رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      504


  2. Mahsa_zbp4

    Mahsa_zbp4

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      74


  3. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      962


  4. nastaran

    nastaran

    مالک


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      117


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/19/2025 در پست ها

  1. °•○● پارت شصت و یک لبم را تر می‌کنم، برگه دادخواست در دست‌هایم می‌لرزد. نگاه نامطمئنم را به مرد میانسال پشت میز می‌دوزم، اهمیتی نمی‌دهد. من هم مثل هزاران زن و مردی که برای نوشتن دادخواست‌نامه یا هر برگه حقوقیِ کوفتیِ دیگری به او مراجعه می‌کنند. -آخه... خودکارش را روی میز ول می‌کند، کمی با حرص این کار را انجام می‌دهد. دست‌هایش را از هم باز می‌کند و سعی می‌کند مودب باشد: -خانم محترم، هرچیزی که من نوشتم، به صلاح شماست؛ ملتفت هستید که؟ سرم را سریع بالا و پایین می‌کنم. انگار این روزها ملت برای یک جمله ساده، کلی زور می‌زنند. گندم بین من و میز بزرگ مقابلمان زندانی شده بود و مدام کفشم را لگد می‌کرد. دلم را به دریا زدم و پرسیدم: -به نظرتون شدنیه؟ برگه توی دستم را تکان دادم: -چیزایی که این تو نوشتین، طلاق و نفقه و مهریه و حضانت و اجرت ال... -اجرت المثل! -همون. اینا شدنیه؟ شما کارتون اینه، سرتون میشه. به نظرتون چقدر طول می‌کشه؟ پوست لبم را کشیدم و از سوزشش، چهره‌ام را جمع کرد. مرد پشت میزش جابه‌جا شد و نفس بلندی کشید که به نظرم یعنی: عجب گیری افتادم! -حداقل شیش ماه تا یک‌سال اگر وکیل بگیرید و برای ادعاتون مدرک و مستندات ارائه بدین. وگرنه سه سال، پنج سال یا حتی... با شنیدن عددها سرم گیج رفت. -چی میگید آقا؟ کل زندگی ما پنج سال طول نکشیده، طلاقمون پنج سال طول می‌کشه؟! ابرویش را بالا می‌اندازد. -پس وکیل و مدرک ندارید. از لحن مچ گیرانه‌اش، خجالت‌زده شدم. چادرم را زیر گلویم محکم‌تر گرفتم و زیرلب نالیدم: -پولم کجا بود! -بله؟ متوجه نشدم. سرم را تکان دادم. -هیچی... می‌فرمودید. نفسی گرفت و به عنوان حسن ختام گفت: -به هر حال من تا جایی که می‌تونستم راهنمایی‌تون کردم. عجب راهنمایی! ولله هنوز نمی‌دانستم این عسر و حرجی که گفت، یعنی چه. شبیه ناسزای عربی به نظر می‌رسید، مثلا می‌توانستم دهن باز کنم و بگویم چه مرد عسر و حرجی هستی! همچین چیزی.
    2 امتیاز
  2. °•○● پارت شصت موهای گندم را نوازش کرد و گفت: -عشق عمه امروز حسابی مامانشو ترسوند. گندم سرش را روی پایم جابه‌جا کرد. آنقدر آرام خوابیده بود که انگار هیچ کدام از صداهای اطراف را نمی‌شنید. صدای استفراغ پیرمردی، باعث شد چهره‌ام را جمع کنم. -افتاده بود پیِ مرغ‌ هاجر خانم. آخر بغلش کرد حیوون زبون بسته رو. ریحانه خندید. گندم را بلند کردم و سرش را به شانه‌ام تکیه دادم. حس می‌کردم وقتی خواب است، سنگین‌تر می‌شود. -خودتو ناراحت نکن! داداشم به خاطر مامانشه که اینطور به هم ریخته، وگرنه اونقدر دوستت داره ناهید. ته مانده لبخندم را نشانش دادم. مادرحیدر آنقدر عصبانی شده بود که فشارش افتاد و کار به بیمارستان کشید. می‌دانستم هیچ کس قرار نیست حسابِ لیچارهایی که بار من کرد را از او بگیرد. قبل از اینکه دوباره با حیدر رو در رو شوم، از بیمارستان رفتم و آرزو کردم این آخرین باری باشد که پایم به آنجا باز می‌شود. فردای آن روز در جایی به مراتب بدتر بودم. در حالی‌که تلاش می‌کردم به مرد خسته پشت میز، به خاطر تُن صدای آرامش، پرخاش نکنم، گوش دادم: -...لذا مستند به ماده ۱۱۳۰ قانون مدنی و تبصره‌های آن، تقاضای صدور حکم طلاق به دلیل عسر و حرج را دارم. ضمنا تقاضای حضانت فرزند خردسالم، نفقه، مهریه معوقه و اجرت المثل ایام زوجیت را دارم. کارمند دفتر خدمات قضایی، چشم‌هایش را در حدقه چرخاند. با یک پایش روی زمین ضرب گرفته بود و از صحبت با من، خوشحال به نظر نمی‌رسد. آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: -اجرت المثل... چی هست اینی که نوشتید؟ مردی کت و شلوارپوش با شکم بزرگش به من تنه زد، مشخص بود خیلی عجله داشت. حتی برنگشت تا عذرخواهی کند. گندم را به طور غریزی به خودم نزدیک‌تر کردم. -ماده سیصد و سی و شش قانون مدنی و تبصره ماده شش قانون اصلاح مقررات طلاق می‌گه اگر شما ثابت کنید کارهایی که شرعاً بر عهده‌تون نبوده رو با دستور شوهر یا برای زندگی انجام دادین و هدفتون مجانی کار کردن نبوده، مستحق اجرت‌المثل میشین و باید همسرتون طبق نرخ روز مبلغی رو به شما پرداخت کنن. قانون همین دوسال پیش تصویب شده.
