رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت دهم بهراد دستش رو روی شونم گذاشت و عصبی وبا صدای کمی بلند گفت: جواب منو بده. از حالت شوک بیرون اومدم گفتم:چرا میپرسی؟ بهراد:اول جواب بده.دیدم خیلی عصبیه اگه جواب ندم احتمال کتک خوردنم زیاده .پس سریع گفتم:ازم خاستگاری کرد. با تموم شدن حرفم صورت بهراد از خشم سرخ شد اومد بره سمت در و زیر لب می گفت :خاستگاری؟!غلط کرده پسره مزخرف ،بیشعور ،نشونش میدم این بار دیگه نمیزارم هر غلطی می خواد بکنه. از ترس رنگم پرید بد عصبانی بودعجب غلطی کردم گفتم، پریدم جلوی در و گفتم:بهراد جونم،عموی قشنگم ،باور کن من جواب منفی دادم قبول نکردم،تو رو خدا آبرو ریزی نکن،خواهش می کنم. بهراد:نه باید حالیش کنم یه من ماست چقدر کره داره . همین جور با بهراد درگیر بودم که در اتاق زده شد از در فاصله گرفتم و به فرشته نجاتم نگاه کردم،دست نازی رو گرفتم و کشیدم تو اتاق و زیر لب گفتم:بیا به دادم برس!! درو پشت سرش بستم .نازی دستش رو روشونه بهراد گذاشت و نوازشش کرد ، گفت:خیله خب اروم باش اتفاقی نیافتاده که هنوز عزیزم خداروشکر فهمیدی جلوش رو می گیری. بعد رو به من گفت:میگیره دیگه نه؟! گفتم:من از اولم کاری به پارسا نداشتم اون مثل یک دوسته برام ،جذابیت دیگه ای نداره به خودشم گفتم . مشکوک پرسیدم:ولی شماها چرا انقدر روش حساسید؟ بهراد اومد حرفی بزنه که نازی پیش دستی کردو گفت:حساس نیستیم ،منتها پارسا به درد تو نمی خوره ،رفتار بهرادم به خاطر غیرتش بزار و اینکه اون نباید شخصا به خودت میگفته. یه تای ابروم و انداختم بالا تو دلم گفتم شما که راست میگید؛ با این که زیاد حرفش و قبول نکرده بودم ولی حرفی نزدم روزای آخری بود که اینجا بودم و این مهمونی برای خداحافظی من بود و زیاد حوصله فضولی نداشتم،اینام که معلوم بود چیزی نمیگن.
  3. پارت نهم وقتی فهمیدم برای تحصیل قراره بری یکم آشفته شدم، چون حرف دلم رو بهت نزده بودم ؛ولی نمی خوام فرصت رو از دست بدم و حرفم رو نزنم. کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید .بعد سرش رو پایین انداخت و گفت:من دوست دارم ،نمی خواستم انقدر سریع پیشنهاد بدم ولی مدت کمی هستی و نمیتونم فرصتم رو از دست بدم ،دستش رو تو جیبش کرد و جعبه مخملی سرمه ایی بیرون اورد به طرفم گرفت و به چشمام نگاه کرد و گفت:با من ازدواج می کنی. جا خوردم انتظارش رو نداشتم ؛پارسا برای من همیشه مثل یک برادر بود مخصوصا که حس کرده بودم ساحل یه احساسی بهش داره نمیدونستم چه جوری بگم حرفم رو ولی باید می گفتم . کمی مکث کردم نفسم و پر صدا بیرون دادم و سرم رو زیر انداختم و چشمام رو روی هم فشار دادم و لب باز کردم:من...خب میدونی..من... پارسا: صدف راحت حرفت رو بزن نگران نباش ،جوابت هر چیزی که باشه سعی می کنم کنار بیام. تن صداش غمگین بود ولی کاری نمیتونستم انجام بدم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من همیشه تو رو به عنوان یک برادر یا یک دوست دیدم ،تو پسر جذابی هستی و چیزی کم نداری ولی من نمیتونم به چشم یک همسر بهت نگاه کنم امیدوارم منو ببخشی . اومدم برم تو خونه که بازومو گرفت:کس دیگه ای رو دوست داری؟ کمی مکث کردم و گفتم :نه . بازوم رو آروم از زیر دستش کشیدم و موندن بیش تر رو جایز ندونستم.به محض وارد شدنم بهراد عصبی دستم و گرفت و به سمت اتاقم رفت . به اتاق که رسیدیم در رو محکم بست و عصبی گفت:این پسره چی می گفت؟ با تعجب نگاهش کردم پارسا و بهراد هیچ وقت بد نبودن صمیمی نبودن ولی خب الان عصبانیت بهراد چیز دیگه ای رو میگه همین جور زل زده بودم بهش و ساکت مونده بودم.
  4. امروز
  5. پارت هشتم خوشم نیومد از کارش، ولی خب زشتم بود برم؛ مامان و باباش داشتن نگاه می کردن به اجبار دستم رو روشونش گذاشتم و همراهیش کردم . با این کار لبخندی زد .تا پایان اهنگ از درون در حال انفجار بودم عادت نداشتم کاری بر خلاف میلم انجام بدشه و حرفی نزنم ولی الان تو عمل انجام شده و رو دربایسی که بابا با خانواده اقای خالقی داشت گیر کرده بودم و به اجبار کوتاه اومدم ،همین باعث اخم ظریفم شده بود. تنها چیزی که تو اون موقعیت کمی اتیش درونم کم کرد ،دیدن بهراد و نازی وسط پیست بود خیلی بهم میومدن؛ نازی با اون لباس شب یاسی رنگ محشر شده بود ،برای چند ثانیه نگاه بهراد به من افتاد و منم براش ابرو بالا انداختم . ولی بهراد با دیدن من و پارسا اخم غلیظی کرد و سر جاش ایستاد نازی با دیدن حرکت بهراد ، برگشت با دیدن ما اول شکه شد و بعد اخم ظریفی کرد، از حر کتشون تعجب کرده بودم ،با صدای پارسا که گفت حواست کجاست؟ بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم و به خاطر این که از نگاهش که امروز یه جور دیگه بود فرارکنم به یقش چشم دوختم. تو کل اهنگ پارسا زل زده بود به من و اعصابم رو شدید بهم ریخته بود . با تموم شدن اهنگ تقریبا هُلش دادم اخم غلیظی کردم و رفتم تو باغ تا نفسی تازه کنم از عصبانیت صورتم داغ کرده بود .تو فکرای خودم بودم که حضور کسی رو کنارم حس کردم سر برگردوندم و با دیدن پارسا کمی جا خوردم ولی بعدش اخم مهمون صورتم شد ،پارسا:میدونم یکم رفتارم از نظرت غیر عادی بود،ببخشید،تو رفتار خاصی داری ،غرور و مهربونی رو باهم داری بعضی وقتا ساکت و بعضی وقتا شیطون میشی اخلاقت برام جالبه از کسی رو بر نمیگردونی ولی نمیشه متوجه شد از کی خوشت میاد از کی نه ! سیاست رفتاریت و رمز الود بودنش من رو جذب می کنه.از وقتی شناختمت برام خاص شدی ،چون هر دختری با دیدن تیپ و قیافه و موقعیتم جذبم میشد ولی تو خیلی عادی رفتار کردی در عین دوستانه بودن رفتارت حریم خاصی داشتی که اجازه ورود نمیدادی.رفتار خاصت و چهره جذابت جذبم کرد و کم کم فهمیدم ازت خوشم میاد..
  6. پارت هفتاد و نهم از عصبانیت، فشار دندونام و رو هم حس می‌کردم و رو به والت گفتم: ـ سریعا جسیکا رو برای من بیارین! بعدشم نگاهی به آرنولد کردم و با لحنی تحقیرانه گفتم: ـ این آشغالم بندازین جایی که لیاقتش و داره! تمام قسمتهایی که نور و هوا به اونجا میاد هم ببندین. والت سری تکون داد و داشت می‌رفت بیرون و گفتم: ـ از اون دختره آناستازیا چه خبر؟! والت گفت: ـ اونو گذاشتیم طبقه بالای قلعه و روحشو گذاشتیم تو شیشه و به خوابی عمیق فرو رفته و تا زمانی که روحش تو شیشه حبس شده، کسی نمی‌تونه بیدارش کنه! پرسیدم: ـ اون شیشه الان کجاست؟! والت گفت: ـ تو اتاقم گذاشتم قربان! گفتم: ـ اونجا امن نیست! بیار و بده به من تا یه جای درست و حسابی مخفیش کنم! الان که آرنولد هم تو چنگ ماست، بهتره جای این شیشه و معجون احساسات امن باشه و حتی به فکرشم خطور نکنه که اونارو کجا گذاشتم. والت گفت: ـ فکر خوبیه قربان. اجازه مرخصی میدین؟ با دستم بهش اشاره کردم تا از اتاق بره بیرون.
