bano.z ارسال شده در دیروز در 11:03 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 11:03 AM پارت بیست و پنجم این چه زود خودمونی شد،با چشمای گرد نگاهش کردم که با دستش به کمرم فشار وارد کردو به سمت سرویس هدایت کرد . از شک خودمونی شدنش درومدم و بینیم رو شستم ،دستمالی از رول کندم و روی بینیم گرفتم چند دقیقه نگه داشتم تا خون بند اومد. شروین دم در دستشویی وایساده بود زل زده بود به من.اینم خل بودا دستمال رو تو سطل انداختم اومدم بیرون که در باز شد و صدای کامی قبل خودش اومد که می گفت :صدف نمیدونی چی کشف.. . با دیدن شروین صداش قطع شد و با چشمای گرد ایستاد.شروین با دیدن قیافه کامی چشماش خندید خدایی قیافه کامی بامزه شده بود با چشمای سبز درشتش زل زده بود به شروین و لبهاش کمی از هم فاصله گرفته بودن ،دیدم خیلی کامی داره تابلو بازی درمیاره با گفتن مرسی به شروین سمت کامیلا رفتم و بازوش رو گرفتم و کشون کشون بردمش سمت در و به بیرون هدایتش کردم . کامیلا هنوز تو هپروت بود محکم زدم پس کلش که سرش پرت شد جلو و با خشم برگشت سمتم و گفت :چته وحشی؟ لبخنده عریضی زدم و گفتم:جای تشکرته ،تویه تابلویه مجنون و از رسوایی نجات دادم تازه از دنیای هپروتم بیرون اوردم بده مگه؟! کامی چشماش و بست و نفس عمیقی کشید و یهو پرید سمتم و تند گفت:وای شروین بهت چی گفت؟اصلا اونجا چی کار داشت ؟منو بگو که اومدم بگم شروین و دیدم نگو تو زودتر دیدیش، چی شد؟ دستم و جلو دهنش گرفتم و سمت صندلیا کشیدمش و نشستیم .دستم برداشتم گفتم:یه نفس بگیر عزیزم ،میترسم خفه بشی. حرصی نگام کرد و گفت :اه بگو دیگه. شیطون زل زدم بهش و گفتم:چیه؟چرا انقدر برات مهم شده شروین؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3757-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15316 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
bano.z ارسال شده در 23 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 ساعت قبل پارت بیست و ششم نگاهش رو ازم گرفت و به انگشتاش زل زد و گفت:میدونم که میدونی چه حسی بهش دارم،من مثل تو نمیتونم خوب احساسم و پنهان کنم ،توام تیزی پس الکی عوضی بازی در نیار . لبخندی زدم و دستم و زیر چونش گذاشتم و به طرف خودم برگردوندم:حالا خجالت نداره که از کی خجالتی شدی. لبخندی زدو گفت:تعریف کن دیگه. منم براش همه چیزو گفتم و وقتی تموم شد گفت :اه کاش منم اونجا بودم ،همیشه موقعیت های حساس نیستم.خنده ریزی کردم و گفتم:راستی وقتی اومدی اونجا می خواستی یه چیزی بگی. گفت:اهان خوبه گفتی ،اومدم بگم شروین و لوکاس ،دیوید و اروینم اومدن تو این باشگاه. ابروهام و بالا انداختم و با خنده گفتم:اا خز شد دیگه اینجا همه اومدن. کامی به بازوم زدو گفت:کم حرف بزن، بیا به جای زبونت از بدنت کار بکش پاشو... بلند شد منم بلندشدم و گفتم:اره دیگه از این به بعد زیاد ورزش کن استعدادت به چشم بیاد . کامی اومد حمله کنه که در رفتم سمت تردمیل ها. یک ساعت و نیم گذشته بود خسته به سمت بطری ابم رفتم و یه نفس سر کشیدم. نگاهم به کامی افتاد که وزنه برداشته بود و دقیقا رو به روی شروین مشغول تمرین بود خنده ام گرفته بود از اول تا الان عین چی مشغوله دید زدن شروین بود و با نهایت توانش تمرین می کرد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3757-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15324 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
