رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      671


  2. bano.z

    bano.z

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      70


  3. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      1,497


  4. zri

    zri

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      9


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/29/2025 در همه بخش ها

  1. نام دلنوشته: من بدون او نویسنده: زهره | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، تراژدی
    2 امتیاز
  2. ساختن پایان‌بندی‌های تأثیرگذار: آخرین میخِ محکم روی ذهن خواننده پایان‌بندی، نقطه‌ای نیست که داستان «تمام» می‌شود؛ نقطه‌ای است که خواننده شروع می‌کند به فکر کردن. نویسنده‌ای که پایان خوب می‌نویسد، نه تنها کتابش را می‌بندد، بلکه ذهن خواننده را باز می‌گذارد. داستایوفسکی جایی گفته بود: «داستان خوب، با آخرین جمله‌اش تمام نمی‌شود؛ در فکر خواننده ادامه پیدا می‌کند.» این جمله، شالودهٔ پایان‌بندی حرفه‌ای است. ۱. پایان‌بندی چرا این‌قدر مهم است؟ پایان‌بندی، خلاصه‌ای از مهارت نویسنده است: اگر ضعیف باشد، کل سفر داستانی بی‌اثر می‌شود. اگر قوی باشد، حتی ضعف‌های میانی را می‌پوشاند. اگر شاهکار باشد… خواننده کتاب را به بغل دستی‌اش می‌دهد و می‌گوید: «بخونش، فقط آخرش رو ببین!» پایان‌بندی مثل تکهٔ آخر پازل است؛ کوچک اما حیاتی. ۲. انواع پایان‌بندی در داستان در ادبیات، پایان‌ها به چند دستهٔ اصلی تقسیم می‌شوند. هرکدام عملکرد و تاثیر متفاوتی دارند. ۱) پایان خوش (Happy Ending) ویژگی‌ها: پیروزی قهرمان حل شدن گره داستان حس رهایی و رضایت مثال: «غرور و تعصب» از جین آستین پایان خوش اگر درست ساخته شود، اصلاً لوس نیست؛ عادلانه است. ۲) پایان تلخ (Tragic Ending) اینجا خواننده از لای انگشت‌ها نگاه می‌کند؛ در عین درد، حس عمق و معنا می‌گیرد. مثال: «۱۹۸۴» جورج اورول پایان تلخ، قدرت دارد. ۳) پایان تلخ–شیرین (Bittersweet) محبوب‌ترین مدل عصر مدرن. نه همه‌چیز خوب می‌شود، نه همه‌چیز می‌میرد. مثال: «بادبادک‌باز» خالد حسینی در این پایان، زندگی ادامه دارد اما با زخمی که به ما آگاهی می‌دهد. ۴) پایان باز (Open Ending) کلاسیکِ ادبیات جدی. نویسنده درِ خانه را نیمه‌باز می‌گذارد؛ خواننده خودش تصمیم می‌گیرد داخل شود یا نه. مثال: پایان «بوف کور» یا «کافکا در کرانه» پایان باز، یک پرسش بزرگ بی‌پاسخ است. ۵) پایان غافلگیرکننده (Twist Ending) اگر درست اجرا شود، شاهکاری لذت‌بخش است. اگر بد اجرا شود، مثل ترقه‌ای است که خیس شده. مثال: «اتاق» اما دوناهیو یا «دختر گمشده» گلیان فلین ۳. اصول کلیدی برای ساختن پایان‌بندی قوی اصل یک: پایان باید منطقی باشد، حتی اگر غیرمنتظره باشد خواننده نخواهد بخشید اگر: شخصیت ناگهان تغییر کند اتفاق بدون زمینه بیفتد معجزه بی‌هشدار رخ دهد اما اگر پایان غافلگیرکننده باشد و تمام سرنخ‌ها از قبل پخش شده باشند؟ خواننده لبخند می‌زند و می‌گوید: «آها… چه باهوش!» هاکسلی می‌گفت: «پایان باید مثل سایه باشد؛ طبیعی اما دنبالِ نور شخصیت‌ها.» اصل دو: پایان باید با «تم» سازگار باشد اگر تم رمان تو دربارهٔ قربانی‌کردن عشق باشد، پایان خوش مصنوعی خواهد بود. اگر تم امید باشد، پایان کاملاً تاریک خیانت به ساختار داستان است. اصل سه: پایان باید سوال بسازد، نه سخنرانی بدترین نوع پایان این است: «و این‌گونه فهمید که عشق مهم‌تر از همه‌چیز است.» این جمله‌ها را باید از پنجره انداخت بیرون. نویسندهٔ حرفه‌ای «پیام» را نمی‌گوید، احساس پیام را می‌سازد. اصل چهار: پایان باید وزن احساسی داشته باشد این حس ممکن است: آرامش شوک غم امید یا حتی یک لبخند تلخ باشد اما حتماً باید یک حس باشد. حس بی‌تفاوتی یعنی پایان شکست خورده. اصل پنج: پایان باید خلاصهٔ سفر شخصیت باشد شخصیت باید در پایان، جایی متفاوت از نقطهٔ شروع ایستاده باشد. حتی اگر جهان تغییر نکند، او باید تغییر کند. ۴. تکنیک‌های عملی برای نوشتن پایان‌های ماندگار ۱. پایان را از اول طراحی کن نویسندگان بزرگ معمولاً پایان را در همان روزهای اول می‌شناسند. این باعث می‌شود مسیر داستان به سمت پایان حرکت کند و هر چیز اضافه، خودبه‌خود حذف شود. ۲. از «اکو» استفاده کن یعنی چیزی که در آغاز کاشته‌ای، در پایان پژواک داشته باشد. مثلاً: جمله‌ای که دوباره تکرار می‌شود شیئی که بازمی‌گردد یک خاطره که کامل می‌شود این تکنیک، پایان را به آغاز گره می‌زند و اثر را بسته و کامل می‌کند. ۳. یک تصویر قوی بگذار، نه یک شعار پایان باید تصویری ماندگار داشته باشد. اورول رمان ۱۹۸۴ را با تصویر نابودی ذهن قهرمان می‌بندد؛ نه با سخنرانی دربارهٔ دیکتاتوری. ۴. آخرین جمله را وسواس‌گونه بساز نویسنده‌ها می‌گویند: «برای نوشتن آخرین جمله، یک روز وقت بگذار.» آخرین جمله باید: موج داشته باشد قابل نقل‌قول باشد حس را منتقل کند دوپهلو و شاعرانه باشد اما نه مبهم بیهوده ۵. اشتباهات معمول در پایان‌بندی که باید از آن‌ها فرار کنید پایان‌دهی ناگهانی، فقط چون نویسنده خسته شده معجزهٔ دقیقهٔ نود پایان‌نامه‌نویسی (توضیح پیام) تغییر شخصیت بدون دلیل تبدیل داستان به سریال ترکی برای ادامهٔ جلد بعدی پایان خیلی خوش برای داستان تلخ پایان خیلی تلخ برای داستان رئالیستی ۶. به‌عنوان جمع‌بندی: پایان خوب چه ویژگی دارد؟ یک پایان موفق، سه کار می‌کند: داستان را می‌بندد (یا ظاهراً می‌بندد) احساس می‌سازد در ذهن خواننده ادامه پیدا می‌کند اگر پایان تو این سه ارزش را داشته باشد، خواننده وقتی کتاب را می‌بندد، چند دقیقه نگاهش را وسط هوا نگه می‌دارد. آن مکث، پیروزی تو است.
