تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
ماریانا، گریه، گریه، گریه. میگویم گریه کردم و میفهمی رنجیدهام. میگویم گریه کردم و میدانی درد داشتهام. من چیزی نمیگویم و تو میپرسی گریه کردی؟ هر گریه هویت دارد. تو، گریهی مرا از گریهی من تشخیص میدهی. شاید برای همین بود که به تو آن برگ نامه را نوشتم، همان که فقط ابتدای خط اول خیلی ریز نوشتم: "گریه." ماریانا، تو در جواب، یک دستمال سفید برایم در پاکت نامه گذاشته بودی که گلدوزی کوچکی داشت: "شانهی من". ماریانا، حالا که اشکهایم روی شانهت میریزد، چه؟ -نامه به ماریانا، حاتمه رحیمی
-
از دست نده کسی را که وقتی اسمت را میبرد گویی مکانِ امنی را توصیف میکند. -یادداشت ها، محمود درویش
-
من با تو،انسانی را که هرگز در زندگی خود نیافته بودم، پیدا کردم... -نامه شاملو به آیدا
-
تقریبا از همهچیز به کلی کناره گرفتهام و بیشتر و بیشتر به تنهایی اکتفا کردهام. -نامه به فلیسه، آلبر کامو
-
می خواهمت و این خواستن قابل تحمل نیست... -بخشی از نامه فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
-
و من او را طوری نگاه می کردم انگار آخرین گلی بود که در جهان باقی مانده بود... -یادداشت ها، جمال ثریا
-
تو ترسویی، نصفهنیمهای... نه بودنم را میخواهی نه نبودنم را... -نامه غسان کنفانی به غادة السمان
-
هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند. هر کسی سفر خودش را می رود! -یادداشت ها، جوجو مویز
-
چیزی که تحملناپذیر است حس میکردم از همه این مردمی که میدیدم و میانشان زندگی میکردم دور هستم ولی یک شباهت ظاهری، یک شباهت محو و دور و در عین حال نزدیک مرا به آنها مربوط میکرد... -یادداشت ها، صادق هدایت
-
چرا خودش را کشت؟ چه بگوید؟ او میتواند بنویسد: من فقط میدانم که تحلیل رفتهام. همین و تمام. -یادداشت معین دهاز درباره خودکشی کیومرث پور احمد
-
اگر من شما را از دست داده ام، شما هم در عوض دلی را از دست داده اید که تپش های عاشقانه آن را در هیچ جای دیگر نخواهید یافت! -نامه فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
-
بعضیها وقتی میآیند خوشبختی میآورند و بعضیها وقتی میروند. -یادداشت ها، اسکار وایلد
-
دستانت آشتی است و دوستانی كه ياری میدهند تا دشمنی از ياد برده شود. پيشانيت آيينهای بلند است تابناک و بلند... -نامه ها، احمد شاملو
-
چقدر عشق چیز غریبیست عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بیدفاع میکند... -نامه حسین دریابندی به عزالدین ماه رویان
-
نمیدانی چقدر تنها هستم. این تنهایی مرا اذیت میکند، میخواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم. چون وقتی که به تو نامه مینویسم، مثل این است که با تو حرف میزنم. اگر در این کاغذ "تو" مینویسم مرا ببخش. اگر میدانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است! روزها چقدر دراز است؛ عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم... آیا زمان بهنظر تو هم اینقدر طولانی است... -نامه ها، صادق هدایت
-
نمیدانی چقدر تنها هستم. این تنهایی مرا اذیت میکند، میخواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم. چون وقتی که به تو نامه مینویسم، مثل این است که با تو حرف میزنم. اگر در این کاغذ "تو" مینویسم مرا ببخش. اگر میدانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است! روزها چقدر دراز است؛ عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم... آیا زمان بهنظر تو هم اینقدر طولانی است... -نامه ها، صادق هدایت
-
امـشب به پايان مى رسد. از فردا برايم چيزى نگو، من نمى گويم فردا روز ديگرى ست؛ فقط مى گويم: تو روز ديگرى هستى. تو فردايى، همان كه بايد به خاطرش زنده بمانم... -نامه ها، جبران خليل جبران
-
شب بخیر. تمامِ شب مرا دوست بدار و خوشحال بیدار شو. من همین را انتظار میکشم. تو را انتظار میکشم... -نامه آلبر کامو به ماریا کاسارس
-
همهی خوشبختی زندگیام را مدیون تو هستم. تو صبورانه با من مدارا کردهای و بیش از اندازه خوب هستی. میخواهم بگویم همه این را میدانند. اگر کسی میتوانست مرا نجات بدهد، آن فرد تو بودی. همه چیز را از دست دادهام جز ایمان به خوب بودن تو. نمیتوانم بیشتر از این، زندگیات را خراب کنم. گمان نمیکنم هیچ دو نفری خوشبخت تر از من و تو بوده باشند. -نامه خودکشی ویرجینیا ولف به همسرش، 28 مارس 1941
-
دلم میخواهد آنقدر کوچک بشوم که به قدرِ یک پرنده باشم آنوقت پر بزنم و بیایم پیشِ تو. -نامه فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
-
دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشتههایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم. -نامه آلبر کامو به ماریا کاسارس، ۱۵ ژانویه ۱۹۴۶
-
« و من خودم را با خستگی تمام از میان این فصل عبور می دهم، فقط به این امیدِ نورِ کم سویی که در دوردست ها می درخشد. » -نامه اولگا کنیپر به آنتوان چخوف، ۱۰ فوریه؛ مسکو
-
« و من خودم را با خستگی تمام از میان این فصل عبور می دهم، فقط به این امیدِ نورِ کم سویی که در دوردست ها می درخشد. » -نامه اولگا کنیپر به آنتوان چخوف، ۱۰ فوریه؛ مسکو
-
گفت: «مرا یادت هست؟» دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟ -یادداشت ها، عباس معروفی
-
ما آبستن امید فراوان بودهایم، دریغا که به روزگار ما کودکان، مُرده به دنیا میآیند! -یادداشت ها، احمد شاملو