  7. پارت هفتم با اتمام حرفم صدای قدم های مردونه ای رو شنیدم و بعدش صدای امیر علی:گندم خانوم میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟ نفسی هول زده ای کردم ایشالا نشنیده باشه چی گفتم ،برگشتم و لبخندی زدم و با گفتن ببخشیدی ازشون دور شدم. بارانا به سمت سیستم رفت و روشنش کرد ، خودش و سارا اولین نفرایی بودن که وسط رفتن برا رقصیدن . افراد مسن تر به سمت دیگه سالن که مبل ها و صندلی بود رفتن؛ یا مشغول حرف شدن یا دید زدن جوان هایی رو که ،داشتن انرژیشون رو تخلیه می کردن. منم گوشه ای ایستاده بودم با خنده به حرکات بارانا و سارا نگاه می کردم که سعی به جلب توجه پسرای مجلس داشتن، همین جور به اونا نگاه می کردم که صدای پارسا رو از کنارم شنیدم :افتخار میدید بانو . اول با تعجب و بعد دوستانه نگاش کردم و گفتم: چرا که نه. به وسط رفتیم رو به روی هم شروع به رقصیدن کردیم ؛اهنگ نسبتا تند بود با ریتمش میرقصیدم. پارسا با لبخنده جذاب مردونش همراهیم می کرد، مردونه میرقصید ،انصافا جلف نبودنش رو دوست داشتم؛ قد بلندی داشت و صورت جذاب و مردونه ای داشت چشمای سبز پوست برنزه و موهای مشکی که به طرز قشنگی بهش فرم داده بود. با تموم شدن اهنگ ، اهنگ ملایم و رمانتیکی گذاشته شد و همه زوج ها اومدن وسط، اومدم برم که پارسا یک دستش رو به کمرم گذاشت و با دست دیگش دستم رو گرفت چند ثانیه هنگ بودم.
  8. پارت ششم عمه دستم رو از دور شونش برداشت و تو دستش گرفت و اون یکی دستشم روی دستم گذاشت گفت:عمه فدات بشه من که میام ولی تو کم پیدایی . _خدانکنه عمه جون قربونت برم من که همیشه مزاحم شمام. _مراحمی عمه جون . لبخندی زدم پرسیدم:ماهان کجاس عمه؟نمیبینمش! عمه :جایی کار داشت الان دیگه میرسه .با حرص کلماتش و گفت . مامان چشم و ابرویی اومد که یعنی برو.شونه ای بالا انداختم و به سمت گندم رفتم با اون لباس طلایی بلند که یقه قایقی داشت و دامنش تا رون پا تنگ و بعد ازاد میشد و موهای خرمایی و چشمای عسلی که ارایش شده بود فوق العاده شده بود، امیر علی پسر دوست بابام از اول مجلس چشمش دنبال گندم این ور اون ور میرفت و اصلا حواسش به سینای وراج نبود پارسا پسر شریک بابا هم پیششون وایستاده بود و کاملا مشخص بود حوصله حرفای سینا رو نداره بی حوصله سر تکون میداد اصلا هیچ کس از این بشر خوشش نمیومد از بس مزخرفه و نچسبه با چندش روم رو از سینا گرفتم و به راهم ادامه دادم ؛به گندم که رسیدم با شیطنت گفتم:میبینم که تو گلوی یکی حسابی گیر کردی!! با تعجب نگام کرد و گفت:کی؟چی می گی؟! با چشم و ابرو نامحسوس امیر علی رو که زوم کرده بود رو صورت و یقه باز لباس گندم اشاره کردم. گندم سرخ شدو گفت:نه بابا فکر می کنی،حواسش به من نیست . ابرو بالا انداختم گفتم اهان باشه خرزو خانه با چشماش داره قورتت میده،امیر علی نیست که !!
  9. پارت هفتاد و هشتم با تعجب نگاش کردم و پرسیدم: ـ منظورت چیه؟! مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی! والت گفت: ـ وقتی من تعقیبشون کردم و رسیدم پیش دریاچه، دیدم اتفاقا حال پرنسس کنار آرنولد خیلی خوب بود و انگار که از کنارش بودن راضی بود! دیگه نتونستم اعصابم و کنترل کنم، یقشو چسبیدم و گفتم: ـ ببینم تو می‌فهمی چی داری میگی؟! والت ترسیده بود اما حرف خودشو ادامه داد و گفت: ـ سرورم من هرچی که دیدم و دارم بهتون میگم! خیلی صمیمی بودن! حتی وقتی رو به پرنسس گفتم که من والتم و می‌خوام که تورو از دست آرنولد نجات بدم، خیلی ناراحت شد و تهدیدم کرد که همه چیو به آرنولد میگه! اما منم گفتم اگه اینکارو کنه، شما آرنولد و زنده نمیذارین و تونستم کاری کنم تا سکوت کنه. اصلا حرفای والت و نمی‌تونستم هضم کنم! چطور امکان داشت جسیکا مقابل پدرش وایسته؟! رفتم و روی صندلی و نشستم و سکوت کردم، والت دوباره گفت: ـ پرنسس خیلی عوض شده سرورم! نمی‌دونم این آرنولد باهاش چیکار کرده اما دیگه اون آدم سابق نیست!
  10. پارت هفتاد و هفتم بعدش پوزخندی زدم و رو بهش گفتم: ـ گردنبندش کجاست؟! والت از تو جیب شنلش، گردنبند آرنولد و داد دستم و همون لحظه انداختم پایین و شکستمش...هزار تیکه شد و بعد از شکستنش، تمام نورهای داخلش از بین رفت. خیالم راحت نشد و چندبار رفتم روش و با پاهام لهش کردم. همین لحظه نگهبانا درو باز کردن و آرنولد رو که بیهوش شده بود آوردن و داخل و ولش کردم رو زمین. با دستم بهشون علامت دادم که برن بیرون...قدم زنان رفتم کنارش وایستادم و با پاهام صورتشو برگردوندم سمت خودم...بهش زل زدم و گفتم: ـ ببینم حالا کی میخواد تو رو از دست من نجات بده؟ بعدش رو کردم سمت والت و گفتم: ـ دخترم کجاست؟! دیدم والت رفته تو خودش! فهمیدم که یه مشکلی هست. رفتم کنارش وایستادم و گفتم: ـ بگو؛ چیشده؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ سرورم...راستش...پرنسس یکم... ـ بگو دیگه...پرنسس چی؟! گفت: ـ پرنسس خیلی سعی کرد چوب لا چرخ کارم بذاره اما به هر نحوی که بود، مانعش شدم تا نذاره آرنولد چیزی بفهمه!
