تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
ساعت از دوازده گذشته بود. همهی ساختمان در سکوتی سرد فرورفته بود، بهجز اتاق شمارهی پنج، انتهای راهروی طبقهی چهارم، با چراغ مطالعه زردی که مثل فانوس دریایی در تاریکی سوسو میزد. رها، گوشی بزرگ مشکیرنگ را با دقت بین شانه و گونهاش نگاه داشت، همزمان با آنکه صدای ضبطشدهای هشداردهنده برای چندمین بار در گوشش تکرار شد: شما با خط اعتراف گرفتهشده. این مکالمه میشود. لطفاً آرام صحبت کنید. ساعتِ کاریاش از ده شب تا شش صبح بود. ساعت هشتم گوشدادن به کسانی که جرأت گفتند هیچچیزی را در روشنایی روز نداشتند. بیشترشان مرد بودند. صدایشان گاهی خسته، گاهی مست، گاهی پشیمان بود. زنها کمتر زنگ میزدند؛ اگر هم میزدند، خیلی زود پشیمان میشدند و میکردند. اما رها دیگر به این صداها عادت کرده بود. صداهایی که بیچهره بودند، ولی عجیب میتوانستند تو را لمس کنند. اتاق پنجرهی کوچک نیمهباز بود. بوی خنک شبهای آخر مرداد در هوای پخش شده بود، با بوی قهوهای که ساعت ده و نیم دم کرده بود و هنوز نیمهنوشیده روی میز مانده بود. صدایی تازه در خط آمد. مردد، آهسته، و انگار از تهِ شب میآمد. - الو؟... کسی هست؟ رها کمی صاف نشست. دستش روی دکمه ضبط رفت، ولی هنوز فشار نمی آورد. - اگه هستی... فقط گوش بده. من قرار نیست اسم بگم یا قصهسازی کنم. من فقط میخوام بگم... خستم. از همه چی. صدای مرد، بم و خونسرد بود. نه مثل آنهایی که زنگ میزدند برای گریهکردن، نه مثل آنهایی که نیاز به بخشیدهشان دارند. او فقط باید حرف بزند. نه برای شنیدهشدن، فقط برای خالیشدن. رها گوشی را محکمتر گرفت. هنوز چیزی نگفت. فقط گوش داد. مرد ادامه داد: - امشب میخواستم برم. واقعاً. یه مدت دارم با خودم کلنجار میرم. ولی بعد فکر کردم، اگر فقط یهبار، فقط یهبار کسی حرفهامو بشنوه... شاید تصمیمم عوض شه. مکث کرد. صدای نفسش احساس بود، انگار اتاق تاریکی که از نفس آدم پر شده باشد. - من عاشقش بودم... نه. هستم. ولی هیچوقت نگفتم. چون همیشه فکر میکردم باید قوی باشم، بیاحساس. الان نمیدونه... که حتی وقتی نیست، صداشو تو سرم دارم. رها اینبار دکمههای ضبط را فشرد. نه برای کارش، نه برای گزارش. برای خودش. برای اینکه این صدا، فرق داشت. در دل تاریکی، چیزی به لرزه افتاده بود. نه از ترس، نه از شوک. از یک آشنایی عجیب. حس میکرد این صدا را قبلاً شنیده است. یا شاید نه صدا، بلکه لحن... چیزی در آن تهِ تاریکی بود که به او نزدیک میشد. صدای مرد دوباره آمد، اینبار آرامتر: - اگه کسی اونجاست... فقط یه کلمه بگه. فقط بگه که شنید. رها دستش را روی میز گذاشت، انگشتش روی دکمه روی پاسخ رفت. اما چیزی درونش گفت: «تو شنیدی. ولی اگه جواب بدی، دیگه شنونده نمیمونی... درگیر میشی.» مرد چند ساعت سکوت کرد. بعد از صدای نرم، با لبخندی محو گفت: - اشكال ندارد. میزدم کسی نباشه... یا اگه هست، باید سکوت کنه. شب بخیر، غریبه. و تماس قطع شد. رها هنوز گوشی را پایین نیاورده بود. انگار آن «شب بخیر» را به خودش گفته بود. پنجره هنوز باز بود. قهوه هنوز گرم بود. و او، بیآنکه بداند چرا، حس کرد این تماس اول بود نه آخر.