    2 امتیاز
  3. °•○● پارت پنجاه و نه ساعتی بعد، در راهروی بیمارستان بودم و حیدر را تماشا می‌کردم که چطور بر سر پرستار جوان فریاد می‌زد. -خودت که چیزی حالیت نیست، برو بگو اوستات بیاد! ریحانه سعی داشت برادرش را آرام کند. آنقدر سرش با این کار شلوغ بود که قطرات اشک روی صورتش خشک شد. روی صندلی پلاستیکی جابه‌جا شدم و حواسم را جمع کردم که دستم به چیزی نخورد. حس می‌کردم در هر طرف بیمارستان، میکروب‌ها با رنگ‌ها و شکل‌های مختلف، مرا زیر نظر گرفته‌اند. -دیدی که دکترش چی گفت، زودی به هوش میاد دیگه. چشم چرخاندم، پرستار ریزجثه دیگر آنجا نبود. همان لحظه، تختی از جلویم گذشت. زنی روی آن خوابیده بود که سرش خونریزی داشت و مردی که حدس زدم شوهرش باشد، دست از صدا زدن او برنمی‌داشت: -انیس؟ صدامو می‌شنوی انیس؟ قربونت برم آخه چرا به این روز افتادی... مو بر تنم راست شد. هیچ مردی در ملع عام، قربان صدقه زنش نمی‌رود. در دل برای سلامتی انیس دعا کردم. ریحانه کنارم نشست و زانوهایش را مالید: -نمی‌دونم کدوم چشم بدی روی زندگیمونه، این روزها همش سر از بیمارستان درمیاریم. تا این را گفت، بوی الکل زیر دماغم پیچید. آهی کشیدم و پرسیدم: -حیدر کجا رفت؟ -احتمالا باز داره با دکتر بحث می‌کنه. هر کار کردم نتونستم جلوشو بگیرم، همیشه مرغش یه پا داره. در یک سمت سرم، درد ضربان می‌زد. به سمتم آمد، فکر می‌کرد راه می‌رود اما در واقع، داشت پاهایش را محکم به زمین می‌کوبید. -هر چی آتیشه از گور تو بلند میشه! هزاربار گفتم مواظبش باش، گوش نکردی که نکردی. این را از میان دندان‌های قفل‌شده‌اش غرید. ریحانه با وحشت، به اطراف نگاه کرد تا کسی در آن حوالی، شاهد مشاجره‌مان نباشد. دست‌هایش را مشت کرده بود، دست‌های روغنی و سیاهش را. لباس چرک کار بر تنش بود و نشان می‌داد به محض اینکه خبر را گرفته، به اینجا آمده. -برو دعا کن بلایی سرش نیاد، وگرنه... ریحانه بلند شد و بین ما قرار گرفت. دیگر صورت سرخ و عرق‌کرده حیدر را نمی‌دیدم. -داداش استغفار کن! ناهید خودش از همه بیشتر ناراحته. اینقدر گریه کرده، جون تو چشاش نمونده بیچاره. جا خوردم. حیدر با سخنرانی پر تب و تاب و دروغین خواهرش، عقب‌نشینی کرد. -میرم بالا سرش ببینم به هوش اومده. قدم‌هایش موقع رد شدن از جلوی من، دیگر محکم و کوبنده نبود. ریحانه شانه‌ام را لمس کرد: -به دل نگیری ها! داداشم فقط زبونش تلخه، ته دلش هیچی نیست. -من دیگه میرم ریحون.
    2 امتیاز
  4. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: کارما نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی، فانتزی خلاصه رمان: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پرونده‌ایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم و به شما بنده های خدا اجازه دهم که دور شوید تا کارما کارش را انجام دهد. من هیچوقت آدرس آدما رو گُم نمی‌کنم و... مقدمه : آمدم تا بگویم اگر دلی را شکستی، اشک کسی را درآوردی و زخمی به کسی زدی، بترس از قانون من! اگر توبه کنی و پشیمان هم بشوی، فایده‌ایی ندارد چون زخمی که زدی در عین زنده بودن تو را خواهد کشت.
    1 امتیاز
  5. " به نام خداوند رنگین کمان " نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز می‌کنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهی‌ای تاریک تر از تمام شب‌های تنهایی زندگی‌ام! دستانم را برای محافظت از گوش‌هایم بلند می‌کنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانی‌ای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه می‌افتد! در آن سیاهی مرگ‌بار، به دنبال کورسوی امیدی می‌گردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زده‌ام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدم‌هایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو می‌شود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوش‌هایم جدا می‌کنم و به سوی آن دراز می‌کنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونه‌های سفید شده‌ی دخترک از سرما، به یک‌باره سیاهی دور و اطرافم رنگ می‌بازد، صداهای اطرافم خاموش می‌شوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه می‌کنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان می‌دهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه می‌داند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش می‌رقصد، یا پیانو می‌زند، آواز می‌خواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را می‌گیرد! کسی چه می‌داند؟ شاید تنها شرط معشوقه‌ی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوت‌شان شعر می‌خوانند؛ با لب‌هایشان قطعنامه صادر می‌کنند؛ با موهایشان جنگ می‌طلبند، باچشم‌هایشان صلح! کسی چه می‌داند؟ شاید آخرین بازمانده‌ی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو می‌رقصد! - لینک صفحه معرفی و نقد رمان مادمازل جیزل
    1 امتیاز
  6. نام داستان: آن سوی نخل‌ها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سال‌ها به جنوب بازمی‌گردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخل‌های سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی می‌افتد که هیچ‌گاه برنگشتند. این سفر، وداعی‌ست با گذشته‌ای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستاده‌ایم. قصه‌ی زندگی من، محمد، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک و آن جنگ دارد.
    1 امتیاز
  7. گرگ ها: قسمت چهارم این نویسنده از آن دسته نویسنده های رمانتیک و به اصطلاح فارسی آن احساساتی نیست که اراجیفی راجع‌به آواز بلبل و عطریاس و صدای باران به خورد مردم بدهد. این نویسنده اصولا به ارزش ها و احترامات و اینجور چیزها پایبند است. اشتباه نکنید اینجانب از آن دسته ساکنان عشق گریز زمین نیستم! بالعکس من برای آن حالت مچاله شدن قلب و تپش های نامنظم با گونه های سرخ و دستان لرزان و ذهن های درگیر و پیام های اکلیلی صبح بخیر شب بخیر و قدم زدن های لا به لای برگ های پاییزی با آن ماگ چای معروف (البته نظر شخصی من این است که برای افزایش بار رمانتیک فضا، قهوه‌ای که شیرینی عشق پاکتان تلخی‌اش را بزداید، انتخاب بهتری است) و اشعار حافظ (با شناختی که از شما دارم حافظ برای‌تان انتخاب کمتر چشم دربیاوری است و شاملو میتواند عکس ها و استوری هایتان را عاشقانه‌تر کند) احترام شدیدی قائلم! البته که صرفا فضای عاشقانه دو نفره برای شما اهمیت دارد و اصلا به پست و استوری و پروفایل و این چیزهای خانه خراب کن فکر نمی‌کنید!!! و من هم مدیون شما باشم اگر لحظه‌ای، ثانیه‌ای، دمی فکر کنم که آن عکس های دونفره با قهوه و شاملو و باران و خیابانی پر از درخت کاج و آواز پرندگان و شب و کوچه بن بست و پنجره هاای دودی و... به به صفا باشد؛ ربطی به استوری های بعدش و پست هایی