رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام اثر:پروژه آریا/نوشته رز کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر:

مافیایی  | درام روانشناختی | عاشقانه 

 

خلاصه کوتاه:

در نیویورک آینده، آریا مردی است ساخته‌شده برای بی‌احساسی و اجرای مأموریت‌های سرد و بی‌رحم مافیایی. اما وقتی لیا، زنی پر از زندگی و احساس، وارد دنیای او می‌شود، مرز بین انسان و ماشین درهم می‌شکند. با مرگ دلخراش لیا، آریا وارد دنیایی از انتقام، رازهای مخفی و نبردی روانی می‌شود که هر لحظه او را بیشتر به پرتگاه جنون نزدیک می‌کند.

 

مقدمه

در شهری که نورهای نئون همیشه بیدارند، سایه‌ها قصه‌هایی را می‌گویند که کسی جرأت شنیدنش را ندارد.

مردی میان تاریکی‌ها قدم می‌زند، در مسیری که پر از رمز و راز است.

هر انتخاب او، هر قدمش، درگیر بازی خطرناکی‌ست که پایانش نامعلوم است.

ویرایش شده توسط رز.

پارت ۱

آریا ایستاده بود وسط خیابان خیس نیویورک. باران می‌بارید و نورهای نئون مثل ارواح رنگی از لابلای دود و بخار بلند می‌شدند. هیچ‌چیزی در نگاهش دیده نمی‌شد، هیچ حسی در حرکت‌هایش. گویی یک ماشین بی‌وقفه، بی‌خطا، بی‌احساس بود. ساعت روی مچ دستش خاموش بود، مثل هر چیزی که در وجودش خاموش بود.

صدای قدم‌هایش روی آسفالت خیس، منظم و یکنواخت به گوش می‌رسید. به ساختمان‌های بلند شیشه‌ای نگاه نکرد؛ نیویورک آینده با همه زرق و برق‌هایش فقط یک زندان سرد برایش بود. مأموریت داشت؛ این تنها چیزی بود که اهمیت داشت.

هرگز نپرسیده بود چرا باید این کار را انجام دهد، چرا باید بخواهد یا نخواهد. او فقط اجراکننده بود، رباتی در لباس یک انسان. در دل این شهر پرهیاهو و فساد، میان سایبرنتیک و باندهای مافیایی، آریا به آرامی ولی بی‌رحمانه پیش می‌رفت.

گوشی کوچکی از جیبش خارج کرد. پیام جدید: «منتظر دستور بعدی باش.» لبخند زد. نه، لبخند نبود. صرفا انحنای کوچکی در لب‌های خشک و سردش. او هرگز احساس نمی‌کرد، اما چیزی آن روز فرق داشت. شاید باران، شاید سر و صدای ماشین‌ها، شاید... نمی‌دانست.

به سمت ساختمان بزرگی که مرکز عملیات مافیا بود حرکت کرد. در ورودی، نگهبان‌های سایبری با چشمان نوری نگاهش کردند اما اجازه عبور دادند. اینجا جای او بود؛ جایی که همه چیز برای او معنی پیدا می‌کرد.

در اتاق فرماندهی، صدای خش‌دار مردی بلند شد:

-  آریا، مأموریت جدید. باید از یک مهره‌سوخته انتقام بگیری. کسی که به ما خیانت کرد و باعث شد خون ریخته شود.

چشمان آریا مانند همیشه خالی بودند، اما قلبی که نداشت ناگهان سخت‌تر زد. نمی‌دانست چرا این جمله او را از حرکت بازداشت.

مأموریت آغاز شده بود. و آریا، ماشین بی‌احساس، باید عاشق می‌شد. یا شاید نابود.

ویرایش شده توسط رز.

پارت ۲

آریا به سمت کافه‌ای تاریک و مخفی حرکت کرد؛ جایی که سایه‌ها با نور کم‌رنگ نئون بازی می‌کردند و موسیقی جاز با صدای نرم و آرام در فضا پخش می‌شد. اینجا آخرین نقطه امن برای کسانی بود که دنبال فرار از دنیای سرد و خشن بیرون بودند.

در گوشه‌ای، زنی نشسته بود. موهایش سیاه و بلند بودند، چشم‌هایش زنده و براق، و لبخندش به سختی از بین سایه‌ها می‌درخشید. نگاه آریا بدون اینکه او را بشناسد به سمت او کشیده شد. هیچ‌کس تا به حال اینقدر متفاوت و واقعی به نظر نمی‌رسید.