    2 امتیاز
  3. توصیف‌نویسی مدرن: کم بگو اما دقیق، مثل همینگوی در روزگاری که خواننده با یک اشاره، ده‌ها کتاب و فیلم و پست را کنار هم قرار می‌دهد، توصیف‌نویسی دیگر نمی‌تواند شبیه کلاس‌های انشا باشد؛ طولانی، کش‌دار و پر از استعاره‌های خسته. توصیف مدرن، نه کلمه‌چینیِ بی‌وقفه است و نه مینیمالیسمِ یخ‌زده؛ بلکه اقتصاد زبان است: استفادهٔ دقیق، حساب‌شده و هدفمند از واژه‌ها. ارنست همینگوی می‌گفت: «آن‌چه نگفته‌اید، به اندازهٔ آن‌چه گفته‌اید اهمیت دارد.» این جمله سنگ‌بنای توصیف‌نویسی مدرن است. ۱. توصیف مدرن چیست؟ توصیف مدرن یعنی: استفاده از کمترین کلماتِ ممکن برای بیشترین اثرِ ممکن نه رمانتیک‌نمایی، نه زیاده‌گویی، نه غرق شدن در شعر. در توصیف مدرن، نویسنده می‌گذارد خواننده تصور کند. اگر تو همه‌چیز را توضیح دهی، خواننده تماشاچی می‌شود؛ اما اگر فقط چند عنصر کلیدی بدهی، خواننده شریک خلق اثر می‌شود. مثلاً: «اتاق سرد بود» → توصیف ضعیف «پنجره باز بود و بخاری خاموش» → توصیف مدرن ۲. چرا توصیف مدرن جذاب‌تر است؟ ۱) سرعت خوانش را بالا می‌برد خواننده امروز تحمل توصیف یک‌صفحه‌ای از پردهٔ سفید کنار پنجره را ندارد. ۲) ذهنیت خواننده را فعال می‌کند وقتی تو همه‌چیز را نمی‌گویی، مغز خواننده خودش تصویر می‌سازد. مارکز می‌گوید: «تماشاگر بودن خسته‌کننده است؛ شریکِ خیال بودن نه.» ۳) شخصیت‌سازی را طبیعی‌تر می‌کند در توصیف مدرن، توصیف‌ها از نگاه شخصیت عبور می‌کنند، نه از نگاه مؤلف. در نتیجه جهان داستان باورپذیرتر می‌شود. ۳. اصول عملی توصیف‌نویسی مدرن اصل یک: به‌جای صفت، از جزئیات استفاده کن صفت‌ها معمولاً حس نمی‌سازند. جزئیات، حس می‌سازند. «او مرد مهربانی بود» → بی‌اثر «وقتی لیوان چای آخرش را دیدم، برای من پرش کرد» → مهربانی را نشان داد، نگفت. همینگوی می‌گفت: «نشان بده، نگو.» اصل دو: توصیف باید به درد داستان بخورد اگر وجودش قصه را تغییر نمی‌دهد، حذفش کن. موراکامی می‌گوید: «هر توصیف باید وزن حمل کند.» اصل سه: از چند حس استفاده کن، نه فقط چشم توصیف مدرن با حواس می‌درخشد. بوی قهوهٔ سوخته سردی فلز زیر انگشت صدای خش‌خش روزنامه خواننده در صحنه غوطه‌ور می‌شود. اصل چهار: از استعاره‌های تازه استفاده کن نه از آن استعاره‌های امتحان‌سال‌اولی: «چشمانش مثل دو چاه عمیق» «دلش لرزید مثل گنجشک» نه. استعاره باید تازه باشد و مرتبط با شخصیت. مثال مناسب: «چشمانش مثل دو سؤال بی‌پاسخ به من نگاه می‌کردند.» اصل پنج: تصویر را کامل نکن؛ یک گوشه را روشن کن در توصیف مدرن، لازم نیست همه‌چیز را توضیح دهی. یک نقطهٔ دقیق کافی است. هدایت در بوف کور: «در اتاق تاریک، تنها چراغ نفتی بود که نورش روی نیم‌رخ زن افتاده بود.» همه‌چیز را نمی‌گوید؛ فقط یک جزئیات کلیدی که حال و هوا را می‌سازد. ۴. شگردهای پیشرفتهٔ توصیف مدرن ۱. توصیف را در دل کنش جاسازی کن توصیف نباید مثل ایست بازرسی وسط داستان باشد. بد: «او وارد اتاق شد. اتاق بزرگ بود، دیوارهایش سبز…» خوب: «او وارد شد و به‌دنبال جایی برای نشستن گشت. دیوارهای سبز، صندلی‌ها را کوچک‌تر نشان می‌دادند.» ۲. راوی را فراموش نکن توصیفی که از زبان یک دختر نوجوان می‌آید باید با توصیفی که یک پیرمرد می‌گوید فرق داشته باشد. این همان نکته‌ای است که فاکنر روی آن تاکید داشت: «توصیف، بخشی از شخصیت‌پردازی است.» ۳. از تمثیل‌های کوچک استفاده کن نه استعاره‌های گنده؛ تمثیل‌های کوچک و روزمره. مثلاً: «دست‌هایش سرد بود، مثل لیوان آبی که روی میز فراموش شده باشد.» ۵. تمرین‌های کاربردی برای تقویت توصیف مدرن تمرین اول: حذف صفات یک پاراگراف بنویس و تمام صفات را حذف کن. با جزئیات جایگزینشان کن. تمرین دوم: توصیف از نگاه شخصیت یک اتاق را از نگاه سه نفر توصیف کن: یک کودک یک سرباز یک عاشق خواهی دید که یک اتاق، سه جهان متفاوت می‌شود. تمرین سوم: توصیف با سه حس یک صحنهٔ ساده مثل «نشستن در کافه» را با شنیدن، لمس کردن و بو کشیدن توصیف کن؛ نه با دیدن. ۶. جمع‌بندی توصیف‌نویسی مدرن نه کم‌کاری است و نه سخت‌گیری؛ بلکه مهندسی دقیق احساس با حداقل کلمات است. نویسنده‌ای که این سبک را بلد باشد، می‌تواند با سه جمله، جهانی بسازد که سال‌ها در ذهن خواننده بماند. همینگوی با طنز می‌گفت: «اگر بخواهید ماه را توصیف کنید، فقط کافی است بگویید: ماه بود.» هدف همین است: ساده، دقیق، بی‌حرفِ اضافه.
