تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
آهو تو رمان آهیل
- 10 پاسخ
-
- 1
-
- امروز
-
رز. شروع به دنبال کردن داستان ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت | رز کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
داستان ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت دوم: پس از آن شب، دیگر نمیخوابیدم — نه چون نمیتوانم، بلکه چون خواب دیگر برایم مفهومی نداشت. چشمهایم باز میمانند، نه برای دیدن، که برای حسکردن. صداهایی از دل خاک، از وزش باد در شکافهای دیوار، از قطرات شبنم روی سقف کلبه به گوشم میرسند که پیش از آن، جز سکوت نمیشنیدمشان. انگار جهان به حرف آمده بود. یا شاید... من بودم که بالاخره زبانی برای فهمیدن پیدا کرده بودم. آتش درونم، دیگر خاموش نمیشود. نه آنکه بسوزاند، نه آنکه برهم بزند، بلکه مثل نفس کشیدنی آرام، همیشه حضور داشت. دستهایم گاهی بیدلیل گرم میشوند. وقتی عصبانی میشدم، هوا دورم لرزش پیدا میکرد. و عجیب تر از همه، مردم، دیگر نمیگذشتند، نمیدیدند و بیاعتنایی نمیکردند. با ترس نگاه میکردند؛ با شک، و یکی دو نفر... با احترام. همانها که مرا پیش از آن حتی به چشم نمیدیدند. اسمم هنوز گفته نشده بود، اما حضوری در من شکل گرفته بود که دیگر نیاز به نام نداشت. من، در سکوت، خود را «شُعله» میخواندم. چون حس میکردم چیزی در من روشن شده باشد، و اگر درست از آن نگهداری شود، میتوان کوهها را گرم یا خاکستر کرد. دزدی که آن شب سعی کرد کیسهی یادگاری مادر را بدزدد، اولین کسی بود که حقیقت را چشید. دستش را گرفتم — و تنها نگاهش کردم. چیزی نگفتم، چیزی نخواستم، فقط در درونم، بیآنکه بدانم چطور، فرمان دادم. و، شرارههای کوچک در نوک انگشتانم پدیدار شد. او جیغ زد، دوید، و من... تنها نگاهش کردم که در تاریکی گم شد. بعد از آن، کسی دیگر نزدیک نشد. بزرگان محله، زنانی که زمانی من را «آن بچه بیپدر» صدا میزدند، اکنون از نگاه من پرهیز میکردند. انگار چیزی در چشمهایم پیدا شده بودند که با آن روبهرو میشوند. چیزی از جنس حقیقت... یا شاید هشدار. درون کلبه، تنها شده بودم. تنهایی های متفاوت با قبل. پیش از آن، تنهایی ام خالی بود؛ اما حالا، از نجوا، برای حسهای غریب، برای پیشبینیهایی که نمیدانستم از کجا میآیند. گاه در خواب، زن را میدیدم با لباسی از مه، که در دستانش کوزهای از نور داشت. گاه مردی بیچهره که دست به خاک میزد و از آن، زخم یا زندگی بیرون میکشید. و گاه... من بودم، روی صخرهای بلند، با لباسی از شعله و تاجی از شب. من تمرین میکردم، هر روز، با آتشی که فرمان میدادم بیدار شود، اما گاه سرپیچی میکرد. آموختم که عنصر، بازیچه نیست. آموختم که آتش، دوست نیست؛ دشمن هم نیست. او فقط تابع ارادهایست که از درون بجوشد، نه از هوس یا ترس. آتش به من میآموخت، و من پاسخ میدادم. روزی که با شعلههای کوچک را در میان دو کف دستم نگه دارم، بیآنکه بسوزد یا خاموش شود، راهی را فهمیدم در پیش دارم — اما اولین گام را برداشتهام. آن روز، درست در لحظههایی که آتش به شکل کامل در میان دستانم نشست، زمین زیر پایم میلرزد. نه زلزله، نه کابوس. حسی ارتباط از ارتباط. گویی چیزی مرا صدا کرد — نه با صدا، بلکه با حضور. و درست همان شب، برای اولین بار باد، با من حرف زد. نه در قالب کلمه، نه در قالب نغمه. بلکه با جهتی که گرفت، با زمزمه های در گوشم، با احساسی که در دستم دوید. او آمد، و آتش، بیهیچ مقاومتی، کنارش آرام گرفت. من، ملکه نبودم. هنوز نه. اما دو عنصر، در یک لحظه، کنارم ایستاده بودند. و این آغاز چیزی بود که حتی رویایم هم جرأت دیدنش را نداشتند. من به ستارهام نگاه کردم، و زیر لب، برای اولین بار نامم را گفتم. نه از جنس خاک، نه از جنس درد، بلکه از جنس سرنوشت. و باد، آن را با خود برد — تا روزی، جهان آن را تکرار کند. -
تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطرها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها مرا ببر امید دلنواز من، ببر به شهر شعرها و شورها -فروغ فرخزاد
-
غمگین اما در کمالِ ادب لبهایم را مثلِ کفشهایم جفت میکنم و تو را با همان شدت که یک درختِ بریده سقوط میکند، میبوسم. -حسین صفا
-
