-
تعداد ارسال ها
318 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan
-
مترسک ایستاده است، گواهی خاموش بر مزرعهای که کلاغها تسخیرش کردهاند. گاه و بیگاه، باد از شانههای پوسیدهاش میگذرد، اما هیچک.س نیست که لرزشش را بفهمد. دل بیقرارش، پر از قصههاییست که به گوش هیچ انسانی نرسید، پر از فریادهایی که در سکوت جوانه زدند و من، در این ویرانه، شبیه او شدهام؛ ایستاده، تنها، میان خاطراتی که فقط مرا میآزارند.
-
کهکشان در چشمهایم چرخ میخورد، مدارها از مسیر خارج میشوند، انگار نامت جاذبهی جهان را بر هم زده است. نخلها دستهایشان را تا آسمان دراز کردهاند، گویی دعا میکنند که این خیابان، قدمهای مرا به سوی تو برگرداند. در پیچ و تاب این خیابان بیانتها، مثل مسافری که نقشهاش را باد برده، سرگردانم!
-
من از آتش زاده شدهام، از جرقهای که در سیاهی چشمهایت افتاد و جهانم را به کام شعلهها برد. سی*ن*هام خاکستری از کلماتیست که در گلوی سوختهام جا ماندند، ناتمام، خفه و غریب. دستانم را که در باد تکان میدهم، انگار به دنبال چیزی میگردند که دیگر نیست و من، در میانهی این سوختن تنها یک چیز را میدانم؛ که هنوز هم نامت را دوست دارم!
-
آذرخش که از دل ابر گریخت، رگهای آسمان پاره شد و باران، وصیتنامهی ابر را نوشت. جوهر دل من هم بر صفحهی چشمهایم جاری شد. سیاه، تلخ و بیرحم. گوهر واژههایم در مشت تو بود، اما انگار دستی که مرا میساخت، قصد ویرانی داشت. حالا میان این ویرانه، فقط پژواکی مانده که نامم را از دهان تو طلب میکند.
-
پردهی لبخندت را که کنار میزنم، دستانم میان فاصلههایت معلق میماند. گل لیلیومی که برایت آورده بودم، در هوای خنثی نگاهت بیرنگ شد. تو ایستادهای، بیهیچ حسی، بیهیچ شوری و من در میان این سکوت، فرو میریزم. چقدر دردناک است وقتی گلی که برای تو آوردهام، عطرش در مشامت نمیماند.
-
بادخورکهای کوهی دیوانهوار در آسمان میچرخند، گویی زلزلهای در بالهایشان خانه کرده است. غوغای پروازشان، سکوت کوه را میشکند، مثل فریاد عاشقی که جهان را به هم میریزد. در دل این طوفان بال و پر، تعشق جاریست؛ شوری که زمین را به لرزه میاندازد. من میان این آشوب، نامت را فریاد میزنم، شاید بادخورکها پیامم را به تو برسانند.
-
تو که رفتی، عشقمان را رسوایی نامیدند. شهری که شاهد بوسههایمان بود، حالا مرا سنگ میزند. نامت را که میبرم، زخمهایم دوباره دهان باز میکنند و من، در این ویرانهی بیتو، تنهاتر از یک شایعهام... .
-
دریا را مینگرم، جایی که موجها رازهایی نگفته را به ساحل میسپارند. غروب، آسمان را به رنگ چشمهایت درآورده است، همان نگاههایی که شبیه درخشش ماه در تاریکیاند. موجها میآیند و میروند، اما هیچکدام نمیتوانند تصویر تو را از ذهنم بشویند. ساحل، خسته از تکرار قدمهایم، در سکوت به انتظار نشسته است. ای ماهِ من، درخشش چشمانت، روشنترین فانوس شبهای بیانتهای من است.
-
پرسه میزنم میان کوچههای خیال، جایی که هنوز رد پای تو باقیست. حسرتِ لمس دستانت، در جنون بیپایانم ریشه دوانده است. قرص قمر، گاهی شبیه لبخند تو میشود، اما من میدانم که فقط سرابیست. چقدر ساده، در خیالم زندگی کردم با تو... و چقدر سخت، هر شب زیر این ماه، حقیقتِ نبودنت را نفس کشیدم.