    2 امتیاز
  4. احساس میکردم آن روز دیگر همه چیز تمام شده. دیگر باد نمیوزد، دیگر باران نمیبارد، دیگر بهار نمیشود، درخت شکوفه نمیدهد و خیلی دیگرهای دیگر. اما گویی احساسم مانند همیشه راستش را به من نمیگفت، من فکر میکردم بعد از او همه چیز تمام میشود اما هیچ چیز تمام نشد. باد وزید، باران بارید، بهار فرا رسید و درخت هم شکوفه داد. زندگی اکنونم با زندگی گذشته ام تفاوت چندانی نداشت فقط او دیگر نبود..!
    1 امتیاز
  5. پارت نود و نهم لحظه‌ای نگاه گونتر در نگاه مارکوس خشک می‌شود. - گونتر؟! با صدای مارکوس، گونتر به خود باز می‌گردد. سر به زیر می‌اندازد و می‌گوید: - راستش، در مدتی که اون رو زیر نظر گرفته بودم متوجه شدم تقریبا تنهاست. می‌خواستم مطمئن بشم کسی رو نداره که بیاد دنبالش! دنبال یه نشون از خانواده‌اش... - اگه خانواده داشت می‌خواستی چیکار کنی؟ گونتر به حرف به سنگ‌های زیر پایش نگاه می‌کند. مارکوس می‌توانست حدس بزند. او احتمالا قصد راشته تمامی آنها را سر به نیست کند! سرزنش‌وار خطابش می‌کند: - گونتر! گونتر سرش را پایین‌تر می‌برد. در مقابل مارکوس چیزی برای گفتن نداشت. او به عنوان فرمانده ارشد مارکوس که وارث صلح است نباید سراغ چنین کاری می‌رفت. اصلا این دست باسیلیوس بود که او را با افتادن سنگ مجازات کرد. لحظه‌ای تصور می‌کند که رزا خانواده داشت و او نیز آن فکر شوم را عملی می‌کرد. اکنون چگونه می‌خواست مقابل مارکوس قد راست کند؟ دست خودش نبود. بحث امنیت و جان مارکوس که به میان می‌آمد دیگر به هیچ چیز جز او فکر نمی‌کرد. قلمروی خوناشام‌ها در سکون فرو رفته بود. مردم که منتظر تاج گذاری فرمانروا بودند اکنون گوشه‌ای نشسته و نظاره‌گر بودند. هیچکس نمی‌دانست چه اتفاقی خواهد افتاد. آیا این بار هم مارکوس و فرهَد به توافق می‌رسیدند یا بالاخره کاسه‌ی صبر مارکوس لبریز می‌شد؟ اما در قلمروی گرگینه‌ها شوری بر پا بود. همه جا خبر پیچیده بود که فرهد دستور داده میدان را آماده کنند! هر کس مشغول کاری بود آن را رها کرده و خود را به میدان رسانده بود. اندکی پس از پخش شدن این خبر همه در اطراف میدان جمع شده بودند و با فریاد و زوزه اشتیاق خود را ابراز می‌کردند. فرهد از راهروی منتهی به سکوی کنار میدان عبور می‌کرد و با لذت به صدای گرگ‌هایش گوش می‌داد. صدای فریادهایشان لبخند را میهمان لب‌های فرهد کرده و لرزه بر اندام رزا و دوروتی می‌انداخت. دو سرباز آنها را به زور می‌کشیدند.
    1 امتیاز
  6. پارت صد و بیست و ششم ـ جسیکا داری چیکار میکنی؟! جفتمون برگشتیم سمتش و آرنولد سراسیمه گفت: ـ به حرفش گوش نکن جسیکا! با فریاد دویید ستون و گفت: ـ به پدرت خیانت نکن دخترم! اولین بار توی زندگیم بود که پدر و اینقدر ناچار می‌دیدم اما آرنولد صورتم و سمت خودش کرد و دستاشو محکم توی دستاش وقت کرد و قبل اینکه پدر بهمون برسه، با کلید توی دستم به سمت مجسمه گرفت...در یک لحظه صدای طوفان و رعد و برق شدیدی توی آسمون بوجود اومد و اون مجسمه اژدها از جاش درومد و روی زمین افتاد و شکست...از داخلش یه شیشه بزرگ با آبی سبز رنگ بیرون اومد و آرنولد رفت سمتش و اونو گرفت توی دستاش...کل وجود آرنولد با گرفتن اون معجون برق زد و برق وجود آرنولد به سمت پدر خورد و کل قلعه لرزید...جلوی چشمام پدر با صدای فریادهای گوشخراش از بین رفت و بارون شدیدی گرفت و باعث شد خشکسالی سمت قلعه از بین بره و درختای سبز رنگ پدیدار بشن و از زیر پاهامون چمن جوونه زد...جادوی طبیعت بی‌نظیر بود و داشت نیروی خودش بعد از بین رفتن قدرت ظلم و بدی نشونمون میداد...شگفت انگیز بود! بعد از اون قلعه از بالای ترک خورد و جلوی چشمامون از بین رفت و تمامی جادوگرا با جاروهاشون به سمت ارواح خودشون و آسمون از روی ترس، پرواز کردند. حس رهایی از ظلم و ستم و نیروی تاریکی واقعا حس خوبی بود. آرنولد دستم و محکم گرفت و رو بهم گفت: ـ بریم عزیزم؟! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ بریم مردم منتظرن... راه افتادیم سمت شهر و آرنولد با خوشحالی تمام مردم و صدا زد.