تو را دوست دارم آنسان که هرگز کسی را دوست نداشتهام و دوست نخواهم داشت. تو یگانه هستی و خواهی ماند بی هیچ قیاسی با دیگری. این حس چیزی است آمیخته و عمیق. چیزی که تمامِ ذراتم را دربرمیگیرد. تمام امیالام را ارضاء میکند و تمام غرورهایم را نوازش... این را حس میکنی ؟ گر چه تنهایمان دور هستند، اما روحهایمان همدیگر را لمس میکنند... -گوستاو فلوبر
-
هر آنچه را که عادی نیست دوست دارم حتی اگر پست باشد اما وقتی که صادق است. اما هرآنچه دروغ میگوید، هرآنچه تظاهر میکند، هر آنچه که همزمان شهوت را نکوهش میکند و به عفت تظاهر، با همهی ذرههایش منزجرم میکند. -نامه گوستاو فلوبر به لوئیز کوله
-
روزی تا خرخره عاشق بودم! تا فرق سرم! منی که حالا حوصلهی دوست داشتن خودم را هم ندارم! -رویا شاهحسینزاده
-
به دیدارم بشتاب! این شکوفهها به همان سرعتی که میشکفند فرو میریزند. هستیِ این جهان به پایداریِ شبنم میماند بر گلبرگ... -ایزومی شیکیبو
-
هیچوقت هیچکس به اندازهی من دوستت نخواهد داشت! این تو این تمامِ آدم ها... -المیرا دهنوی
-
با تو خوشبختم مثل پيچكى كه به ديوار رسيده باشد، مثل پرندهاى كه از شوق پرواز بال درآورده باشد. مثل جوانهاى كه از دل برف به هواى بهار بيرون زده باشد. با تو آنقدر خوشبختم كه دارد باران مىبارد... -کامران رسول زاده
-
آدم یا بیدرنگ از کسی خوشش میآید یا هرگز خوشش نمیآید. از او بیدرنگ خوشم میآید. -کریستین بوبن، دیوانهبازی
-
زلالی، روشنی، شبیه آفتاب سر ظهر می مانی، می سوزانی. شاید برای همین است چون می بینمت حریق عشق دامن احساسم را می گیرد... -امیرعباس خالق وردی
-
من آنقدر زیاد رویا بافتهام و کمتر زیستهام، که گاهی سه سالهام، اما روز بعد اگر خوابی که دیدهام محزون باشد سیصد سالهام. تو اینطور نیستی؟ در لحظاتی به نظرت نمیرسد که در آستانهی آغاز زندگی هستی و زمانی دیگر سنگینی چندین هزار قرن را روی دوش خود حس نمیکنی؟ -نامه ژرژ ساند به گوستاوفلوبر، ۲۸ سپتامبر۱۸۶۶
-
بیم آن دارم که زیاد با تو سخن بگویم مبادا خسته شوی و بیم آن دارم که سکوت کنم، مبادا گمان کنی که دیگر برایم مهم نیستی... -نزار قبانی
-
صبح، پشت تلفن یادم رفت بگویم؛ صدایت را که میشنوم دنیا فراموشم میشود. -ناظم حکمت
-
آموزگار نیستم تا عشق را به تو بیاموزم. ماهیان نیازی به آموزگار ندارند، تا شنا کنند. پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند تا به پرواز در آیند. شنا کن به تنهایی، پرواز کن به تنهایی. عشق را دفتری نیست. بزرگترین عاشقان دنیا خواندن نمی دانستند... -نزار قبانی
-
عيناك أول أفراحي وآخرها... +چشمهایت اولین و آخرین شادمانیهای مناند...
-
چرا تو؟ تنها تو؟ چرا تنها تو از میان آدمیان هندسهی حیات مرا در هم میریزی؟ پا برهنه به جهان کوچکم وارد میشوی، در را میبندی و من اعتراضی نمیکنم؟ چرا تنها تو را دوست دارم و میخواهم؟ -نزار قبانی
-
لا تعد فحبي ليس مقعدً في حديقة عامة! تمضي عنه متى شئت و ترجع إليه في أي وقت. لا تعتذر فالرصاصة التي تطلق لا تسترد... +بازنگرد که عشقِ من، نیمکتی در تفرجگاهی عمومی نیست که هر بار بخواهی آن را ترک کنی و هر زمان که بخواهی به آن بازگردی. عذر خواهی نکن، گلولهی شلیک شده باز نمیگردد. -غادة السمان
-
«اذا ضحک أحس أن الحزن کذبة» +وقتی میخندی احساس میکنم غَم دروغی بیش نیست...
-
حالا هم که دارم این نامه را برایت مینویسم، یاد خندههایمان در کافهها و رستورانها افتادهام. چه کیفیت نایابی داشتند آن لحظهها میفهمی که هیچوقت با هیچکس مثل تو صمیمی نمیشوم. -نامه روبر لاشنه به فرانسوآ تروفو
-
دارم فکر میکنم چه خوب است پیدا کردن کسی که زورش به بیحوصلگی ما برسد. -عباس کیارستمی
-
اگر من شما را از دست داده ام شما هم در عوض دلی را از دست دادهاید که تپش های عاشقانه آن را در هیچ جای دیگر نخواهید یافت... -نامه فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
-
گرفتاری من و تو این است: به شکلی دوستت دارم که بزرگتر از آن است که پنهانش کنم و عمیق تر از آن است که دفنش کنی! -غسان کفنانی
-
وإني لأوصيك بروحي،فهي تسافر إليك أكثر مما تستقر لدي... +و جانم را به تو میسپارم ،چراکه جانم بیشتر از آنکه پیشِ من باشد بسوی تو سفر می کند. -احمد شوقی