با کپشن نفسم می‌گیرد در هوایی که نفس های تو نیست داشته باشد!! پناه بر GOD، بلا به دور باشد، اسپند دود کنید، صدقه بیاندازید، خروس سیاه قربانی کنید تا چشم هرچه حسود و بخیل و دشمن و بدخواه و دعانویس است کور شود که نمی‌توانند احساسات عمیق و صادقانه شما کفر چاهی های جلد خانه عشق را ببیند. یقینا مسخره می‌کنم! یعنی قیمت شما چهار تا عکس دونفره و چند شات اسپرسو و چند شاخه گل و چند خط حرف عاشقانه حفظی است؟! حالا اگر پپرونی و چند سیخ کباب لقمه با کره اضافه و مخلفات و پشت بندش یک ظرف بزرگ معجون پر از موز و‌ گردو بود و آخر شبش هم دل و خوش گوشت می‌‌زدید بر بدن، یک چیزی! البته که شما معیار های دیگری دارید مثلا ماشین طرف را می‌بینید و حساب کتاب می‌کنید بهتر است اول هایش با چند شاخه گل اصطلاحا خر بشوید، یا نه برجستگی های بدن طرف را می‌بینید و جای برادری... بماند! قصدم اصلا قضاوت کردن شما نیست، بالعکس آمده‌ام حق بدهم به شما و هرآنچه باعث شده در مسیری قرار بگیرید که هیچ‌گاه قرار نیست روحتان را ارضا کند، مقصر بدانم! پول خوب است، آن برجستگی ها هم جذاب است، هیچ کدام بد نیستند! نیت است که بد است، حقیر است، پست است! خودتان را در تاریکی و سیاهی‌ا‌ی که یقینا پشیمانتان می‌کند غرق می‌کنید، روزی به خودتان می‌آیید و می‌بینید در نقطه‌ای ایستاده‌اید که بسیار بسیار پایین از تر از شأن گرگ عزیزی مثل شماست. به عقب، به گذشته نگاه می‌کنید و پشیمانی از چشمانتان چکه می‌کند و سرازیر می‌شود و هق هق ناشی از اشک تمساح‌تان گوش فلک را کر می‌کند! از خودتان می‌پرسید، واقعا ارزشش را داشت؟! و در جواب خاک رس به سر می‌ریزید. این چیزی است که اتفاق می‌افتد و شما فکر می‌کنید در حال زندگی کردن کافی‌است و در جواب نوشته هایم می‌گویید همه همین کارارو می‌کنن! این روزا دیگه عادیه! روشن فکر باش! ولی من می‌دانم فقط احمق هایی که فکر نمی‌کنند، فکر می‌کنند که آنچه اکثریت این به اصطلاح مردم انجام می‌دهند درست است، پس انجام می‌دهند! واقعا ارزشش را دارد؟! و در پایان به رسم همیشه این نویسنده تنها افکار و نظراتش را به طرز ناشیانه‌ای بازگو می‌کند!
    1 امتیاز
  8. عنوان: هیپنوگوجیا ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی نویسنده: فاطمه.ع خلاصه : در دنیای ما، هر داستانی که به پایان می‌رسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه می‌شود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکی‌های درون خودمان برود؟ آیا می‌توانیم از سایه‌های خود فرار کنیم یا سرنوشت ما از پیش نوشته شده است؟
    1 امتیاز
  9. ● نام رمان: 🌊 هزار و یک شب 🌴 ● نام نویسنده: مهسا دلیخون (ماهیرا🌙) ● ژانر رمان: عاشقانه، درام، جنگی ● خلاصه رمان: در دلِ جنوب، جایی که بوی نمک دریا با گرمای نخل‌ها آمیخته، دختری به نام نورا در سایه‌ی درد و سکوت قد کشید. بندر، شاهد گریه‌های شبانه‌اش بود؛ همان بندری که روزی پدرش در آن برای نجات همسرش دست به کاری زد که بهایش با با جانش پرداخت و صدای زیبای مادرش نیز خیلی زود در سکوتِ سفید بیمارستان، خاموش شد. نورا، تنها با مادربزرگی پیر و داغ‌دیده در نخلستلن کار می‌کرد؛ دست‌هایی پینه‌بسته و چشمانی پر از رویا اما به زنجیر کشیده. اما زندگی، گاهی از همان جایی که گمانش را نمی‌کنی، آغاز می‌شود... طهماسب، مردی چهل‌ساله و با ظاهری سرد و خشن، نوه‌ی همان کسی که زندگی پدر نورا را گرفت، از تهران به بندر آمد نه برای دیدن نه برای تفریح بلکه برای معامله‌ای پنهان، برای قاعده‌ای از جنس قانونِ خودش. اما یک نگاه به دختری ساده‌پوش با چشمانی خاموش، قواعد را برهم زد. قصه‌ای که آغازش با خون بود، با نگاه ادامه پیدا کرد… و شاید با عشق، یا انتقام، یا رازهایی در دل تاریکی… به پایان برسد. این، قصه‌ای‌ست از دل بندر… قصهٔ هزار و یک شب🌙
    1 امتیاز
  10. کاغذ و مداد را برداشتم، می‌خواهم بنویسم، نمی‌دانم چه؟ یا اینکه مطلبی ندارم و یا از بس که زیاد است نمی‌توانم بنویسم. اینهم خودش بدبختی است! - زنده بگور
    1 امتیاز
  11. °•○● پارت پنجاه و دو حیدر رفت و نفهمید آن جمله چطور به جای او، مرا زیر مشت و لگد گرفت. تمام وجودم کرخت شده بود و چشم‌هایم می‌سوخت. صدای گریه ضعیفی از اتاق، مرا هوشیار کرد، گندم! زانوهایم قوت گرفت. در اتاق را با دست‌های لرزان باز کردم. پشت در نشسته بود و گریه می‌کرد. -مامان؟ ببخشید گندم. ببخشید عزیزم. دست‌هایم را به دور جسم کوچک و مچاله‌اش حصار کردم. ترسیده بود. گیر افتادن در اتاق با صدای فریاد من و حیدر، کابوسی بود که من باعثش شده بودم. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. -ببخشید مامان، ببخشید گندمم. غلط کردم... ببخشید ترسوندمت. چی کار کنم؟ برم بابا رو برگردونم؟ بابا بیاد خوشحال میشی؟ گندم همچنان به من توجهی نشان نمی‌داد. لبم را گاز گرفتم و شوری اشک به دهانم راه یافت. آن لحظه، تنها چیزی که در راس دنیای من بود، گندم بود. من واقعا به بازگرداندن حیدر فکر کردم. به اینکه او به خانه بیاید، گندم خوشحال باشد، و من باقی عمرم را در کنج همین اتاق، خون گریه کنم. اما این اتفاق نیفتاد. گندم بالاخره به آغوش من پناهنده شد و سرش را به بازویی تکیه داد که هنر دست پدرش روی آن، هنوز درد می‌کرد. آنقدر دخترک را نوازش کردم و زیرگوشی، قربان صدقه‌اش رفتم که عاقبت آرام گرفت. کاش اندازه گندم خوش شانس بودم و چندسال بعد، اصلا یادم نمی‌آمد امروز و این روزها چه به سرمان آمد. لباس پوشیدیم و بیرون زدیم. برای گرفتن دست کوچکش در خیابان، باید کمی خم می‌شدم. به کوچه‌ شهید بهشتی که رسیدیم، سعی کردم به یاد بیاورم در خانه‌شان چه رنگی بود... سبزرنگ. زنگ را فشردم. صدای لخ‌لخ کشیده شدن دمپایی و در پی‌اش، صدای نازکی که از فرط عجله، بلند شده بود: -کیه؟ اومدم. در که باز شد، حقیقی‌ترین لبخندم را به او نشان دادم. با دهان باز سرتاپایم را برانداز کرد و لحظه‌ بعد، مسابقه‌ "کی محکم‌تر بغل می‌کنه" برگزار شد. از درد بازویم، لب گزیدم. -خیلی بی‌معرفتی! حیف که دلم برات تنگ شده وگرنه گیساتو می‌بستم به دم اسب! حتی گندم هم از دیدن او خوشحال به نظر می‌رسید. برای او، گندم مساوی با بازی و شیطنت بی‌حد و مرزی بود که مادرش همیشه برایش ممنوع می‌کرد. -تو سرت شلوغه عروس خانم، وگرنه ما که همین دور و اطرافیم. بالاخره از هم جدا شدیم. غزل به سمت گندم رفت و او را در آغوشش بالا انداخت که باعث شد چادرش کف حیاط بیفتد و موهایی که حالا ریشه سیاهشان بیرون زده است، روی کمرش پخش شود. -ای جونم! تو دلت واسه خاله تنگ نشده بود؟ نشده بود؟ گندم را قلقلک داد و... خدای من! چه می‌دیدم! چال گونه‌ای که من نداشتم و حالا روی صورت گندم بود. یک روز از او می‌پرسم که آیا مجبور بود این‌همه شبیه پدرش شود؟ به داخل خانه سرک کشیدم: -شوهرت که نیست؟ -نه، نادر بار برده زنجان. تا دوروز نیست. راحت باش!