  11. پارت پنجم کمرم رو نوازش کرد و گفت:ما هم دلتنگت میشیم، ولی یکم خود دار باش ، مامان و بابات گناه دارن؛ همین جوری به خاطر گذشته نگرانن، نذار نگران تر بشن و غصه دارت؛ هر موقع هر مشکلی پیش اومد برات من هستم کافی زنگ بزنی تا کمکت کنم؛لازم باشه حتی بلیط میگیرم میام پیشت باشه مروارید خانوم؟ کلمه اخرش رو با خنده گفت.لبخند کم رنگی زدم و با مشت به بازو ماهیچه ایش زدم ولی بیش تر دست خودم درد گرفت و کشیده گفتم :بهرررااد.صدای خندش بلند شد و گفت:وقتی زورت نمیرسه چرا الکی مشت میزنی؟! که دستت در بگیره ؟؟ گفتم:می خواستم ،یه جوری میزدم دردت بگیره دلم نیومد . با خنده گفت:باش تسلیم خانوم ورزشکار. در انتهای حرفش چشمک زد، خنده ای کردم.جلوش ایستادم با کنجکاوی نگاهم کرد یک دفعه دستم و دور کمرش گرفتم و رفتم تو بغلش و گفتم :دلم برات خیلی تنگ میشه . تا اینو گفتم قطره اشکی از چشمم سرازیر شد.بعد از چند ثانیه از بغلش بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم و گفتم:حالا هوا برت نداره ها هنوز مشتاق اذیت کردنت هستم.خندیه بلندی کرد گفت:حالا شدی وروجک خودمون. لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:راستی نازیم امشب میاد. با ظاهر مثلا بی تفاوت گفت:به من چه خوش اومده.گفتم:پستونک دارم یا گوش .یقه کتش رو مرتب کرد و یه دستش رو به سینش و دست دیگش هم به صورت انکارد شدش گرفت و متفکرانه نگاه کرد و گفت:الان که با دقت نگاه می کنم هر دو رو داری . جیغی کشیدم و به طرفش دوییدم .بهرادد به طرف در دویید و بیرون رفت تو سالن با اون کفشای پاشنه دار به طرز ضایعی میدوییدم و میگفتم:وایسا بهراد وایسا میگم، مگه دستم بهت نرسه. کل پله هارو دوییدیم و یه چند باری نزدیک بود بیفتم به سالن که رسیدم همه با چشمای گرد بهم نگاه می کردن چند نفر اومده بودن ولی از بس تو فکر کندن کله بهراد بودم متوجه نشدم کیا هستن عین موش و گربه دنبال هم بودیم، که یه دست از پشت من رو گرفت ؛منم می گفتم: ولم کن به این نشون بدم کی پستونک داره.با این حرفم یهو سکوت حاکم شد و بعد همه حاضرین ،از جمله بهراد زدن زیر خنده.تازه متوجه جو شدم مثلا خجالت کشیدم سرم و چند ثانیه انداختم پایین، بعد بلند کردم ببینم جلوی چه کسایی سوتی دادم.خب خدا رو شکر خانواده عمو بهروز و خانواده خاله سیمین بودن .با دیدن خودی بودن جمع لبخند دندون نمایی زدم و سلام کردم و متوجه شدم این فرد که بهراد و نجات داد و من رو گرفت، هنوز ولم نکرده تکونی خوردم که دستش رو از دور کمرم باز کرد. برگشتم شخص مذکور رو ببینم و با دیدنش کمی اخمام رفت تو هم ،سینا پسر خاله سیمین دو سالی ازم بزرگ تر بود .با دیدنم لبخند گشادی زد و گفت :سلام بانو احوالات . اومدم بگم خبر مرگت بیاد خوبم بعد دیدم ضایع است لبخند کجکی زدم گفتم :ممنون. بعد پشتم رو بهش کردم و به طرف عمو بهروز ،خاله سیمین و زن عمو رفتم ؛ بعد احوال پرسی روبوسی رفتم سمت عمو محسن شوهر خاله سیمین .دوسش داشتم مرد مهربون و محترمی بود به خاطر همین عمو صداش می کردم مونده بودم خاله به این گلی عمومحسن به این اقایی این سینا چرا این مدلیه ؟؟ پسره هیز حراف پررو . عمو محسن با دیدنم لبخندی زد .جلوش وایستادم و گفتم:خوبی عمو چه خبرا یادی از ما نمی کنی ؟؟ دستش رو روی سرم کشید و گفت:ما همیشه یاد شماییم صدف خانوم گل ،شما خوب باشی منم خوبم. همین جور مشغول گپ زدن بودم که سارا خواهر سینا که ۱۷سال داشت جلو اومد و دستم کشید و به باباش گفت: با اجازه من این خانوم و قرض بگیرم پدر جان . من رو کشون کشون به سمت بارانا و گندم دخترای عمو بهروز برد بارانا ۱۷و گندم یک سال بزرگ تر از من بودیعنی ۲۱سالش بود .با رسیدن به جمعشون گندم من رو گرفت تو بغلش و گفت: دلم تنگ شده بود برات. از بغلش بیرون اومدم و گفتم :وا خوبه دیروز همو دیدیم ،تازه من صاحب دارما من رو زرت زرت بغل می کنی . گندم گفت :اون که صد البته یکی تو صاحب داری یکی من . جفتی زدیم زیر خنده. اخه نه من اهل دوستی بودم نه گندم هر پیشنهادیم میشد سریع رد می کردیم .باراناو سارا گرم حرف زدن راجع به کافه ای شده بودن که قبلا باهم رفتن . کم کم مهمونا میومدن و من مامان برای خوش امد گویی سمتشون میرفتیم. دایی سامان و منیژه جون زندایی گرام بنده اخرین نفرایی بودن که اومدن .بعد احوال پرسی چشمم به عمه معصومه افتاد که داشت با غصه چیزی رو برا مامان تعریف می کرد به سمتشون رفتم هرچی نزدیک میشدم صداشون واضح تر می شد .عمه:میبینی سهیلا جان این همه بهشون برس و تر و خشکشون کن بزرگشون کن اخرش تو روی من وایستاده می گه یا این دختر و به عنوان همسرم میپزیری یا من میرم. مامان:غصه نخور معصومه جون جوان هستن توام زیادی بهش سخت می گیری، برو ببین شاید دختر خوبی باشه، داری اشتباه می کنی ؛برو یه فرصت به خودت و اون دوتا بده اگه صلاح ندونستی برای ماهان دلیل بیار و جلوش و بگیر. با رسیدن من عمه اشکاش رو پاک کردو لبخند نیمه جونی زد و مکالمشون قطع شد؛ فکر کنم شدم همون خر مگس معرکه.دستمو دور شونه عمه انداختم و گفتم:خب خب خب ببین کی اومده عمه جون می گفتی گاوی گوسفندی چیزی قربونی می کردیم،افتخار دادید.
  12. - لونا؟! چی‌شده؟! جلو رفتم، دستانم را به میله‌های فلزیِ تراس تکیه دادم و به ماه کاملی که در وسط آسمان خودنمایی می‌کرد خیره شدم؛ لعنتی با همین دیدنش هم می‌توانستم جوشش خون داغ و وحشی را در درونم حس کنم. - امشب نیمه‌ی ماهه. - خب باشه. نگاه خشمگین و حرصی‌ام را به او دوختم و با صدایی که سعی می‌کردم بلند نباشد غریدم: - امشب ماه کامله راموس! راموس نگاهی سمت آسمان انداخت و باز با همان لحن بی‌خیال که خوی وحشی و گرگی من را زودتر از زمان موعود بالا می‌آورد گفت: - آره، دارم می‌بینم. دندان روی هم ساییدم؛ پسرک خنگ خودش تبدیل نمی‌شد و ویژگی‌های دیگر هم‌نوعانش را هم از یاد برده بود؟! - من تا نیمه شبِ امشب تبدیل میشم، عقل کل! راموس با بهت سر عقب کشید و باز به آسمان و ماه کاملش خیره شد؛ انگار که در ذهنش داشت حرفی که زده بودم را تجزیه و ‌تحلیل می‌کرد. - ولی… ولی تو که به خاطر ضعف نمی‌تونستی تبدیل بشی! مردمک در کاسه‌ی چشم گرداندم؛ چرا همه چیز را باید به او توضیح می‌دادم؟! - گفتم به خواست خودم نمی‌تونم، ولی حالا دست خودم نیست. تازه اگه تبدیل بشم زخمم هم جوش می‌خوره و‌ دیگه اثری از ضعف توی بدنم نمی‌مونه. راموس مبهوت و کلافه دستی به صورتش کشید. - اوه نه، حالا باید چی‌کار کنیم؟! کلافه دست مشت کردم؛ حالا درست همین امشب وقتش بود؟! - من باید از اینجا برم. - چی؟! چشم غرّه‌ای به راموسِ متعجب رفتم، نمی‌توانستم بمانم و با هیبت گرگی‌ام همه را به وحشت بی‌اندازم! - نمی‌تونم اینجا بمونم، باید برم یه جایی دور از مردم خودم رو تا زمان پایین رفتن ماه گم و گور کنم. راموس قدمی به سمتم برداشت، تپش‌های قلبم ‌داشت بالا می‌رفت و این اصلاً خوب نبود. - منم باهات میام. سرم را به طرفین تکان دادم، او که تبدیل نمی‌شد پس دلیلی نداشت که جشن و مهمانی را ترک کند و ‌به دنبال من راه بیفتد؛ بعلاوه او می‌بایست اینجا می‌ماند تا پس از جشن با کمک پادشاه آلفای منتخب را پیدا کند. - نه نمیشه، تو باید همینجا بمونی و پس از پایان جشن با کمک پادشاه آلفا رو پیدا کنی. - ولی… کلافه و عصبی میان حرفش پریدم: - ولی نداره، تو کاری که گفتم رو انجام میدی و من همین الان از اینجا میرم.