    1 امتیاز
  7. چگونه رمان را نیمه رها نکنیم؟ مدیریت بحران نویسنده اگر شما هم مثل بسیاری از نویسندگان تازه‌کار یا حتی باتجربه، به نیمه رمان که می‌رسید حس می‌کنید یک گودال عمیق زیر پای‌تان باز شده و شما در حال سقوط هستید، این مقاله دقیقاً برای شماست. بگذارید از همان اول روشن کنم: این «بحران نویسنده» یک تجربه جهانی است. حتی نویسندگانی که امروز کتاب‌هایشان در قفسه‌های کتاب‌فروشی‌ها چشمک می‌زنند، روزگاری در میانه داستان‌شان گیر کرده‌اند و از خودشان پرسیده‌اند: «خب، حالا چه کار کنم؟» ۱. نیمه رها شده؛ کابوس همه نویسندگان هر نویسنده‌ای با رمان ناتمام مواجه شده است: داستانی که شخصیت‌ها شروع به زندگی کرده‌اند، جهان داستانی شکل گرفته، ولی انگار شما خودتان وسط داستان گم شده‌اید. حتی بزرگانی مثل فرانز کافکا، که آثارش بعد از مرگش مشهور شدند، در دفترهایشان مملو از رمان‌های ناتمام داشتند. اما بیایید منصف باشیم؛ هر بحرانی قابل مدیریت است، اگر کمی تکنیک و صبر به کار ببریم. ۲. بحران را شناسایی کنید قبل از اینکه بخواهید با بحران مبارزه کنید، ابتدا آن را بشناسید. آیا مشکل از طرح است؟ یعنی ایده داستان به بن‌بست رسیده؟ یا مشکل از شخصیت‌ها است، که انگار خودشان تصمیم گرفته‌اند قهر کنند و دیگر هیچ کاری به دست شما نمی‌دهند؟ مثلاً در رمان «غرور و تعصب» جین آستن، اگر آستن نیمه داستان را رها می‌کرد و از رفتار شخصیت‌ها می‌ترسید، هرگز شاهد لحظه‌های عاشقانه الیزابت و دارسی نبودیم. بنابراین شناسایی مشکل، اولین قدم برای مدیریت بحران است. ۳. تقسیم داستان به قطعات کوچک یک تکنیک موثر این است که داستان را نه به یک «کوه بلند»، بلکه به تپه‌های کوچک تقسیم کنید. به جای اینکه نگران کل رمان باشید، فقط روی یک فصل یا حتی یک صحنه تمرکز کنید. ارنست همینگوی می‌گوید: «نویسنده باید هر روز بنویسد و هیچ وقت به اتمام فکر نکند.» پس تمرکز روی یک تکه کوچک، شما را از احساس سنگینی نیمه‌ناتمام نجات می‌دهد. ۴. نقشه بحران: چک‌لیست نویسنده گاهی اوقات داستان گیر می‌کند چون نویسنده از مسیر داستان غافل می‌شود. یک چک‌لیست ساده بسازید: آیا هدف شخصیت اصلی مشخص است؟ آیا تضاد کافی وجود دارد؟ آیا خواننده انگیزه دارد صفحه بعد را ورق بزند؟ در این مرحله، یادداشت برداری از ایده‌ها و طرح‌های فرعی می‌تواند مثل یک طناب نجات عمل کند. همانطور که جی. کی. رولینگ برای هری پاتر از یک دفترچه کوچک استفاده می‌کرد تا خط داستان اصلی و جزئیات فرعی را مدیریت کند. ۵. بازنویسی و انعطاف گاهی اوقات نیمه داستان شما گیر کرده، چون مسیر اولیه اشتباه بود. نترسید از اینکه برخی صحنه‌ها را حذف کنید یا مسیر داستان را تغییر دهید. چارلز دیکنز در رمان «بچه‌های آشفته» بارها بخش‌هایی را بازنویسی کرد تا جریان داستان روان‌تر شود. بازنویسی نه شکست است، بلکه مدیریت بحران به سبک حرفه‌ای‌هاست. ۶. پاداش به خود و ایجاد انگیزه همانطور که در مدیریت بحران واقعی، پاداش دادن به خود مهم است، در نویسندگی هم باید از پیشرفت‌های کوچک جشن بگیرید. یک فنجان چای، یک قطعه شکلات، یا حتی یک جمله کامل نوشته شده می‌تواند شما را دوباره به مسیر بازگرداند. ۷. هم‌نویسنده خیالی و گفتگو با خود اگر داستان گیر کرد، تصور کنید شخصیت‌هایتان کنار شما نشسته‌اند و با شما صحبت می‌کنند. حتی نوشتن دیالوگ‌های کوتاه با صدای خودتان می‌تواند راه گریز از بحران باشد. این تکنیک، شبیه تمرینات بازیگری، ذهن شما را از حالت قفل شده خارج می‌کند. جمع‌بندی مدیریت بحران نویسنده یعنی: شناسایی مشکل، تقسیم داستان به بخش‌های کوچک، یادداشت برداری، بازنویسی و حفظ انگیزه. بحران نیمه رها شدن رمان، ترسناک است اما غیرقابل حل نیست. به قول فیودور داستایوفسکی: «چرا نویسنده‌ها همیشه نگران پایان‌اند؟ چون پایان، آغاز دوباره است.» با این رویکرد، شما نه تنها رمان‌تان را تا انتها خواهید نوشت، بلکه تجربه‌ای از مدیریت بحران نویسنده هم به دست خواهید آورد که هیچ کلاس نویسندگی رسمی نمی‌تواند به شما بدهد.
    1 امتیاز
  8. تکنیک‌های طنزنویسی ظریف در داستان یا چگونه بدون دلقک‌کاری، خواننده را بختدانین طنز ظریف در داستان، همان هنری است که خواننده را لبخند می‌آورد نه خندهٔ بی‌اختیار. هدفش هم ایجاد شوخ‌طبعی عمیق و انسانی است، نه ساختن صحنه‌های لودگی. طنز ظریف یعنی استفادهٔ نویسنده از نگاه دقیق، تضادها، اشتباه‌های انسانی، و روایت هوشمندانه؛ به شکلی که هم داستان جلو برود، هم خواننده کمی «قلقلک ذهنی» شود. همینگوی یک‌بار گفت: «طنز واقعی، از جاهایی می‌آید که آدم‌ها نمی‌خواهند درباره‌اش حرف بزنند.» این جمله دقیقاً ماهیت طنز ظریف را روشن می‌کند: طنزی که از حقیقت می‌آید، از زندگی. در این مقاله، به چند تکنیک کلیدی برای نوشتن طنز ظریف می‌پردازیم. ۱) طنز از مشاهدهٔ دقیق شروع می‌شود بزرگ‌ترین منبع طنز، زندگی روزمره