    1 امتیاز
  12. °•○● پارت پنجاه و یک پلکش پرید. سرش را خم کرد و پوزخندی زد که با آتش درون نگاهش، در تضاد بود. -چه گوهی خوردی؟ چشم‌هایم را بستم. انگار آن لحظه، سقف خانه روی سرمان فرو ریخت. هردو می‌دانستیم که بعد از این حرف، دیگر هیچ چیز مانند سابق نخواهد شد. -تو اون زهرماری‌ها رو به بابا دادی... جفت دست‌هایم را تختِ سینه‌اش کوبیدم. -تو! تو این بلا رو سرش آوردی که نتونه جلوت وایسته، که هربلایی سرم آوردی، هیچ کس اون بیرون منتظرم نباشه. دست‌هایم گزگز می‌کرد. در سرم کوه آتشفشانی را حس می‌کردم که در حال فوران است. حیدر نمی‌فهمید من در چه آتشی دست و پا می‌زنم. بابا هیچ‌وقت به خاطر من خودش را به زحمت نینداخت، هیچ‌وقت به دادم نرسید و آن سیلی که زد، تیر آخر بود. من تمام این‌ها را از چشم حیدر می‌دیدم، او بابا را به خودش محتاج کرد و افسارش را طوری در دست گرفت که بابا عاجز و ناتوان شود. به چشم‌های سبزرنگی نگاه کردم که خودم با دست‌های خودم آنها را به دخترم دادم بودم و حالا تا آخر عمرم، هربار که گندم نگاه کنم، حیدر را به یاد می‌آورم. خوب نبود. حالا اشک داشت پشت پلک‌هایم لَه‌لَه می‌زد و من یک ضعیفه‌ی واقعی به نظر می‌رسیدم که جز گریه، هیچ کاری از دستش برنمی‌آید. این را از نگاه نرم شده‌ی حیدر فهمیدم. -ناهید گریه نکن عزی... -به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! جنون‌وار این جمله را فریاد زدم، با تمام توانم، به جای تمام شب‌هایی که به غارت رفتم و سکوت کردم. -باشه، باشه، آروم بگیر! جنی شدی؟ به قاب عکس پشت سر حیدر نگاه کردم. ماه عسل بود و ما در مشهد بودیم، این تنها عکس مشترک ما بود و نباید آن را بشکنم. دست‌های لرزانم را مقابلم گرفتم. -برو... برو حیدر! ولم کن! دست از سرم بردار! -ننه من غریبم بازیا چیه دیگه؟ اینجا خونه منم هست. هرچی بهت میدون میدم، دور برمی‌داری. صدایش بلند و عصبانی بود. موقع حرف زدن، رگ‌های پیشانی‌اش به قدر باد کرد که انگار هر لحظه ممکن است منفجر شود. برخلاف آن شب در مکانیکی، که صدایش متین و دلربا بود، نوازشگر بود... قلبم فشرده شد. -بزار آروم بشم، بعد برگرد... تو رو خدا. دستی به موهایش کشید. این کار را برای مهار دست‌های یاغی‌اش انجام می‌داد. بازویم تیر کشید، رد دست‌هایش هنوز آنجا بودند. دست آخر رفت. در را پشت سرش کوبید و من زیر آوار کلماتش ماندم: -هیچ وقت نفهمیدی چی می‌خوام.