لیا بلند شد و به آرامی به سمت او آمد. صدایش نرم بود، ولی پر از قدرت بود:

- تو اون کسی هستی که همه ازش حرف می‌زنن... ولی من یه چیز دیگه می‌بینم.

آریا برای اولین بار در زندگی‌اش احساس کرد چیزی درونش به لرزه درآمد. چیزی که نمی‌توانست توصیف کند. لیا نگاهش را نگه داشت، انگار می‌خواست چیزی را در قلب سرد او باز کند.

سکوتی عمیق بینشان شکل گرفت؛ سکوتی که با هر نفس، گرم‌تر می‌شد. در آن لحظه، آریا متوجه شد که دنیا ممکن است فقط خاکستری نباشد. لیا رنگی بود در دنیای سیاه و سفید او.

اما این گرما، همان چیزی بود که می‌توانست او را نابود کند.

ویرایش شده توسط رز.
  • رز. عنوان را به نام اثر:پروژه آریا/نوشته رز کاربر انجمن نودهشتیا هشتیا تغییر داد

پارت ۳

شب نیویورک هنوز نفس‌گیر بود، اما فضای کافه پر از گرمایی متفاوت بود؛ گرمایی که برای آریا تازگی داشت. هر لحظه که با لیا می‌گذراند، دیوارهای سرد و سیمانی ذهنش کمی فرومی‌ریختند. مثل قطعات یک ماشین که شروع به ذوب شدن می‌کردند.

لیا با نگاهی عمیق و پر از رمز و راز، داستان‌های خود را آرام آرام برای آریا تعریف می‌کرد. او زنی بود که از خیابان‌های تاریک نیویورک به اینجا آمده بود؛ جنگیده بود، از دردهایش گذر کرده بود، اما هنوز چیزی در چشمانش می‌درخشید که آریا هرگز ندیده بود: امید.

آریا به حرف‌های او گوش می‌داد، اما بیش از آن، به نفس‌های کوتاه و لرزان لیا توجه می‌کرد. چیزی در او بود که نه فقط گرما، بلکه زندگی واقعی را نشان می‌داد. لحظه‌ای که لیا دستش را به آرامی روی میز گذاشت و نگاهش مستقیم به چشم‌های آریا دوخته شد، حس کرد قلبی درونش شروع به تپیدن کرده؛ هرچند که هیچ قلبی نداشت.

اما در دل این آرامش، سایه‌ای تاریک نیز در حال رشد بود. دشمنانی که نمی‌خواستند این دو را ببینند، طرح‌هایی می‌ریختند تا عشق تازه شکل گرفته را نابود کنند.

آریا که همیشه با منطق و بدون احساس عمل کرده بود، حالا درگیر پیچیده‌ترین نبرد زندگیش بود؛ نبردی که شاید از مبارزه با هر دشمن مافیایی خطرناک‌تر بود: نبرد با خودش و احساساتی که نمی‌توانست کنترل کند.

لیا لبخند زد، اما در چشمانش نگرانی موج می‌زد.

- تو متفاوتی، آریا. اما این تفاوت می‌تواند تو را نابود کند یا نجات.

آریا برای اولین بار از سال‌ها سردی و سکوت، چیزی را شنید که برایش معنی داشت؛ اما نمی‌دانست باید کدام راه را انتخاب کند.

پارت ۴

شب‌های نیویورک هیچ‌وقت به آرامی نمی‌گذشتند، ولی این بار آریا احساس می‌کرد چیزی در هوا سنگینی می‌کند، بویی از خیانت که تازه و تلخ بود. در اتاق‌های تاریک ساختمان‌های فلزی و شیشه‌ای، سایه‌هایی به آرامی حرکت می‌کردند، نقشه‌هایی که زندگی‌اش را به هم می‌ریختند.

یکی از همکاران قدیمی‌اش، «رِنو»، با لبخندی سرد و چشمانی پر از کینه پشت میز سیاه‌وسفید در دفتر فرماندهی نشسته بود. رنو از روزهای اول حضور آریا در باند، حسادت می‌کرد و نمی‌توانست باور کند که کسی به اندازه او بی‌احساس و کارآمد باشد.

«می‌دانم چطور با آریا برخورد کنیم. فقط باید فرصت داد.»

صدایش آرام بود، اما پر از تهدید.

آن شب، وقتی آریا مشغول بررسی اطلاعات بود، تلفنش ناگهان زنگ زد. صدای ناشناس از آن طرف خط گفت:

- باید مراقب باشی. کسانی که فکر می‌کردی دوستت دارند، در پشت سرت نقشه می‌کشند.