است: اشتباهاتی که تکرار می‌کنیم، جملاتی که از زبانمان می‌پرد، رفتارهایی که فکر می‌کنیم «خیلی طبیعی» است. مثال: در رمان‌های جین آستین، طنز از دل مشاهدهٔ رفتارهای اجتماعی بیرون می‌آید؛ بدون کوچک‌ترین اغراق. تمرین: یک صفحه فقط دربارهٔ عادت‌های عجیب آدم‌های اطرافت بنویس. حتی اگر عادت‌ها خیلی کوچک‌اند، به همین‌ها طنز می‌گویند. ۲) تضادهای رفتاری: منبع طلایی طنز طنز ظریف یعنی نشان دادن تناقض‌ها، نه مسخره کردن آدم‌ها. وقتی شخصیتی چیزی می‌خواهد اما طوری رفتار می‌کند که خلاف آن است، طنز ایجاد می‌شود. داستان‌های چخوف پر از این نوع طنز است: آدم‌هایی که می‌خواهند جدی باشند اما ناخواسته احمقانه رفتار می‌کنند. مثال ساده: شخصیتی که اصرار دارد «خیلی خونسرد و منطقی‌ست» اما هر پنج ثانیه یک‌بار از کوره در می‌رود. ۳) طنز در انتخاب واژگان: بازی با لحن واژگان طنزآمیز، اغراق نیستند؛ بلکه انتخاب‌هایی‌اند که به موقع می‌نشینند. برای نمونه: «او با وقاری شاهانه وارد شد؛ فقط اگر شاهان معمولاً بند کفششان را نبسته باشند.» در اینجا طنز در بازی با انتظارات زبانی ایجاد شده، نه در شوخی کردن مستقیم. نکته: طنز ظریف، همیشه با یک cut کوچک همراه است؛ یک جملهٔ کوتاه که انتظار خواننده را می‌شکند. ۴) راوی باهوش و کمی طعنه‌زن یکی از بهترین ابزارها برای ایجاد طنز ظریف، شخصیت راوی است. راوی‌ای که دنیا را جدی می‌بیند اما کمی نگاه زاویه‌دار دارد. چیزی شبیه لحن راوی در «ناتور دشت»: طعنه‌زن، واقعی، بی‌آنکه تبدیل به کمدین شود. روش: راوی فقط «توصیف» نمی‌کند؛ «تفسیر» هم می‌کند، اما با گزندگی کنترل‌شده. ۵) طنز موقعیت، نه شوخی‌نامه طنز موقعیت یعنی موقعیت خودش خنده‌دار است، نه اینکه شخصیت‌ها جوک بگویند. مثلاً: مارکز در «صد سال تنهایی» بارها موقعیت‌هایی خلق می‌کند که خودِ منطق جهان طنزآمیز است—مثل مردی که همیشه دنبال یک راه‌حل ساده می‌گردد، اما نتیجه‌اش پیچیده‌تر می‌شود. اصل: طنز موقعیت از رفتارها و انتخاب‌های شخصیت‌ها بیرون می‌آید، نه از جملات بامزهٔ مستقیم. ۶) طنز در سکوت‌ها و نگفته‌ها گاهی بهترین طنز، همان جایی وقوع پیدا می‌کند که نویسنده چیزی نمی‌گوید. مثال: شخصیت شما از یک مهمانی افتضاح بازمی‌گردد. به جای نوشتن «افتضاح بود»، بنویسید: «در مسیر برگشت، فقط دو تصمیم گرفتم: یک، دیگر هرگز دعوت او را نپذیرم. دو، شاید بهتر است از این شهر کوچ کنم.» طنز در «فاصلهٔ بین واقعیت و واکنش اغراق‌شده اما منطقی» است. ۷) طنز از صداقت می‌آید، نه از ساختگی بودن داستایوسکی در جایی گفته بود: «طنز، شکل دیگر حقیقت است.» طنز زمانی مؤثر است که حتی اغراقش هم «قابل باور» باشد. بارزترین اشتباه نویسندگان مبتدی: به زور تلاش می‌کنند طنز بسازند، درحالی‌که طنز باید از دل شخصیت و موقعیت بجوشد. ۸) شخصیت‌ها را جدی بگیر؛ تا طنز خودش بیاید طنز ظریف، طنز احترام‌آمیز است. حتی وقتی شخصیتی رفتار خنده‌داری دارد، خود شخصیت فکر می‌کند کاملاً درست رفتار می‌کند. این نکته، طنز را طبیعی می‌کند. مثال کلاسیک: شخصیت‌های «سه مرد در قایق» اثر جروم. آن‌ها جدی هستند، اما رفتارشان به‌شدت طنزآمیز است. ۹) اغراق کم، دقت زیاد طنز ظریف اغراق دارد، اما کنترل‌شده. یک قدم اغراق بیشتر، متن را لوده می‌کند؛ یک قدم کمتر، طنز از بین می‌رود. چیزی مثل نمک: کمی کم است، غذا بی‌مزه می‌شود؛ زیاد است، غیرقابل خوردن. جمع‌بندی طنز ظریف، تکنیکی جدی است. نه جوک‌گویی، نه لودگی. طنز از دیدن دقیق آغاز می‌شود، با تضادها ادامه می‌یابد، از لحن و انتخاب واژه تقویت می‌شود، و در موقعیت‌های واقعی به اوج می‌رسد. اگر شخصیت و جهان داستان را جدی بگیری، طنز خودش راهش را پیدا می‌کند.
    1 امتیاز
  9. امروز November 29، روز جهانی ابراز علاقه به کساییه که از طریق فضای مجازی باهاشون ارتباط داریم. نودهشتیا خیلی خوشحاله که هنرمندهای دوست داشتنی مثل شما داره. تک تکتون کلوچه‌های کشمشی ما هستید. دوستتون داریم🩷
    1 امتیاز
  10. پارت صد و بیست و پنجم آرنولد لبخندی زد و بهم گفت: ـ عجله کن پرنسس! خورشید داره طلوع می‌کنه. محکم دستشو گرفتم و با همون شنل جادویی تا جوون داشتیم دوییدیم که به سر در اصلیه قلعه برسیم. سپیده دم شده بود و کم مونده بود تا کل قلعه از خواب بیدار بشن. بالاخره با سختی و نفس نفس زیاد رسیدیم به سر در قلعه و آرنولد به مجسمه نگاه کرد و گفت: ـ همین مجسمه هست؟! گفتم: ـ خودشه! آرنولد رو به من گفت: ـ پرنسس می‌دونی که اگه قدرتتو با من یکی کنی، کل قلمرو و چیزای منفی و پدرت از بین میرن دیگه؟! با ناراحتی سرمو پایین انداختم ولی مصمم گفتم: ـ آره می‌دونم ولی چاره دیگه ایی ندارم و اصلا دلم نمی‌خواد که راه پدرم و ادامه بدم و مردمم توی سختی و ناراحتی باشن. آرنولد پیشونیمو بوسید و گفت: ـ پس کلید و درش بیار! تا رفتم کلید و دربیارم، صدای فریاد پدر منو سرجام خشک کرد.