    1 امتیاز
  13. °•○● پارت پنجاه حیدر هربار که باهم جایی می‌رفتیم، قبلش روشنم می‌کرد که اگر لفتش بدهم، می‌رود و منتظر من نمی‌ماند. حالا اما پشت در خانه نشسته و تا من در را باز نکنم، از اینجا نمی‌رود؟ اعتراف می‌کنم این، شیرین‌ترین دروغ حیدر بود، و آخرینش. گونه‌ام را به سر گندم تکیه می‌دهم و چشم‌هایم را‌ می‌بندم. دیگر صدای مشت و لگد در کار نیست. صبح با صدای راننده وانت از خواب بیدار شدم. بلندگو را بیخ دهانش گرفته بود و اصرار داشت سبزی‌هایش، تازه و ارزان‌قیمت است. با یادآوری شب گذشته، دل‌آشوب شدم! قبل از هرکاری، به سمت در رفتم. چندبار دستم را جلو بردم و هربار هم پشیمان شدم. می‌ترسیدم در را باز کنم و واقعیت به صورتم کوبیده شود، این واقعیت که حیدر یک دروغ‌گوی پست است! پشت در بسته، از اضطراب قدم می‌زدم. به ساعت نگاه کردم. اگر آنجا باشد و همسایه‌ها ببيند چه؟ حیدر خرد می‌شد. این‌بار خودم را مجبور می‌کنم. لای در را با صدای آهسته‌ای باز کردم. او اینجاست! تمام شب را همین جا بوده. صدای در مثل ناقوسِ بیدار باش، حیدر را به هوش می‌کند. دستی به گردنش می‌کشد و چهره‌اش درهم می‌رود. با دیدن من، بی‌درنگ سرپا می‌شود: -اومدی! در را باز می‌گذارم و جلوتر از او داخل می‌روم. حدس می‌زنم موهایم حسابی به هم ریخته‌اند اما چه کسی اهمیتی می‌دهد؟ دیگر خودم هم دوستشان نداشتم. مقابل هم می‌نشینیم. با دقت به صورتش نگاه می‌کنم. از آن شب شوم، خیلی نگذشته اما من با این مرد، احساس غریبگی بسیاری می‌کنم. از اینکه مقابلم نشسته و به من نگاه می‌کند، مغذب می‌شوم و آرزو می‌کنم کاش می‌توانستم هفت لایه چادر روی خودم بیندازم، چرا که او از مردهای کوچه و خیابان هم برایم نامحرم‌تر است. -درو باز کردم حرف بزنیم، نه که برگردی. نفس‌عمیقی کشید. موهای او هم به‌هم ریخته بود. -ناهید... تو که اینطوری نبودی. این کارا چیه؟ داری از کی خط می‌گیری؟ ریحون چی گفت بهت؟ حرف زدن برای او، بازجویی معنا می‌شد. چطور فراموش کرده بودم؟ -چطوری شدم مگه؟ سرتاپایم را نگاه کرد. چشم‌هایش ریز شد: -تو عوض شدی ناهید. او مرا آتش زده بود و تازه می‌پرسید که چرا دارم می‌سوزم؟ موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم. -از کسی خط نگرفتم، فقط بالاخره فهمیدم حق دارم بگم نمی‌خوام. نمی‌خوامت حیدر! چندبار پلک زد. -بی‌آبرو میشی! می‌دانستم. من نازی را می‌شناختم، همه او را در محله ما می‌شناختند. وقتی راه می‌رفت، از پشت نشانش می‌دادند و می‌گفتند مطلقه است، خدا می‌داند چه خطایی کرده که شوهرش طلاقش داده... من هم هربار که اتفاقی او را می‌دیدم، رویم را می‌گرفتم و تندتر راه می‌رفتم. آهی کشیدم. باید از این محله می‌رفتم، به کجا؟ نمی‌دانم. جایی که کسی نازی را نشناسد، با مادرشوهرم همسایه نباشم، و از مُهرِ لای سه‌جلدم خبر نداشته باشند. -گندم چی اون وقت؟ چطور می‌خوای تنهایی بزرگش کنی؟ کلمه‌ای در ذهنم بالا و پایین شد، نفقه. چیزی نگفتم، حیدر داشت سختی‌های زندگیِ پس از او را می‌شمرد تا منصرفم کند. نمی‌دانست که من هرشب. دادگاه طلاقمان را تصور می‌کنم و به خواب می‌روم. -طلاقم بده! این تنها چیزیه که ازت می‌خوام. متوجه می‌شوم که موقع گفتن این جمله، صدایم می‌لرزد. حیدر با اخم‌های درهم. بلند می‌شود و راه می‌رود. مدام دور خودش می‌چرخد. به یک‌باره می‌ایستد، می‌آید در یک قدمی من و چشم در چشمم، می‌پرسد: -اگه طلاقت ندم چی؟ خیسی پشت پلک‌هایم، پیشروی می‌کنند. از اینکه از این برگ‌برنده استفاده کنم، متنفرم. -می‌فرستمت زندان.
    1 امتیاز
  14. فصل اول پارت سوم لحظه‌ای بعد، آیینه‌ها با صدایی ترک‌خورده شروع به لرزیدن کردند. صدایی شبیه به نفس کشیدن سنگین از اعماق تمام آینه‌ها بلند شد، انگار چیزی پشت آن‌ها در حال بیدار شدن بود. ما فقط بهم نگاه می‌کردیم... بی‌حرکت، مبهوت، ترس‌خورده. دیگه تو هیچ‌کدوم از آینه‌ها انعکاس خودمون نبود. فقط انعکاس یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهی‌شون انگار آدم رو می‌کشید توی خودش. صداش آهسته ولی پر از التماس بود: - کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین اینجا بمونم... از همه‌ی آینه‌ها، صدای اون پسر میومد. صدای یکنواخت و پخش‌شده. هم‌زمان، تصویرش تو تک‌تک آینه‌ها تکرار می‌شد، اما انگار تو هر کدوم، حالت چهره‌اش یه‌ذره فرق داشت. یکی می‌ترسید، یکی می‌خندید، یکی زل زده بود. لیا با لکنت و صدای لرزون گفت: - مگه ممکنه؟... این دیگه چه کوفتیه؟ پسر، فقط با چشمای سیاه و گودافتاده‌ش بهمون خیره شده بود. هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌گفت. فقط کمک می‌خواست. ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد؛ واضح‌تر از قبل: -یک نفر از بین آن‌ها واقعی‌ست. دست او را بگیر. با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشته‌ات پخش خواهد شد. و چیزی را از دست خواهی داد. زمان باقی‌مانده: دوازده دقیقه. از زبان سوم شخص: آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت. چیزی تو نگاهش بود... یه حس آشنا. انگار یه تیکه‌ی گم‌شده از گذشته‌ش، قفل‌شده تو اون چشما. با دست لرزونش به سمت آیینه رفت. لیا فریاد زد: - آیرا نه! صبر کن هنوز نمی‌دونیم واقعی‌ـه یا نه! ولی دیر شده بود. انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد. لحظه‌ای سکوت... بعد، یه صدای شکستن، مثل ترک خوردن شیشه‌ی یخ‌زده. آیینه سیاه شد. و بعد، یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای آیینه‌ای پخش شد. گذشته‌ی آیرا:
