چادرهای نگهبان‌ها رد شد، جایی که مردان ایل، سر نیزه‌هایشان را به دیوار چادر تکیه داده بودند و آرام در حال گفتگو بودند. بعضی از آن‌ها نگاه‌های کوتاهی به او انداختند و بلند شدند، مهتاب دستی به معنای راحت باشید برایشان بلند کرد و از کنارشان گذشت. کمی جلوتر، صدای خنده‌های سرخوشانه‌ی دختران ایل، در سکوت شب پیچید. مهتاب ناخودآگاه ایستاد. چند دختر جوان، کنار اسب‌ها نشسته بودند. بعضی از آن‌ها یال‌های اسب‌ها را شانه می‌زدند، بعضی گیسوان همدیگر را می‌بافتند و بعضی هم، درحالی که به آسمان نگاه می‌کردند، با هیجان حرف می‌زدند و می‌خندیدند. یکی از دخترها گفت: - ای کاش فردا اجازه بدن بریم کنار چشمه، دلم لک زده برای آب‌‌تنی! دیگری با شیطنت گفت: - اگه مهتاب خان بذاره! می‌دونی که زمستونا یاغی‌ها برای ایل‌ها کمین میکنن تا خرج زمستون رو با غارت از ایل‌ها به ‌دست بیارن، فکر نکنم مهتاب خان اجازه بده بریم لب چشمه خطرناکه! همه شرشان را تکان دادند، اما مهتاب در جای خودش خشک شد. (مهتاب خان.) نه( مهتاب)، نه آن دختری که روزگاری میانشان می‌خندید، بازی می‌کرد، موهایش را در آب چشمه می‌شست و یال اسبش را با دستان خودش شانه میزد. چقدر دور شده بود از این روزها… از همان شبی که پدرش فوت شد، انگار یک شبه تغییر کرد. دیگر دختران ایل، نه هم‌بازی‌هایش، بلکه افراد تحت فرمانش شدند. زندگی برایش دیگر خنده و آزادی نداشت، بلکه پر بود از جنگیدن، تصمیم‌گیری، سیاست و مسئولیت. یک شبه، دخترِ ایل، به خانِ ایل تبدیل شد. آهی کشید. قدمی به عقب برداشت. نمی‌خواست آن‌ها او را ببینند. نمی‌خواست نگاهشان را ببیند که حالا دیگر، نه با شیطنت و دوستی، بلکه با احترام و فاصله به او نگاه می‌کردند. سرش را پایین انداخت و بدون اینکه بیشتر بایستد، مسیرش را به سمت چادر خودش کج کرد.
  5. رنگ قشنکت مبارک خانم🫀🫀