-
دیوانگی، نام دیگر من است، وقتی زنجیرهای عقل را پاره میکنم و در شب مهتابی، سایهها را به دنبال تو میگردم. فریادهای عشق، سکوت جادههای خاموش را میشکنند، اما هیچ صدایی به جز نام تو در این جنون شنیده نمیشود. ماه، خسته از نگاههای بیپایان من، پناه میگیرد پشت ابرها، و من میمانم با جادهای که هیچ مقصدی جز تو ندارد. دیوانگی همین است... بیقرار بودن در میان سکون شب و باور اینکه عشق، حتی در تاریکی، راه را پیدا میکند.
-
سکوت را برگزیدهام، چون فریادهایم به آسمان نمیرسد. ماه را مینگرم، گویی معبودم در آن پنهان شده است، چشمانی که شب را معنا میبخشند، عزیز جانم، تویی. بهشت برای من در نگاه تو خلاصه میشود و جهنم همان فاصلهایست که مرا از تو دور میکند. عشق من، اگر مرا بخوانی، سکوت من نیز فریاد خواهد شد.
-
در شبهای کوهستان، نسیم آرامی از دل درختان میگذرد و ماه، همچون آینهای در دل دریاچه میدرخشد. سنجاقک با بالهای نرم خود در سکوت شب میرقصد، همچون عاشقی که در دل شب عشق را نجوا میکند. شب، با تمام سکوتش، پر از اشعار ناتمام است. در این لحظات، تنها نسیم و ماه میدانند که دلها چگونه در این شبهای تاریک، در پی هم پرواز میکنند.
-
شب بود و ماه در تنهاییِ بیانتها میسوخت؛ گویی آینهای بود که شکست، و هر تکهاش در میان ستارگان گم شد. من در گوشهای از جهانِ خاموش ایستاده بودم، و در میان تلاطمِ خاطرات، تصویر تو چون پرتو نوری از میان ابرها به من میرسید. اما این نور، نه روشنی، که داغی بود بر دل.
-
در میان این هیاهوی دلتنگی؛ در لابهلای خیالات به جا مانده از تو آرزو میکنم قاصدکها در هنگام نسیم عشق، رقصکنان به دورت بگردن و من باز مسـ*ـت شده از نگاه داغت جنونوار برای لمس دستانت اعتقادها را کنار گذاشته و آتش دوزخ را بهجان بخرم.
-
این داستان من منتشر نشد؟
-
دلنوشته: مهوار ژانر: عاشقانه دلنویس: کهکشان مقدمه: عزیز جانم، ای مهوار بی تو زمانه تاریک است. نبضهای زندگیام دیگر از حرکت ایستاده اند و موج چشم انتظاری آرام گرفته است. من خسته، دلتنگ با کولهباری، حسرتهای خونآلود دلم را به جاده زدهام و در ژرفای این درد بی درمان، زجه از جفای عشق، فریاد میزنم: - ای مردم، مصدوم عشق نگردید که این درد علاجی ندارد!