    1 امتیاز
  15. روزای خوشی داشتم، خب درسته یه کم زندگی سخت بود، اما همین که مدرسه می‌رفتم، همین که برای چند دقیقه با دوستام وقت می‌گذروندم، حالم رو برای چند ساعت عوض می‌کرد... من یه دختر ده ساله‌ام. چیزایی تو این سن فهمیدم که شاید وقتش نبود تو این جریانات باشم. تجربه‌های خوش و گاهی دردناکی داشتم. می‌خوام یه کم از خودم بگم! نمی‌گم خوشگلی بی‌نظیر و تکی دارم، نه! در حد خودم، در حد خدایی که سالم آفریدم کرده، خوبم. آدم گاهی از زندگی بیزار می‌شه، گاهی می‌گه: "خدایا شکرت..." تجربه بهم می‌گه پشت هر تاریکی، نوری هست... کتابامو تند تند جمع کردم. وای خدا! دیرم شد، دیرم شد! با سرعت، صبحونه نخورده دویدم. همین‌جوری می‌دویدم، نه ضعف داشتم، نه چیزی، هیچی جلودارم نبود. خونه‌ی ما تا مدرسه خیلی دور بود، خیلی! ماشینی پشت سرم بوق زد. توجه نکردم، رفتم گوشه‌ی خیابون و باز دویدم. ماشین پا به پام اومد، مردی از توش گفت: ـ دختر جان، بیا سوار شو، می‌رسونمت. نه! من کرایه‌ی همچین ماشینی رو نداشتم. اصلاً خانوادم به من پول نمی‌دادن که حتی با خط واحد برم. سر تکون دادم و با عجله گفتم: ـ ممنون آقا، ولی من پول ندارم. لبخندی زد. ـ بیا، پول نمی‌خوام. لبمو گاز گرفتم. دو دل بودم، اما بالاخره سوار شدم. ماشینش یه بوی عطر خاصی می‌داد، یه بویی که نمی‌تونستم درست تشخیص بدم. گلوم خشک شد، حس عجیبی داشتم، یه کم معذب بودم. زیرچشمی نگاهش کردم. یه مرد سی ساله بود، شاید بیشتر، شاید کمتر... با اینکه شجاعت به خرج دادم و سوار ماشین یه غریبه شدم، ولی قلبم تند تند می‌زد و هی تو دلم سوره‌ی حمد می‌خوندم. همین که از ماشین پیاده شدم، خشکی گلوم از بین رفت. ـ دخترم اینجا درس می‌خونه، اسمش مهلاست. برو دختر جان. تشکر کردم و قبل از اینکه درِ مدرسه بسته بشه، پریدم تو و نفس‌نفس زدم. نگاهی به دو تا دختر سال‌بالایی انداختم که داشتن دعوا می‌کردن. انگار کیفمو می‌گشتن، اما گوش من کر بود. فقط باید زودتر می‌رفتم که معلم دعوام نکنه. دویدم سمت دفتر مدیر. رسیدم به در بسته، تقه‌ای زدم. با اجازه‌اش رفتم تو و گفتم: ـ سلام خانم، دیر اومدم، معلم فک نکنم منو راه بده. می‌شه لطفاً... اخم کرد، وسط حرفم پرید. ـ شافعی، بار چندمِ؟ سرمو پایین انداختم، مثل همیشه سکوت کردم. نفسش رو با کلافگی بیرون داد. ـ می‌گی فردا مادرت بیاد. ـ مادرم مریضه. پوزخندی زد. ـ هر روز خدا مریضه؟ سرمو آوردم بالا، بی‌اختیار بغض کردم. یه‌هو غرید، سه متر پریدم هوا! ـ شافعی! جواب منو بده! زیرلب گفتم: ـ می‌شه هر تنبیهی هست بکنید، حتی نمره‌ی انضباطمو کم کنید، ولی اینو تمومش کنید؟ نیم ساعت تأخیر نباید باعث بشه یه دانش‌آموزو تخریب کنید. شما هر روز این سوالا رو از من می‌پرسید، هر بارم بدتر جواب می‌دید. هیچ‌وقت به این فکر کردید که شاید من یه مشکلی دارم؟ مدیر یه کم مکث کرد، بعد گفت: ـ مگه از کجا میای که همیشه دیر میای؟ ـ کوی بهروز. هرچقدر زور بزنم، باز دیر می‌رسم. متعجب نگاهم کرد. ـ چرا سرویس نمی‌گیری؟ سرمو پایین انداختم. بزور گفتم: ـ حد مالی ما اون‌قدری نیست که مامانم بتونه پول سرویس بده. ـ چرا زودتر نگفتی؟ ـ به معاون گفتم، ولی گفت دروغ می‌گی. کلافه مقنعه‌اشو درست کرد. ـ خیلی خب، بیا بریم سر کلاست. کیفمو روی دوشم انداختم و همراهش راه افتادم. ـ مادرت چیکارست؟ لبمو گاز گرفتم، دوست نداشتم جواب بدم. ولی اینجا اجبار بود. سوالایی می‌پرسیدن که روحمونو آزار می‌داد. لب زدم: ـ نمی‌دونم. بهترین جوابی بود که می‌تونستم بدم. رسیدیم جلوی کلاس. درو زد، دستشو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد داخل. ـ خانم موسوی... چشمم خورد به نگاه سحر. لب زد: ـ چی شده؟ سرمو به نشونه‌ی "هیچی" تکون دادم و با یه "با اجازه" رفتم سمت صندلی. خواستم کنار ساجده بشینم که یهو زیرپامو گرفت، محکم خوردم زمین. ـ وای، جلو پاهاتو ببین! پام درد گرفت. با حرص گفتم: ـ مگه کوری؟! خانم موسوی اخم کرد. ـ بسه! شروع می‌کنیم. ماژیکو برداشت و درس داد. کتاب علومو درآوردم و با حالی نذار گوش دادم. جوابارو می‌نوشتیم و زیرشون خط می‌کشیدیم. زنگ خورد. درس نصفه موند. خانم موسوی گفت: ـ تا جایی که درس دادم، فردا می‌پرسم. آزمایشام فردا باید انجام بشه. نگاهی به دفترم انداختم. هوف... فردا باز یه روز سخت دیگه بود.
    1 امتیاز