    1 امتیاز
  11. پارت صد و بیست و چهارم آرنولد بهم گفت: ـ نیروی نور و خوبی هیچوقت از بین نمیره جسیکا...آناستازیا تو یه شکل دیگه همیشه کنارمون باقی میمونه! آناستازیا با لبخند حرف آرنولد و تایید کرد و گفت: ـ همینطوره! فقط یادت نره که موقع پرپر کردن این گل باید چیکار کنی جسیکا! با بغض لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ نترس! حواسم هست. آناستازیا نفس عمیقی کشید و اومد جلو و گل رز قرمز و داد دستم و مقابلم وایستاد و چشماشو بست. بعدش مثل رها شدن پروانه از پیله، دستاشو باز کرد. آرنولد بهم گفت: ـ الان وقتشه پرنسس! شروع کردم به پرپر کردن اون گل رز جادویی و ورد مخصوصش و خوندم و توی ذهنم تصور کردم که به یه پرنده همونجور که دلش میخواست تبدیل بشه...باور کردنی نبود اما با افتادن هر گلبرگ گل رز روی زمین یه اشعه پر نور دورش تشکیل شد و اون قسمت مثل حلقه نور خورشید درخشان شد...طوری نورش زیاد بود که دیگه نمی‌تونستم اون صحنه رو ببینم...بعد از چند دقیقه نور به تدریج کم شد و صدای بال زدن یه پرنده سفیدی رو شنیدم و وقتی چشامو باز کردم دیدم که پر زد و اومده روی شونه‌ام نشسته و همین لحظه میله‌های زندان با اون اشعه باز شدن...آرنولد اومد بیرون و کنارم وایستاد و پرنده هم اومد روی شونه هام وایستاد.‌‌حق با آرنولد بود، انرژی هیچوقت از بین نمیره...چشمای اون پرنده دقیقا عین چشمای آناستازیا بود...بهش لبخندی زدم و بعدش از پنجره سیاهچال پر زد و رفت بیرون.
    1 امتیاز
  12. حسی مثل "تکه های سنگین و زمختی درون من، درحال افتادن از ارتفاعی‌ست، نامعلوم..." را دارم...
    1 امتیاز
  13. از چرخ به هر گونه همی‌ دار امید وز گردش روزگار می‌لرزد چو بید
    1 امتیاز
  14. عنوان: وَرجَمِه‌دار ژانر: فانتزی نویسنده: سارابهار خلاصه: همه فکر میکنن قهرمان اونیه که برنده میشه؛ ولی قهرمان واقعی کسیه که تلاش میکنه. وقتی تمام تلاشت رو بکنی دیگه برد و باخت بی معنیه. من نمی‌خواستم توی این راهِ پر تلاش قدم بذارم؛ ولی مجبور بودم، چون انتخاب شده بودم...
    1 امتیاز
  15. پارت پنجاه و هفت با دیدن لبخندم ، با لحن شیطونی گفت: اگه میدونستم انقدر خوشحال میشی زود تر بهت شمارمو میدادم. خوب بلد بود حرصم رو دراره ، اخمی کردم و عصبی گفتم: انقدر تحویل نگیر خودتو ، همه چی حول محور شما نمی چرخه. آروین جفت دستاشو بالا اورد و گفت: تسلیم بابا ،فکر کنم امروز از اون دنده بلند شدی ، شوخی کردم فقط . گفتم: لطفا با من از این شوخیا نکن ، جنبه ندارم کار دستت میدم . آروین با خنده گفت: باشه بابا بد اخلاق. از اینکه نمیتونستم عصبانیش کنم ، حرصم گرفت . داشتم پوست لبم و می جویدم ، هر موقع عصبی میشدم همین کار رو می کردم ، به دانشگاه که رسیدیم آروین سمتم برگشت و گفت : رسیدیم . بعد هم جعبه دستمال کاغذی رو سمتم گرفت و گفت: ول کن اون بدبخت رو ، خون افتاد . سریع آینه رو از کیفم در اوردم و دیدم بله از بس لبم رو جوییدم خون افتاده دستمال رو برداشتم و بدون تشکر به سمت ساختمان دانشگاه رفتم.
    1 امتیاز
  16. پارت پنجاه و شش آروین نگاه خنثی ای بهم انداخت و من رو جلوی ماشینم کشید و گفت: جای لجبازی نگاه کن ، چرخ سمت شاگرد پنچره. نگاه انداختم و اه از نهادم بلند شد ، ای بابا الان وقت پنچر شدن بود! بازوم رو از دست آروین بیرون کشیدم و گفتم: مشکلی نیست ، با تاکسی میرم ولی با تو نمیام. آروین عمیق نگاهم کرد و بعد شونه بالا انداخت و همین جور که به سمت ماشینش میرفت گفت: خود دانی. لجم گرفت با سرعت از ساختمون بیرون اومدم ، پسره پرو ، فکر کرده الان التماسش می کنم من رو برسونه ، یک ربعی ایستاده بودم ، ولی هیچ تاکسی وجود نداشت ، از اونجایی که همیشه ماشین داشتم شماره ای هم از تاکسیرانی های اینجا نداشتم ، عجب غلطی کردم کاش با اروین رفته بودم . همین جور در گیر بودم که بی ام و مشکی آروین جلوم ترمز زد ، اروین سمتم خم شد و گفت : اگه می خوای از امتحان جا نمونی سوار شو. اول اومدم به لج کردنم ادامه بدم ولی بعد دیدم، ارزش نداره از امتحان جا بمونم . به ناچار در و باز کردم و سوار شدم. اروین بی هیچ حرفی راه افتاد ، فکرم درگیر بود ، حالا چه جوری پنچرگیری کنم ، این چند روز به ماشین نیاز داشتم. تو افکارم غرق بودم که آروین گفت : بعد امتحان منتظرم بمون ، قراره برگردم پیش دوستم ، هم میرسونمت ، هم اگه زاپاس داری ، چرخت رو تعویض می کنم. گفتم: _نیازی نیست خودم حلش می کنم. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: لجبازی نکن دختر ، الان زنگ بزنی بیان برای سرویس معطلی داره ، من برات انجام میدم بی دردسر . با اینکه من تا حالا به این مشکل برنخورده بودم ، درست میگفت ، یادمه چند ماه پیش ماشین کامی پنچر شده بود و از دیر اومدن سرویس دهنده شاکی بود . چاره ای جز قبول کردن نداشتم پس گفتم : اوکی ، بعد از امتحان میرم کافی شاپ رو به روی یونی اونجا میبینمت. آروین سر تکون داد و بعد موبایلش رو سمتم گرفت و گفت: شمارت رو سیو کن که اگه پیدات نکردم زنگ بزنم ، یک تک هم برای خودت بنداز که اگه زود اومدی با هم هماهنگ بشیم. دوست نداشتم این کار رو بکنم ولی درست میگفت ، گوشی رو گرفتم و شمارم رو زدم و یک میسکال برای خودم انداختم و گوشیش رو برگردوندم . اسمش رو تو گوشیم جناب فضول سیو کردم ، لبخندی از رضایت روی صورتم شکل گرفت ، که از چشم آروین دور نموند.