- 19 پاسخ
-
- 1
-
-
با ماهور تو رمان رخصت
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست انتشار رمان داستان جزیره | تکمیل شده نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
خسته نباشید بانو🫀 صفحه دوم ویرایش شد✔️- 22 پاسخ
-
- 3
-
-
-
درخواست انتشار رمان داستان جزیره | تکمیل شده نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
-
رمان هجرت تعشق | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
گلاندام نگاهش را از سقف گرفت. جوهر هنوز روی کاغذ براق بود. با گوشهی دستمالی که روی میز داشت، آرام اضافهی جوهر را برداشت و نوشته را بررسی کرد. خطوط کشیده و منحنیهای ظریف، درست همانطور که میخواست، روی کاغذ نشسته بودند. از جای خود برخاست، قلمنی را در جای مخصوصش گذاشت و دوات را بست. حس سبکی عجیبی در انگشتانش بود. هر بار که خطاطی میکرد، این حس آرامش را تجربه میکرد. پردهی اتاق را کمی کنار زد، حیاط در تاریکی شب فرو رفته بود و چراغ حیاط سایههایی لرزان روی دیوارها انداخته بود. صدای آرام مادرش از پایین آمد: - گلاندام، بیا چایی بخور. گلاندام چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. بعد از یک روز کاری طولانی و خطاطی، یک استکان چای تازه بهترین چیزی بود که میتوانست حالش را جا بیاورد. شال روی صندلی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. پایین که رسید، مادرش با استکانی چای کنار بخاری نشسته بود. گرمای بخاری اتاق را دلپذیر کرده بود و رایحهی چای تازه دم در هوا پیچیده بود. مادر، با نگاهی مهربان به او اشاره کرد که کنارش بنشیند. - خطاطی میکردی؟ گلاندام با لبخندی کمرنگ سر تکان داد. - آره، دلم میخواست یه چیزی بنویسم. مادر چای را به سمتش گرفت. گل اندام استکان گرم را میان انگشتانش گرفت، گرمای چای به سرمای نوک انگشتانش نشست. جرعهای نوشید، مزهی گس و عطر دلنشین چای، خستگیاش را آرام آرام از جانش بیرون کشید. استکان چایش را روی میز گذاشت و نگاهش را به بخاری دوخت. مادر هم آهسته جرعهای از چایش نوشید و گفت: - کی قراره بری برای اون مدرسه؟ گلاندام شال روی شانههایش را مرتب کرد و پاسخ داد: - از هفتهی دیگه. فقط دو روز در هفتهست، چیز خاصی نیست. مادر سر ی تکان داد. گلاندام چیزی نگفت. به شعلههای ریز بخاری خیره شد. هفتهی آینده، دو روز در هفته، در مدرسهای دیگر تدریس کردن… اتفاق تازهای نبود ولی هیجان داشت همانند معلمهای تازهکاری که قرار است اولین تجربهشان باشد. -
درخواست انتشار رمان داستان جزیره | تکمیل شده نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بانو من دسترسی ویرایش ندارم به نسترن بانو گفتم ولی تا الان که درست نشده. -
رمان هجرت تعشق | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت ۴ گلاندام بعد از گفتوگو با مادر، آرام از جای خود بلند شد. سکوت خانه در همهمهی افکارش پیچیده بود، تنها صدای تیکتاک ساعت دیواری فضای سالن را پر میکرد. پلههای رو به اتاقش را یکییکی بالا رفت، وارد اتاق شد پردهی نسکافهای اتاقش را کنار زد و به حیاط خیره شد. آسمان هنوز رد کمرنگی از نور غروب را در خود داشت، اما سایههای شب آرامآرام در میان شاخههای خشک درخت یاس جا میگرفتند. چراغ حیاط روشن بود، نوری زرد و ملایم که روی موزاییکهای نمدار حیاط سایههایی لرزان میانداخت. بوی خاک بارانخورده و سرمای زمستانی در هوا پیچیده بود. شال دور گردنش را باز کرد و به سمت میز تحریر رفت. روی میز، میان کتابهای قطور ادبیات و دفترهای پر از شعر، دوات و قلمنیاش منتظر بودند. همیشه وقتی ذهنش آشفته میشد، به خطاطی پناه میبرد. جوهر، مثل جویباری آرام، ذهنش را صاف میکرد و اجازه میداد افکارش روی کاغذ جاری شوند. نفسی عمیق کشید، آستینهایش را کمی بالا زد و قلم را میان انگشتانش گرفت. چوب صیقلی قلمنی، سرد و آشنا بود. درِ دوات را باز کرد، رایحهی جوهر تازه در هوا پیچید. لحظهای مکث کرد. چه باید مینوشت؟ نور چراغ مطالعه روی کاغذ سفید پخش شد. قلم را آرام در دوات فرو برد، جوهرِ سیاه به نوکش نشست. اولین حرکت را روی کاغذ کشید. «بسمالله...» حروف، یکییکی، نرم و کشیده، مثل رودخانهای که از دل کوهستان میگذرد، روی کاغذ شکل گرفتند. جوهر، هنوز تازه، درخششی مرطوب داشت. چشمش روی خطوط لغزید و بیاختیار، شعر امروز کلاس در ذهنش طنین انداخت: «ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم کردهام...» قلم را آرام روی کاغذ حرکت داد. کشیدگیهایش را با دقت تنظیم کرد، انگار که هر حرکت، انعکاسی از تردیدها و امیدهایش باشد. حروف، گاهی با طمأنینه و گاهی با اضطراب، در کنار هم شکل میگرفتند. سکون و حرکتشان، پیچوتابشان، درست مثل حال خودش بود؛ گاهی مصمم، گاهی مردد، اما در نهایت، جاری. نسیم شبانگاهی از پنجرهی نیمهباز داخل خزید و لرز خفیفی به جانش انداخت. چراغ خیابان از لای پردهی نازک، نور محوی به دیوار اتاقش میپاشید. نی را کنار گذاشت و به نوشتهاش نگاه کرد. این فقط یک خطاطی نبود. این خودش بود. افکارش، تصمیمش، راهی که پیش رو داشت. مرکبِ سیاه، در نور زرد اتاق، شکوهی خاموش داشت. انگشتش را آرام روی کلمهی «عاشقان» کشید. شعری به ذهنش رسید و آرام لبهای گوشتی صورتیش را تکان داد: - بشنو از نی چون حکایت میکند، از جداییها شکایت میکند. با خیال راحت به صندلیاش تکیه داد، نگاهش را از کاغذ گرفت و به سقف خیره شد. -
رمان هجرت تعشق | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
گلاندام در سکوت، نگاهش را میان پدر و مادرش چرخاند. میدانست که این گفتوگو ساده نخواهد بود. از وقتی که مدیر پیشنهاد تدریس در پایینشهر را داده بود، بارها این لحظه را در ذهنش تصور کرده بود، اما حالا که به حقیقت پیوسته بود، دلش کمی آشوب داشت. پدر روزنامه را کنار گذاشته بود و با اخمی که از نگرانیاش خبر میداد، به او خیره شده بود. مادر، انگار که دنبال کلمات مناسبی بگردد، فنجان قهوه را روی میز گذاشت و گفت: - گلاندام جان، یعنی چی میخوای بری پایینشهر؟ تو توی یکی از بهترین آموزشگاهها تدریس میکنی، دانشآموزای خوب، محیط مناسب... چرا باید خودتو درگیر جایی دیگه کنی؟ پدر هم سری تکان داد و عینکش را از روی بینیاش برداشت. - اصلاً این پیشنهاد از کجا اومد؟ گلاندام دستانش را در هم گره زد. باید آرام میماند. میدانست که اگر احساساتی شود، این گفتوگو بیشتر از اینکه به نتیجه برسد، تبدیل به بحثی بیپایان خواهد شد. - مدیر پیشنهاد داد. اونجا مدرسهای هست که به معلم ادبیات نیاز داره. پدر پوزخندی زد. - خب، چرا رد نکرد؟ گلاندام نفس عمیقی کشید. - چرا باید رد کنم بابا؟! چون پایین شهره؟! مادر آهی کشید و نگاهی به همسرش انداخت، انگار که از او کمک بخواهد. - گلاندام، عزیزم، این ایدهات خیلی قشنگه، ولی مناسب برای تو نیست! گلاندام کمی به جلو خم شد و با لحنی که تلاش میکرد محکم باشد، گفت: - مامان، من قرار نیست اونجا زندگی کنم. فقط دو روز در هفته. بقیهی روزها همینجا هستم. پدر اخمهایش را در هم کشید. - من نمیفهمم این همه اصرار برای چیه؟ گلاندام لحظهای سکوت کرد. بعد آرام اما محکم گفت: - شاید برای اینکه نمیخوام همیشه توی یه دنیای محدود بمونم. همیشه توی یه محیط امن. شاید لازمه یه بارم شده یه قدم بیرون بذارم. سکوت سنگینی خانه را گرفت. مادر نگران دست به گردنش کشید و به پدر نگاهی انداخت. پدر هم دستهایش را روی دستهی مبل گذاشت و برای لحظاتی در فکر فرو رفت. گلاندام فهمید که این سکوت یعنی مخالفت شدیدشان شکسته شده، اما هنوز به رضایت کامل نرسیدهاند. پس آهسته اضافه کرد: - اگه بعد از یه مدت دیدم که شرایط مناسب نیست، برمیگردم. ولی بذارید حداقل امتحانش کنم. مادر دستش را روی زانوی گلاندام گذاشت. - قول بده که اگه دیدی سخته، ادامه ندی. گلاندام لبخندی زد. - قول میدم که بیگدار به آب نزنم. پدر نگاه عمیقی به چهرهی مصمم دخترش انداخت. بعد از چند لحظه، آهی کشید و با لحنی که هنوز تهماندهای از نارضایتی در آن بود، گفت: - فقط حواست به خودت باشه. گلاندام سر تکان داد. - حتماً، بابا. -
رمان هجرت تعشق | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت ۲ از دفتر مدیر تازه بیرون امده بود هوا سرد و ابری بود. گلاندام چادرش را کمی جلوتر کشید نسیم زمستانی، شاخههای خشک درختان خیابان را تکان میداد و بوی خاک نمخورده را در هوا پخش میکرد. مقابل در آموزشگاه ایستاد و نگاهی به خیابان انداخت. ماشینها یکی پس از دیگری عبور میکردند، آدمها با شتاب در رفتوآمد بودند. فهیمه با قدمهایی تند از در آموزشگاه بیرون آمد، شال پشمیاش را روی سر مرتب کرد و با کنجکاوی گفت: - گفتی، بله؟ گلاندام به آرامی سر تکان داد. - بله. قراره از هفتهی آینده برم. فهیمه پوزخندی زد و دستانش را در جیبش فرو برد. - فکر میکنی پدرت موافقت میکنه یا مادرت؟! گلاندام لبخندی کمرنگ زد. - موافقت میکنن! فهیمه لحظهای ساکت ماند. بعد با لحنی آرامتر گفت: - امیدوارم بدونی داری چیکار میکنی، گلاندام. گلاندام نگاهش را از خیابان گرفت و به چهرهی جدی فهیمه دوخت. در چشمان دوستش، نگرانی و شاید کمی ناباوری موج میزد. خواست چیزی بگوید که تاکسی جلوی پایشان ایستاد و او با لبخند خداحافظی کرد. عصر وقتی گلاندام به خانه رسید، همه چیز مثل همیشه بود؛ عطر قهوهی مادرش در فضای خانه پیچیده بود، لوسترهای کریستالی سالن در نور غروب میدرخشیدند و پدرش روی مبل چرم قهوهای نشسته بود، مشغول خواندن روزنامه. وقتی چادرش را برداشت و کیفش را روی میز گذاشت، مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با لبخند گفت: - زود برگشتی، عزیزم. چای دم کردم، میخوری؟ گلاندام پالتویش را درآورد و سر تکان داد. - قهوه رو ترجیح میدم. پدر نگاهی از پشت روزنامه به او انداخت و عینکش را کمی پایین کشید. - امروز تو آموزشگاه چی گذشت؟ گلاندام کفشهایش را کنار در مرتب گذاشت و با لحنی آرام گفت: - یه پیشنهاد کاری جدید گرفتم. مادر با کنجکاوی ابرو بالا انداخت. - پیشنهاد کاری؟ گلاندام نفس عمیقی کشید. میدانست که این مکالمه ساده نخواهد بود. - بله. یه مدرسه در پایینشهر، به معلم ادبیات نیاز دارن. مدیر پیشنهاد داد که دو روز در هفته اونجا تدریس کنم. پدر روزنامه را تا کرد و روی میز گذاشت. اخمی کمرنگ روی پیشانیاش نشست. - پایینشهر؟ چرا باید بری اونجا؟ اینجا جایگاه خودت رو داری، یه آموزشگاه خوب... . مادر هم مضطرب به نظر میرسید.