رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Paradise

    Paradise

    عضو ویژه


    • امتیاز

      174

    • تعداد ارسال ها

      594


  2. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      135

    • تعداد ارسال ها

      857


  3. بربری

    بربری

    پلیس انجمن


    • امتیاز

      77

    • تعداد ارسال ها

      662


  4. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      18

    • تعداد ارسال ها

      261


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/24/2025 در پست ها

  1. 2 امتیاز
  2. یه لحظه حواسم پرت جایی شد. دیدم هپ دادی.. و تو ذهنم یهو روی ۵۰۰ همکاری کرد هپ
    2 امتیاز
  3. ابرومونو بردی 😂😂 ۴۵۴
    2 امتیاز
  4. د همینا بگو.. مثلا ویراستار سایتم🤣🤣🤣 ۴۵۳
    2 امتیاز
  5. بازم دوتا پیام نوشتی قاطی کردی 😂😂۴۵۱ ۴۵۲
    2 امتیاز
  6. #پارت_پنج مرد با تردید به امیلی نگاه کرد و بعد به آنتونی، که هنوز آماده‌ی برخورد بود. در نهایت، زیر ل*ب غرشی کرد و با حرکتی سریع به همراه قلچماق‌هایش به سمت در خروجی رفت. اما قبل از رفتن برگشت و گفت: «این آخرین هشداره، امیلی. بار دیگه، همه‌جا رو روی سرت خ*را*ب می‌کنم.» وقتی در باشگاه بسته شد، نفس‌های حبس‌شده آزاد شدند. زمزمه‌ها و نگاه‌های پرسشگر در بین جمعیت پخش شد. آنتونی به سمت امیلی برگشت. «این چی بود؟ از کی تا حالا با همچین آدمایی سر و کار داری؟» امیلی که حالا احساس می‌کرد دوباره باید سنگینی تمام مشکلاتش را به دوش بکشد، سری تکان داد و گفت: «یه داستان قدیمیه. نمی‌خوام الان راجع بهش حرف بزنم.» آنتونی برای لحظه‌ای مکث کرد، اما چیزی نگفت. فقط سری تکان داد و از او دور شد. جمعیت هم کم‌کم دوباره پراکنده شد، اما نگاه‌هایشان هنوز روی امیلی سنگینی می‌کرد. امیلی نفس عمیقی کشید، کیفش را برداشت و بدون اینکه چیزی بگوید، از در پشتی باشگاه خارج شد. جشن همچنان در جریان بود و صدای هیاهو در خیابان طنین‌انداز بود. اما او حالا به آرامش نیاز داشت. کمی نگوشت که آنتونی از پشت سر صدایش زد: «امیلی، فردا صبح می‌بینمت، درست؟» امیلی به سمت او برگشت و لبخند زدو گفت: «آره، فردا. ممنون از حمایتت امروز. این پیروزی برای مایک خیلی مهم بود.» آنتونی لبخندی زد و سرش را تکان داد: «خیلی هم عالی بود. تو همیشه بهترین نتیجه رو می‌گیری. می‌دونی که هر وقت نیاز داشتی، می‌تونیم صحبت کنیم.» امیلی نگاهی به او انداخت، زیر ل*ب گفت: «یکم کار دارم باید زودتر برم لیا منتظره.» آنتونی سری تکان داد و همان‌طور که دستگیره در را می‌گرفت ل*ب زد: «آره برو. شب خوبی داشته باش، امیلی.» امیلی لبخندی زد. «تو هم همین‌طور. فردا صبح می‌بینمت.» بعد این جمله امیلی از دید آنتونی خارج شد. خیابان‌ها هنوز شلوغ بودند، اما امیلی احساس می‌کرد که به کمی سکوت و خلوت نیاز دارد.اندکی بعد بالاخره به کافه رسید‌. وقتی وارد کافه شد، لیا که پشت کانتر ایستاده بود، سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. «هی، مربی ستاره‌ها! زود اومدی، از جشن پیروزی فرار کردی؟» امیلی پوزخندی زد و کتش را از تنش درآورد. «جشن؟ آره، آره، بی‌خیال. یکی دو ساعتی اینجا می‌مونم، شاید بعدش بهتر شدم.» لیا نگاهی دقیق‌تر به او انداخت و گفت: «چرا یه‌جوری به نظر می‌رسی؟ چیزی شده؟» امیلی شانه‌ای بالا انداخت. «هیچی. فقط، نمی‌دونم... یه وقتایی حس می‌کنم هرچقدر هم زور بزنم، انگار قراره هیچ‌وقت برنده‌ی واقعی نباشم.» لیا جلوتر آمد و با شوخی گفت: «خب، اگه یه قهوه بهت بدم، شاید برنده‌تر از قبل بشی!» امیلی خندید، اما خستگی عمیق از صورتش محو نشد. «مطمئنم قهوه‌ت معجزه نمی‌کنه، اما امتحانش ضرری نداره.» لیا قهوه‌ای برایش ریخت و بعد با لبخند گفت: «حالا که اینجایی، برو کمک کن. هم امروز مغازه کلی شلوغه، هم باریستا دست تنهاست.» امیلی ابروهایش را بالا انداخت. «جدی؟ مگه من قراره اینجا هم بیگاری کنم؟»