  13. - چیزی در حدود هزاران سال قبل بین سرزمین ما و سرزمین اشباح جنگی در گرفت؛ اون‌موقع‌ها پدرِ پدر بزرگ من پادشاه سرزمین و پسر اون یعنی پدربزرگ من فرمانده‌ی لشکر بود. جنگ با اشباح به دلیل نامرئی بودن اون‌ها زیادی سخت و طاقت‌فرسا شده بود و چیزی نمونده بود که لشکر شکست بخوره، اما شانس با ما یار بود که زنان شجاع سرزمینمون برای این مسئله هم فکری کرده بودند. اون‌ها با استفاده از گیاهان جنگلی مقدار زیادی رنگ درسته کرده بودند و وقتی که اشباح دوباره به ما حمله کردند رنگ‌ها رو از روی پشت‌بام خونه‌هاشون به روی اشباح پاشیدند و حربه‌ی نامرئی بودن اشباح رو خنثی کردند. ولیعهد لبخند پررنگی زد و با هیجان ادامه داد: - لحظه‌های خارق‌العاده‌ای بود، نور ماه به روی اشباح رنگی می‌تابید و سربازهای لشکر دونه به دونه‌ی اون اشباح لعنتی رو از دم تیغ می‌گذروندن و اون‌ها رو مجبور کردند تا عقب نشینی کنند. از اون شب به بعد ما هر ساله در یک شب از شب‌های ماه کامل این اتفاق رو جشن می‌گیرم. با پایان یافتن حرف‌های ولیعهد چیزی در سرم شروع به زنگ خوردن کرد، ولیعهد حرف از شب ماه کامل زده بود؟! این جشن، جشن شبِ ماه کامل بود و این یعنی… با ناراحتی پلک روی هم فشردم، این یعنی من در نیمه شب تبدیل به گرگ می‌شدم و حالا باید‌ فکری برای این موضوع می‌کردم. - شماها نظری راجع به جشن ما ندارین؟! پلک ‌باز کردم و درحالی که بر لبم لبخندی اجباری و بی‌روح نشانده بودم جواب دادم: - خب… خب این جشن خیلی جالب به نظر میرسه! دست به دسته‌های صندلی فشردم تا تن بی‌حس شده‌ام را از روی آن بلند کنم و در همان حال ادامه دادم: - عذر می‌خوام من باید کمی هوا بخورم. ولیعهد که انگار متوجه‌ی حال خرابم شده بود با دستش اشاره‌ای به سمتی کرد و گفت: - باشه مشکلی نیست، اون سمت یک تراس هست می‌خواهین همراهیتون کنم؟! راموس جلوتر از او برخاست و گفت: - اگه اجازه بدین من همراهیش می‌کنم. و بی‌آنکه مهلت گفتن حرفی را به ولیعهد بدهد پشت سر من به راه افتاد.
  14. *** شب خوبی بود. احساس خوبی داشتم. برعکس تمام عمرم که در زندگی قبلی‌ام زجرکُش شده بودم. در این زندگی که هنوز هم بعد از گذشت این مدت، برایم به یک‌باره شکل گرفتنش، مجهول است. هنوز در این فکرم که چطور یک آن از جهنمی به آن سوزانی، پرت شده‌ام در زندگی‌ای جدید و تر و تمیز. زندگی‌ای که خوشبختی‌ام در تک‌تک لحظاتش موج می‌زند. احساس فوق‌العاده‌ای داشتم. ابتدا با دلوین و ساحل به سینما رفته بودیم و فیلمی معرکه و هیجان‌انگیزی را دیده بودیم و سپس به رستورانی ساحلی آمده بودیم تا غذای دریایی بخوریم. جایی که پاتوق همیشگیِ دلوین و ساحل بود و دلوین به آن‌جا می‌گفت «دنیای شکم!». مشغول صرف شام بودیم. دلوین مُدام شیرین‌زبانی می‌کرد و با موهای ماهاگونی‌اش که به تازگی آن رنگ را جز ناخن‌هایش، برای تمام لوازم آرایشش برگزیده‌ است، می‌درخشید. ساحل هم با موهای بلوند زیتونی‌اش که هارمونی زیبایی با چشمان سبز گربه‌ای‌اش دارند، تماماً زیبا به نظر می‌رسید. در مقابل آن دو نفر که آن‌قدر به خود رسیده بودند، احساس می‌کردم ساده‌ترینِ عالمم؛ چون من یک مانتو و شلوار بسیار ساده به رنگ چشمانم پوشیده بودم. موهایم تا آخرین درصد زیر شالم خزیده بودند و هیچ آرایشی نداشتم. در همین حین که داشتم ظاهر خود را با آنان مقایسه می‌کردم، ساحل درحالی‌که مانند قحطی‌زده‌ها تکه‌ای ماهی با چنگالش در دهانش می‌چپاند، گفت: - میگم دخترا تابلو نکنیدا؛ ولی اون پسر خوشتیپه داره میز ما رو دید می‌زنه؟ دلوین سریع‌ پرسید: - کدوم پسر خوشتیپه؟ و گردنش را صد و هشتاد درجه چرخاند تا ببیند که ساحل یک پس گردنی‌ِ جانانه نثارش کرد و گفت: - خاک برسرت دختره‌ی تابلو! سپس خطاب به من پرسید: - ماهوا این خواهر خل و چلت از اولش تابلو بود، بعد دست و پا در آورد؟ نگاهی به قیافه درهم برهم دلوین انداختم و گفتم: - نه، اولش دست و پا بود، بعدش تابلو شد! با ساحل زدیم زیر خنده و دلوین به جفتمان چشم غره رفت که ساکت شدیم. این‌بار دلوین که گویا دیده بود چه کسی دارد میز ما را دید می‌زند خطاب به من می‌پرسد: - ماه! ببین می‌شناسیش؟ آخه یارو زومه روی تو! ساحل چنگالش را محکم می‌گیرد و با ظرف سالاد درگیر می‌شود و اضافه می‌کند: - یارو بد سوزنش گیر کرده. با حرف‌های آن‌ها توجهم به سمتی که اشاره کرده بودند جلب شد. صورتم را برگرداندم و با مردی چشم در چشم شدم که گویا قرن‌هاست می‌شناسمش. یک احساس غریب، شبیهِ آشنا بودن با کسی که تازه دیدی‌اش؛ اما مطمئنی یک روزی، یک جایی، با او نفس کشیده‌ای!
  15. - ماه... هی! با توام ماهوا! در همین حین با صدای دلوین که نامم را نجوا می‌کند به خود می‌آیم و می‌بینم دلوین جلوی درب اتاق دفترکارم ایستاده و با چشمانی نگران به من که روی صندلیِ میزکارم نشسته‌ام، خیره شده است. لحظه‌ای پلک می‌زنم تا بفهمم چه برسرم آمده است. دلوین سرجای خودش است و اصلاً به من نزدیک نشده است. دقیق نگاهش می‌کنم. صورتش، دستانش، همه‌شان طبیعی هستند و من واقعاً در امنیتم! بی‌توجه به حضور دلوین، نفس راحتی می‌کشم و زیرلب خدا را شکر می‌کنم که دلوین جلو می‌آید و نگران می‌پرسد: - خوبی ماهـوا؟ گلویم خشک است و به سختی لب می‌زنم: - آره‌آره... خوبم. کیف دستی کوچک و خوش فرم قهوه‌ای فامش که با کت و شال هم‌رنگش هارمونی قشنگی ایجاد کرده‌اند را روی میز می‌گذارد و روی صندلی جلوی میزم می‌نشیند و می‌گوید: - پس چرا خشکت زده؟ سؤالی نگاهش می‌کنم که می‌گوید: - آخه چرا هر چی صدات می‌زنم جواب نمی‌دی؟ فکر کردم تسخیری چیزی شدی! چشمانش را ریز می‌کند و دقیق نگاهم می‌کند. - قیافتم که... نه اصلاً به این جن‌زده‌ها هم نمی‌مونی، برای جن‌زده بودن، زیادی خوشگلی! آرام می‌خندم و می‌گویم: - مگه جن‌زده‌ها خوشگل نیستن؟ سپس بدون آن‌که منتظر پاسخش بمانم سعی می‌کنم لحنم اطمینان بخش باشد و پاسخ سؤالش را می‌دهم. - آخه یهویی اومدی، شوکه شدم. خودت چطوری دلی؟ لبخندی می‌زند و می‌گوید: - آها، منم خوبم. میگم نظرت چیه زنگ بزنم ساحل بیاد، باهم بریم بیرون؟ باهم خیلی صمیمی بودیم و برایم خواهری که هیچ‌گاه نداشتمش، شده بود. ساحل هم دوست دلوین و دختر بسیار خونگرمی بود. ریز نگاهش کردم و گفتم: - بیرون؟ کجای بیرون؟ با لطافت و ظرافت از جایش بلند شد و درحالی‌که کیفش را برمی‌داشت گفت: - اصلاً قیافت رو دیدی؟ شبیه قحطی‌زده‌هاست قیافت، پاشو بردار کیفت رو که بریم. با لحنی معترض و آمیخته با شوخی می‌گویم: - دلوین امروز کلاً گیرت روی قیافه منه ها! چشمانش را برایم کج می‌کند و می‌خندد و می‌گوید: - پاشو آبجی کوچیکه، پاشو خودت رو لوس نکن، سه تایی می‌ریم دنیای شکم، یه دلی از عزای قحطی در بیاریم. با تردید از جایم بلند شدم. هنوز ترس درونم موج می‌زد. هنوز احساس می‌کردم صحنه‌ای که دلوین گلویم را با سر و صورت سوخته و چروکیده‌اش فشرد را واقعاً به چشم سر دیده‌ام و تجربه کرده‌ام. ناخودآگاه دستم را به سمت گلویم بردم و لمسش کردم. دردی نبود و احساس راحتی، آرامم کرد. صدای برخورد کفش‌های پاشنه بلند دلوین با کف اتاق که درحال بیرون رفتن بود، باعث شد به خود بیایم و سریع کیف و موبایلم را چنگ بزنم و به دنبالش راه بیفتم.