    1. نگین

      نگین

      مرسی عزیزم

  6. Kahkeshan

    مشاعره با اسم پسر🩵

    سپهر
  7. Kahkeshan

    مشاعره با اسم پسر🩵

    توریالی
  8. Kahkeshan

    مشاعره با اسم دختر🩷

    اسما
  9. Kahkeshan

    مشاعره با اسم دختر🩷

    یاس
  10. سویس میخاستم بگم سوسیس😂
  11. مهتاب بعد از ساعتی که در مهمانی حضور داشت، متوجه شد مجلس کم‌کم رو به پایان است. بزرگان ایل‌ها یکی‌یکی از جا برخاستند و با احمدخان خداحافظی کردند. صدای همهمه‌ی آرامی در میان جماعت پیچیده بود. سینی‌های مسی از جلوی مهمانان جمع می‌شد و خدمه، چراغ‌های نفتی را روشن می‌کردند. مهتاب با وقار از جایگاهش برخاست. افرادش، که از دور مراقب او بودند، سریع آماده شدند. نگاه‌هایی که از گوشه و کنار مجلس به او دوخته شده بود، دیگر پر از تحسین بود. حتی آنها که شاید از حضور یک خان زن در میانشان راضی نبودند، نمی‌توانستند قدرت و صلابتی را که در وجودش موج می‌زد، نادیده بگیرند. احمدخان جلو آمد و درحالی که دست‌هایش را پشت کمر قلاب کرده بود، با صدایی گرم اما محکم گفت: - به سلامت خانم مهتاب، امیدوارم دوباره شما و ایل‌تون رو اینجا ببینیم. مهتاب سری تکان داد. - ممنون از مهمان‌نوازیتون، احمدخان. احمدخان با نگاه نافذش ادامه داد: - امیدوار بودم شب را به ما افتخار بدهید بانو مهتاب. مهتاب با همان لبخند آرام اما حساب‌شده، پاسخ داد: - نه، امشب باید به ایل برگردم. احمدخان نگاهی معنی‌دار به او انداخت و بعد سرش را تکان داد. - پس خدا پشت‌وپناهتون. مهتاب بی‌آنکه چیزی اضافه کند، به سمت اسبش رفت. افرادش همگی سوار شدند و با اشاره‌ی او، کاروان کوچکشان از ایل احمدخان خارج شد. وقتی به نزدیکی ایل خود رسیدند، آسمان کاملاً تاریک شده بود. آتش‌های کوچک در اطراف چادرها روشن بود و سگ‌های گله، در گوشه و کنار، در حال پاسبانی بودند. نسیم خنکی میان چادرهای بزرگ و کوچک ایل می‌پیچید و بوی نان تازه‌ی پخته‌شده در هوا پیچیده بود. مهتاب مستقیم به سمت چادر خودش نرفت. ابتدا راهش را به سمت چادر مادرش، خاتون، کج کرد. وقتی نزدیک شد، خاتون، که داخل چادر نشسته بود و کنار سماور چای تازه دم می‌کرد، با دیدنش لبخند زد. - اومدی دخترم، خدا رو شکر. بیا بشین. مهتاب وارد شد یک راست به سمت مادرش رفت و دستش را بوسید و مقابل مادرش نشست. استکان چای داغی را که خاتون برایش ریخته بود، در دست گرفت و لحظه‌ای با نگاه مهربان اما جدی‌اش به او خیره شد. خاتون درحالی که دستمالی را روی زانویش تا می‌کرد، پرسید: - چطور بود اونجا؟ مهتاب به آرامی جواب داد. - همون‌طور که باید. لحظاتی در سکوت گذشت. فقط صدای جیرجیرک‌ها از بیرون شنیده می‌شد. مهتاب بالاخره پرسید: - از برادرام خبر داری؟ خاتون چهره‌اش در هم رفت و با ناراحتی سری تکان داد. - مهتاب، کار درستی نکردی که اونارو خدمتکار ایل خوندی. دلشون شکسته، رنج می‌برن. مهتاب استکان چای را روی سینی گذاشت. دستش را روی زانوهایش قفل کرد و کمی به جلو خم شد. - خیانت، تاوان داره، خاتون. من بهشون فرصت دادم، اما اونا خودشون راهشونو انتخاب کردن. خاتون آهی کشید. - نوزم برادران تو هستن، خون شما توی رگاشونه. شاید... شاید وقتی ببینن که هنوز براشون راهی هست، تغییر کنن. مهتاب چیزی نگفت. چشمانش در شعله‌ی آرام فانوس کنار چادر منعکس شد. چند لحظه گذشت، بعد نفس عمیقی کشید و گفت: - هفته‌ی دیگه عازم شهر می‌شم. خاتون با تعجب سرش را بلند کرد. - بالاخره تصمیم گرفتی بری؟ - باید برم. نمی‌تونم بذارم این مسائل همین‌طور بمونه. خاتون نگاهی نگران به دخترش انداخت. اما چیزی نگفت، فقط سری تکان داد. مهتاب ادامه داد: - وقتی رفتم و تا وقتی که برگردم، ایل رو به شما می‌سپارم. مشکلاتی که می‌تونید، خودتون حل کنید. اگر نشد، از بزرگای ایل کمک بگیرید. اما اگه هیچ راهی نبود، صبر کنید تا برگردم. خاتون، که حالا نگاهش آرام‌تر شده بود، دستش را روی دست دخترش گذاشت و لبخند محوی زد. - تو خان بزرگی شدی، مهتاب. خدا بهت قوت بده. مهتاب نگاهش را به مادرش دوخت، اما در ذهنش، هزاران فکر دیگر می‌چرخید.
  12. سلام بانو 