-
از فصل ها، فصلِ گلِ بابونه را دوست دارم و سپس تو را و همواره تو را و دوباره تو را. -جمال ثریا
-
« برق چشمان تو رنج دنیا را از بین میبرد. » -نامه فرانتس کافکا به میلنا
-
بیرون زمستان است. برف زیادی باریده است. هرچند که دارد آب میشود. بدونِ تو همهچیز تهی و کسالتبار است. -نامه آنتوان چخوف به اولگا کنیپر؛ ۳۰ اکتبر- مسکو
-
تلويزيون تو را نشان می دهد، كتابها تو را مىخوانند، پيادهروها تو را قدم می زنند، خوابها تو را می بينند عزيزم! همه از اينجا رفتهاند تو كه تنهاترين مرغابى جهانى چرا از من مهاجرت نميكنى؟ -حسين صفا
-
انگار من از جای بریدهی زخمی در تن تو روییده ام -نامه فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
-
جنگ که تموم شه ازدواج می کنیم و در مزرعه ی ما گلهایی خواهد رویید به زیبایی تو، در رحم تو دختری خواهد بود شبیه تو... -نامه ای در جیب یک سرباز کشته شده..
-
مرا دوست بدار دور از سرزمین خشم و سرکوب دور از شهرمان، که سیراب شد از مرگ... -نزار قبانی
-
وقتی کلمات ناتوانند ، بگذار تو را با سکوت بگویم. -نزار قبانی
-
وَ وَصْلُكَ مُنَی نَفْسِی وَ إلَيْكَ شَوْقِی... +همه داستان همین است تو آرزوی منی...
-
مهری در هیاهوی اشیاء بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود . نوازش بود. هر چه به دور از هم افتاده باشیم، گاه دریچههامان را میگشاییم، و یکدیگر را صدا میزنیم، و صدا زدن چه خوش است. صدایی نیست که نپیچد. و پیامی نیست که نرسد. هستی مهربانتر از آن است که پنداشتهایم. من گوش به زنگ وزشها نشستهام. و نگاه میکنم. زندگی را جور دیگر نمیخواهم. چنان سرشار است که دیوانهام میکند. دست به پیرایش جهان نزنیم. -نامه سهراب سپهری به مهری، ۲ اردیبهشت ۱۳۴۲
-
باید هر کدام از ما راهِ خودش را برود؛ من به سمت تو، و تو به سمتِ من... -جبران خليل جبران
-
چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم؟! خانهاش ویران باد! -حمید مصدق
-
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من... -مولانا
-
تنهایم نگذار عزیزم! آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنج هایش چیره شود. -آلبر کامو
-
میخواهم به یادِ من باشی. اگر تو به یادِ من باشی عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند... -هاروکی موراکامی
-
دستم را بگیر و آنگونه دوستم داشته باش که انگار نفس توام. اگر در سینهات نباشم خواهی مُرد. -جمال ثریا
-
ماریانا، زنده ماندم. چیزهایی مُرد که نباید میمرد، چیزهایی تلف شد که گران نبود، بلکه نمیشود رویشان قیمت گذاشت؛ و حالا ندارمشان و نمیشود مثلا بخرم و قرض بگیرم و تلاش کنم به دست بیاورم. میدانی زنده ماندم، اما آنقدر گیجم که نمیدانم خبر خوبی دادم یا چه. -نامه حاتمه رحیمی به ماریانا
-
بنابراین آینده معلوم است. سرشار از امیدها، تردیدها، عزمها، بلاتکلیفیها، برنامهها و بیمها هستم. فعلا فقط از یک چیز مطمئنم: همیشه داستان جالبی وجود خواهد داشت؛ نه فقط برای من. -نامه واتسلاف هاول به اولگا
-
و إنك ماء و إن الماء قد يسقي و قد يروي و قد يغرق... +و تو آب هستی و آب تشنگی می آورد و آب سیراب میکند و آب غرق میکند...
-
آیا شک داری که ورودت به قلبم، با شکوهترین روز تاریخ و بهترین خبر جهان بود؟! -نزار قبانی
-
که من هنوزم و در من همیشهوار تویی... -حسین منزوی
-
که من هنوزم و در من همیشهوار تویی... -حسین منزوی
-
انسان اندوهش را فراموش نمی کند بلکه خود را وادار می کند آن را تاب بیاورد. -نامه ژرژ ساند به گوستاو فلوبر، ۲ مارس ۱۸۷۰، پاریس
-
کاش بادبادکی بودم که سر نخش در دستان تو بود؛ من کوچکترین پیوند با تو را، حتی اگر به یک مو بند باشد دوست دارم. -ایپک ابراهیمیان