آریا هیچ واکنشی نشان نداد؛ اما درونش آتشی شعله‌ور شد که سال‌ها خوابیده بود. نمی‌دانست باید به چه کسی اعتماد کند؛ باندیکه سال‌ها عضوش بود، حالا تبدیل به میدان جنگی از خیانت شده بود.

لیا در همان زمان در نقطه‌ای دیگر شهر، در تلاش بود تا راهی برای محافظت از آریا پیدا کند. او می‌دانست که این خطر بزرگ‌تر از هر چیزی است که تا حالا دیده‌اند.

در این میان، خیابان‌ها پر از افرادی بودند که منتظر فرصتی بودند تا از خونریزی‌ها سوءاستفاده کنند. همه چیز پیچیده‌تر می‌شد و آریا باید خودش را آماده می‌کرد برای یک نبرد تمام‌عیار؛ نبردی که نه فقط بیرون، بلکه درون خودش هم بود.

پارت ۵

شب سرد و مه‌آلود نیویورک حال و هوایی عوض‌شده داشت؛ خیابان‌ها زیر نور کم‌سوی چراغ‌های نئون، گویی در پس پرده‌ای از سایه و رمز و راز محو می‌شدند. باران آرام آرام روی آسفالت می‌نشست و صدای قطرات، سکوت وحشتناک آن شب را پر می‌کرد.

آریا قدم‌هایش را با ریتمی یکنواخت روی سنگفرش خیس می‌گذاشت، اما درونش طوفانی سهمگین می‌وزید. هر قدمش به نظر سنگین‌تر می‌آمد؛ انگار تمام جهان به گردن‌های خمیده‌اش فشار می‌آورد. در ذهنش، تصویر لیا مدام تکرار می‌شد: لبخندش، نگاه پر از زندگی و اشتیاقش، صدای آرامش‌بخش و گرمی که از حضورش به قلب بی‌روح آریا می‌تابید.

او به سمت کافه‌ای می‌رفت که آخرین بار با لیا آنجا بود. یک مکان کوچک و مخفی که در میان دود و هیاهوی شهر، یک گوشه آرامش به حساب می‌آمد. ولی این بار، سکوت و تاریکی جای آن آرامش را گرفته بود.

ناگهان، صدای چند تیر به گوش رسید؛ بلند، تیز و بی‌رحم، مثل برشی که قلب شب را پاره می‌کرد. آریا به سمت صدا دوید، اما فقط توانست سایه‌ی دوری را ببیند که در میان مه و دود ناپدید می‌شد.

لیا روی زمین افتاده بود، دست‌های لرزانش از خون سرخ شده بودند و نگاهش که پیش‌تر پر از شور زندگی بود، حالا مات و سرد به سوی آسمان خیره شده بود. زبانش بی‌صدا نام آریا را زمزمه می‌کرد، اما او نه توانایی کمک داشت، نه راهی برای جلوگیری.

چند قدم آن‌طرف‌تر، آریا پشت دیوارهای سرد و فلزی پنهان شده بود. چشمان خالی‌اش، که همیشه به نظر می‌رسید هیچ چیزی در آن‌ها نیست، حالا پر از شراره‌های خاموشی بود که هر لحظه بیشتر شعله‌ور می‌شد. او نمی‌دانست چطور باید واکنش نشان دهد؛ هرگز احساس نکرده بود، ولی این بار، تمام وجودش در هم شکست.

صدای باد با نوای غم‌انگیزی همراه شد و آریا تنها بود؛ تنها با بوی خون و سایه‌ای که لحظه‌ای قبل زندگی‌بخش بود و حالا فقط خاطره‌ای تلخ بود.

لحظه‌ها به کندی می‌گذشتند، اما در ذهن او همه چیز به سرعت از هم فرو می‌پاشید. هر قطره خون لیا مثل خنجری بود که قلبش را می‌شکافت؛ هر نفس که می‌کشید، بار سنگینی بر دوش ذهنش می‌افزود.

آریا در عمق تاریکی خود غرق شد؛ تاریکی‌ای که نه فقط در خیابان‌های نیویورک، بلکه در درونش بود. برای اولین بار، صدای شکستن درونش را شنید؛ صدایی که از سال‌ها یخ‌زدگی و بی‌احساسی خبر می‌داد.

قسم خورد که این مرگ بی‌پاسخ نخواهد ماند. قسم خورد که هر قطره خون لیا را با آتش انتقام پاسخ خواهد داد. اما نمی‌دانست این راه، او را به کدام لبه پرتگاه خواهد برد.