  16. معرفی تالار رمان‌های مورد پسند کاربران به تالار رمان‌های مورد پسند کاربران خوش آمدید؛ جایی که محبوب‌ترین و پرطرفدارترین آثار انجمن گرد هم آمده‌اند. این تالار میزبان رمان‌هایی است که با قلم روان، داستان‌های جذاب، و فضاسازی‌های دقیق، توانسته‌اند دل کاربران را بربایند و به آثار مورد علاقه‌ی جامعه انجمن تبدیل شوند. رمان‌های این تالار ویژگی‌های زیر را دارا هستند: عامه‌پسند و پرکشش: داستان‌هایی که با جذابیت و گیرایی خاص خود، طیف گسترده‌ای از کاربران را به خود جذب کرده‌اند و روایتی دارند که هیچ خواننده‌ای نمی‌تواند از ادامه آن چشم‌پوشی کند. فضاسازی‌های دقیق و ملموس: هر اثر در این بخش توانسته با توصیفات هنرمندانه، خواننده را به دنیای داستان ببرد و حس و حال رویدادها را به‌خوبی منتقل کند. قلم روان و حرفه‌ای: نگارش این آثار به گونه‌ای است که خواندنشان برای همه آسان و لذت‌بخش باشد، در عین حال از کیفیت بالای ادبی برخوردار هستند. محبوبیت بالا در میان کاربران: آثار این تالار بر اساس میزان استقبال کاربران و بازخوردهای مثبت آن‌ها انتخاب شده‌اند. چگونه رمان‌ها به این تالار منتقل می‌شوند؟ تنها رمان‌هایی که در بخش تایپ رمان انجمن منتشر شده و پس از بررسی مدیران، محبوبیت و شایستگی خود را اثبات کرده‌اند، به این تالار منتقل می‌شوند. این انتخاب دقیق تضمینی است بر کیفیت و جذابیت آثار موجود در این بخش. اگر به دنبال رمان‌هایی هستید که از نگاه کاربران انجمن بی‌نظیر و خواندنی هستند، تالار رمان‌های مورد پسند کاربران بهترین انتخاب برای شماست. 🌟
    1 امتیاز
  17. °•○● پارت چهل و نه چشم‌های ریحانه در روشنی روز، به شدت تیره شد. امیدش را جایی در خانه من جا گذاشت. لحظه‌های طولانی به سکوت گذشت. می‌توانستم در صورتش سردرگمی را ببینم. لبخند دردناکم را بدرقه راهش کردم و در را بستم. بعد از چنددقیقه، بالاخره صدای قدم‌هایش را شنیدم که روی آسفالت کشیده می‌شد. به طرف دفترتلفن رفتم، انگشتم را روی اسامی کشیدم تا به اسم گلین خانم برسم... پیدایش کردم. شماره گرفتم و منتظر ماندم تا گلین خانم، با چارقدی که همیشه به دور کمرش می‌بست، جواب دهد. -الو؟ صدایم را به بلندترین درجه رساندم. گلین کم‌شنوا بود و از اینکه مدام باید به مردم دیکته می‌کرد با او بلند حرف بزنند، بدش می‌آمد. -سلام گلین جان، ناهیدم. -به‌به! ناهیدخانم! حالت چطوره؟ گوشی را از گوشم فاصله دادم، داشت تقریبا فریاد می‌زد. سکوت کردم و اجازه دادم گلایه‌هایی که سردلش مانده بود را بر زبان بیاورد. -روضه رو هم که نیومدی، چشمم به در خشک شد. شروع خوبی داشت! از ماه محرم، هفت ماه گذشته بود و من حتی به خاطر ندارم چرا به روضه گلین خانم نرفتم تا سینی چای و خرما بگردانم. همان جا پشت تلفن، خجالت‌زده شدم. داشت بحث را به بارداری سخت دخترش می‌کشید که جلویش را گرفتم: -به سلامتی ایشالا! میگم گلین خانم، آقابهادر خونه هست؟ -این ساعت مغازه‌ست ناهیدجان، چطور مگه؟ چی کارش داری؟ ناخوداگاه لبخندی از شیرینی لهجه ترکی‌اش بر لبم نشست. قرار شد گلین، به مغازه شوهرش تلفن کند و او را به اینجا بفرستد، من هم در روضه بعدی گلین خانم، حلوا بپزم. بالاخره شب شد و نور زرد و کم‌جان تیربرق‌ها را جایگزین خورشید کردند. ساعت‌ها خودم را مشغول بازی با گندم کرده بودم، درست از وقتی که بهادرخان رفت. از لحظه‌ای که صدای موتور حیدر را شنیدم، دیگر نتوانستم به عروسک‌بازی با گندم ادامه بدهم. دلم گواه بد می‌داد. نیم‌ساعتی می‌شد که به خانه مادرش رفته بود. با صدای ریزی، از جا پریدم. قلبم تند می‌کوبید و صدای تپش‌هایش، در گوشم بود. حیدر سعی داشت کلیدش را وارد قفل در کند، اما نمی‌توانست. با لگدی که به در کوبید، چندقدم به عقب برداشتم. -ناهید این درو بازش کن تا نشکوندم! تو حق نداری قفل خونه منو عوض کنی زنیکه! می‌دانست... ریحانه به او گفته بود. با مشت به در کوبید، بدنم لرزید. گندم بابا گویان، به سمت در رفت. دویدم و او را در آغوش گرفتم. با صدای آرام گفتم: -هیس! بابا نیست که گندم. مشت دیگری به در کوبیده شد. سر کوچک گندم را به سینه‌ام فشردم و دستم را روی گوشش گذاشتم. درست مقابل حیدر روی زمین نشسته بودم و یک درِ بسته، تنها فاصله بین ما بود. با صدای خفه‌ای گفت: -می‌خوای طلاق بگیری؟ می‌فهمی چی داری میگی؟ کی تو رو به زور نیگرداشته که حالا بخواد ولت کنه؟ دهانم را بسته نگهداشتم، او مرا نمی‌دید پس ایرادی نداشت که گریه کنم. مشت‌های بعدی، آرام‌تر بودند. -ناهید... تو از اون زنا نبودی که خونه خراب کنی، مگه نه؟ واسه چزوندن من گفتی اونارو به ریحون... مگه نه؟! سکوت کردم. مشت محکمی به در کوبید. -لامصب جواب بده! شاید گوش‌هایم گرفته شده بود و درست نمی‌شنیدم، اصلا شاید توهم زدم، نمی‌دانم اما صدای حیدر خش‌دار شده بود و باعث می‌شد از خودم بدم بیاید که او را به این روز انداخته‌ام. بی‌صدا هق زدم. صدای کشیده شدن لباسش روی در را شنیدم. پشت در نشست و نفس‌های بلند و کشدار کشید. -ناهید... فقط یه بار... فقط یه بار درو باز کن! بیا باهم حرف بزنیم. نزار مردم بشنون، نزار همسایه‌ها بفهمن. سکوت کردم. با صدای گرفته گفت: -تا درو باز نکنی، از اینجا تکون نمی‌خورم!