    اعلانای چت باکس برام نمیاد 

    برا همه اینطوریه یا نه فقط من؟ 

    1. nastaran

      nastaran

      چت اعلان نداره که گل

    2. Kahkeshan

      Kahkeshan

      متوجه شدم 🤔

      ممنونم🫀

  13. این اولین اثرم از داستان ها رمانمه که اینقدر سریع کارش پیش رفت 

    خدایی ذوق کردم🥲

    1. Paradise

      Paradise

      انشالله اثرهای بیشتری ازت بخونیم❤️

  14. سلام درخواست ویراستار
  15. صبح شده بود. صبحِ روزی که قرار بود فاطمه را به عقد مردی دربیاورند که دلش با او نبود. از وقتی چشمانش را باز کرده بود، یک‌ریز گریه می‌کرد. دلش سنگین بود، نفسش تنگ، انگار که داشت خفه می‌شد. چند زن از محله آمده بودند، خانه را مرتب می‌کردند، حیاط را آب و جارو می‌زدند، قالیچه‌ها را تکان می‌دادند، سفره‌ی عقد را می‌چیدند. همه چیز آماده‌ی جشن بود… اما قلب فاطمه؟ نه! *** ظهر شد، آرایشگر آمد. موهایش را شانه زد، صورتش را سفید کرد، گونه‌هایش را گلگون. اما فاطمه حتی یک‌بار هم به آینه نگاه نکرد. یکی از نوچه‌های حاجی با بقچه‌ای آمد. لباس عقد را آورده بود، با چادری سفید. چشم فاطمه که به آن چادر سفید افتاد، دنیا روی سرش خراب شد. قلبش چنان فشرده شد که نتوانست نفس بکشد. دستش را به دیوار گرفت، اما دنیا دور سرش چرخید… و افتاد. زن‌ها جیغ کشیدند، ننه دوید، گلاب و مهر زیر بینی‌اش گرفت، آرام دم گوشش گفت: - بلند شو دختر، آبرومون رفت! بعد سرش را بالا گرفت و به زن‌های دور و برش خندید: - دخترم از دلتنگی منه که این‌طور بی‌قراری می‌کنه! اما کسی نفهمید که فاطمه از غصه افتاده بود، از درد، از عشقِ سرکوب‌شده‌اش… وقتی به خود آمد، لباس را که پوشید، دیگر برایش یقین شد که دارد دفن می‌شود… سفره‌ی عقد را انداخته بودند. همه شاد بودند، خندان، پر از هیاهو. حاج فتح‌الله آمد، کنارش نشست. بوی عطر تلخش مشام فاطمه را پر کرد. عاقد آمد. دفترش را باز کرد. صدایش در گوش فاطمه زنگ زد: عروس خانم، وکیلم؟ - عروس رفته گل بچینه. زن‌ها خندیدند. ننه بازوی فاطمه را فشرد. - وکیلم دخترم؟ فاطمه به انگشتانش خیره شد. به دستانی که فقط دست‌های قاسم را می‌خواست… یکی از زنان با خنده گفت: - زیر لفظی می‌خواد... ثانیه‌ها برایش کند شدند. دنیا ایستاد. - عروس خانم؟ یک تصمیم آنی، تصمیمی که همه چیز را ویران می‌کرد… اما او را نجات می‌داد! لب‌هایش لرزید. ننه گوشش را تیز کرد. حاجی، منتظر. زن‌ها، ساکت. و بعد… یک کلمه. - نه! زن‌ها جیغ کشیدند، ننه سرش را میان دستانش گرفت، حاجی، بهت‌زده. فاطمه بلند شد، حاجی نگاه کرد. - هر کاری کردم بفهمی نمی‌خوامت، اما تو کور بودی! تو فقط خواستن رو بلد بودی، نه فهمیدن رو! حاجی، سرخ شد، فریاد زد: - چطور منو، پول منو، این زندگی رو می‌فروشی به یه پسر سبزی‌فروش؟! به یکی که نون شبش رو نداره؟! فاطمه لبخند زد، چانه‌اش لرزید، اما محکم گفت: - من عشق اون سبزی‌فروش رو به صدتا مثل تو، به کرور کرور پولات که چرک کف دسته، نمی‌فروشم! و دوید. از میان نگاه‌های شوکه‌ی زن‌ها، از کنار سفره‌ای که برایش نفرین شده بود، از روی دلی که دیگر از قید و بند رها شده بود… در را باز کرد. او را دید قاسم را، قاسم، همان‌جا، پشت در، با چشمانی پر از اشک، با دستی که روی سینه‌اش گذاشته بود، انگار که دلش در حال شکستن بود. لبخند زد. اما لبخندی که پر از درد بود. - فاطمه خانم… لبش لرزید. کمی مکث کرد، سپس آرام گفت: - این پسر سبزی‌فروش… بدجور دچارت شده، خراب شده… دل به دل این فلک‌زده می‌دی؟ فاطمه نگاهش کرد. چشمانش از اشک برق زدند. لبخند زد، اما این‌بار… از ته دل. و بعد، سرش را بلند کرد، به همه، به تمام دنیا، به زمین و زمان فریاد زد: - می‌خواهمت! که خواستنی‌تر از هر کسی… کو واژه‌ای که ساده‌تر از این بیان کنم؟ و به سویش دوید. در میان اشک‌ها، در میان فریادهای ننه، در میان نگاهی که دیگر برای هیچ‌کس نبود… جز برای قاسم. _پایان_
×
×
  • اضافه کردن...