    1 امتیاز
  17. پارت پنجاه و پنجم ساحل با موهای پریشون و لباس سفید بلندی که پایینش سوخته بود بالای سر یک شخص نشسته بود ، سمتش رفتم و صداش زدم : _ساحل تو اینجایی ، مامان و بابا دنبالتن ، بیا بریم. ساحل از جاش تکون نخورد. _با توام ساحل پاشو، چرا لباست سوخته؟ همین جور که حرف میزدم بهش نزدیک شدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و تکونش دادم و گفتم: با توام . سرش رو که بالا اورد صورت زخمی و آشفته اش رو دیدم و هینی کشیدم و خودم و عقب کشیدم. یهو ساحل از جلوی چشم هام غیب شد ، ترسیده بودم زمین رو نگاه کردم و جنازه ساحل رو دیدم و بالا سرش نشستم و از ته دل جیغ کشیدم. از خواب پریدم و روی تخت نشستم ، نفسم بالا نمیومد ، چند نفس عمیق کشیدم و چشمام رو بستم ، قلبم تند میزد از کنار تخت لیوان ابم رو برداشتم و سر کشیدم ، کل بدنم عرق کرده بود ، این چه کابوسی بود من دیدم ، یکم که آروم شدم ساعت رو نگاه کردم پنج صبح بود ، دوباره رو تخت دراز کشیدم ولی هر چی این پهلو به اون پهلو شدم دیگه خوابم نبرد. ذهنم مشغول بود ، چرا بین این همه آدم من باید حرفای اون دو تا کثافت رو که معلوم نبود چه غلطی می کنن ، بشنوم ؟ که بعدش این خواب های آشفته بیاد سراغم. دیدم تلاش برای خوابیدن که فایده نداره، منم که سه ساعت دیگه امتحان دارم ، پس تصمیم گرفتم خودم و با کتابام سرگرم کنم ، بلند شدم و به اتاق مطالعه رفتم و تمام تمرکزم رو روی درس خوندن گذاشتم . ساعت هفت بود که تصمیم گرفتم کتاب ها رو کنار بذارم و برم دوش بگیرم ، مطمئنن دوش آب گرم سر حالم می کرد ؛از حمام که بیرون اومدم آماده شدم و به سمت پارکینگ رفتم ؛ جلوی ماشین ایستادم هر چی گشتم سویچ رو پیدا نکردم و آخر سر با یاد اوری اینکه اصلا برش نداشتم تو پیشونیم زدم . اومدم برم سمت آسانسور که درب آسانسور باز شد و در کمال تعجب آروین بیرون اومد! خیلی دوست داشتم بدونم این دوستش کیه که این همش اینجا ولوئه ! با اخم اومدم از بغلش رد بشم که گفت: سلام ، فکر کنم شما جای صبحانه سلامت رو خوردی! اخمم رو غلیظ کردم و گفتم : علیک ، حالا برو کنار ، دیرم شده سویچم رو هم بالا جا گذاشتم . گفت : خداروشکر سر صبحی با اخلاقم هستی ! ولش کن تا بری بیایی طول می کشه ،به عنوان یک همکلاسی ، امروز رو میرسونمت ، در هر صورت مسیرمون یکیه . گفتم: لازم نکرده ، خودم میتونم بیام ، فقط باید سویچ رو بردارم . با لج بازی سمت اسانسور رفتم که اروین بازوم رو گرفت و کشید ، شاکی سمتش برگشتم و گفتم: چه کار می کنی ؟ دستمو ول کن . بعدم سعی کردم بازوم رو از دستش بیرون بیارم ، ولی تلاشام هیچ فایده ای نداشت.
    1 امتیاز
  18. پارت پنجاه و چهارم کامی نگاهی بهم انداخت و گفت:حالت خوبه صدف ، رنگت پریده! لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم:خوبم عزیزم ، اینجوری به نظرت اومده. لبخندی زد و چیزی نگفت ، با دو تا از بچه ها که نمیشناختمشون شروع به حرف زدن کرد ، در ظاهر مثلا داشتم به حرفاشون گوش میدادم ، ولی در اصل فکرم پیش اون دونفر بود که از شانس هر دو بار حرفاشون رو شنیده بودم ، احتمالا یکیشون از دوستان یا اشنا های کامی بود از حرفاش معلوم بود ، ولی نفر دوم کی بود؟ صداش به گوشم اشنا بود ،ولی هرچی فکر می کردم نمیتونستم به کسی ربطش بدم ، احتمالا اشتباه می کردم. وقت دادن کادو ها شده بود و بچه ها پیش کامی میومدن و کادوهاشون رو میدادن ، در کمال تعجب شروین هم کادو مربعی شکلی به کامی داد ، بعدم چشمکی به من زد و رفت. دلیل رفتاراش رو نمی فهمیدم، احتمالا مشکل روانی داشت ، نمیدونم چرا هر کی دور من بود به سنگه پای قزوین میگفت زکی برو کنار من جات وایمیستم. تا اخر مهمونی سعی کردم بدون جلب توجه بفهمم اون دو نفر کین ، کسی حرکت مشکوک داره یا نه؟ ولی خب چیزی دستگیرم نشد ، اخر شب که تقریبا همه رفته بودن از کامی خداحافظی کردم و برگشتم خونه ام و خیلی زود خوابم برد.
    1 امتیاز
  19. پارت پنجاه و سوم وسطای مهمونی برای تجدید ارایش به سمت سرویس رفتم ، سرویس بهداشتی طبقه همکف انتهای یک راهرو ال شکل بود و تو اون راهرو غیر سرویس ، دو تا اتاق وجود داشت. خداروشکر خالی بود ، جلوی آینه شروع کردم رژم رو تمدید کردن ، که صدای زمزمه ای به گوشم خورد . به هوای اینکه شاید چند تا از بچه ها باشن توجه ای نکردم ، مشغول بودم که شنیدم کسی میگه: چک کردم کسی نیست ،کیف رو اوردی؟؟ شخص دیگه ای گفت: دفعه پیش هم همین رو گفتی ، ولی معلوم شد کسی حرفامون رو شنیده ، و حتی نتونستی بفهمی کی بوده ! صدای همون دو نفر بود که تو مهمونی شروین بودن ، از استرس دستام میلرزید ، تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که گوشیم رو سایلنت کنم که خدای نکرده صداش درنیاد. نفر اول: هر کی بوده ترسیده ، چون اگه کسی بود که دنبال آتو بود ، الان من و تو اینجا نبودیم ، بی خیال این حرف ها کیف رو اوردی یا نه؟ صدای خش خشی اومد و نفر دوم گفت:بیا ، بگیرش ولی وای به حالت سوتی بدی ، دیگه نمی خوام تو موقعیت چند سال پیش قرار بگیرم . نفر اول: خیالت راحت با اینا کارو بی دردسر حل می کنم ، بهتره بری تا کسی ندیدتت ، چون مهمونی تقریبا خصوصیه و توام با جمع غریبه ای. نفر دوم گفت:باشه میرم ، دیگه سفارش نکنما ، کارارو درست انجام بده ، نزار از اعتماد دوبارم پشیمون بشم. دیگه صدایی ازشون نشنیدم ، چند دقیقه ای که گذشت ، با استرس درو باز کردم و بیرون رفتم ، خداروشکر رفته بودن با احتیاط از راهرو خارج شدم و کنار کامی جا گرفتم.