  16. پارت 12 تیتر ها عجیب بودند. اولین سر تیتر که مربوط به بیمارستانی تقریبا به همین نام در انگلیس بود. اما تیتر بعدی که توسط ویکی پدیا بود.. «بیمارستان مسیح یا بیمارستان دکتر مرادیان با نام اولیۀ بیمارستان وست‌مینستر بیمارستانی تاریخی مربوط به اواخر دوره قاجار بود که در کرمانشاه، خیابان شریعتی، سه‌راه شریعتی واقع شده‌بود. منبع: ویکی پدیا» درد بدی در شقیقه هام پیچید. سرم نبض میزد. اطلاعات زیادی از بیمارستان در گوگل موجود نبود. به وبسایت ویکی پدیا مراجعه کردم و با خوندن خط به خط اطلاعاتش مغزم سوت کشید. «بیمارستان مسیح یا بیمارستان دکتر مرادیان با نام اولیۀ بیمارستان وست‌مینستر (به انگلیسی: Westminster Hospital) بیمارستانی تاریخی مربوط به اواخر دوره قاجار بود که در کرمانشاه، خیابان شریعتی، سه‌راه شریعتی واقع شده‌بود. این بیمارستان با حمایت مسیونرهای مسیحی و توسط دکتر بلانش ویلسون استد (Blanche Wilson) در سال ۱۹۱۶ تأسیس شده‌بود[۱][۲] و پس از کشمکش‌های فراوان میان مالک خصوصی و ادارۀ میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی کرمانشاه[۳] در نهایت در ۲ خرداد ۱۴۰۳ توسط مالک آن به‌طور کامل تخریب شد.[۴] [۵]....» پس... این بنا پارسال تخریب شده؟ یعنی... زیرزمین.. زیر زمین هم از بین رفته؟ «دکتر مرادیان آخرین رئیس این بیمارستان بود که بعدها بیمارستان مسیح به نام او بیمارستان دکتر مرادیان نام گرفت. در کنار بیمارستان یک کلیسای انجیلی نیز قرار داشت که در دورۀ پس از انقلاب ۱۳۵۷ تخریب و در مکان آن «درمانگاه شهید دکتر چوبکار» ساخته شد.[۶] بیمارستان مسیح در تاریخ ۱۰ خرداد ۱۳۸۲ به‌عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده‌بود.[۷]..» سرگذشت این بیمارستان... خیلی عجیبه... درست مثل خواب های من! انگار این بیمارستان و من زخمی و فراموش شده بودیم ... چند لحظه تاسف خوردم، انگار قرار نبود تحقیقات میدانیم تکمیل بشه. من دیگه..! لعنت به حیاط بیمارستان! باید در خواب معما رو حل کنم اگه در بیداری تخریب شده. نفس کلافه ای کشیدم. وقت زیادی نداشتم. دیر یا زود به سراغم می امدند. کوله پشتی برداشتم مقداری پول، پاوربانک، گوشی، و... . با پیرینتر سه بعدیم کارت ملی جعلی و هویت جدیدی چاپ کردم. مدارکم به سرعت حاضر کردم و کوله ام رو بستم. دلدرد و ضعف داشتم، گرسنم بود. به سمت اشپزخونه رفتم و چند کنسرو و کمک های اولیه داخل کوله پشتیم ریختم. یکی از کنسرو های ماهی رو باز کردم... بعد از تجدید قوا برق اسا کوله ام رو برداشتم و راه افتادم. مقصد خاصی نداشتم فقط باید پنهان می شدم تا وقتش برسه؛ اگه بمونم گیر این موجودات یا پلیس می افتم. واضحه که بعد از حل مشکلم خودم به پلیس معرفی می کنم اما قبلش باید ثابت کنم که دیوانه نیستم. چیزی باید در دادگاه نظامی برای ارائه داشته باشم. از دوربین های شهری می ترسیدم؛ هیچ جا برای من امن نبود. به خیابون اصلی که رسیدم دست بلند کردم و ماشینی گرفتم. ادرس یکی از پل های شهر رو بهش دادم که دوربین های شهری ازش غافل بودند. بعد از ده دقیقه به مقصد رسیدم. با پرداخت کرایه از راننده تشکر کردم. از انجا دوباره تاکسی دیگه ای گرفتم و ادرس مسافر خونه ای بین راهی بهش دادم.
  17. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  18. دیروز
  19. پارت چهارم به ساعت نگاه کردم هفت بود . از پله ها پایین اومدم و صدای مامان رو از آشپز خونه شنیدم سمت آشپز خونه رفتم؛ مامان موهای هایلایت شدش رو به طرز قشنگی پشت سرش جمع کرده بود اندام باریکش تو پیراهن ماکسی یشمی رنگش خود نمایی می کرد .بعد ساحل این اولین بار بود که مامان رو این جوری میدیدم با هیجان سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم، به سمتم برگشت و نگاهی به سر تاپام کرد نگاهش تحسین داشت و این شادم می کرد گفت:چه خوشگل شدی عزیزم . من:به خوشگلی شما که نیستم. صدای بابا رو از پشتم شنیدم:اون که معلومه هیچ کس خوشگل تر از خانومم نیست . برگشتم نگاش کردم با چشمای درشت شده گفتم :خیلی ممنون پدر گرام یعنی من زشتم؟! بابا:نه عزیزم من گفتم خوشگل تر از مامانت نیست نگفتم تو زشتی . به چشمای شیطونش نگاه کردم و معلوم بود بابا هم از دیدن حال مامان خوشحاله ؛ گفتم :قضیه نوشابه و زن زلیلی و این حرفاس دیگه؟باش پدر جان شما تعریف نکنی کی تعریف کنه. با صدای زنگ در از آشپز خونه بیرون رفتم ایفون رو برداشتم از تو دوربین چهره عمو بهراد رو دیدم در رو باز کردم. بهراد عموی کوچیکم بود و شش سال تفاوت سنی داشتیم و این باعث صمیمیتمون شده بود. پشت در ورودی ایستادم تا در رو بازکرد، پریدم جلوش و پخخ گفتم. به طور تصنعی دستش رو روی قلبش گذاشت و با لحن مثلا ترسیده ای گفت: وای صدف نمی گی از ترس ذهره ترک میشم . بعد با تک خنده ای دستش و برداشت و با خنده گفت :تو کی بزرگ میشی اخه بچه جون.لبخندی زدم و گفتم :جنبه فان داشت.چیزی به ذهنم نرسید گفتم اینو امتحان کنم . بعد اتمام حرفم من رو کشید بغلش و گفت: صدف کوچولو خودمی دیگه . بعد من رو از آغوشش بیرون کشید و همون جور که دستش رو بازوهام بود ،به سر تا پام نگاه کردو سوتی کشید و گفت:قصد جونِ کی رو کردی امشب؟!! حوری جون.با خنده مشتی به سینش زدم گفتم: :بهررااادد .. صدای بابا از پشت سرم حرفم و قطع کرد:چند بار بگم به اسم صداش نکن ؟؟چرا جلوی در نگهش داشتی ؟! رو به بهراد گفت :سلام بیا بهراد جان، به این زلزله باشه تا اخر شب اینجایی . با لحن مثلا دلخوری گفتم:بااباا. بابا:جان بابا شوخی می کنم عزیزم ولی عمو صداش کن . بهراد که تا اون موقع ساکت بود گفت:اول من سلام کنم نمیزارین که پدر و دختر ،خوبی خان داداش؟ بزار راحت باشه من راضیم به بهرادگفتنش.بابا در جواب لبخندی زد وگفت:خوشحالم از این که انقدر صمیمی هستین.وبعد دستش رو دور شونه بهراد و دور کمر من انداخت و به سالن هدایتمون کرد؛ مامان تو سالن برای استقبال ایستاده بود با دیدنمون لبخندی زد .