    0 امتیاز
  18. °•○● پارت پنجاه و یک دو هفته گذشت. سطل برنجمان، تقریبا خالی شده بود و به این فکر می‌کردم که آن یک دانه تخم‌مرغ، چطور برای من و گندم شام خواهد شد. -باشه عزیزم؟ به خودم آمدم. به صورت روشنش نگاه کردم. در حالت عادی، از او سفیدتر بودم اما الان، ابروهایم نامرتب و صورتم تیره به نظر می‌رسید. این را وقتی صبح در آینه نگاه کردم، متوجه شدم و قبول کردم که نیاز به اصلاح دارم. یک نیاز فوری! -ببخشید، منظورتو متوجه نشدم. خودش را مشتاقانه جلو کشید. از تکرار حرف‌هایش، آن هم دوساعت تمام، خسته به نظر نمی‌رسید. انگار قسم خورده بود که بانی خیر شود. -ببین ناهید، خودتم می‌دونی تو عین خواهر نداشته منی. نمی‌دانستم. زبانش را روی لب‌هایش کشید و گفت: -نمیگم به خاطر حیدر نیست که الان اینجام، ولی نگران تو هم بودم. نمی‌خوام زن داداشم اذیت بشه... دوست داشتم وسط حرفش بپرم و خیلی جدی از او بپرسم که چه کسی گفته من اذیت هستم؟ اما از آنجا که حرف‌ زدن، انرژی می‌برد و ما هم الان، با بحران جدی غذا مواجه هستیم، دهانم را بسته نگه‌داشتم. -من نمی‌دونم سر چی دعوا کردین، ولی به گندم فکر کن! من دردِ نداشتن پدر رو خوب می‌فهمم. نذار اختلاف‌های کوچیک شما دوتا، گندم و حیدرو از هم دور کنه. این بار هم سکوت کردم، نه چون حرف زدن، انرژی مصرف می‌کرد؛ چون می‌دانستم ریحانه راست می‌گوید. گندم با عروسک پارچه‌ای که عمه‌اش برایش آورده بود، سرگرم بود. دقیق‌تر بگویم، داشت دستش را می‌خورد! ریحانه آهی کشید و با لبه‌ی لیوان خالی‌اش بازی کرد: -به خدا داداشم گناه داره، می‌دونی چندوقته از خونه و خونوادش دور شده؟ چندبار مامان خواست بیاد اینجا، حیدر به خاک آقام قسمش داد که کاری به کارت نداشته باشه. لبم که داشت شکل پوزخند می‌گرفت را جمع کردم. ریحانه تقصیری نداشت، نباید به او بی‌احترامی می‌کردم. او فقط برادرش را می‌پرستید، در حالی‌که او را نمی‌شناخت. -من میرم که فکرهاتو بکنی. من هم بلند شدم و چروک پیراهن بلندم را مرتب کردم. لبخند کوچکی زدم. چیزی یادم آمد: -راستی... ریحانه با صورت مشتاق، به سمت من برگشت. روسری سبزرنگ به زیبایی، صورت گِردش را قاب کرده بود. -از ممدرضا خبر داری؟ ابرهای تیره روی صورتش سایه انداخت و آن برق، از نگاهش پر کشید. -می‌دونی که با اینطور سوختگی‌ها چی کار می‌کنن... بیچاره ننه باباش! دلشون خونه حتما. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بی‌صبرانه گفتم: -نمی‌دونم. چی شده مگه؟ چهره‌اش از تصور چیزی، درهم رفت. -اون پوست‌های مُرده پاهاشو... خب... چیز می‌کنن دیگه... با تیغ... جمع می‌کنن. وای خدا! زیرپایم خالی شد. من هرشب برای محمدرضا گریه می‌کردم. گندم می‌خوابید و من اشک می‌ریختم. چهره‌اش روی تخت بیمارستان، از پشت پلک‌هایم پاک نمی‌شد. تا چشم‌ می‌بستم، محمدرضا را می‌دیدم و بوی گوشت کباب شده، زیر دماغم می‌پیچید. حق با حیدر بود، من دیوانه شده بودم! -خوب میشه. شانه‌ام را فشرد. طوری که آن جمله را بیان کرد، اصلا باورپذیر نبود. ریحانه باید روی دروغ گفتنش کار می‌کرد. من هم در جواب، لبخند دروغینی به رویش پاشیدم. فکر می‌کنم بهتر از او عمل کردم. من روزها بود که این را تمرین می‌کردم، در مقابل دخترکم. در را باز کرد و از خانه خارج شد. اسمش را صدا زدم: -ریحانه؟ -جانم؟ آفتاب مستقیم به صورتم می‌تابید. تا آن لحظه متوجه نشده بودم، اما من از آن شب به بعد، دیگر هرگز بیرون نرفتم. -خواهری کن برام! لبخندی زد که دندان‌های سفیدش، ردیف شدند. -فقط امر کن! -حیدرو راضی کن طلاقم بده.
    0 امتیاز
  19. °•○● پارت پنجاه -خوشمزه‌ست؟ نفس بلند و داغش، روی صورتم پخش شد. مُشتش را بالا برد و به دیوار پشت سرم کوبید. -چه مرگته تو؟ اون از بیمارستان، اینم الان! دردت چیه؟ من باید عصبانی باشم که مردک غریبه واستاد وسط خونه خودم منو کتک زد، اونم واسه خاطر کی؟ توی صورتم فریاد زد: -به خاطر زن خودم! غیرت شوهرم، سرخورده شده بود و این، تقصیر من بود. چندلحظه به صورت ترسناکش نگاه کردم. دست‌های لرزانم را جلوی دهانم گرفتم و قاه‌قاه خندیدم! دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. -خدا نکشتت! اشک گوشه چشمم را با انگشت اشاره پاک کردم. -خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم. حیدر با تعجب به من نگاه می‌کرد. تا به حال، با این روی ناهید مواجه نشده بودم. از آن نگاهِ مثلا نگرانش، بیزار بودم! خنده‌ام را جمع کردم. انعکاس صورت بی‌احساسم را در مردمک‌های گشادش می‌دیدم. -از خونه من برو بیرون! دست‌هایم را مشت کردم تا لرزش‌شان را مهار کنم، نشدنی بود. زمزمه کردم: -با خبرِ مرگت هم درِ این خونه رو نزن! ترسم از حیدر در آن لحظه کجا رفته بود؟ نمی‌دانم. انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار مقابل صورتم تکان می‌داد و من حتی یک قدم هم عقب‌نشینی نمی‌کردم. -دوروز نبودم، دور برندار ناهید! اون روی سگ منو بالا نیار! هرزگی کردی، بخشیدمت. دیگه این جفتک پروندنات واسه چیه؟ احساس تنگی نفس داشتم. فشار دست‌هایش دور بازوهایم، هرلحظه داشت بیشتر می‌شد. می‌دانستم که رد انگشتانش تا مدت‌ها روی پوستم باقی می‌ماند. شی‌ء سردی که روی شکمم بود، جابه‌جا شد. دستم را زیر کش شلوارم سُر دادم و چاقوی آشپزخانه را بیرون آوردم. با لبه‌ تیزش، به شکم حیدر فشار کوچکی آوردم. -برو... بیرون! فشار دست‌هایش از روی بازوهایم برداشته شد. با ناباوری، سر خم کرد و به چاقویی که هربار خودش آن را برای بریدنِ مرغ تیز می‌کرد، نگاه کرد. -تو دیوونه شدی زنیکه هرزه؟ سرم را تکان دادم. انگشت‌های لرزانم به زحمت، وزن چاقو را تحمل می‌کردند. -دیوونه شدم! من دیوونه شدم حیدر! لبم را گاز گرفتم و عاجزانه گفتم: -اگه اینجا بمونی، می‌کشمت حیدر! به والله، به خاک مامان معصومم، این کارو می‌کنم. می‌دونی که می‌کنم! برای اولین بار، برق ترسِ مردمک‌های زمردی رنگش را در مقابل خودم می‌دیدم. چشم‌هایش می‌لرزید و نمی‌دانست، یک تلنگر کافی بود تا من، پخشِ زمین شوم! -برو... فشار چاقو را بیشتر کردم. سیبک گلویش جابه‌جا شد و سرش را تکان داد: -میرم... میرم، به جون گندم میرم. عرق سرد را روی کمرم حس می‌کردم. حیدر از من فاصله گرفت، در را باز کرد. گندم متوجه شد که دارد پدرش را از دست می‌دهد. به سمت او رفت اما با آن قدم‌های کوچک، به او نرسید. در بسته شد و گندم زیر گریه زد. چاقو از میان انگشتان خیسم سُر خورد و زمین افتاد. دستم را روی قلبم گذاشتم و بی‌صدا اشک ریختم. من آن روز از ناهید، خیلی ترسیدم! ادامه رمان در کانال تلگرام: hany_pary
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...