    1 امتیاز
  20. پارت پنجاه و دوم کامیلا مهمونی به مناسبت تولدش ترتیب داده بود و تقریبا همه بچه های دانشگاه دعوت بودن. امروز تولدش بود و قرار بود من یکم زود تر برم پیشش ، لباسی که برای خواستگاری بهراد خریده بودم پوشیدم موهام رو دم اسبی بستم و پایین موهام رو که حالت داشت مواد زدم که همون جور بمونه ، دو تار از موهام رو به عنوان چتری فر کردم و جلوی صورتم رها کردم آرایش مختصری هم کردم و بعد برداشتن کادو ، به سمت خونه کامیلا به راه افتادم. وقتی رسیدم ، خدمه بهم گفتن کامی تو اتاقش داره آماده میشه ، به سمت اتاقش رفتم و در زدم ، صداش رو شنیدم که گفت: بیا داخل. داخل که شدم با دیدن کامی تو اون لباس عروسکی زرد پاستلی خشکم زد ، با اون موهای فر و ارایش دخترونه ، مثل یک عروسک شده بود. کامیلا به طرفم برگشت و گفت:چیه خوشگل ندیدی ؟ لبخندی زدم و گفتم: خوشگل چرا دیدم ولی فرشته نه! مثل ماه شدی دختر . کامیلا لبخند زدو گفت:واقعا؟؟ خوب شدم ؟ با هیجان گفتم: عالیییی عالییی. بعد کادوش رو از کیفم در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم: این ، یک یادگاریه برای تو ، امید وارم خوشت بیاد. کامیلا هیجان زده کادو رو ازم گرفت و باز کرد ، با دیدن گوی چشماش برق زد و من و تو آغوش گرفت و گفت:خیلی قشنگه ، خیلی ممنونم صدف . لبخندی زدم و گفتم:از تو قشنگ تر نیست . بعدم دستش رو کشیدم و گفتم:بدو که الان مهمون هات میرسن . کادو رو روی میز گذاشت و با هم به سمت پذیرایی رفتیم. یک ساعتی گذشته بود تقریبا بیش تر بچه ها اومده بودن ، ولی کامی انگار منتظر شخص خاصی بود ، کم کم انگار از اومدن اون فرد که احتمالا شروین بود ، نا امید شده بود. دیگه می خواست بگه که کیک رو بیارن که شروین اومد ، به شخصه بعد بی محلی اون روزش به کامی و اینکه صمیمیتی باهاش نداره ،فکر نمی کردم بیاد ولی با اومدنش قافل گیرمون کرد. کامی چشماش برق زد ، شروین جلو اومد و به کامی تبریک گفت و بعد رو کرد به من و گفت: اوه ، عسلم تو هم اینجایی ، خیلی وقته ندیدمت. من واقعا شوک شدم ، برای کسی که کلا یک بار از نزدیک با من برخورد داشته زیادی صمیمی بود ، نبود؟ یک جوری برخورد کرد انگار یکی از دوستای صمیمیشم که چند وقته ندیدتم ! کامی به وضوح ناراحت شد ،برای اینکه سوءتفاهم نشه، خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : یادم نمیاد با شما انقدر صمیمی بوده باشم جناب مولر ، کامی دوست صمیمی من هست و مطمئنن تو تولدش هستم! بعد هم دست کامی رو گرفتم و بردمش پشت میزی که مخصوص کیک بود ، کامی با لبخند ازم تشکر کرد که اون جوری از اون جو نجاتمون دادم، به یکی از خدمت کارا گفتم کیک رو بیاره . بعد مراسم فوت کردن شمع و برش کیک مهمونی به معنای واقعی شروع شد.
    1 امتیاز
  21. پارت پنجاه و یک بعد خداحافظی از کامی به راه افتادم ، دو روز دیگه تولد کامی بود و دوست داشتم براش یک کادو خاص بگیرم ، اخر هفته دیگه بلیط داشتم برای برگشت به ایران، می خواستم چیزی بگیرم که این مدت که نیستم با دیدنش یادم بیوفته. جلوی یک پاساژ وایستادم و از ماشین پیاده شدم ،بعد کلی گشتن ، گوی شیشه ای چشمم رو گرفت، داخل گوی دو تا دختر بودن که هم دیگه رو بغل کرده بودن ، یک دختر مو مشکی و اون یکی دختر موهای نارنجی داشت ،درست مثل من و کامیلا ، بدنه گوی چوبی بود روی چوب کنده کاری های قشنگی شده بود داخل رفتم و گوی رو خریدم . بعد هم چند تا چیز برای بهراد و مامان و بابا خریدم و برگشتم به سمت خونه. کلی وسایل دستم بود ، به سمت آسانسور رفتم و دکمه رو فشار دادم وقتی در آسانسور باز شد ، آروین با اخم های در هم داخل بود سرش پایین بود و انگار متوجه توقف آسانسور نشده بود . سرفه مصلحتی کردم که به خودش بیاد ، انقدر تو افکارش غرق بود که متوجه نشد . داخل شدم و پاکت هایی که تو دستم بود جلوش تکون دادم، با صدا و حرکت پاکت ها از فکر بیرون اومد و با تعجب گفت :تو اینجا چی کار می کنی؟ پوزخند زدم و گفتم :اگه یادت باشه من اینجا زندگی می کنم ، اصلش اینه تو اینجا چی کار می کنی؟ پوزخندم و با پوزخند جواب دادو گفت:والا ،اگه توام یادت باشه اینجا خونه دوستم هست، اومده بودم بهش سر بزنم . سوالی که چند وقتی بود ذهنم و درگیر کرده بود پرسیدم: من تا حالا هیچ کدوم از بچه های یونی رو اینجا ندیدم ، دوستت از بچه های یونی که نیست؟ چشماش رو ریز کرد و گفت: فکر نکنم بهت مربوط باشه ، ولی اگه کنجکاویت ارضاء میشه نه نیست. خوب بلد بود حرصم رو دراره ، پشت چشمی نازک کردم و گفتم : حالا هر چی، اگه می خوای پیاده شی زود تر بشو، چون خسته ام می خوام برم خونه. آروین سری تکون دادو با لبخند ژکوند حرص درارش از آسانسور رفت بیرون ، با حرص دکمه طبقه بیست رو فشار دادم و رفتم خونه. جدیدا زیادی این پسره سر راهم سبز میشد، میگن مار از پونه بدش میاد جلو در خونش سبز میشه نقله آرمینه همش جلوی راهم سبز میشه!
    1 امتیاز
  22. عنوان: زیبای دل‌فریب نویسنده: ماهی ژانر: تراژدی، اجتماعی و عاشقانه خلاصه: دختر زیبایی که به دلیل مشکلی که داره مورد تمسخر هم‌کلاسی‌هاش قرار می‌گیره؛ اما خبر نداره که عقل و هوش استادش رو برده و... .
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...