بهراد:سلام زن داداش خوبی با زحمتای ما.مامان:سلام بهرادجان مرسی شما رحمتی ؛دیگه نزنی این حرف رو ها. مامان بهراد رو به عنوان پسر نداشتش دوست داشت البته از شش سالگیم بزرگش کرده بود مادربزرگ پدریم وقتی عمو شش سالش بوده و مامان منو باردار بوده فوت کرده از اون به بعد مامان هوای بهراد رو داشته ،پدر بزرگ پدریمم که من عاشقش بودم دو سال پیش فوت کرد،پدر بزرگ مادر بزرگ مادریم هم چند سال پیش فوت کردن، با به یاد آوردنشون اشک تو چشام حلقه زد به زور پسشون زدم به خودم که اومدم با بهراد و بابا و مامان رو مبل نشسته بودیم. مامان و بابا با بهراد گرم صحبت بودن من چیزی متوجه نمیشدم، به این فکر می کردم که چه قدر دلتنگشون میشم وقتی به بورسیه فکر می کردم حواسم به دلتنگیام و سختی دوری نبود.ولی نباید این دو روز اخر که به خاطر من مهمونی گرفتن به کام خودم و بقیه تلخ کنم . فهیمه سینی حاویه شربت رو جلوی مامان اینا و بهراد گرفت، در اخر روبه روی من ایستاد لبخندی زدم تشکر کردم شربت پرتقال رو از سینی برداشتم.مشغول همزدن شدم که بهراد گفت:چیه وروجک ساکتی؟ لبخندی زدم و گفتم:چی بگم همیشه که نباید از در و دیوار برم بالا حرف بزنم.یه بار می خواستم خانوم باشم ها ببین نمیزاری. بهراد لبخندی زد و مامان گفت:والا اگه همین جور میموندی که خوب بود مامان من که میدونم الان مهمونا بیان شر گریاتم شروع میشه خانوم بودن یادت میره. با اتمام حرف هر سه زدن زیر خنده، دلم برای خنده هاشونم تنگ میشه این بار بر عکس همیشه که اعتراض می کردم لبخند بغض داری زدم و با ببخشیدی بلند شدم و به اتاقم رفتم ،در ایوان اتاقم که رو به باغ بود و باز کردم تا بتونم بغضم و فرو ببرم نباید گریه می کردم و مامان بابا رو از اینی که حس نگران تر غمگین تر می کردم من تصمیمم رو گرفته بودم می خواستم برم پس کنار خوبی هاش باید سختی هاش رو هم میپزیرفتم .یاد روز رفتن ساحل افتادم که چه قدر نگران بودم چون من دلیل رفتنش رو میدونستم خیلی سعی کردم منصرفش کنم ولی نشد؛ با یاد آوری ساحل و اون اتفاقی که براش افتاد و اتفاقات بعدش ،افسردگی مامان،سکوت و خودخوری بابا اشک تو چشمم جمع شد و همون موقع در اتاقم زده شد انگشتی به چشمام کشیدم و گفتم بفرمایید.هیکل مردونه بهراد تو قاب در ظاهر شد با لبخند وارد اتاق شدو در و بست و به سمتم اومد و کنارم جا گرفت. دستش رو دور کمرم انداخت و من رو به خودش نزدیک کرد.؛و گفت:برای دوری گریه می کنی ؟پشیمون شدی؟! سَرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : نه پشیمون نشدم ولی از همین الان دلتنگتونم .
  20. پارت 11 محمد از پیاده روی متنفر بود. تنها ورزشی که روزانه انجام می داد صخره نوردی یا ورزش های بدنسازی، اینتروال شدیده!!... دستش گذاشت روی شونم تا به سمتی هدایتم کنه که طی حرکتی ارنجم محکم کوبیدم به دستش و بعد با فنی سریع دستش پیچوندم و پشت سرش قفل کردم. با چشم های قرمز بهم خیره شد و فریاد بلندی کشید. ترسیده دستم شل شد که با پلک بهم زدنی ناپدید شد؛ اما پشت گردنم رد داغ انگشتاش احساس می کردم مثل علامت... حیرون بودم از این اتفاق! خدایا من با چه موجوداتی درگیرم؟ در همین حین دستی روی شونم نشست که محکم گرفتمش و با حرکتی سریع شخص رو زمین زدم. پام گذاشتم روی گلوش، محمد بود. - چکار می کنی مرد حسابی؟! خسته از انرژی که صرف کرده بودم پهلوم گرفتم. درد شدیدی در بدنم پیچید. پلاستیکی که بخاطر زدن محمد ولو شده بود از زمین برداشتم. یه دست لباس توش بود. به سمت نماز خانه رفتم و لباس هارو عوض کردم. جوابی به سوال های محمد ندادم. اصلا دلم نمی خواست لب باز کنم و حرفی بزنم، با چیزی که اتفاق افتاد سکوت بهترین سنگر من بود. زخم هام کاملا خوب نشده بودند. بخاطر فعالیت بدنی شدیدی که داشتم سر باز کرده بودند. کلاه کپی که توی پلاستیک بود سرم کردم و پلاستیک و لباسای بیمارستان انداختم داخل سطل زباله. باید سریع تر از اینجا خارج می شدم تا الان هرچیزی که دنباله منه فهمیده که قراره از چنگش فرار کنم ؛ احتمالا بابا و پرستار هام متوجه نبود من شدند! محمد پشت به من داخل محوطه ایستاده بود. دیگه حتی به چشم هامم اعتماد نداشتم چه برسه به دوست هام، پس چاره ای جز قال گذاشتن محمد نداشتم. سریع و بی سروصدا از بیمارستان بیرون اومدم؛ از کنار نگهبانی گذشتم و بالاخره از اون خانه وحشد فرار کردم. نفس راحتی کشیدم. تو قفسه سینم احساس سبکی داشتم.اما می دانستم دیر یا زود پیدام می کنند پس باید با دست پر منتظر ان روز باشم. چیزی جز این گردنبندی که از خوابم غنیمت اورده بودم و تکه کاغذ پاره و خونی همراهم نداشتم. دست بلند کردم و تاکسی گرفتم. ادرس اپارتمانم دادم. چشم هام بستم من واقعا بعد از این ماجرای لعنتی یک ماه تمام به استراحت احتیاج دارم. نفس عمیق کشیدم. روی نفس کشیدنم تمرکز کردم. این تنها راهی بود که ذهنم برای چند لحظه هم که شده بازیابی و خاموش کنم. صداهای نامفهوم و زمزمه هایی فراتر از افکار معمول من در ذهنم درحال چرخش بودند. چشم باز کردم و به اینه ماشین خیره شدم. تصویر مردی با پوست سفید و رنگ پریده، باهمون چشم های خاکستری تیره از داخل اینه بهم خیره شده بود و لبخند میزد. ترسیده توی صندلی مچاله شدم. کمتر از پلک بهم زدنی تصویر محو شد. خدای من چه بلایی داره سرم میاد؟ نکنه.... نکنه من دیوونه شدم؟! هوا کاملا روشن شده بود. بالاخره رسیدیم به اپارتمانم. جلوی در اپارتمان ایستادم. - اقا یه لحظه صبر کنید من کیف پولم داخل جا گذاشتم الان میام حساب می کنم. راننده تاکسی سری تکون داد. پیاده شدم و در رو بستم. پشت در خونم ایستادم؛ همیشه کلید یدک ام رو داخل شکاف دیوار مخفی می کردم. برش داشتم و در رو باز کردم. وارد خونه شدم؛ به سمت گاوصندوق رفتم و چندتا اسکناس ازش برداشتم. برگشتم پایین و حساب کردم. نفس نفس زنان داخل اتاقم شدم. خیلی درد داشتم. قرص مسکنی با اب خوردم. روی تختم نشستم و لپ تابم برداشتم. داخل گوگل سرچ کردم. بیمارستان وست مینسر...