bano.z ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت بیست و هفتم از جام بلند شدم و همین طور که به سمت کمدا میرفتم بلند خطاب به کامی گفتم اگه می خوای با من بیایی ،تا ده دقیقه دیگه آماده باش. بعد تعویض لباس هام رو عوض کردم و ساک ورزشیم رو برداشتم و به سمت در رفتم کامی همون دقیقه سمت کمدا رفت تند تند مشغول شد .از در بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ساکم و صندلی عقب پرت کردم.با اینکه کامی گفت غیر شروین ، اروین هم اینجا میاد، تو این یک ساعت خبری از اروین نشد. ولی شروین و دوستاش در حین تمرین حسابی شلوغ کردن و همه رو عاصی کرده بودن. جالب اینجا بود کل دخترا سعی در جلب توجهشون داشتن منم ادا هاشون رو میدیدم و میخندیدم. تو فکر بودم که کامی رسید و سوار شد راه افتادم و کامی رو جلوی خونشون پیاده کردم،البته بهتره بگم عمارت یه ساختمان لوکس با یه باغ بزرگ،پدر کامی ،عمو الکس یه کارخونه دار بود و وضع مالی خوبی داشتن بعد خداحافظی با کامی به سمت خونه راه افتادم حسابی خسته بودم . ساختمانی که توش زندگی میکردم یه خیابون پایین تر از خونه کامی اینا بود؛ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و بعد برداشتن وسایلم به سمت اسانسور رفتم و دکمه طبقه بیست رو فشار دادم ،با توقف اسانسور سمت در رفتم و با کارت مخصوص بازش کردم. یه خونه صد و پنجاه متری با سه اتاق خواب و یه اشپزخونه بزرگ،برای یه نفر زیادی بزرگ بود. من ترجیح میدادم تو یه خونه کوچیک با حیاط کوچیک باشم ولی صلاح دید پدر جان این بود که یه برج امنیت بیشتری داره. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3757-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15338 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
bano.z ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت بیست و هشتم چه قدر دلم براشون تنگ شده بود،سمت اتاق خوابم رفتم دیزاین اتاق به رنگ بنفش و سفید بود ،ساکم رو گوشه ای پرت کردم و لباسام رو برداشتم و شیرجه زدم تو حموم ،وان و پر کردم توش نشستم و به امتحان امروز فکر کردم؛خداروشکر اولیش به خیر گذشت عالی داده بودم،ایشالا خدا بقیش رو هم ختم به خیر کنه. بعد حدود نیم ساعت از حمام بیرون اومدم و تن پوشم رو پوشیدم ،داشتم با کلاهش موهام رو خشک می کردم، که موبایلم زنگ خورد؛ به سمتش رفتم که دیدم بهراده ،تماس تصویری رو برقرار کردم و چهره خندون بهراد رو صفحه اومد و گفت :سلامم بر دانشجو پر تلاش حال شما؟ لبخند زدم و گفتم:درود برتو ما خوبیم شما خوبی؟عیال محترم خوبه؟ گفت:خوبه سلام میرسونه دنبال کارای اخر هفتس. با تعجب پرسیدم:مگه اخر هفته چه خبره؟با لبخند وسیع رو لبش گفت:هیچی اخر هفته قراره برم خواستگاریش با داداش بهرام و زن داداش. جیغی کشیدم و با خوشحالی گفتم:هورااا مبارکت باشه بهراد جونم خیلیی خوش حالم ،پس رفتی قاطی خروسا دیگه. بعد یهو با فکر اینکه من نیستم که شرکت کنم بادم خالی شد و با لب و لوچه اویزون گفتم:حیف من نیستم بیام،همیشه برای خواستگاری رفتن برای تو نقشه کشیدم ولی حالا نیستم. نفسم و اه مانند بیرون دادم و به بهراد خیره شدم.لبخندی زدو گفت:دیوونه ناراحتی نداره که اصلا من قول میدم اون ساعت باهات تماس بگیرم تو ام تو مجلس باشی،خوبه؟؟ با این حرف لبخند نشست رو لبم درسته اگه اونجا حضور داشتم یه چیز دیگه بود ولی اینم بد نبود بهتر از هیچیه.بعد چند ثانیه سکوت بهراد گفت:راستی امتحانت رو خوب دادی؟چه کارا می کنی؟ منم با هیجان شروع کردم به تعریف کردن اتفاقات روزمره ام. بعد یک ساعت صحبت کردن با بهراد بلاخره از هم دل کندیم و تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت، از جا بلند شدم و تن پوشم و با تاپ و شرتک لیمویی خونگیم عوض کردم و مشغول سشوار کشیدن به موهام شدم ،خیلی وقت بود کوتاه نکرده بودمشون و حسابی بلند شده بود .کارم که تموم شد به ساعت نگاه کردم پنج عصر بود تصمیم گرفتم یه ساعت استراحت کنم خودم رو تخت پرت کردم و خیلی زود خوابم برد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3757-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15339 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