    2 امتیاز
  7. #پارت_چهارم افراد زیادی در حال حرکت و صحبت بودند، اما هیچ چهره‌ی خاص یا مشکوکی به نظرش نرسید. زیر ل*ب زمزمه کرد: «شاید هنوز از اون مرد عجیب که توی دفتر آنتونی دیدم، تأثیر گرفتم. خیالاتی شدم.» اما حس نمی‌کرد چیزی خیالی باشد. انگار واقعاً کسی آن بیرون بود که قدم‌به‌قدم حرکاتش را زیر نظر داشت. خودش را به جمعیت نزدیک‌تر کرد تا این احساس ناخوشایند را پس بزند. مایک همچنان کنار شاگردهای دیگر ایستاده و با شوق از مسابقه صحبت می‌کرد. آنتونی هم در گوشه‌ای مشغول بود، در حالی که چشمکی به امیلی زد. امیلی سعی کرد لبخندش را پاسخ دهد و این حس عجیب را فراموش کند. ناگهان صدایی از ورودی باشگاه، درست مثل یک فریاد بلند، فضای جشن را شکست: «امیلی آلن! خودت نشون بده!» گر*دن‌ها به سمت صدا چرخید و جشن ناگهان خاموش شد. صدای بلند و خشن مرد در فضای باشگاه پیچید و جشن ناگهان خاموش شد. تماشاچیان و شاگردان همگی سرشان را به سمت ورودی برگرداندند. امیلی هم با چهره‌ای سرد و اخمی که کم‌کم روی صورتش می‌نشست، به سمت صدا چرخید. یک مرد قدبلند و هیکلی، با چهره‌ای خشمگین و دو نفر قلچماق که پشت سرش ایستاده بودند، وارد باشگاه شد. فضای سنگینی بین جمعیت ایجاد شده بود. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد، حتی صدای زمزمه هم از کسی شنیده نمی‌شد. امیلی به‌خوبی می‌دانست این مرد کیست. قلبش برای لحظه‌ای فشرده شد، اما خودش را جمع کرد و سعی کرد خونسرد به نظر برسد. طلبکاری که بارها تهدیدش کرده بود و حالا انگار تصمیم گرفته بود همه‌چیز را علنی کند. آنتونی، با اخمی که نشان از خشم و حیرتش داشت، از بین جمعیت جلو رفت و رو‌به‌روی مرد ایستاد. «هی، اینجا باشگاه منه. چه خبره؟» مرد بدون توجه به او، مستقیم به سمت امیلی حرکت کرد. نگاه سنگینش روی صورت امیلی قفل شده بود. «تا حالا چند بار بهت گفتم که وقت پرداخت بدهی گذشته؟ فکر کردی می‌تونی قایم بشی؟» امیلی چند قدم جلو رفت و ایستاد. دست‌هایش را مشت کرد و سعی کرد محکم و بی‌تزلزل باشد. نگاه‌های جمعیت، سنگینی کلمات مرد و حتی آنتونی که حالا کمی عقب‌تر ایستاده بود، همه فشار زیادی به او وارد می‌کردند. امیلی با لحنی سرد و مصمم گفت: «بهت گفتم یکم بهم وقت بده.» مرد قدمی جلوتر آمد و صدایش را پایین‌تر آورد، اما هنوز خشم در آن موج می‌زد. «وقت بی‌وقت! یا همین حالا پول رو می‌دی، یا حسابت رو همین‌جا می‌رسم.» آنتونی که حالا کاملاً جلو آمده بود، با صدایی بلند و لحنی محکم وارد بحث شد: «امیدوارم متوجه باشی که اینجا جای این حرف‌ها نیست. از باشگاه من برو بیرون، همین حالا.» مرد لحظه‌ای به آنتونی نگاه کرد و بعد با خنده‌ای تحقیرآمیز گفت: «به نفعته تو دخالت نکنی، این یه مسئله شخصیه.» آنتونی قدم دیگری برداشت و نزدیک‌تر شد. نگاهش سرد و محکم بود، انگار که می‌خواست جایگاه خودش را یادآوری کند. «گفتم برو. حالا یا خودت راهتو می‌کشی می‌ری، یا مجبور می‌شم به روش دیگه‌ای مجبورت کنم.» مرد برای لحظه‌ای مکث کرد. انگار ارزیابی می‌کرد که آیا باید مقابل آنتونی بایستد یا نه. جمعیت باشگاه نفس‌هایشان را حبس کرده بودند و همه نگاه‌ها روی این صح*نه قفل شده بود. امیلی که حالا بیشتر از قبل خسته و تحت فشار بود، از این سکوت استفاده کرد و با صدایی آرام‌تر اما قاطع گفت: «اینجا کلی آدم هست، برو بیرون خودم میام سراغت!»