پارت ۶

شب‌های نیویورک دیگر برای آریا هیچ‌وقت مثل قبل نبودند. هر گوشه‌ی شهر، هر سایه‌ی تاریک، یادآور نگاه سرد و خالی لیا بود که در آخرین لحظه‌هایش به او دوخته شده بود. در اعماق ذهنش، جایی که پیش از این فقط سکوت و خلأ حکمفرما بود، شعله انتقام زبانه می‌کشید.

آریا دیگر نه یک ماشین بی‌احساس، بلکه تیغی تیز و بی‌رحم بود که برای یک هدف ساخته شده بود: نابودی کسانی که زندگی‌اش را به خاک و خون کشیدند.

او ساعت‌ها پشت صفحه‌های دیجیتال نشسته بود، اطلاعات را یکی یکی تحلیل می‌کرد، رد پای خیانت‌کاران را دنبال می‌کرد؛ کسانی که در تاریکی با نقشه‌ها و دروغ‌ها به دل باند خنجر زده بودند.

هر نام، هر چهره، هر موقعیت برایش حکم نشانه‌ای داشت تا راه انتقام را پیدا کند. با دقتی بی‌نظیر، برنامه‌ریزی می‌کرد؛ هیچ جای اشتباهی در نقشه‌اش نبود. این بار قرار نبود اشتباهی رخ دهد؛ این بار قرار بود عدالت با دست خودش اجرا شود.

آریا شب را به روز رساند، و روز را به شب. خورشید و ماه برایش دیگر معنایی نداشتند؛ فقط یک مسیر واضح در ذهنش وجود داشت، مسیری که از عشق مرده‌اش به انتقام بی‌رحمانه تبدیل شده بود.

سایه‌ها حس می‌کردند که چیزی در حال تغییر است. صدای نفس‌های سرد و بی‌رحم آریا، در کوچه‌ها پیچید و دشمنان به آرامی در پشت پرده‌ها دلهره گرفتند.

و اولین هدفش نزدیک بود. اولین گام به سوی نابودی، شروع شده بود.

پارت ۷

شهر در سکوت نیمه‌شب فرو رفته بود. صدای خفه‌ی ترافیک و همهمه دوردست، فقط سایه‌ای از زندگی را نشان می‌دادند. اما در اتاق کوچک و کم‌نور، جایی در گوشه‌ای فراموش‌شده از نیویورک، آریا با چشمانی بسته روی صندلی نشسته بود. ذهنش گرفتار در گرداب خاطراتی بود که ناگهان مانند موجی سهمگین از عمق حافظه‌اش بیرون زده بودند.

از روزهای قبل، چیزهایی که هرگز اجازه نداشت بداند، حالا به صورت قطعات پراکنده در ذهنش ظاهر می‌شدند. تکه‌های پازل تاریکی که سال‌ها از آنها بی‌خبر بود. اسناد و تصاویر روی میز پخش شده بودند؛ عکس‌های آزمایشگاه‌های پیشرفته، نمودارهای پیچیده‌ی سیستم‌های سایبرنتیک و نقشه‌هایی که هویت واقعی‌اش را فاش می‌کردند.

آریا نیمی انسان بود، نیمی ماشین؛ موجودی ساخته شده برای انجام مأموریت‌هایی که حتی خود او از آن‌ها بی‌اطلاع بود. حافظه‌اش دستکاری شده بود، بسیاری از احساساتش سرکوب شده بودند تا از عملکردش کم نکنند. اما حالا هر بار که به گذشته برمی‌گشت، صدای زنجیرهای ناپیدایی را می‌شنید که می‌خواستند او را به قفس بازگردانند.

چشمانش را باز کرد و به صفحه کوچک دستگاهی که در دستش بود نگاه کرد. پیامکی به زبان رمزآلود آمده بود: «حقیقت همیشه زخم عمیقی دارد. آماده باش.»

در دلش احساس ترسی نو و عمیق شکل گرفت؛ ترسی از اینکه شاید همه چیز، حتی آن عشق کمی که تجربه کرده بود، جزئی از برنامه‌ای برای کنترل او بوده باشد.

آریا از جا برخاست و به سمت پنجره رفت. بیرون، نیویورک آینده زیر نور نئون‌ها می‌درخشید، اما درونش تاریک‌تر از هر زمانی بود.

او می‌دانست که باید راهی برای آزاد شدن پیدا کند، اما نمی‌دانست این آزادی چه قیمتی خواهد داشت.

در همین لحظه، صدای تردید و عصبانیت درونش طنین می‌اندازند؛ صدایی که می‌گفت: «تو چه کسی هستی، آریا؟ انسان؟ ماشین؟ یا هیولایی ساخته شده برای کشتن؟»

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...