  21. پارت 10 چشم باز کردم؛ باز هم بوی الکل و صدای مانیتور ها، توی بیمارستان بودم. دستم گذاشتم روی سرم. سردرد بدی داشتم. کابوس هام خیلی بدتر شده بود. گیج و منگ به اطرافم نگاهی انداختم. ساعت دیواری رو به رو تیک تاک کنان شش صبح رو نشان می داد. دست مشت شده ام رو باز کردم؛ گردنبند خورشید هنوز داخل دستم بود. کلافه روی تخت نشستم. بابا روی تخت مهمان خوابش برده بود. سِرم رو بی صدا از دستم کشیدم. حالا می دانستم چه اتفاق هایی افتاده. گردنبند رو گردنم کردم و به ارومی از تخت بلند شدم. باید از این بیمارستان کوفتی خلاص بشم تا موجوداتی که باعث مرگ ادم های بی گناه شدند رو گیر بندازم. به سمت چوب لباسی رفتم و گرم کنم پوشیدم. حواسم به دوربین های اتاق و راهرو بود. خیلی ریلکس وارد حیاط بیمارستان شدم. نگهبان ها جلوی در ایستاده بودند، سرمای حیاط باعث لرزش محسوسی در تن خسته و کوفته ام شد. روی یکی از نیمکت ها نشستم. باید چکار می کردم... چطور برم بیرون؟.. کجا برم؟... اگه من دچار جنون یا استرس بعد از حادثه شده باشم؟... نه... نه بهمن این گردنبند، اون یادداشت! خدایا من چکار کنم؟ سرگیجه و سردرد شدیدی داشتم. شاید لازم بود از کسی کمک بگیرم. مردی با فاصله چند قدم از من درحال صحبت کردن با خانمش بود. به سمتش رفتم. - سلام اقا صبحتون بخیر! - سلام جوون. کمی دست دست کردم و بعد گفتم: راستش تلفنم گم کردم! بی زحمت می تونم با تلفنتون یه تماس بگیرم؟ مرد نگاه موشکافانه ای به من انداخت و با کمی مکث و اکراه گوشی رو به سمتم گرفت. به محمد زنگ زدم. دوست عزیز گرمابه و گلستانم؛ پزشک قانونی بخش جنایی! بعد از چندین و چندتا بوق بالاخره صدای خوابالود محمد توی گوشی پیچید: بله بفرمایید؟ - سلام ممد چطوری؟ کمی مکث کرد: بــــهـــــمـــن؟ خودتی؟!! متعجب و گیج بود: الو بهمن!!؟ - بله بله خودمم، میگم محمد به کمکت احتیاج دارم یه دست لباس می تونی الان برام بیاری بیمارستان؟ ( با صدای اروم تری ادامه دادم).. فقط... به کسی چیزی نگو و سریع بیا. تماس قطع کردم و گوشی به مرد برگردوندم. ازش تشکر کردم. سردردم هر لحظه بدتر می شد انگار همه چیز بوی فلز و تخم مرغ گندیده می داد مخصوصا خودم! نزدیک نگهبانی روی یکی از نیمکت ها نشستم. سرم بین دست هام گرفتم. باید با کمک محمد می فهمیدم همتی چطور کشته شده. راجب خواب هام تحقیق می کردم و اون بیمارستان لعنتی پیدا می کردم. بعد از لمس گردنبند و تصویر هایی که داخل خوابم اتفاق افتاد دیگه پازل بهم ریخته ذهنم نقش گرفته بود. نفس هام بهم ریخته بود. دست گرمی روی شونم نشست. سرم بالا اوردم محمد بود، چه زود رسیده بود. لبخندی بهم زد. - باهام بیا! صداش عجیب بود انگار صدای خودش نبود. چطور بگم از اعماق می امد جایی پایین تر از ته چاه. شونم فشار داد. - بلند شو داداش! بلند شدم: سلام چه زود رسیدی! - اره همین اطراف بودم. سری تکون دادم. گردنبندم گرم شده بود سینم رو می سوزوند. احساس می کردم این محمد، خود محمد نیست! سوال بی ربطی پرسیدم: اهااا لابد از پیاده روی میای؟ یادم اومد همیشه صبح ها انجامش میدی! خندید: اره خداشکر عقلت سر جاشه! درست حدس زدم محمد نبود!
  22. پارت هفتاد و نهم رزا زانوهایش را در آغوش می‌کشد و شانه بالا می‌اندازد و همراه با نفس عمیقی پاسخ می‌دهد: - نمی‌دونم. دوروتی شروع به غر زدن می‌کند که: - یعنی چی؟ خب الان ما باید انتظار چی رو داشته باشیم؟ ... اما رزا دیگر به غرغرهای او توجهی نمی‌کند. تنها به این فکر می‌کند که آن مرد خوناشام با شخصیت خواهد آمد. خودش گفته بود، گفت بعد از بازگشت از مقبره اگر همان گمشده‌اش باشد برایش توضیح می‌دهد. حال خواهد آمد و توضیح خواهد داد که او همان گمشده‌اش هست یا نه؟ آزاد خواهند شد؟ اگر همان باشد چه سرنوشتی در انتظارش است؟ بلاتکلیفی سخت بود اما ساعت انتظارشان کند پیش می‌رفت. شب صبح می‌شد و صبح به تاریکی می‌رسید. دیگر ساعت خوابشان کاملا تغییر کرده بود. آنها نیز مانند خوناشام‌ها شب‌ها را بیدار بودند و روزها را در خواب می‌گذراندند. به تاریکی عادت کرده بودند اما دلتنگ آفتاب بودند. به ماه می‌گفتند سلامشان را به خورشید برساند. اما در بیرون از آن اتاق ساعت و رزها به سرعت می‌گذشتند. مخصوصا برای ساکنین مقر فرماندهی نظامی! گونتر به کمک والریوس به دنبال سنگ نشان شب را تا صبح بیدار و در تکاپو بود و روزها را نیز چشم بر هم نمی‌گذاشت. خنجر رسوایی روی شاهرگش بود و هر لحظه بیش از پیش فشار می‌آورد. در نهایت مقصد آبراهوس دروازه بود اما زمانش مشخص نبود. مارکوس نیز به همراه توماس مشغول کارهای مراسم بود و نمی‌فهمید کی ماه وداع می‌کند و خورشید سلام. روزهای زیبایی را می‌گذراند. ناگهان پرتاب شده بود به میان خواب و خیال‌های دوران نوجوانی‌اش، همان روزهایی که با گونتر می‌نشستند و ساعت‌ها برای آینده‌ی خود نقشه می‌کشیدند.
  23. پارت هفتاد و هشتم رزا به چشمان بی‌قرار دوروتی نگاهی می‌کند و سر تکان می‌دهد: - آره، گفت باهاش برم مقبره؛ اگر اونی که دنبالشه نباشم می‌ذاره بریم. - کدومشون گفت؟ - همون که انگار رئیسه، اون شب هم گرگه رو اون زد. یادته؟ دوروتی به تایید حرفش تند تند سر تکان می‌دهد و می‌دهد و می‌گوید: - آره آره، یادمه. کِی گفت؟ - همون موقع که اون یکی خوناشامه اومد گفت باید باهاشون برم. یادت نیست؟ تو هم بودی! دوروتی سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد: - نه، من چیزی یادم نمیاد. رزا ابرو بالا می‌اندازد و متعجب نگاهش می‌کند. به یاد می‌آورد دوروتی آن شب حال و حالای عجیب پیدا کرده بود و مانند مسخ شده‌ها به خوناشام‌ها نگاه می‌کرد. - چطور به حرف یه خوناشام درنده که هر لحظه می‌تونه ما رو یه لقمه کنه اعتماد کردی؟ - خب، راستش نمی‌دونم. فقط احساس کردم راست میگه! دوروتی پوزخندی تحویلش می‌دهد و می‌گوید: - اگه من این رو گفته بودم حتما سرزنشم می‌کردی. دوروتی راست می‌گفت. رزا حرفش را قبول داشت اما هنوز هم در دل احساس می‌کرد مارکوس به او حقیقت را گفته است. - خب شاید همونی بودم که دنبالش می‌گرده! دوروتی چند لحظه ای گیج بع رزا نگاه می‌کند و سپس می‌پرسد: - خب، در این صورت چی میشه؟
  24. پارت هفتاد و هفتم ناگهان تصویری از تنی نیمه جان و خونی در ذهنش تداعی می‌شود. وحشت چشمانش را می‌گشاید. هول‌زده دفتر را دورتر می‌گیرد و با فاصله نگاهش می‌کند و می‌گوید: - این بوی خونِ! دوروتی با چشمانی گرد شده به رزا می‌نگرد: - بوی خون؟ خون مگه بو داره؟! آری داشت. خون هم بو داشت. رزا هم نمی‌دانست. این را از سنین نوجوانی فهمیده بود! وقتی نوجوان بود یک روز این عطر را از لباس دوستش احساس کرد. بعد متوجه شد که دوستش روز قبل زمین خورده دستش از برخورد به زمین زخم شده بود. خون زخمش بند نیامده بود و روی آن را با پارچه‌ای بسته بود. آن بو را از پارچه‌ی دست آن دختر احساس کرده بود. آن موقع هم به نظرش عطر خوبی بود اما درست متوجه منشأ آن نشده بود. گمان می‌کرد دوستش به پارچه عطر خاصی زده. وقتی این مسئله را با مادرش در میان گذاشت فهمید که بوی عطر پارچه نبود است بلکه بوی خون بوده! بوی خون تازه! پس از آن هم بارها و بارها با آن مواجه شده بود. هر بار که بوی خون را استشمام می‌کرد با خود می‌گفت عجب بوی دلپذیری است! هر بار هم از حرف خود تعجب می‌کرد. ناخودآگاه احساسش را بر زبان می‌آورد و ناگهان به خودش می‌آمد. صدای خنده‌ی دوروتی رزا را از فکر بیرون‌ می‌کشد. دوروتی با خنده می‌گوید: - دو روز پیش خوناشام‌ها بودیم‌ها. رزا که تازه حال و حوصله‌اش باز گشته بود دفتر را می‌بندد و روی میز می‌گذارد. با ذهنی مشغول سمت همان مکان خود می‌رود و دوباره گوشه‌ی اتاق می‌نشیند. در دل آهی می‌کشد و با خود می‌گوید: - اون مرد خوناشام قول داده بود بعد از رفتن به مقبره آزادمون می‌کنه. دوروتی که زمزمه‌ی زیر لبی رزا را شنیده بود سریع پر را میان دفتر می‌گذارد. دفتر را به کشو بازمی‌گرداند و سراغ رزا می‌رود. کنارش می‌نشیند و می‌گوید: - اون گفت آزادمون می‌کنه؟