bano.z ارسال شده در 36 دقیقه قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 36 دقیقه قبل پارت بیست و نهم یک روز تا خواستگاری بهراد مونده بود و از اونجایی که فردا جمعه بود و ما شنبه و یکشنبه تعطیل بودیم تصمیم گرفتم فردا بعد امتحان برم خرید برای خواستگاری، درسته قرار بود فقط به صورت ویدئویی تو خواستگاری باشم ولی بازم دلم می خواست ،همه چی واقعی باشه تا دلم راضی باشه. تو اتاق مطالعه مشغول درس خوندن بودم ،امتحان فردا سخت بود و استادش هم سخت گیر تر. چند ساعتی بود که سرم تو کتاب بود ،که نفهمیدم چه جوری خوابم برد. با گردن درد از خواب پریدم و به فضای تاریک نگاه کردم بعد چند ثانیه محیط رو درک کردم و به ساعت گوشیم نگاه کردم ،اوه ساعت شش عصر بود ،یک ساعتی خوابیده بودم ، اعلان های گوشیم دو تماس از دست رفته رو در واتساپ نشون میداد،وارد آپ شدم دیدم مامان تماس گرفته بوده ،چراغ اتاق رو روشن کردم و تماس تصویری گرفتم ،بعد چند بوق چهره مامان روی صفحه موبایلم جا گرفت،لبخندی زدم و گفتم:به به ،سلام به مامان خوشگلم،احوالات؟؟؟ مامان:سلام صدف مامان خوبی،چرا جواب ندادی نگران شدم . _ببخشید خواب بودم متوجه نشدم. مامان:قربونت برم من ، به خودت میرسی؟؟ ،چه قدر لاغر شدی؟چرا زیر چشمات سیاه شده؟نکنه خوب نمی خوری و نمی خوابی؟بمیرم که دورم و نمیتونم برسم بهت.اشک تو چشماش جمع شده بود. برای اینکه فضا رو عوض کنم لبخند زدم و گفتم:خدانکنه مامان قشنگم ،عین خرس می خورم و می خوابم ،نگرانم نباش، شما خوبی ؟بابا خوبه؟ مامان :ما خوبیم عزیزم ،میدونی اخر هفته خواستگاری بهراده؟ _بلههه،چند روز پیش زنگ زد خبر داد قراره... حرفم با شنیدن صدای بابا پشت خط قطع شد داشت به مامان میگفت: سهیلا جان ،با کی حرف میزنی؟ مامان:با صدف عزیزم ،میترسم خوای باهاش صحبت کنی؟ چند ثانیه بعد بابا هم به تصویر اضافه شده.با دیدنش لبخندم عمیق تر شد و گفتم:سلام به پدر خوشتیپ خودم. بابا:سلام ،گل بابا ،خوبی؟ _شما خوب باشید، منم خوبم،شکر. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3757-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15340 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
bano.z ارسال شده در 7 دقیقه قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دقیقه قبل (ویرایش شده) پارت سی ام بابا:چیزی لازم داری بگو باباجان ،سریع فراهم کنم ،به خودت سخت نگیری؟ _چشم، مرسی باباجونم ،نگران نباش همه چی اوکیه مامان:صدف داشتی میگفتی بهراد زنگ زده بود ؟ _اره چند روز پیش زنگ زد گفت آخر هفته قراره برید خواستگاری،قراره لپ تاپ رو هم با خودش بیاره تا منم به صورت تصویری حضور داشته باشم. مامان: چه خوب ،همیشه آرزو داشتم ،برای بهراد برم خواستگاری،تو و ساحل هم ساقدوشش بشید.قطره اشکی از چشمش پایین چکید. بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود با زور جلوش رو گرفته بودم،یک لحظه به سرم زد همه چیزو ول کنم و فردا بلیط بگیرم و برگردم. بابا که خودش هم دست کمی از ما نداشت برای عوض شدن جو گفت:سهیلا ،صدف که قراره ،تصویری تو خواستگاری باشه،مراسمات رو هم میزاریم برای تعطیلات صدف که بتونه بیاد. لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم:اره ،فکر خوبیه ،به نظرم من بعد امتحانات این ترم یه چند هفته فرجه دارم میتونم بیام. مامان به خاطر اینکه من بهم نریزم لبخندی زد و گفت:خوبه با بهراد هماهنگ می کنم . کمی دیگه باهاشون حرف زدم و قطع کردم ویرایش شده 6 دقیقه قبل توسط bano.z نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3757-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-banooz-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15342 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.