    2 امتیاز
  8. #پارت_سوم امیلی همچنان کنار رینگ ایستاده بود، اما ذهنش مدام بین مایک و آن مرد غریبه در رفت‌وآمد بود. هرچند تمرکزش را روی شاگردش نگه می‌داشت، اما سنگینی آن نگاه مرموز اجازه نمی‌داد کامل در لحظه حاضر باشد. دستانش را مشت کرد و زیر ل*ب گفت: «نمی‌دونم این مرد کیه، ولی نگاهش عصبیم می‌کنه!» مایک در حال گرم کردن بود و حریفش، مردی تنومند با خالکوبی‌هایی روی بازوهایش، کنار رینگ ایستاده بود و با چشمانی سرد او را زیر نظر داشت. امیلی از تجربه‌اش می‌دانست این یکی حریف راحتی نیست. صدای آنتونی دوباره از پشت سر بلند شد: «امیلی، همه‌چی رو بسپار به مایک. اون از پس کار برمیاد‌.» امیلی بدون این‌که برگردد، با لحنی کوتاه جواب داد: «من بهش اعتماد دارم. ولی این مسابقه ساده نیست.» آنتونی لبخند آرامی زد و کنار او ایستاد، اما آن مرد مرموز کمی عقب‌تر ماند و دست‌هایش را در جیبش فرو کرد. نگاهش همچنان به رینگ دوخته بود. زنگ مسابقه‌ای که به صدا درآمد، همه‌چیز در لحظه‌ای تغییر کرد. جمعیت هجوم آوردند، هیاهوی فضا بالا گرفت، و امیلی ناخودآگاه دستش را روی دیواره رینگ گذاشت. نفسش با هر ضربه‌ای که مایک وارد یا دریافت می‌کرد، تندتر می‌شد. مایک خوب می‌جنگید، اما حریفش سریع و حیله‌گر بود. ضرباتش دقیق به هدف می‌رسیدند و هر بار امیلی را مجبور می‌کرد که نکته‌ای فریاد بزند: «دستاتو بالا نگه دار! نفس بگیر، مایک!» صدای تشویق جمعیت به اوج رسیده بود. مایک یک حرکت خطرناک انجام داد و حریفش را در گوشه‌ی رینگ گیر انداخت. امیلی نفسش را حبس کرده بود؛ این لحظه‌ای بود که باید کار را تمام می‌کرد. مایک با یک ضربه‌ی چرخشی، مشت محکمی به فک حریف زد. صدای برخورد مُشتش با صورت حریف، در فضای باشگاه پیچید. آنتونی از جایگاه تماشاچی‌ها فریاد زد: «تمومش کن، مایک!» ضربه آخر، حریف را روی زمین انداخت. داور شروع به شمارش کرد، و در حالی که همه منتظر برخاستن حریف بودند، او حتی تکان هم نخورد. «... هفت، هشت، نُه، ده!» زنگ پایان مسابقه به صدا درآمد و داور دست مایک را بالا برد. همه از هیجان جیغ می‌کشیدند. مایک که نفس‌نفس می‌زد، دستش را به نشانه پیروزی بالا گرفت. امیلی نفس راحتی کشید و به سمت شاگردش دوید. «اگه شما نبودید، نمی‌تونستم این کارو بکنم.» امیلی سری تکان داد و گفت: «مایک، این تلاش و پشتکار تو بود که نتیجه داد. من فقط راه رو نشونت دادم.» مایک با لبخند خسته‌ای گفت: «شاید، ولی اگه شما نبودید، هیچ‌وقت نمی‌تونستم به خودم اعتماد کنم.» امیلی لبخندی زد و دستی به شانه‌اش زد. «این تازه شروعشه. پیروزی بزرگ‌تری منتظرت هست. فقط یادت باشه، همیشه برای بهتر شدن جا هست.» مایک سری تکان داد و دوباره به جمعیتی که تشویقش می‌کردند نگاه کرد. صدای کف زدن‌ها و فریادهای شادمانی همه‌جا پیچیده بود. امیلی چند قدم عقب رفت تا فضای بیشتری به او بدهد و خودش هم کمی از این انرژی مثبت استفاده کند. او که حالا کمی سبک‌تر شده بود، نفس عمیقی کشید و به سمت جایگاه مربی‌ها حرکت کرد. صدای هیاهوی تماشاچیان و گفتگوهای بلند باشگاه مثل موسیقی زمینه‌ای در گوشش پیچیده بود. یکی از مربی‌های دیگر نزدیک شد و دستی به شانه امیلی زد: «کار مایک عالی بود. بهت افتخار می‌کنم، امیلی. این برد اسم تو رو تو باشگاه بالاتر می‌بره.» امیلی با لبخندی آرام گفت: «برد که برای مایک ولی، ممنون.» هنوز داشت با مربی صحبت می‌کرد که ناگهان آن حس سنگین دوباره به سراغش آمد. گویی نگاه کسی او را نشانه گرفته باشد، درست مثل قبل که در میانه‌ی مبارزه مایک حس کرده بود. سرش را کمی چرخاند و اطراف را نگاه کرد.
    2 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...