  25. پارت هفتاد و ششم خاک روی دفتر بلند می‌شود و او را به سرفه می‌اندازد. رزا با صدای سرفه‌های دوروتی کتاب در دستش را می‌بندد و کنار او می‌رود: - این چیه؟ دوروتی شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: - نمی‌دونم، تو این کشوعه بود. بند دور دفتر را باز می‌کند. دفتر را می‌گشاید، همان صفحه‌ای که پر را در میان دارد باز می‌شود. صفحه تا نیمه نوشته شده بود. معلوم بود در میان نوشتن رها شده. دوروتی پر را برمی‌دارد و از نزدیک نگاه می‌کند. متن با جوهر قرمز نگارش شده بود و انتهای پر نیز قرمز بود. پس با آن پر سفید نوشته بود. کمی هم قطرات جوهر بر دفتر پاشیده بود. حتی کلمه‌ی آخر نصفه مانده و انگار دستش خط خورده بود! دفترچه‌ی مرموزی بود. رزا دفتر را از دست دوروتی می‌گیرد. می‌خواست با خواندن متن از احوالات نویسنده‌ی آن سر در بیاورد اما به محض آن که دفتر را گرفت، قبل از آن که بخواند بوی عجیبی یه مشامش رسید. نفس عمیقی کشید اما متوجه نشد منشا بو چیست. مطمئن بود قبلا هم جایی آن را استشمام کرده است. بسیار آشنا بود اما هر چه فکر می‌کرد چیزی به یاد نمی‌آورد. در نهایت رو به دوروتی می‌کند و می‌پرسد: - این بوی چیه؟ دوروتی نیز چندباری هوا را بو می‌کشد و می‌گوید: - کدوم بو؟ من که چیزی احساس نمی‌کنم. رزا متعجب به دوروتی نگاه می‌کند، مگر می‌شد همچین بوی قوی و لذیذی را احساس نکرد؟ - دقت کن دوروتی، خیلی قویه. به دنبال منشأ آن عطر اطراف را بو می‌کشد. نگاهش به دفتر در دستش می‌افتد. مشکوک آن را بو می‌کند. آن بو متعلق به همان دفتر بود. در واقع عطر جوهرش بود. دفتر را سمت دوروتی می‌گیرد و می‌گوید: - بوی اینه. دوروتی صورتش را جلو می‌برد و بو می‌کشد اما چیزی احساس نمی‌کند. متعجب دست بر پیشانی رزا می‌گذارد و می‌گوید: - خوبی رزا؟ بو کجا بود؟! - دوروتی تو چطور عطری به این خوبی رو احساس نمی‌کنی؟ سپس دوباره برگه‌های کاغذ را بو می‌کشد و با لذت چشمانش را می‌بندد. - این بو، این...
  26. پارت هفتاد و پنجم صبر می‌کند تا گرد و غبار بلند شده بخوابد و سپس به سراغ آن قفسه می‌رود و کتاب را بیرون می‌کشد. بر جلد چرمش دست می‌کشد و نامش را می‌خواند. همان کتابی بود که قبلا در کتابخانه‌ی مادرش دیده بود! کتاب را می‌گشاید و نگاهی به داخلش می‌اندازد. - چیکار میکنی؟ نیم نگاهی به دوروتی که هنوز سرفه می‌کرد می‌کند، کتاب را بالا می‌گیرد و جلدش را نشانش می‌دهد: - ببین، آشنا نیست؟ - نه چرا باید آشنا باشه؟ - دوروتی این کتاب رو اون دفعه تو کتابخونه مامانم پیدا کردم یادت نیست؟ دوروتی دوباره نگاهی به جلد و نام کتاب می‌کند و سر بالا می‌اندازد: - نه، من چیزی یادم نمیاد. رزا بی‌توجه به او کتاب را ورق می‌زند. این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه می‌کرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود‌. محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود. چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را می‌خوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمی‌آورد سراغ میز می‌رود. کشوهای میز را باز می‌کند. تنها چند برگه و قلم‌ در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز می‌کند. آنجا هم یک دفترچه‌ی قدیمی می‌یابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده. دفترچه را برمی‌دارد و آن را بالا می‌گیرد. نفس عمیقی می‌کشد و خاک روی دفتر را فوت می‌کند. این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه می‌کرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود‌. محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود. چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را می‌خوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمی‌آورد سراغ میز می‌رود. کشوهای میز را باز می‌کند. تنها چند برگه و قلم‌ در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز می‌کند. آنجا هم یک دفترچه‌ی قدیمی می‌یابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده. دفترچه را برمی‌دارد و آن را بالا می‌گیرد. نفس عمیقی می‌کشد و خاک روی دفتر را فوت می‌کند.
  27. پارت هفتاد و چهارم بی‌خیال تخت و پرده می‌شود و سراغ کتابخانه‌ می‌رود. تماما گرد و خاک و تار عنکبوت بود. دوست داشت ببیند این شکارچیان خونخوار چه کتاب‌هایی دارند. این کتابخانه بیشتر به یک فرد متمدن می‌خورد. تمام قفسه‌ها تارعنکبوت بسته بود و او تیز به هیچ عنوان حاضر نبود به آن تارها دست بزند. سر می‌چرخاند و رزا را صدا می‌زند و می‌گوید: - اینجا پر تار عنکبوته، میشه یه لحظه بیای. رزا خنثی به او نگاه می‌کند و پاسخ می‌دهد: - بیام چی کار کنم؟ فکر می‌کنی من به تار عنکبوت دست می‌زنم. دوروتی صدایش را لوس می‌‌کند و ژست مظلومانه می‌گیرد، نزد رزا می‌رود و دست‌هایش را می‌گیرد و به زور او را از جا بلند می‌کند: - رزا خواهش می‌کنم. رزا کلافه به دوروتی نگاه می‌کند. با اکراه سمت کتابخانه می‌رود. اوضاع کتابخانه واقعا بد بود. او هرگز حاضر نبود به آن گرد و خاک دست بزند. می‌خواهد بازگردد که گمان می‌کند کتابی آشنا در آنجا دیده است. به دنبال آن کتاب چشم می‌گرداند اما در آن وضعیت نمی‌تواند پیدایش کند. با دقت تک تک قفسه ها را از نظر می‌گذراند. دوروتی متعجب از نگاه موشکافانه‌ی رزا مدام سوال می‌پرسد: - چی شد؟ دنبال چی می‌گردی؟ رزا؟ رزا که نیاز به تمرکز داشت انگشتش را مقابل بینی‌اش می‌گیرد و با گفتن "هیس" دوروتی را به آرامش دعوت می‌کند. آنقدر می‌گردد تا بالاخره پیدایش می‌کند اما درست مقابلش را عنکبوت تار تنیده بود! به دنبال تکه چوبی یا پارچه‌ای برای کنار زدن تار اطرافش را می‌کاود اما چیزی پیدا نمی‌کند. در نهایت نگاهش به سوی پرده‌ی تخت کشیده می‌شود. به سمت تخت می‌رود و بند دور پرده‌اش را باز می‌کند و می‌آورد. بندش بلند و پهن بود و می‌توانست مشکل را حل کند. بند را تا می‌زند و از یک سمت در دست می‌گیرد و به کتابخانه می‌کوبد. گرد و خاک بلند می‌شود و هر دو به سرفه می‌افتند. با دست جلوی بینی و دهانش را می‌گیرد و عقب می‌ایستد. از همان دور به کارش ادامه مب‌دهد تا تار را از بین ببرد. سپس پارچه را بالا می‌گیرد و نگاه می‌کند. وقتی تکه‌های تار را بر روی آن می‌بیند احساس می‌کند تمام بدنش مور مور می‌شود و پارچه را به گوشه‌ای پرت می‌کند.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...